🔖 #راوینا_نوشت
صفحهی اینستای راوینا به نشانی ravina.ir راهاندازی شد...
https://www.instagram.com/ravina.ir?utm_source=qr&igsh=b25tMnhoNmVicDcz
🔹 نویسندگان و راویان محترم، برای مطالبی که قابلیت انتشار در اینستا دارند، هنگام ارسال روایت آیدی اینستای خود را بفرستند
🔹 در صورت تمایل میتوانید در عکساستوریهای روایی خود صفحه راوینا را نیز تگ نمایید
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 #عملیات_انتقام
شیرینی امشب من خوردن داره...
روی تراس نشسته بودند و حرف میزدند یک مرتبه صدای اللهاکبرشان مرا به سمت آنها کشاند تا خواستم بپرسم چی شده، دستش را به سوی آسمان دراز کرد.
- نگاه کن
چه غرشی داشتند. اندوه بر چهرهی کارینا سایه انداخته بود. صدای مهیب موشکها، قلبم را بلعیده بود. کارینا پرسید: حالا چی میشه!؟
انگار نمیشنیدیم. او فقط فیلم میگرفت.
- بالاخره زدن، میدونستم میزنن، منتظرش بودم.
گفتم: نگاه کن داره ازدل کوه درمیاد.
- آره نوش جونشون .
این دفعه کارینا فریاد زد. «الله اکبر»
لبخندی ناخداگاه برچهرهام نقش بست.
مثل پدرش صدایش بلند و رسا بود. زمان برایم بسیار فرخنده بود. از خوشحالی در پوستم نمیگنجیدم.
با خوشحالی گفتم:
شیرینی امشب من خوردن داره.
کارینا گفت: مامان به همین زودی پخت؟!
- آره دخترم پخت.
فروزان حسنوندی
سهشنبه | ۱۰ مهر ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #عملیات_انتقام
در میانه چادرهای غزه
چه عکسهایی گرفته عکاس غزه!
چقدر میشود داستانسرایی کرد...
در میانه چادرهای سرد، کفی خاکی، یک شب دیگر میگذشت... اما به یکباره همه چیز شعف شد... گرم و جمعمان، جمع شد...
همین جرقهای در میان روزهای متوالی تکراری، امید زنده شد... ارزشش را نداشت؟
محسن فائضی
@Thirdintifada
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
از آغاز نور بود
قسمت اول
از وعده صادق یک تا دو زمین بارها چرخیده بود و ورقها برگشته بود. سید رییسی و وزیرخارجه شهید شده بودند. اسماعیل هنیه را در تهران زده بودند و حالا هم سید عزیز و مجاهد مقاومت را زده بودند.
از این همه ناکامی متوالی کم آورده بودم و شهادت سیدحسن نصرالله حتی از شهادت حاج قاسم هم برایم گرانتر تمام شده بود. همهی هویت مقاومتم را از سیدحسن گرفته بودم که در جنگ ۳۳ روزه حوالی ۱۵ سالگیام با آن صلابت رجز میخواند.
لیست ترور اسراییل را نگاه میکردم و خط قرمزی که روی آن رخ کشیده بودند. همهی فرماندهان ارشد حزبالله لبنان را زده بودند. باور کرده بودم دنیا سر تا پایش لجن است و ما هم دیگر در این دنیا هضم شدهایم. اینکه نمیزدیم و حزبالله هم مداوم شهید میداد و خونشان با خون فرماندهان و نیروهای سپاه قدس عجین شده بود مرا به این باور رسانده بود که حکما دیگر چیزی در چنته نداریم که نمیزنیم. تحلیلهای در کمیننشستههای میز مذاکره هم مدام توی ذهنم رژه میرفت و گاهی به شک میافتادم که دیگر باید کوتاه بیایم و روی آرمانهایم را بپوشانم که این دوگانهها دقمرگم نکند.
دیروز عصر که خبر حملهی ایران در اخبار بینالمللی پخش شد و حتی مقصد را هم گفته بودند، دوباره سر برآوردم و به انتظار نشستم. جایی بحثمان بود با چند نفر که نوشتم: «اگه جنگ بشه، شما که تهش میرین جنگ. اینکه این همه بحث کردن نداره.» زندانی سیاسی ۱۴۰۱ بود. به قاعدهی احساس تکلیف میدانستم هر کسی که برای وطن احساس تکلیف کند تهش همراه میشود. همین لحظه همسر برادرم از پرند تماس گرفت که: «از اینجا زدن، همه مردم تو خیابوناند، از اونجا چه خبر؟» جواب دادم خبری نیست. توی گروه نوشتم: «زدن. بخدا زدن. از پرند زدن» و گوشی را رها کردم و رفتم روی پشتبام خانه. ده دقیقه منتظر ماندم خبری نشد و برگشتم. پایم به اتاق نرسیده، صدای غرش توی محل پیچید. بهدو برگشتم به سمت حیاط و با دمپاییهای لنگهبهلنگه رفتم توی کوچه. خانواده هم دویدند به سمت کوچه. همهی همسایهها بیرون ریخته بودند. نور آسمان را روشن کرده بود از چند جهت. اول خیال کردم اسراییل زده، وقتی دیدم نور به سمت آسمان بالا میرود مطمئن شدم ما زدهایم. بیاختیار دستهایم را بالا بردم و دست زدم. «وای! وای! یا خدا! یاخدا! ما زدیم.» برادرم داد زد: «الله اکبر!» همسایهها مرد و زن و بچههایشان تکبیر میگفتند و فیلم میگرفتند. دو سه تا از زنها و دخترهای همسایهها چشمشان ترسیده بود. دستهایم را بالاتر بردم و توی هوا کف میزدم که به سهم خودم این ترس را بریزم. هنوز نورها توی آسمان میرقصیدند. یکباره از سمت جنوب غرش عظیم و نور عظیم آسمان را به آن وسعت روشن کرد. صورتی و یاسی و مهتابی، وسیع و عظیم و ما در سایه این نور عظیم و غرش بودیم. زیر لب گفتم: «الله نورالسماوات و الارض... از آغاز نور بود.»
ادامه دارد...
رعنا مرادی
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
از آغاز نور بود
قسمت دوم
به خانه برگشتم و موج فجازی غریق در نور را بالا و پایین کردم، از ایران تا فلسطین اشغالی نه! در دل مردمی که امیدشان ناامید شده بود در همهی این دنیا.
وعدهی صادق یک در برابر این عملیات ترقهبازی بود. همهی موشکها از گنبد آهنین رد شده و به هدف خورده بودند. دورتادور مناطق مسکونی تلآویو نور بود، وسیع و عظیم.
تا سحر بیدار بودیم. همهمان، ما ایرانیها و گروههای مقاومتی که ما حمایت میکردیم تنها فریادرس مظلومان این دنیای لجن هضم شده در جنایت اسراییل و آمریکا بودیم. این عظیمترین وجه وجودی یک انسان شیعه بود که به انتظار منجی سر میکند. توی همان گروه همان هموطن نوشته بود: «امیدوارم مثل عملیات طوفان الاقصی کاممون تلخ نشه. ولی یه جور زدن دیگه نمیشه مسخره کرد.» تا نیمهشب برادرزادهها و خواهرزادههایم تماس میگرفتند و پیام میدادند که دیدی؟
تشویقشان کردم و با آب و تاب آنچه را دیده بودم، برایشان تعریف میکردم. بهشان گفتم: «فردا توی مدرسه اگر بچهها ترسیده بودن، دلشون رو گرم کنید. بهشون جرات بدین که ما قوی هستیم و ما تنها کشوری هستیم که جلوی اینا ایستادیم. حتی اگر جنگ هم بشه، باید باهاشون بجنگیم تا شرشون رو از دنیا کم کنیم.» تا یک ساعت بعد موشکها روی زمین بند نبودم، بالاخره قرآن را باز کردم تا آیه ۳۵ سوره نور را دوباره بخوانم و آرام بگیرم.
«خدا نور آسمانها و زمين است مَثَل نور او چون چراغدانى است كه در آن چراغى و آن چراغ در شيشهاى است. آن شيشه گويى اخترى درخشان است كه از درخت خجستهی زيتونى كه نه شرقى است و نه غربى، افروخته مىشود نزديك است روغنش هر چند بدان آتشى نرسيده باشد. روشنى بخشد، روشنى بر روى روشنى است. خدا هر كه را بخواهد با نور خويش هدايت مىكند و اين مثلها را خدا براى مردم مىزند و خدا به هر چيزى داناست.» این همهی چیزی بود که من در این شب دیده بودم.
رعنا مرادی
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #سید_حسن_نصرالله
تجمعتراپی
قسمت اول
سید مهدی در ماشین را کوبید، بند دوربین را انداخت گردنش و گفت :«فکر کنم دیر رسیدیم. آخراشه.» به پرچمهای زرد دانشجوهای آن ور میدان ارم نگاه کردم :«تو فکرش نرو. با این چیزا دلمون خنک نمیشه.»
از خیابان که رد میشدیم به این یکی دو روز که میخ اخبار نشستهبودم فکر میکردم. به میخهای قبلی که با چکش اف٣۵ و پیجر و.. توی قلبم کردهبودند. به چراغهای خوابگاه مفتح که بالای تپه بود نگاه کردم. یاد اتاق ٨٢٠ افتادم و اولین میخ این جنگ. اولینی که سنم بهش قد میداد.
رسیدیم به سر در تازه دست و پا شده دانشگاه شیراز. بین سر در تا در اصلی جمعیتی ایستادهبود. خانمها یک طرف، آقایان یک طرف. دختری چادری لابهلای پرچمهای حزبالله و فلسطین، پشت تریبون معلوم بود:«این عزاداری باید ایستاده و سلاح به دست انجام شود.»
پیش خودم گفتم امثال ما همه چیز نابودی اسرائیل را دوست داریم الا پاشنه ورکشیدن و سلاح به دست گرفتنش. با حلوا حلوا کردن که دهان شیرین نمیشود.
«همراهتر با رهبرانمان فریاد میزنیم حزبالله زنده است.» مشت دانشجوها با شعار مرگ بر اسرائیل رفت بالا.
تک صدای «الموت لاسرائیل، النصر للاسلام» گوشم را تیز کرد. صاحبصدا چند متر جلوتر ایستادهبود. پیراهن مشکیاش را نشان کردم و رفتم جلو. دست گذاشتم روی شانهاش و گفتم سلام. برگشت که جواب بدهد موی فرفری، ته ریش پرفسوری و پوست سبزهاش پرتم کرد به سالهای دانشجوییام:
(شب امتحان بود. چشم در چشم صفحه آخر جزوه بودم که صدای گوشیم درآمد. کشیدمش روی جزوه. خبر را که خواندم محکم زدم به پیشانیم:«وای! حاج قاسم رو زدن.»
هم اتاقیم از زیر پتو گفت :«جون جدت بذار بخوابیم!»
چراغ را کور کردم و تا صبح توی اتاق ٨٢٠ بیدار نشستم پای اخبار. روز بعد وقتی میخواستم به دانشکده بروم پسر موفرفری با تهریش پرفسوری را که مشکی پوشیدهبود جلوی در دانشگاه دیدم. سال بالاییام بود؛ بعضی درسهایش افتاده بود با ما. مثل درس جزوهای که صفحه آخرش نخوانده ماند.)
ادامه دارد...
محمدجواد رحیمی
شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
حافظه، حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #سید_حسن_نصرالله
تجمعتراپی
قسمت دوم
نگاهش را از من برید و به مجری تجمع دوخت. از ته حلقش پرسید:«کارشناسی با هم بودیم؟»
شانهبه شانهاش ایستادم. دوباره نگاهم کرد. خواستم بگویم:«آره» که مجری صدایش را بلندتر کرد:«این صدای همه جمعیت نیست، بلند بگو مرگ بر آمریکا.»
موفرفری انگار سوالی نپرسیدهباشد یا انگار برای یمنیها شعار دادن هم حضور قلب بخواهد رو به تریبون کرد و بلند مرگ فرستاد به آمریکا.
دودوتا چهارتایی کردم. دهانم باز شد که بپرسم:«الآن باید دکتری بخونی؟» که مستحبات شعار دادن را هم رعایت کرد و با مشت گره کرده مرگ بر اسرائیل گفت.
