eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.6هزار دنبال‌کننده
1.7هزار عکس
253 ویدیو
3 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی 🖋 هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی 🌱 خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... ✉️ نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 روایت تبریز بخش چهل‌ونهم پرچم قرمزی که تاب می‌خورد نشان می‌دهد خودروی حامل پیکر شهدا به مصلی رسیده است. آنقدر شلوغ است که عبور از میان جمعیت برایمان سخت شده است. بغض دوباره گلویم را فشرد. می‌خواستم خودم را کنترل کنم تا روایتی دیگر بنویسم که یک دفعه مداح گفت: «حتما وقتی داشتند سقوط میکردند آقا ابالفضل را صدا زده‌اند.» یا ابوالفضل! ادامه دارد... فاطمه حیدری | از سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۱:۵۵ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تبریز بخش پنجاهم دقایقی پیش مجری تشکر آیت‌الله آل‌هاشمِ پدر را به مردم اعلام کرد، تشکر مسئولان را هم. از حضور مسئولین و اقشار مردمی استان‌های دیگر در این مراسم تقدیر کرد. ختم مراسم را اعلام کرد. اما ازدحام جمعیت طوریست که فکر نکنم حالا‌حالاها خیابان خلوت بشود. صدای سنج و طبل هنوز به گوش می‌رسد: «عزا عزاست امروز، روز عزاست امروز، مهدی صاحب‌زمان صاحب‌عزاست امروز» خیلی‌ها هنوز ایستاده‌اند. مثل این آقا که کاری به اعلام ختم مراسم ندارد. همان بالا با پوستر شهدای خدمت ایستاده، رو به جمعیت. «رسانه‌ی مردمی»؛ با دیدن مرد و پوستر توی دستش این عبارت توی ذهنم ساخته می‌شود. ادامه دارد... زینب علی‌اشرفی سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۲:۱۲ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روایت تبریز بخش پنجاه‌ویکم ساعت ۱۲:۰۰ مراسم تمام شد. و داستان مقاوت همچنان ادامه دارد... لیلا طهماسبی سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۲:۰۰ | میدان ساعت ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 روایت تبریز بخش پنجاه‌ودوم «الله‌اکبر» اذان بلند شد. درهای مصلی باز شده بود برای اقامه‌ی نماز جماعت ظهر و عصر. بخشی از مردم راهی مصلی بودند و بخشی هم داشتند برمی‌گشتند. دمِ ورودی خواهران دیدم زنی چسبیده به درهای آهنی و شبکه‌ای مصلی و زار می‌زند. فکر کردم یکی از همان‌هایی‌ست که سال‌ها اینجا پشت سر آیت‌الله آل‌هاشم نماز جمعه خوانده و پای خطابه‌هایش نشسته است. نزدیکتر رفتم که از احوالش چیزی بفهمم. داشت با بسیجی ایستاده در ورودی صحبت می‌کرد. شنیدن «از آبادان اومدم» قلابی بود که انداخته شده بود تا من را دنبال قصه‌اش بکشاند. حرف‌هایش لای زنجموره‌ها گم بود و سخت می‌شد فهمید چه می‌گوید. فقط شنیدم که بسیجی میانسال بهش گفت: «اینا بزرگتر از این حرفات. حتماً می‌بخشن.» و یکدفعه رفت سمت مردی که توی دستش چند شاخه از برگهای نخل روی تابوت‌ها بود. خواست تکه‌ای از آن را بدهد به این خانم. مرد تردید داشت. گفت: «از آبادان اومده برای مراسم». مرد پذیرفت. شاخه‌ی نخل را که می‌داد دستش بسیجی دیگری آمد نزدیک و تکه‌پارچه‌ی مشکی تبرکی را هم به زن داد: «این رو هم از روی تابوت شهدا برداشتم» زن دلش آرام گرفت انگار. برگشت سمت من: «تو رو خدا اینا رو اینستا مینستا نذاریا!» گفتم نه و رفت. از بسیجی میانسال پرسیدم ناراحتیش از چی بود؟ گفته بود من یه مدت به آقای رئیسی خیلی توهین کردم الآن اومدم معذرت‌خواهی کنم. کاش منو ببخشه! ادامه دارد... زینب علی‌اشرفی سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۲:۳۵ | مصلی امام خمینی ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 روایت تبریز بخش پنجاه‌وسوم از صبح دیروز که این خبر تلخ منتشر شد، تبریز را غم گرفته بود. بغض سنگینی گلوی تبریزی‌ها را می‌فشرد. مردم ساعت‌ها قبل از شروع تشییع کف خیابان بودند. ورود شهدا به خیابان‌ها این بغض را شکست. گریه بود و گریه بود و گریه بود... ادامه دارد... محمدرضا ناصری سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 روایت تبریز بخش پنجاه‌وچهارم جلوی تصویر شهدا می‌ایستند تا عکس بگیرند. من هم از فرصت استفاده می کنم و چند تا عکس می‌گیرم. یکی‌شان چهره‌ی ایرانی دارد‌. نزدیک می‌شوم: -چینی ان؟ +بله نگاه پرسشگرانه‌ام را که می‌بیند ادامه می‌دهد: «سرمایه‌گذار کارخانه‌ی فولاد بستان آبادن‌ان» کوتاه جواب می‌دهد و می‌رود. پشت سرش می‌دوم: «کاش عجله نداشتید!» لبخند می‌زند و دور می‌شود. وسط خیابان ایستاده‌ام و جمعیت را تماشا می‌کنم که می بینم همراه یکی از چینی‌ها برگشت: «فارسی بلده هر سوالی دارین بپرسین.» خیلی خوب فارسی حرف می زند: «اولین برخوردم با آیت‌الله آل‌هاشم در تشییع جنازه آقای خرم استاندار آذربایجان شرقی بود. از برخورد نزدیک و صمیمیش با مردم متعجب شده بودم. برخوردشون با ما هم خیلی خوب بود و برای حل مشکلات سرمایه گذاری خیلی کمکمون کردن.» مکث می‌کند انگار که حیفش بیاید از رئیس‌جمهور صحبت نکند. می‌گوید: «با آقای رئیسی هم دیدار داشتم ما در چین به این راحتی نمی تونیم رئیس‌جمهور رو ببینیم ولی با ایشون در سفر استانی به آذربایجان وقت گرفتیم و رفتیم پیششون. حرف زدیم و مشکلات را مطرح کردیم. زمانمون تموم شد ولی آقای رئیسی گفتند اجازه بدین صحبت کنن.خیلی تشویقمون کردن برای سرمایه‌گذاری در ایران. ما ایران رو وطن دوممون می دونیم.» خواستم در مورد چیزهایی که امروز می‌بیند صحبت کند. نگاهش را برد سمت جمعیت و گفت: «اینهمه جمعیت سیاه پوشیدن و اومدن. دیگه هیچ حرفی باقی نمی مونه." ادامه دارد... لیلا طهماسبی سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۹:۵۶ | روبروی استانداری ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 جشنی که عزا شد از هفته قبل مدام با خودم فک می‌کردم برای ولادت امام رضا چکار کنم؟ با وجود نوزاد سه ماهه‌ام هرکاری را بالا پایین می‌کردم می‌دیدم نمی‌شود. در یخچال را که باز کردم شیشه سس توی یخچال چشمک می‌زد. به دلم افتاد کمی الویه درست کنم و بین نیازمندان توزیع کنم. اما بدون برنامه ریزی قبلی یکهو دو تا کار وقت گیر هم سپردند دستم برای جشن دوشنبه شب. دودو تا چهارتایی کردم و با خودم گفتم: «احتمالا این کار ثوابش بیشتره پس نذری باشه واسه بعد!» سرگرم کار بودم که ناگهان اخبار سقوط رو دیدم. دل توی دلم نبود. تا دیروقت بیدار ماندم و تسبیح چرخاندم. خبر شهادت را که شنیدم گریه امانم نمی‌داد. یاد روز سخت 13 دی 98 افتادم. دیگر جشنی در کار نبود. آستین‌ها را بالا زدم و الویه‌های نذری‌ام را این بار برای شهدای خدمت آماده کردم. سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 پوستر مردمی تا وارد کفش فروشی شدم، پسر جوان از مغازه بیرون آمد. با صاحب مغازه اشتباهش گرفتم و گفتم: «ببخشید از این پوسترها برای مغازه‌تون نمی‌خواید؟» پسر جوان خندید و گفت: «مغازه ندارم ولی می‌تونم جلوی موتورم بزنم.» پوستر را از دستم گرفت و رفت سراغ موتورش. سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | حسینیه هنر سبزوار @hoseinieh_honar_sabzevar ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 گریه‌ی بابا خواب را بر چشمانم حرام کرده بودم. به هر امام و امام‌زاده‌ای که می‌شد نذر کردم. من فقط یک چیز می‌خواستم آن هم سلامتی سیدمان بود. اما او آسمانی‌تر از این بود که اینجا بماند. فقط برای چند لحظه غافل شدم و خوابم برد. توی خواب دیدم که پیدا شده اما سالم و سلامت، نه. رو به قبله به سجده رفتم و فریاد زدم که خدایا! چرا؟ با صدای فریاد خودم از خواب بیدار شدم. دیدم بابا بی‌قرار و پر از دلهره جلوی تلویزیون نشسته است. حالی برای حرف زدن هم نداشت نگاهم قفلِ مجری شد که یک‌دفعه آیه‌ی خداحافظی را نجوا کرد و این یعنی پایان. پایان امیدهای ما و آغاز پرواز عاشقانه‌ی او. اولش حتی نمی‌توانستم گریه کنم اصلاً نمی‌توانستم باور کنم. صدای گریه های ‌بابا من را به خودم آورد و اشک‌هایم جاری شد فریادی به بلندی آسمان زدم که چرا.. فاطمه کرمی سه‌شنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا