eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.6هزار عکس
248 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 روایت تبریز بخش هفتم صدای مداحی نزدیک و نزدیک‌تر می‌شد. چند قدم دیگر که جلوتر رفتیم، تجمع مردم هم دیده شد. ناخودآگاه قدم‌هایم تندتر شد. با مادرم که صحبت کردم میگفت پیکرها را دارند می‌آورند به لشکر عاشورا. خانه‌مان دو کوچه بیشتر با لشکر فاصله ندارد. کاش خانه بودم و تا معراج لشکر پرواز می‌کردم! ذهنم دوید سمت حیاط استانداری؛ یعنی الآن آنجا هم برنامه و تجمعی هست؟ آخ کاش تهران بودم، حتما مقابل نهاد ریاست جمهوری هم تجمع هست. اما الآن من مقابل دفتر امام‌جمعه‌ی تبریز بودم. کاش می‌شد همزمان همه‌ی تجمع‌ها را شرکت کنم. دلم می‌خواهد وسط عزاداران استانداری، بیت امام جمعهء تبریز، و نهاد ریاست جمهوری بایستم و سینه بزنم و فریاد بزنم: یاحسین، یارضا... مداح گفت: «دستا رو بیارید بالا، به امام رضا تسلیت بگیم...» تا دست بردم بالا، قلبم ریخت. آخ عمه زینب! عصر عاشورا چه کشیدی. پی پیکر برادت حسین(ع) دویدی، دلت پیش عباس بود. بالاسر سقا رسیدی، دلت پیش علی‌اکبر بود. بمیرم برای دلت. ادامه دارد... سنا عباس‌علیزاده دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تبریز بخش هشتم مداح داشت مداحی می‌کرد. کسی دیگر میکروفون را به دست گرفت تا صحبت کوتاهی داشته باشد. صدای یاحسین مردم تا لای درختان جنگل‌های پیرداوود می‌رسید؛ همانجا که از دیروز ظهر تا امروز صبح وجب به وجبش را دنبال شهدای سانحه‌ی هلی‌کوپتر گشته بودند. همین حین دیدم مردم مقابل بیت امام جمعه دسته‌ی عزاداری تشکیل دادند:《وای وای حسین وای.》دوربین گوشی را چرخاندم سمت دسته‌‌ی عزاداری که همان لحظه داشت جان می‌گرفت. از سمت دیگر مردم دست می‌گذاشتند به شانه‌ی نفر قبلی و مثل دانه‌های تسبیح به دسته‌ی عزاداری اضافه می‌شدند؛ مردی با کت و شلوار، چند روحانی، مردی با لباس بسیجی، یک نظامی و... سمت دیگرم صدای گریه‌ی زنی بلند شد:«جگرم سوخت او همسایه‌مان بود‌.» دوربین فیلم برداری را که قطع کردم، چرخیدم‌ سمت خانمی که همسایه‌ی آیت‌الله شهید آل‌هاشم بود. داشت از حال می‌رفت که دخترش او را کنار دیوار نشاند. ادامه دارد... سنا عباس‌علیزاده دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تبریز بخش نهم ساعت ۱۱:۱۸ دقیقه. این مردم‌ هنوز دارند به سمت بیت امام جمعه می‌آیند. در حالی که چندین بار از مردم خواسته شده اینجا را خلوت کنند. مردم انگار نمی‌توانند کنده شوند. هر چند نفر به چند نفر در آغوش هم حل شده و گریه می‌کنند. و مردمی که هنوز با چشمانی پف کرده و سرخ به سمت بیت می‌آیند. ادامه دارد... سنا عباس‌علیزاده دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تبریز بخش دهم موقع برگشت از تجمع مقابل بیت امام جمعه‌ی شهید، رفتیم سمت مسجد کبود تا با بی‌آر‌تی برگردیم دفتر حوزه هنری. چند اتوبوس پر را از دست دادیم. عجله داشتیم که برسیم حوزه و روایت‌هایمان را ثبت کنیم. اتوبوسی خالی آمد هول کردیم و اشتباهی سوارش شدیم. نگو که مسیرش با مسیر ما فرق داشت. مجبور شدیم یک ایستگاه زودتر پیاده بشویم. به بچه‌ها گفتم حالا که زودتر پیاده شدیم برویم سری هم به آقای جنگجو بزنیم؛ صاحب کتابفروشی دریا. وارد شدیم و سلام کردم. احساس کردم خیلی بی‌قرار است. گفتم آقای جنگنجو می‌شود در مورد این اتفاق کمی صحبت کنیم؟ سریع گفت: «واقعیتش امروز اصلا حالش رو ندارم.» و بغض کرد. اصرارم را که دید گفت: «دیشب با پدر امام جمعه هم صحبت کردم...» باز بغض اجازه نداد ادامه بدهد. لیلا گفت ناراحتشان نکنیم. خداحافظی کردیم و آمدیم بیرون. تا برگشتم که عکسی از ویترین مغازه بگیرم، دیدم آمده است بیرون از مغازه. انگار حرف‌های نگفته، نفسش را تنگ کرده بود. ادامه دارد... زینب عباسی دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تبریز بخش یازدهم ساعت ۱۷:۳۰ دوشنبه است؛ ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳. حدود یک ساعت از شروع مراسم مصلی گذشته است. دیروز توی این ساعت‌ها داشتیم دعا و نذر و نیاز می‌کردیم که سرنشینان هلیکوپتر سالم پیدا بشوند. نشستم کنار سه دختر که میانگین سنشان بیشتر از ۲۰ نمی‌تواند باشد. صدای قاریِ مراسم فضای مصلی را پر کرده است و این سه سرشان توی گوشی‌هایشان است. سمت راستی دارد متنی را برای آن دوتای دیگر می‌خواند: «مراسم بدرقه‌ی شهدا...». «صدق الله» قاری اوج می‌گیرد و صدای دختر جوان را گم می‌کنم. چند ثانیه بعد دختر وسطی از سمت چپی سؤالی می‌پرسد. دختر توی گوشی‌اش دنبال چیزی می‌گردد، سرش را بلند می‌کند و می‌گوید: «نُه‌و‌سی» -نُه‌و‌سی؟ میای؟ +آآره. با هم بیایم؟ دختر وسطی کمی مکث می‌کند: +پس باید هشت‌و‌نیم بیدار بشیم... توی مدت مکث داشت برنامه‌ی خواب و بیداری‌اش را تنظیم می‌کرد که فردا به مراسم بدرقه شهدا برسد. -آره هشت‌و‌نیم بیدار بشیم، نُه می‌رسیم اینجا... صدایش توی صدای مداح محو می‌شود: «ای کاش روی سنگ مزارم بنویسند آقا! جز عشق تو سرمایه ندارم که ندارم آقام! آقام! بر سایه‌ی دیوار تو نشستم نیکوتر از این سایه ندارم که ندارم» روی ویدئووالِ وسط مصلی عکس‌ها پشت سر هم پخش می‌شود. هنوز عادت نکرده‌ام بگویم شهید رئیسی، شهید آل‌هاشم، شهید امیرعبداللهیان، شهید رحمتی. ادامه دارد... زینب علی‌اشرفی دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
9.85M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
📌 روایت تبریز بخش دوازدهم گوشم به مداحی مراسم است و چشمم دنبال سوژه می‌گردد برای نوشتن. یک نفر از پشت سر صدایم می‌کند: «زینب!» برمی‌گردم سمت صدا. دوست مامان است. چشم‌هایش انگار آسمان دیشب تبریز و آذربایجان باشد؛ تق بزنی می‌بارد. امروز هیچ کس بعد از سلام نمی‌پرسد «حالتون خوبه؟» یک جمله بعد از سلام می‌نشیند روی زبانمان: «تسلیت میگم». این جمله همان تقی بود که چشم‌های خانم حبیبی را بارانی کرد. سرخی چشم‌هایش گواهی می‌داد که از صبح هم وضعیت همین بوده. معانقه کردیم. سر بر دوش من گذاشت و با هق‌هق گفت: «یعنی دیگه از این هفته جمعه‌ها صدای آقا از اینجا نمیاد؟ مگه میشه؟» باران، رگبار شد و شانه‌هایش به لرزه افتاد. چادرش را کشید روی صورتش و رفت یک گوشه برای خودش عزاداری کند. یک وقت‌هایی سوژه خودش می‌آید سراغت؛ رزق لایُحتَسب است. تو نمی‌دانی چطور از احساس سوژه در مورد آیت‌الله‌ آل‌هاشم بپرسی. شعاع مردم‌داریش ابرها را کنار می‌زند و می‌تابد. ادامه دارد... زینب علی‌اشرفی دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تبریز بخش سیزدهم دیروز بچه ها را آورده بودم اینجا، توی صحن مصلی که شب عیدی چای حضرتی بخوریم از چایخانه‌ی امام رضا تا لحظاتی فارغ از غم و غصه‌های دنیا خوش باشیم. خبر مفقودی هلیکوپتر را همین جا شنیدیم و غم دنیا روی سرمان آوار شد. ادامه دارد... لیلا طهماسبی دوشنبه | ۱۴۰۲/۰۲/۳۱ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 هشت درس ریاضی یاسمن به عدد 8 رسیده بود که با ذوق و شوق به او گفتم «خب، رسیدیم به عدد همیشه مقدس 8» ؛ مات و مبهوت مانده بود که چه می گویم. برایش توضیح دادم که هر کسی یک عدد را در ذهن خودش بیشتر از بقیه اعداد دوست دارد، یکی 2 ، یکی 5، یکی 7، یکی 18، یکی 20 ... اما من همیشه عدد 8 را بیشتر از بقیه عددها دوست داشتم. چشم‌هاش گرد شده بود. کف دست‌اش را به من نشان داد و با صدای بلند گفت: یعنی هیچ کسی عدد «یک» رو دوست نداره؟ -چرا. حتما افراد زیادی هستند که عدد یک رو دوست داشته باشند اما من 8 رو بیشتر از بقیه دوست دارم ؛ آخه هر وقت عدد 8 را می بینم، یاد امام رضا می افتم. امام هشتم‌مون. تو چه عددی دوست داری؟ -من؟خوب من یک رو بیشترترترتر از همه عددها دوست دارم چون خانم معلم مون گفته « خدا یکی هست». پس عدد مقدس من میشه یک. امروز میان آشپزخانه، روبه روی شعله‌ی گاز مشغول آماده کردن پیاز داغ بودم، شبکه خبر از حادثه برای هلی کوپتر رئیس جمهور خبر می‌داد. حرارت آتش به صورتم می‌زد.دلم ریخت؛ هشتمین رئیس جمهور ایران در روز تولد هشتمین امام شیعیان.... یاسمن نگاهم کرد،باید بازهم از عدد هشت برایش بگویم. زینب رمضانی دوشنبه | ۱۴۰۳/۰۲/۳۱ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 خبر بد بود ساعت ۳ نصفه شب است، انتظار، خواب چشمانم را گرفته است. می‌خواهم دعای توسل بخوانم، در هر بندش ته دلم می‌گویم: «تا صبح امن یُجیب دل‌های مضطربمان یکشف السوء می‌شود و خبرهای خوبی می‌رسد ...». آمینَ ربَّ العالمین را که می‌گویم، پلک‌هایم روی هم می‌افتند ... ساعت ۷ صبح است. نفهمیدم کی خوابم برده است. فقط چشمانم را باز می‌کنم و به سقف سفید بالای سرم زُل می‌زنم. ته دلم روشن می‌شود. مانند آن روز صبحی که مامان‌جون از خانه بیرون زد و هیچ کس امیدی به برگشتش نداشت جز من ... دستانم بی اختیار موبایل را برمی‌دارند می‌خواهم کانال‌های خبری را باز کنم که «انا لله و انا الیه راجعون» به اطلاع دانشگاهیان دانشگاه شهرکرد می‌رساند در پی شهادت رئیس جمهور محترم و هیئت همراه ایشان در سانحه هوایی کلیه کلاس‌های درسی ساعت ۸ الی ۱۰ دانشگاه تعطیل می‌باشد و جهت ادای احترام به روح شهدای خدمت وطن، هم اکنون مراسمی در مسجد دانشگاه شهرکرد در حال برگزاری است. جلوی چشمانم سیاه می‌شود... نرجس تاج‌الدینی دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 خدافظ! -خدافظ! بهتون خوش بگذره! ولی یه چیزی؛ مثل اینکه بالگرد رئیس جمهور گُم شده. با تعجب وای کشیده‌ای می‌گویم ولی جدیش نمی‌گیرم. با دخترها از ماشین پیاده می‌شوم و به مجلس جشن زنانه می‌رویم. پس از اتمام مراسم و کلی دست و کِل و شادی با خنده وارد ماشین می‌شویم. بلند می‌گویم: -سلامٌ علیکم. عیدتون مبارک حاااج آقا با تلخند سری تکان می‌دهد. دمق است‌. پاپی‌اش می‌شوم. می‌فهمم قضیه بالگرد رئیس جمهور الکی الکی جدی شده. خنده بر صورتم می‌ماسد. دهانم تلخ می‌شود‌. به‌رسم همیشگیِ زمان‌هایِ پراسترسِ زندگی، اسپاسم‌های معده و ریختن اسیدهایش شروع می‌شوند. پرت می‌شوم به روز مادر امسال که با خوشحالی از مراسمی که مدرسه‌ی دخترم برای مادرها گرفته بود، بر‌می‌گشتیم. آن‌جا هم خبری تلخ و بهت‌آور جشنمان را تبدیل به عزا کرد. در روز میلاد حضرت زهرا(س)، زائران شهید سلیمانی در انفجار تروریستی به شهادت رسیده بودند. حالم اصلا خوش نیست. پیامی می‌خوانم که نمک مضاعفی می.شود بر جگر سوخته‌ام. از یک زن عضو کنست صهیونیست: «خدا چقدر خوب است. خدا چقدر خوب است. هیچ چیز مانند این نیایش قوی نیست، به خصوص در یک روز مه‌آلود...» نفس کم آورده‌ام. شیشه را پایین می‌دهم تا خنکای هوا بخورد توی صورتم. اشکهایم بی‌امان می‌ریزند: «خدایا می‌دانم یقینا کله خیر است ولی لطفا سیدابراهیم ما را به سلامت برگردان‌.» به خانه می‌رسیم. لحظات به کندی می‌گذرند. چه شب درازی شد. دلم مثل سیر و سرکه می‌جوشد. سعی در عادی نگه داشتن فضا دارم که بچه‌ها اذیت نشوند. اما بالاخره دست‌وپاشکسته چیزهایی فهمیده‌اند. آن‌ها هم با دست‌های کوچکشان مرتب دعا می‌کنند و بعد از خوردن شام به رختخواب می‌روند. خودشان می‌دانند که خبری از قصه نیست و درخواستی هم از این بابت ندارند. فقط فاطمه قبل از خواب دوباره سفارش می‌کند: «مامان فردا میری باشگاه، یادت نره ما رو هم ببری لطفا» بلند می‌گویم: «حالا کو تا فردا، شب به‌خیر.» چشمم به هم نمی‌آید. مثل اسپند روی آتشم. -چه‌طوری خودم رو آرام کنم؟ یاد آقا می‌افتم. عکسی از آقا را توی گوشی باز می‌کنم و زوم می‌کنم روی چهره‌‌اش. لبخندش آرامم می‌کند‌: «خداروشکر بابا که شما رو داریم.» نفس عمیق می‌کشم و مرتب این جمله‌ی آقا رو با خودم زمزمه می‌کنم. -مردم ایران نگران نباشند -چشم آقا جون. چشم. تو فقط باش. تو فقط بمون. تو فقط لبخند بزن. دلم نمی‌خواهد خوابم ببرد. می‌ترسم مثل آن جمعه لعنتی چشمانم را باز کنم و باز با خبری تلخ روبه رو شوم. نیمه‌های شب خبرها همه تکراریست. خبر جدیدی نیست. پلک‌هایم سنگین می‌شود. آرام زیر لب زمزمه میکنم: «تاریکی زیر درختان پرنجوا آهسته می‌خزد روشنای غروب بر آبشارها لحظه‌ای به درنگ می‌ایستد و بر ستیغ کوه به تاخت می‌رود در گریزگاه‌هایی مخفی که به کوهستان می‌رسند در پرتگاه‌هایِ اَخم‌آلودِ پیچیده در مه و در دره‌های پنهان جایی که علف‌ها سبزند بادها می‌غلتند و سنبله‌ها در می‌گذرند... درختانِ سبز، خزان می‌گیرند و خورشیدْ، خاموشی؛ و تو با پروازِ قوش‌ها صدای اسب‌ها و آوازِ خنیاگرانْ زیر نور ماه، رو بر‌نمی‌گردانی؛ پشته‌ها با تاجی از صنوبرهای پیچ خورده و پرنده‌ها در پرتگاه‌ها و دیوارهای صخره‌ای می‌لرزند... چشم‌های عزیز تو اما در تاریکی آرمیده است و تو هرگز به خانه باز نمی‌گردی..‌. ``فاطمه جهان بخش`` دیگر نمی‌فهمم کِی به خواب می‌روم. زهرا ابوالقاسمی دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 ۸ و ۰۸ دقیقه صبح دیشب تا دیروقت بیدار بودم و اخبار را چک می کردم، امروز صبح که اماده شدم، سوده خواهرم جلوی تلویزیون بود با صدای گرفته ای گفت: بالگرد پیدا شده، زیرنویس کردن احتمالا سرنشین ها زنده نباشن. بغض گلویم را گرفت، چیزی نگفتم رد شدم، سریع آماده شدم که خودم را به محل کارم برسانم، سر خیابان رفتم و توی دلم ذکر صلوات میگرفتم، با اولین بوق آژانس، سوار شدم، مرد میانسالی که، رادیواش روشن بود و نگاهش به من. سلام دادم نشستم و سریع گوشی دست گرفتم، سرم داخل گوشی بود که یک دفعه صدایی از رادیو شنیدم: انالله و انا الیه راجعون و صدای قرآن پخش شد، چشمانم پر از اشک شد بغض گلویم را محکم فشرد، چشمم خیره به ساعت گوشی افتاد ۸:۰۸ دقیقه صبح دوشنبه ۳۱ اردیبهشت، قطرات اشک را پاک کردم، راننده نگاهش به من بود، کمی خودم را جمع و جور کردم که محکم باشم ولی دست خودم نبود، اشکهایم بی اختیار سرایز می شد. راننده با صدای گرفته اش گفت؛ خدا عاقبت همه رو بخیر کنه. با حرفش، من بیشتر به اشکهایم پناه بردم، صدای دلنشین آقای رییسی، عکسهایش و تیتر خبر سفرهایش مثل نوار نگاتیو از جلوی چشم و ذهنم عبور می کرد و من خیره به دنبالشان ... آصف بهاری دوشنبه | ۳۱ اردیبهشت ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا