eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
244 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
38.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 دادستان کرج خاطرات حاج داوود را ببینید و بشنوید؛ حاج داوود از همکاران شهید آیت‌الله رییسی، در دوران دادستانی کرج است؛ بین سال‌های ۵۹ تا ۶۱. داوود میرغفاری حوزه هنری @artalborz_ir ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مشهد بخش پنجاه‌وهشتم لباس‌کار آبی رنگ تنش بود با کفش های کهنه و خاکی. قطره های عرق روی پیشانی چروک و صورت آفتاب سوخته‌اش مشخص بود. چشمانش غرق اشک بود. هر بار مداح اسم شهید رئیسی را می‌آورد، شانه هایش از شدت گریه تکان میخورد ... کمی که آرام تر شد گفتم: همه عزاداریم ولی شما حالتون خیلی بده، چرا انقدر پریشان و بیقراری؟! گفت: من از سیاست چیزی بلد نیستم، سواد درست درمونی هم ندارم، کارگر یک کارگاه تولیدی ام. قبل از ریاست آقای رییسی که کارگاه ها و کارخونه ها مدام داشتن تعطیل میشدن و کارگراشونو اخراج میکردن، ما هر روز صبح که سرکار می‌رفتیم نگران بودیم که صبحی به ما بگن وسایلاتونو جمع کنید برید! مدت ها بود نگران این خبر اخراجی‌ بودیم که از کار بیکار شویم! سید[شهید رئیسی] که آمد بعد از یه مدت خبر احیای کارخانه ها منتشر شد که دوباره کارخانه های تعطیل شده رو باز می‌کنه، دیگه ترس از بیکار شدن نداشتیم! می‌گفت: شما نمیدونی وقتی یک کارگر! نگران بیکاریه یعنی چی! شب سر راحت رو بالشت نمیذاری و مدام به فکر این هستی که اگه اخراجم کنن چه کار کنم! این کابوس بیکاری، خواب راحتو ازت میگیره ... سید اولاد زهرا (س) دلگرمی ما بود ادامه دارد... علی مینایی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۵:۵۰ | میدان بیت‌المقدس ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 روایت مشهد بخش پنجاه‌ونهم هوا خیلی گرم بود، شلوغی بیش از حد جمعیت هم باعث شده بود این گرما تشدید بشه! طوری که گرمی هوا و فشار جمعیت باعث میشد گاهی احساس خفگی کنن مردم... هر از چند گاهی چند قطره آب خنک میریخت رو مردم که جان تازه ای بهشون میداد تو اون گرما واقعا همون چند قطره آب حیات بخش بود... داشتم میگشتم ببینم این قطرات آب از کجا روی سر و صورت مردم داغدیده میریزه، چشمم خورد به یک آقای سی و چهار پنج ساله، دیدم یک شِل آب معدنی تو بغلشه، هر چند دقیقه یکبار یک بطری آب معدنی از داخل نایلون در میاره، درِ شیشه رو نیمه‌باز می‌کنه و آب می‌پاشه روی مردم! به سختی از بین جمعیت خودمو بهش رسوندم بهش گفتم: خدا خیرت بده آقا، وسط جمعیت آدم از گرما و فشار شلوغی ممکنه خفه بشه، این چند قطره آب خنکی که میریزی رو جمعیت، آدمو نجات میده... با یک لبخندی گفت: این شهدا جونشونو بی‌منّت برای این مردم دادن! من توان اینکه برم بین جمعیت براشون عزاداری کنم ندارم، به جاش ریختن چند قطره آب خنک رو سر و صورت عزاداراشون، کمترین کاریه که میتونم براشون بکنم! کاش همین کار کوچیکمو ازم قبول کنن ... علی مینایی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۶:۱۰ | خیابان امام رضا ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مشهد بخش شصتم جمعیت از سمت میدان بیت‌المقدس(فلکه آب) به سمت خیابان امام رضا علیه‌السلام هجوم آورده و راه بسته شده بود. مأموران نیروی انتظامی باید راه را باز میکردند تا ماشین مداحان و پیکر شهدا بتواند حرکت کند. از طرفی هم اگر جمعیت را کنترل نمیکردند ممکن بود فشار و شلوغی جمعیت باعث آسیب و حتی تلفات جانی شود. سرگرد نیروی انتظامی با ۲۰، ۳۰ سرباز به زحمت توانست از وسط جمعیت، برای کاروان شهدا راه را باز کند، تازه جمعیت داشت توسط مأموران نیروی انتظامی کنترل میشد که یکباره مرد میانسالی با موهای جو گندمی، وسط راه ماشین حمل پیکر شهدا نشست روی زمین و شروع به گریه و فریاد کرد! با خودم گفتم: حتما چند سرباز با زور از روی زمین و وسط مسیر بلندش میکنند، اما اتفاق قشنگتری رقم خورد؛ همان سرگرد نیرو انتظامی خودش تنهایی به سمتش رفت، با گریه بغلش کرد و برادرانه آرامش کرد. زیر بغلش را گرفت کمکش کرد که مرد بلند شود. آرام به کنار خیابان آوردش، دستانش را در دست مرد محکم حلقه کرد و با همان گریه گفت: دعا کن منم شهید بشم ... ادامه دارد... علی مینایی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۶:۱۰ | میدان بیت‌المقدس ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 روایت مشهد بخش شصت‌ویکم بین جمعیت دست دختر و خانمش رو گرفته بود و دنبال جایی میگشت که سر راه نباشه و بتونه با خانمش و دخترش وایسته! بهش گفتم وقت دارید ازتون یک مصاحبه کوتاه بگیرم؟! انگار حرفای زیادی تو دلش داشت و منتظر بود یکی ازش بخواد حرف بزنه! گفت: آره حتما، بیاید یه جایی که بتونیم وایستیم حرف بزنیم! خودش راه افتاد جلوتر رفت کنار پله های پل هوایی وایستاد گفت: اینجا خوبه، شروع کنید. - از کجا اومدین؟ - از تهران - برای تشیع پیکر شهدا اومدین؟ - نه، ما چند روز پیش از تهران برای ولادت امام رضا علیه‌السلام ا‌ومدیم، بعد که خبر شهادت شهید رئیسی و همراهاشونو شنیدم و متوجه شدیم قراره بیان مشهد برای تشیع، چون بلیط برگشتمون برای امروز ظهر بود و به مراسم تشیع تهران نمیرسیدیم، موندیم مشهد که تو مراسم مشهد شرکت کنیم! چون برا مراسم ولادت امام رضا علیه‌السلام اومده بودیم، لباس مشکی عزا نداشتیم فقط دیشب تونستیم بریم بازار برا خانمم یه روسری مشکی بخریم... گفتم: خیلی از رجال سیاسی از دنیا میرن، اما این مراسم تشیع استقبال میلیونی مردم از پیکر شهدا تو دنیا خیلی کم نظیره، به نظرتون علتش چیه؟ جوابمو با خوندن یک روایت شروع کرد: «من‏ كان‏ لله‏ كان الله له و من أصلح أمر دينه أصلح الله أمر دنياه و من أصلح ما بينه و بين الله أصلح الله ما بينه و بين الناس‏» هر كس كه برای خدا باشد، خداوند برای اوست، و هر كس امر دینش را اصلاح نماید خداوند امر دنیایش را اصلاح كند و هر كس آنچه را ميان او و خداست اصلاح نمايد، خداوند آنچه را بين او و مردم است اصلاح كند بعد خواندن روایت، از رگ ورم کرده پیشانیش میشد جدیت را در صورتش دید! حرفش را ادامه داد: این شهدا به خاطر خدا برای مردم کار کردن، به خاطر خدا طعنه و تهمت شنیدن ولی بازم برای مردم کار کردن و درگیر بی اخلاقی های سیاسی نشدن! برای خدا مطیع رهبری بودن و خودشونو خرج مردم و دستورات حضرت آقا کردن. جانشونو در راه کار برای خدا از دست دادن؛ حالا امروز خدا برای اوناست! کی غیر از خدا میتونه اینطوری شعله حزن و غم تو دل این همه آدم روشن کنه، طوری که انگار یکی از اعضای خانواده‌شونو از دست دادن... اینا با خرج کردن جانشون در راه خدمت به مردم خیلی حق به گردن ما دارن! گفتم: الان گفتید شهدا با بذل جانشون در راه خدمت به مردم حق به گردن ما دارن! به نظرتون چطوری میتونیم حق این شهدا رو ادا کنیم؟ گفت: خب این خیلی مشخصه که چطور باید حق این شهدا رو ادا کنیم! ما وظیفه داریم راه این شهدای عزیز رو با حفظ اتحاد مردممون، ولایتمداریمون، انتخاب آدمی که پیرو خط همین شهداست، و بازیچه دشمن و رسانه نشدن، ادامه بدیم... ادامه دارد... علی مینایی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۶:۲۰ | خیابان اندرزگو ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مشهد بخش شصت‌ودوم دوتا جوان با تیپ و ظاهر غیرمذهبی و چندتا خالکوبی روی دستاشون، کنار همدیگه ایستاده بودن و اشک میریختن... هر چند دقیقه یک بار هم چیزی درِ گوش همدیگر میگفتند و شدت گریه کردنشان بیشتر میشد! رفتم کنارشان ایستادم، بعد چند دقیقه بهشان گفتم: تسلیت میگم، ان‌شاءالله با شهدا محشور بشید... این حرف را که زدم گریه یکیشون بیشتر شد! از نفر کناریش پرسیدم: حرف بدی زدم؟! گفت: نه! ما قبل از شهادت آقای رئیسی خیلی ازش بد می‌گفتیم! در جمع خودمان و بین رفقا و فامیل همیشه مسخرش میکردیم! هرکسی ازش دفاع می‌کرد بهش می‌گفتیم: یک رئیس‌جمهور شش کلاسه که حرف زدن بلد نیست، دیگه دفاع کردن نداره!!! اما حالا که دیدیم همین آدمی که بهش میگفتن شش کلاسه، جانشو گرفت کف دستش تا برای مردم کار کنه، مرد بود اما آنهایی که ادعا داشتند دکترا دارند و حرف دنیارا بلدند، مردم براشون عین خیالشونم نبود. فهمیدیم بی معرفتی کردیم در حقش! امروز اومدیم برا طلب حلالیت. محشور شدن با شهدا پیشکش، دعا کن حلالمون کنه ... ادامه دارد... علی مینایی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۶:۳۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت بیرجند بخش هفتادویکم دم نوشهایی که در عرق ریزان و در تلاطم مسیر موکب تا خیابان به میهمانان مسیر عاشقی تعارف می کرد، خوردن داشت. آقا محمد رضا می گفت : "آقای رئیسی خیلی برای ما عزیز بود،او تنها رئیس جمهوری بود که از ته دل دوستش داشتم.دشمن بدونه که اگه رئیسی رفت ما رئیسی زیاد داریم تو مملکتمون." و برگشت که دوباره سینی رو با دم نوش هایی که دل رو جلا می داد پر کنه و برگرده، و از میهمانان رئیس جمهورش پذیرایی گرم داشته باشه ... ادامه دارد... رفعت حسنی پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۰:۱۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مشهد بخش شصت‌وسوم در بین جمعیت دنبال مردم مختلف می‌گشتم که ازشون مصاحبه بگیرم. آقایی نظرم را جلب کرد! رفتم جلو گفتم: سلام، ممکنه چند دقیقه برای مصاحبه وقتتونو بگیرم؟ با لهجه مشهدی گفت: نِه آقا، مو اهل مصاحبه و ای حرفا نیستوم! با اصرار گفتم: فقط چندتا سوال کوتاه میپرسم! دوباره گفت: باور کن مو اصلا اسم مصاحبه که میِه، استرس میگیروم به تِتِـه پِتِـه میوفتوم! گفتم: باشه عیب نداره مصاحبه نمیگیرم، اگه اشکال نداره یکی دوتا سوال ازتون بپرسم! گفت: عیب نِدِره بُپُرس. گفتم: شهید رئیسی همشهری شما بودن و سه سال هم تولیت آستان قدس رضوی بودن، شما قبل ریاست قوه قضاییه و ریاست جمهوری چقدر ایشونو میشناختین؟ گفت: والا قبل تولیت ماهم خیلی نِمِشناختِمشان! خیلی آدم تو چشمی نِبودن... اما بعد اینکه تولیت حرم امام رضا (ع) شدن ما شناختِمِش و بعدشم فهمیدِم که همی آقای علم‌الهدی امام جمعه مشهد خُسورشه (پدر خانمشه) دیگه بعدشم که خب خدا بیامرز خیلی بِرِه (برای) حرم کار مِکِرد و همی زائرسرا ها رِ ساخت و طرح خادمیاران رضوی رِ تو حاشیه شهر مشهد راه انداخت، بیشتر شناختِمِش... حرفشو ادامه داد: خداوِکیلی آدم خوبی بود! شما خودتان نگاه کنِن! ای مِغازه های دور حرم چون زوّار همیشه میه مشهد، بیست و چهار ساعته بازن! تازه ای ایام که ولادت امام رضایه و مشهد شلوغ تره، کاسبیشان بهتره ولی نگاه کنِن اکثرشان مغازاشانه بِستن که بیان استقبال از شهدا... راست میگفت، یه لحظه نگاه به دور و برم کردم، دیدم اکثر مغازه های بازار اطراف حرم تعطیلن و روی کرکره مغازه یا پوستر شهدای خدمت رو چسبوندن یا یک بنر زدن روی کرکره‌شون؛ روی بنر نوشته بود: این واحد صنفی به علت ایام سوگواری تعطیل می‌باشد ... ادامه دارد... علی مینایی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۶:۴۰ | میدان بیت‌المقدس ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت مشهد بخش شصت‌وچهارم یک عبای پاره روی دستش انداخته بود رفتم بهش گفتم: «حاج آقا وقت دارید ازتون یک مصاحبه کوتاه بگیرم؟» خندید؛ گفت: «این همه طلبه خوش صحبت و خوش سیما اینجاست! برید از اونها مصاحبه بگیرید، هم تصویرتون قشنگ میشه، هم مصاحبه‌تون ...» به شوخی گفتم: «اونارو که خبرگزاری ها میگیرن، ما چون مصاحبه‌مون تصویری نیست، اومدم سراغ شما!» عمامه‌اش رو با دست روی سرش مرتب کرد گفت: «خداروشکر تصویری نیست، آخه عمامه‌ام تو شلوغی جمعیت بهم ریخت، عبام هم اومد زیر پا، پاره شد، وجه خوبی نداشت اینطوری ...» دوباره یه لبخند زد و گفت: «خب درخدمتتون هستم.» گفتم: «حاج‌آقا از کجا تشریف آوردین برای استقبال از پیکر شهدا؟» گفت: «بنده طلبه مشهد هستم، خیلی از زائرها از مسیرهای دوری برای استقبال از شهدای خدمت اومدن، ان‌شاءالله خدا در کنار اونها از ما هم قبول کنه.» گفتم: «شما طلبه هستید و با فضای طلبگی و علوم حوزوی بیشتر آشنا هستید، شهید رئیسی از نظر علمی تو چه سطحی از علوم حوزوی بودن؟» گفت: «ایشون سطح چهار حوزه رو داشتن که معادل دکتری دانشگاهه! ایشون تو حوزه علمیه نواب یکی اساتید ما بودن و برامون تدریس می‌کردن، الحق و الانصاف خیلی به مباحث مسلّط بودن!» گفتم: «خاطره‌ای ازشون دارید؟» گفت: «خاطره که قطعاً زیاد ازشون دارم، بالاخره پای درسشون می‌شستم و خاطرات زیادی ازشون یادمه، اما اجازه بدین به جای خاطره یک‌ نکته راجع به شخصیت ایشون بگم خدمتتان!» یک لحظه سرشو انداخت پایین، انگار بغضشو قورت داد، سرشو آورد بالا، صداشو صاف کرد گفت: «ببینید تو فضای حوزوی، بین مسئولین حوزه و طلاب رعایت اخلاقیات خیلی اهمیت داره اما وقتی کسی به اخلاقمداری شُهره می‌شه و به چشم میاد، یعنی اون در درجات بالای اخلاقمداری قرار داره... شهید رئیسی بین همه طلاب و مسئولین حوزه حقیقتا به اخلاقمداری شهره بودن، ایشون استاد ما بودن اما همیشه طوری رفتار می‌کردن که انگار شأن ما از ایشون بالاتر بود. همیشه در نهایت تواضع و خوشرویی با طلاب برخورد می‌کردن. ما وقتی سر درس ایشون حاضر می‌شدیم، در آنِ واحد دوتا مباحث رو یاد می‌گرفتیم! یک مباحث درسی دوم مباحث اخلاق عملی! به قدری ایشون مؤدب به آداب طلبگی بودن، بنده همیشه به کلاس ایشون به چشم کلاس اخلاق نگاه می‌کردم نه کلاس درسی... خب مزد اخلاقمداریشون هم امروز از خدا و امام رضا علیه‌السلام گرفتن! هرقدر در حق ایشون بی‌اخلاقی شد، ایشون در نهایت تواضع و ادب برخورد کردن، امروز تو چشم و دل همه مردم، این شهید بزرگوار، عزیز شدن و همه ازشون به مظلومیت و بااخلاق بودن یاد می‌کنن ... ادامه دارد... علی مینایی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۶:۵۰ | خیابان امام رضا ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 امروز تمرین سرود نداریم پدال گاز را فشار می‌دادم تا زودتر به خانه خواهرم برسم. دوتا از خواهرزاده‌هایم جزو گروه سرود بودند و محل تمرین‌مان هم خانه‌شان بود. نفر آخر بودم. دلم آرام و قرار نداشت اما هرچه بود، با بچه‌ها تمرین کردم. شب توی مسجد اجرا داشتیم، اما اجرای اصلی‌مان فردا شبش بود. نزدیک اذان مغرب به بچه‌ها گفتم: «زودتر می‌ریم مسجد تا نمازمون رو به جماعت بخونیم.» چندتایشان را تند تند سوار کردم و رفتیم. مابقی هم همراه یکی از مادران آمدند. مسجد آن‌قدر شلوغ بود که مجبور شدیم داخل حیاط قامت ببندیم. بعد نماز بچه‌ها را گوشه‌ای نشاندم تا منتظر اجرا باشند. دلم شور می‌زد. یکی از دوستان را دیدم. اطلاعاتش کامل‌تر از بقیه بود. عرق از سر و صورتم پایین می‌آمد. دلم می‌خواست برنامه زودتر تمام شود و بچه‌ها را تحویل خانواده‌هایشان بدهم. مقابل بچه‌ها روی صندلی نشسته بودم. قبل از اجرا، توی دلم گفتم: «یا امام رضا! خُت کمک بُکُن که اَما فَردٍشَو سُرودُمو اَتٍکه بنیاد مهدی موعود رو با دل خَش اجرا بُکُنَم.» همین که بچه‌ها سرودشان را اجرا کردند، از لابلای جمعیت یکی یکی مادرانشان را پیدا کردم و بچه‌ها را تحویلشان دادم. نشستم پشت فرمان و تخت گاز تا بنیاد رفتم. بچه‌‌ها داشتند جایگاه را آماده می‌کردند و من هم باید برای کمک می‌رفتم. رفتم داخل. همه سرگرم کار بودند. سلام کردم و کنارشان نشستم. وقتی لبخند روی لب چندتایشان دیدم خوشحال شدم. از یکی‌شان جزئیات حادثه را پرسیدم. گفت: «هیچی مشخص نیس. فقط گفتن ناپدید شدن و براشون دعا کنیم.» گفتم: «یا امام زمان! خُت کمک بُکُن مه نذر صلوات اَکُنٍم.» یکی دیگر از بچه‌ها گفت: «ها ما هم نذر کردیم.» - ان شاالله به سلامت برگردن یه روز میایم تو بنیاد، شُله ماهی درست می‌کنیم. (شُله ماهی نوعی شُله است که مردم لارستان برای نذری درست می‌کنند.) چند تا از بچه‌های کوچک آمده بودند کمک. بادکنک‌ها را باد می‌کردند و هر از گاهی هم که می‌ترکید می‌خندیدند. به حالشان حسودی‌ام شد. وقتی کارمان تمام شد، یکی از از دوستان گفت: «آقا فرموده: "نگران نباشید هیچ خللی در کشور به وجود نخواهد آمد."» کمی دلم آرام شد. کارها که تمام شد من هم خداحافظی کردم و به خانه برگشتم. سریع سراغ تلویزیون رفتم. زیرنویس‌ها را هم خواندم اما خبری نبود. خسته بودم. حدود ساعت ۳ با اضطراب از خواب بلند شدم. دوباره تلویزیون را روشن کردم. خبری نبود. رفتم سراغ نماز و دعا. ساعت ۵ تلویزیون را روشن کردم باز هم خبر جدیدی نبود تا اینکه حدود ساعت ۸:۳۰ خبر را فهمیدم. رفتم سراغ موبایلم که این پیام را دیدم: «ضمن عرض تسلیت، برنامه امشب افتتاحیه بنیاد لغو شد.» من هم سریع رفتم سراغ گروه سرود. نوشتم افتتاحیه لغو شده و «امروز تمرین سرود نداریم.» فریده حاجی حسینی یک‌شنبه | ۶ خرداد ۱۴۰۳ | حافظه، حسینیه هنر شیراز @hafezeh_shz ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 صحنه‌های تکراری پیام دادم به خواهرم و پرسیدم که مراسم کجاست؟ گفت بیا محل کار من. و پیام بعدی که دریافت کردم: «غزل برو با دلسا این عکسا رو چاپ کن و حجله بچین و پرچم سیاه بزن ساعت ۱۰ میدان شهدا» - تو برو دلسا، من میام اونجا با هم بریم مراسم. سریع آماده شدم؛ لباس عزا پوشیدم و تاکسی گرفتم. توی مسیر با چاپخانه تماس گرفتم که عکس‌ها را چاپ کنند و با پیک بفرستند برایم. به دلسا که رسیدم، سریع پله‌ها را بالا رفتم و کلیدهای انبار را پیدا کردم؛ رفتم توی انباری و پارچه‌های مشکی، با نوشته‌های متبرک به نام سیدالشهدا و... را درآوردم؛ چسب و پونز و میخ برداشتم و به پایین رفتم؛ با کمک یکی از دوستانم پرچم مشکی زدیم و میزی چیدیم و روی میز قرآن و گلدان و پرچم ایران گذاشتیم. خداحافظی کردم و به سمت میدان شهدا رفتم. به دوستم گفتم: «پیک عکس‌ها رو میاره تحویل بگیر لطفا و بزار روی میز» به سمت میدان شهدا راه افتادم؛ پیاده رفتم؛ مسافت کمی بود؛ از دلسا تا شهدا؛ ولی ترافیک شدیدی بود برای ماشین‌ها... همه لباس مشکی پوشیده بودند و به سمت میدان می‌رفتند. به میدان رسیدم و به جمع سینه‌زنان پیوستم؛ با صدای علمدار نیامد... ابوالفضل نیامد... بی‌اختیار اشک می‌ریختم... اشک می‌ریختم و یاد روز شهادت حاجی می‌افتادم؛ مدام آن صحنه‌ها جلوی چشمم می‌آمد... اشک‌های بی‌امانی که می‌ریختم و دستان لرزانی که از شدت گریه بی‌اختیار می‌لرزیدند و آزارم می‌دادند... جمعیت شروع به حرکت کرد به سمت مصلی... آرام آرام پشت سر جمعیت بی‌انتهایی که حرکت می‌کردند، می‌رفتم؛ قدم به قدم صحنه‌های تکراری... پیرمردی که با ویلچر، چرخ ویلچر خودش را بزور حرکت می‌داد، با دست‌های ناتوان. یا خانم نسبتا میانسالی که دو دستی محکم به سینه می‌کوبید و زار می‌زد و جیغ می‌زد... یا حتی دو نوجوانی که به همراه مادرهایشان آماده بودند و تند تند سعی داشتند به جلوی جمعیت بروند و با صدای هر شعار فریاد می‌زدند و بلند شعار را تکرار می‌کردند.. کمی گرمای هوا اذیتم می‌کرد.. به کنار پیاده رو رفتم تا از زیر سایه درختان راه بروم. درمسیر مغازه‌دارها از مغازه بیرون آماده بودند؛ آن‌ها هم به سینه می‌زدند و گه گاهی با جمعیت هم‌صدا می‌شدند. بینشان جوان‌هایی را می‌دیدم که اشک می‌ریختند و لباس سیاه پوشیده بودند... به مصلی رسیدم؛ نتوانستم بیشتر از این بمانم آنجا در میان جمعیت. قلبم تیر می‌کشید و تنگی تنفس گرفته بودم... ترجیح دادم به محل کارم بروم و آنجا نمانم دیگر. مسیرم را عوض کردم و به سمت محل کارم رفتم... درست همان لحظات همان اتفاقات همان آدم‌ها همان نوع عزاداری... درست همان‌ها برایم اتفاق افتاد... هنوز هم در باورم نمیگنجد این اتفاق... من هنوز رفتن حاج قاسم را هم باور نکرده‌ام... غزل حیدری سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه| ایتــا
📌 روایت مشهد بخش شصت‌وپنجم جمعی از خانم‌ها کنار خیابان امام رضا در پیاده‌رویی ایستاده بودند. پرچم‌های زرد رنگ کوچکی که به پشت چادرشان وصل کرده بودند توجه‌ام را جلب کرد. روی پرچم‌ها نوشته بود: بیروت. جلوتر که رفتم، دو سه نفر مرد، جلوتر از همه خانم‌ها ایستاده بودند، انگار مسئول کاروانشان بودند. می‌خواستم سمتشان بروم، مصاحبه بگیرم که یک نفر زودتر از من با ریکوردر رفت و با آنها شروع به صحبت کرد. فهمیدم مصاحبه می‌گیرد، منتظر ماندم که من هم بعدش از آنها مصاحبه بگیرم. حین مصاحبه یکی از آقایان به سمت خانمی حدودا ۵۰ و خورده‌ای ساله رفت و به ردیف جلو آورد، قاب عکسی از پسر جوانی در دستانش بود، طاقت نیاوردم، نزدیکتر رفتم ببینم، داستان خانم و قاب عکس پسرجوان در دستش چیه! مسئول کاروانشان دست و پا شکسته با لهجه عربی فارسی صحبت می‌کرد، خانم را معرفی کرد و گفت: «ایشون مادر یکی از شهدای حزب‌الله لبنانه که توسط اسرائیل به شهادت رسیده!» می‌گفت: «امروز این مادر شهید از ما خواست که به تشیع پیکر این شهدا بیایم ...» مصاحبه که تمام شد، جلوتر رفتم. از همان مسئول کاروان خواستم از مادر شهید سوال کند، غیر از شهید رئیسی بقیه شهدا را هم می‌شناسد؟! مسئول کاروان پرسید و مادر شهید در جوابش گفت: «شهید عبداللهیان، صدای همه جوانان مقاومت در دنیا بود، همه اعضای مقاومت میشناختنش حتی بیشتر از ایرانی‌ها ...» ادامه دارد... علی مینایی | از پنج‌شنبه | ۳ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۷:۰۰ | خیابان امام رضا ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا