ریحانه 🌱
#پارت_240 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم اون که الان زنگ زد بهم. مانتو و شالم را پوشیدم و
#پارت_241
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
مجید رو به امیر گفت
زنگ بزن به خانمت صبح اماده باشه بریم اسب سواری
از این پیشنهاد خوشحال شدم. چون تکان های اسب ممکن بود مرا از این بچه خلاص کند. امیر گفت
اون وسواسه الان میاد میگه اونجا بو میده. اسب کثیفه
نه ، اونجا تمیزه
بلافاصله دست به کار شدم و گفتم
خودم الان باهاش هماهنگ میکنم
به سراغ کیفم رفتم
تلفنم را روشن کردم و شماره زیبا را گرفتم . مدتی بعد گفت
جانم عاطفه
سلام
سلام عزیزم، خوبی؟
ممنون تو خوبی
شماره ت را گرفتم چند بار خاموش بودی، امیر اونجاست؟
اره ، فردا میخواهیم بریم باشگاه اسب سواری ، صبح اماده باش میایم دنبالت
زیبا فکری کردو گفت
من روحیاتم با اینجور جاها.....
کلامش را بریدم وگفتم
بهانه نیار اماده باش بیام دنبالت
باشه
ارتباط را که قطع کردم ، بلافاصله باران پیامک بر گوشی ام نازل شد. نگاهی به مجید که به من نگاه میکرد انداختم.
چقدر تماس از دست رفته داشتم. از سعید ، از شهره ، از تلفن ثابت ، و از چند شماره ناشناس دیگر.
با صدای مجید سرم را بالا اوردم.
یه لحظه گوشیتو بیار.
ته دلم از حرف او لرزید اما چاره ایی جز اطاعت نداشتم.
امیر نگاهی به من انداخت انگار اوهم مضطرب بود. مجید گوشی مرا گرفت و نگاه کرد. اخم هایش هر لحظه بیشتر در هم میرفت. صدای نفس هایش به وضوح شنیده میشد و نشان از عصبانیتش بود.
نگاهمان با هم تلاقی کرد و گفت
بیا اینجا
نگاهی به امیر انداختم و نزدیکش رفتم
لیست تماس های از دست رفته ام را اورد و گفت
رفته شماره ت و به همه داده
مژگان، منیژه، مامانم، مهناز
نگاهی به مجید انداختم و گفتم
خوب یه سیم کارت دیگه برام بگیر
لحنش کمی جدی شدو گفت
چند بار؟
ارام گفتم
برای اخرین بار
مجید گوشی م را خاموش کردو گفت
اخه از روز اول بهت گفته بودم.که شماره ت رو به کسی نده ، یه ادم مگه چند بار باید از یه سوراخ گزیده بشه؟
سکوت کردم . و مجید ادامه داد
اونسری گفتم چرا اینکارو کردی گفتی شماره م رو به شهره دادم شهره به سعید داده ،خطتتو عوض کردم دوباره همین کارو تکرار کردی
اصلا دلم نمیخواست او جلوی امیر مرا توبیخ کند، احساس میکردم که غرور امیر با این کار او خدشه دار میشود. برخاستم به اشپزخانه رفتم . سنگینی نگاه مجید را روی خودم احساس میکردم. خانه در سکوت فرو رفت، مدتی بعد مجید گفت
از صبح همه شروع کردند بهش زنگ زدن.....
کلام او را بریدم وگفتم
این اتفاق ناخواسته افتاده، من که از قصد اینکارو نکردم. من چیکار کنم که سعید شماره منو یواشکی از گوشی شهره برداشته و خانواده ت از صبح به من زنگ زدند؟ الان هم میخوای ببخش، نمیخوای هرکار صلاحته بکن.
مجید سرش را پایین انداخت و سپس با پوزخند رو به امیر گفت
الان بدهکار هم شدم. یه خورده بگزره باید عذر خواهی هم کنم.
انچنان بگو مگویی بین ما رخ نداده بود که من بغض کرده بودم .
دلم نمیخواست در جمع انها باشم از اشپز خانه خارج شدم و به اتاق خواب رفتم در را بستم. صدای امیر امد که میگفت
چی شد؟ چرا رفت؟
مجید پاسخ او را دادو با خنده گفت
گفتم که، الان من باید عذرخواهی هم بکنم. قهر کرد.
امیر خندیدو ارام گفت
ولش کن، اون اصلا گوشی و میخواد چیکار
اخه من که نیستم از خانه میره بیرون چطوری باهاش در ارتباط باشم؟
حالا چیکارش داشتند خانواده ت ؟
برن تو مخش، چرت و پرت بگن، مارو به جون هم بندازن. اونموقع ها که منهنوز مادر بیتا رو طلاق نداده بودم یادته ؟ هر لحظه زنگ میزدند یه حرفی میزدند منو عصبی میکرد ند، الان من دیگه اب دیده شدم. دیگه بهشون رو نمیدم. مامانم از روزی که ما اومدیم اینجا اصلا به من زنگ نزده یه بار من اونو دعوت کردم اومد کلی تنش ایجاد کرد و حرف هایی که نبابد زد. دو بار هم اون مارو دعوت کرد بازهم اعصابمون رو بهم ریخت. خواهرامم اصلا زنگ نزدند.
حالا یه چیزی بگم؟ نه اینکه فکر کنی چون خواهرمه میگم ها. عاطفه خیلی محترمه، اهل بی ادبی کردن و تلافی کردن نیست
اره، خدایی این حرفتو قبول دارم. مامانم هرچی تاحالا بهش گفته یکبار هم جوابشو نداده، با وجود اینکه جواب سلامشو نمیده اما همیشه بهش سلام میکنه.
هردو ساکت شدند مجید ادامه داد
من برم معذرت خواهیمو بکنم و بیام .
از در فاصله گرفتم و لب تخت نستم مجید در را گشود بلافاصله برخاستم مجید لبخندی زدو گفت
قهر کردی؟
ارام گفتم
چرا جلوی امیر با من اونطوری صحبت میکنی؟
من که چیزی نگفتم عاطی جونم
چیزی نگفتی؟ دیگه چی مونده بود که بگی ،نمیتونی صبر کنی یه وقتی که تنها بودیم با من .....
حرفم را برید و گفت
معذرت میخوام.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت44 ❣زبان عشق❣ اون روز زن عمو و داداش هر چی به خانم فتحی التماس می کنن قبول نمی کنه تا اینکه
#پارت45
❣زبان عشق❣
چشم هام رو ریز کردم
_پس تقصیر امیره. میدونم باهاش چی کار کنم
دست گرمش رو روی دستم گذاشت
_جان بابا تمومش کن . خیلی خستم بابا .
حوصله ی یه بحث و دعوای دیگه رو ندارم امیر کار اشتباهی کرده ولی به خاطر من امیر رو ببخش
به چشم های ملتمس و خسته ش نگاه کردم
_باشه بابایی تموم شد. من امشب این مهمونی رو میام فقط یه شرط داره
ابرو هاشو بالا داد
_شرط!؟
نفس عمیقی کشید و به پایین نگاه کرد سرش رو تکون داد و به من نگاه کرد
_چه شرطی ؟
_من از هیچ کس عذر خواهی نمی کنم
_زن عموت خیلی ازت دلخوره اونشب احترام هیچکس رو نگه نداشتی
_حق داشتم بابا
_اصلا . اصلا حق نداشتی تحت هیچ شرایطی حق بی احترامی نداری
_من نمی تونم.
از جاش بلند شد و سمت در رفت
_این برات یه تنبیه یه بار که مجبور بشی معذرت خواهی کنی مطمعنم دیگه اون رفتار رو تکرار نمی کنی الانم بلند شو حاضر شو بریم
کشدار غر زدم
_بااابااا
_بی حرف . حاضر شو
اینو گفت و رفت . از حرص پاهامو محکم روی زمین کوبیدم اصرار فایده نداشت بابا خیلی مهربون بود ولی از حرفش کوتاه نم اومد
سمت کمدم رفتم نگاهی به لباس هام کردم دست بردم سمت یه تونیک که یاد امیر افتادم بی خیال شدم و مانتوم رو پوشیدم هر چند اون به اینم گیر میداد وهمیشه میگه مانتوهات کوتاهن تو اینه نگاهی به خودم کردم
اصلا درکش نمی کردم مانتوم روی زانوم بود چرا به این میگه کوتاه
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی حرام و پی گرد قانونی و الهی دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت_241 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم مجید رو به امیر گفت زنگ بزن به خانمت صبح اماده با
#پارت_242
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
داری منو مسخره میکنی؟
قصد مسخره کردن ندارم عزیزم. نمیخوام ناراحت ببینمت. سیم کارتتو عوض میکنم. از اینکه باعث شدم برنجی و ناراحت شی معذرت میخوام.
سکوت کردم. مجید جلو امد دستم را گرفت و گفت
بیا بریم اونطرف امیر تنهاست زشته.
من خوابم میاد تو برو من میخوام بخوابم
جلو امد پیشان
ی ام را بو سیدو گفت
عاشقتم.
اسب سواری با زیبا و امیر بسیار لذت بخش بود. ترسم از اسب ریخته بود و تا میتوانستم در پیست تاخت رفتم تا اگر حدسم در مورد بارداری درست است جنینم سقط شود.
شام را در سفره خانه ایی خوردیم. و به خانه امدیم. امیر هم به اصرار مجید بدنبال ما امد و شب را در خانه ما خوابید، صبح زود برخاستم. صبحانه را اماده نمودم. با سر و صدای من امیر برخاست و صبح بخیر گفت
صدای زنگ ایفن مرا متعجب کرد. پشت مانیتور رفتم و با دیدن مهناز تنم لرزید. مجید از اتاق خارج شدو گفت
کیه عاطفه؟
به سمت او چرخیدم و گفتم
مادر بیتاست
مجید اخمی کردو گفت
ایفن و از برق بکش ولش کن.
ماشینت بیرونه ، میدونه خونه ایی
مجید بی اهمیت به حرف منوارد سرویس شد. صدای کوبش در امد. دلم برای او میسوخت و هر لحظه عزمم نسبت به سقط جزم تر میشد،این اتفاق ممکن بود برای من هم بیفتد.
مجید از سرویس خارج شد، صدای کوبش در هر لحظه شدت پیدا میکرد. مجید عصبی به سمت در رفت من هم بدنبال او رفتم و در درگاه در ورودی خانه ایستادم .
مجید در را گشود و گفت
در طویله باباته که داری این مدلی میزنی؟
صدای مهناز می امد که با گریه گفت
اومدم بچمو ببینم
مجید محکم و قاطع گفت
اجازه نمیدم.
رو چه حساب اجازه نمیدی؟ دلم واسه بچه م تنگ شده
بهت گفته بودم هفته ایی بیست و چهار ساعت، با اجازه کی پاشدی اومدی اینجا؟
مهناز نگاهی به من انداخت و گفت
این خانم اجازه داد
مجید سرش به سمت من چرخید و من گفتم
من که حمام بودم. اومدم بیرون شما رفتی
مجید رو به او گفت
بهت گفته بودم اگر قانون شکنی کنی یک ماه نمیزارم بچتو ببینی
مجید کاری نکن برم ازت شکایت کنم هاّ
این غلط و بکن تا یک ماهت بشه سه ماه، خدا شاهده اگر یه احضاریه دم خونه من بیاد بلایی به سرت میارم که مرغ های اسمون به حالت گریه کنند.
مهناز با هق و هق گریه گفت
خواهش میکنم، التماست میکنم. بگذار من بچمو ببینم.
مجید سرش را به علامت نه بالا دادو گفت
یادته چقدر ازت خواهش کردم گفتم خونه مادر من نیا، من تازه ازدواج کردم،زنم ناراحت میشه؟ یادته التماست میکردم میگفتم ترو خدا با مامان من توطئه نکن واسه من، من تورو برت نمیگردونم سر زندگیت، بگذار من با زنم زندگی کنم؟ تو باعث شدی که من از کارم بیکار شدم، مامانم از شرکت انداختم بیرون، اومدم اینجا تو دویست متر جا مستاجر شدم. همه اینها باعثش تویی، الان نوبت منه تلافی کارهات و سرت بیارم.
من به عمه گفتم تو رو از شرکت بندازه بیرون؟ من اگرم گفتم بیا برگردیم سر زندگیمون مال قبل از زمانی بود که تو ازدواج کنی، اونم بخاطر اینده بچه م ، والا من چه دل خوشی از تو دارم که بخوام باهات زندگی کنم. من بچمو میخوام.
بچه ماه دیگه
تو یه ادم لج باز و خودخواه لنگه مادرتی ، من یه مادرم، سعید زنگ زد گفت بیتا داره دلتنگی تورو میکنه من پنج دقیقه اومدم دیدمش و رفتم.
مجید با کلافگی گفت
سعید گه خورده با تو
باشه ، من گه خوردم اومدم اینجا، برو بچمو بیار
مجید خواست در را ببندد مهناز لای در ایستادو با گریه گفت
یه ساعت، فقط یک ساعت با من باشه میارمش بخدا
اصلا تو بگو یه دقیقه، محاله، برو یه ماه دیگه بیا
مهناز با زجه و هق هق گفت
بابا بی انصاف بی مروت من دلم واسه بچه م تنگ شده
من که کاری با تو نداشتم. هر موقع اراده میکردی بیتا تو بغلت بود. خودت باعث شدی، خودت توطئه چیدی،گفتم مهناز منو اذیت نکن، اذیتت میکنم ها ... یادته؟ التماسامو یادته میگفتم خودت که گند زدی به زندگیمون لااقل زندگی جدید منو خراب نکن.
نگاهی از روی تنفر به من انداخت و گفت
من چیکار دارم به زن سلیته تو
مجید دندان قروچه ایی رفت و با کف دست محکم به دهان مهناز کوبید و در را بست .
من با لب گزیده به او خیره ماندم و ته دلم برای خودم و اینده م با این بچه میلرزید.
صدای کوبیده شدن در بلند شد مجید تیز به سمت در چرخید در را باز کردو گفت
ببین حروم زاده من اینجا مستاجرم. صاحب ملک هم دیوار به دیوارم زندگی میکنه اگر از اینجا جوابم کنه ادرس خونه بعدیمو دیگه نداری ها
ترو خدا.... ترو به هرکی میپرستیش....
مجید در را بست و وارد خانه شد
امیر گفت...
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت45 ❣زبان عشق❣ چشم هام رو ریز کردم _پس تقصیر امیره. میدونم باهاش چی کار کنم دست گرمش رو روی
#پارت46
❣زبان عشق❣
با ورودمون به خونه ی عذابم. همه به احتراممون بلند شدن و من مطمعن بودم کسی برای من بلند نشده بلافاصله بعد از احوال پرسی، بابا با صدای رسا و محمی گفت
_ دنیا یه حرفی با همتون داره
روبه من گفت
_بگو بابا
اصلا دوست نداشتم بگم با چشم دنبال امیر می گشتم که حرصم رو با نگاه بهش نشون بدم ولی نبود نگاهم رو به فرش دادم مکثم طولانی شده بود و همه نگاهم می کردن
_بابت رفتار اون ...شب...م
نفسم رو سنگین بیرون دادم
_کاش ... کاش من رو هم در نطر میگرفتید
عمو پرید وسط حرفم و گفت
_صلوات بفرستید .
همه صلوات فرستادن با اینکار عمو مهمونی رنگ عادی به خودش گرفت امیر و علی رو توی جمع نمی دیدم و از این قضیه خیلی خوشحال بودم خانم ها تو آشپزخونه بودن منم به اجبار رفتم
زن همو با دیدن من پشت چشمی نازک کرد و گفت
_بچم امیر این روز ها خیلی به خرج افتاده
منظورش مدرسه من بود یه کم حرصم گرفت این همه من ناراحت شدم به فکر پول بچشه با حرص گفتم
_ هر کی خربزه میخوره پای لرزشم می شینه اگه بهم می گفت الان نه تو خرج افتاده بود نه انقدر اعصاب همه خراب میشد
زن عمو رو به مامان گفت
_هانیه تا حالا پریسا جواب تو رو داده بچه باید ادب داشته باشه
قبل از اینکه مامان حرف بزنه فوری گفتم
_مامان من جا سنگینه خودشو با بچه دهن به دهن نمیکنه.
مامان چپ چپ نگاهم کرد گفت
_دنیا! ما کمک نخواستیم بیا برو بیرون .
پشت چشمی نازک کردم تنهای یه گوشه نشستم
نیم ساعت بعد امیرو علی با صدای خنده هاشون که کل خونه رو برداشته بود اومدن دو تا مشما بزرگ دستشون بود از بویی که با ورودشون به خونه راه انداخته بودن معلوم بود محتوای مشماهای دستشون کبابه. مشما ها رو روی اپن گذاشتن امیر متوجه حضورم شد با چشم هاش به بیرون اشاره کرد ترجیح دادم خواسته ش رو که بیرون رفتنم بود نادیده بگیرم اومد کنارم نشست.
_خانوم مگه به شما نمیگم بری تو حیاط
بی اهمیت لب زدم
_هوا سرده
_شاید یه کار واجب داشته باشم.
_تواصولا من رو دعوا میکنی کار واجب نداری
_بد قلقی نکن دیگه
_برا چی به من نگفتی مراسم عقده
لبخند عمیقی زد
_چون مخالفت میکردی
با حرص و نفرت نگاهش کردم که اروم گفت
_پاشو بریم تو حیاط من رو بزن دلت خنک شه خوبه؟
_اره از پیشنهادت به خوبی استقبال میکنم.
از جام بلند شدم و فوری سمت حیاط رفتم چند لحظه بعد اومد و روبروم ایستاد قدش خیلی از من بلند تر بود به همین خاطر خم شدو صورتش رو جلو اورد
_بیا بزن دلت خنک شه
دستم رو بردم بالا و با تمام قدرت زدم توی صورتش ، باورش نمی شد بزنم تیز نگاهم کرد
_این اندازه ی اون چکی که جلوی ازمایشگاه بهم زدی درد نداشت
_خجالت نکش بازم بزن
_اگه تا حالا هم نزده بودمت چون محرم نبودیم دلم نمیخواست بهت دست بزنم بر عکس تو که مدتم این کار رو میکردی امیر خان من رو بزنی منم میزنمت.
یه لحظه متوجه حضور محمد و مهدی شدم با تعجب به ما نگاه میکردن یعنی دیده بودن من به امیر سیلی زدم خودشون رو زدن به اون راه سلام کردن و رفتن داخل
نگاهم رو به امیر دادم با اخم نگاهم میکرد دستش رو مشت کرده بود و جلوی دهنش گرفته بود
_بیا برو تو تا کار دست خودم ندادم
شونه هامو بالا دادم و از کنارش رد شدم که با صدای دنیا گفتنش به سمتش برگشتم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت_242 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم داری منو مسخره میکنی؟ قصد مسخره کردن ندارم عزیزم.
#پارت_243
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
خوب بگذار یه ساعت....
مجید که از عصبانیت کبود شده بود گفت
تمام در به دری من ، رو هوا بودن پروژه تخت جمشید ،بیچارگی من مسببش این خانمه،حالا ....
امیر دستانش را به علامت تسلیم بالا اوردو گفت
من غلط کردم،هرکار صلاحته کن
صبحانه اش را خوردو به اتاق بیتا رفت. به دنبال او راهی شدم و گفتم
چی کارش داری؟
تو امروز باشگاه میری؟
فکری کردم و گفتم
میخوام برم جای دیگه ثبت نام کنم
باشه، برو منم بیتا روباخودم میبرم
این بچه رو کجا میخوای ببری؟
میبرمش سرکار
بیتا را از خواب بیدار کرد او را اماده نمودم و صبحانه شان را دادم. بلافاصله بعد از رفتن انها از خانه بیرون زدم و به سراغ اولین ازمایشگاه رفتم
طبق در خواست شخصی از من ازمایش خون گرفتند و قرار شد دو ساعت صبر کنم ، بلافاصله به خانه باز گشتم و تلفن را چک کردم هنوز مجید با خانه تماسی نگرفته بود پس میشد که عدم حضورم در خانه را به گردن نگیرم.
دوساعتم پر شد، در حین خروج از خانه تلفن زنگ خورد سراسیمه باز گشتم گوشی را برداشتم وبا خونسردی گفتم
سلام عزیزم
نیومد دیگه جلوی در؟
نه
مجید کمی سکوت کرد و بعد گفت
تورفتی باشگاه ثبت نام کنی؟
دروغ گویی استرس خاصی داشت اب دهانم را قورت دادم و گفتم
نه هنوز
پس کی میخوای بری داره ظهر میشه ها
الان اماده میشم میرم.
باشه، کار نداری؟
نه خداحافظ
ارتباط را قطع کردم و تیز از خانه خارج شدم. و به ازمایشگاه رفتم.رو به منشی گفتم
ببخشید خانم، جواب ازمایش من اماده شد؟
خانم؟
عباسی هستم
برگه ها را ورق زدو گفت
بله، اماده س، شیرینی منو نمیدی؟
مبهوت به او نگاه کردم، بغض راه گلویم را بست اشک از چشمانم جاری شد، منشی متعجب به من نگاه کرد، با احساس سرگیجه شدید به دیوار تکیه دادم صدای نا واضح منشی را میشنیدم که مرا صدا میزد.
دو نفر نزدیکم امدند و مرابه اتاق دیگری بردند و روی تختی خواباندند، یک لیوان اب و قند بدستم دادند منشی بالای سرم امد و گفت
خوشحال نیستی
باهق و هق گریه گفتم
نه.
اشکهایم را پاک کردو گفت
چرا؟
خودمم زندگیم رو هواست، به اجبار ازدواج کردم. اصلا معلوم نیست با شوهرم بمونم یا نه این بچه سرو کله ش پیدا شده
اطراف را نگریست وارام گفت
خوب سقطش کن
تیز شدم و گفتم
چطوری؟
باید بری پیش دکتر،خودت که نمیتونی
تو اشنا داری؟
مضطرب شدو گفت
اره، ولی به کسی نگی من ا ز کار بیکار شم ها
سراپا گوش شدم و گفتم
نه نه نمیگم. کمکم کن اگر میتونی
یه خانم دکتر میشناسم. این کارو انجام میده، امپول میزنه بچه ت سقط میشه، اگر خوش شانس باشی خودش میفته اگر خودش نیفته میری بیمارستان میگی من باردارم خونریزی هم دارم اونها معاینه ت میکنند بعد تو اصلا گردن نمیگیری که امپول زدی بعد اونها کورتاژش میکنند.
من نمیتونمم گردن بگیرم، چون شوهرم اصلا نمیدونه من باردارم اگر بفهمه این اجازه رو به من نمیده که بچه سقط کنم.
مبهوت به من نگاه کرد و گفت
دردسر درست نکنی واسمون؟ شوهرت نمیدونه، پس فردا متوجه نشه بیاد سرمون خراب شه
نه من چیزی بهش نمیگم
دست و پای منشی سست شد. انگار از کمک به من پشیمان شده بود دستش را گرفتم و ملتمسانه گفتم
ترو خدا به من کمک کن ، قول شرف میدم مزاحمتی برای شما ایجاد نشه، من نمیخوام شوهرم بدونه باردارم. به هیچ عنوان چیزی بهش نمیگم ازت خواهش میکنم.
دستش را لز دست من رهانید و گفت
باید با خانم دکتر صحبت کنم
سپس گوشی موبایلش را در اورد با تمام حواسم خیره به او بودم مدتی بعد گفت
سلام.......، خوبی مهی یه مورد برات پیدا کردم. ........اره سقطه.......فکر نمیکنم ماهش بالا باشه .....همین الان فهمیده بارداره باید زیر دوماه باشه.......اره شوهر داره........
نگاهی به من انداخت و گفت
راستش و بگم شوهرش نمیدونه و داره یواشکی اینکارو میکنه......
کمی مکث کردو رو به من گفت
خانم دکتر میگه مسئولیت داره
لبم را گزیدم و گفتم
میشه خودم باهاش صحبت کنم؟
قبول نمیکنه عزیزم ، میگه اگر بچه نامشروع بود راحت انجام میدادم اما بچه هایی که بابا دارن خطرناکند، دوروز دیگه شوهرت بفهمه دردسر میشه
سرتاسفی تکان دادم و گفتم
من مینویسم امضا میکنم که بچه م نا مشروعه خوبه؟ اصلا دروغ گفتم شوهر دارم که ابروم نره .
منشی پشت به من کردو گفت
شنیدی..... به نظر مطمئن میاد ها.....باشه ادرس میدم. اسمش خانم عباسی
گوشی را قطع کرد و گفت
ادرس و یادداشت میکنم بهت میدم سه ملیون پول میخواد
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_و_پی_گرد_قانونی_الهی_دارد
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت46 ❣زبان عشق❣ با ورودمون به خونه ی عذابم. همه به احتراممون بلند شدن و من مطمعن بودم کسی ب
#پادت47
❣زبان عشق❣
_جواب مامانم رو نده نندازش به جون من
_مامانت که چیزی نیست باید مار دو سر بندازم به جونت بعد هم اگه ناراحتیدطلاقم بوید هم من راحت می شم هم تو بچه ننه
رنگش قرمز شد و خیلی جدی گفت
_دفعه اخرت باشه اسم طلاق رو میاری
مطمعن بودم امشب کاری بهم نداره
_دفعه ی اخرم نباشه میخوای چی کار کنی
_یه دندون سالم تو دهنت نمیزارم
یکم ار تهدیدش ترسیدم ولی بی اهمیت بهش داخل رفتم شام رو خوردیم برگشتیم خونه
دو هفته مونده بود به عید و مدرسه ها به درد بخور برگزار نمی شد با این حال من و پریسا هر روز می رفتیم. روزها پشت سر هم می گذشت و دلم من با امیر صاف نمی شد چند سری اومد دنبالم بریم بیرون که هر بار بهانه می اوردم و باهاش نمی رفتم
هم از تنها بودن باهاش واهمه داشتم هم ترس تکرار رفتار تو درمانگاهش رو داشتم علاوه بر اینها نمی تونستم جلوی زبونم رو بگیرم و می ترسیدم دوباره کتکم بزنه.
مقاومت من در برابر با بیرون رفتن باهاش زیاد طول نکشید و بالاخره مجبورم کرد به بهانه ی خرید عید باهاش همراه بشم.
سوار ماشین شدیم و رفتیم بازار. دست روی هر چیزی گذاشتم خرید حتی اگه دودل بودم وتوانتخاب گیر می کردم بین دوچیز که کدوم رو بخرم امیر هر دوش رو حساب می کردو همین کارش باعث شد یکم دوستش داشته باشم ولی توانتخاب مانتو شلوار آزادم نذاشت خودش سراغ مانتو های خیلی بلند شلوار های گشاد رفت مقاومت بی فایده بود پس قبول کردم و هر چی که انتخاب کرد رو خریدم.
خریدمون خیلی طول کشید هم نهار رو بیرون خوردیم هم شام. دلخوریم ازش زیاد بود و تقریبا سعی می کردم زیاد باهاش حرف نزنم .اونم فهمیده بود و کمتر حرف میزد ساعت ده شب بود که برگشتیم خونه همراه من اومد و کنار مامان بابا نشستیم خیلی خوابم می اومد ازش خداحافظی کردم ورفتم بالا اتاق خودم عرق کرده بودم به همین خاطر فوری رفتم حموم به خاطر خستگی، زود از حموم بیرون اومدن و چون هوا خیلی سرد بود حوله رو برده بودم داخل پوشیدم و در رو باز کردم که با دیدن صحنه ی روبروم خشکم زد
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣
ریحانه 🌱
#پارت_243 #عشق_بی_بیرنگ به قلم #فریده_علیکرم خوب بگذار یه ساعت.... مجید که از عصبانیت کبود شده
#پارت_244
#عشق_بی_بیرنگ
به قلم #فریده_علیکرم
از تخت پایین امدم ادرس را از منشی گرفتم و به خانه رفتم تلفن را چک کردم ، مجید هنوز زنگ نزده بود. به سراغ جعبه جواهراتم رفتم از سکه هایی که مجید به عنوان مهریه م پرداخت کرده بود سه عدد برداشتم و از خانه خارج شدم. به طلافروشی رفتم و انها را فروختم.
طبق ادرس به ساختمان پزشکان نور رفتم سردر ساختمان حدود سی چهل تابلوی پزشکی بود. حوصله خواندن انها و پیدا کردن نام دکتر تهرانی را نداشتم
وارد مطب شدم و رو به منشی گفتم
خانم دکتر تهرانی تشریف دارند.
تشریف دارند ولی اعصابشون بهم ریخته س گفتن امروز ویزیت نمیکنند.
من عباسی هستم باهاشون قرار قبلی داشتم.
گوشی تلفن را برداشت و گفت
عذر خواهی میکنم، خانم عباسی تشریف اوردند گویا با شما قرار ملاقات داشتند
بله الان میان داخل
گوشی را سرجایش گذاشت و گفت
اتاق 16
قدم هایم میلرزید، حسی در درونم میگفت
این طفل معصوم چه گناهی کرده که باید قربانی این ماجرا شود. حس دیگری متقاعدم میکردکه ماندنش به صلاح نیست. حال خیلی بدی داشتم. انگار با دستان خودم داشتم تکه ایی از بدنم را میبریدم. نگاهی به بالا کردم احساس میکردم خدا ان بالا از دستم خشمگین و عصبی است. چشمانم را بستم در زدم و وارد شدم.
خانم دکتر پشتش به من بود و از پنجره بیرون را مینگریست نگاهی اجمالی به اتاق انداختم با دیدن عکس بیتا روی میز چشمانم از حدقه بیرون زد خانم دکتر با صندلی به طرف من چرخید. با مهناز چشم توی چشم شدم.
نگاهش سرشار از تنفر شدو حرف منشی ازمایشگاه در سرم دیکته شد
سلام، خوبی مهی......
ارام گفتم
ببخشید.
سپس پشت به او کردم و از اتاق خارج شدم. ترس بر من مستولی شده بود. عجب گندی زدم. وای الان به مجید میگه
پله هارا دوان دوان پایین رفتم و سوار ماشینم شدم و تیز به خانه امدم.
مجید هنوز با خانه تماس نگرفته بود. تمام بدنم یکپارچه میلرزید سریع خانه را مرتب کردم. و در فکر پاسخ مناسبی برای مجید بودم ، با خودم گفتم
اصلا کی گفته میخواستم سقط کنم. رفتم ازمایشگاه دیدم باردارم میخواستم برم دکتر زنان ببینم چند ماهمه، علت اینکه به مجید نگفتم هم چون گوشی نداشتم.
در همین افکار غرق بودم و سعی داشتم به خودم اعتماد بنفس دهم که در خانه باز شد، چشمانم را از ترس بستم و با خودم گفتم
خدایا من غلط کردم. کار بدی میخواستم بکنم قبول دارم. کمکم کن
صدای بیتا که مرا صدا میزد و بعد درب خانه که با لگد و بی مهابا باز شد امد مجید با فریاد گفت
عاطفه
هرچه دروغ در ذهنم اماده کرده بودم با فریاد او فراموشم شد. سرجایم ایستادم. از شدت عصبانیت کفش هایش را هم از پایش در نیاورد به سمتم امد قدم به قدم به عقب رفتم به دیوار رسیدم دستانم را حایل صورتم کردم و گفتم
ببخشید.
مجید خیره به من ماند و ارام ولی۷ عصبی گفت
چه گهی داری میخوری تو؟ بچه منو میخوای بکشی؟
کمی از من فاصله گرفت دستانش را باز کردو گفت
منو باش به کی اعتماد میکنم بیتا رو میسپرم دستش؟ به بچه خودت رحم نمیکنی میخوای بکشیش؟
سرم را پایین انداختم مجید محکم و عصبی گفت
مینویسی امضا میکنی که بچه ت نامشروعه؟
لبم را گزیدم واقعا حرفی برای گفتن نداشتم و به بن بست رسیده بودم.
مجید ادامه داد
تو به چه حقی اینکارو کردی؟ اون که تو شکم توإ بچه منه، اگر یه تار مو از سرش کم شه دودمان خانواده ت و به باد میدم.
با تکیه بر دیوار نشستم و به تهدید مجید فکر میکردم که همین اول راهی اغاز شده بود.
سر تاسفی تکان دادم مجید به سراغ یخچال رفت یک لیوان اب نوشید و گفت
خاک بر سر من با این زندگی داریم. کسی و که اینهمه دوسش دارم و عاشقشم ، کسی که اینهمه بخاطرش دارم به اب و اتیش میزنم ......
سپس با خشم لیوان را به شیشه ویترین اشپزخانه کوباند صدای مهیب شکستن شیشه و فریاد مهیب مجید ترسم را بیشتر کرد و ناخواسته ایستادم
میره میگه من بچه م نامشروعه بکشیدش. به توأم میگن مادر؟
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرا_و_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پادت47 ❣زبان عشق❣ _جواب مامانم رو نده نندازش به جون من _مامانت که چیزی نیست باید مار دو سر بن
#پارت48
❣زبان عشق❣
امیر روی تختم دراز کشیده بود و داشت با گوشیش بازی می کرد با اخم گفتم
_تو اینجا چیکار می کنی؟
بدون اینکه سرش را از گوشی بالا بیاره گفت
_ خوابیدم دیگه
_بله. میبینم خوابیدی اما لطف کن برو خونه خودتون بخواب
_خستهام نمیرم
_همچین میگه خستم انگار خونشون اون سر شهره
هلش دادم از تخت پایین گفتم
_ بلند شو برو ببینم
حتی اندازه سرسوزن هم نتونستم تکونش بدم حرصم گرفته بود لباس هام رو برداشتم دوباره برگشتم داخل حمام پوشیدم و اومدم بیرون موهامو سشوار کشیدم و دوباره بستم بالا از کمد رختخواب برداشتم با فاصله از تخت پهن کردم زیر پنجره بهش گفتم
_ بلند شو بیا اینجا بخواب
نگاهی به تشک کرد و گفت
_من کمرم درد می گیره رو زمین بخوابم تو اونجا بخواب من رو تخت میخوابم
_تو چه پر رویی بلند شو ببینم
بدون توجه به من گوشی رو گذاشت رو عسلی کنار تخت و گفت
_یه لیوان آب هم بذار بالای سرم عادت دارم شب ها آب می خورم
خیلی داشت حرصم می داد پتوم رو از روی تخت برداشتم و یه پتو دیگه پرت کردم روش
_ این پتوی منه
_ حالا چی میشه من بندازم روم
_بوی مرد می گیره
_ مگه مرد ها بو میدن
برو بابایی گفتم و رفتم زیر پنجره روی
زمین خوابیدم
با خوردن آفتاب روی صورتم بیدار شدم سرم رو چرخوندم سمت تخت هنوز خواب بود رفتم پایین مامان و بابا داشتند صبحانه میخوردن سلام کردم و نشستم کنارشون تا اومدم چیزی بخورم مامان گفت
_ اول دست و صورتت رو بشور بعد هم صبحانتون رو ببر بالا با امیر بخور
_ مامان تو رو خدا لوس نکن بذار هر وقت بیدار شد میاد پایین می خوره. اصلا دیشب کی این رو راه داد اتاق من پررو پررو رفت روی تخت خوابید منم رو زمین .
بابا خندید و گفت
_ اخلاقش به عموش رفته منم نمی تونم رو زمین بخوابم حرف مامانت رو گوش کن برو بالا با هم صبحانه بخورید
دیگه چاره ای نداشتم وسایل صبحانه را گذاشتم توی سینی رفتم بالا بیدار بود داشت با گوشی من روی تخت بازی می کرد سلام کردم با اخم نگاهم کرد و گفت
_ این شماره های کیه چند بار بهت زنگ زدن
_اول صبح پاشدی گیر بدی؟ شماره احمد آقا و عمه است
_مگه نگفتم به کسی شماره نده
_اونشب که امامزاده صالح بودم مجبور شدم
_ سیم کارت را عوض میکنند دنیا آخرین باره این تذکر رو بهت میدم فهمیدی
_ اما عمو گفت میتونم شمارم...
_شوهر تو منم نه عمو
_خیلی خوب بد اخلاق
سینی صبحانه رو گذاشتم روی تخت گفتم
_برات صبحانه آوردم بالا
با دستش چونم رو ب گرفت و سرم رو بالا اورد
_دنیا به تذکرات اهمیت بده نذار دست رو بلند کنم
میزاری صبحانه مون رو کوفت کنیم یا نه؟
دستشو انداخت گفت
_ آخه جواب نمیدی
_ چشم بد اخلاق خوب شد حالا کوفت کنیم
یه لقمه برداشت گرفت سمت
_نوش جان کن
نگاهش کردم و دستش رو پس زدم خودم لقمه گرفتم و توی دهنم گذاشتم اصلا نمی شد کنارش خوش گذشت از دستش ناراحت بودم صبحانه اش را که خورد گفتم
_کی میری
نگاهم کرد و گفت
_ برم
_آره دیگه تا ابد که نمیتونی اینجا بمونی
_ حاضر شو ببرمت مدرسه دیگه
_ امروز پنجشنبه است. بلند شو برو خونتون
_پنجشنبه است؟ پس ناهار اینجام
_ زشت هر روز اینجا باشی
_چرا زشت خونه عمومه
_ اصلا تو بمون من میرم
_کجا انشاءالله
_ میرم خونه ی عمه
بلند شدم
https://eitaa.com/reyhane11/12524
پارت اول رمان 👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
#کپی_حرام_پیگرد_قانونی_و_الهی_دارد
❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣💚❤️💙❣