eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
244 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
برایت نامی سراغ ندارم - ۱۲ مبارزان صادق روایت طیبه فرید | شیراز
📌 برایت نامی سراغ ندارم - ۱۲ مبارزان صادق از وقتی می‌نشیند پشت میز، نیشش باز است. رد ترکش‌های پیجر روی صورت گندمی صافش شیارهای عمیقِ تیره انداخته. چراغِ یکی از چشم‌های روشنش خاموش شده. وسط حرف‌هاش دست چپ باند پیچی‌اش را بالا می‌آورد که عددی نشانمان بدهد اما تا یادش می‌آید که دیگر انگشت ندارد می‌زند زیر خنده! می‌گوید «هنوز به بی‌انگشتی عادت نکردم و هی یادم می‌رود!» گفتم «چی شد رفتی قاتی مقاومت؟ شما هم از بچه‌های کشافه المهدی بودی؟» خنده رندانه‌ای تحویلم می‌دهد «نه من هیچ‌وقت کشافه نرفتم. خانواده‌ام مخالف حزب‌الله بودند. از آن مخالف‌های سر سخت که سایه مقاومت را با تیر می‌زدند. خوششان نمی‌آمد خب. بعد از ماجرای حرب تموز (جنگ سی و سه روزه) صد و هشتاد درجه نظرشان عوض شد! نه فقط خانواده من، حزب بین لبنانی‌ها محبوب شد. حتی مسیحی‌ها هم پایشان برای مقاومت و خصوصا سید سُر خورد. خیلی از زن‌ها حجاب سرشان گذاشتند مثل حجاب زن‌های مقاومت. جنگ حتی توی نماز خواندن مردم هم اثر گذاشت، خیلی از جوان‌ها آرزو داشتند حزب قبولشان کند. خیلی از دخترها آرزو داشتند با جوان‌های مقاومت عروسی کنند.» این حرف‌ها برام آشنا هستند. هفته قبل یکی از راوی‌های زن لبنانی عین همین‌ها را گفته بود ... کی فکرش را می‌کرد که مقاومت صادقانه جوان‌های حزب بتواند نگاه مردم را به جریان سیاسی مذهبی مقاومت عوض کند؟ لبنانی‌ها دیده بودند که حزب نسبت به بقیه جریان‌های سیاسی که خیلی قُمپُز در می‌کنند تا پای جان سرِ حفظ خاک و شرف ایستاده! خب همین همه چیز بود! تا لحظه‌ای که به روز شهادت سید نرسیدیم همه اجزای صورتش پر از خنده بود اما تا قصه آن روز پیش آمد با آن دست سالمش از جیبش پاکت سیگارش را در آورد و یکی آتش زد و شروع کرد به هق هق کردن! توی بیمارستان خبر را شنیده بود. با سر و صورت و دست زخم و زیل! عین بقیه پیجری‌ها... شانه‌هاش شروع کرد به لرزیدن. «من باورم نمی‌شد سید شهید شده باشد. قرار بود با هم توی مسجد الاقصی نماز بخوانیم. حتی وقتی شورای حزب بیانیه داد گفتم حتما نقشه است. تا روزی که سید القائد شهادت سید را تسلیت گفت. می‌دانی! حرف سید القائد برای ما سند است. این را ما از سید یاد گرفتیم» دوباره شانه‌هاش می‌لرزد... من هم شروع می‌کنم پا به پاش گریه می‌کنم. ما با بچه‌های مقاومت خیلی حرف‌های مشترک داریم. حس‌های مشترک. خنده‌ها و اشک‌های مشترک. انگار خدا خاک ما و آن‌ها را از یک جا برداشته. ما عاشق سید بودیم آن‌ها زمین خورده سید القائد. براش می‌گویم که ما در قصه سید، حسِ بچه‌های امام حسین را در شهادت حضرت عباس تجربه کردیم... به نشانه تائید سری تکان می‌دهد و دستمال کاغذی را فشار می‌دهد روی چشم‌هاش و می‌گوید «نقشه امام خمینی در انقلاب شبیه رفتار انبیا بود. بعد از حضرت سلیمان اولین حکومت دینی که قدرت گرفت و دلش برای مظلوم‌های عالم تپید انقلاب اسلامی بود. خیلی از دولت‌های اسلامی و عربی در ماجرای جنگ ما ساکتند اما ایران‌ پشتیبان ماست.» نیم ساعتی از مصاحبه گذشته اما جمله آخر آن جانباز توی گوشم زنگ می‌زند! «من به زودی درمانم تمام می‌شود و بر می‌گردم جبهه! شما هم وقتی برگشتی ایران، بگو داغ سید خیلی بزرگ است تلافی‌اش هم باید خیلی بزرگ باشد»... طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا @tayebefarid پنج‌شنبه | ۲۴ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 چهره‌ی زنانه جنگ - ۵ حبیبی! حبیبی! عمری! حبیبی! حبیبی، باورم نمی‌شود. برای یک لحظه همه چیز در مقابل چشمم تیره و تار می‌شود. مات و مبهوت می‌مانم. - اَخی، مطمئنی که رضا تو خونه بوده؟! تایید می‌کند. اشک می‌آید و اشک. خاطره می‌آید و خاطره. آخرین تماس و آخرین خداحافظی از ذهنم می‌گذرد: حبیبتی، فَطُّوم! اگه چیزیم شد، حلالم کن. برات یه وصیت‌نامه هم نوشتم، توش پُرِ حرف‌های زیباست. به ابراهیم هم زنگ بزن، بگو بابات گفته از آلمان برگرد، وقتِ جنگه، الان نیاد، کی می‌خواد بیاد؟! همه‌ی این‌ها، به اضافه‌ی ۲۲ سال زندگی مشترک، از ذهنم می‌گذرد. لحظه‌ای استرس سراسر وجودم را پر می‌کند. مسئولیت بزرگ کردن بچه‌ها بدون رضا کمی ترس به جانم می‌اندازد. ناامید شوم؟ جا بزنم؟ قطعا نه! الحمدلله، فخر و سعادت است، نظر انداختند و آبرومندم کردند. رضا مال من نبود، یادگار رضا؛ ابراهیم هم مال من نیست. همه‌ی جوانان و فرزندان و جان و مال‌مان فدای مقاومت. دلم قرص و محکم است به خدایی که زیر حمایتش هستم. «فاصبر لحکم ربک فانک باعیننا؛ در راه ابلاغ حکم پروردگارت صبر و استقامت کن که تو در حفاظت کامل ما قرار داری.». دلم می‌خواهد وصیت رضا را ببینم. تا تشییعش نکنند آرام نمی‌گیرم. دوست دارم هر چه از پیکرش مانده را در آغوش بکشم؛ اما به خودم نهیب می‌زنم: مگه فقط شوهر تو شهید شده و زیر آوار مونده؟ حزب کارای مهمتری داره الان، از بی‌بی زینب می‌خواهم صبرم بدهند. امّا الان تنها یک چیز نگرانم می‌کند. - یا الله، به اُمّ رضا چطور بگم پسرش شهید شده؟! با بچه‌ها می‌رویم سمت خانه‌اش. در راه مدام ذکر می‌گویم. در را می‌کوبم. عصا زنان می‌آید دم در. نوه‌هایش را بعد ۱۶ سال دوری، محکم بغل می‌گیرد. می‌بوید و می‌بوسدشان‌‌. من را که می‌بیند، بدون رضا آمده‌ام، با لحنی تند پشت سر هم می‌گوید و می‌گوید. می‌خواهد خودش را خالی کند. - پس رضا کجاست؟ چجور دلت اومد تنهاش بذاری تو این وضعیت؟ من الان تو رو می‌خوام چکار؟ چرا پیشش نموندی؟ حق می‌دهم بی‌تابی کند! مادر است‌. -مرّت عمّی؛ زن عمو! خیلی دلم می‌خواست پیشش بمونم؛ ولی خیلی بهم اصرار کرد که بچه‌ها رو بردارم و بیام‌. مانده‌ام که چه‌طور خبر را بدهم! از حضرت زینب مدد می‌گیرم‌‌. محکم بغلش می‌کنم. زن عمو خدا بهت نظر کرده، بهت جایگاه بزرگی داده، سرت رو بالا بگیر. هنیئا لک! هنیئا لک! همان‌جا روی زمین می‌نشیند. عصایش را کنار می‌گذارد. همین چند دقیقه پیش، معترض بود چرا رضا را در وضعیت جنگی رها کرده‌ام. چشم انتظارش بود. ولی حالا، اشک می‌لغزد و شانه‌هایش تکان می‌خورد. دو دستش را می‌برد بالا «فدای مقاومت! همه‌ی ما فدای مقاومت. یا الله، تَقَّبَّل منّا هذا القلیل» روایت فاطمه از مقاومت زنانه‌اش در این بخش تمام شد؛ ولی در تاریخ به طور سلحشورانه‌ای جاودان خواهد ماند. پ.ن: راوی فاطمه امّ ابراهیم، همسر مجاهد شهید حرب لبنان؛ رضا ربیع فاطمه احمدی | راوی اعزامی راوینا @voice_of_oppresse_history چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
ضیافت‌گاه - ۱۲ روایت شبنم غفاری‌حسینی | اصفهان
📌 ضیافت‌گاه - ۱۲ خانه‌شان در جنوب لبنان با مرز فاصله‌ای نداشت. سربازهای اسرائیلی را می‌دیدند که آن طرف راه می‌روند. تفنگ به دست و مسلح با همه تجهیزات. عصرها که پسرها از مدرسه برمی‌گشتند، فلاسک چای و تخمه و پفک برمی‌داشتند و می‌رفتند لب مرز. تفریحشان اذیت کردن اسرائیلی‌ها بود. تخمه می‌شکستند و سربازهای اسرائیلی را نگاه می‌کردند. نزدیکتر که می‌شدند، صدا که به صدا می‌رسید، الموت لاسرائیل می‌گفتند و اسم سیدحسن نصرالله را فریاد می‌زدند. آنقدر می‌گفتند تا اسرائیلی‌ها عصبانی شوند و شروع کنند به دادوبیداد. آن وقت پسرها سنگ برمی‌داشتند و به طرفشان پرتاب می‌کردند. آن روز احمد، پسرک هفت هشت ساله، ایستاد روی بلندی مرز، چای داغ لب سوز را ریخت توی استکان و همان‌طور که پشتش به سربازان اسرائیلی بود، جرعه جرعه نوشید. برادرش عکسش را با پس زمینه اسرائیلی‌ها گرفت و گذاشت توی فیس‌بوک. همان روزها یکی از مقامات دولت لبنان با یکی از مقامات اسرائیلی، چای خورده بود. عکس‌ها توی فیس‌بوک و فضای مجازی دست به دست می‌شد. ترند آن روزها شد: عکس پسرکی ده ساله، پشت به اسرائیلی‌ها ایستاده، فنجان چای به دست؛ و عکس آن مقام دولت لبنان، نشسته در کنار آن اسرائیلی. هشتک زدند: الشای یختلف عن الشای چای با چای فرق می‌کنه احمد حالا فرزند شهید است. پدرش بیست روزی هست که شهید شده.    شبنم غفاری‌حسینی | راوی اعزامی راوینا ble.ir/jarideh_sh پنج‌شنبه | ۲۴ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۶ گروه واتس‌آپی شهدا! بخش اول ادامه روایتِ "لنا صالح" از این‌جا شروع می‌کند که رهبری، از سال ۲۰۰۸ به این‌ور، چندین و چندبار به مشکلات و اشکالاتِ نظام تعلیم و تربیت ایران پرداخته. بعد می‌رسد به مشکلات نظام تعلیم و تربیت لبنان. درباره نقص‌های کتاب‌های درسی، مفصل گپ می‌زنیم و بخشی‌ش را قبلا نوشتم اما وقتی می‌پرسم آینده دانش‌آموزها را چطور می‌بینید؟ فکری می‌شود و حرف عجیبی می‌زند. می‌گوید اگر دشمن نداشتیم، این نسل، این‌طوری تربیت نمی‌شد. بعد به شوخی می‌گوید باید از اسرائیل تشکر کنیم. لنا می‌گوید وجود دشمن باعث آگاهی می‌شود. می‌گوید جعجع هم دارد توی همین مملکت زندگی می‌کند، اما چرا مسائل را جور دیگری می‌بینند؟ چون اسرائیل را دشمن نمی‌دانند. لنا نسلِ تربیت‌شده‌ی شیعه‌ی امروز لبنان را نسل محکمی می‌داند. بعضی از بچه‌های این نسل را خودش تربیت کرده. این روزها، مردهای خانواده‌ی صالح، اغلبشان جنوب‌اند. هم‌سر لنا توی روستایشان در جنوب مانده. لنا می‌گوید یک نقشه‌ی فلسطین توی خانه‌شان هست که امروز سراغش را از هم‌سرش گرفته. جای نقشه روی دیوار خانه، امن است. نقشه، کار هنری یکی از دوستان لناست که چند سال قبل بهش هدیه داده. لنا هرازچندی، حال نقشه را از شوهرش می‌پرسد. می‌گوید دلم می‌خواهد نقشه‌ی فلسطین جلوی چشمم باشد که وقتی توی اخبار می‌خوانم که حزب‌الله فلان نقطه از اراضی اشغالی را زده، توی نقشه آن نقطه را پیدا کنم و دلم آرام بگیرد، خنک شود. خانم لنا این روزها مشغول آموزش‌های مجازی به بچه‌های آواره است. دوران کرونا، شروع تجربه عمیق‌تر آموزش مجازی در لبنان بوده است و حالا خیلی‌ها دفترِ درسشان را برده‌اند به مجازستان. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۶ گروه واتس‌آپی شهدا! بخش دوم سخت است؟ بله! بچه‌ها و پدر و مادرهایشان شرایط باثباتی ندارند. ممکن است مدتی در مدرسه‌ای باشند و بعد اسکانشان برود جای دیگری. خانم لنا با کمک دخترهاش و دامادش، یک وبسایت راه انداخته که محتواهای آموزشی را روی آن بارگذاری می‌کند. لابلای محتواهای آموزشی مرتبط با درس‌های مدرسه، به فراخور موقعیت، مباحث مقاومتی را هم مطرح می‌کند. خانم لنا معتقد است که معلم باید حتی بعد فارغ‌التحصیلی دانش‌آموزهاش، پیگیرشان باشد. سرِ همین، بچه‌هاش را از سال ۲۰۰۰ به این‌طرف، توی یک گروه واتس‌اپی جمع کرده و مدت‌هاست که برایشان پست‌های معنوی هدفمند می‌فرستد. غمِ خانم لنا این است که از اول جنگ تا الان، خیلی از بچه‌های گروه شهید شده‌اند. شماره‌هایشان توی گروه هست اما خودشان دیگر نیستند. شاگردان خانم لنا توی جنگ سوریه هم زیاد بودند و چندین‌نفرشان شهید شدند. ادمین گروه؟ ابراهیم فرحات؛ خودش روز اول جنگ شهید شد. معلم بود اما نه یک معلم معمولی؛ پدری می‌کرد برای بچه‌ها و روی ذهن و ضمیرشان اثر می‌گذاشت. نوه ابراهیم، ایرانی است؛ یعنی دخترش را داده بود به یک ایرانی. القصه؛ حالا خانم لنا تنهایی دارد گروه واتس‌اپی شهدا را مدیریت می‌کند. هرروز بچه‌ها عکس یکی‌دونفر را می‌گذارند توی گروه که فلانی هم رفت. گروهی که قبلا کارکرد آموزشی داشت حالا شده محل احوال‌پرسی از شهدا، قبل از شهادتشان. همین امروز که با خانم لنا حرف می‌زدم، دو نفر از شاگردهاش شهید شده‌اند. می‌پرسم از شهادت کدام‌یکی‌شان بیش‌تر متاثر شدید؟ اسم حسین مازن را می‌برد و می‌گوید این جوان برایم با بقیه فرق داشت؛ خلق و خوش متفاوت بود؛ خیلی انقلابی بود و زیادی فعال. ادامه دارد... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۶ گروه واتس‌آپی شهدا! بخش سوم خانم لنا می‌گوید برای دو نفر از شاگردهای شهیدم خیلی گریه کردم. یکی‌ش همین حسین بود و یکی‌ش مصطفی احمد. مصطفی توی سوریه مجروح شده بود. توی جنگ اخیر هم رفت جنوب، مجروح شد، پاش را از دست داد و بعد ده روز، شهید شد؛ همین دیروز. شهید دیگری بین شاگردهای خانم لنا هست که می‌گوید هم‌سایه‌مان بود. با مادرش رفت‌وآمد داشته و مثل بچه‌ی خودش، پیگیر کارهاش بوده. لنا می‌گوید به همان اندازه که از شهادت شاگردهاش خوشحال می‌شود، ناراحت هم می‌شود. بعد کمی تامل می‌کند: خیلی غصه می‌خورم، خیلی... هرکدام‌شان که شهید می‌شود، هزار تا خاطره توی ذهن لنا می‌چرخد و آزارش می‌دهد. تسکین فقط این است که بچه‌هاش شهید شده‌اند، که می‌بینندش. می‌پرسم می‌شود من را عضو گروه شاگردهاش کند و به شاگردی بپذیردم؟ می‌خندد: اهلا و سهلا. می‌گویم خدا را چه دیدید شاید یک روز عکس من را هم گذاشتند توی گروهتان. می‌گوید کاش عکس خودم را هم بگذارند. می‌گویم شما اگر نباشید که شهید تربیت نمی‌شود. لنا می‌گوید این جنگ ما را از نظر معنوی بالا برد. ما، شاگردهایمان و بچه‌هایمان، معنی تکلیف را و شهادت را حالا به‌تر فهمیدیم. یک چای ما را از این حرف‌های معنوی کشید بیرون. خانم لنا عکس دکتر حیدری، پزشک ایرانی که اخیرا شهید شد را از توی گوشی‌ش نشانم می‌دهد. می‌گوید دو تا بچه‌های دکتر شاگردهام بودند. خود دکتر هفته‌ای یک‌بار می‌آمد مدرسه و اگر دانش‌آموزی نیاز به ویزیت داشت ویزیتش می‌کرد. این‌جا انگار قصه‌ی همه آدم‌ها به هم مربوط است! محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap چهارشنبه | ۲۳ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بیروت، ایستاده در غبار - ۴۷ - من پیش از هرچیز مادرم؛ مادرِ پنج تا بچه. این را ضحی می‌گوید؛ زنِ جوانی که علوم تربیتی خوانده. این روزها خانه‌ای نزدیک بیروت اجاره کرده‌اند؛ در واقع جزو مهاجرانِ جنگ اخیرند. ضحی علاوه بر تحصیل در دانش‌گاه، ته و توی هرچه ورکشاپ در حوزه علوم تربیتی بوده را درآورده. اهل مطالعه است و حساب فیش‌برداری‌هاش از کتاب‌های تربیتی از دستش در رفته. زهرا و فاطمه -دخترهاش- که بزرگ‌تر شدند، مادرانِ هم‌کلاسی‌های بچه‌ها از ضحی درباره تربیت بچه‌هاش می‌پرسیدند‌‌. این، ضحی را به این فکر انداخت که باید برای پدرها و مادرها کاری بکند. تعداد سوال‌ها که زیاد شد، ضحی تصمیم گرفت توی یک گروه واتس‌آپی دور هم جمع کند و برایشان محتوا تولید کند؛ آن گروه واتس‌آپی اولیه، حالا هزار و چهارصدپانصد مخاطب فعال دارد. این گروه، حالا و توی شرایط جنگی، دارد به پدرها و مادرها یاد می‌دهد که چطور شرایط زندگی در بحران را مدیریت کنند و چطور با بچه‌هایشان تا کنند که به‌ترین نتیجه را بگیرند. گروه تعاملی است؛ یعنی اعضای گروه باید در قبال محتواها فعالیتی انجام بدهند و بعد محتوای بعدی را دریافت می‌کنند. ضحی برای تولید و نشر محتواها طراحی دارد و به محتواها سیر داستانی می‌دهد تا خواندنی‌تر بشوند. نو به نو از اساتید دانشگاه برای طراحی محتوا کمک می‌گیرد و البته به شدت به مباحث تربیتی حاج‌آقا پناهیان، علاقه دارد. نزدیک چهل تا سخنرانی آقای پناهیان درباره روابط زن و شوهر را گوش داده و از محتواش برای رفع مشکلات پدرها و مادرها استفاده کرده. سرِ این سخنرانی‌ها هم مدتی با مادرها جلسه مجازی داشته و با هم بحث می‌کردند. ضحی می‌گوید بچه‌ها خوب تربیت می‌شوند، اگر پدر و مادر با هم خوب باشند. اسمی که ضحی روی کارش می‌گذارد، بذر کاشتن است. این روزها اگرچه تیره است، تاریک است؛ اما دوستی می‌گفت بذر در دلِ تاریکی خاک است که رشد می‌کند و خودش را به نور می‌رساند. به امید روشنایی... محسن حسن‌زاده | راوی اعزامی راوینا @targap پنج‌شنبه | ۲۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 برایت نامی سراغ ندارم - ۱۳ مردم انقلاب اسلامی بخش اول دوشنبه شب کمی قبل از اینکه خادم‌ها‌ چراغ‌های حرم را خاموش کنند، دختر جوانی داشت با زنی که انگار مادرش بود جلو ضریح عکس می‌انداخت. با انگشت‌های ظریفش چنگ انداخته بود توی مشبک‌ها. چشم‌هاش با یک تکه گاز کرمی، پانسمان شده بود. خانه پرش هفده سالی داشت. این را از بقیه اجزای صورتش که سالم بود می‌شد فهمید. احتمال دادم از مجروحین قصه پیجرها باشد اما مجال حرف زدن نبود. درهای حرم داشت بسته می‌شد. فردا صبح توی جلسات قرآن خانواده جانبازهای پیجری‌ دیدمشان. دنبال فرصتی می‌گشتم برای حرف زدن. باز هم شرایطش جور نشد. عصر وقتی رفتم مصلی یک لحظه مادرش از کنارم رد شد. اولش شک کردم اما خودش بود. این‌بار دست پسر بچه‌ای ده ساله با موهای قهوه‌ای مجعد توی دستش بود. بچه صورتش زخمی بود و دستش آتل داشت... توی دلم گفتم «یا خدا! چه خبره؟ چنتا زخمی از یه خونواده؟ چرا هی اینا میان جلو چشمم؟» این چندبار دیدنشان تصادفی نبود. خدا دست سوژه را گرفته بود و چپ و راست می‌کشاند جلو چشم‌های من. فردا وقتی برای مصاحبه رفتیم محل اقامت پیجری‌ها دل به دریا زدم و قبل از مصاحبه با سوژه‌ها به ابوصالح آدرس مادر و دختر را دادم. ابوصالح مسئول جانبازها بود. با ریش سفید یک دست، هودیِ رنگِ آسمان ابری می‌پوشید و کلاه نقاب‌دار می‌گذاشت سرش. خودش می‌آمد وسط مصاحبه‌ها یک کم می‌نشست و بعد از چند دقیقه وقتی خیالش راحت می‌شد سوال‌های امنیتی نمی‌پرسیم خسته می‌شد و می‌رفت پی کارش. همه جانبازها را با اسم‌ کوچک و سابقه‌شان می‌شناخت. ده پانزده دقیقه بعد، زن، دخترک و پسر مو قهوه‌ای یکجور معصومانه طوری گوشه نمازخانه روبرویم نشسته بودند. اسمش حورا بود. عین فاطی و زهرای خودمان که توی هر خانواده‌ی ایرانی حداقل چهار پنج‌تاش هست حورا هم بین لبنانی‌ها زیادست. اصلا الکی یک‌جا مثل حرم بلند بگویی حورا شانصد نفر زن و دختر بر می‌گردند نگاهت می‌کنند. ادامه دارد... طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا @tayebefarid شنبه | ۲۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
برایت نامی سراغ ندارم - ۱۳ مردم انقلاب اسلامی بخش دوم روایت طیبه فرید | شیراز
📌 برایت نامی سراغ ندارم - ۱۳ مردم انقلاب اسلامی بخش دوم جو خیلی سنگین بود. من خودم مادر بودم. دختر نوجوان داشتم. دخترهای نوجوان روی جزئیات صورتشان خیلی حساسند. این توانمندی را دارند که از کاهِ یک جوشِ کوچک کوه بسازند. جانم در آمد و کف دست‌هام خیس شد تا خدا مدد رساند و عقده زبانم باز شد. به زن گفتم «خواهر جان اون شب توی حرم دیدمتون. می‌دونید که زینبیه کوچیکه. آدما زود همدیگرو پیدا می‌کنن. دیروز هم سر کلاس قرآن و دیشب هم مصلی دیدمتون. فکر می‌کنم مدد حضرت زینب ما رو به شما رسوند. چه اتفاقی برای شما و بچه‌ها افتاده؟ درگیر حادثه پیجر شدین؟» قیافه‌اش شکسته بود. صداش هم. سری تکان داد و گفت «نه! ما اهل بقاعیم. منطقه نبی شیت. موشک خورد به خانه ما و همسایه‌مان. سه‌تا دختر جوان و همه نوه‌های همسایه شهید شدند. یکی از دخترهاش چهار ماهه حامله بود. فقط یک پدر پیر زخمی ازشان مانده. من هم از پنج تا بچه‌هام چهارتایشان زخمی شدند.» اشاره می‌کند به چشم چپش که اسکارهای ظریف زخم‌ بغلش پیداست. «خودم زخمی بودم. حورا بچه بزرگم هر دو چشمش را از دست داد و حیدر پسر کوچکم یک چشمش را. آن دو تا پسر دیگرم لبنانند. شدت جراحاتشان زیاد نبود» عکس‌های توی تلفنش را تند تند عقب و جلو می‌کند و نشانم می‌دهد.عکس دخترهای همسایه‌ و نوه‌های شهیدش. بین عکس‌ها می‌رسد به صورتی که مثل ماه شب چهارده می‌درخشد... بی‌صدا اشاره می‌کند به دخترش، یعنی این حوراست. ببین چه شکلی بوده... استخوان گونه و بینی‌اش شکسته و ترکیب صورتش عوض شده. اما هم آن شب توی حرم هم حالا که روبرویم نشسته آرامش عجیب و عمیقی دارد. سر کلاف کلام را می‌گذارم توی دست‌هاش. ادامه دارد... طیبه فرید | راوی اعزامی راوینا @tayebefarid شنبه | ۲۶ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا