eitaa logo
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
2.7هزار دنبال‌کننده
2.3هزار عکس
322 ویدیو
4 فایل
🇮🇷 روایت مردم ایران از پیکرهٔ حوزه هنری انقلاب اسلامی هنر خوب دیدن و خوب نوشتن وابسته به نویسندگان مردمی خرمشهرهای پیش‌رو، آوینی‌ها می‌خواهد... نظرات، انتقادات، پیشنهادات و ارسال روایت: ˹ @ravina_ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
📌 عوضش میریم بهشت چقدر خواب سر صبح و بعد از خواندن نماز شیرین و دلچسب است. ولی باید ترک عادت کرد بماند از نظر علمی برای سلامت جسم آفتاب طلوع نکرده باید چشم باز باشد و مشغول کار و صبحانه توی رگ‌ها تزریق شود. از نظر روایت و سخن بزرگان هم که برکات و خیر را اول صبح تقسیم می گ‌کنند. بسم الله گفتم، آمدم مصاحبه سوژه جدید را پلی کنم، طبق عادت نت را هم روشن کردم. یه عه چه حرکتی بود. را با صدای گرفته به خودم گفتم و غر زدم به خویشتن که «حالا باید تا نیم ساعت پیام های جدید کانال‌ها رو نگاه کنی خوشحال از کار عقب میوفتی.» دیگر کار از کار گذشته بود. پیام‌رسان بله زودتر سر و کله‌اش را روی نوار آبی بالای گوشی با آن تیک سیاه توی قلب نیمه گردالیه گوش‌دار خودش را نشان داد. تند متن پیام مدیر راوینا را خواندم و فیلم را پلی کردم. یک معلم بود که در آموزش کامپیوتر به بچه‌های نوجوان، اسرائیل را موش طراحی کرده بود و ایران را گربه و می‌گفت: اگر اسراییل بخاد پا بزاره رو دم گربه چی می‌شه؟ گربه چنگ انداخت سمت موش پایش را گذاشت توی خرخره پر از فاضلاب بو کرده و ضعیف موش و فشار داد. سخرانی آقا با این حرکت پلی شد. - اگر اسراییل غلطی بکند ایران تلاوویو وحیفا را با خاک یکسان می‌کند. چقد موزییک توی کلیپ آموزش خانم معلم حال و نیروی سر صبحم را را دو چندان کرد. - ایران ایران ای بیشه شیران. خدا خانم معلم را خیر دهد. خیری مثل خیری که به شهیده، معصومه خانم کرباسی افتخار ایران و استان فارس داد. خانم معلم آنقدر روح پاک بچه‌ها برایش مهم بوده که توی این فضای مسموم مجازی هر روز روایت‌ها و حرف‌های صد من یه غاز و بی‌پایه می‌شنوند و دروغ را رنگ‌آمیزی کرده جای حقیقت می‌بینند که باید قدم بر می‌داشت. داشتم دعای خیر مي‌کردم. که پیام بعدی مدیر کانال از بچه‌های کانال خواسته بود روایت این معلم خوش فکر را بنویسند. آمدم کانالش را کپی کردم بروم ایتا که پیام دهم از راوینا هستم و ادامه ماجرا که با ترقه بازی اسراییل علیه ایران روبه‌رو شدم. فیلم را پلی کردم. پدافند ترقه‌ها را دانه دانه زد. جالب بود که نه صدای آژیر خطر می‌آمد و نه جیغ و سروصدا و نه مردمی که به خیابان ریخته باشند. ساعت حوالی اذان صبح را نشان می‌داد. اذان تهران کمی زودتر از شیراز ماست. کانال‌ها و اخبار بیشتر شد. دلم کمی لرزید ضربانش بالا رفت. منتظر پاسخ بودم. بعد از وعده صادق دو خبر که پخش شد زانو زدم جلو تلوزیون و به یاد چهره با صلابت و صدای دلنشین سید حسن نصرالله اشک ریختم و الهی شکر گفتم. دخترم جلوی تصویر را گرفت و گفت: مامان اگر جواب بدن چی… با دست بازویش را گرفتم و نشاندمش. - نمي‌تونن، بتوننم در حد یه ترقه بازی یا چهارشنبه سوری. گردنش را برگرداند سمت تلوزیون. - زدنم زدن .مردیمم مردیم، عوضش میریم بهشت. داشتم حرف‌های دخترم را مرور می‌کردم حین بالا و پایین کردن کانال‌ها، که یک خواب زده صدای آژیر گذاشته بود روی ترقه‌بازی اسراییل و با ذوق و شوق می‌گفت: صدا رو دارید همه جا داره شنیده می‌شه. کانال بعدی که واضح‌تر نشان داد پدافند چند ترقه را داشت می‌زد.صدایی نه از مردم می‌آمد و نه آژیر خطر به گوش رسید. اسراییل هم پیام داده بود تهران در خواب است که ما حمله می‌کنیم. این هم پیام دیگری در همان کانال بود. فیلم را باز پلی کردم و گفتم: خواب زده بدبخت. خوب محکم می‌زد یا رصد نمی‌شد. نمی‌گفت این مزدور ماست می‌زد مثل هویج از وسط دوتا بشی. همه این کلمات را با دندان‌هایی که از حرص روی هم فشار می‌دادم. توی دلم به سیب زمینی خواب زده داشتم می‌گفتم. خیالم که راحت شد و خطر را دفع شده دیدم. وعده صادق سه با حرف‌های خانم سلمانی معلم کامپیوتر خوش ذوق با آهنگ ایران ایران ای بیشه شیران، آباد بمان شاد بمان خاک دلیران و اکوی حرف آقا هم اضافه شد، تلاوویو و حیفا با خاک یکسان خواهد شد. همینطور تند و بدون نفس کشیدن جمله‌ها نشست توی سینه‌ام و آرام‌تر شدم. خواب سر صبح بیشتر پرید و باقدرت رفتم سراغ مصاحبه‌های سوژه ادبیات پیشرفت، با ریتم زدم روی میز کارم و گفتم: ما تازه اول راهیم قله‌ها در پیش است ای خاک دلیران. خاطره کشکولی شنبه | ۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 ایرانی‌ها و ژن شجاعت آخر شب شد و کارهای منزل تمام؛ اهالی منزل خوابیدند و من خدایا شکری گفتم و در سکوت نشسته‌ام پای موبایل در گروه کتابخوانی، معمولا یک شب را به گروه کتابخوانی اختصاص می‌دهم مقرری‌های صفحات کتاب را در گروه رصد می‌کردم و می‌خواندم. گروه کتابخوانی دنیای خودش را دارد؛ دنیای کتاب‌ها و انسان‌های کتاب‌خوان... یکی از اعضای تهرانی گروه، نوشت «صدا رو شما هم شنیدید...» گفتم «چه خبر؟» گفت «چند تا صدایی مثل انفجار چیزی اومد...» و بعدش هم انگار نه انگار نشسته بود پای کتاب که کماکان سوالی در مورد کتاب رد و بدل می‌شد. صبح که خبرهای کانال‌ها را چک می‌کردم، بله اسقاطیل بود مثلا آمده بود خودی نشان بدهد و برود... خبرها را یکی یکی رصد می‌کردم خبری از ترس نبود فقط مزاح بود «اسقاطیل اومد مارو برا نماز صبح بیدار کنه بره...» «صف‌های کله‌پزی بعد از حمله اسقاطیل...» «مردم ایران رفتند رو پشت بام ببینند چه خبره اسقاطیلی‌ها توی پناهگاه! بابا ما شما رو زدیم...» «فکر کردیم زلزله اومده خب از اول می‌گفتید موشک اسقاطیل هست خوابمون بهم نمی‌زدیم...» مزاح پشت مزاح به راستی شجاعت در خون مردم ایران هست کمک‌های مادی مردم از جنس نور و محبت در این چند وقت به حزب الله و جبهه مقاومت و اکنون روایت شجاعت مردم تاج افتخاری برای ایرانی‌ها است. صدیقه فرشته شنبه | ۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 خیلی طول کشید... خیلی!! دیشب را توی نمایشگاه عرضه مستقیم کالا سپری کردیم. سر بالا و پایین بودن قیمت پفک با مغازه‌دار چک و چانه زدیم. غر زدیم که این مردم انصافشان کجا رفته؟ کشک تازه و نرم را تست کردیم و چندتایی تو پلاستیک ریختیم و به خانه آوردیم. سر اینکه حالا شام چی بخوریم، بحث کردیم و شام ساده نان و پنیر را به فست فود ترجیح دادیم. دختر را زود خواباندیم که فردا صبح باید برود مدرسه. چند دقیقه جلوی تلویزیون چای نوشیدیم و هشت‌پای بی‌سروپا را نقد کردیم که کجای فیلمش باگ دارد! صبح دختر را رساندیم مدرسه و از کنار پارک مثل همیشه رد شدیم. مرد و زن توی پارک، توی پیاده‌روی از هم سبقت می‌گرفتند و درباره کبد چرب و مضراتش با هم بحث می‌کردند. مردی با سبیل‌های کلفت برگشته، آی نازنینم را می‌خواند و بقیه برایش کف می‌زدند. کنار مزار شهدای گمنام، مردم فاتحه‌ای نثار می‌کردند و بعد سرکارشان می‌رفتند. خیلی طول کشید تا نت گوشی را روشن کنیم و از ایتا بفهمیم که دیشب اسراییل به ایران حمله کرده و تا حالا دو نفر سپر جان ما شده‌اند، خیلی طول کشید. زهرا یعقوبی شنبه | ۵ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 سراسیمه به اتاق بچه‌ها دویدم... ساعت حدود پنج بود با صدای شدید و قوی از خواب پریدم... اولین جمله‌ام این بود: «وای بچه‌ها...» سراسیمه به اتاق بچه‌ها دویدم هردو آرام خواب بودند... همسرم سریعا گفت پدافند عمل کرده... حمله کردند... شبکه خبر را روشن کردیم... زیرنویس خبر فوری حاکی از همین ماجرا بود... پدافندهای کشور فعال بودند... صدای اذان از مسجد محله همزمان با صدای مهیب پدافندها... تلاقی دو حق بود در برابر طوفان باطل... نی نی گریه می‌کرد، شیر می‌خواست... محکم بغلش کردم... صدای قلب خودم را می‌شنیدم... به نیروهای هوایی کشورم اعتماد داشتم به خدا خیلی بیشتر... اما تلاطم مادرانه با این‌ها آرام نمی‌شد سیل افکار هجوم آورده بود تصویر مادران آواره لبنان و غزه تصویر نوزادان و فرزندانی که این تجربه چند دقیقه‌ای خاطرات زیسته هرروزشان هست... حس اینکه حالا که من در امنیتم هزاران کودک و مادر دیگر در ناامنی همیشگی هستند... یاد حاج آقا مجتهد تهرانی افتادم و روایتی که دیروز در تلویزیون می‌گفت... هرگاه ترس آمد استغفار چاره است... شروع کردم... استغفرالله استغفرالله استغفرالله کم کم آرام شدم نی نی سیر شد و آرام خوابید بوسه بر دستان کوچکش چاره‌ی آخر بود... صدا هرازگاهی دوباره بود و قطع می‌شد اما از خوف اولیه اثری نبود... فاطمه را برای نماز بیدار کردم وقتی بیدار شد انگار دنیا برایم زیباتر بود... و بعد روز دوباره شروع شد مثل همه روزها... این امنیت اتفاقی نیست این امنیت ماحصل هزاران جان عزیز و گرانمایه‌ایست که روزگاری خیلی نزدیک تمام هستی‌شان را فدا کردند... شهید ستاری شهید طهرانی مقدم شهید قاسم سلیمانی شهید اسماعیل هنیه شهید سید حسن نصرالله شهید یحیی سنوار شهدای ارتش و هزاران هزار شهید گمنام و خوشنام... فرزانه کاظم‌زاده دوشنبه | ۳۰ مهر ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 اینجا خاکسپاری یک جوان ناکام نیست! ابتدا و انتهای جمعیت را نمی‌بینم. ازدحام است؛ از همان‌ها که دلم می‌خواهد در آن گم شوم. جمعیت آرام پیش می‌روند. پیرمردی چوقا به تن، ویلچر پیرزنی را هل می‌دهد. مسافتی را همراه مردم آمده‌اند و حالا گوشه‌ای ایستاده‌اند، سینه می‌زنند و به جمعیت نگاه می‌کنند. مادر جوانی که رنگ لاک و شلوار و کفشش یک‌دست عسلی است، دختر کوچکش را تمام راه در آغوش گرفته است. پسران دبستانی با مربیانشان آمده‌اند و عکس شهید را در دست دارند با همان جمله‌اش که "راحت بخواب، ما بیداریم". گمانم پسر بچه‌ها این روزها از سوپرمن‌های هالیوودی دل بریده‌اند و رستمِ دستان‌های گوشه و کنار شهرشان را پیدا کرده‌اند. ارتشی‌ها با لباس نظامی آمده‌اند و هر بار که مجری پشت بلندگو می‌گوید امروز شهید دیگری از ارتش در راه امنیت وطن فدا شد، ارتشی‌ها تبسمی می‌کنند و سرشان را بالاتر می‌گیرند. از سربالایی‌های خیابان‌های شوشتر می‌گذریم. در مسیر، پرچم ایران و فلسطین و حزب‌الله را کنار هم می‌بینم. از دیدن این صحنه نفَس عمیقی می‌کشم. پدری دنبال پرچم ایران برای پسر کوچکش می‌گردد و حواسم پیِ پرچم می‌رود. در نظرم پررنگ‌تر شده است. صدای سنج و دمام به گوش می‌رسد. پرچم یا ابالفضل العباس(س) همراه جمعیت در حرکت است. مردم اشک می‌ریزند و لبیک یا حسین(ع) و یا زهرا(س) می‌گویند. همه چیز آدم را یاد روز عاشورا می‌اندازد. مرگ بر اسرائیل از سر زبان‌ها نمی‌افتد. احساس تأسف در چهره‌ها نمی‌بینم، اما تا دلت بخواهد آرامش است. مرد دشداشه‌پوش، منقل در دست گرفته و اسپند دود می‌کند. چشم بد دور از مُلک و ملتی که شاهرخی‌ها دارند. دو پسر جوان از کنارم رد می‌شوند و صدایشان را می‌شنوم که به هم می‌گویند ان‌شاءالله به زودی قسمت من و تو! نزدیک گلزار شهدا رسیده‌ایم. چشمم به تابوت می‌افتد و به آن خیره می‌شوم. بی‌اختیار اشک می‌ریزم. مردان از هم سبقت می‌گیرند تا چند لحظه زیر تابوت جوانی را بگیرند که مرد میدان مبارزه با اسرائیل بود. ماشین سفیدی دم گلزار است که با گل و تور سبز آذین بسته شده است. سینی حنای تزیین شده‌ای را جلوی تابوت بر سر مزار می‌برند. گمانم کارِ مادر است. حالا که بخت یار جوانش نشد و او را در رخت دامادی ندید، لابد خواسته تا دل خودش را کمی سبک کند. اما چه بختی سبزتر از این‌که جوانان شهر را حسرت‌زده عاقبت بخیری این شیرپسر کرده است؟! الصلاة! الصلاة! قامت می‌بندیم تا شهادت دهیم محمدمهدی شاهرخی بیدار بود و به راه حسین(ع) خونش ریخته شد. زینب حزباوی پنج‌شنبه | ۱۰ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 برادر ارتشی / شاید شماره اول نیم ساعتی از ۱۵ گذشته بود که بالاخره به مقصد رسیدیم. سرم توی گوشی و نقشه‌اش بود. چشم چشم می‌کردم تا نشانی محل برنامه را پیدا کنم. در میانه راه به خیابانی رسیدیم که خودروها در آن متوقف شده بودند. علتش معلوم نبود. تا ۱۷ شهریور هم هنوز راه زیادی داشتیم. شاید بیشتر از یکی دو ثانیه طول نکشید که ناگهان خودرو بهشتی آن یار آخرالزمانی صاحب الزمان (عج) به سرعت از مقابل مان گذشت. نادانسته، به احترامش، خبردار ایستاده بودیم اما انگار او هم مثل ما برای رسیدن عجله داشت. ما عجله‌مان برای وصل شدن به او بود و او شتابش برای رسیدن به آسمانی‌ها. دور تا دورش را برادرانش قرق کرده بودند. عجب برادرانی، خوش قد و قامت با سینه‌های سپر شده برای دفاع از ملت. برادران ارتشی‌اش را می‌گویم؛ همان آرش‌های زمانه ما در پدافند هوایی قهرمان. دیگر وقت آن بود که با جمعیت همراه شویم. وسایل فیلم‌برداری را به دوش کشیدیم و دل به خیابان زدیم و کنار صف‌های متراکم مردم شهید پرور شهر هزار شهید شوشتر هم‌قدم شدیم. شهر یکپارچه پشت شهیدش ایستاده بود. جای سوزن انداختن در میان خیابان‌های سنتی شوشتر وجود نداشت و همه‌جا مملو از مردمان مقاومی شده بود که این بار هم دین خود را به اسلام ادا می‌کردند. بار دیگر به یاد آن جمله مهم روح خدا افتادم که فرمود: مردم خوزستان دین خود را به اسلام ادا کرده‌اند. حالا این دم مسیحایی اوست که همچنان در رکاب جانشین حکیم و عزیزش با میانداری مردم به امت اسلامی رخ نشان می دهد. همه آمده بودند. از نوزاد شیرخوار و مادرش تا پسرهای کوچک و پدران بزرگ همت. از معلم‌ها و شاگردان تا پیرمردان و جوانان وطن. در میان خواهران تشییع کننده، خواهری را دیدم که دست فرزند کاکل زری‌اش را در دست داشت، پسری با لباس سبز پاسداری. با دیدن او بی اختیار به این مفهوم رسیدم که همه آمده‌اند تا بگویند راهت ادامه دارد برادر شاهرخی عزیز؛ حتی همین آقا کوچولو که برای بدرقه‌ات تمام مسیر نیم ساعته ۱۷ شهریور تا مقام صاحب الزمان (عج) را پیاده طی می‌کند. مهدی سرخیلی پنج‌شنبه | ۱۰ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 خواهرانه قدم‌هایم را تندتر برمی‌داشتم تا زودتر به کنار شهید محمد مهدی شاهرخی‌فر برسم. نیت کرده بودم تکه پارچه‌ای را که همراه داشتم، با تابوت مطهر شهید متبرک کنم ولی هر لحظه به جمعیت اضافه‌تر می‌شد و من دور تر می‌ماندم. دلم گرفت و ناامید به کناری رفتم، چادرم را روی صورتم انداختم و از اعماق قلبم دعایش کردم. از او خواستم مرا هم لایق بداند تا نشانی از او داشته باشم. هنوز اشک چشمانم را پاک‌ نکرده بودم که صدای دوستم در گوشم پیچید و گفت: «شهید خواهر نداره، پاشو بیا تو خواهری کن و شربت گلاب رو پخش کن.» چشمانم را دوباره به پرچم سه رنگ روی تابوت پاکش که هنوز در بالای دست جمعیت می‌درخشید، خیره کردم. توی دلم گفتم: «با غیرت ممنون که حواست به منم هست.» امینه گل‌زاده پنج‌شنبه | ۱۰ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 در حاشیه شهادت مدافع وطن محمد مهدی شاهرخی آفتاب مستقیم روی صورتش می‌تابید. از بین چادرهای سیاه رنگ، شلوار آبی نفتی‌اش خودش را نشان داد. هنوز یک ساعت تا تعطیل شدنش از مدرسه مانده بود‌. از بین پنجره شکسته کلاس نگاهش به در بود. مادر قول داده اجازه بگیرد. معلم پای تخته می‌نوشت. با مداد کنار دفترش نوشته را پررنگ کرد. هنوز یک رنگ از سه پرچم را نکشیده بود که در کلاس باز شد. پسر بچه لیست حضور و غیاب را روی میز معلم گذاشت. فامیلی‌اش را که شنید بال درآورد. کیفش را جمع کرد. فرز از پله‌های طبقه دوم خودش را به دفتر رساند. در زد. وارد دفتر شد. نگاهش روی معلم و چهره سرخ مادرش خیره شد. روی صندلی فلزی کنارش نشست و پاهایش را تکان داد. صدای مداحی توی گوشش اکو شد. دست مادر را گرفت و به شانه جمعیت سنجاق شد. تابوت از دور روی دست نظامیان جلو می‌رفت. پسر بچه به تصویر محمد مهدی خیره شد. باید سلاح برمی‌داشت. فاطمه نورمحمدی پنج‌شنبه | ۱۰ آبان ۱۴۰۳ | ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 جای بدی را برای انداختن موشک انتخاب کردی... نمی‌دانم بخندم یا برای شهدای پدافند ناراحت باشم. البته به قول شهید مصطفی صدرزاده گریه ندارد! شهادت است دیگر. الله یرحمهم. حالا خنده برای چه؟ به خوزستان موشک می‌زند. کجا؟ خوزستان؟ نه، مثل اینکه اسرائیل سنش قد نمی‌دهد که جنگ هشت ساله ما را یادش بیاید. یا شاید هم تاریخ نمی‌خواند. بچه جان اینجا خوزستان است. شهرهای ما تا عراق فقط چند کیلومتر فاصله داشت و زیر آتش دشمن بود؛ ولی جوان‌هایمان گل کاشتند. نه شهر را خالی کردند، نه ترسیدند و نه قایم شدند. پناهگاه‌هایمان برای زن و بچه بود، نه مثل شما که از بالاترین مسئول‌تان تا کوچکترین‌تان در پناهگاه قایم می‌شوید. نشان به این نشان که کوچه به کوچه شهرهایمان شهید دفاع مقدس دارد. هر کدام از ما نسل جدید، عمو و دایی و یا همسایه‌مان شهید هستند. اسمشان را که می‌شنویم اشک در چشم‌مان جمع نمی‌شود؛ بلکه سینه‌هایمان را سپر می‌کنیم، سرمان را بالا می‌گیریم و به گذشته پر افتخارمان می‌بالیم. جای بدی را برای انداختن موشک انتخاب کردی! رضوانه آزمون دوشنبه | ۷ آبان ۱۴۰۳ | موسسه تاریخ شفاهی بندرماهشهر @revayate_daryashahre_ma ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا
📌 بزرگداشت شهدای مقاومت در ماهشهر از دوهفته قبل اطلاعیه برنامه هیات برای بزرگداشت شهدای مقاومت پخش شده بود. چند مداح و سخنران معروف دعوت شده بودند. و حالا همزمان شده بود با بزرگداشت شهدای پدافند هوایی. همین دیروز شهید شده بودند وقتی که ما خواب بودیم. یعنی حتی صدای موشک را هم نشنیدیم. نه شیشه‌ای لرزید و نه بچه‌هایمان از خواب پریدند. بعد از نماز صبح وقتی بچه‌ها را سوار سرویس کردیم و راهی مدرسه شدند، وقت شد که گوشی را بردارم و خبرها را ببینم. تازه هنوز هم نمی‌دانستم که همین بغل گوشمان، ماهشهر خودمان، موشک خورده. خوزستان، آخ... خوزستان مظلوم من! اسمش هم چشمانم را قلبی می‌کند. همیشه پای وطن بوده و این بار هم مردان خوزستانی جانشان را فدای ملت کردند. شاید بی‌ربط به نظر بیاید ولی وضعیت آب و فاضلاب یا بهتر بگوییم آبِ فاضلابی‌مان، وضعیت آلودگی هوای‌مان و بیماری‌های تنفسی‌مان، بیکاری جوانهای‌مان را که می‌گذارم کنارِ بیش از بیست پتروشیمی ماهشهر، پیش خودم می‌گویم شاید جنگ هنوز هم برای مردم ما تمام نشده؛ که اگر تمام شده بود، اینقدر مظلوم نبودیم. مگر می‌شود ثروتمندترین شهر کشور باشیم و اینقدر مشکل داشته باشیم؟ حالا باز هم همین مظلومِ سربلند و قوی است که خبر ساز شده. بگذریم... همسرم شیفت کاری داشت. هر طوری بود بچه‌ها را آماده کردم و خودم را رساندم به هیئت. در اطلاعیه شروع مراسم را ۲۰:۳۰ اعلام کرده بودند؛ ولی از ساعت ۲۰ سالن پر شده بود و به زور جای پارک پیدا کردم. وقتی وارد کوچه‌ی منتهی به هیات شدم همه‌ی چهره‌های آشنا و همیشه پای‌‌کار حضور داشتند. شلوغی و حال و هوای مراسم مرا یاد دهه محرم انداخت. هیچوقت بجز دهه محرم و فاطمیه ایننقدر شلوغ نمی‌شود. همان مردم مظلوم آمده بودند. از پله‌ها که بالا رفتم جایگاه جمع‌آوری هدایا برای پویش ایران همدل روبرویم بود طلاهای زیادی جمع شده بود و دور میز شلوغ بود. باز هم آفرین به دل بزرگ مردممان! اینها همان کسانی هستند که در سیل و زلزله و هر بحرانی کنار هم وطن‌هایشان هستند و حالا دلشان برای بی‌پناهی مردم غزه و لبنان می‌تپد. با دوستان زیادی درباره این اتفاق صحبت کردم. از مطالبه انتقام سخن می‌‌گفتند و اینکه حتما این عزیزان لایق شهادت بوده اند؛ ولی کاش صنعتی‌ترین شهر کشور، قدرت بازدارندگی و پدافند بهتری داشت. مردم هنوز درباره ابعاد حادثه سوال دارند. اگر کسی از مسئولین برایشان صحبت می‌کرد، خیلی ها از ابهام بیرون می‌آمدند. بعد از سخنرانی شاعر عرب به شعرخوانی مشغول شد. اینجا نیمی از مردم عرب هستند و همیشه سعی می‌شود مجالس فارسی و عربی برگزار شود. و در انتها مداحان مراسم آبی بر آتش دل سوخته‌مان ریختند؛ آن هم با روضه مادر. اصلا قلبم سنگین شده بود. با روضه کوتاه آقای سلحشور و آقای نریمانی که امشب مهمان هیات فاطمیون ماهشهر بودند سبک شدم. رضوانه آزمون یک‌شنبه | ۶ آبان ۱۴۰۳ | موسسه تاریخ شفاهی بندرماهشهر @revayate_daryashahre_ma ــــــــــــــــــــــــــــــ 🇮🇷 | روایت مردم ایران @ravina_ir ✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید: 📎 بلــه | ایتــا | ویراستی | شنوتو | اینستا