📌 #روایت_پیشرفت
مرهم
روایتی از بزرگترین رویداد عمل جراحی شکاف کام و لب / بخش اول
برای شاید هزارمین بار لیست کارهایم را به ردیف نوشتم تا این هفته از روی برنامه همه را انجام بدهم که برای هزارمین بار ثابت شد هیچ کاری برای من از روی برنامه پیش نمیرود. جراحی رایگان بیماران شکاف لب و شکاف کام با میزبانی لرستان اتفاق بزرگی بود که نمیشد بیتفاوت از کنار آن گذشت. برنامۀ کاری هفته را کنار گذاشتم و راهی بیمارستان شهدای عشایر شدیم. سه طیف مخاطب مصاحبه را از قبل تعیین کردیم و بنا شد با بیماران، پزشکان و مسئولان بیمارستان مصاحبه کنیم تا کم و کیف این اتفاق را دربیاوریم. تابلوی «بنیآدم اعضای یکدیگرند که در آفرینش ز یک گوهرند» در ورودی بیمارستان زیر آفتاب سوزان ساعت دو ظهر ناخوشایندی گرما را برایم خنثی کرد. من قرار بود آدمهایی را ببینم که این بیت شعر را معنا کرده بودند.
این بیمارستان یادآور خاطرههای تلخم بود از دو ماه کمای برادرم و دو روز بستری شدن خواهرم و همسرش که در روز عروسی در راه خانه تصادف کرده بودند. ساختمانها را یکییکی پشت سر گذاشتیم تا بخش اداری و ریاست را پیدا کنیم و مجوز بگیریم. ساعت دو و ده دقیقه و اتمام ساعت کار اداری؛ به ریاست که نرسیدیم اما روابط عمومی را درست لحظۀ قفل کردن در اتاق غافلگیر کردیم. وقتی فهمیدند هدفمان چیست خوششان آمد و تا ساختمان درمانگاه همراهمان آمدند و ضمانت کردند که توی کارمان گیری پیش نیاید. چند نفر از کودک تا جوان و میانسال توی سالن در صف پذیرش بودند تا اسمشان ثبت شود و بروند برای عمل. چند نفری هم با پیکسل «مرهم» مدام در رفتوآمد بودند تا کارهای پذیرش را سریعتر کنند. مصاحبه را که شروع کردیم، چندنفر از پدر و مادرها رو ترش کردند و قبول نکردند. اما بقیه استقبال کردند.
ادامه دارد...
رعنا مرادی
یکشنبه | ۳ تیر ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
حوزه هنری لرستان
@artlorestnir
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #روایت_پیشرفت
مرهم
روایتی از بزرگترین رویداد عمل جراحی شکاف کام و لب / بخش دوم
یکی از بیمارها متولد ۷۳ بود، از چهرهاش چیزی مشخص نبود، گفت: «برای ترمیم اومدم، همۀ زندگیام فقط آرزو داشتم مشکلم حل بشه، اینقدر طعنه و تمسخر شنیدم یه روز خوش نداشتم. سه ساله آرزومه دکتر کلانتر رو ببینم، کلی دویدم که نوبت بگیرم اما نشد حالا باورم نمیشه خودش اومده تو شهرم.» بغضش را به سختی کنترل میکرد و زور میزد اشکهایش نریزد. آخر حرفهایش اضافه کرد: «اسمم رو نزنی!» اطمینان دادم که اسمش را نمیزنیم توی متن. نمیدانستم توی این موقعیت چهطور باید همدردی کنم، گفتم: «ولی من که نگاه میکنم هیچ مشکلی توی چهرهات نمیبینم.» لبخند زد گمانم فکر میکرد خالی میبندم که الکی دلش خوش شود. قبل از اینکه به سمت بخش زیبایی و ترمیم برویم، از یک خانوادۀ دیگر مصاحبه گرفتم، پسرشان ۱۰ ساله بود. سوالها را که پرسیدم، پسرک زد زیر گریه. چشمهای مادرش هم اشکی شد. صد بار به خودم لعنت فرستادم که چرا توی این موقعیت قرار گرفتهام؟ معلوم بود دل پسرک از همکلاسیهایش پر است. هر چه مادر تلاش کرد خودش را محکم نشان دهند نتوانست. از در شوخی و خنده درآمدم که فضا را عوض کنم، اما ته دلم میدانستم تلاشم مذبوحانه است.
