eitaa logo
مجموعه ادبی روایتخانه
733 دنبال‌کننده
753 عکس
91 ویدیو
6 فایل
خانه داستان نویسان انقلاب اسلامی www.revayatkhane.ir ارتباط با ادمین👇 @Revayat_khaneh
مشاهده در ایتا
دانلود
🔹 🔹 ✍ لیلا آصالح 🔸🔸🔸 بسم اسم قشنگت دو دستی زیر بغلم را گرفت.یک لحظه زیر پاهایم خالی شد و رفتم بالا.آنقدر بالا که از خودش هم یک سر و گردن بلند تر شدم. - بابا سنگینم برات مگه دکتر نگفت... نگذاشت حرفم را تمام کنم -فدای سرت. محکم و آبدار و تیغ تیغی بوسیدم و گفت: این برای خودم لپ دیگرم را نرم و لطیف و مهربان بوسید و گفت: این هم برای دختر قشنگم. مامان ساک به دست منتظر بابا ایستاده بود. موهایم را ریختم روی صورت بابا و تا آمدم آرام در گوشش بگویم چشمکی زد و با لبخند گفت: - بله از همان پیک نیک دار ها،حواسم هست. زیر پایم که سفت شد دویدم بغل مامان. تمام اشکهایی را که دلم نمی آمد روی بابا خالی کنم ریختم روی چادر مامان. -وقتی برگردین بابا دیگه خوب شده؟ این را طوری در گوشش گفتم بابا نشنود. مامان با لبخند و بوسه فقط گفت: - دعا کن. از مشهد که برگشتند بابا سبد را داد دستم - از این به بعد می‌خوام دستپخت دختر بابا رو بخورما بینم چیکار میکنی. همان بود که میخواستم. قابلمه،کاسه،سینی،قاشق و ملاقه و تازه به جای پیک نیک یه گاز دو شعله.سرویسم کامل کامل بود. آشپزی من از همان روز شروع شد.روزی نمیشد که قابلمه را بار نگذارم.سری سری مهمان بود که در اتاق کوچکم خالی و پر میشد. غذا همیشه تکراری بود قرمه سبزی.بابا عاشق قرمه سبزی بود. صبح به صبح چادر گلدار صورتی ام را سر میکردم.زنبیل کوچکم را برمیداشتم و میرفتم حیاط برای خرید. -مزه ی قرمه سبزی با سبزی تازه یه چیز دیگه‌س! این را بارها از بابا شنیده بودم. با دقت در باغچه قدم میزدم و از علف های تازه برای سبزی خورشت می‌چیدم . ریگ های یک اندازه را رنگ و وارنگ برای لوبیای خورشت در پاکت می انداختم . حین برداشتن سبزی و لوبیا گاهی سر تازه نبودن محصول و بومی نبودن لوبیاها با باغبان فرضی بحثم میشد. دست آخر هم دستمزد باغبان را با چند سکه طلایی پیوندتان مبارک میدادم.سکه ها را سر عقد مهدی بابا با نقل و اسکناس روی سر عروس ریخته بود . -یعنی اونقدری میمونم که بچه مهدی رو ببینم؟! این رو با بغض به مامان گفته بود. من و مرضیه آن شب بیشترین سکه ها را از کف زمین جمع کرده بودیم. خرید که تمام میشد نوبت پخت و پز بود. -قرمه سبزی را بایس از صبح زود بار گذاشت تا به روغن بیفته. بابا این را گفته بود و هر روزی که قرمه داشتیم از نماز صبح عطرش در خانه پیچیده بود. علف و ریک ها را در سبد تمیز میشستم و غذا را با شعله کم بار میگذاشتم تا مهمانها برسند. روزی نبود بابا مهمان سفره ام نشود و یک پیاله از چلو خورشت به قول خودش دختر پز نشود. کم کم قلق های پختن قرمه دستم آمد.میدیدم مامان لوبیا ها را از شب قبل خیس می دهد.من هم ریگ ها را خیس می دادم. مامان سبزی ها را با روغن حیوانی تفت می داد من هم علف هایم را در ماهیتابه دسته دار قرمزم روی گاز دو شعله میچرخاندم. دیگر در پختن قرمه سبزی حرفه ای شده بودم. آنقدر حرفه ای که دیگر بابا فقط دستپخت من را می توانست بخورد. نه اینکه دکتر ها جوابش کرده باشند و گفته باشند دیگر معده ات هیچ غذایی را تاب نمی آورد.به دستپخت من عادت کرده بود.دوست داشت همیشه غذای دختر پز بخورد. بابا که تنهایم گذاشت بساط آشپزی ام سوت و کور شد. مهمانها هنوز هم می آمدند و می‌رفتند.خانه ام هنوز پر و خالی میشد.حتی بیشتر از قبل.دیگر اما دل و دماغ پخت و پز نداشتم. فقط چایی مهمان شان میکردم.بابا چایی خور نبود. -هر بار عطر قرمه سبزی به شامه اش بخورد حتی اگر در خیابان باشیم بیصدا صورتش خیس خیس می شود. این را خودم تازه وقتی فهمیدم که مامان برای بقیه می‌گفت. دست خودم نبود! هنوز هم دست خودم نیست. علی هم عاشق قرمه سبزی است .آنهم قرمه با سبزی تازه! -قرمه بودن نهار را از وقت نماز صبح باید فهمید. این را علی با ذوق میگوید. خدارا شکر میکنم که هنوز هم نمی‌داند سوزاندن چشم از پیاز یک صبح تا ظهر طول نمی کشد. روح همه گذشتگان شاد🍎 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
هدایت شده از انتشارات شهید کاظمی
📖 آفتاب در محراب روایت داستانی از زندگانی امام علی(ع) ✂️ امیرالمومنین(علیه السلام) که از اتاق بیرون آمد، پرسیدیم: پیامبر چه گفتند؟ فرمود: «آن حضرت هزار در از علم را برایم گشود که از هر در هزار در دیگر گشوده می‌شود و وصیتی کرد که ان‌شاءالله به آن عمل می‌کنم. باور کردنی نیست، هزار در از علم که درون هر کدامش هزار در دیگر از علم بود. ✅ مشاهده و خرید اینترنتی https://b2n.ir/k54510 📌 انتشارات‌شهیدکاظمی 🖇 شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب درکشور 🆔https://eitaa.com/nashreshahidkazemi
🔹 🔹 ✍سیدمرتضی مرتضوی 🔸🔸🔸 به نام خدا ۱ تخت کِرِمیِ کوچکِ من توی اتاق بابا و مامان بود. دوستش داشتم ولی کم پیش می‌آمد رویش بخوابم. چون بیشتر دوست داشتم بروم کنارِ بابا روی تختِ بزرگشان تا برایم قصهِ جنگلِ آفریقا را بگویند. قصه‌اش جذاب بود ولی آنچه که بیشتر جذبم می‌کرد طرز تعریف کردنِ بابا بود. "یکی بود یکی نبود ... غیر از خدای مهربون هیشکی نبود ... توی جنگل بزرگ آفریقا یه آقاشیره بود ...." دوتا شخصیت اصلی هم بیشتر نداشت. صدای خودشان بیشتر به آقاشیره می‌خورد تا به دکتربُزی ولی برای من هر دو تا باورپذیر بودند. حالا هم که می‌دانم نه شیر توی جنگل است و نه بز هنوز این قصه را به همان اندازه‌ی کودکیم باورش دارم. آنجاییش را خیلی دوست داشتم که آقاشیره بعد از مداوای دکتربزی داشت به هوش می‌آمد. بابا جملات این تکه را دقیقاً مثل خود آقاشیره می‌گفتند. صدایشان را کمی پایین می‌آوردند و با کمی لرزش و ناله شروع می‌کردند: " آه ... وای ... من کجام؟ ... من کجام؟ ... کی منو آورده اینجا؟" ۲ تازه یاد گرفته بودم امین‌الله بخوانم و سرعتم خیلی پایین بود. هی لابه‌لای خواندن به بابا نگاه می‌کردم. چهارزانو نشسته بودند ، کتاب دعای حرم دستشان بود و لبهایشان به سرعت تکان می‌خورد. جامعه ‌کبیره می‌خواندند. از عنوان بالای صفحه فهمیده بودم. توی ماه رمضان‌ها هم صبح‌ها و ظهرها با همین سرعت قرآن را می‌خواندند. این سریع خواندن خیلی برایم جذاب بود. چشم برنمی‌داشتم. تهِ دلم میخواستم روزی من هم بتوانم قرآن و دعاها و زیارت‌ها را مثل بابا سریع بخوانم. بعد هم که زیارت خواندنشان تمام می‌شد مچ دستهایشان را روی زانو می‌گذاشتند ، رو می‌کردند سمت ضریح امام رضا علیه‌السلام و زیر لب حرف میزدند. گاهی هم فقط نگاه می‌کردند. به من هم یاد داده بودند این کار را. ولی من زود حرفهایم تمام می‌شد و نگاهم می‌رفت سمت بابا. ۳ همیشه بغل کردن را به همه‌ی ابراز محبتهای دیگر ترجیح می‌دادم. حتی اگر مامان با تشرهای مهربانانه می‌گفتند "دستِشون رو ببوس مامان" من باز طرف مقابل را بغل می‌کردم. چون توی بغل کردن قلبها روی هم قرار می‌گیرند. از همه بیشتر دوست داشتم بابا را بغل کنم. آغوش بابا همیشه گرمیِ متفاوتی داشت. جدای از گرمی و حس اطمینان قلبی‌ای که بهم می‌دادند مشت هم به کمرم می‌زدند. مشت‌های آرامی که به همه می‌دادند. دخترعمه‌ و عموها و پسرعمه و عموهایم عاشق این مشت‌های بابا بودند. البته نوه‌عموها و نوه‌عمه‌هایم هم همین‌طور. هر دفعه هم یک اسمی داشت. گاهی استرالیایی بود ، گاه تَهرانی و یک‌بار هم یادم است که مکزیکی بود. بغلشان که می‌کردم بلافاصله مشتهایشان را هم میزدند و می‌گفتند: "بیا حالا که میخَی اینم سهمی تو" اگر بغل را ادامه می‌دادم چشمهایشان را گرد می‌کردند و ادامه می‌دادند: "اِ ... نه‌خیر ... نیمیشِد ... سهمِدا خوردی" ولی بعدش باز مهربانیشان گل می‌کرد می‌گفتند: " بیا حالا که اصرار داری اینم چندتا دیگه ولی بیشتِر خبِری نیس" ۴ یک روز مانده به روز پدر. آمده‌ایم سر مزار بابا. با مادر و خواهرم. خواهر بزرگترم هم با شوهرش اینجاست. علیرضا و محمدامین را هم آورده‌اند. علیرضا بابا و آن ابرو بالا انداختنهایشان را یادش است. من هم این کارشان را دوست داشتم. ولی محمدامین فقط شش ماهش بود که بابا رفتند. از همان اول خواهرم بهشان یاد داده به بابا بگویند باباجان. هی هم اشاره می‌کند و بهشان می‌گوید "ببینین عکس باباجانو" البته قبل از اینکه برسند با بطری کوچک توی کیف مامان چند سری آب آورده‌ام و سنگ قبر را تمیز کرده‌ام. عبارت "پاک رفت" پایین سنگ و عکس بابا که بالای سنگ گذاشته‌ایم را با هم توی یک قاب جاداده‌ام و عکسهای هنری‌ام را گرفته‌ام. دارم با این دو تا بچه بازی می‌کنم که همه‌ی اینها از توی ذهنم عبور می‌کند. اما حیف که فقط توی ذهنم هستند. حیف که علیرضا و محمدامین این خاطرات را ندارند و دیگر هم قرار نیست داشته باشند. قرار نیست باباجان برایشان‌ قصه‌ی جنگل آفریقا را بگویند. قرار نیست ببینند چطور باباجان قرآن و دعا و زیارت را تندتند می‌خوانند و شگفت‌زده شوند. دیگر قرار نیست بغلشان کنند و موقع بغل کردن مشت استرالیایی بخورند. اما برای من قرار است همه‌ی اینها خاطراتی باشند که با مرورشان یادِ بابا بیفتم و اشک بریزم. شاید روزی برای علیرضا و محمدامین هم درباره‌شان بگویم. 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
«در جبهه انقلاب افراد اهل قلم کم داریم؛ افرادی که بیایند، متمرکز کار کنند و حرفه‌ای قلم بزنند. به‌ویژه اینکه در فضای رمان و داستان ورود کنند و بنویسند. مجموعه روایت‌خانه در واقع این افراد را به شکلی منسجم و هماهنگ گرد هم آورد.» 📌مصاحبه خبرگزاری ایمنا با سرکار خانم جلوانی پیرامون روایتخانه لینک خبر 👈 ارتقا قلم انقلابیون در روایتخانه 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
🔸واژه‌های فارسی را جایگزین واژه‌های غیر فارسی کنیم. بنویسیم👇 ننویسیم👇 تن‌درست سالم رخداد حادثه پافشاری تاکید گپ چت کارگروه کمیته برجسته، نمونه شاخص سنگ‌دلی قساوت 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
🔸 گاهی وقت ها خدا کارگردانی می کند خدا دستش را از بالای تمام دستها از آسمان روی زمین می آورد تا دست ملتی را بگیرد. راستی چقدر شاعرانه است صحنه ی ملتی که چشمشان به آسمان دوخته شده. درست مثل زمانی که در انتظار باران اند. چشم همه خیره به آسمان. مردم از هم می پرسند هواپیما نشست یا نه؟ همه منتظر اند تا ابر مردی راه تاریخ را باز کند تاریخ صفحه ی جدیدی را رقم بزند تا تاریخی تازه شروع شود تا مردی دست مردم را در دستان خدا بگذارد. 🔸 این همان وقتی است که خدا به تمام تحلیل ها و نقشه ها می خندد و صفحه ی شطرنج را به هم می زند. از صدای خنده ی خدا شوری در دلها راه پیدا می کند شادی و نگرانی عین هم می شوند. نور خدا در آینه ی دل مردم می تابد روح خدا راه خدا را نشان می دهد و از جنس باران مردی پا به زمین می گذارد تا این بار باران از زمین به آسمان ببارد. ✍ حسین نصر 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
📕تولد یک انقلاب ✍️بهزاد دانشگر 📚 نشر شهید کاظمی 🔸این روزها بیشتر جمعیت کشور مردان و زنان زیر پنجاه سالند؛ یعنی مردان و زنانی که روزهای پرجوش‌وخروش انقلاب سال 57 را ندیده‌اند. آن‌ها فقط چیزهایی از 22 بهمن شنیده‌اند و شاید چیزهایی از 17 شهریور یا 13 آبان. 🔸آن‌ها نه درکی از مبارزات پدران و مادرانشان دارند و نه چیزی از اهداف انقلاب می‌دانند. گاهی برخیشان فکر می‌کنند انقلاب اسلامی دنبال برنامه‌های اقتصادی بوده و برخی دیگر فکر می‌کنند امام‌خمینی با یک برنامۀ از پیش تعیین شده یا با همکاری دولت‌های خارجی در مبارزه با حکومت شاه پیروز شده. 🔸این کتاب با هدف آشنایی چنین مخاطبانی با اهداف انقلاب و درک بهتر روزهای حادثه‌خیز سال 56 تا 57 برش‌هایی از خاطرات فعالین روزهای انقلاب را انتخاب و جمع‌آوری کرده است. خاطرات افرادی که هرکدام گوشه و زاویۀ دید متفاوتی از حوادث انقلاب را روایت می‌کنند. گاهی کف خیابان، گاهی در قصر شاه و گاهی مصاحبه‌ای، پیامی یا سخنانی از امام‌خمینی. 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
«دغدغه‌ام در این کتاب بیان اهمیت و جایگاه روضه، خصوصا روضه‌های خانگی است. کتاب «عکس‌های گمشده» قصه تربیت انسانها در مکتب اهل بیت (ع) را مطرح می‌کند.» 📌مصاحبه خبرگزاری میزان با سرکار خانم زمانی پیرامون کتاب « عکس‌های گمشده » لینک خبر 👈 تربیت شدن در مکتب «اهل بیت (ع)» کسب سعادت واقعی است 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
🔺روایتخانه به روایت بهزاد دانشگر و اهالی‌اش قسمت سوم 3️⃣پنجره‌ای که باز شد ✍️بهزاد دانشگر: چهار کتاب منتشر شده. از نویسنده‌های جوانی که بعضیشان تا یکی‌دو سال قبل شاید حتی به نویسندگی فکر هم نکرده بودند. حالا همّ و غم من شده بود اینکه کاری برای این جوان ها بکنیم تا رشدشان متوقف نشود. سال 1382 به تیم فرهنگی شهرداری پیشنهاد شد فرهنگ‌سرایی تأسیس شود برای دورهم جمع شدن چنین جوانانی. کسانی که می خواهند و می توانند جدی‌تر وارد عرصل ادبیات شوند و از دغدغه‌ها و باورهای دینیشان هم جدا نشوند. این‌گونه شد که مرکز آفرینش‌های ادبی قلمستان تأسیس شد. مرکزی که در طول چهار سال پاتوق شعرا و داستان‌نویسان جوان اصفهانی شد. ادامه دارد 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
📝مخاطب نوشت 📗 نوشیدنی کج 🔸"نوشیدنی کج" داستان مبارزه ی جانانه ی یک زن است برای گره زدن پیوندی در حال گسستن 🔹نویسنده دغدغه زن را در دل مخاطب می کارد تا دل او هم برای به ثمر نشستن تلاش‌های قهرمان داستان بتپد. 🔸اگرچه داستان از صبح تا یک بعد از ظهر را به تصویر می کشد درین بین افکار و خاطرات شخصیت اصلی داستان رفته رفته زندگیش را پیکر تراشی می کند. 🔹داستان مانند هر قصه ی خانوادگی دیگر بی آنکه هیجان آنچنانی بیافریند اما روی هم رفته با خلق تعلیق، در همراه نگه داشتن مخاطب موفق عمل می کند. ✍️طیبه رفیع منزلت 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
عکس هاای گمشده.m4a
4.22M
🎧 بشنوید ✂️ برشی کوتاه از عکس های گمشده ✍️ مریم زمانی 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
هدایت شده از انتشارات شهید کاظمی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 معرفی کتاب آفتاب برَ نِی 🔶 حاوی داستان‌های کوتاه و داستانک‌هایی دربارهٔ زندگی امام‌حسین (ع) و واقعهٔ عاشورا ✂️ آن روز که علی (ع) فریاد زد از من بپرسید قبل از این‌که از میان شما بروم، سعد گفت: "اگر راست می‌گویی موهای سر من چند تاست؟" علی (ع) گفت: "خبر دیگری به تو می‌دهم. تو پسری در خانه داری که پسر من، حسین، را خواهد کشت." ✅ مشاهده و خرید اینترنتی https://manvaketab.com/book/371792/ 📌 انتشارات‌شهیدکاظمی 🖇 شبکه بزرگ تولید و توزیع کتاب خوب درکشور 🆔https://eitaa.com/nashreshahidkazemi
📣برگزیدگان جشنواره ابوذر معرفی شدند 🔸جشنواره رسانهای ابوذر توسط بسیج رسانهای هر سال در کشور برگزار میشود. آیین اختتامیه این جشنواره پنجشنبه در سالن همایشهای صدا و سیمای مرکز اصفهان برگزار شد 🔸سرکار خانم آسیه دهباشی و سرکار خانم زینب تاج الدین به عنوان برگزیدگان بخش مصاحبه معرفی شدند مجموعه ادبی روایتخانه ضمن عرض تبریک ، آرزوی موفقیت روزافزون برای این دو عزیز دارد. 👏👏 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
هدایت شده از روزنامه اصفهان زیبا
🔺مادران نویسنده به رسمیت شناخته نمی‌شوند 📌گفت‌وگو اصفهان زیبا با شبنم غفاری حسینی، نویسنده اصفهانی ✍🏻سیده نرگس نظام الدین 🔹سختی شغلی مانند نویسندگی همین است که مکان مشخصی برای نوشتن ندارد و مجبوریم در خانه بنویسیم. مجبور می‌شوی گاهی از ساعاتی که برای نوشتن در نظر گرفته‌ای، کم کنی به خاطر رسیدگی به بچه‌ها و خانواده‌. 🔹چیزی که ما در اسلام داریم، مرز ملی گرایی نیست؛ مرز بزرگ‌تری داریم با دسته‌بندی مسلمین و کافرین. دلم می‌خواهد درباره این موضوع کار کنم. |📚 💡برای مطالعه کامل این گزارش به لینک زیر مراجعه بفرمائید👇👇👇 🔗isfahanziba.ir/4257 ☑️ اصفهان زیبا، رسانه آگاهی بخش: 🔗 https://eitaa.com/joinchat/1553334473C1cf46aff41
📣مجموعه ادبی روایتخانه برگزار می‌کند 🔸دوره نظری و عملی تولید داستان بلند برای کودکان و نوجوانان🔸 👨‍🏫مدرس : محمدرضا رهبری 🔰11 جلسه 📆 چهارشنبه ها ( به صورت دو هفته یک بار) ⏰ ساعت 18 📌 شروع دوره : چهارشنبه 17 فروردین 1402 📞 ثبت نام از طریق تماس با 09372297891 و یا از طریق لینک زیر https://eitaa.com/joinchat/136184141Cbb7cbca0fd ⌛️ مهلت ثبت نام : یکم الی 10 اسفند 🎯عناوین کلی دوره: 1.ایده یابی(مبتنی بر13گام نظریه انسان سالم) 2.راههای خلق شخصیت های ماندگاری که کودکان دوست دارند 3.زیبایی شناسی محتوا، زبان، ترکیب بندی ومخاطب ادبیات داستانی کودک و نوجوان 4. صداهای نو در ادبیات داستانی( داستان های پیشرو) 5.ژرف اندیشی در ادبیات داستانی ۶. بازبینی و ویرایش نهایی برای انتشار ( دوره ویژه کسانی است که تجربه خلق داستان کودک و نوجوان دارند) 👈 جلسه پیشنیاز و معرفی دوره در روز پنج شنبه 11 اسفند، ساعت 18 ، به صورت مجازی برگزار خواهد شد 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
🔸لوازم نویسندگی 🔸 «...هر انسان طالب نویسندگی، ناگزیر باید وطنی داشته و این وطن را باید که خالصانه دوست بدارد. دلبستگی به وطن، یکی از لوازم قطعی نویسندگی ست، و فرقی نمی‌کند که نویسنده ، یک معناگرای خویشتن واسپرده به دین معین باشد، یا یک ماده گرای سر سخت ، یک جامعه گرا باشد، یک فرد گرا یا چیزی بین این دو؛ نویسنده ای که نسبت به سرزمین خود و مشکلات و مصائب جاری در آن ، عاطفه و احساسی خاص نداشته باشد، وجود نداشته و یا لااقل ما نیافته ایم تا بتوانیم به عنوان شاهد ، فراخوان او به محضر مخاطبان باشیم... » ✍️ نادر ابراهیمی 📕 لوازم نویسندگی 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
📝مخاطب نوشت 📗 حواست هست 🔸بی گمان "حواست هست" یکی از زیباترین کتابهای روایی ست که خوانده ام. چنان شیرین و دوست داشتنی که دوست دارم خواندنش را به همه توصیه کنم چرا که حلوای تن تنانی ست... 🔹اپیزود های داستانی به مثابه اثر استادانه ی قلم مو بر بوم نقاشی رفته رفته ابعاد مختلف و مراحل زندگی زنی را ترسیم می‌کند از گذشته و حال تا آینده از شروع زندگی مشترک و بوی تازگی که در خانه پیچیده، با سوء تفاهمات معمول و سر انجام شیرین دعواها دغدغه های زن برای آمدن فرزند و بزرگ شدنش و خوب بزرگ شدنش که همذات پنداری قوی دارد 🔸چالش هایش با خانواده ی اکنون و پیشین و عاقبت، گرم نشستن بر صحنه ی زندگی و یکی شدن و خو کردن و آرام گرفتنش با وجود همه ی این چالش‌ها امید آفرین و دلچسب است ✍️طیبه رفیع منزلت 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
🔸واژه‌های فارسی را جایگزین واژه‌های غیر فارسی کنیم. بنویسیم👇 ننویسیم👇 دست‌کاری تحریف درخشش جلوه نوشت‌افزار لوازم‌التحریر دست‌یافتنی میسر تهی‌دست فقیر دستاورد نتیجه به‌باور به‌زعم 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
🔺روایت خانه به روایت بهزاد دانشگر و اهالی‌اش قسمت چهارم 4️⃣ هوا دلپذیر شد ✍️اهالی: خبری به گوشمان رسید که آقای دانشگر خانه‌ای جدید برایمان ساخته است. خانه‌ای که هم ما اهلش شدیم، هم خیلی‌های دیگر. دیگرانی که دیدن چند دختر محجبه در شب شعر و محفل ادبی و کلاس نویسندگی برایشان تازگی داشت. نفس‌کشیدن در آن فضا خیلی سخت بود؛ ولی دل‌گرم بودیم که کسی هوایمان را دارد. سال 83 تا 87 مرکز آفرینش‌های ادبی قلمستان محل رفت‌و‌آمد نویسندگان شهر اصفهان و مهمان‌های کشوری شد. آن روزها شخصیت‌های ادبی با سلیقه‌ها و عقیده‌های مختلف را می‌دیدیم و پای حرفشان می‌نشستیم. در آن دوران قلم‌هایمان با نور کتاب‌های چهارده خورشید صیقل داده شد. روایتی متفاوت، جذاب و جوان پسند از زندگی چهارده معصوم. برای ما دورۀ درخشانی بود. گروه نویسندگان طوبی از دل قلمستان متولد شد. در طوبی با آقای دانشگر داستان می‌خواندیم و داستان می‌نوشتیم. ساکنان شهر بهشت یادگار گروه نویسندگان طوبا است. ادامه دارد 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥نماهنگ سبز آبی 🎙 شعر خوانی سیدحمیدرضا برقعی 🔺تهیه شده در ماوا «می‌نویسم که شب تار سحر می گردد یک نفر مانده از این قوم که بر می گردد» عیدتان مبارک 🌷🌷🌷 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
«با بابا »» را به جای «بی بابا» فرستاده بودند، نمیدانستم خوشحال باشم یا ناراحت. تعریف کتاب ««بی بابا» را شنیده بودم.شرحی از غمهای کسانی که تکیه گاه پدر را نداشتند. برای ادمین کانال پیام دادم که بسته پستی من رسید. ممنون که من را برای چند لحظه بردید به دنیای « پدر دار» بودنم و لبخند فرستاده بودم. اما دلم لبخند نمیزد. رفته بودم به روزهایی که تازه این غم روی دلم سنگینی میکرد... کی بود میگفت:دخترها بابایی اند.... ده سال بعد از ان روزها، وقتی سفر کربلا نصیبم شد، فقط یک بار، حرفهای دختر-پدری ‌زدم. وقتی پای ضریح آقا امیرالمومنین ع نشسته بودم. توصیه عالمی بود. سوال کرده بودم آداب زیارت آقا چطور ؟ چه بگویم؟ ساده حرف زده بود: با آقا، مثل دختری که با پدرش حرف میزند، حرف بزن! عین وقتی که با پدرت حرف می‌زدی..... کی بود می‌گفت دخترها بابایی اند؟..... سیل بی‌خبر آمد. کوبید و خراب کرد و شست و‌رفت... 🔸🔸🔸 اما امروز یک بار دیگر بی‌خبر شده‌ام. غم، خودش را بدجور نشان میدهد، وسط ریسه‌های براق کوچه ها که بازی درآورده اند، پرچمهای خوش رنگ اسعدالله ایامکم که انگار دست درآورده اند و مردم را به شادی دعوت می‌کنند، کنار دیگ‌های حاشیه خیابان که اسباب را روی سر گرفته اند، لابلای رزق پیچیدن، اسفند دود کردن، شکلات پخش کردن، بغضی کوچک میآید و میرود. آقا جان، من وسط همه این شادی ها، تازه حواسم به چیزی جمع شده . انگار تازه گمشده ای را پیدا کرده ام ... آقاجان، فهم « الذی قطع من ابویه» سخت بود و دردناک، اما میشد بفهمی... خیلی زود. هم .... ‌ اما درک :«یتم یتیم انقطع عن امامه» آسان نیست. سخت است. آسان نبوده، که فهم آن تا حالا کشیده! آقا جان، غم عمیق و دیرین ما نبودن تو بوده، غمی که آن را با شادی میلادت می‌‌پوشاندیم‌...‌ آنقدر پوشاندیم که اصلا یادمان رفت که غمی بوده! یادمان رفت که تو را نداریم. آقا جان ، بگذار مثل یک فرزند برای پدرش، حرفی بزنم. چیزی بخواهم. بگذار سهمم را از دعای شما خودم معلوم کنم. پدر مهربان‌تر از پدرم! تعبیر معاصری میخواهم از: «فوجذک یتیما فآوی» آقا جان ، ما را از یتیمی بیرون بیاور «بی‌بابایی»‌مان را با ظهور خودت «با بابا» کن ✍ گلزار اسدی 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
🏴 إنالله و إناالیه راجعون ◾️آسمانی شدن برادر عزیز حجت‌الاسلام دکتر مسعود دیانی شاعر، دین‌پژوه و مجری نام‌آشنای برنامه تلویزیونی سوره را، بعد از تحمل روزها درد و رنج خدمت خانواده محترم دیانی و میرمحمد صادقی و همه اندیشمندان دغدغه‌مند تسلیت عرض می کنیم. و برای آن مرحوم رحمت و غفران الهی مسألت می‌نماییم. 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
مسعود دیانی برای خیلی از ما نتیجه یک زیست بود. من ایشان را فقط در برنامه شب ِ روایت شبکه ۴دیده بودم. بعضی شبها که موضوعشان ادبیات بود و مورد پسند من، با برنامه همراه میشدم. یادم هست که با خودم فکر می کردم: باریکلا روحانی ها هم دارند جای خودشان را در ادبیات باز می کنند. بعدترها فهمیدم وبلاگی که که من سالها پیش میخواندم، وبلاگ ایشان بوده: وبلاگ "وَه" که سر درش نوشته بود -یا شاید من تصور می کنم نوشته بود: وه چه بی رنگ و بی نشان که منم-؛ از آن وبلاگ یک متن عاشقانه پر آب و تاب یادم مانده که بعد از خواندنش دلم برای عاشق و معشوق توی نوشته غنج رفته بود. بعدها فهمیدم در گروه الف یا که یک مجله اینترنتی ادبی پر بار بوده اند هم حضور داشتند و بعدترها رسیدیم به برنامه سوره. یادش به خیر! یکبار هم در همان برنامه شب روایت با آقای قزلی برنامه داشتند، درباره جایزه جلال برنامه ای که برایم به یاد ماندنی شد. برنامه سوره، محرم ها و ماه رمضان پخش می شد. مباحث، جدید و قابل تامل بود. رفاقتی بین ما و برنامه پیش آمده بود. بین ما و عوامل برنامه حتی. مسعود دیانی تسلط خوبی روی مباحث داشت. دست گذاشته بود روی موضوعاتی که بکر بود. یادمان داد بنشینیم و دو کلام حرف تاریخی منطقی بشنویم. حرف هایی که سالها در روضه و پای منبر شنیده بودیم را قطعه قطعه به هم چسباند و با یک پس زمینه تاریخی و در یک سیر منطقی نشانمان داد. همین باعث شد که مباحث تکراری که بارها شنیده بودیم در لباسی جدید و با معنابخشی دیگری خودش را نشانمان بدهد. مسعود دیانی برای ما نتیجه یک زیست بود. او آن طرف دنیا و ما این طرف دنیا. اصلا هم را نمی شناسیم ولی روزگاری را باهم گذراندیم. محرم ها و ماه های رمضان منتظرش بودیم. بعدش هم که ... حالا چه فرقی می کند که من امروز فهمیده باشم او قائم مقام شبکه چهار هم بوده یا امام جماعت فلان جا یا... دیانی برای من فراتر رزومه ها بود. رزومه های بی روحی که تصویری بزرگ و بی روح را از آدمی به ما نشان می دهد. حتی اگر قرار بود رزومه ای هم باشد این رزومه نه احساسی را بر می انگیزد و نه پیوندی که برایمان ایجاد شده است را نشان می دهد. مثل همه تاریخ ادبیات هایی که از بزرگان خوانده ایم. تهش می گوییم چه آدم بزرگی بود حیف... اما آخر ماجرای مسعود دیانی برای من افسوس هایی از این دست نیست... سخن آخر اینکه همه لحظات شیرینی که به ما دادید بدرقه راهتان جناب مسعود دیانی... . پ.ن: سه سوره توحید برای شادی روح همه درگذشتگان بخوانید. ✍ فاطمه طالبی 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane
📝مخاطب نوشت 📗 حواست هست راستش را بخواهید وقتی "حواست هست" را خریدم زیاد به محتوایش اهمیت ندادم و برای اینکه مثلا کلاس بگذارم خریدمش. برای مثلا حمایت از ادبیات فارسی و نویسندگان ایرانی. برای حمایت از نویسندگان روایتخانه. خریدم و انداختمش گوشه ی کتابخانه ام. امروز که توی گروه نویسندگانِ روایتخانه، متن خانم سنجارون را خواندم یادش افتادم و خواستم نگاهی بهش بیندازم. که همان یک نگاه نگهم داشت تا تمامش کنم. بنا ندارم نقد کنم چون بلد نیستم. در وصف خوبی اش این را بگویم که دغدغه های یک مادر و همسر عفیف را به خوبی برایمان تصویر کرد. همین قدر خوب که می تواند تاثیری که می‌خواستند را بگذارد. هر چند کتاب می توانست منسجم تر باشد و اینقدر پراکنده روایت نکند اما همین که قهرمان داستان تقریبا در انتها موفق می شود برایمان کافی ست. حداقل من که اینطور فکر می کنم. ✍ علیرضا پورنفیسی 🔰مجموعه ادبی روایتخانه 🔰 🌐www.revayatkhane.ir🌐 👉 @revayat_khane