📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش پنجاهویکم
ساعت ۱۲:۰۰
مراسم تمام شد.
و داستان مقاوت همچنان ادامه دارد...
لیلا طهماسبی
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۲:۰۰ | #آذربایجان_شرقی #تبریز میدان ساعت
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
۱ خرداد ۱۴۰۳
۱ خرداد ۱۴۰۳
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش پنجاهودوم
«اللهاکبر» اذان بلند شد. درهای مصلی باز شده بود برای اقامهی نماز جماعت ظهر و عصر.
بخشی از مردم راهی مصلی بودند و بخشی هم داشتند برمیگشتند. دمِ ورودی خواهران دیدم زنی چسبیده به درهای آهنی و شبکهای مصلی و زار میزند. فکر کردم یکی از همانهاییست که سالها اینجا پشت سر آیتالله آلهاشم نماز جمعه خوانده و پای خطابههایش نشسته است. نزدیکتر رفتم که از احوالش چیزی بفهمم. داشت با بسیجی ایستاده در ورودی صحبت میکرد. شنیدن «از آبادان اومدم» قلابی بود که انداخته شده بود تا من را دنبال قصهاش بکشاند. حرفهایش لای زنجمورهها گم بود و سخت میشد فهمید چه میگوید. فقط شنیدم که بسیجی میانسال بهش گفت: «اینا بزرگتر از این حرفات. حتماً میبخشن.» و یکدفعه رفت سمت مردی که توی دستش چند شاخه از برگهای نخل روی تابوتها بود. خواست تکهای از آن را بدهد به این خانم. مرد تردید داشت. گفت: «از آبادان اومده برای مراسم». مرد پذیرفت.
شاخهی نخل را که میداد دستش بسیجی دیگری آمد نزدیک و تکهپارچهی مشکی تبرکی را هم به زن داد: «این رو هم از روی تابوت شهدا برداشتم»
زن دلش آرام گرفت انگار. برگشت سمت من: «تو رو خدا اینا رو اینستا مینستا نذاریا!» گفتم نه و رفت.
از بسیجی میانسال پرسیدم ناراحتیش از چی بود؟ گفته بود من یه مدت به آقای رئیسی خیلی توهین کردم الآن اومدم معذرتخواهی کنم. کاش منو ببخشه!
ادامه دارد...
زینب علیاشرفی
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۲:۳۵ | #آذربایجان_شرقی #تبریز مصلی امام خمینی
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
۱ خرداد ۱۴۰۳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش پنجاهوسوم
از صبح دیروز که این خبر تلخ منتشر شد، تبریز را غم گرفته بود. بغض سنگینی گلوی تبریزیها را میفشرد. مردم ساعتها قبل از شروع تشییع کف خیابان بودند.
ورود شهدا به خیابانها این بغض را شکست.
گریه بود و گریه بود و گریه بود...
ادامه دارد...
محمدرضا ناصری
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | #آذربایجان_شرقی #تبریز
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
۱ خرداد ۱۴۰۳
۱ خرداد ۱۴۰۳
راوینا | روایت مردم ایران 🇮🇷
📌 #رئیسجمهور_مردم
روایت تبریز
بخش پنجاهوچهارم
جلوی تصویر شهدا میایستند تا عکس بگیرند. من هم از فرصت استفاده می کنم و چند تا عکس میگیرم. یکیشان چهرهی ایرانی دارد. نزدیک میشوم:
-چینی ان؟
+بله
نگاه پرسشگرانهام را که میبیند ادامه میدهد: «سرمایهگذار کارخانهی فولاد بستان آبادنان»
کوتاه جواب میدهد و میرود. پشت سرش میدوم: «کاش عجله نداشتید!» لبخند میزند و دور میشود. وسط خیابان ایستادهام و جمعیت را تماشا میکنم که می بینم همراه یکی از چینیها برگشت: «فارسی بلده هر سوالی دارین بپرسین.»
خیلی خوب فارسی حرف می زند: «اولین برخوردم با آیتالله آلهاشم در تشییع جنازه آقای خرم استاندار آذربایجان شرقی بود. از برخورد نزدیک و صمیمیش با مردم متعجب شده بودم. برخوردشون با ما هم خیلی خوب بود و برای حل مشکلات سرمایه گذاری خیلی کمکمون کردن.»
مکث میکند انگار که حیفش بیاید از رئیسجمهور صحبت نکند. میگوید: «با آقای رئیسی هم دیدار داشتم ما در چین به این راحتی نمی تونیم رئیسجمهور رو ببینیم ولی با ایشون در سفر استانی به آذربایجان وقت گرفتیم و رفتیم پیششون. حرف زدیم و مشکلات را مطرح کردیم. زمانمون تموم شد ولی آقای رئیسی گفتند اجازه بدین صحبت کنن.خیلی تشویقمون کردن برای سرمایهگذاری در ایران. ما ایران رو وطن دوممون می دونیم.»
خواستم در مورد چیزهایی که امروز میبیند صحبت کند. نگاهش را برد سمت جمعیت و گفت: «اینهمه جمعیت سیاه پوشیدن و اومدن. دیگه هیچ حرفی باقی نمی مونه."
ادامه دارد...
لیلا طهماسبی
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | ساعت ۱۹:۵۶ | #آذربایجان_شرقی #تبریز روبروی استانداری
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
۱ خرداد ۱۴۰۳
📌 #رئیسجمهور_مردم
جشنی که عزا شد
از هفته قبل مدام با خودم فک میکردم برای ولادت امام رضا چکار کنم؟ با وجود نوزاد سه ماههام هرکاری را بالا پایین میکردم میدیدم نمیشود. در یخچال را که باز کردم شیشه سس توی یخچال چشمک میزد. به دلم افتاد کمی الویه درست کنم و بین نیازمندان توزیع کنم. اما بدون برنامه ریزی قبلی یکهو دو تا کار وقت گیر هم سپردند دستم برای جشن دوشنبه شب. دودو تا چهارتایی کردم و با خودم گفتم: «احتمالا این کار ثوابش بیشتره پس نذری باشه واسه بعد!»
سرگرم کار بودم که ناگهان اخبار سقوط رو دیدم.
دل توی دلم نبود. تا دیروقت بیدار ماندم و تسبیح چرخاندم. خبر شهادت را که شنیدم گریه امانم نمیداد. یاد روز سخت 13 دی 98 افتادم. دیگر جشنی در کار نبود. آستینها را بالا زدم و الویههای نذریام را این بار برای شهدای خدمت آماده کردم.
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
۱ خرداد ۱۴۰۳
📌#رئیسجمهور_مردمی
پوستر مردمی
تا وارد کفش فروشی شدم، پسر جوان از مغازه بیرون آمد. با صاحب مغازه اشتباهش گرفتم و گفتم: «ببخشید از این پوسترها برای مغازهتون نمیخواید؟»
پسر جوان خندید و گفت: «مغازه ندارم ولی میتونم جلوی موتورم بزنم.»
پوستر را از دستم گرفت و رفت سراغ موتورش.
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
۱ خرداد ۱۴۰۳
📌 #رئیسجمهور_مردم
گریهی بابا
خواب را بر چشمانم حرام کرده بودم.
به هر امام و امامزادهای که میشد نذر کردم.
من فقط یک چیز میخواستم آن هم سلامتی سیدمان بود.
اما او آسمانیتر از این بود که اینجا بماند.
فقط برای چند لحظه غافل شدم و خوابم برد. توی خواب دیدم که پیدا شده اما سالم و سلامت، نه. رو به قبله به سجده رفتم و فریاد زدم که خدایا! چرا؟ با صدای فریاد خودم از خواب بیدار شدم. دیدم بابا بیقرار و پر از دلهره جلوی تلویزیون نشسته است.
حالی برای حرف زدن هم نداشت نگاهم قفلِ مجری شد که یکدفعه آیهی خداحافظی را نجوا کرد و این یعنی پایان.
پایان امیدهای ما و آغاز پرواز عاشقانهی او.
اولش حتی نمیتوانستم گریه کنم اصلاً نمیتوانستم باور کنم. صدای گریه های بابا من را به خودم آورد و اشکهایم جاری شد فریادی به بلندی آسمان زدم که چرا..
فاطمه کرمی
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | #زنجان
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
۱ خرداد ۱۴۰۳
📌#رئیسجمهور_مردم
معلمِ حسابی
تا صبح دل نگران بودم. نیمههای شب چند بار از خواب بیدار شدم و تلفن همراهم را نگاه کردم. امید داشتم خبر خوبی برسد. صبح قبل رفتن به مدرسه خبر شهادتش را اعلام کردند. اصلا باورم نمیشد.
سر صف صبحگاهی قرار بود من این خبر تلخی را به دانش آموزانم بدهم. دلم طاقت نیاورد. آخر چرا من؟ بچهها را راهی کلاس درس کردم و از مدرسه بیرون زدم. زدم زیر گریه و یک دل سیر اشک ریختم. موقع برگشت تصمیم گرفتم کاری کنم. عکس شهید جمهور را چاپ کردم و با یک بسته میکادو و پارچه سیاه به مدرسه برگشتم. با خودم فکر کردم شاید کار من امروز همین بود.
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
۱ خرداد ۱۴۰۳
📌#رئیسجمهور_مردم
کاندیدای شهید من
آقاجواد از صندوق عقب ماشینش چند بسته عکس میآورد. «اینا رو پخش کنیم. فقط باید قبل اسمش یک «شهید» بنویسین.» تا میگوید «شهید» همه یکّه میخوریم. هنوز فکر میکنیم رییس جمهور داریم. بستهها را باز میکنیم. «سید محرومان»، «دولت کار و کرامت»... آقاجواد سر تکان میدهد: «برای انتخابات سالِ بعد، کنار گذاشته بودم.»
سهشنبه | ۱ خرداد ۱۴۰۳ | #خراسان_رضوی #سبزوار
حسینیه هنر سبزوار
@hoseinieh_honar_sabzevar
ــــــــــــــــــــــــــــــ
🇮🇷 #راوینا | روایت مردم ایران
@ravina_ir
✉️ با ما همراه باشید و به دیگران معرفی کنید:
📎 بلـه | ایتــا
۱ خرداد ۱۴۰۳