خداحافظی کردیم و آمدیم بخش ترمیم. چند نفر از بیماران قبل و بعد از جراحی را اینجا بستری کرده بودند. فقط دو نفرشان مصاحبه کردند. یکیشان از خوزستان آمده بود. زن پنجاه سالهای که برای بار اول در انتظار عمل و بهبود بود. آن یکی هم دختر ۲۳ سالهای از همدان بود که برای ترمیم آمده بود. خودش که به خاطر باندپیچی بعد از عمل نمیتوانست حرف بزند؛ مادرش سوالهایمان را جواب داد. اصرارمان برای راضی کردن کادر درمان بخش بیثمر بود. برای آنکه دست خالی ردمان نکرده باشند حوالهمان دادند بخش جراحی مردان و زنان. دوباره ساختمانها را پشت سر گذاشتیم و به طبقۀ دوم که دوراهی بخش مردان و زنان بود رفتیم. اینجا اوضاع متفاوت بود، بوی الکل و پماد دلم را زد اما زود عادت کردم.
ادامه دارد...
رعنا مرادی
یکشنبه | ۳ تیر ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
حوزه هنری لرستان
@artlorestnir
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #روایت_پیشرفت
مرهم
روایتی از بزرگترین رویداد عمل جراحی شکاف کام و لب / بخش سوم
سالن پر از جمعیت و بیمارانی بود که بالای لبشان باند و پماد زده بودند. آدمهایی با لباس بلوچی و جنوبی و چهرههایی که شبیهشان را در مسیر اربعین عراق دیده بودم.
درست حدس زده بودیم یکی از بیماران کودک یک سالهای بود به نام عباس ابوحمزه که به همراه پدر و مادرش آمده بود. روی تخت، عمیق خوابیده بود. به مادرش سلام کردم، فکر میکردم هر چه از این طرف و آن طرف یاد گرفتهام را به کار میگیرم و کار را تمام میکنم، اما همان «شنو اسمک» هم یادم رفته بود. به یاد صحنۀ مکالمۀ همسر حاجی گرینوف در فیلم اخراجیها افتاده بودم، خیلی خودداری کردم نگویم: «ماذا فازا؟» یکهو به ذهنم رسید از مترجم اینترنتی کمک بگیرم که توی جملۀ دوم دستگیرم شد از همسرش اجازۀ مصاحبه ندارد. هماتاقیهای کودکشان یک مادر همشهری خودمان بود و یک مادر عرب شوشتری با بچههایشان بودند که قدری عربی مادر خرمآبادی را ارتقا داده بودند.
مصاحبههای دو دقیقهای که تمام شدند فقط مانده بود اتاق عمل و اصل کاری. توی بخش ریکاوری همراهان بیماران منتظر بودند تا جراحی بیمارشان تمام شود. از سیستان و بلوچستان تا همین کنار گوش خودمان پلدختر و الشتر آمده بودند تا از فرصت استفاده کنند. همیشه خیال میکردم بیماران شکاف لب و کام باید کودکانی زیر ده سال باشند اما حالا اکثر بیماران بزرگسالانی بودند که تمام عمرشان را با این مشکل در چهره گذرانده بودند.
توی اتاق عمل نشستیم به امید مصاحبه با پزشکان مجموعۀ مرهم، چند بیمار و منشی اتاق و پزشکانی که تقسیم کار کرده بودند و وقت استراحتشان بیشتر از پنج دقیقه نمیشد. هر چه اصرار کردم هیچکدامشان حاضر به مصاحبه نشدند. توی فرصتی که آنجا بودیم رفتارشان با بیماران را زیرنظر گرفتم، جز دلسوزی و تواضع ندیدم. هیچ فکرش را نمیکردم یک روزی تصویر دیگری جز جراحی بینی و درآمدهای کلان از جراحان زیبایی ببینم. در خیالم نمیگنجید بک جراح زیبایی اینطور دل به دل بیمارش بدهد و سرتاپایش گوش بشود برای نقشهها و آروزهایی که بیماران شکاف لب برای چهرهشان ریختهاند.
ادامه دارد...
رعنا مرادی
یکشنبه | ۳ تیر ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
حوزه هنری لرستان
@artlorestnir
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #روایت_پیشرفت
مرهم
روایتی از بزرگترین رویداد عمل جراحی شکاف کام و لب / بخش چهارم و تمام
بالاخره آقای جلیل کلانتر، سرپرست تیم پزشکان را دیدم و خواستم فرصت مصاحبه بدهد، قول فردا را داد و ما هم بعد از چند عکس یواشکی از سالن و تذکر نگهبان و یکی از پزشکان که با کفش نباید اینجا باشید بیرون آمدیم. دست آخر آقای محسنی یکی از مسئولین اجرایی این اتفاق را برای مصاحبهای کوتاه دعوت کردم. توی هیاهوی سالن درمانگاه که جای مصاحبه نبود، هیچ جایی بهتر از آشپزخانه پیدا نکردیم. نیم ساعتی چند و چون ماجرا را پرسیدم و معلوم شد رایزنی تا دعوت و اجرای این اتفاق به عهدۀ مجمع خیرین سلامت استان بوده و خیلی اسمی از آنها در خبرها دیده نمیشود. آن قدر که ما حتی آنها را جزو سوژههای مصاحبه پیشبینی نکرده بودیم. پرسیدم: «لرستان رو به خاطر محرومیت انتخاب کردند یا ظرفیت بخش بهداشت و درمانش؟» جواب داد: «انگار از قبل اینجا رو دیدن و تایید کردن ظرفیت جراحی با تعداد بالا رو داره. ما هم تلاش کردیم با اضافه کردن فاکتورهای فرهنگی و مهماننوازی لرها این رو تقویت کنیم.» از ظاهر امر مشخص بود وظیفهای برای آمدن به بیمارستان ندارد اما دلش رضا نداده بود نیاید. میگفت: «با بچههای مجمع خیرین سلامت و مرهم از صبح ساعت ۷ اینجاییم تا ۱۰ و ۱۱ شب.» همکارانش را نشان میداد و از شوقشان برای همراهی و خدمت در این رویداد میگفت. قول و قرار مصاحبه با باقی اعضا و رییس را سر فرصت مناسب گذاشتیم و با دست پر از بیمارستان بیرون آمدیم.
برای چهار ساعت از دنیا و اخبار و ایام تبلیغات انتخابات منقطع شده بودم و برای اولین بار از این بیمارستان خاطرۀ خوش به ذهنم سپردم. هر چه کمک جهادی و خیریه تا پیش از این دیده بودم همه در سیل و زلزله و اربعین و کمک به بیماران موردی در فضای مجازی خلاصه میشد و حالا توی یک روز جمعی از پزشکان زیبایی رکورد جراحی را زده بودند و رایگان بیمارانی را درمان میکردند که یک نقص کوچک در چهرهشان، همۀ وجودشان را درگیر کرده بود.
شب اخبار را زیر و رو کردم و شبکههای مجازی را گشتم تا بیشتر از این اتفاق بخوانم. توی اخبار نوشته بودند: «۶۰ نفر پزشک و کادر درمان از موسسه ملی سلامت مرهم در سیوسومین سفر استانی خیریۀ خود برای جراحی ۳۰۰ نفر به لرستان آمدهاند تا از بین ۴۰۰۰ متقاضی آنها را رایگان جراحی کنند؛ بزرگترین بیمار ۷۸ ساله و کوچکترینشان ۳ ماهه بودند. در این رویداد رکورد جراحی عمل شکاف لب در دنیا با ۹۱ عمل جراحی در یک روز، شکسته شد.»
پایان.
رعنا مرادی
یکشنبه | ۳ تیر ۱۴۰۳ | #لرستان #خرمآباد
حوزه هنری لرستان
@artlorestnir
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #روایت_پیشرفت
روی پاهای ایرانی
بخش اول
تمرکزمان روی مباحث مربوط به کامپوزیتها بود؛ یک مشکلی پالایشگاهها داشتند که با استفاده از تکنولوژی کامپوزیتها میشد آن را رفع کرد و ما داشتیم روی آن پروژه کار میکردیم. اوایل کار بود که یک روز همکار و شریکم دکتر نصر آمد به من گفت که «حمید آن پروژه را بگذار برای دنیایمان؛ من یک ایده دارم برای آخرتمان.» گفتم «دنیا؟ آخرت؟ کلید آخرت را بگو چی است؟»
دکتر نصر گفت: «من آن زمانی که خارج از کشور بودم خیلی در جامعه میدیدم که معلولین حضور دارند؛ ورزش میکنند، فعالیتهای اجتماعی دارند، خیلی راحت سرکار میروند و خریدوفروششان را انجام میدهند. هميشه برایم سؤال بود که چرا در کشور ما که تجربه جنگ، حوادث، تصادفات، زلزله، دیابت و بیماریهای مختلف را داشته و داريم و قاعدتاً باید معلولین بیشتری هم داشته باشیم، چرا در کشور خودمان در اجتماع خیلی کم میبینمشان. بعدازاینکه برگشتم با یک تحلیل ساده به این نتیجه رسیدم که دلیلش این است که آنجا با توجه به دسترسی که به فناوریها و تکنولوژیهای پیشرفته دارند، معلولين خیلی راحت میتوانند در جامعه فعالیتهایشان را انجام بدهند. مشکلی که ما اینجا داریم این است که تکنولوژی و فناوری مورد نیاز برای جامعه معلول یا توانخواه وجود ندارد پس نمیتوانند خودشان را عرضه بکنند و بیایند در اجتماع.»
گفتم خب ما چکار میتوانیم بکنيم؟
دکتر نصر ادامه داد: «یکسری از افراد از ناحيه پا قطع عضو شدهاند و یک مشکلی دارند که با استفاده از این تکنولوژی کامپوزیتها میتوانیم پنجههای کربنی برایشان درست کنیم که این مشکلشان را حل میکند.» خلاصه اينکه اين پيشنهاد و ايده دکتر نصر بود که برویم سراغ ساخت یک محصولی که بتوانیم حرکت را به معلولین برگردانیم و برای من هم خیلی جذاب شد.
شاید برایتان اتفاق افتاده باشد که مچ پایتان پیچخورده یا شکسته باشد و داخل گچ برود. راه رفتن آن موقعتان را تصور بکنید که به خاطر اینکه مچ پای شما ثابتشده بود به چه صورتی راه میرفتید؛ نسل قدیم پنجهها به این شکل بود که مچ پا ثابت بود و حرکتی نداشت. اما وقتی از پنجههای کربنی استفاده میشود عملکردش دقیقاً شبیه به مچ پا میشود. مچ آن انعطاف را داشت و آن انعطاف باعث میشود که شخص بتواند حرکات ورزشیاش را انجام بدهد و بتواند از شر کمردردهای زیاد خلاص بشود و حتی خستگیاش کمتر بشود. پنجه کربنی تحولی بود برای افرادی که با قطع پا محدودشده بودند.
زمانی که آقای دکتر ایده را دادند، دو سال تحقيق کرديم و کار را شروع کردیم و توانستیم نمونه اولیه را بسازیم. همزمان وقتی این پیشنهاد را به متخصصین ميداديم میگفتند «يک پیچ اين را در ایران نمیتوانند بسازند، بعد شما دنبال چی دارید میروید؟ شما دنبال ساخت پنجه کربنی هستید؟»
ادامه دارد...
