eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
234 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 لبیک دبستانی‌ها «دبستانی‌‌ها هم لبیک می‌گویند، با تمام شیطنت‌های روزمره‌شان با تفکرات عجیب و خارق‌العاده‌شان موشک‌هایشان آماده است! رو نکرده‌اند.. ولی آماده‌اند؛ با قوت حزب‌الله به فرمان رهبر بی‌توقف برای نابودی دشمن. اگر او بخواهد... قطعا سننتصر» پ.ن موشک‌ها برای پرتاب به پرچم اسرائیل آماده شده بودند. کوثر نصرتی پنج‌شنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | جریان، تربیت نویسندهٔ جریان ساز ‌eitaa.com/jaryaniha ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
لبیک دبستانی‌ها روایت کوثر نصرتی | مشهد
بیروت، ایستاده در غبار - ۵ محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۵ طرابلس رفتن‌مان طلسم شده. دومین روز است که گیر و گوری می‌افتد به کار و نمی‌رویم. صبح، دوباره رفتیم قلب ضاحیه؛ نزدیکِ مُجَمع سیدالشهداء. رژیم دیشب دو سه جا دور و برِ مجمع را زده بود. توی هول و ولای این که نیروهای حزب بهمان گیر بدهند، رفتیم کنار خرابه‌ها. دو جوان، شتاب‌زده داشتند دو تا پرچم را می‌گذاشتند روی خرابه‌ها: ان‌الحسین مصباح‌الهدی... این‌جا هرروز بعد از ویرانی، جوان‌ها می‌روند و روی خرابه‌ها پرچم می‌زنند که یعنی ما هنوز هستیم. پشت مجمع، ساختمان دیگری هنوز داشت در آتش می‌سوخت. یک کیفِ کوچکِ دخترانه، یک کتاب درسی، وسایل آشپزخانه و خلاصه اسبابِ زندگی، لابه‌لای خاک و خُل ولو شده بود. ورودی مجمع را هم زده بودند. روی خرابه‌های یکی از خانه‌ها، باد داشت پرچم فلسطین را تکان می‌داد. داریم از ضاحیه می‌رویم بیرون که یکی از دوستان یک جمله‌ی قصار نثار می‌کند: با زدنِ بنا، مبنا ویران نمی‌شود... برمی‌گردیم محل اقامتمان. هنوز ننشسته، اعلام می‌شود که این مکان، در لیستِ هدف حمله اسرائیل است. به طرفه‌العینی، وسایلمان را می‌چپانیم توی کوله‌ها و می‌زنیم بیرون. مردم دارند با عجله منطقه را ترک می‌کنند. زنی، کنار شوهرش، با حداقل وسایل، با عجله قدم برمی‌دارد. لحظه‌ای نگاهم به چهره‌اش می‌افتد. چشم‌هایش از اشک، سرخ است. ماشین‌ها و موتورها یکی‌یکی از منطقه می‌روند. زنِ دیگری، وقت رفتن، ترک موتورِ شوهرش، سرِ یکی از حزب‌اللهی‌ها داد می‌زند و بد و بیراه می‌گوید. لحظه‌های غم‌انگیزی است. ما هم از منطقه می‌زنیم بیرون به قصدِ کیفون اما سر از مدرسه درمی‌آوریم. مدرسه‌ی الزاد، این روزها و شب‌ها، میهمان دارد. آوارگانِ جنگ، چند هفته‌ای است این‌جا ساکن شده‌اند. ده‌بیست‌تا بچه‌ی قد و نیم‌قد، دارند توی حیاط ورجه‌وورجه می‌کنند. چند تا جوانِ ایرانی آمده‌اند بازی. دو گروه می‌شوند و کمی دورتر از طناب‌کشیِ قدرت‌ها، طناب‌کشی می‌کنند. جوری ز غوغای جهان فارغ‌اند که انگار نه انگار جنگ، خانه و زندگی‌شان را زیر و رو کرده. کنار بچه‌ها، با زنی که دارد آخرین پُک‌های عمیقش را به سیگارِ نیمه‌جان می‌زند هم‌کلام می‌شوم. اهل کفرکلاست و نزدیک یک ماه است که چند تا مدرسه عوض کرده‌اند تا سقفی بالای سرشان باشد. چهار تا بچه دارد. ته‌تغاری، هفت ساله است. زن می‌گوید همه بچه‌هام، حتی همین ته‌تغاریِ هفت‌ساله عاشق این‌اند که بروند جنگ با اسرائیل. پسرِ وسطی زن که می‌بیند دارم با مادرش حرف می‌زنم می‌آید کنار مادرش می‌ایستد. کلاس‌هایشان آنلاین است و این‌جا حداقل به او بد نمی‌گذرد. پدرش -آقای آهنگر- هم به جمع‌مان می‌پیوندد. جزو دسته‌ای است که باور نمی‌کند سیدحسن شهید شده باشد؛ می‌گوید استراتژی است و سیدحسن یک روز برمی‌گردد. مردی درست وسط این حرف‌ها از کنارمان رد می‌شود و به آقای آهنگر می‌گوید: "کل نفس ذائقه‌الموت! اما سیدحسن توی قلب‌هایمان زنده است." آقای آهنگر، از این که جریان زندگی در جنوب بیروت مختل شده، ناراحت است اما فقط ناراحت است؛ نگران نیست. می‌گوید نگرانِ هیچ‌چیز نیستم چون حق بالاخره پیروز می‌شود. حمله ایران، سر کیفش آورده اما می‌گوید این، کافی نیست. می‌پرسم اگر دولت‌های عربی، سر ماجرای اسرائیل با هم و با ایران متحد می‌شدند، چه می‌شد؟ می‌گوید دولت‌های عربی، هیچ‌وقت با هم متحد نمی‌شوند، چون، دنبال این که پای حق بایستند، نیستند. آینده، از نگاهِ آهنگرِ آواره، مال ماست. می‌گویم وسط شُل و گِلِ جنگ و آوارگی، پیروزی چه صیغه‌ای است؟ می‌گوید: ما با قلب‌هایمان پیروز می‌شویم. شب می‌رویم مرکز بیروت که یکی از دوست‌های جدیدمان را ببینیم. توی یک رستوران می‌نشینیم به گپ زدن. وسطِ حرف‌ها، کریم -یک جوانِ لبنانی- با رفیق ما آشنا از آب درمی‌آید و می‌نشیند کنار ما. حملات امشب، شدیدتر از شب‌های قبل است. حرف‌هایمان در پس‌‌زمینه صدای انفجارهایی که گهگاه بیرون رستوران شنیده می‌شود، جریان دارد. کریم بیست‌وپنج‌ساله است. قبل از جنگ، توی کار بورس بوده. یک ماهی شده که با خانواده‌اش از ضاحیه زده‌اند بیرون‌‌. وسط گپ زدن، قلیانی که برای خودش سفارش داده، از قل‌قل می‌ایستد. ...
... کریم، صفحه‌ی گوشی‌اش را می‌گیرد سمت ما؛ صحنه‌ای از یک انفجار بزرگ در ضاحیه. می‌گوید: خانه‌ی ما را، خیابانِ ما را زدند، الحمدلله و بعد ادامه می‌دهد که حالا هم‌دردِ مردم غزه و بقیه اهالی ضاحیه شدیم. می‌گوید توی این مسیر، هرچه را از دست بدهیم، در واقع به دست آورده‌ایم؛ این خاصیتِ مسیر حق است. می‌پرسم اگر مادرت بشنود که خانه را زده‌اند، چه احساسی پیدا می‌کند؟ فقط اکتفا می‌کند به این که بگوید من، تحت تربیت مادرم بوده‌ام‌. کمی از نیمه‌شب گذشته برمی‌گردیم سمت محل اقامتمان. بعد از چندبار چک و چانه زدن سر کرایه، یک راننده می‌پذیرد که ببردمان. زنش ایرانی است و توی آلمان با هم آشنا شده‌اند. توی مسیر، محل یکی از انفجارها را از دور می‌بینیم. راننده نمی‌گذارد صفحه‌ی گوشی‌هایمان را روشن کنیم‌. صدایش را آرام می‌کند؛ می‌گوید حتی حرف هم نزنید. بعد هم بی‌کلام به بالا اشاره می‌کند: اونا همه‌چیزُ می‌شنون. بعد از ماجرای پیجرها، ترس یک طوری توی وجود خیلی از مردم رخنه کرده که بیرون نمی‌توان کرد الا به روزگاران. دیروز هم که ال‌سی‌دی گوشیِ رفیقمان را بردیم برای تعمیر، با تردیدِ آمیخته به نگرانی گوشی را وارسی می‌کردند. برگشتیم محل اقامتمان. امشب، سروصدای انفجار موشک‌ها از شب‌های قبل، بیش‌تر است. موشک‌های بعدی‌ش کجا فرود بیاید، الله‌اعلم. محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا یک‌شنبه | ۱۵ مهر ۱۴۰۳ | ساعت ۰۲:۰۰ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 فشفشه تولد اوضاع خانه خوب نبود. از یک طرف مادر بچه‌ها از صبح توی بیمارستان منتظر تیغ جراح بود و بالاخره غروب با کلی دلهره، با عملی ۴ ساعته، از آن چهاردیواری پر از انتظار خارج شد. از طرفی دیگر، بچه‌ها کنار مادربزرگشان خیره به عقربه‌های ساعت بودند و هر بار عقربه بزرگ به ۱۲ می‌رسید، زنگ می‌زدند که چه خبر؟! بالاخره آن ساعات سخت گذشت و به شب رسیدیم که جشن شب تولد اولین فرزندمان بود. دخترم از صبح استرس داشت و حالا غصه شب تولد دوازده سالگی‌اش بدون حضور مادر هم بهش اضافه شده بود. از راه بیمارستان، کیکی برایش خریدم تا دست کم با دیدنش، قدری خوشحال شود. قنادی شبیه تالار عروسی بود! مردم شادی می‌کردند و «ای والله» و «دمشون گرم» می‌گفتند. «وعده صادق ۲» سر زبان‌ها و شیرینی‌های قنادی مضاعف شده بود. سریع رفتم تا شادی را با بچه‌ها تقسیم کنم. الحمدالله هم حال بچه‌ها خوب شد هم مامانشان با شادی پیام داد که «موشک باران، درد قبل و بعد عمل رو یکجا شست و برد.» برای دخترمان هم نوشت: «تولدت مبارک عشق مامان. ما برات تولد نگرفتیم اما ایران کل اسرائیلو برات فشفشه زد...» سید حسام بنی‌فاطمه جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | نهضت روایت گلستان eitaa.com/revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه |ایتــا | اینستا
امام زمانه‌ام روایت اعظم پشت‌مشهدی | هرمزگان
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
امام زمانه‌ام روایت اعظم پشت‌مشهدی | هرمزگان
📌 امام زمانه‌ام با اینکه افق شرعی فرق می‌کند صببر می‌کنیم تا خطبه آقا تمام شود و بعد نماز بخوانیم. از دیشب مثل سیر و سرکه می‌جوشم. مدام خدا را قسم می‌دهم مراقب آقا و مولایم باشد. از آخرین باری که کنار آقا نشستم و درباره کتاب‌هایم حرف زدم پنج سال گذشته. چه زود گذشت انگار همین دیروز بود وقتی تیم حفاظت صدایم زد و از وسط شمشادهای حیاط بیت، خودم را به جایی رساندم که آقا نشسته بود و شاعران دورش حلقه زده بودند. آنقدر آن لحظه برایم عزیز بود که تا چشمانم به جمال نورانی‌اش افتاد بعد از پنج ماه تلخی داغ پدرم آرام گرفت. چقدر مهربان بود. همان چند دقیقه کوتاه گفتگو با آقا برای تمام عمرم کافی بود. چقدر پدرانه با حرف‌هایش خستگی‌ام را گرفت. خدا خواست و شب میلاد امام حسن مجتبی علیه السلام با چشم‌های بارانی پشت سر آقایم نماز خواندم.  انگار ستونی از نور او را در بر گرفته بود... وصل بود به بهشت... تا نفس داشتم و ریه‌ام جا داشت روحم را از عطر مهربانی‌اش پر کردم. در مصلی تهران نیستم اما مهره‌های تسبیح بین انگشتانم نشسته و زبانم از ذکر "فَاللّهُ خَيْرٌ حافِظاً وَ هُوَ اَرْحَمُ الرّاحِمينَ" نمی‌افتد. چه با اقتدار و قدرت با حرف‌هایش دلگرم شدم. به فاصله‌ها فکر می‌کنم که وقتی عشق وسط باشد مفهوم‌شان را از دست می‌دهند. این بار با دو هزار کیلومتر فاصله و از پشت تلویزیون به او اقتدا می‌کنم. نماز خواندن پشت امام هم سعادت می‌خواهد. خدایا امام زمانه‌ام را در دستان قدرتمند خودت حفظ کن... اعظم پشت‌مشهدی جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 روایت بچه‌های هیئت عاشورائیان منتظر آباده روز جمعه با حدود ۳۰ نفر از بچه‌های هیات راهی نماز جمعه نصر تهران شدیم و شنبه ساعت ۳ بامداد آباده بودیم، بعضی از شهروندان آباده‌ای را هم آنجا به صورت خانوادگی و حتی تکی!! در مصلی زیارت کردیم. مردم خیلی سختی کشیدند (ازدحام جمعیت، کمبود آب، کمبود مترو و اتوبوس خصوصا برای برگشت، ساعت‌ها تو آفتاب نشستن و...) ولی همه از حضور خودشان لذت می‌بردند... توی مسیر (آباده- تهران) که می‌رفتیم هر جا در مغازه‌ها و مجتمع‌های بین راهی توقف داشتیم مملو بود از عزیزانی که از شهرهای مختلف راهی تهران شده بودند... شب قبل سفر عزیزی تماس گرفت که من نمی‌توانم بروم تهران ولی اگه عزیزانی قصد رفتن به تهران دارند و مسئله مالی دارند، هزینه را من تامین می‌کنم... برای این مراسم ستادی تشکیل نشده بود، کاروان اتوبوسی هم خیلی کم بود، هیچ نهادی هم تخفیف سفر نداشت، همه با ماشین و هزینه خودشان یا حتی کمک و نذری دادن آمده بودند... (قابل توجه برخی نهادها که در برخی مناسبت‌ها برنامه‌ها را دولتی کرده‌اند) سجاد یوسفی شنبه | ۱۴ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 زوم! چشم از تلویزیون بر نمی‌داریم هیچ کدام جُم نمی‌خوریم... از ابتدای قرآن و مداحی مثل زوم گوشی چسبیدیم به تلویزیون و تمام رکوع و سجود آقا در خیال به او اقامه بستیم... اما مامان آیت الکرسی می‌خواند و من دعای حفظ ایشان «اللهم الجعله فی درعک الحصینه التی تجعل فیها من تشاء» ایمان‌مان کم است وگرنه او با متانت و اطمینان و ایمان خطبه را خواند و نماز هم... آفرین به تمام مردمی که با این شجاعت پشت او نماز خواندند و از تهدیدات نهراسیدند... ترس که نه حتی جدی هم نگرفتند نه از نادانی بلکه از ایمان... حقیقت این است اگر من هم می‌توانستم می‌رفتم حالا که پشت صفحه شیشه‌ای هستم کمی نگرانم... ستاره یوسفی جمعه | ۱۳ مهر ۱۴۰۳ | نهضت روایت گلستان eitaa.com/revait_golestan ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
📌 شما چگونه‌اید؟ ما مردم عشیره‌ای هستیم که به وقت خطر نمازمان را به امامت جوانی هشتاد و پنج ساله زیر آسمانی که زمینش محراب شهادت است می‌خوانیم. شما که پیر قبیله‌تان دوان دوان و با نفس‌های به شماره افتاده سوراخ‌های جان پناهتان را گز می‌کرد چگونه‌اید؟ در کلام حکیمان عالم‌آمده «الناس على دین ملوکهم‏»... طیبه فرید eitaa.com/tayebefarid پنج‌شنبه | ۱۲ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | اینستا
سعید خمینی،عبدالله سید قائد روایت دفتر حفظ و نشر آثار حضرت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای