eitaa logo
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
1.3هزار دنبال‌کننده
1.8هزار عکس
1.8هزار ویدیو
14 فایل
عضویت؟کانالمون‌باوجودت‌قشنگتره.. کپی‌ازرمان‌خیربه‌هیچ‌وجه ازفعالیت‌ها‌حلال‌به‌جزکپی‌ممنوع‌ها🚫 ناشناس‌زیرنظرمدیر https://harfeto.timefriend.net/17276325110658 تبلیغاتمون https://eitaa.com/joinchat/2576352270C8ef1741385 زاپاس‌کانال @romanmfm
مشاهده در ایتا
دانلود
اطلاعات بیشتر در مورد رمان و فعالیت ها توی این پیام گفته شده و لینک داده شده😉
هدایت شده از تلخ‌اما‌شیرین:)
✨️بــســم رب ؏ــشق✨️ ❤️رمان تلخ اما شیرین❤️ _رسول از ماموریت برگشتههه + در مورد آدمای مهم زندگیم _تهدیدم کردن گفتم بلایی سره رسول میارن +آغاز عملیات _این ی دستوره ، از اونجا دور شو سریعتر +تا تهش هستم رو من حساب کن _قول داده بودی پیشم باشیااا چیشد زدی زیر قولت ، تو ک هیچ وقت بد قول نمیشدی +شاید جسمم کنارت نباشه ولی همیشه روحم کنارته .. _بچمو گروگان گرفتن ب خاطر اینکه زهر چشم از من بگیرررن +چشمم خورد ب گلوله ای ک بابا رو نشونه گرفته بود _حواسم پرت شد ک ی دفعه رسولو خونی.... ادامه در لینک زیر👇 https://eitaa.com/gandoei رمانی پر از تهدید و اتفاق های شاد و غمگین + یزید بازی خوشحال میشیم خونواده ی گاندویی ما رو بزرگ ترش کنید
•°•°ره‍‌ رو ع‍‌ش‍‌ق‍‌°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۲۱ رسول: با درد وحشتناک قلبم پلکام رو باز کردم .نفسم بهتر بود اما
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ رسول: بچه ها بیرون رفتن .منم با شتاب سِرُم رو از دستم کندم و توجهی به سوزشش نکردم .فکر کنم رگ دستم پاره شد .خون میومد ازش اما من فقط به فکر حال بد خودم بودم .به فکر دل شکسته ام .دستم رو روی صورتم گذاشتم و دوباره گریه کردم .اینقدر گریه کردم که کاملا بی حال شدم و دیگه جون نشستن هم نداشتم . هنوز از دستم خون میومد اما دیگه نتونستم خودم رو نگه دارم و روی تخت افتادم .چشمام از شدت گریه میسوخت .نفسم به شمارش افتاده بود و قلبم بی مهابا خودش رو به قفسه سینم میکوبید .همون موقع دکتر داخل اومد و با دیدن وضعیت داغونم به طرفم اومد و بعد از کلی نصیحت و اینکه چرا به خودم فشار آوردم دستی که سرم رو ازش کندم رو پانسمان کرد و رفت .و من دوباره موندم و کلی غم و دلتنگی بی پایان... محمد: هنوز باورم نمیشه .بچه ها هر کدوم با حال خراب به طرف میز هاشون رفتن .من و محسن هم به طرف اتاق اقای عبدی رفتیم و در زدیم.از شانس خوبمون آقای شهیدی هم اونجا بود و لازم نبود اون مطالب ناراحت کننده رو دوبار توضیح بدیم .بعد از سلام کردم و نشستیم .رو به محسن گفتم :اگر میشه تو بگو . محسن: باشه . آقای عبدی:چیزی شده ؟اتفاقی افتاده؟ آقای شهیدی: رسول حرفی زده؟ محسن: خب راستش الان از سلول رسول اومدیم .حالش بد شده بود و بیهوش شده بود .دکتر گفت اگر بازم دچار این مشکلات بشه باید پیوند قلب انجام بده و اینکه با این اتفاقات هر لحظه امکان داره ...امکان داره نتونه دووم بیاره😔 وقتی بهوش اومد گفت .اعتراف کرد و ما فهمیدیم همه ی این اتفاقات یه اشتباه بوده .رسول گفت(تمام توضیحاتی که رسول گفته محسن گفت) و اینطور شده که ما فکر کردیم رسول با اون خانم جاسوسی می کرده 😔 آقای عبدی: الان حالش چطوره؟ محمد: بد .خیلی خیلی بد 😔 آقای شهیدی: هوففف .خدا بخیر بگذرونه. آقای عبدی: برید همه چیز رو دوباره چک کنید .مطمئن بشید که رسول کاره ای نیست ‌ محمد و محسن: چشم ‌ محسن: از اتاق خارج شدیم .محمد خوب نبود .ناراحت بود بابت حرفایی که به رسول زده .بهش گفتم حرفی نزنه اما زد .باهم رفتیم پایین و به سمت میز مرکزی که حالا علی پشتش بود رفتیم .با دیدنمون بلند شد و سلام کرد که متقابلا جوابش رو دادیم علی: آقا از بچه ها شنیدم چه اتفاقی افتاده .رسول واقعا بیگناهه؟🥺 محسن: انشاالله که باشه .حالا تو بگو میتونی کاری کنی که ما بفهمیم چه حرف هایی بین رسول و اون زن رد و بدل شده؟؟ علی: اوووممم.سعی میکنم . محمد: علی جان .سعی نکن .حتما انجامش بده . علی: چشم آقا. علی: با کلی زحمت و تلاش تونستم صداشون رو از میکروفن رسول پیدا کنم .از اونجایی که رسول همراه خودش میکروفن داشته تونستم صدای ضبط شده همون رو خارج کنم .اصلا این دو روز هواس هیچ کدوممون به میکروفن نبوده🤦وگرنه اینقدر سختی نمیکشیدیم.رو به اقا محمد گفتم: آقا پیداش کردم . محمد:بچه ها رو صدا زدم و همشون اومدن .علی صدای ضبط شده رو پخش کرد و من بودم که با ثانیه به ثانیه اون صوت مردم و زنده شدم . (صدای میکروفن) سما سلطانی : اِ سلام آقا رسول .خوب هستید ؟ رسول: سلام خانم سلطانی .خداروشکر شما خوبید ؟خانواده خوبن؟ سما سلطانی: ممنون .سلام دارن خدمتتون .اینجا چیکار میکنید ؟گل فروشی و ... رسول: برای سر خاک برادرم میخواستم سما سلطانی: منظورتون آقا مهدی هست؟مگه چی شده که فوت شدن؟؟😱 رسول: داداشم چند ماهه شهید شده ‌ سما سلطانی: خدا بهتون صبر بده .ببخشید ما خبر نداشتیم . رسول: خواهش میکنم ‌.با اجازه من برم .خداحافظ سما سلطانی: به سلامت (پایان صوت) حامد: اخ داداشم. اخ رسول .بمیرم برات که اینقدر سختی کشیدی .نگاهم به صورت آقا محمد خورد .میتونستم برق اشک رو توی چشماش ببینم .مثل همیشه خواست قوی باشه و اشک نریخت ‌.رو به علی با صدای گرفته ای گفت. محمد: اینو بفرست برای سیستم من . علی: چشم آقا. داوود : هممون حالمون گرفته بود .توی این مدت هممون سختی کشیدیم اما بیشتر از همه رسول بود که با این رنج و سختی ها پیر شد .با حرف های محمد شکست و صدای شکستنش رو ما شنیدیم .توی این مدت به خودش این همه فشار اورد که دیگه قلبش تحمل نکرد و حالش بد شد 🥺😔بازم خداروشکر میکنم که بی گناهی رسول با این صوت مشخص میشه و میتونه آزاد بشه. محمد: صوت رو برای آقای عبدی و شهیدی پخش کردم ‌. بعد از اینکه تموم شد آقای عبدی سرش رو پایین انداخت و رو به من گفت: رسول توی این دو روز سختی زیادی کشیده. کمکش کن محمد . محمد: اقای عبدی برگه ای رو بهم داد .بازش کردم .متن بلندی بود اما چشمای من فقط به دو تا کلمه خورد ‌و مطمئنم با دیدنشون چشمام برق زد ‌فقط کلمه (رسول صالحی)و (رفع اتهام) فقط همین کلمات بود که برام حکم مسکن دردام رو داشت .رسول آزاد میشه ‌.فقط کافیه این نامه رو نشون بدم و تمام ... ♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡ پ.ن. صوت رسول و سما سلطانی... پ.ن. رفع اتهام🥺💔 https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514 ❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️ لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
بفرمایید رفقا نظرات فراموش نشه 🙃 منتظر نظرات هستم میخوام یه جوری نظر بدید که ناشناس هنگ کنه😁
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا