eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.8هزار دنبال‌کننده
1.4هزار عکس
221 ویدیو
3 فایل
روایت‌ مردم ایران 🇮🇷 نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال مطالب: @ravina_ad
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 خانه بنکدار بخش اول چند سالی بود ایام محرم که می‌شد یاد یک خاطره‌ی قدیمی، یک صحنه‌ی خیلی محو از سه یا شاید چهار سالگی، هی توی ذهنم رژه می‌رفت و اسم "نعلبکی‌ها"... نعلبکی‌های معجزه‌آمیز... یک صدای خیلی محو که به مامان می‌گفت: «برای بیمار سرطانی جواب کرده‌یمان... به نیتش یک استکان بردارید و اگر شفا گرفت یک دست برگردانید که یک دست بشود...» در طول همه‌ی این سال‌ها ایام محرم که می‌شد از خودم می‌پرسیدم کجا بود؟ آن تصویر، آن خانه‌ی محو قدیمی کجا بود؟ خانه‌ی "زرگر باشی" یا...؟ چند روز پیش در یکی از گروه‌هایی که عضو بودم اسمش را آوردند. "خانه‌ی بنکدار"، همین بود، اسمش همین بود؛ بنکدار. از اول دهه هر روز نیت می‌کردیم، فهرست برنامه‌هایشان را دیدم، از ساعت ۳ و نیم صبح شروع می‌شد تا... تا دم‌دمای اذان ظهر... نیت می‌کردیم اما نمی‌شد برویم. یک روز بچه‌ها خواب می‌ماندند، یک روز خودمان، یک روز... عاقبت دیروز، از ظهر همه‌ی کارهای خانه را راست و ریس کردم و بچه‌ها را حسابی خسته... بعد از ظهر سه تایی یک دل سیر خوابیدیم و شب رفتیم هیئت محله‌مان، مسجد امام حسن مجتبی. دخترم دلش قیمه‌ی امام حسین می‌خواست و من روضه‌ی بنکدار. شب که برگشتیم بابای خانه هنوز نیامده بود. ساعت ۱۱ از کار برگشت و جلوی تلویزیون پای برنامه معلا غش کرد... بچه‌ها هم خوابیدند اما با لباس بیرون! لباسهایشان را عوض نکردم. ساعت موبایلم را تنظیم کردم روی یک و نیم. آدم بدخواب و کم‌خوابی هستم؛ بدخواب‌تر شده بودم... زیر کتری را روشن کردم و خودم را یک لیوان کاپوچینو مهمان کردم. چند صفحه‌ای "سور بز" خواندم و روایت‌هایی که بعد از ظهر نوشته بودم را مرتب کردم و فرستادم برای صاحبشان. برای خودم یک کپشن کوتاه نوشتم توی اینستاگرام. نه! کپشن را دوست نداشتم، پاکش کردم. دیشب دخترم قیمه‌ی امام حسین می‌خواست و من روضه ی بنکدار.... صبر کردم تا اذان صبح، بابای خانه را چهار و نیم بیدار کردم. گفتم نماز می‌خوانی و برویم روضه؟ یک جای جدید؟ حالش را داری؟ اگر می‌گفت نه میدانستم امسال هم شانسم را عملا از دست داده‌ام چون صبح تاسوعا و عاشورا مهمان بودیم و نمی‌شد برویم. گفت برویم. بچه‌ها را بغل گرفتیم. یکی من، یکی او... مثل کربلا‌... لوکیشن را زدیم و بلد را روشن کردیم بیست دقیقه راه بود... ادامه دارد... حدیثه محمدی یکشنبه | ۲۴ تیر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 خانه بنکدار بخش دوم دخترم دلش قیمه‌ی نذری خواست و من روضه‌ی بنکدار. رسیدیم به کوچه‌ای که دالانی بود و قدیمی؛ با پارچه‌ی سیاه؛ روی پارچه‌ی سیاه نوشته بود حسینیه‌ی بنکدار... کنارش هم یک ایستگاه کوچک بود با چندتا خادم پیر سبز پوش... چایی بود و نان جو و نان قندی با پولکی و قند و آن استکان‌ها، استکان‌های معروف یکی ببر و یک دست برگردان! همسرم به صف زن‌ها نگاه کرد و گفت: «خیلی طول می‌کشه بچه‌ها خوابن، گناه دارن تا اینجا که اومدیم چایی بخوریم و برگردیم.» ولی من چایی نمی‌خواستم، دلم روضه می‌خواست. دمغ شدم. پیرمرد آهسته در گوشم گفت: «بابا جون، برو دم اون در الان بازش میکنم... در حیاط پشتی!» ذوق کردم ، بند نبودم روی پاهایم. رفتم داخل و بچه‌ها بیدار شدند. من بشدت به نَفَس آدم‌های یک خانه معتقدم، پایم را که گذاشتم داخل دلم آرام شد. داخل اتاق‌ها غلغله بود؛ نشستم توی حیاط پشتی؛ پشت اُرسی‌های سبز آبی و چشمم افتاد به لوستر قدیمی، به طبقه‌ی بالا، به خانه‌ای که قدمتش برمی‌گشت به دوران قاجار، به پله هایش، به جزئیات خانه و به عکس آقای بنکدار، صاحب خانه... قصه‌ی خانه اینطور است: سید حسن سال‌ها پیش می‌خواسته خانه‌ای بخرد برای روضه‌ی امام حسین (ع) که بشود حسینیه اما صاحب ملک می‌گوید مال خودم است، نمی‌دهم! صاحب ملک شب خواب یک بانوی بلند بالا را می‌بیند که رو به او با خشم می‌گوید: فرزند ما را که خانه‌ات را برای عزای جدش می‌خواست بخرد، از اینجا با تحقیر بیرون کردی؟ وای بر تو... صاحب ملک سراسیمه می‌پرد بالا و بعد خانه را تحویل سید حسن می‌دهد با کلی عذر و خواهش و تمنا. هر طرف خانه را که نگاه می‌کنی زن‌ها با لهجه‌ی اصفهانی در حال پچ‌پچ و دعا هستند و حاج آقای پشت بلندگو هم که از خود بنکدارها است؛ از علی اکبر امام حسین می‌خواند و می‌خواند و جمعیت زیاد و زیادتر می‌شود و صدای ضجه‌ی زن‌ها، خانه را برمی‌دارد. زیارت عاشورا تمام می‌شود؛ مجبوریم برگردیم؛ بابای خانه باید برود سرکار. دم ایستگاه چایی می‌پرسد: «نمی‌خوایی استکان برداری؟ یکی برداری تا یک دست برگردانیم؟» می‌گویم: «نه! دلم فقط روضه می‌خواست همین! سبکم حال خوشی دارم...» کل دیشب را بیدار بوده‌ام پلک‌هایم سنگین شده اما باید روایتش را می‌نوشتم. چشمم به یک دانه ظرف غذای مانده توی یخچال از هیئت دیشب می‌افتد قیمه است، دل دخترم قیمه نذری می‌خواست دل من هم روضه‌ی بنکدار... حدیثه محمدی یکشنبه | ۲۴ تیر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
داستان ام سلیم
📌 📌 داستان ام سلیم فاجعه‌ی رخ داده در سربرنیتسا آنقدری تکان‌دهنده هست که زنان شاهد این جنایت تصور مقایسه‌ی آنچه تجربه کرده‌اند را با هیچ رویداد دیگری ندارند. اینکه شهر یک شبه خالی از مردان و پسران شود و کودکان پیش چشم مادران سر بریده شوند. اما داستان ام سلیم فرق می‌کرد. ام سلیم می‌گفت من با چشم خودم جنایات سربرنیتسا را دیدم و تا سال‌ها درگیرش بودم. می‌گفت من به انکار همه چیز رسیدم و داشتم ایمانم را از دست می‌دادم. پس خدا در آن روزها کجا بود؟ اما تقدیر دست ام سلیم را در دستان مردی فلسطینی از اهلی نابلس گذاشته بود که اقوامش در غزه زندگی می‌کردند. ام سلیم می‌گفت آخرین بار یک سال قبل از غزه خارج شدیم. از کانادا برای دیدن اقوام همسرم به غزه رفته بودیم و پیش از آغاز جنگ از غزه بیرون رفتیم. حالا دیگر هیچ خبری از خانواده‌ی همسرش در غزه نداشتند. می‌گفت که آخرین بار با خواهر شوهرش تلفنی صحبت کرده بودند و دیگر نمی‌دانستند کجا هستند. ام سلیم می‌گفت که اتفاقی که در غزه دارد رخ می‌دهد به مراتب از نسل‌کشی سربرنیتسا سخت‌تر است و این اعتراف ساده‌ای نبود. هشت هزار نفری که در کمتر از ۷۰ ساعت قتل عام شدند پیش چشم او بود. این نرخ کشتار حتی هنوز از نرخ کشتار اسرائیل در غزه بالاتر است. با این حال ام سلیم در حالیکه اشک در چشمانش حلقه زده بود تکرار می‌کرد اتفاق غزه فجیع‌تر از آن جنایت هولناک است. حالا او به همراه مدینه و سلیم دختر و پسرش آمده بود به مزارستان پوتوچاری تا هم داغ خانواده‌ی از دست داده‌اش در سربرنیتسا را تازه نگه دارد و هم در هول نسل کشی مردم غزه اشک بریزد. ام سلیم می‌گفت خودم را با زنان و مادران غزه مقایسه می‌کنم که من چطور داشتم به پوچی می‌رسیدم و این مردم چطور محکم و با صلابت ایستاده‌اند. سربازروح‌الله رضوی t.me/roohullahrazavi پنج‌شنبه | ۲۱ تیر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 روی پاهای ایرانی بخش اول تمرکزمان روی مباحث مربوط به کامپوزیت­‌ها بود؛ یک مشکلی پالایشگاه­‌ها داشتند که با استفاده از تکنولوژی کامپوزیت­‌ها می‌شد آن را رفع کرد و ما داشتیم روی آن پروژه کار می­‌کردیم. اوایل کار بود که یک روز همکار و شریکم دکتر نصر آمد به من گفت که «حمید آن پروژه را بگذار برای دنیایمان؛ من یک ایده دارم برای آخرتمان.» گفتم «دنیا؟ آخرت؟ کلید آخرت را بگو چی است؟» دکتر نصر گفت: «من آن زمانی که خارج از کشور بودم خیلی در جامعه می­‌دیدم که معلولین حضور دارند؛ ورزش می­‌کنند، فعالیت­‌های اجتماعی دارند، خیلی راحت سرکار می­‌روند و خریدوفروششان را انجام می­‌دهند. هميشه برایم سؤال بود که چرا در کشور ما که تجربه جنگ، حوادث، تصادفات، زلزله، دیابت و بیماریهای مختلف را داشته و داريم و قاعدتاً باید معلولین بیشتری هم داشته باشیم، چرا در کشور خودمان در اجتماع خیلی کم می­‌بینمشان. بعدازاینکه برگشتم با یک تحلیل ساده به این نتیجه رسیدم که دلیلش این است که آنجا با توجه به دسترسی که به فناوری­ها و تکنولوژی­‌های پیشرفته دارند، معلولين خیلی راحت می­‌توانند در جامعه فعالیت­هایشان را انجام بدهند. مشکلی که ما اینجا داریم این است که تکنولوژی و فناوری مورد نیاز برای جامعه معلول یا توان‌خواه وجود ندارد پس نمی­توانند خودشان را عرضه بکنند و بیایند در اجتماع.» گفتم خب ما چکار می‌توانیم بکنيم؟ دکتر نصر ادامه داد: «یکسری از افراد از ناحيه پا قطع عضو شده­‌اند و یک مشکلی دارند که با استفاده از این تکنولوژی کامپوزیت­‌ها می‌توانیم پنجه­‌های کربنی برایشان درست کنیم که این مشکلشان را حل می­‌کند.» خلاصه اينکه اين پيشنهاد و ايده دکتر نصر بود که برویم سراغ ساخت یک محصولی که بتوانیم حرکت را به معلولین برگردانیم و برای من هم خیلی جذاب شد.   شاید برایتان اتفاق افتاده باشد که مچ پایتان پیچ‌خورده یا شکسته باشد و داخل گچ برود. راه رفتن آن موقعتان را تصور بکنید که به خاطر اینکه مچ پای شما ثابت‌شده بود به چه صورتی راه می­‌رفتید؛ نسل قدیم پنجه­‌ها به این شکل بود که مچ پا ثابت بود و حرکتی نداشت. اما وقتی از پنجه‌های کربنی استفاده می­‌شود عملکردش دقیقاً شبیه به مچ پا می‌شود. مچ آن انعطاف را داشت و آن انعطاف باعث می­‌شود که شخص بتواند حرکات ورزشی­‌اش را انجام بدهد و بتواند از شر کمردردهای زیاد خلاص بشود و حتی خستگی­‌اش کمتر بشود. پنجه کربنی تحولی بود برای افرادی که با قطع پا محدودشده بودند. زمانی که آقای دکتر ایده را دادند، دو سال تحقيق کرديم و کار را شروع کردیم و توانستیم نمونه اولیه را بسازیم. همزمان وقتی این پیشنهاد را به متخصصین مي‌داديم می­‌گفتند «يک پیچ اين را در ایران نمی­‌توانند بسازند، بعد شما دنبال چی دارید می­‌روید؟ شما دنبال ساخت پنجه کربنی هستید؟» ادامه دارد... به روایت: حمیدرضا مقاره‌عابد سه‌شنبه | ۲ مرداد ۱۴۰۳ | مجله دانشمند @daneshmand_mag ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 روی پاهای ایرانی بخش دوم روزی فرارسید که برای اولین بار آقای ريحان یاری قرار بود به‌عنوان شخصی که پايش قطع شده بود از پنجه ما استفاده بکند و نظر بدهد. یکی از لحظات ناب زندگی من و آقای دکتر نصر همان روز است؛ آقای ریحان یاری کاپیتان تیم ملی قطع پای کشورمان بود. ایشان آمد و استفاده کرد. وقتی اول راه رفت و بعد دوید ما مدام داشتیم نگاه می­‌کردیم الآن چی می­‌گوید؟ او هم جوابی نمی­‌داد؛ در یک کوریدور خیلی طولانی می­‌رفت و برمی­‌گشت. می­‌دوید. من آخرین بار گرفتمش، گفتم آقای یاری چطور است؟ گفت که «آقای مقاره‌عابد دارم پرواز می­‌کنم، بگذار ادامه بدهم. این لحظه ناب‌ترین لحظه­‌های ما است» می‌گفت «من قبلاً یک پنجه کربنی انگلیسی داشتم ولی اين که الان دارم، هم خیلی نرم­تر است و هم خیلی انعطاف دارد. بگذارید من به پروازم ادامه بدهم.» این جمله یکی از جمله­‌هایی است که در آرشیو ذهنی­مان همیشه ماندگار شد و هر وقت در این 10 سال انرژی­مان می­‌افتد، آن کلمات آقای یاری ما را دوباره سرحال می­‌آورد و پرانرژی می­‌کند. رفتیم یکی از ارگان­‌هایی که مسئول خرید این تجهیزات بود گفتیم آقا ما هم مجوزش را داریم و هم تست بالینی­ شده است. گفتند شما تأییدیه اتحادیه اروپا را دارید؟ ان موقع برای من خیلی عجیب بود که گفت تأییدیه اتحادیه اروپا؛ من که داخل کشور خودم بودم! گفتند نه ما فقط تأییدیه اتحادیه اروپا را می­‌خواهیم. این تکنولوژی­ جزء تکنولوژی­‌هایی است که شاید 7-8 تا کشور بیشتر این تکنولوژی را نداشته باشند. ما هم از هیچ کجا به‌هیچ‌وجه کپی نکردیم و هیچ رفرنسی هم نبود که ما بتوانیم برویم و از آن الهام بگیریم. بعد این ارگان دولتی به من گفت باید بروید تأییدیه اتحادیه اروپا را بیاورید. سنگی بود که فکر می­‌کردند این سنگ آن‌قدر مانع بزرگی است که ما نمی­‌توانیم از روی آن بپریم. ولی این اتفاق افتاد و ما تأییدیه اتحادیه اروپا را هم گرفتیم و آن‌ها واقعاً خلع سلاح شدند و دستشان را بالا بردند؛ این‌یک واقعیت تلخ است که خود تحریمی خیلی اذیتمان می­‌کند. یک روزی من در پله­‌های آن ارگانی دولتی که می­‌خواست از ما خرید کند داشتم می­‌رفتم و می­‌آمدم. البته یک‌بار که نه؛ من آن پله­‌ها را 100 بار رفتم و آمدم. یک مسئولی من را دید که 3 سال قبل هم من را دیده بود، گفت:« تو هنوز تو داری این پله­‌ها را بالا می­‌روی و می­‌آیی؟» گفتم «بله!» گفت «ما تخصصمان این است که نگذاریم افراد امثال شما بمانند. چقدر تو چغر و بدبدنی که مانده‌ای!» خیلی جمله عجيبي گفت؛ یعنی سیستم دولتی و نوع قانون‌گزاری ما و اجرای قانونمان به شکلی است که توقع حمایت که هیچ، حتي خودشان می­گویند ما کاری می­‌کنیم که شما نمانید. تکنولوژی این محصول واقعاً کار خیلی پیچیده‌ای است. ولی برای رسيدن به اين تکنولوژی و ساخت نهايی پنجه­‌های کربنی، 20 درصد توان و انرژی ما راگرفته است. 20 درصد دیگر توان ما را گرفتن مجوزها و تأییدیه‌ها گرفت و 60 درصدش هم صرف ورود به بازار کردیم. فکر می­‌کنم ورود به بازار یکی از موانع اصلی است که همه شرکت­های دانش‌بنیان دارند و اکثراً سر همین مرز که می­رسند عقب‌نشینی می­کنند؛ یکی از اصلی­‌ترین دلیل‌های اين مانع بزرگ، فرهنگ خودمان است. ما مردم اگر بخواهیم برای خانه­، مان یک جنس بخريم و يک جنس داخلی و یک جنس خارجی باشد قطعاً می‌رویم سراغ جنس خارجی را می­‌گیریم و می­‌گوییم خارجی یک‌چیز دیگر است. شاید در قديم ما تولیدکننده‌ها هم کم‌کاری کرده بودیم و نتوانسته بودیم جنس خوبی تولید کنیم. اصلاً نمی­‌توانیم از این دفاع کنیم ولی الآن نسل جدیدی که وارد فضای دانش شده است واقعا به این خودباوری رسیده است که بتواند به آن سطح از تولیدات خارجی برسد؛ یعنی نگاهش نگاه صادرات است. ما روزی به‌سختی وارد بازار خودمان شدیم ولی الآن به چند کشور داریم صادرات می­‌کنیم. حتی چند تا کشور که جزء قطب­های صنعتی دنیا هستند از ما تقاضای انتقال تکنولوژی به کشورشان را دارند. به روایت: حمیدرضا مقاره‌عابد سه‌شنبه | ۲ مرداد ۱۴۰۳ | مجله دانشمند @daneshmand_mag ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 ضیا خانم ضیا خانم هر چی بچه زاییده بود به ماه می‌گفت تو در نیا که من آمدم. از خوشکلی‌ها! بچه‌هایش جو گندمی می‌شدند. یکی در میان دختر و پسر. خانه‌شان آستانه بود. سر بچه سومش رفت حرم سید علاءالدین حسین. نذر کرد اگر برایش بماند و پسر باشد اسمش را بیاد بچه‌ی به غربت رفته موسی ابن‌جعفر بگذارد سید علاءالدین. بعد از چند ماه هم، به جای بچه، ماه شب چهارده به دنیا آورد. اسمش را گذاشت سید علاء. جنگ که شد. امام فرمان جهاد داد. امرش مُطاع بود. پسرهای سربراه ضیا خانم رفتند جبهه. حتی علاء که تازه چهارده سالش شده بود. جنگ با جنگ فرق دارد؛ سرباز با سرباز؛ بسیجی با مرد جنگی! همه دنیا فهمیده بودند که ایرانی‌ها حتی توی جنگیدن هم مرام پهلوانی دارند. شهرها را نمی‌زنند؛ مردم عادی را؛ خانه‌ها را. اگر هم شقاوت‌های صدام مجبورشان بکند هفتاد و دو ساعت قبلش خبر می‌دهند که آدم‌ها توی خانه‌شان نمانند. اما صدامِ نامرد بی‌هوا می‌زد. خانه و مدرسه و عروسی و کلاس نهضت سوادآموزی و نمازجمعه را. جنگ با جنگ فرق دارد و سرباز با سرباز. بخاطر همین علاء هربار از جبهه برمی‌گشت مردتر می‌شد.ضیا خانم، لیلا دختر خاله زیبا را برایش گذاشته بود زیر سر. یک بار که علا برگشت کار را یک سره کرد. غافل از اینکه علا برای لیلا شرط گذاشته بود که تا جنگ باشد توی جبهه می‌مانم! سال آخر جنگ، چهار روز از اول تابستان گذشته بود. نصفه‌های شب بعثی‌های دیوانه حمله کرده بودند. شیمیایی زدند تا خروسخوان صبح یک ریز موشک و خمپاره ریختند روی سر جزیره مجنون. مهمات علاء تمام شد اما خودش که تمام نشده بود. اسم مجنون خودش عین هوای مه آلود بود. به گوش ضیا خانم که می‌خورد یک حس و حال مبهمی داشت! آخر مگر جزیره هم مجنون می‌شد؟ مجنون چی؟ کی؟ اینجوری دیگر آدم نباید امیدی به برگشتن بچه‌اش داشته باشد. عملیات جزیره که تمام شد بسیجی‌ها و شهدا برگشتند شهر. اما خبری از علا نبود. فقط یکی دو نفر او را توی تلوزیون دیده بودند که زنده اسیر شده! همین خبر بس بود که ضیاخانم که تا سه ماه عزاداری می‌کرد از خدا خواسته، دل خوش کُند و صبح تا شب چشمش به در باشد. حتی وقتی که یکی از تَه هزارتوهای ذهنش داد می زد: «زنِ حسابی چرا باور می‌کنی؟ توی آن شلوغی کی به کی بوده! مگر هر کی چشم‌های گردِ شهلا داشت، هر کی قدش عین‌ سرو بلند بود علاست؟ حتما یکی شبیه‌ش بوده.» ضیا هم کوتاه نمی‌آمد و‌ می‌گفت: «حرف بیخود نزن علا برمی‌گرده، لیلا و دخترش منتظرند...» بعد هم می‌رفت سر قبر شجاع و یک دل سیر گریه می‌کرد. شجاع پسر بزرگ ضیا خانم رفته بود پاریس درس بخواند. انقلاب که شد با امام خمینی برگشت. حتی رفت توی مدرسه علوی تهران و تنش خورد به تن‌ بچه‌های کمیته استقبال. اگر نیمه دی سال پنجاه و نه، وسط قرارگاه گلف اهواز ترکش نارنجک توی سرش جا خوش نکرده بود حالا برای خودش وزیری، وکیلی کسی شده بود. اما زودتر از بچه‌های دیگرِ ضیاخانم آمده بود زودتر هم رفت. شهید شد. کنار قبر شجاع یک‌ واحد قبر بی سکنه بود. بعد سال‌ها اسمش را گذاشتند خانه ابدی علا. ضیا می‌دانست هیچ علایی آن‌جا نیست. نصف بیشتر موهایش از غم علا سفید شد و بقیه‌اش از غم لیلا و فاطمه. توی خلوت و جلوت جای خالی او توی سرش ضربان می‌گرفت. به کسی نگفته بود اما با اینکه امیدی نمانده بود اما تا صدای در زدن غریبی می‌آمد ته دلش یکی می‌گفت «نکنه علا باشه». آزاده‌ها که برگشتند او بینشان نبود. هیچ خبری نبود جز همان خبر قدیمی دلخوش کن که معلوم نبود کی را با علا اشتباه گرفته. خیلی بعدتر فراموشی آمد سراغش. همه چیز یادش رفت الا علا. از آستانه رفتند و او هی به خودش می‌گفت: «علا نیاد درِ خونه آسونه رِ بزنه ببینه هیچکی منتظرش نیس!» دختر علا بزرگ شد، لیلا پیر شد، ضیا خانم چشم‌انتظار رفت، اما علا هنوز هم برنگشته... ضیا خانم سر بچه سومش رفته بود سید علاء الدین حسین. گفته بود اگر برایم بماند بیاد شما که توی غربت شهید شدید اسمش را می‌گذارم سید علاء الدین... برایش ماند... طیبه فرید eitaa.com/tayebefarid جمعه | ۵ مرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
هدایت شده از نویسندگان جریان
کارگروه روایت و تاریخ شفاهی برگزار می‌کند: دورهٔ کارگاهی «روایت قدم‌ها» آموزش روایت نویسی ویژهٔ سفر زیارتی اربعین سرفصل ها: 🔹اهمیت روایتگری 🔸مروری بر نگاه تمدن ساز و آخرالزمانی در پیاده روی اربعین 🔹چگونه نشاندن نگاه در روایت 🔸تکنیک های ارائهٔ متن موثر و دل نشین از تجربهٔ سفر اربعین، در قالب روایت 🧕اساتید دوره: سرکار خانم نمازی، سرکار خانم فرشتیان 🗓 جلسهٔ اول و دوم: دوشنبه ۱۵ مرداد جلسهٔ سوم و چهارم: دوشنبه ۲۲ مرداد ⏰ساعت ۴:۳۰ تا ۶:۱۵ عصر ✅ ویژهٔ خواهران ✨هزینه: ۲۰۰,۰۰۰ تومان 🔻مکان: مشهد، مجموعهٔ فرهنگی تربیتی کتاب پردازان، اتاق جریان برای ثبت نام و جزئیات بیشتر به این آیدی پیام دهید: @fahimf5 🌊جریان؛ تربیت نویسندهٔ جریان ساز 🌊 ‌💠 @jaryaniha در جریان باشید! 🌱
📌 شهادت هنیه در تهران؛ آغازی بر پایان رژیم ما از داغ شیخ احمد یاسین و رنتیسی به تقویت حماس رسیدیم ما از داغ عماد مغنیه به قوت امروز حزب الله رسیدیم و از داغ سنگین رفتن حاجی به عملیات طوفان الاقصی رسیدیم ... امام بعد از کشتار بی‌رحمانه دهها چهره بزرگ انقلاب در هفتم تیر گفتند که بکشید ما را ملت ما بیدارتر می شود دشمنی که توان جنگیدن ندارد رو به ترور می‌آورد... حالا هم شهادت هنیه در تهران همین است هر چند پاسخ محکم و بدون مسامحه و قدرتمند ایران به رژیم باید بشدت کاری و ضربه زننده باشد در روز شهادت امام سجاد علیه السلام این سخن ایشان را تکرار کنیم خطاب به رژیم موقت ترسو که : أما علمتَ أنّ القتل لنا عادة ، وكرامتنا من الله الشهاده؟! علیرضا کمیلی @komeilialireza چهارشنبه | ۱۰ مرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۶:۳۴ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 مهمانِ شهید مهمان حبیب خداست آقای هنیه. ما ایرانی‌ها آدم‌های مهمان‌‌نوازی هستیم. بخدا این را همه دنیا می‌دانند. شرمنده‌ایم. آقای هنیه یادتان هست روزی که خبر شهادت پسرها و نوه‌هایتان را شنیدید چقدر آرام بودید؟ یادتان هست رفتید به همسرتان که بستری بود سرسلامتی دادید؟ آقای هنیه... حالا غم شهادت شما را کی به ام‌الشهدا سر سلامتی بدهد؟ کاش توی تهران ما شهید نمی‌شدید. شما مهمان ما بودید! کاش دروغ بود. یا صاحب الزمان ادرکنا طیبه فرید eitaa.com/tayebefarid چهارشنبه | ۱۰ مرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۰۸:۱۷ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 باز هم سر صبح... باز هم سر صبح، بود و کانال خبری که خبر از داغی تازه داشت، توی این سال‌های اخیر چقدر از این سحرها و این انتظارها داشته‌ایم چقدر دعاهایی که از ته دل بالا می‌آمد: خدایا میشه خبر تکذیب بشه؟ می‌شه صبح با طلوع شادی بدمه، ولی کانال خبرهای رسمی تداعی این مداحی بود: خبر پر از داغه، خبر پر از درده اسماعیل هنیه به فرزندان شهیدش پیوسته بود، توی تهران، توی پایتخت ایران ما. ما دوباره انتقام سخت را فریاد می‌کنیم نجمه خواجه چهارشنبه | ۱۰ مرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 داغ روی داغ انا الله و انا الیه راجعون این عنوان اکثر کانالهای خبری بود که اول صبح به چشم می‌خورد و باعث اضطراب می‌شد. و مصیبت وقتی بود که متنش را خواندیم. دوخبر بسیار دردناک و شوکه کننده. شهادت مرد شماره یک حماس، اسماعیل هنیه، که جبران شدنی نیست. اما جانسوزتر اینکه در قلب تهران ترورش کردند. چقدر سنگین وغیر قابل هضم بود. آقای هنیه، مرد مقاومت و ایستادگی. داغ شهادتت دوچندان برای ما سنگین است، ما مهمان کش نیستیم. هیچ وقت ایران و ایرانی رسم مهمان کشی نداشتند. برای ما فکر اینکه روزی صهیونیسم موفق به ترورت شود عذاب آور بود، چه برسد به اینکه شهادتت در کشور عزیز ما اتفاق بیفتد. چقدر شرمنده شدیم پیش تو و خانواده ات. باور کن برای ما سنگین است که این خبر دردناک چطور به گوش همسرت رسید و چگونه باورش شد. هنوز داغ جگرگوشه هایت برایش تازه است. چه کند با رفتنت. وقتی همه ی عزیزانت رفتند،کارش به بیمارستان کشید و تو آرامش کردی. با رفتنت که آرامش کند. دعا کن خدا به دل همه ی ما و رهبر عزیزم صبر دهد و دعا کن شر این رژیم منحوس وغاصب،که شنیع ترین کلمات هم شرم دارند از توصیفش، از روی زمین براشته شود. برجعلی‌زاده چهارشنبه | ۱۰ مرداد ۱۴۰۳ | پس از باران، روایت نویسندگان گیلانی eitaa.com/pas_az_baran ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 روی میز ما ما چهارتا بودیم، بچه‌های همسایه پنج‌تا. آخرین لقمه ناشتایی از گلویمان پایین نرفته، وسط کوچه بودیم. بازی که تمام می‌شد و دلمان تاپ تاپ می‌کرد برای خانه، تازه جِر زدن و دعوایمان شروع می‌شد. جنگ را می‌کشاندیم به حیاط. ته‌تاغاری‌ها را مامور جمع کردن سنگ می‌کردیم و از پشت دیوار برای هم سنگ می‌پراندیم. صدای آخ هر طرف که در می‌آمد، سنگ بعدی تندتر و محکم‌تر پرت می‌شد. هر جای هر کس می‌خورد برایمان مهم نبود، بازی همیشه اشکنک دارد و گاهی تهش به سر شکستنک هم می‌رسد. از صبح غصه‌ام گرفته برای اسماعیل هنیه. اسماعیل! تا امروز که قربانیِ راه ظهور شد نفهمیدم که چه اسم قشنگی دارد. دلم می‌سوزد، خیلی هم زیاد؛ اما تنها گزینه‌ی روی میز فکرم وعده‌ی صادق بعدیست. مگر کلام آقایمان نیست که: "آرام باشید. این چیزهایی که شما می‌بینید، اینها حوادث طبیعی یک راه دشوار به سمت قلّه است..." بازی سر شکستنک دارد. سنگی خوردیم، سنگی زدیم... و حکایتمان همچنان باقیست. انبار سنگ‌هایمان پر است و سنگ‌پرانی تا رسیدن صاحب‌مان تمام نمی‌شود. ما انتقام می‌خواهیم. سیلی نه! فقط انتقام سخت... طیبه روستا چهارشنبه | ۱۰ مرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 و مرگ در هر لحظه برای من می‌رقصد... وقتی در روز تشییع جنازه حاج قاسم به تهران آمد و از حاجی به عنوان شهید قدس یاد کرد صفحات بسیاری از دوستان عربش پر شد از انتقاد و اهانت به او... و بعد آن کم نگذاشت... وقتی فرزندانش را متهم کردند به سوء استفاده از امکانات هیچ نگفت و با شهادت اعضای خانواده‌اش اثبات کرد که همه چیزش را در راه فلسطین فدا می‌کند... و بعد آن کم نگذاشت... شهید راه قدس... شما در راه قدس، مسجد الاقصی و مقاومت کوتاهی نکردید و کم نگذاشتید... در یکی از همایش‌های حماس سرودی خواند: - و مرگ در هر لحظه برای من می‌رقصد - زندگی ما آهنگی است که با لحن مبارزه ساخته شده است - و راه ما پر از خار و خون و نیزه است - ای مسیر ما، ای گذرگاه دلاوران، ای راه رستگاری - اگر ما سلاح به زمین بگذاریم؛ به روی ما سلاح کشیده می‌شود - و اگر روزی لب‌هایمان لکنت بگیرد، جراحت‌های ما از طرف ما سخن می‌گویند محمد قطرانی چهارشنبه | ۱۰ مرداد ۱۴۰۳ | انتفاضه فلسطین @Thirdintifada ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا
📌 پیررزمنده آخرین بار که او را به دور از هیاهوی همایش‌های بزرگ و مراسمات سیاسی دیدم، دهکده‌ای دنج در حاشیه استانبول بود؛ نشسته بودیم پای بساط چای که دیدم صورت بچه‌های فلسطینی گل انداخته. جنب‌و‌جوش‌ها نشان از مهمانی مهم داشت؛ گرم گپ زدن درباره تاثیر علی شریعتی بر تطور فکر اسلامی عربی بودیم که ناگاه یکی از رفقا تکبیر چاق کرد. بادیگارد درشت‌هیکل ترک که کنار رفت، ابوالعبد هویدا شد. محافظان را کنار زد و گرم و صمیمی میان ما آمد؛ وسط خوش‌وبش‌ها که فهمید از ایرانم، گرم‌تر در آغوش‌مان کشید. حس حضور اسماعیل هنیه، چیزی شبیه بچه‌های سینه‌سوخته شلمچه بود، پیررزمنده‌هایی که پیراهن سفید را روی شلوار می‌اندازند و وسط خنده‌هایشان بوی باروت را می‌شنوی، از تشویش‌آمده‌هایی که عجیب آرامت می‌کنند. حاج اسماعیل این چنین بود؛ کوه آرامش و ایمان. از پسِ دهه‌ها مبارزه، تجسد معنویت بود. هنیه آن‌قدر صیقل خورده بود که وقتی پشت سرش به نماز قامت می‌بستی، انگار بر بال فرشته‌ها بودی. شهادت اگر بویی داشت، عطر گرم عربی شیخ بود که هنوز هم در مشامم مانده. چنان گیرا قرآن می‌خواند، که می‌خواستی چشم‌هایت را ببندی و با او بر فراز مسجد الاقصی معراج کنی. هنگام خطبه خواندنش، محو روایت‌های جهاد می‌شدی، وقتی که انگشت اشاره‌اش را بالا می‌آورد، گویی پرده پندار می‌درید و پله پله تو را تا ملاقات خدا می‌برد. دعایش که تمام شد، گفتم بهترین دعا را از شما می‌خواهم: شهادت در راه فلسطین؛ آرام دستم را گرفت و گفت: دعا کنیم برای آزادی فلسطین! محمد اصغری t.me/MuhammadAsghari چهارشنبه | ۱۰ مرداد ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلـه | ایتــا