eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
4.3هزار دنبال‌کننده
314 عکس
238 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
اکی!فکرکردم‌فرق داری‌با دخترای دور و ورم!نگو تو از همشون بدتر بودی!زیرزیرکی کاراتو پیش‌میبر...!)با حرفایی که بهم‌زد نفهمیدم یه لحظه چی شد.تو چشم‌بهم‌زدنی خودم‌رو رسوندم‌بهش و چنان کوبوندم‌تو صورتش که صدای برخورد دستم با صورتش پیچید تو خونه.با حرص دست گذاشت روی صورتش.دندون قروچه ای کرد:_(عوض اینکه بزنی تو صورتم جوابمو بده!این‌پسر اینجا چیکار داشت؟!)بهم‌ریخته بودم.حکایتم شده بود آش نخورده و دهن سوخته.اون بود که خیانت کرده بود.اون بود که تن لخت خواهرمو تو آغوشش گرفته بود.اون بود که منو بازی داده بود و تهش اونی که طلبکار بود هم‌اون بود.حرص این چند وقتمو ریختم تو صدام:_(به تو هیچ‌ربطی نداره فهمیدی؟!تو چیکاره ی منی که اومدی تو خونم‌بازخواستم‌میکنی؟!)این‌بار اون بود که داد زد:_(شوهرتم‌!شوهرتم و باید دنبالت کنم تا بفهمم کجا و پیش کی‌میمونی!)با مشت کوبیدم تو سینه اش:_(کدوم شوهر؟!به خودت میگی شوهر؟!تو چند ماه ازدواجمون مگه به التماس من پیشم‌نمیخوابیدی؟!مگه به اصرار من‌نمیومدی خونه؟!مگه منو نکردی بازیچه ی خودت و نهال فقط بخاطر اینکه نهال مانیارو به تو ترجیح داده بود؟!کدوم شوهری خواهرزنشو میگیره بغلش بی شرف که تو گرفتی؟!)چنان داد زدم که حس کردم‌حنجره ام خراش خورد.به سرفه افتادم.پارسا شوکه شده بود.بی توجه به حالم‌گفت:_(تو از کجا فهمیدی قضیه ی مانیارو؟!)پوزخندی که زدم انقدر تلخ بود که خودمم به حال خودم‌دل سوزوندم:_(من دارم از ما حرف‌میزنم!تو هنوز فکرنهال و مانیاری؟!)با تاسف سرتکون دادم:_(فکرمیکردم سرت به سنگ خورده.دودل بودم!فکرمیکردم شاید من اشتباه کردم ولی درست حدس زده بودم.آدمی‌مثل تو هیچوقت عوض نمیشه!تو لیاقت منو نداری!لیاقتت نهال و امثالشه که همزمان با چند نفر باشه!)درو باز‌کردم و‌برگشتم‌سمتش:_(گورتو از خونه ام گم‌کن!نمیخوام حتی یه لحظه ام دور و ورم‌حست کنم!)وایساده بود و نگاهم‌میکرد.خبری‌نبود از اون حرص و عصبانیتش.فروکش کرد انگار.الان تنها چیزی که تو نگاهش بود غم و غصه بود.بهت و تعجب بود.وقتی دیدم داره نگاهم‌میکنه و کاری‌نمیکنه سری تکون دادم:_(راستی کنجکاو شدم!بین تو و نهال که دیگه مانعی نیست‌.
صد و شصت و شش: امروز و فرداست از زندگی جفتتون برم‌بیرون طوری که انگار هیچوقت نبودم.چرا الان‌پیشش نیستی پس؟!همون خونه ای رو که با گل و شمع واسه نهال تزئین‌کرده بودی رو برو باز تزئین‌کن!صداش کن بیاد پیشت!به خواستتون رسیدید بالاخره!)سری تکون داد:_(تو هیچی نمیدونی نرگس.هیچی اونطوری که تو فکرمیکنی‌نیست!بذار واست توضیح بدم!اگه حرفامو باورنکردی اگه شک کردی اگه اونموقع هنوز منو نخواستی از زندگیت‌میرم‌بیرون!)خنده ام گرفت و جلوی خندیدنمو نگرفتم.با تعجب نگاهم‌کرد:_(میدونی‌چیه؟!خوشم‌میاد هنوز به خودت امیدواری!چی باعث شده فکرکنی واسه من گفته هات مهمه؟!)درمونده شده بود:_(حس‌میکنم‌نمیشناسمت دیگه!خیلی عوض شدی!)سر تکون دادم:_(من‌عوض نشدم!تو از همون اول منو نشناختی!منو نشناختی که فکرکردی وقتی هنوز تو اون عقدِ کوفتیِ توام‌میتونم‌ با مرد دیگه ای باشم!)به در اشاره کردم:_(بیرون!)اومد و رو به روم‌ایستاد.بوی عطرش این‌بار حالمو بدنمیکرد.مستم‌میکرد.اگه جلوی خودمو نمیگرفتم‌محکم‌بغلش میکردم.این ازدواج دروغی بود ولی عشق من‌واقعی بود.با حرفی که زد دلم‌یه طوری شد:_(اگه حرفامو بشنوی از خودت ناراحت میشی که چرا اینطوری قضاوتم‌کردی!)دلم‌یه طوری شد ولی بعدش خودم‌کوبیدم تو سرش.وقتی خواهرمو لخت تو بغلش دیده بود چه قضاوتی میخواستم‌بکنم؟!همین حرفو که‌به زبون آوردم بدون‌گفتن‌حرفی سر تکون داد.رفت سمت در و‌به محض بیرون رفتن درو پشت سرش بستم.چقدر دلم‌میخواست حرفاشو بشنوم.هنوز دلم‌میخواست بهش یه فرصت بدم.خیلی احمق بودم نه؟!خیلی‌احمق بودم.... از تب زیاد راهی حموم شدم.زیر دوش آب سرد وایسادم تا یکم از تبم‌کمتر شه‌.از حموم که بیرون اومدم‌با همون موهای خیس خوابیدم.اونم‌نه روی تخت.روی فرش با یه پتو مسافرتی.صبح با صدای زنگ‌در از خواب‌پریدم ولی مگه چشمام‌باز‌میشد؟!گلوم‌میسوخت.تنم‌گر‌گرفته بود.سردرد داشتم.زنگ‌در بارها و‌بارها پشت سرهم‌زده شد.به در کوفته شد.زنگ‌گوشیم‌بلند شد.و بعد از دقایقی به سختی از‌جا بلند شدم و رفتم‌سمت در.از‌چشمی که فرزاد دیدم درو باز کردم و‌همونجا کنار در ولو شدم.صدای داد فرزادو شنیدم:_(دختر خوابیده بودی نمرده بودی که!نگر...!)حرفش‌نصفه موند وقتی منو کنار در دید.نمیدونم حالم‌چطور بود که هراسون اومد تو:_(نرگس؟!خوبی تو؟!)دست انداخت زیر بازوم و منو برد روی کاناپه.با بیحالی نالیدم:_(فکرکنم‌سرما خوردم قسمت صد و شصت و هفت: دست گذاشت رو پیشونیم:_(تب داری!پاشو ببرمت دکتر!)سری تکون دادم:_(خوابم‌میاد!بخوابم‌بهتر‌میشم!)وقتی سکوتشو دیدم نگاهش کردم.نگاهش روی موهام بود.حواسم‌نبود موهام‌باز بود.تاحالا موهای بازمو ندیده بود.یقه ی بلوزمم‌یکم‌پایین‌رفته بود.وقتی درستش کردم‌به خودش اومد و ازم‌فاصله گرفت:_(اول اینکه میریم دکتر بعدش میبرمت خونه ی پدربزرگ خاله ها مواظبت باشن!)ترسیده سرتکون دادم:_(نه نه اصلا!پدربزرگ‌همینطوریش بدنش ضعیفه.میرم‌اونم‌مریض‌میکنم‌بدنش ضعیف تر‌میشه خدایی نکرده!)انگار‌خودشم فهمید به صلاح نیست بریم‌اونجا:_(راست‌میگی!پس‌پاشو ببرمت دکتر.بعد میایم‌میخوابی!)خودش رفت دنبال مانتو و شلوارم.میدونستم تو اتاق نمیتونه پیداش کنه.خودم‌رفتم دنبالشون.از بغل در وقتی دیدم‌تاپی که دیشب‌تنم‌بود رو گرفته روی صورتش و چشماشو بسته دلم‌ریخت.فرزاد چیکار داشت‌میکرد؟!فوری از در فاصله گرفتم‌و‌نشستم‌رو کاناپه.یکم‌بعد که با مانتو و شلوارم‌اومد با حرص گفتم:_(تو برو!خودم‌زنگ‌میزنم با آژانس‌میرم دکتر!)با خنده دستی رو پیشونیش گذاشت:_(اطاعت سرورم!امر دیگه؟!)داشت‌مسخرم‌میکرد.مانتو و شلوارو پرت کرد سمتم:_(بپوش اینارو تا دفترچتو بیارم!)جای همه ی وسایلامم برد بود.تنها کسی که بیشترین‌وقتمو باهاش میگذروندم.لباسامو عوض کردم.با هم‌رفتیم‌پایین.داشتم‌سوار ماشین فرزاد میشدم‌که با صدای‌پروانه برگشتم:_(نرگس؟!)خودش بود.پارسا هم‌کنارش بود و یه نایلون‌از ظرفای یه بار‌مصرف دستش بود.اما چنان‌اخمی‌رو صورتش بود که فوری‌نگاه ازش گرفتم.سرم‌گیج‌رفت و‌نشستم رو صندلی.نرگس دوید سمتم:_(نرگس‌خوبی؟!رنگ به رو نداری؟!)فرزاد از‌ماشین‌پیاده شده بود و به پارسا نگاه میکرد.وقتی دید من‌نای حرف زدن‌ندارم گفت:_(حالش خوب نیست.میبرمش دکتر!)پروانه گفت:_(ما میبریمش شما لا...!)حالت تهوعم باعث شد چشمامو ببندم.پریدم وسط حرفش:_(حالم‌خوب نیست پروانه!فرزاد بریم!)در من‌بسته شد و فرزادم سوار شد و درو بست.اما وقتی صدای در دیگه ای‌بلند شد چشم‌باز کردم.پروانه نشسته بود روی صندلی عقب.وقتی‌نگاه متعجب‌منو فرزادو دید گفت:_(منم‌میام!)تا برسیم‌بیمارستان چشمام بسته بود.رسیدیم و بعد از معاینه منتظر شدم‌فرزاد بره داروهامو بگیره‌.پارسا و پروانه کنارم‌بودن.پارسا درواقع میخواست بره داروهامو بگیره ولی فرزاد اجازه نداده بود.پارسا نشست کنارم:_(حالت بد بود چرا زنگ‌نزدی بیام؟!) قسمت صد و شصت و هشت: پارسا نشست کنارم:_(حالت ب
د بود چرا زنگ‌نزدی بیام؟!)طوری‌نگاهش کردم که از صدتا فحش واسش بدتر بود.پروانه که اینطرفم‌نشسته بود دستمو گرفت:_(با داداشم کله پاچه و میرزا قاسمی‌گرفته بودیم بیاریم واسه صبحانه.)نگاه هم‌نکردم‌به پروانه.از اون روز دلم‌شکسته بود ازش.یکم بعد دیدم‌پارسا زیرچشمی اشاره کرد به پروانه و‌پروانه رفت اونور تر.پارسا نزدیک تر شد بهم:_(از اینجا که رفتیم‌میریم‌ساکتو میبندی و میبرمت خونه ی مادرم.اونجا بمون تا وقتی کامل خوب بشی!)بیحال بودم و نتونستم‌چیزی‌بگم‌فقط چپ چپ‌نگاهش کردم.فرزاد که اومد با پروانه رفتیم‌تزریقات.دو تا آمپول و یه سرم بود.تا وقتی تموم شه اون دو تا بیرون‌منتظر بودن.وقتی سرمم‌تموم شد یکم حالم‌بهتر شده بود.وقتی از دکتر دراومدیم پارسا گفت برم‌تو ماشینش بشینم ولی من‌حتی جوابشم‌ندادم.رفتم‌کنار فرزاد و دیدم پارسا به پروانه اشاره کرد که بیادو پیش ما بشینه!پس موقع اومدنم‌پارسا بهش اشاره کرده بود.فرزاد از بین راه سوپ و آب‌پرتقال و کمپوت و میوه گرفت.ماشین پارسا پشت سرمون نبود.حتما رفته بود.وقتی رسیدیم‌خونه پروانه هم با ما اومد بالا.نمیتونستم که بیرونش‌کنم!لباستمو عوض کردم.یه بلوز و شلوار یکم‌آزاد پوشیدم.موهام اما باز بود و دورم‌ریخته بود.روی کاناپه دراز کشیدم.فرزاد داشت سوپ میربخت بیاره بخورم.زنگ درو که زدن‌پروانه از جا پرید:_(داداشمه!)و درو باز‌کرد.چیکارباید میکردم؟!بیرونشون‌میکردم؟!اصلا حال حرف زدن‌نداشتم که.فرزاد عصبی بود ولی.مخصوصا وقتی خریدای دست پارسا رو دید.یه عالم‌خرید کرده بود.از‌مواد غذایی‌مثل ماکارونی و حبوبات بگیر تا کنسرو ماهی و میوه و نون و.... یه خرید کامل.با بیحالی نالیدم:_(رفتنی خریداتو با خودت میبری!)فرزاد هم‌پشتم‌درومد:_(خودم‌همه چی‌گرفتم!)پارسا با اخم‌گفت:_(شما برو دنبال کار و زندگیت خودم بالا سر خانومم هستم!)فرزاد نگاهی به من‌کرد:_(شما برید بهتره!دور و ورش شلوغ نباشه استراحت کنه!)پارسا صداشو بلند ترکرد:_(اونی که خونه رو شلوغ کرده ش...!)پریدم وسط حرفش:_(اه!بس کنید سرم‌دردمیکنه!)فرزاد که سوپمو آورد پروانه از جا پرید و حتی نذاشت فرزاد نزدیکم شه.سینی رو گرفت و گذاشت جلوم.سوپم‌رو که خوردم دراز‌کشیدم.پارسا نشسته بود روبه روی‌کاناپه.فرزادم تو آشپزخونه مشغول بود.معلوم‌نبود چیکارمیکنه. قسمت صد و شصت و نه: پارسا و پروانه رفتن تو اتاق و کمی‌بعد اومدن و پروانه با صدای بلند گفت:_(آقا فرزاد شما و داداشم‌برید من‌خودم‌بالا سر نرگس هستم.هم‌اینکه خونه شلوغ نباشه استراحت کنه جلو شما معذبه!)فرزاد به من‌نگاه کرد:_(نرگس؟!برم؟!)نیم‌نگاهی به پارسا کردم‌که زوم‌کرده بود رو من.بخاطر‌پارسا نه بخاطر خودم‌باید فرزادو میفرستادم.میرفت.زنگ‌خطر‌حس های زنانه ام فعال شده بود و این‌اصلا خوب نبود:_(آره فرزاد دستت دردنکنه بهترم.تو برو.فقط خونه ی پدربزرگ نرو ممکنه سرایت کنه بهشون!)پنچر شد با این‌حرفم.اما وقتی به پروانه و پارسا هم‌گفتم‌شما هم‌برید من خوبم‌لبخند زد.پروانه قبول نکرد و قرار شد فرزاد و پارسا برن.فرزاد با یه لیوان دمنوش و یه بشقاب میوه ی پوست‌کنده اومد:_(اول دمنوشتو بخور.بعدشم‌میوه هارو بخور جون‌بگیری.کمپوتارو گذاشتم‌یخچال خنک شه اونارم‌بخور.سوپم اضافه است خواستی‌گرم‌کن بخور.اگه دیدی حالت بد شد زنگ‌بزن دو دقیقه ای خودمو میرسونم.هرکاری هم داشتی کافیه اس بدی حلش میکنم!)لبخندی به روش زدم:_(مرسی زحمتت دادم‌تا همینجا!)میدیدم از‌گوشه ی چشم پارسا چطور با غیض نگاهمون‌میکنه.عادی بود کیف کردنم از حرص خوردنِ‌پارسا؟!صد درصد که نبود ولی من‌کیف میکردم.اصلا انگار آب سرد میریختن‌رو آتیش دلم‌و این‌باعث میشد با فرزاد گرم‌تر حرف بزنم.درست برخلاف‌چیزی که‌میخواستم.باید ازش فاصله میگرفتم.فرزاد که میرفت پارسا هنوز وایساده بود.فرزادم‌وایساد.انگار هیچکدوم تا اون‌یکی‌نمیرفت قصد نداشتن‌برن.خودم‌گفتن پروانه دوتاشونم‌راهنمایی کن.فهمیدن رفتنین.بعد رفتنشون از‌پروانه خواستم‌سر و صدا نکنه یا حتی خودشم‌بره به کار و‌زندگیش برسه.قبول نکرد و خودشم پایین‌کانامه دراز کشید.هردو‌گرفتیم‌تخت خوابیدیم.بیدار‌که شدم‌حالم‌بهتر بود.اما هنوز لرز داشتم و بدنم درد میکرد.پروانه سرجاش نبود.از‌جا بلند شدم.سردم‌بود.رفتم‌سمت اتاقم‌لباسمو عوض کنم‌ که صدای حرف زدن دو نفر‌متوقفم‌کرد.بعد  لحظاتی صدای‌پروانه و‌پارسا لو تشخیص دادم.پارسا اومده بود خونه ام؟! صدای پارسا رو واضح شنیدم:_(به این راحتیام‌نیست!راضی‌نمیشه!این‌پسره هم‌که شده قوز‌بالا قوز!هی‌میره روی نِروِ‌ من!بخاطر‌نرگس‌نبود میزدم‌فکشو میاوردم پایین!)صدای‌پچ‌پچ‌پروانه بلند شد:_(تو اون‌پسره رو ول کن!نرگس اونطور دختریه مگه داداش با دو تا توجه و محبت وا بده؟!بعدشم تو مگه شوهر قسمت صد و هفتاد: چند وقته خبر‌نگرفتی ازش انتظار داری واست بندریم‌برقصه؟!من اگه جای نرگس بودم‌حتی‌فکرم‌میکردم‌با خواهرمیا خدا شاهده روتم‌نگاه نمیکردم.ب
بین‌نرگس چقدر خانومه که هنوز باهات محترمانه برخورد میکنه!)با‌زنگ‌خوردن‌گوشیم‌بی صدا دویدم‌سمت کاناپه و تا خواستم دوباره دراز بکشم در اتاقم‌باز شد.با دیدن پارسا خودمو متعجب‌نشون دادم:_(تو اینجا‌چیکار میکنی؟!)بدون اینکه جوابمو بده به‌گوشیم اشاره کرد:_(کیه زنگ‌میزنه بهت؟!)گوشیمو‌برداشتم.با دیدن اسم‌فرزاد کلافه شدم.اصلا حس خوبی نداشتم به اینکه نزدیکش باشم.حداقل از دیشب به بعد.خواستم رد تماس بدم ولی وقتی دیدم‌پارسا چطور زل زده به گوشیم‌جواب دادم:_(بله؟!)فرزاد حالمو‌پرسید و گفت اگه‌چیزی نیاز دارم‌بگم واسم‌بخره‌بیاره.بعدشم پرسید اون‌پسره نیومده اونجا که؟!به چشم‌پارسا نگاه کردم.اگه‌میگفتم‌اومده فرزاد میومد.برای همین گفتم‌نه نیومده!بعد هم خیلی زود قطع کردم.پارسا اخماش تو هم بود.هی دهن باز‌میکرد چیزی بگه ولی بعد دوباره میبست.پروانه با چشم و ابرو بهش اشاره میکرد.نفهمیدم منظورش‌چی بود.ولی پارسا رفت تو آشپزخونه و کمی بعد با یه لیوان آب‌پرتقال برگشت و داد دستم.گرفتم و گذاشتم‌رو میز.نشستم‌پایین‌کاناپه  درست زیرپاهام و زل زل نگاهم کرد.از نگاهش معذب بودم اولش ولی‌بعد حس خوبی بهم‌میداد.خدا هیچکسو عاشق نکنه!عشقت هرچقدرم‌بد باشه بازم وقتی‌کنارته با آرامش نفس میکشی.سرم رو انداخته بودم‌پایین‌که دستمو‌گرفت.خواستم دستمو بکشم بیرون که با اون یکی دستشم محکم تر گرفت:_(کاری ندارم!فقط دستت تو دستم‌باشه!)وقتی دید هنوز تقلا میکنه خم شد و بوسه ای به دستم که بین دستاش بود زد.با همین‌حرکتش انگار فلج شدم.دیگه‌نه‌تقلا کردم دستمو بکشم‌بیرون از دستش نه چیزی.لپام داغ شد و میدونستم‌قرمز شدن.سرم‌رو بیشتر انداختم‌پایین.خدا میدونه با همون‌بوسه چطور دلم‌نرم‌شد اما بعد با فکر اون بوسه هایی که جلوی چشم های نهال به دستام میزد...یاد اون محبت های ساختگیش جلوی‌نهال و سردی هاش تو خلوتمون...یاد عشقم گفتن ها و قربون صدقه هاش جلوی‌نهال...باعث شد کل حس خوبم دود شه بره هوا.پارسا خوب بلد بود نقش‌بازی‌کنه.الانم داشت نقش بازی‌میکرد که من ببخشمش.خوب شد حرفاشو با پروانه شنیدم وگرنه فکرمیکردم‌این کاراش از تهِ دل!اخم‌غلیظی از فکر‌گذشته نشسته بود روی پیشونیم اما تلاش نمیکردم‌دستمو از دستش بکشم‌بیرون.
https://eitaa.com/joinchat/795279644C88521df896 کانال جدیدم هست دوستانی که میخوان شادشن واردکانال شوند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✧❁ ❁✧ @khandeon
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✧❁ ❁✧ @khandeon
474462176283.pdf
3.66M
نویسنده:آرام رضایی خلاصه رمان: آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه. به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کارکنن.بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا” دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و ….. با فونت درشت🤩🤩 https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
قسمت صد و هفتاد و یک: تو این‌مدت حاملگیم کسی نبود بهم‌محبت کنه و من شدیدا احتیاج داشتم به محبت.من همیشه کمبود محبت و عشق داشتم.هم از طرف پدرو مادرم.هم از طرف پارسا.من همیشه نفر دوم بودم‌بعد نهال.همیشه خوبا واسه نهال بود.تو فکرهای خودم غرق بودم که صدای آروم‌پارسا بلند شد:_(این چند وقت تنهایی چطور گذروندی؟!)واسه ثانیه ای نگاهش کردم و باز سرم‌رو انداختم‌پایین.نزدیک‌تر شد بهم طوری‌که تنش با پاهام در تماس بود.چرا سعی‌نمیکردم دور بشم ازش؟!دستمو محکم فشرد:_(حرفامو گوش نکن!باشه!اصلا تا وقتی دلت میخواد تو این خونه بمون.با من‌سرد باش بدرفتاری کن.هیچکسو نبین.ولی بذار پشتت باشم.بذار‌هرجا نیاز داشتی کمکت کنم.نه به عنوان شوهر.به عنوان یه دوست.)اخم‌کردم‌و خواستم‌چیزی‌بگم که انگشتشو گذاشت روی لبم:_(خواهش میکنم‌نرگس!بچه ی من تو شکمته!تو مادر بچم قراره بشی.به اندازه ی کافی شرمنده ی خودم و وجدانم هستم.نذار بیشتر از این‌شرمنده شم.بذار کنارت باشم فقط.خواسته ی زیادیه؟!)تا خواستم‌چیزی بگم صدای باز شدن در خونه بلند شد.برگشتم سمت در و دیدم‌پروانه رفت.خواستم از جا بلند شم‌که پارسا مانعم شد:_(ولش کن!کار داشت باید میرفت!)از فکرتنها موندن پیش پارسا دست و‌پامو گم‌کردم.از جا پریدم:_(تو ام‌برو باهاش!منم خوب شدم!)رفتم سمت در و بازش کردم و‌منتظر نگاهش کردم.اولش ناراحت نگاهم کرد.میدونستم‌پا میشه و میره.انقدر مغرور بود که جایی که نمیخواستنش نمیموند.با قدم های آروم اومد و جلوم وایساد.فکرکردم‌قراره خداحافظی کنه اما در کمال تعجبم‌در رو بست و با لبخند مهربونی‌گفت:_(اینطوری با مهمون‌برخورد میکنن‌؟!از خونت بیرونش‌میکنی؟!)این‌همه‌نزدیکی حالمو عوض میکرد.یکم ازش فاصله گرفتم:_(تو مهمون نیستی‌منم‌میزبان‌نیستم.نیازی نیست نگرانم‌باشی!برو همونجایی که باید باشی!)نزدیکم‌شد.پشتم به دیوار بود.دستاشو گذاشت دو طرفم و من‌رو بین دستاش و دیوار‌ زندونی‌کرد:_(من درست جایی ام که باید باشم!پیشِ تو!پیشِ مامان بچه ام!انقدر باهام‌ بد رفتاری‌نکن!)اخمامو ریختم تو هم و تا خواستم‌جبهه بگیرم‌فهمید و سریع گفت:_(حق داری!حق داری بخدا!نمیگم‌نداری!هرکی جات بود منو فحش بارون‌میکرد ولی ببین.من درد خودم واسم‌بسه.بخداوندی خدا دلیل سردی من تو نبودی.خودم‌بودم که با زندگیت‌بازی کردم.یه غلطی کردم ولی بعدش پشیمون شدم و هیچ راه برگشتی نداشتم. قسمت صد و هفتاد و دو: خوبی تو منو شرمنده میکرد و باعث میشد با خودم‌قهرکنم!من به اندازه ی کافی بهم‌ریختم اینروزا نرگس.بذار حداقل تو این ر بروزای بارداریت پیشت باشم.خواهش میکنم!اذیتت نمیکنم!مزاحمت نمیشم!فقط کنارت میشم.اصلا فکرکن‌بادیگاردتم!به این‌چشم‌منو ببین!)حرفاش آرومم‌کرد.عین آب روی آتیش دلم‌شد.خشمم فروکش شد.دید انگار و فهمید که لبخندی به پهنای صورت زد:_(حالا درسته من‌مهمون خونه اتم ولی تو بیا بشین ازت پذیرایی کنم!اجازه ه...!)حرفش با خوردن‌زنگ نصفه موند.پارسا پوف کلافه ای کشید:_(باز این پروانه ی سربه هوا چی جا گذاشته؟!)بدون اینکه دستشو از کنار سرم‌برداره که بتونم‌برم درو باز کرد.آب شدم از خجالت.برگشتم‌ببینم پروانه چطوری نگاهمون‌میکنه که با دیدن فرزاد انگار یه پارچ آب یخ ریختن‌روم.چنان هول شدم که نگو.دست پارسا رو‌پس‌زدم و ازش فاصله گرفتم.فرزاد همچین نگاهم‌میکرد انگار منو وسط‌گناه کبیره دیده!زل زل نگاهم‌میکرد.پارسا که نگاهشو دید عصبی شد.از صدای نفساش فهمیدم.و تموم این اتفاقا شاید به دقیقه هم‌نکشید:_(فرمایش؟!)فرزاد به خودش اومد.اخمی کرد اما نگاه ازم نگرفت:_(بهتری‌نرگس؟!نگرانت شدم اومدم سربزنم.)کفشاشو درآورد که بیاد تو.پارسا مانعش شد.سد شد جلوی چهارچوب و سینه سپر‌کرد:_(من هستم!شما نگران‌همسر من نباش!)فرزاد همچین با حرص نگاه کرد به پارسا که انگار اون شوهر منه و پارسا غریبه است.رو کرد سمت من:_(بابام و عمه ها و بقیه نگرانتن نرگس.نمیتونن بیان‌میترسن‌برن خونه به پدربزرگم‌سرایت کنه.به من‌گفتن بیام‌تماس تصویری‌بگیرم!)تصمیمم رو گرفته بودم!باید فرزادو دور‌میکردم.خیلی دور.من چه اشتباهی کرده بودم.چرا انقدر احمق بودم؟!چرا انقدر کور بودم؟!پسره هفته ها میومد دنبالم دم‌مطب.مدام منو میبرد بیرون میبرد رستوران کارامو میکرد.اون‌گلایی که واسم به بهانه های مسخره میخرید و من‌فکرمیکردم دلش واسم‌میسوزه.نفهمیدم و بهش اجازه دادم انقدر تو زندگیم نفوذ کنه که حالا نگاه هاش انقدر ضایع بشه.باید دورش‌میکردم‌.خیلی سرد گفتم:_(من خودم بهشون‌زنگ‌میزنم و تصویری حرف‌میزنیم.تو برو به کارات برس.صبحم‌از‌کارات انداختمت!)انقدر ناراحت نگاهم‌کرد که مجبور شدم نگاه ازش بگیرم.با حرفی که زد دلم واسش سوخت:_(تا اینجا اومدم!منو از دم در خونت برمیگردونی؟!)لحنش شوخی بود به ظاهر ولی من ناراحتیشو دیدم.راست میگفت. قسمت صد و هفتاد و سه: راست میگفت.بنده خدا هنوز جلوی‌چهارچوب بود و پ