کظم سوال کردم و زل زدم به مجری. مجری از نفر بعدی دعوت کرد برود روی سن و بیانیه بسیج اساتید را بخواند. گوشم از این حرفا پر بود. از حلقه تجمع چند لایه رفتم عقب تر.
بعضیها از دور حواسشان به مراسم بود. بعضیها موقع رد شدن چشمشان روی جمعیت قفل میشد. هر قدم که برمیداشتند گردنشان بیشتر سمت تجمع میچرخید؛ ولی یکهو ریست میشدند. جلو را نگاه میکردند و میرفتند. بعضیها هم انگار فحش گذاشته بودی، سرشان برنمیگشت ببینند آن جوانی که پشت تریبون گلو پاره میکند چه دردی دارد. یا آن قاب عکسی که جلویش شمع روشن کردهاند کیست!؟ توی چهرهشان همان حرفی بود که هماتاقیام، شب قبل از امتحان از زیر پتو گفت.
به تریبون نزدیک شدم. به چشم خواهری نگاهم افتاد به صف اول خانمها. دختری مانتویی که عینک دودی روی موهایش بود و پاچه شلوارش مثل اعصاب این روزهای ما ریشریش، شعار مرگ بر آمریکا به دست روی سکو بتنی نشسته بود. نه مشتش را گره میکرد و نه جواب شعارها را میداد. برعکس دوست یمنیمان نه واجبات را رعایت میکرد نه مستحبات را. زل زده به تریبون و فقط گوش میداد. تا اینجا فقط دو واحدی «حضور قلب» را پاس کردهبود. اگر خبرنگار صدا و سیما بودم قطعا آن همه چادری و مانتوییهای دیگر را ول میکردم و میکروفن آبی رنگم را جلوی او میگرفتم!
تجمع با شعار حیدر حیدر ختم به خیر شد. بعد از آن فقط نوحه پخش شد و نوحه:«رجز بخوان رسیده وقت انتقام...» لابهلای نوحهها یکی هی پارازیت میانداخت:«ساعت ٨ و نیم هم دانشکده پزشکی تجمع هست. تشریف بیارید.» «چای هم هست. بفرمایید میل کنید.»
سید کمی آنورتر از میز چایی داشت از شمعهای کنار عکس سیدحسن عکس میگرفت. تا چشمش به من افتاد قد صاف کرد و گفت:«بریم؟»
موقع رفتن مثل کسی که جلسه اول تراپی، همه حرفش را زده، سبک شدهبودم. جای آن میخها کمتر درد میکرد. تازه با سیدمهدی شوخی هم میکردم. نیازی به جلسه بعدی تجمعتراپی نبود؛ اما سوار ماشین شدیم و گازش را گرفتیم سمت دانشکده پزشکی و تجمع بعدی! به هر حال موشک سوخت میخواهد. چه بپرد چه نپرد.
محمدجواد رحیمی
شنبه | ۷ مهر ۱۴۰۳ | #فارس #شیراز
حافظه، حسینیه هنر شیراز
@hafezeh_shz
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #عملیات_انتقام
خون سیّد رو زمین نموند
روبروی تلویزیون ایستاد. صدای اخبار را زیاد کرد. گوینده ضمن پخش موشک باران جزئیات خبر را پخش میکرد. لبخندی روی لبش آمد. دستی روی موهای سپیدش کشید. یا علی گفت... از جایش بلند شد. دکمههای پیراهن سیاهش را باز کرد. روبه تلویزون بلند صدا زد: عیال پیرهن سفیدمو بیزحمت بیار. عیال سرش را از نیم در آشپزخانه بیرون آورد گفت: حاجی حالت خوبه؟ مگه عزادار نبودی؟
- انا من المجرمین المنتقمون...
تا قبل از انتقام عزادار بودم الان دلشادم که سید خونش روی زمین نموند...
نیلوفر شجاعیراد
چهارشنبه | ۱۱ مهر ۱۴۰۳ | #بوشهر #برازجان
حوزه هنری انقلاب اسلامی استان بوشهر
@artboushehr
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا