#347
بابی حوصلگی درحالی که اصلا حوصله ی بحث کردن نداشتم برگشتم پیش عماد که توی ماشینش نشسته بود..
زیرلب زمزمه کردم:
_خدایا صبرم بده.. یه امشبو دق نکنم بقیه ی شب هارو هم میتونم پشت سر بذارم!
سوارماشینش شدم و گفتم:
_خب.. گوشم باشماست!
توی سکوت درحالی که حرص خوردن توی چشم هاش فریاد میزد فقط نگاهم کرد!
سرمو به نشونه ی چیه تکون دادم که گفت:
_چی میشد اگه ۱۰ سال سنت بیشتر بود؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
_هیچی.. اندازه ۱۰ سال بیشتر عذاب میکشیدم!
_عذاب کشیدن رو توی چی خلاصه کردی؟
توی چشم هاش زل زدم وگفتم:
_اینکه اشتباهی عاشق کسی بشم که نباید میشدم!
نگاهشو ازم دزدید.. باحسرت آهی کشید و گفت:
_پس من اسطوره ی این عذابم!
منظورش اون عشق عقب افتاده اش بود! حرصم گرفت اما نباید به روی خودم میاوردم!
بیخیال به بیرون چشم دوختم وگفتم:
_خب داشتین میگفتین...
_قبل از حرف زدن میتونم یه سوالی ازت بپرسم؟
_لطفا شخصی نباشه!
_هست!
_پس شک نکن راستشو نمیگم!
سری به نشونه ی تایید تکون داد وگفت:
_اوکی.. امروز خواستم بهت بگم دیگه میتونی استعفا ندی وتوی شرکت بمونی.. بالاخره بخاطر من میخواستی ازاونجا بری و حالا که دیگه من نیستم میتونی بمونی!
_کی گفته من بخاطر شما میخوام برم؟
_نیازی به گفتن نیست.. بعداز اتفاق هایی که افتاد تصمیم به رفتن گرفتی و خیلی هم بی ربط نبود!
_من یادگرفتم احساساتم رو وارد کارم و درآمدم نکنم.. هرچقدرم اون احساس غلط باشه ویا اذیتم کنه اما از مسئله کاری من کاملا جداست.. دلیل استعفای من پیدا کردن کار جدید و درآمد بیشتره، همین!
_اگه مشکل حقوقه به رضا میگم حقوقتو بیشتر کنه..
اما به نظر من اگه روی انتخاب شغلت بیشتر فکرکنی خیلی خوبه.. مدل چهره شدن دردسرهای زیادی داره!
کلافه نگاهش کردم و گفتم:
_الان ازتموم دل نگرانی های من همین مدل شدن نظر شمارو جذب کرده؟
یه ذره فکرکن ببین شاید یه چیزای دیگه هم باشه!
سرشو به صندلیش تکیه داد وگفت:
_نیازی به فکر نیست.. اما مجبورم بین بدوبدتر بد رو انتخاب کنم!
اشک توی چشم هام جمع شد..
پس عمادم میدونست که نمیخوام بره و هنوزم دوستش دارم اما انگار تصمیم برای رفتنش قطعی تراز دل تنگی و شکستن قلب منه بدبخت بود!
.#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#348
لباس شب مشکی رنگمو که حسابی با پوست سفیدم می جنگید و خودنمایی میکرد پوشیدم و به سختی زیپشو ازپشت بستم.. توی آینه به خودم نگاه کردم.. توی این دو روز اندازه دو سال لاغرترشده بودم اما راضی بودم از این لاغرشدن!
به اصرار بهار هم لباس مجلسی خریدم و هم آرایشگاه رفتم ویه میکاپ خیلی قشنگ کردم..
سایه اسموتی مشکی وطلایی به چشم های آبیم خیلی میومد..
موهامو اتو کرده بودن و خیلی ازش خوشم اومده بود..
رفتم توی اتاق و به بهار که داشت گوشواره هاشو عوض میکرد گفتم:
_من چطور شدم؟
بارضایت نگاهی به کل اجزای صورت و ورنهایت لباسام انداخت و گفت:
_یه تیکه ماه!
رفتم بغلش کردم و گفتم:
_اما تو از ماه هم قشنگتر شدی.. میدونم امشب مثل جواهر میدرخشی!
نگاهی توی آینه به خودش انداخت وگفت:
_ولی بخدا این همه شلوغ کاری لازم نبود با این لباس واین آرایش دیگه چه فرقی بین نامزدی و عروسی مونده خودمم نمیدونم!
یکی ببینه باخودش فکرمیکنه من چقدر عقده ای هستم که روز نامزدی خودمو مثل عروس ها کردم.. بخدا گلاویژ من این حرفارو بشنوم تورو حلال نمیکنم چون همش تقصیر توبوده گفته باشم!
خندیدم و گفتم؛
_اما من بهت قول میدم که بعدا بشینی فقط واسه من دعا کنی...
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد که چشمکی بهش زدم و از اتاق رفتم بیرون..
بهار راضی به آرایشی که میخواستیم نمیشد ومن هم مجبور شدم یه اشاره هایی به مراسم عقد و مهمون های زیاد بکنم وگرنه میخواست به کشیدن خط چشم و رژ مات اکتفا کنه!
رضا اومد دنبالمون و باهم رفتیم به سمت تالاری که بهار ازش بی خبر بود!
بهارکه از دیدن تالار تعجب کرده بود گفت:
_چرا اینجا؟ تالار گرفتی رضا؟
_عشقم تولد عماده گفتم حالا که مهمونا زیادن باهم یکی کنیم دیگه!
اسم عماد اومد.. یه لحظه دلم گرفت اما اشاره و نگاه های شیطون رضا توی آینه باعث شد بیخیال بشم و ریز بخندم!
.#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#349
واردسالن شدیم و نه تنها بهار بلکه من هم با دیدن اون همه مهمون هیجان زده و شوکه شدم!
واسم عجیب بود که رضا و بهار فامیل های زیادی نداشتن و رضا اون همه آدم رو ازکجا آورده و دورهم جمع کرده بود!
بهار با دیدن سفره ی عقد همه چی رو فهمید و بیچاره اونقدر شوکه شده بود که نمیدونست باید بخنده یا گریه کنه!
مهمون ها باورود ما دست زدن و شروع کردن به هلهله و پای کوبی و رضا هم جلوی پای بهار زانو زد و به بهار گفت:
_خانوم من میشی؟
خداشاهده نزدیک بود من بجای بهار همون وسط ازخوشحالی غش کنم!
بهارم که قربونش برم انگار قصد نداشت ازشوک بیرون بیاد فقط به رضا نگاه میکرد!
رفتم کنارش و با آرنجم زدم به پهلوش وآروم گفتم:
_زانوهاش زخم شد خب باز کن اون زبون دومتریتو!
بابله گفتن بهار یکبار دیگه صدای جمعیت بالا گرفت و ....
چند ساعت از مهمونی گذشته بود و هنوز خبری از عماد نشده بود..
همش باخودم فکر میکردم که نکنه یه وقت بی خبر رفته باشه.. نکنه بی خداحافظی بره..
از شانسم یه پسره جوجه تیغی از لحظه ورودمون گیر داده بود به من و هرجا میرفتم پشت سرم میومد و حرصم رو درآورده بود..
کافی بود یه لحظه نگاهم بهش بخوره تا با اون چشم های سرمه کشیده ی زشتش چشمک بزنه و به خیال خودش دلبری کنه!
بی حوصله شیرینی توی ظرفم رو برداشتم و گاز بزرگی بهش زدم که صدای عماد باعث شد شیرینی توی گلوم بپره!
_خفه نکنی خودتو!
شروع کردم به سرفه کردن و با دستم تند تند اشاره میکردم که دارم خفه میشم و عماد هم فورا رفت از روی میز سلف سرویس لیوانی برداشت و جلوم گرفت!
یه ذره از آب میوه خوردم و بعداز چند دقیقه سرفه های پیاپی به خودم اومدم و گفتم:
_وای خدایا داشتم خفه میشدم.. اخه چرا منو میترسونی؟؟؟؟!!!
رنگ پریده بود اما زیباتر ودل فریب تر از همیشه...
کت شلوار خاکستری رنگش خیلی بهش میومد.. موهای مرتب سشوار کشیده و ته ریش تازه اصلاح شده.. چشماش.. آخ چشماش خدایا.. اون ۲تا تیله ی مشکی چی میخواستن از جون من؟!
.#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#350
لبخند دل فریبی زد وگفت:
_والا قصد نداشتم بترسونمت.. ولی ببخشید!
عماد بداخلاق و اخمو دفعه چندمش بود که داشت معذرت خواهی میکرد و این رفتارهاش فقط نشونه داشت که اونم وابسته کردن بیشتر قلبم بود وبس!
بدون حرف نگاهش کردم.. محو زیبایی و بی نقض بودن صورتش شدم..
به این فکرکردم ازهمون اون روزای اول هم که ازش بدم میومد نمیتونستم عیب توی صورتش بذارم وحتی اخم هاشم بهش میومد و برعکس همه که با اخم کردن زشت میشن، این بشر جذاب تر میشد!
_فکرکردم رفتی...
لیوانی آب میوه ای که دهنی من بود رو برداشت و یه ذره ازش خورد وگفت:
_بدون خداحافظی نمیرم!
_پس چرا دیر اومدی؟
توچشم هام خیره شد و بامکث گفت:
_منتظر من بودی؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
_نه اما تعجب کردم تو عروسی رضا نباشی واسه همون یه ذره کنجکاو بودم!
یه ذره دیگه از آبمیوه اش خورد وگفت:
_یه کم کارهام طول کشید... میشه یه چیزی بندازی روی بازوهات؟ زیادی لخته جلب توجه میکنه!
ازاینکه اینقدر راحت و با آرامش حرف میزد حرصم گرفته بود و دلم میخواست یه چیزی بگم حرصمو خالی کنم!
_اگه میخواستم لباس پوشیده تری بپوشم این لباس رو انتخاب نمیکردم!
چپ چپ نگاهم کرد و لیوان رو کوبید روی میز و ازجاش بلند وهمزمان زیرلب کلمه ی به جهنم رو زمزمه کرد..
بخاطر شلوغی و صدای موزیک نتونستم چیزی بشنوم و بالب خونی متوجه حرفش شدم!
فکرمیکردم روی حرفش پافشاری کنه و بالجبازی بخواد کارشو به ثمر برسونه اما زهی خیال باطل!
منه احمق هرفکری که راجع به عماد میکردم همیشه اشتباه ازآب درمیومد!
نمیدونم چرا اصرار داشتم عماد رو نسبت به خودم حساس کنم و یه کاری کنم منو ببینه و یا به خودم ثابت کنم عشق من یک طرفه اس!
اهل رقصیدن نبودم اما برای دیده شدن دوتا آهنگ کامل رو بابهار رقصیدم و همه ی حواسم پیش نگاه عماد بود اما برای یک ثانیه هم به من نگاه نکرد!
رضا رفته بود بیرون از تالار و من هم درحالی که بغض کرده بودم رفتم کنار بهار روی صندلی رضا نشستم و کنارگوش بهار گفتم:
_دیدی چقدر عوضی و بی غیرته؟ اونوقت رضا هنوزم اصرار داره که اون مرتیکه منو میخواد!
_بنده خدا صورتش شده گوجه شده اینقدر حرص خورده دیگه چطوری باید غیرتی بشه؟ توقع نداری که بیاد با کتک از اون وسط بکشونتت بیرون!
باحرص نگاهش کردم و میون دندون های کلید شده ام گفتم:
_دارم.. دارم بهار.. همین انتظارو دارم.. اصلا نمیدونم چرا دارم بخاطر اون دیونه که قراره تشریف ببره فرنگ حرص میخورم!
.#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
*🔥گلاویژ🔥*
#351
_بخداتو دیونه شدی حالیت نیست.. پاشو برو واسه خودت قربده برقص، خوش بگذرون.. اگه عماد قسمتت باشه آسمونم به زمین بیاد شمادوتا برای هم هستین، پس دیگه اینقدر حرص وجوش نخور اونم اخم هاتم باز کن مثلا عروسی خواهرته ها!
یه دفعه یاد سوپرایزش افتادم وگفتم:
_حالا دیدی این لباس واین آرایش لازم بود؟ حال کردی چطوری سوپرایز شدی؟
_وای گلا نزدیک بود جلو این همه آدم ازخوشحالی بیوفتم غش کنم ویک عمر مضحکه دست ملت بشم که دختره شوهر ندیده ازخوشحالی غش کرد!
با این حرفش بلند بلند زدم زیر خنده که باآرنجش زدتو پهلوم وگفت:
_درد بگیری یه کم بیشتر راهنمایی میکردی چی ازت کم میشد؟ الان من دلم میخواست روی موهام تاج باشه، عروس بی تاج دیده بودی؟ میمردی بگی چه خبره؟
بازم خندیدم وگفتم؛
_توی اون مزون کوفتی خودمو کشتم تا جنابعالی تاج انتخاب کنی و مقاومت کردی، این یه دونه رو حقت بود تا توباشی یه چیزی بهت میگم حرف گوش کنی!
باچندش نگاهم کرد وگفت:
_زهرمار دختره ی چشم سفید خودش از عروس قشنگ تر شده و به ریشمم میخنده...
یه دفعه جدی شد و درحالی که نگاهش به جایی بود و سعی داشت لب هاش تکون نخوره گفت:
_گلا بدون اینکه سوتی بدی و تابلو بازی دربیاری نگاه کن عماد چطوری داره نگات میکنه و نوشیدنی میخوره!
منم که آخرسوتی دادن بودم طبق معمول هنوز حرف بهار تموم نشده ردنگاهشو دنبال کردم و به عماد که با اخم های شدید بهم نگاه میکرد رسیدم!
_ای خاک توسرت خوبه میگم تابلو بازی درنیاری ها!
_وا این چرا اینجوری نگام میکنه؟ ارث باباشو میخواد یا من زدم عشق عقب افتاده شو کشت
.#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#352
_هیچکدوم داری به ریش من میخندی و واسه اون دلبری میکنی! پاشو برو پارتنر واسه رقص پیدا کن بیشتر حرص بخوره پاشو اینقدر نشین ور دل من!
_ازکجا پیداکنم این چیزی که میگی رو؟ انگار همه منتظرایستادن پرسنس فیونا پاشه باهاشو برقصه!
_توبلندشو برو سرجات بشین من به پسرعموم میگم همراهیت کنه و بیاد سر میزت!
نگاهی بهش انداختم وگفتم:
_نه بابا؟ شناگرخوبی هستی ها!
_بدو گلاویژ هنوز بخاطر تاج ازدستت دلخورم پشیمون میشما! بدو!
خندیدم و به طرف میزخودم رفتم که رضا هم همزمان به طرف بهار اومد!
لبخندی بهم زدو گفت:
بالبخند اجباری گفتم:
_والا داشتم تهدید میشدم فعلا همه چی خوبه وخداکنه امشب جون سالم به در ببرم ازدست خانوم شما!
صدای موزیک زیاد بود و رضا سرشو کنار گوشم آورد وگفت:
_میدونم واسه تاج نداشته اش ناراحته منم تهدید شدم ولی خیلی خوب پیش رفت ممنون کمکم کردی!
_خواهش میکنم...
_میخوام برم سراغ سوپرایز بعدی آماده باش!
خندید وگفت:
_نه میخوام بگم کیک تولد عمادو بیارن و به دیجی بگم تولدشو اعلام کنه!
نگاهی زیرچشمی به عماد که هنوزم داشت به من نگاه میکرد انداختم وگفتم:
_آهان داشت یادم میرفت.. اوکی من میرم بشینم!
رفتم روی صندلی نشستم و چند دقیقه بعد آهنگ تولدت مبارک توی فضا پیچید و کیک خیلی بزرگی که روی میز چرخدار بود رو آوردن...
بی اراده به عماد که حالا گیج به کیک نگاه میکرد زل زدم!
اشک توی چشمام جمع شد..
رضا میکروفن رو از دیجی گرفت و تولد عمادو تبریک گفت و رفت بغلش کرد..
.#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#353
صدای دست وسوت وجیغ وهورای جمعیت بالا گرفت و قطره اشک من چکید!
_تولدت مبارک مرد پاییز وعشق بی وفای من!
با آهنگ تولد همه ریختن وسط ودوباره رقص وپای کوبی شروع شد
همون پسره که بهش جوجه تیغی میگفتم جلوم ظاهر شد..
باگیجی به لبخندش نگاه کردم که گفت:
_داوود هستم پسرعمومی بهارجان.. افتخار یک دور رقص رو به بنده میدید بانو؟ ودستشو سمتم دراز کرد!
ای خدابگم چیکارت کنه بهار پسرعموی جذاب تری سراغ نداشتی تا این بچه قرتی رو نفرستی؟!
اومدم ردش کنم که دیدم عماد وسط چندتا دختر درحال خندیدنه و اصلا حواسش به من نیست!
بی اراده بی خیال مدل موهاش شدم و دستمو توی دستش گذاشتم...
تا ما رفتیم وسط آهنگ عوض شد..
"آهای عروسک جون واسه من سرگردون، نازنکن شبه منو توئه وخوبه حال دوتامون...
وسط رقصیدن داوود با ادااطوار باآهنگ همخونی میکرد و بادست هاش به من اشاره میکرد... خجالت کشیدم ودلم میخواست تمومش کنم اما زشت بود توذوقی بهش بزنم!
"توچشمات.. یه عشقه.. میباره چیکه چیکه... بغل کن.. تودست هات.. بشم من تیکه تیکه...
_میشه این کارهارو نکنید؟ مردم فکر اشتباه میکنن خدایی نکرده!
دستشو توکمرم انداخت و به خودش چسبوندم وبافاصله سانتی کنار گوشم گفت:
_والا عروس خانوم دستور دادن من مامورمو معذور!
باحرص دستشو ازکمرم جدا کردم وبالبخند چندشی گفتم:
_عروس خانوم غلط کرده باتو.. اومدم برم بشینم که عماد رو پشت سرم دیدم..
لبخندی زدم و رفتم نزدیکش وگفتم:
_تولدتون مبارک انشاالله صدوبیست ساله بشید!
_چطوره یه دورم با مابزنی؟
درحالی که توی اون شلوغی صدای قلبم رو می شنیدم، خودمو زدم به گیجی وگفتم؛
_چی؟
مچ دستمو گرفتم کشیدم توی بغلش و شروع کرد به تکون خوردن!
.#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#354
اونقدر به خودش چسبونده بودم که شک نداشتم کوبیده شدن قلبم رو حس میکرد..
باترس به چشم های به خون نشسته اش نگاه کردم..
کنار گوشم یه جوری که لب هاش به گوشم برخورد میکرد گفت:
_باهمه پسرا اینجوری جیک توجیک میشی؟
دهنش بوی الکل میداد و فهمیدم گند زدم وحسابی عصبیش کردم!
بهش نگاه کردم و گفتم:
_نه به اندازه ای که باشما جیک تو جیک شدم... میشه یه کم حلقه ی دستتون رو شل تر کنید؟ این شکلی بیشتر شبیه به گارد گرفتن شده تا رقصیدن!
بازهم یه جوری که لب هاش به گوشم میخورد و قلقلکم میومد گفت:
_اون بچه خوشگل که گور خودشو کند.. ولی توبگو باتو چیکار کنم؟
_حالت خوبه؟ چی میگی اصلا؟ فکرکنم اشتباه گرفتی!
سرشو باحرص تکون داد و میون دندون های کلید شده اش گفت:
_بدبازی رو شروع کردی عروسک جان!
ازم جدا شد وباقدم های بلند به طرف در خروجی رفت!
توحال خودش نبود وترسیدم بره بلایی سر داوود بیاره واسه همونم باعجله دنبالش رفتم..
به فاصله چشم به هم زدن عمادو گمش کردم و هرچی چشم گردوندم نبود!
دنباله ی لباس بلندمو دستم گرفتم و درحالی که راه رفتن با اون کفش ها واسم سخت بود به طرف باغ و درخت ها رفتم...
تاریک بود و میترسم جلوتر برم اما مطمئن بودم که عماد اون طرفی رفته بود..
داشتم همونطوری کج وکوله راه میرفتم و دنبالش میگشتم که صداشو پشت سرم شنیدم!
ترسیده هینی کشیدم وگفتم:
_وای ترسیدم!
_چرا دنبال من اومدی؟ برگرد برو به دلبری کردنت توبغل پسرا برس !
_چرا اینکار هارو میکنی عماد؟
باحرص چنگی به موهاش زد وگفت:
_گلاویژ برگرد برو ازدستت عصبیم میزنم بلایی سرت میارم و بعدا پشیمونیش میمونه.. به بازوم چنگ زد وبه طرف راهی که اومده بودم راهنماییم کرد و ادامه داد:_ زودباش برو..
بالجبازی بازومو ازدستش کشیدم وگفتم:
_نمیرم! تا جواب سوالمو هیچ جا نمیرم.. نمیرممم عماد نمیرم!
خشمگین به صورتم نگاه کرد و گفت:
این دفعه نوبت من بود که بازوش چنگ بزنم!
_توهم هیچ جا نمیری! این دیونه بازی ها واسه چیه هان؟
.#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#355
توی نیم سانتی از صورتم داد زد:
_ بهم نگفته بودی میری توبغل پسرها ومیذاری لمست کنن!
مثل خودش توهمون فاصله داد زدم:
_خب برم؟ بابامی یا داداشمی یا شوهرمی؟ کدومشی؟ مگه نگفتی به جهنم؟ مگه من چی کم دارم از بقیه دخترهای دورت؟ هان؟ فقط چون سنم کمه نمیتونم مثل ....
میون حرفم پرید و دستشو به طرف تالار دراز کرد و باعصبانیت بیش از حد نعره کشید:
_خودت میدونی دارم از غلطی که اون تو میکردی حرف میزنم و بحث رو نبر سر چیزای دیگه!
میدونستی من دیونه میشم و اینجوری لباس پوشیدی.. میدونستی دیونه میشم دو ساعت اون وسط رقصیدی و جلب توجه کردی.. باصدای بلندتری ادامه داد:
_میدونستی و اونجوری تو بغل اون پسره رقصیدی وگذاشتی خودشو بهت بمالونه؟؟؟
بابغض دستمو روی صورتش گذاشتم وگفتم:
دستمو روی قلبش گذاشتم وادامه دادم:
_چون اینجا جایی برای من نداری حرصم میگیره! میفهمی ؟
دستامو پس زد وگفت:
_برو گلاویژ.. توروخدا بیشتر ازاین دیونه ام نکن!
بغضم شکست و قطره های اشک صورتم رو خیس کرد!
_اگه هم سنت بودم، اگه این شکلی نبودم و شبیه اون بودم چی؟ بازم اینجوری باهام برخورد میکردی؟
_حرف بیخود نزن.... برگرد پیش بهار زشته جفتمون تو جمع نیستیم!
_میرم ولی یادت باشه که قلبی رو عاشق خودت کردی که تابحال عشق رو تجربه نکرده بود و توی اولین تجربه نابودش کردی!
.#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#356
توچشمام خیره نگاه کرد و با درد ورنج گفت:
_چی میخوای از جونم؟ چرا نمیذاری درست فکرکنم؟ چرا گند میزنی به همه ی برنامه ی زندگیم؟
_هیچی ازت نمیخوام.. میرم گورمو گم میکنم تا گند به زندگیت نخوره!
اومدم برم که دستمو گرفت و کشیدم سمت خودش!
چون زمین خاکی بود وکفش من هم زیاد تیز بود تعادلمو ازدست دادم و صاف رفتم تو بغلش!
باچشم های اشکی نگاهش کردم..
باصدای دورگه و بی قرار گفت:
_داری دیونه ام میکنی.. داری دیوونممم میکنی دختر!
ازش جدا شدم وگفتم:
_نگران نباش.. نه تنها از زندگیت بلکه از این شهر هم میرم.. خیالت راحت!
یه دفعه بایه حرکت چسبوندم به درخت و جامون عوض شد با عصبانیت گفت:
_توغلط میکنی جایی بری... و شروع کرد به بوسیدن لب هام..
بی قرار و داغ و پر خشونت.. اونقدر طولانی شد که تموم جونم میلرزید.. ازم جدا شد و بانفس نفس گفت:
_همینو میخواستی؟
ترسیده به چشم هاش نگاه کردم وزیرلب اسمشو زمزمه کردم:
_عماد؟
به لب هام زل زد و کم کم صورتشو جلو آورد....
_چشم هامو می بندم و سریع از اینجا برو گلاویژ.. نمیخوام بعدا پشیمون بشی...!
حالا نوبت دیونه بازی من بود..
کنج لبشو بوسیدم و بدون اینکه لبمو بردارم گفتم:
_نمیشم.. پشیمون نمیشم عماد..
_محدودت میکنم.. غیرتم اذیتت میکنه.. اسیرت میکنم..
دومین بوسه کوتاه روی لبش نشوندم..
_من این اسارت رو میخوام..
_حق نداری پشیمون بشی.. میکشمت گلاویژ.. توقانون من پشیمونی وجود نداره...
_نمیشم.. بخدا نمیشم....
_مال منی؟
_تا ابد...
لب هام دوباره شکار شد و این دفعه اونقدر ادامه داد که نزدیک بود ضعف کنم زیر دستش...
.#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#357
با زنگ خوردن گوشیش ازم جدا شد و با نارضایتی جواب داد:
_جانم رضا؟
_آره بامنه..
_باشه الان میایم.. باشهههه دو دقیقه دیگه اونجاییم!
_میخوان کیک رو ببرن و باید برگردیم!
_گفتی آره با منه! منظورت با من بود؟
_آخ.. آبروم رفت که!
دستمو گرفت و دنبال خودش کشوند و همزمان گفت:
_بیا بریم اینقدر لوس بازی درنیار... مگه خلاف کردیم دو دقیقه با زنمون خلوت کردیم!
با این حرفش دلم ضعف رفت و توی کسری از ثانیه باخودم تصمیم گرفتم که گور بابای دنیا.. خودمون مهمیم!
برگشتیم توی مهمونی و عماد بدون اینکه دستمو ول کنه کنار گوشم گفت:
_ازکنارم تکون نمیخوری.. روبه من پشت به جمعیت! اوکی؟
بالذت سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم و باهم رفتیم که عماد شمع تولد ۳۲سالگیشو فوت کنه!
صدای بهار رو کنار گوشم شنیدم!
_رژ لبت دور لبت پخش شده عقب افتاده! بدو برو درستش کن تا بیشتر از این آبرومونو نبردی!
باچشم های گرد شده اول به بهار و بعد به عماد نگاه کردم..
سریع کنار گوشش گفتم:
خم شد وکنار گوشم گفت:
_عمدا نگفتم تا اونایی که متوجه غیبتت شدن بفهمن من بردمت بیرون لباتو خوردم!
خجالت زده یه دونه زدم به پهلوشو و باقدم های بلند به طرف میز و کیفم رفتم!
رژلب وآینه مو از کیفم بیرون کشیدم و به سرعت رژمو تمدید کردم و باعجله برگشتم پیش عماد وبه محض رسیدنم دستشو دور کمرم حلقه کرد و شمع رو فوت کرد...
.#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#358
بعداز اینکه یه کم جو آروم شد و همه تبریک هاشونو گفتن..
_گفتی تا آخرش هستی؟
باگیجی نگاهش کردم و به نشونه ی تایید سری تکون دادم...
روبه جمعیت کرد و باصدای بلند گفت:
همه توی سکوت نگاهش کردن که ادامه داد:
_امشب شب پر هیجان و پر از سوپرایزی بود...
من هم تصمیم گرفتم بایه هیجان و سوپرایز به اتنها برسونمش!
ترسیده ازاینکه بخواد خداحافظی کنه و قضیه رفتنشو مطرح کنه دستشو کشیدم و کنار گوشش گفتم:
لبخند مهربونی بهم زد و گرفتم توی بغلش و روبه جمعیت کرد وادامه داد:
_تصمیم گرفتم همینجا.. توی این جمع و شب قشنگ، گلاویژ خانوم رو به عنوان نامزد فعلی و همسر آینده ام معرفی کنم!
بهت زده درحالی که از خوشحالی اشک توی چشمام جمع شده بود نگاهش کردم...
نمیدونستم چیکار کنم و نمیدونستم چطوری جلوی لرزش پاهامو که در آستانه ی غش کردن بودم کنترل کنم!
صدای دست وجیغ جمعیت بالا گرفت که عماد از شلوغی استفاده کرد و لب هامو بین اون همه آدم بوسید
.#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#358
بعداز اینکه یه کم جو آروم شد و همه تبریک هاشونو گفتن..
_گفتی تا آخرش هستی؟
باگیجی نگاهش کردم و به نشونه ی تایید سری تکون دادم...
روبه جمعیت کرد و باصدای بلند گفت:
همه توی سکوت نگاهش کردن که ادامه داد:
_امشب شب پر هیجان و پر از سوپرایزی بود...
من هم تصمیم گرفتم بایه هیجان و سوپرایز به اتنها برسونمش!
ترسیده ازاینکه بخواد خداحافظی کنه و قضیه رفتنشو مطرح کنه دستشو کشیدم و کنار گوشش گفتم:
لبخند مهربونی بهم زد و گرفتم توی بغلش و روبه جمعیت کرد وادامه داد:
_تصمیم گرفتم همینجا.. توی این جمع و شب قشنگ، گلاویژ خانوم رو به عنوان نامزد فعلی و همسر آینده ام معرفی کنم!
بهت زده درحالی که از خوشحالی اشک توی چشمام جمع شده بود نگاهش کردم...
نمیدونستم چیکار کنم و نمیدونستم چطوری جلوی لرزش پاهامو که در آستانه ی غش کردن بودم کنترل کنم!
صدای دست وجیغ جمعیت بالا گرفت که عماد از شلوغی استفاده کرد و لب هامو بین اون همه آدم بوسید
.#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#359
بهار مثلا عروس بود، اونقدر جیغ جیغ کردو خوشحال بود که مدادم تکرار میکرد و جمعیت رو تشویق میکرد که عماد دوباره منو ببوسه و عمادم که قربونش برم جوگیر!!!!!
خلاصه آبرو واسم نموند و کلا بازار ماچ وبوسه داغ بود!
عماد بین راه از گروه جدا شد و جاده رو دور زد و من باگیجی نگاهش کردم..
_عع چرا دور زدی؟ کجا میریم؟
بدون اینکه نگاهم کنه با لبخند گفت:
_امشب رو در کنار من صبح کن بذار اون دوتا عاشق ومعشوقم خوش باشن!
_صدات چرا میلرزه؟ به من اعتماد نداری؟
_اوم... نه بابا اعتماد از کجا اومد.. معلومه که دارم.. منظورم اینه چرا تنهاشون بذاریم خب!
دستمو گرفت، به صورتش نزدیک کرد و آروم پشت دستمو بوسید وگفت:
_چون دیگه به هم محرم شدن و من فکرنمیکنم رضا از خیر زنش بگذره.. بحث رو باز نکنیم عشقم، اگه بخوای تاصبح تو خیابون می مونیم، خونه نمی برمت تا نترسی!
میترسیدم اما دلمم نمیخواست سربار بهار باشم و میدونستم اگه به عماد بگم منو بذاره خونه خودمون میفهمه که ترسیدم و فکر میکنه بهش اعتماد ندارم.. بهش اعتماد داشتم و میدونستم از اون دسته مرد های حریص نیست...
ترسم رو کنار گذاشتم و گفتم:
_مطمئنی؟ پشیمون نمیشی؟
میدونستم داره امتحانم میکنه.. خندیدم و گفتم:
_بریم خونه من؟
شونه ای بالا انداختم و گفتم:
_بریم.. ولی بهار بفهمه زنده به گورم میکنه!
_بیخود! زن خودمه میخوام ببرمش خونه ام.. از الان به بعد اجازه ات دست منه هیچکس بجز من واست تصمیم نمیگیره!
یه تای ابرومو بالا انداختم وگفتم:
_حالا بذار دو روز از نامزدیمون بگذره بعد...!
_گفتم که اسیرت میکنم.. خودت قبول کردی.. پشیمونی هم نداریم!
.#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
*🔥گلاویژ🔥*
#360
با عشق نگاهش کردم وگفتم:
دستمو گرفت و آروم بوسه زد..
آهنگی که توی عروسی بهار پخش شده بود(عروسک جان) رو پلی کرد وگفت:
_قشنگ باهاش دلبری میکردی.. دلم نیومد دانلودش نکنم!
خندیدم و گفتم:
_وقتی داشتی بااون پسره میرقصیدی!
_خب حالا اخم نکن همه اش بخاطر لجبازی باتو بود چون گفته بودی برم به جهنم!
_خودم شنیدم وقتی گفتی شالتو بنداز روی لباست و من گفتم نه!
_تورو که نگفتم، منظورم لجبازی هات بود!
جلوی خونه ای نگهداشت و ماشین رو سمت پارکینگ کج کرد و باریموت در رو باز کرد و رفت داخل پارکینک!
حتی داخل پارکینگشونم شبیه به قصر بود!
_اینجا خونته؟
_ پس خونه قبلی که عزیز جون اومده بود چی؟
ازماشین پیاده شد ومنم پیاده شدم و همونطورکه به طرف آسانسور میرفتیم گفت:
_اونجا خونه مامانم ایناست و وقتایی که میان ایران میرن خونه خودشون!
اما اینجا واسه خودمه!
چشمکی زد و ادامه داد:
_البته از این به بعد میشه خونه ی من وتو!
.#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#361
ته دلم ترس بود اما قلبم اجازه نمیداد که به عماد شک کنم.. دلم نمیخواست راجع بهش فکرهای منفی بکنم و همین اختلاف ها بین عقل و قلبم، آشوبم کرده بود!
به جرات میتونم بگم که صدای تاپ تاپ قلبم به گوشم میرسید اما سعی میکردم خودمو عادی نشون بدم و خوش بینانه فکر کنم!
بادیدن خونه که هیچ فرقی با عمارت ویا قصر نداشت دهنم باز موند و تموم دل آشوبی هام رو فراموش کردم و با لذت و چشم های هیجان زده به خونه نگاه میکردم!
_بیا خانومم.. خجالت نکش اینجا خونه ی خودته و قراره خانوم اینجا باشی!
تودلم گفتم خجالت کدومه بابا من کفففف کردم با دیدن خونه!
خندید و دستشو توی گودی کمرم انداخت وگفت:
_خب پس خداروشکر خوشت اومده! بیا بریم بشینیم چرا سرپا ایستادی!
خونه ی دوبلکس تقریبا ۵۰۰ متری و هر قسمتیش به یک شکل دیزاین شده بود و خوشگلی بیش از حدش چشم رو اذیت میکرد!
رفتم روی یکی از مبل ها که کاناپه سفید بود نشستم و سعی کردم دهن شل شده ام رو جمع کنم و یه ذره آبرو داری کنم پس شروع کردم سوال های بیخودی پرسیدن!
_یه چیزی بپرسم راستشو بهم میگی؟
_بپرس!
_واقعا میخواستی از ایران بری؟
_بلیط روی میز جلو چشمته!
برگشتم و بلیطشو که تاریخش واسه یک هفته بعد بود نگاه وردم وگفتم:
_میخواستی بری و منو تنها بذاری؟
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#362
اومد کنارم نشست و گفت:
_میخواستم برم تا خودمو تنها بذارم!
توی چشم هاش زل زدم..
_باخودت فکر نکردی که بری چه بلایی سرمن و احساسم میاد؟
_نه باخودم فکر نمیکردم چون تموم فکرم توبودی که منو نمیخواست!
_اونوقت چطوری به اون نتیجه رسیده بودی؟
دستمو گرفت و گفت:
_میشه راجع بهش حرف نزنیم؟
نگاهمو ازش دزدیدم وگفتم:
_اوهوم.. میشه..!
خندیدم...
_یعنی چی؟
_آخه تو شرکت من این سوال رو می پرسم و مسئول این او
گونه ام رو نوازش کرد و باشیطونی گفت:
_قلب کشیدن روی قهوه ام وظیفه ات بود؟
_اون دیگه از هنرهای خودمه و فقطم یک بار اون کار رو کردم!
_باهمون یک بارم پدر مارو درآوردی شیطون خانوم!
خندیدم وباعشق نگاهش کردم...
برای اولین بار نگاهشو ازم دزدید وازجاش بلند شد!
_خب تا شیطون نرفته تو پوستمون من میرم قهوه درست میکنم توهم برو توی اقاق روبه رو لباس هاتو عوض کن که راحت باشی!
_ای وای لباس.. من که لباس ندارم پیش بینی نکرده بودم امشب خونه کسی بمونم! اونم خونه ی تو!
_ازلباس های من استفاده کن هم راحتن هم آزاد
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#363
باگیجی نگاهش کردم که بامزه خندید وگفت:
لبخند دندون نمایی زدم و همراهش رفتم داخل اتاقش!
هرچقدر از زیبایی خونه بگم کم گفتم...
اگه بگم اتاقش شبیه اتاق پادشاه ها دیزاین شده بود، دروغ نگفتم!
با لودگی گفتم:
_اینجا خیلی بزرگ وقشنگه! خونه ی ما چند قدم برمیداریم تموم میشه اما اینجا باید مواظب باشی گم نشی!
نگاه مهربونی بهم انداخت وگفت:
_از این بزرگ ترشو واست میخرم عشقم!
پیرهن مردونه ی آبی رنگی رو جلوی چشمم تکون داد وادمه داد:
_این تنگ ترین لباسمه فکرمیکنم اندازه ات باشه!
بدون شک توش گم میشدم اما پوشیدنش واسه جلوی عماد خالی از لطف نبود..
چون پیرهنم مجلسی بود و شلوار نداشتم گفتم:
_خوبه، ممنون! شلوار چی بپوشم؟!
یه دونه شلوارک توسی اسلش که انگار اندازه اش تا زیر زانوی خودش میومد هم بهم داد وگفت:
_این بلند ترین شلوارکمه فکرنمیکنم زیادی واست کوتاه بشه.. حالا بپوش امتحان کن اگه اندازه نبود عوض میکنی!
_فکرکنم خوب باشه، میتونم کمرشم اندازه کنم!
دستمو تکون دادم وگفتم:
_نمیخواد خودم درست میکنم فقط من جای وسیله هاشو بلد نیستم!
دستشو انداخت توی کمرم و روی موهامو بوسه ای زد وگفت:
_یعنی اولین قهوه ی خونه خودمونو با دست خودت بخورم؟
خودمو بالا کشیدم تا هم قدش بشم، با شیطونی گونه شو بوسیدم وگفتم:
_آتیش نسوزون بچه!
خلاصه عماد رفت و من هم لباس هاشو که رسما توشون گم شده بودم پوشیدم و توی دستشویی آرایشم رو پاک کردم.. چون موهام رو فقط سشوار کشیده بودم و باز بود نیازی به شستن نداشت...
با دستمال صورتمو خشک کردم و از سرویس بهداشتی اومدم بیرون!
عماد با دیدنم خندید وگفت:
_بهت نمیخوره اینقدر کوچولو باشی ها!
_نخیر من کوچولو نیستم جنابعالی زیاده گنده هستی!
رفتم توی آشپزخونه و با دیدن آشپزخونه هم یک بار دهنم تا زمین کش اومد اما خودمو جمع کردم و با کمک عماد، برای عماد قهوه و برای خودم چایی درست کردم!
رفتیم توی حال روبه روی تلوزیون نشستیم و من روی مبل تک نفره نشستم که عماد اخم هاش رفت توی هم!
_چرا رفتی اونجا نشستی؟
باگیجی گفتم:
_چرا؟ نباید می نشستم؟
_خیر.. به بغل دستش اشاره کرد وگفت:
_شما جاتون اینجاست...
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_دیونه فکرکردم کار اشتباهی کردم!
_معلومه که اشتباه کردی! بدو ببینم تا عصبی نشدم!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#364
رفتم کنارش نشستم و عمادم دستشو دور گردنم انداخت و کاملا توی بغلش محاصره ام کرد...
من هم قدم بلند بود هم جز افراد خیلی لاغر و ظریف نبودم اما نمیدونم چرا در مقابل عماد اونقدر کوچولو شده بودم!
_خب؟ تعریف کن ببینم.. چه خبرا؟
تکونی به خودم دادم و موهامو پشت گوشم زدم و گفتم:
_والا من خاصی ندارم.. خبرا پیش شماست..
روی موهامو بوسه زد وگفت:
_فیلم بذارم یا خوابت میاد؟
_فرقی نمیکنه.. هرچی تو بگی!
_اگه به من باشه که میگم تاصبح همینجا تو بغلم بمون!
خندیدم وگفتم:
-اونوقت چه تضمینی هست که تاصبح من شکار آقا گرگه نشم؟
سرشو آورد پایین و گودی گردنم رو بوسید وگفت؛
_اگه قول بدی شیطونی نکنی آقاگرگه رو وسوسه نکنی، اونم قول میده عطشش رو کنترل کنه و لقمه چپت نکنه!
باشیطونی خندیدم وگفتم:
_خب اونجوری که همه چیز حله اما من نمیتونم قول بدمااا..
_اینقدر آتیش نسوزون دختر... پاشو چاییتو بخور سرد شد!
_آخ چایی.. امروز وقت نشده بود چایی بخورم سرم درد گرفته بود..
ازش جدا شدم و لیوان چاییمو برداشتم و همزمان گفتم:
_عماد؟
_جانم؟
_چراهیچوقت چایی نمیخوری و همیشه قهوه میخوری؟ اونم بدون شکر؟
طره ای ازموهامو توی دور انگشتش چرخوند وگفت:
_مثل تو که به خوردن چایی عادت داری، من هم به قهوه عادت کردم!
_کم سن تر که بودم فکر میکردم اونایی که قهوه میخورن واسه کلاس گذاشتن و ادعای شیک بودن این کار رو میکنن...
_کم سن از الان میشه چندسالگیت؟
_میشه اینقدر سن من رو به رخم نکشی؟ والا من زیادم سنم کم نیست، مشکل من چیه سن بابا بزرگمو داری؟
.#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#365
_بابا بزرگ تو مگه ۳۳ سالشه؟ هرجوری حساب کنیم نمیشه ها؟!
_بدجنس!
چشمکی زد و فنجون قهوه اش رو به لبش نزدیک کرد وذره ای ازش خورد..
_مامان وبابات هنوز ایران هستن؟
اخم هاشو توی هم کشید و گفت:
_نمیدونم، قرار بود برگردن اما فعلا خبری ندارم!
_خبرنداری؟ یعنی باهم قهر هستین؟
_اونا نه.. اما من آره!
_چطور دلت میاد بعداز این همه سال که پیشت نبودن، ازشون دوری میکنی؟
شک ندارم ۹۹ درصد اومدنشون به ایران بخاطر توبوده!
دستشو دور کمرم حلقه کردو دوباره به خودش چسبوندم وگفت:
_حتی اون یک درصد باقی مونده رو هم بخاطر من نیومدن! از این بابت مطمئنم!
_مگه میشه؟
_اوهم!میشه... من به نبودشون عادت کردم واونا هم به نبود من!
_پس از اون دسته افرادی هستی که دیر فراموش میکنن و دیر می بخشن!
موهامو ناز کرد و با دلخوری که توی صداش موج میزد گفت:
_اشتباه میکنی! من از اون دفعه افراد نادری هستم که هرگز نمی بخشم و هرگز فراموش نمیکنم!
باچشم های گرد شده نگاهش کردم وگفتم:
_اما این سبکی زندگی کردن اصلا خوب نیست!
_نظرت چیه راجع به موضوع بهتری حرف بزنیم؟
ابروهامو بالا انداختم و با شیطونی گفتم؛
_مثلا بهار و رضا الان چیکار میکنن؟
با این حرفم زد زیر خنده...
_دیوونه حواست هست بایه پسر مجرد که خیلی هم صبور نیست تنها زیر یه سقفی؟
اخم هامو توهم کشیدم وگفتم:
_چرا اینقدر منحرفی تو؟ اصلا نخواستم پاشیم بریم بخوابیم من خوابم گرفت!
_میخوای پیش من بخوابی؟
.#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#366
وا این چرا اینجوری نگام میکنه؟ خب اگه قصدمم این بود که پیشش بخوابم با این جوری نگاه کردنش پشیمون میشم که!
_اوووممم.. من همینجا روهمین کاناپه میخوابم توبرو سرجای خودت بخواب!
_دلت نمیخواد تو بغل من بخوابی؟
آب دهنمو باصدا قورت دادم وگفتم:
_دلم که میخواد.. اما این واسه آینده اس!
_آینده؟ چیز جدیدی قراره توی آینده اتفاق بیوفته؟ الان چه فرقی با آینده داره؟
تودلم گفتم عجب غلطی کردم راجع به اون بهار دربه درشده حرف زدما!
انگشتم رو روی لبش گذاشتم وگفتم:
_تاتصورت از آینده چی باشه و چطوری بهش نگاه کنی!
توهمین مدت که حرف میزدیم آروم آروم بهم نزدیک ترشده بود و یه جورایی روم خیمه زده بود..
_مطمئنا از این عاشق تر نمیشم!
همین جمله های کوتاه و دل فریب برای من کافی بود تا دل ودینم رو ببازم و از خود بیخود بشم!
لبخندی زدم وگفتم:
_خوبم بلدی دل بری کنی.. اما من فکرمیکنم خیلی بیشتر ازاین ها بتونی منو اسیر خودت کنی!
_جوابمو ندادی!
توچشم های نافذش نگاه کردم وگفتم:
_میخوای بغلم بخوابی یا نه؟
_فکرکنم همین الانشم تو بغلت باشما! بغل دیگه ای هم داریم؟
یه نگاه به چشمام.. یه نگاه به لب هام.. و جواب داد؛
_اوهم داریم....
بعدش لب هامو با بوسه های داغ و پر از نیازش به بازی گرفت...
راستش اولش میترسیدم و لب هام از شدت ترس وهیجان میلرزید اما اونقدر توی کارش مهارت داشت که ترسم تبدیل لذت شد و تا ترسم رو از بین نبرد، ازکارش دست نکشید!
بعداز اینکه یک دل سیر لب هامو بوسید ازم جدا شد و بغلم کرد و به طرف اتاق خواب برد!
.#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
!#367
همین که چشمم به تخت واتاق افتاد ترس دوباره به جونم افتاد و سعی کردم خودم رو جمع کنم که مبادا توی همین شب اولی بند رو آب بدم!
_دارم از درون میسوزم و دلم هرلحظه تورو میخواد اما نگران نباش باخیال و راحت بخواب..
کنارم بافاصله دراز کشید وحالا که میدونستم مرد خود داری هست و به حریمم احترام میذاره، بی قرار فاصله رو پر کردم و سرم رو روی بازوی عضله ایش گذاشتم...
لبخندی زد و روی موهامو بوسه ای زد و گفت:
_تا امشب منو دیونه نکنی کوتاه نمیای؟
_بی جنبه نباش دیگه.. یه بغل ساده اس!
توی سکوت دوباره به موهام بوسه زد و موهامو نوازش کرد!
ازبچگی عادتم بود تا دستی برای نوازش میرفت توی موهام چشم هام به خوابی عمیق دعوت میشد و به قول بهار حکم داروی بی هوشی رو واسم داشت!
صبح که بیدار شدم هنوزم توی همون حالت توی بغل عماد بودم و عماد خواب بود!
با فکر اینکه الان دستش قطع اجباری شده ازش جدا شدم که صداشو شنیدم!
_وای ترسیدم!
_صبح بخیر جوجه؟!
اخم هامو توهم کشیدم وگفتم:
فکرکردم خوابی!
چشم هامو گرد کردم و با تعجب گفتم:
_خُرخُر؟؟؟ من؟؟؟؟
.#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#368
باشیطنت زیر گردنم و باته ریشش یه کم قلقلکم داد وگفت:
_بله خود خودت!
ازم جدا شد و باحالتی جدی گفت:
خوب شد فهمیدم خرخر میکنی وگرنه میخواستم بگیرمت!
با اخم و دلخوری گفتم:
_خب نگیر.. کی گفته بگیری؟ بعدشم بگو دلتو زدم خرخر رو بهونه نکن چون جزئی از محالاته!
اونم یه جوری که انگار خیلی جدی بود جواب داد:
_توازکجا میدونی مگه بیداری که صداهارو بشنوی؟ تاصبح صدای قطار از خودت در میاوردی وکم کم داشتم نگرانت میشدم..
داشتم از تعجب شاخ درمیاوردم!
چشمام دیگه بیشتر از اون ممکن نبود گرد بشه چون محال بود کسی بیدارم کنه و یادم نیاد!
ازطرفی هم ناراحت شدم که حتی اگه حرفاش درست باشه، چقدر کارش زشت وچیپ بود که به روم میاورد!
_خب به فرض هم که درست گفته باشی و من هم بد خواب شده باشم اما خیلی کارقشنگی نیسن که به روی آدم بیاری!
_بحث یک عمر زندگیه گلاویژ خانوم، توی این موارد من شوخی ندارم باکسی!
بادلخوری و قهر از جام بلندم که هرچه زودتر برگردم خونه که بغلم کرد و باهمون جدیت گفت:
_میشه ولم کنی؟ سوالی نپرسیدی که جواب داشته باشه..
_خب باشه اول ولم کن بعد حرفاتو بزن!
_ببین میگم بچه ای گوش نمیکنی!
_آره توی این یک مورد هرگز بزرگ نمیشم و نخواهم شد!
_حالا چرا مثل بچه ها قهر کردی؟ ناراحت شدی؟
_من اگه عیب های تورو به روت بیارم ناراحت نمیشی؟
ابرویی بالا انداخت وگفت:
_من عیبی ندارم و ازاین بابت خیالم راحته! حالا هم اخم هاتو نکش توی هم چون کاملا سرکارت گذاشته بودم!
.#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#369
با حرص نگاهش کردم زد زیر خنده و گفت:
_باور کن راه نداشت اذیتت نکنم.. تموم شب داشتم بهت نگاه میکردم که اونقدر عمیق خوابیده بودی و منه بیچاره تو آتیش میسوختم!
_خیلی لوسی عماد.. سرصبحی کوفتم کردی الانم هروکر میخندی؟
به حرکت دوباره خوابوندم توی تخت و خودشم خیمه زد روم وگفت:
_خیلی معصوم میشی توخواب دلم نیومد دست بهت بزنم خب اذیت شدم حقت بود دیگه!
_باشه خب برو کنار ماشاالله دو کیلو که نیستی دارم خفه میشم!
_وزن بیشتری رو باید تحمل کنی بانووو!
_امروزشرکت نمیریم؟
چشم هاشو تو کاسه چرخوند و گفت:
_الان یواشکی ونامحسوس پیچوندی؟
_چه قضیه ای؟ خب سوال پرسیدم دیگه!
_نه امروز شرکت بی شرکت!
_چرا خب؟
_آهان.. یادم نبود!
_تا حالا کسی سر صبحی لباتو خورده؟
_نخیر تابحال بجز شما کسی حتی دست من رو لمس هم نکرده چه برسه به این غلط ها!
_جدی؟ یعنی من اولین کسی هستم که از این غلط ها میکنم؟
فهمیدم چه نقشه ی شومی تو سرشه وبا یه حرکت ازجام پریدم که دوباره توبغلش اسیرم کرد وگفت:
_کجا وروجک؟ فرار؟؟؟
_اییی عماد سرصبحه دیونه نکن..!
بدون فوت وقت لب هامو به بازی گرفت و بهم اجازه ی هیچ دفاعی رو نداد
.#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
*🔥گلاویژ🔥*
#370
بعداز ناهار بهار بهم زنگ زد و باکلی خجالت و من من کردن بخاطر دیشب و نیومدنش به معذرت خواهی کرد و گفت داره برمیگرده خونه!
گوشی رو که قطع کردم روبه عماد کردم وگفتم:
_من باید برگردم خونه! میشه واسم آژانس بگیری؟
_کجا؟ با این اوضاعت که مانتو هم همراهت نیست، میخوای با آژانس بری؟
_بهارتوراهه داره میاد خونه، نمیخوام بفهمه دیشب اینجا بودم!
اخم هاشو توهم کشید وگفت:
_بفهمه چی میشه؟ مگه کار خلافی کردی؟ پیش من بودی!
_نه عزیزم اما من دلم نمیخواد تا رابطه ی ما رسمی نشده، نگاه بهار به من عوض بشه!
_توکار اشتباهی نکردی گلاویژ جان.. اما اگه اینجوری راحت نیستی، باشه من به طور رسمی باخانوادت حرف میزنم..
باشنیدن اسم خانواده غم توی دلم نشست...
_منو میرسونی خونه؟
دستشو زیر چونه ام گذاشت و مجبورم کرد توصورتش نگاه کردم..
_حالا چرا لپ هات گل انداخته؟
واسه اینکه بحث رو عوض کرده باشم لبخندی زدم و گفتم:
خندید و گونه ام رو کشید و گفت:
_بیابرو آماده شو تا یه لقمه چپت نکردم بچه پررو!
.#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
12274274657111.
10.38M
📚#شاهکار
✍نویسنده : #نیلوفر_لاری
✨ژانر : #عاشقانه #اجتماعی
📄خلاصه :
مهراب پسر نامشروع شهرام هخامنش _ یکی از سرشناسان متمول جزیره کیش _ بعد از سالها دربه دری اومده که انتقام مادرش رو بگیره . او با نقشهای از پیش تعیین شده وارد زندگی پرنیا ، دختر شهرام میشه . پرنیا که نمیدونه مهراب برادرشه در تب و تاب دلباختنه !
اما در این بین آنیتا دختری که از بچگی با مهراب بزرگ شده از نقشه ی شومش باخبر میشه و ...#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#371
بی توجه به چشم غره های بهار گاز بزرگی به خیار توی دستم زدم وگفتم؛
_خب دیگه چه خبر؟ نگفتی دیشب چه خبربوده ها؟! داری منو آزرده خاطر میکنی!
_گلاویژ پاشو از جلو چشمم خفه شو تا نزدم کله ی پوکت رو بترکوندم!
خندیدم و باقهقهه گفتم؛
_خب بابا نگو.. بی جنبه! اصلا خودم ته توشو درمیارم!
دوباره جیغ بهار بالا گرفت که زنگ خونه رو زدن!
هردوتامون با تعجب به ساعت که یازده شب رو نشون میداد نگاه کردیم!
منم که انگار تموم سلول های تنم منتظر هستن یه بهونه واسه ترسیدن پیدا کنن، باترس آب دهنمو قورت دادم و گفتم:
_مگه نگفتی رضا رفته مسافرت کاری؟
_برو بیین کیه؟ شاید عماده!
_نیست! عماد لواسونه همین چند دقیقه پیش باهاش حرف زدم!
بهار رفت سمت آیفون و از شانسمون مدتی بود آیفون خراب شده بود وتصویر رونشون نمیداد!
چند ثانیه بعد برگشت و گفت:
_کسی نبود حتما از طرف اهالی ساختمون بوده و اشتباهی زنگ مارو زده!
تودلم یه حسی بود.. مثل همیشه ترس و ترس وترس!!
بقیه ی خیار رو توی ظرف گذاشتم و روی مبل نشستم!
_نظرت چیه فیلم بیینیم؟ چند خارجی خفن مثبت هجده سال دانلود کردم بشینیم ببینیم؟
سوال بهار بی جواب موند چون من تموم فکرم پیش اون زنگ آیفون بود که غروب هم یک بار دیگه تکرار شده بود!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#372
_آی ترسیدم! چته تو؟؟
_کجایی؟ هپروتی؟ سوال پرسیدما!
_توفکربودم خب می بینی توفکرم مرض داری منو میترسونی؟
خندید و با همون خنده گفت:
_خداییش با این حجم از شجاعتت (منظورش ترسو بودنم بود) قصد داری شوهرم بکنی؟
_هرهرهر! چه ربطی به شوهر داشت؟
_ربط داره دیگه! فردا پس فردا شوهرت سرکاره وشب برمیگرده، چطوری میخوای توی اون تایم تنها بمونی؟
_نه که تموم این مدت تو پیشم بودی و سرکارهم نمیرفتی!
ازجام بلند شدم و همزمان ادامه دادم؛
_میخوام چایی بخورم، میخوری واست بیارم؟
_نه یه کم خوراکی بیار بشینیم فیلم بینیم!
بی اراده به طرفش برگشتم و گفتم؛
_من فیلم ترسناک نمی بینم بخوای بذاری هم من نمیذارم، از الان گفته باشم!
باتعجب نگاهم کرد و گفت:
_حالت خوبه؟ من کی گفتم ترسناک؟ میگم توباغ نیستی!! خنگول فیلم خارجی گرفتم باهم ببینیم!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#373
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
_آهان.. باشه خب! تا فیلم رو بذاری من هم اومدم!
از اونجایی که میدونستم بهار همیشه به چایی های من چشم داره، دوتا چایی توی سینی گذاشتم و میوه و خوراکی هم توی ظرف چیدم و خواستم برگردم توی حال که دوباره زنگ خونه رو زدن!
باوحشت سینی رو روی اپن گذاشتم وباصدایی که از شدت ترس میلرزید گفتم:
_این دیگه اشتباهی نیست بخدا بهار این دیگه یه خبرایی هست، غروبم یه بار دیگه زنگ رو زدن!
بهار هم که انگار ترسیده بود اما بخاطر من بروز نمیداد گفت:
_وای گلاویژ چرا انرژی منفی میدی؟ الان میرم پایین ببینم چه خبره وکیه!
هنوز حرفش تموم نشده بود که دوباره زنگ رو زدن ومن بدون اینکه کنترلم دست خودم باشه جیغ خفه ای کشیدم و دست هامو جلوی چشمم گرفتم!
نمی تونستم نمی تونستم تصور کنم
که اون نباشه کل گذشته از جلوی چشمم رد شد
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
# 374
بهار رفت آیفون رو برداشت و بعداز چندثانیه گفت:
_بفرمایید؟ بله بله ماشین ما هستش!
بازم سکوت وبعداز چندثانیه ادامه داد:
_آهان. بله عذر میخوام حواسم به پارکینگ شما نبوده، الان میام جابجا میکنم!
آیفون رو سرجاش گذاشت و به طرف من که صورتم خیس اشک شده بود برگشت وگفت:
_چرا گریه میکنی دختر؟ آخه من نمیدونم تو ازچی میترسی؟! دیدی که همسایه فلک زده بود، اومده بود بگه ماشین رو از جلو در پارکینگشون برداریم!
اما من با اینکه خیالم راحت شده بود هنوزم بدنم میلرزید و بی اراده اشک می ریختم، مگه میشد فراموش کنم رفتم روی کاناپه نشستم وگفتم:
_تاپای جونم این ترس همراهمه و میدونم یه روز همین باعث میشه من سکته کنم بمیرم!
_ععع! خدانکنه توام..دیونه! منم ترسیدم ولی مثل تو دیگه شورشو درنمیارم! حالاهم گریه نکن من برم ماشینو جابجا کنم بیام!
بهار رفت پایین ومن توخودم جمع شدم فکر کردم به اینده نا معلومی که در پیش داشتم یعنی چی میشد من میترسم از همه چی از گذشته از اینده از اینکه عماد رو از دست بدم
باصدای زنگ گوشیم یه بار دیگه مثل احمق ها ترسیدم!
عماد بود...
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