به روایت: حمیدرضا مقارهعابد
سهشنبه | ۲ مرداد ۱۴۰۳ | #تهران
مجله دانشمند
@daneshmand_mag
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #روایت_پیشرفت
روی پاهای ایرانی
بخش دوم
روزی فرارسید که برای اولین بار آقای ريحان یاری قرار بود بهعنوان شخصی که پايش قطع شده بود از پنجه ما استفاده بکند و نظر بدهد. یکی از لحظات ناب زندگی من و آقای دکتر نصر همان روز است؛ آقای ریحان یاری کاپیتان تیم ملی قطع پای کشورمان بود. ایشان آمد و استفاده کرد. وقتی اول راه رفت و بعد دوید ما مدام داشتیم نگاه میکردیم الآن چی میگوید؟ او هم جوابی نمیداد؛ در یک کوریدور خیلی طولانی میرفت و برمیگشت. میدوید. من آخرین بار گرفتمش، گفتم آقای یاری چطور است؟ گفت که «آقای مقارهعابد دارم پرواز میکنم، بگذار ادامه بدهم. این لحظه نابترین لحظههای ما است» میگفت «من قبلاً یک پنجه کربنی انگلیسی داشتم ولی اين که الان دارم، هم خیلی نرمتر است و هم خیلی انعطاف دارد. بگذارید من به پروازم ادامه بدهم.» این جمله یکی از جملههایی است که در آرشیو ذهنیمان همیشه ماندگار شد و هر وقت در این 10 سال انرژیمان میافتد، آن کلمات آقای یاری ما را دوباره سرحال میآورد و پرانرژی میکند.
رفتیم یکی از ارگانهایی که مسئول خرید این تجهیزات بود گفتیم آقا ما هم مجوزش را داریم و هم تست بالینی شده است. گفتند شما تأییدیه اتحادیه اروپا را دارید؟ ان موقع برای من خیلی عجیب بود که گفت تأییدیه اتحادیه اروپا؛ من که داخل کشور خودم بودم! گفتند نه ما فقط تأییدیه اتحادیه اروپا را میخواهیم. این تکنولوژی جزء تکنولوژیهایی است که شاید 7-8 تا کشور بیشتر این تکنولوژی را نداشته باشند. ما هم از هیچ کجا بههیچوجه کپی نکردیم و هیچ رفرنسی هم نبود که ما بتوانیم برویم و از آن الهام بگیریم. بعد این ارگان دولتی به من گفت باید بروید تأییدیه اتحادیه اروپا را بیاورید. سنگی بود که فکر میکردند این سنگ آنقدر مانع بزرگی است که ما نمیتوانیم از روی آن بپریم. ولی این اتفاق افتاد و ما تأییدیه اتحادیه اروپا را هم گرفتیم و آنها واقعاً خلع سلاح شدند و دستشان را بالا بردند؛ اینیک واقعیت تلخ است که خود تحریمی خیلی اذیتمان میکند.
یک روزی من در پلههای آن ارگانی دولتی که میخواست از ما خرید کند داشتم میرفتم و میآمدم. البته یکبار که نه؛ من آن پلهها را 100 بار رفتم و آمدم. یک مسئولی من را دید که 3 سال قبل هم من را دیده بود، گفت:« تو هنوز تو داری این پلهها را بالا میروی و میآیی؟» گفتم «بله!» گفت «ما تخصصمان این است که نگذاریم افراد امثال شما بمانند. چقدر تو چغر و بدبدنی که ماندهای!» خیلی جمله عجيبي گفت؛ یعنی سیستم دولتی و نوع قانونگزاری ما و اجرای قانونمان به شکلی است که توقع حمایت که هیچ، حتي خودشان میگویند ما کاری میکنیم که شما نمانید. تکنولوژی این محصول واقعاً کار خیلی پیچیدهای است. ولی برای رسيدن به اين تکنولوژی و ساخت نهايی پنجههای کربنی، 20 درصد توان و انرژی ما راگرفته است. 20 درصد دیگر توان ما را گرفتن مجوزها و تأییدیهها گرفت و 60 درصدش هم صرف ورود به بازار کردیم.
فکر میکنم ورود به بازار یکی از موانع اصلی است که همه شرکتهای دانشبنیان دارند و اکثراً سر همین مرز که میرسند عقبنشینی میکنند؛ یکی از اصلیترین دلیلهای اين مانع بزرگ، فرهنگ خودمان است. ما مردم اگر بخواهیم برای خانه، مان یک جنس بخريم و يک جنس داخلی و یک جنس خارجی باشد قطعاً میرویم سراغ جنس خارجی را میگیریم و میگوییم خارجی یکچیز دیگر است. شاید در قديم ما تولیدکنندهها هم کمکاری کرده بودیم و نتوانسته بودیم جنس خوبی تولید کنیم. اصلاً نمیتوانیم از این دفاع کنیم ولی الآن نسل جدیدی که وارد فضای دانش شده است واقعا به این خودباوری رسیده است که بتواند به آن سطح از تولیدات خارجی برسد؛ یعنی نگاهش نگاه صادرات است. ما روزی بهسختی وارد بازار خودمان شدیم ولی الآن به چند کشور داریم صادرات میکنیم. حتی چند تا کشور که جزء قطبهای صنعتی دنیا هستند از ما تقاضای انتقال تکنولوژی به کشورشان را دارند.
به روایت: حمیدرضا مقارهعابد
سهشنبه | ۲ مرداد ۱۴۰۳ | #تهران
مجله دانشمند
@daneshmand_mag
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
📌 #روایت_پیشرفت
قسم... قسم به روشنایی امید
بخش اول
صبح تابستان ۹۹ بود. روزگار در سایه تاریک جهانگردی از سرزمین چشم بادامیها میگذشت. هشدارهای نارنجی، قرمز میشدند. کرونا جانها را یکی یکی از مدار خارج میکرد و آنها عزم مدار کرده بودند. آنها پشت ماسکهای سفید و آبی، چشم دوخته بودند به مستطیل مانیتور و آن مکعبهای خاردار را شبیهسازی میکردند. بعضیهایشان همین چند ماه پیش کلاه مشکی منگولهدار فارغ التحصیلی را به آسمان پرتاب کردند. آن کلاه به زمین رسید و رویاهایشان اما... شتاب گرفت. بالا رفت؛ آنقدر بالا که سقف آسمان آبی را شکافت و ساکن سیاهی بیکرانِ فضا شد.
چهار پاییز گذشته است. خانههای مهرماه یکی یکی پر و در آبان سرریز میشود. کوثر و هدهد پیچ به پیچ از پیکسلهای مانیتور، متولد شدهاند، پرورش یافتهاند و سخن گفتن را آموختهاند و از محله هروی تهران راهی سرزمین گاگارین و تولستوی و داستایوفسکی شدهاند.
نیمه پاییز است. پهنه صورتی رنگی، در آبی بیرمق آسمان محو شده است. پایگاه پرتاب وستوچنی را انبوهِ درختانِ درهم تنیده نارنجی قهوهای، احاطه کرده است. اولین پرتوهای خورشید امروز، از بدنه سفید سایوز منعکس میشود. ارتفاع بیست و پنج متری این ماهوارهبر، در برابر سازههایِ تو خالی اطرافش کوتاه قد به نظر میرسد. سایهی سایوز روی محوطه سفید اطرافش بلندتر میشود. نورخورشید کم کم تاریکی گودال آتش را میگیرد.
کمتر از 3 دقیقه مانده تا رها شدن. کوثر و هدهد کنار دیگر ماهوارههای فرنگی آرام نشستهاند. باد قوت گرفته است و سکوت پهن شده در دشت را جمع میکند. مکالمه روسی سه مرد از پشت بلندگو به گوش میرسد. صدای یکیشان بمتر است و اکو میشود. از مکث بین مکالمهشان میتوان حدس زد چکهای قبل از پرتاب سایوز، یکی یکی پاس میشود.
ثانیهها به سرعتِ ساعت شنی میریزند. قلبها به قفسه سینه میکوبد. همهی آنچه این غول سفید را به زمین میدوزد، دانه به دانه کنار میرود. نفس آتشینش، همراه دود سفیدی به گودال میریزد و گهگاه به بالا زبانه میکشد. خرپاها آرام از بدنهی خاکستریِ سرد سایوز جدا میشوند. غرش آن شدت میگیرد و زمین را به ارتعاش میاندازد. شمارشگر تا صفر شدن، فقط به اندازه یک دم فاصله دارد.
دو و چهل و هشت دقیقه بامداد. پرنده بدون بال روسی از میان انبوه دود، سر بر میآورد و در آنی به آسمان دوخته میشود. کمتر از دقیقهای نقطهای میشود پنهان، پشتِ آتشِ مذاب رنگ در هالهای از سرخیِ شفاف.
ادامه دارد...
فاطمه حاجیعبدالرحمانی
سهشنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 #روایت_پیشرفت
قسم... قسم به روشنایی امید
بخش دوم
یک دقیقه و 55 ثانیه از ترک زمین گذشته است. از چشمهای سایوز، زمین را نظاره میکنیم؛ این گوی سفیدآبیِ معلق در سیاهی مطلق؛ سایوز مرحله به مرحله بارش را سبک میکند و سرعتش همچنان ضرب میگیرد.
ساعت 7 صبح. چشممان روشن! هدهد و کوثر در خانه جدیدشان جا گیر شدند. دل توی دلمان نیست اولین سلام آنها را دریافت کنیم. حمیدرضا میگوید پنج سال است هر روز، این لحظهها را در ذهنش تصویر میکند، خیلی زنده خیلی واقعی؛ لحظهای که هدهد و کوثر اولین جملههایشان را بر زبان جاری میکنند.
عقربه بزرگ در حال گذر از مبدا ساعت، برای سیزدهمین بار است که کلام حیات هدهد بر جان مینشیند. دیدید؟ شماهم دیدید؟ ای کاش ای کاش سیگنالها بغل کردنی بودند.
ساعت ده شب است. هنوز خبری از کوثر نرسیده است. هر آنچه بلد بودیم خواندیم و فوت کردیم تا برسد به خلأ فضا و بپیچد در بیکران و به گوشش برسد. رسید و نشست روی بالهایش و ریخت به جسم مکعبیاش. اولین واژههایی که بر زبان آورد از مدار به زمین افتاد. از لابه لای ذرات هوا عبور کرد و جلوی چشمها روی مانیتور نقش بست. چه قدر این حروف تماشاییاند! چه قدر کوثر و هدهد قشنگ بزرگ شدهاند! روسفید شدیم!
به نام خدایی که شما را برای فضا آفرید و ما را وسیله خلق شما؛
از طرف آنکه چهار سال شما را با عشق پرورید:
امروز سه شنبه. نیمه پاییز سال سوم قرن جدید، ساکنِ مدارِ خورشید آهنگ، شدید و تکهای از وجود من همراه شما به آن بیکران گره خورد؛ جایی پانصد کیلومتر بالاتر از آسمانِ ابریِ امروز. میدانی، اولین جملهی هر فرزندی، وصفنشدنیترین احساسیست که در وجود آدمی سرریز میشود. و تو گفتی نصر من لله و فتح قریب. زمانی بلندای فکر حکمرانان ما، اجاره ماهواره از ژاپن بود و اکنون دانشمند روسی به احترام دانشمندان ایرانی کلاه از سر بر میدارد. چه روزگاری بر ما گذشت!
پیشاپیش این خبر را میدهم که خیلی زود، دیگر اعضاء خانواده هم به شما میپیوندند و منظومه با شکوهتان شکل میگیرد. هدهد من، کوثر من؛ زندگیتان گرم، هدفتان مانا، ارتباطمان برقرار و تا پایان عمر در مدار...
فاطمه حاجیعبدالرحمانی
سهشنبه | ۱۵ آبان ۱۴۰۳ | #اصفهان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا