📌 #سید_حسن_نصرالله
محفل روایت اشک
بخش چهارم
زینب که لب وا کرد جز عشق حرفی نزد، عشق با جنسی دیگر اما نتیجهای غریب که انتظارش را نداشتم سرش همچنان پایین بود:
«ما بزرگ شدیم با عشق سید حسن نصرالله... همیشه میگفتیم حسین عصرنا، حسین عصر ماست که زیر سایهاش قد میکشیم و بزرگ میشویم.
در اینسالها بیست نفر از فامیل و دوستانم شهید شدند. بچه دو ساله، دوازده ساله... اما حرفمان یکی بود و با قوت اشکی در چشم نیاوردیم و گفتیم «فدا به اجر سید» برای ما یعنی فدای پای سید.
با قلبمون وقتی برای زیارت تمام حسین بابی انت و امی را می گفتیم هم برای او هم برای سید حسن نصرالله با تمام جونمون میگفتیم، پدرم، مادرم، بچههام، نفسم، مالم و جونم فدای اونها.
بالیدیم و بزرگ شدیم و احساس غرور داشت که خودمون رو فداش میکنیم. روزی که برای رشته پزشکی دانشجوی ایران شدم داستان کمی فرق کرد مدام میگفتم خدایا من راه دورم منو با گرفتن پدرم، مادرم، برادرم امتحان نکن که اگر بروند کنارشون نیستم اما نمیدونستم قراره با عزیزتر از اونها امتحان بشم با کسی از جونم عزیزتره...
پدرم برای دلتنگی نکردن از وقتی ایرانم به من زنگ نمیزد ولی وقتی خبر سنگین رسید برای قوت دادنم زنگ زد گریه کرد گفت قوی باش...
کلمه شهید معنی نداره من هر روز منتظر ساعت پنج مینشینم...
ادامه دارد...
مریم یوسفیپور
سهشنبه | ۷ اسفند ۱۴۰۳ | #گلستان #گرگان
نهضت روایت گلستان
eitaa.com/revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سید_حسن_نصرالله
محفل روایت اشک
بخش پنجم
- انگار ساعت پنج برای ما مقدس شده... این همان ساعت دیدار است... من تا آخر عمر منتظر ساعت پنج میمانم این ساعت دلتنگی ما شده، مطمینم میاد و صحبت میکنه. میدونی چرا؟!...
هر چند روز و هر زمان این ساعت صحبت داشت، آخرین باری که آمد در مورد یکی از شهدا بود و او در انتهای صحبتش گفت «الی لقاء»!
میدونین یعنی چی؟!
ما در لبنان دو نوع خداحافظی داریم یکی «وداعأ» این خداحافظی دیداری بعدش نداره و «الی لقاء» یعنی به امید دیدار مجدد.
سید همه حرفهاش صدق بود. او گفت به امید دیدار مجدد من با تمام وجود مطمئنم میبینمش...
سال۲۰۰۶ هم سه روز نبود و آمد امروز هم سومین روزه نمیدونم چرا هنوز نیومده...
رفتار با قدرتش زمان عرق کردن صورتش مقابل چشمانم هست!!!
ادامه دارد...
مریم یوسفیپور
سهشنبه | ۷ اسفند ۱۴۰۳ | #گلستان #گرگان
نهضت روایت گلستان
eitaa.com/revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سید_حسن_نصرالله
محفل روایت اشک
بخش ششم
- خندههایش از مقابل صورتم رد میشود. گریهاش فقط برای امام حسین و حضرت زهرا بود و شهدای مظلوم.
همیشه عرقش را با یک دستمال پاک میکرد اما روزی که خبر شهادت پسرش را دادند گفت عرقم را روی صورتم خشک نمیکنم تا صهیونیست گمان نکند اشکی آمده و پاک کردم.
ما امروز در لبنان داستان امالبنین هستیم... امالبنین پسرها یکی یکی داد تا حسین بماند و از رفتنش داغدار شد. مادران شهدای ما هم یکی یکی فرزندان را فدای پای سید کردند و اکنون داغ دلشان سنگین است.
اما همان سید عاشق و شیفته کس دیگری بود و ما را هم شیفتهاش کرده بود ما با تمام داغمان غصه او را میخوریم!
ادامه دارد...
مریم یوسفیپور
سهشنبه | ۷ اسفند ۱۴۰۳ | #گلستان #گرگان
نهضت روایت گلستان
eitaa.com/revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سید_حسن_نصرالله
محفل روایت اشک
بخش هفتم
- ما غصهٔ رهبرمان را میخوریم، وقتی در ایران میگویم سید قائد چنان گفت همه اطرافیان فکر میکنند رهبرمان سید حسن نصرالله را میگویم اما نه!
ما در لبنان بچههای سید حسن نصرالله هستیم همه آنجا بین خودمان به او «بابا» میگوییم ما با عشق رهبر با عشق ایران بزرگ شدهایم و او مرجع تقلید ماست.
یکی از سالها دنیای عرب به سید حسن نصرالله جایزه برترین مرد جهان را داد چون تمام جهان درگیر کلمات او بودند اما او رفت سمت سید علی خامنهای و دست او را بوسید و به همه ما فهماند که او با تمام عظمتش سرباز رهبر است. ما هم عاشقانه سربازان سید علی هستیم تا ابد.
ما با صبر و بصیرت بزرگ شدیم.
با تفکر...
و ما منتظر دیدارش میمانیم...!
پایان.
مریم یوسفیپور
سهشنبه | ۷ اسفند ۱۴۰۳ | #گلستان #گرگان
نهضت روایت گلستان
eitaa.com/revait_golestan
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سید_حسن_نصرالله
مثل دیشبی!
جشن عقد برادرش بود. چند خانم جوان با موهای شینیون کنارش ایستاده بودند و با خوشرویی خوشامد میگفتند. نگاهم نکرد. متوجه شدم اما به روی خودم نیاوردم. دست دادم، تبریک گفتم و کنار میز یکی از فامیلها نشستم.
در تشییع یکی از اقوام هم همین رفتار را تکرار کرد. اینطور رفتارها از او زیاد دیده بودم، اما نه با من؛ حالا اینبار ترکشهایش به من هم خورد!
روز بعد از وداع با دو رهبر شهید حزبالله در حسینیه ثارالله -شهید سید حسن نصرالله و شهید سید هاشم- به خانهاش رفتم. یعنی اول زنگ زدم و پرسیدم که تنهاست یا نه.
گفت که تنهاست؛ بچهها باشگاهند و همسرش هم تا نه، ده شب درگیر حسابرسی آخر سال بانک.
ساعت پنج بود و هوا گرگومیش.
مجری ماهواره داشت تشییع دیروز بیروت و پرواز جنگندههای اسرائیلی در ارتفاع پایین روی سر جمعیت را تحلیل میکرد. روی جلو مبلی، استوانههای شیشهای ترکدار پُر از تنقلات چیده شده بود: انجیر خشک، عناب، پولکی و نبات با طعمهای جورواجور، گل محمدی و چوب دارچین.
سینی یاقوتنشان چای را سمتم جلو کشید: "یعنی خودشونن توی تابوت؟!"
یکه خوردم! خیلی یکه خوردم! حواسم به استکان چای نبود. به همان اندازه که از حرفش تعجب کردم، او بیخیال بود!
اسمش را صدا زدم: ...!!!
- هیچ بعید نیست با احساسات مردم بازی کنن!
- منم دیشب رفتم حسینیهها!
انگار حرف من شاخدارتر از حرف خودش بود. لب و دهانش را گاز گرفت:
- تو با چه جرأتی رفتی اونجا؟!
- چه جرأتی چیه؟! اینقدر میشینی پای ماهواره که هر چی میگن، سمعاً و طاعتاً!
- هه! نه که تلویزیون جمهوری اسلامی همه چی رو راست میگه! اصل مطلبو باید از اونور شنید!
- اگه اصل مطلبو میگن، پس چرا میگی با چه جرأتی رفتم؟! تو واقعاً امنیت رو توی شهر و کوچه احساس نمیکنی؟
- کدوم امنیت؟! مردم تا خرخره افتادن توی گرونی! ما خودمون بدتر از غزه و لبنانی کم نداریم!
فهمیدم سر پرسودایی دارد. از اینکه توی آن سرما و سر شب به چنین مراسمی رفته بودم، زورش آمده بود. اینجور وقتها سرش درد میکند برای کلکل کردن و حواسم بود که خودش را به خواب زده. ادامه داد:
- چطور، نمیای توی دورهمیها و فلان جا؟! واسه اینجور جاها خوب وقت میذاری؟!
خندیدم: "بذار یه وقت مناسب راجع به باورهامون حرف بزنیم."
- دقیقاً! خوب گفتی! دختره میخواد توی خیابون بدون روسری باشه! عقیدهش اینه! باورش اینه! عیبه؟!
همهاش دوست داشت بحث را به این سمت بکشاند. گفتم:
- من الان اومدم ببینم داستان کممحلی تو توی جشن چی بوده؟! من که نمیخوام فرار کنم. یه وقتی میشینیم صحبت میکنیم راجع به این.
درِ شیشههای تنقلات را یکییکی برمیداشت و تعارف میکرد:
- آها! خیلی از دستت ناراحتم.
هر چه فکر میکردم، عقلم به جایی قد نمیداد. پرسیدم: "چرا؟!"
- برای اینکه در مورد دختر... ام که با پسر فلانی دوسته، همچین حرفی زدی؟!
دیگر داشتم پینوکیوی ۲ میشدم، با این تفاوت که دروغ از دیگری بود و بلند شدن شاخهای فرضی از من!
- چرا باید همچین حرفی بزنم؟! شما حرفای معمولی رو به زور از من میشنوین، چه برسه به این؟!
تمام صراحتم را ریختم توی همین دو جمله؛ آنقدر که نیازی به توضیح اضافه نباشد. او هم حرفهایش را ادامه داد که آره، به خاطر این حرف چنین شد و چنان شد...
من هیچ نگرانی از چنین و چنان گفتنهایش نداشتم. کسی که حسابش پاک است، از محاسبه چه باک؟!
تهِ حرفهایش فهمیدم دختر فامیلش از روی شور و شیطنت جوانی و برای قُپی آمدن، این حرف را به من چسبانده...
تمامقد و محکمتر از قبل گفتم:
- حالا میفهمی چرا برای اینجور دورهمیها وقت نمیذارم و برای مثل دیشبی وقت میذارم؟! من اونجا خودم رو میسازم و اینجا از خزعبلاتتون باید بسوزم.
خیلی حیفم آمد! خیلی دلم سوخت که در این شتاب عمر، وقتم را برای توضیح دادن حرفهای نابجای دیگران بگذرانم!
کاش کمی فکرهایمان را وسعت بدهیم و در پیله کوتاهبینی و کجبینی گرفتار نشویم! مثل مردم غزه! مثل مردم لبنان!
طاهره نورمحمدی
دوشنبه | ۶ اسفند ۱۴۰۳ | #گلستان #گرگان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سید_حسن_نصرالله
مسافر بیروت
تا شنید بابا راهی لبنان است نگرانی نقش بست توی چشمهای کوچکش و در کسری از ثانیه شبنم اشک جا خوش کرد روی مژههای نازکش.
قرارمان این بود بچهها دیرتر بفهمند آخر نام لبنان برایشان یادآور جنگ است. دیگر این ماهها و روزها خوب میشناسندش.
سوالها یک به یک شروع میشود:
- مگه اونجا جنگ نیست؟
- اسرائیل چی شد؟
- بابا اونجا خطرناک نیست که میخوای بری؟
بابا دانه دانه سوالها را پاسخ میدهد.
چند ساعتی مانده تا بابای خانه را راهی کنیم. اما دل توی دل بچهها نیست و البته من. یک اضطراب و حسرت عجیب افتاده به جانم.
دست میبرم و کولهاش را برمیدارم. زیپش را باز میکنم و یکی دو لباس دیگر اضافه میکنم. حضور پاور بانک و شارژر را دوباره چک میکنم فکر میکنم بین همه آن چیزی که در کوله جا دادهام اینها از همه مهمترند.
بچهها یک ساک کوچک دیگر برداشتهاند تویش را پر کردهاند از اسباب بازی. عروسک سهم اهدایی زینب و دایناسور سهم اهدایی حسین. میگویند بابا اینها را برسان به بچههای لبنانی. نور میریزد در قلبم تا آن انتهای انتهای قلبم. این خیالم را راحت میکند که انگار دلشان راضی شده. نگاههای زینب اما هنوز سنگین است. چند دقیقهای میرود توی اتاقش بیهیچ حرفی. هیچ صدایی نمیآید. دیگر لحظه خداحافظی با بابا رسیده.
«باباییها، دارم میرما»
بابا قد را کوتاه میکند. دستها را حلقه میکنند دور گردنش. بوسه بارانش میکنند. بعد زینب دستهای کوچکش را میگیرد جلو و دو دستش را جلوی چشممان باز میکند. یک مشت پر از دستبند با دانههای رنگی.
لبخندی مینشیند روی لبهایش و اشک توی چشمهایش حلقه میزند.
«اینها رو برسون به دستشون.»
زبان من اما قفل شده. هیچ حرفی برای گفتن ندارم. بغض راه گلویم را بسته. با خودم فکر میکنم چقدر خوب که از خانواده کوچک ما یک نفر قرار است به اندازه همه این روزها اشک بریزد، در آن هوا نفس بکشد و از عمق جانش فریاد بزند لبیک یا نصرالله.
راحله دهقانپور
ble.ir/elalhossein
شنبه | ۱۱ اسفند ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سید_حسن_نصرالله
یک سوغاتی عجیب...
مسافرمان از راه رسیده. از لبنان و از تشییع پیکر سید مقاومت.
دست میبرد توی کولهاش و چیزی درمیآورد و میگیرد جلوی چشمانم.
یک پارچه زرد و یک تکه سنگ میان دو دستش جا گرفتهاند. برایم سوغات آورده.
پارچه زرد را آرام باز میکنم، پرچم حزبالله است. میگوید «متبرکش کردم به سید»
به صورتم میکشمش و آهسته میگذارمش روی چشمانم. چیزی درونم فرو میریزد و بغض راه گلویم را میبندد. نگاهم میچرخد سمت سنگ که میان دستانم جا گرفته.
آرام میگوید: «اینم یادگار مقتل»...
خانه انگار بوی عطر گرفته
عطر او
چیزی شبیه عطر سیب...
راحله دهقانپور
ble.ir/elalhossein
شنبه | ۱۱ اسفند ۱۴۰۳ | #تهران
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها
📌 #سید_حسن_نصرالله
شروعی دوباره
اول مهر بود و قرار بود در مدرسهای جدید بهعنوان مربی تربیتی مشغول شوم، اما همچنان درگیر خاطرات سال گذشته بودم. دانشآموزانی بیتفاوت، مدیری که کارم را جدی نمیگرفت، و منی که بودن یا نبودنم تفاوتی نداشت. آنقدر ناامید بودم که هنوز قدمی به سمت مدرسه برنداشته بودم.
سه مهر
بالاخره راهی مدرسه شدم. با مدیر و معلمان صحبت کردم، اما انگیزهای نداشتم. مدیر پیشنهاد برگزاری مراسمی داد. موافقت کردم، کمی کمک کردم، و بهمحض یافتن فرصتی، مدرسه را ترک کردم.
شش مهر
اخبار نگرانکنندهای از لبنان منتشر شد. همه منتظر بیانیهی رسمی حزبالله بودیم. آن شب تا صبح خوابم نبرد. اگر این خبر صحت داشته باشد، یعنی چه؟ امیدی که داشتیم، از بین رفته است؟
ساعت سه بعدازظهر، خبر قطعی منتشر شد. فضای خانه در سکوت فرو رفت. پدرم نفس عمیقی کشید: «زهرا، پیراهن مشکیمو بیار، باید قرآن بخونم.» اشکهایم بیصدا جاری شد، اما با شنیدن صدای قرآن دیگر نتوانستم خودم را کنترل کنم. خانه تا شب در اندوه بود، اما در دل این سکوت، پرسشی بزرگ شکل گرفت: بعدش چی؟
هشت مهر، یکشنبه
مشکیپوش، با یک بسته خرما و دو شمع، راهی مدرسه شدم. هنوز نمیدانستم چطور میتوانم دانشآموزان را در این اندوه سهیم کنم. اما با ورودم، مدیر با چهرهای گرفته گفت: «بچهها خودشون دستبهکار شدن.»
چند نفر از دانشآموزان در سکوت مشغول آماده کردن گوشهای از سالن بودند. روی میزی چند عکس، سربند و یک پارچه مشکی قرار داشت. نزدیکتر شدم و گفتم:
«بیاین یه میز دیگه بذاریم، اینجا رو کاملتر کنیم.»
فاطمهزهرا یکی از دانشآموزان مدرسه ساکت بود و گوشهای ایستاده و فقط نگاه میکرد. آرام نزدیکش شدم و پرسیدم: «چی شده؟»
نگاهش را از میز یادبود گرفت و با صدایی آرام گفت: «خانم... یعنی واقعاً دیگه نیست؟»
حرفی برای گفتن نداشتم. فقط سرم را پایین انداختم و آهسته گفتم: «اما راهش هست.»
سارینا با لحنی جدی جلو آمد و گفت: «خانم، ما که نمیتونیم بریم بجنگیم، اما اگه بخوایم کاری کنیم، چیکار کنیم؟»
به او لبخند زدم: «بعضی وقتها اگه یک حقیقت گفته بشه تأثیرش از هزارتا گلوله بیشتره.»
این جمله، سرآغاز حرکتی شد. یکی از دانشآموزان آرام دستش را بالا برد و گفت: «میشه توی مدرسه یه جایی داشته باشیم که دربارهی این چیزا حرف بزنیم؟»
همه به هم نگاه کردند. کسی چیزی نگفت، اما در چشمانشان چیز تازهای شکل گرفته بود. همان لحظه بود که ایده جان گرفت. گوشهای از مدرسه به "سفارتخانهی مقاومت" تبدیل شد؛ محلی برای گفتوگو، آگاهی و عمل. چند دانشآموز داوطلب شدند تا این مسیر را ادامه دهند و خودشان را "سفیران مقاومت" نامیدند.
وقتی به آنها نگاه میکردم -به چشمان پر از امیدشان، به انگیزهای که در حرکاتشان بود- احساس کردم دیگر تنها نیستم. شاید شروع دوباره همین بود. شاید راهی که گم کرده بودم، همینجا، میان این بچهها، دوباره پیدا شده بود.
زهرا سالاری
سهشنبه | ۱۴ اسفند ۱۴۰۳ | #گلستان #کلاله
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
مجلـه | بلـــه | ایتـــا | دیگررسانهها