eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
4.1هزار دنبال‌کننده
314 عکس
239 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
به طرفش برگشتم و باجدیت توچشم هاش زل زدم وگفتم: _من توی این مواقع اصلا شوخی ندارم و باید بدونی من بخاطر این چیزا، غیرت روکه درد میارم هیچ! جیگرتم درمیارم! یه دفعه گره بین ابروهاش باز شد و به کم خودشو عقب کشید و بالحنی که مثلا ترسیده نشون بده گفت؛ _توهم خطرناکی ها! نتونستم بیشترازاون جدی باشم و نیشم بازشد که ادامه داد: _ازاین به بعد یادم باشه حواسم رو بیشتر جمع کنم! _حواس شما مهم نیست جناب واحدی! دل مهمه که پاک باشه! چشم ودلت که سیرباشه، دیگه نیازی به جمع کردن حواس نیست! _میدونی که تواین لحظه من تشنه ترین آدم دنیام؟ طبق معمول در لحظه مغزم یاری نکرد و باخنگی نگاهی بهش کردم وگفتم: _وا؟ خب تو رستوران بودیم چرا آب نخوردی؟ مثل فنر گردنش به طرفم چرخید و باچشم های گرد وناباور نگاهم کرد که خودمم یه لحظه هنگ کردم و توخودم جمع شدم! _یعنی چیز بدی گفتم؟ چرا قیافه اش اینجوری شد؟ _خب فکرکنم اشتباه شد... گوشه ی چشمش رو چین داد و موشکافانه نگاهم کرد که بیشتر(امانامحسوس) توخودم جمع شدم به حرفم فکر کردم.. ای وای خاک برسرت کنن گلاویژ که اینقدر خنگی! خود خنگت داری از چشم ودل سیری حرف میزنی خودتم مسیر رو گم میکنی! ای خدااا خواهش میکنم منو تو این لحظه همینجا غیبم کن! باصدای شلیک خنده ی عماد تکونی خوردم و نگاهش کردم.. به جرات میتونم بگم که تابحال هیچکس رو ندیده بودم اینجوری عمیق و ازته دل بخنده! _عاشق همین خنگ بازی هاتم جوجه! چپ چپ نگاهش کردم وزیرلب زمزمه کردم: _کوفت! میون خنده گفت؛ _من باید باتو بشینم عروسک بازی کنم تا عشق بازی! _هاهاها.. اصلاهم خنده نداره @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
بعدازاینکه حسابی هم خندید و همه وجودش سراسر لذت شد.. همونطور که یک دستش به فرمون بود دست ازادشو به طرفم آورد و کشیدم توی بلغش و روی موهامو بوسه زد وگفت؛ _حالا چرا گونه هات سرخ شده و گل انداخته جوجه؟ ازمن خجالت میکشی؟ _نکشم؟ دوساعته منو سوژه کردی میخوای گونه هامم سرخ نشه؟ _مگه کسی از شوهرش خجالت میکشه؟ بعدشم خودت خنگ بازی درآوردی خب! من اومدم حرف های خوب بزنم و یه کم عشق بازی کنیم که دیدم جوجه ی من هنوز خیلی مونده بزرگ بشه! _عع؟؟ عماد بازشروع کردی؟ من بچه نیستمممم! بدم میاددد! گونه ام رو بوسید و گفت؛ _باشه خانومم... بادیدن ماشین پلیس و ایست بازرسی از عماد جدا شدم اما انگار دیرشده بود و بهمون فرمان ایست دادن! باعجله وترسیده شالم رو مرتب سرم کردم و با لکنت گفتم: _وای عماد.. چیکارمون دارن؟! عماد اما بابیخیالی شونه ای بالا انداخت و گفت: _نمیدونم عشقم.. معلوم میشه! _حالا چیکارکنیم؟ _چی شده؟ چرا ترسیدی؟ _اگه بپرسن چیکاره هم هستیم چی بگیم؟ _مگه باید چیزی بگیم؟ نگاش کن چه رنگشم پریده! بدون اینکه منتظر حرفی بشه پیاده شد و دوتا مامورهم باهاش مشغول حرف زدن شدن! @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
بااسترس وآتش ترسی که توی دلم روشن شده بود به خونه ی بزرگ و زیبایی که انگار ویلای عماد بود نگاه میکردم اما تمام حواسم به هوایی بود که قرار بود تاریک بشه! صدای عماد رشته ی افکارم رو پاره کرد! انگار سکوتم طولانی مدت شده بود و نظر عماد روبه خودم جلب کرده بودم! _چرا ساکتی؟ خوشت نیومد؟ لبخندی زدم و بالحنی که سعی میکردم عادی به نظر برسه گفتم: _خوشم نیومد؟ مگه میشه؟ زیبایی خونه جذبم کرد حرف زدن یادم رفته بود.. خیلی قشنگه عماد.. خیلی..! لبخند رضایت بخشی روی لبش نشست.. _پس منتظر چی هستی؟ بیا بریم بقیه ی خونه رو نشونت بدم! _چرا دستات اینقدر سرده؟ نکنه فشارت افتاده؟ و‌اسه پیچوندن وفرار از سوالش، درحالی که نگاهمو ازش می دزدیدم به آشپزخونه بزرگ و خوشگلی که روبه روم بود نگاه کردم وگفتم: _نه بابا من خوبم فکرکنم چون هیجان زده شدم! وای عماد اینجا معرکه اس، همیشه توی فانتزی هام آرزوم بود یه آشپزخونه با ترکیب رنگ های طوسی و دودی وسفید داشته باشم.. باورت میشه؟ _اوهوم باورم میشه چون اینجا رو طبق سیلقه ی شما دادم دیزاینش کنن! باگیجی به عماد که چشم هاش برق میزد نگاه کردم وگفتم: _سلیقه ی من؟ چرا؟ چطوری؟ ازکجا فهمیدی که من... میون حرفم پرید وگفت: _وقتی اینجارو خریدم، بهار توی رستوران بهمون گفت گلاویژ خواستگار داره و اومده بود از رضا مشورت بگیره! اون روز خیلی عصبی شدم وخیلی حرص خوردم اما یه تصمیم قطعی گرفتم وگفتم اون جوجه کوچولو فقط مال خودمه! خلاصه به همکارم زنگ زدم و سپردم اینجا رو به سلیقه ی تو درست کنن و سلیقه تو چطوری و ازکجا میدونم هم بماند! @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
*🔥گلاویژ🔥* باعشق نگاهش کردم.. من توی زندگیم طعم محبت رو نچشیده بودم.. تا اومدم بزرگ بشم و این چیزهارو درک کنم مادرم تنهام گذاشت و حتی از محبت مادرانه هم بی نصیب بودم! این کار عماد واسم خیلی ارزش داشت.. ته دلم از محبت قرص میشد و حس اطمینان از اینکه عماد واقعا عاشقمه توی سلول به سلول تنم جون میگرفت! وقتی دید همینجوری بدون حرف دارم نگاهش میکنم با شیطنت چشمکی زد و گفت: _می پسندی؟ فهمیدم منظورش از پسند کردن باخودش بود! خندیدم و با شیطنت گفتم: _چه جورممم! دل و دین واسه ما نذاشته که لاکردار! دست هاشو دور کمرم حلقه کرد و به خودش چسبوندم و با اخم مصنوعی اما پر از شیطنت گفت: _قول میدی همیشه همینو بگی ضعیفه؟ نوک دماغشو که خیلی بهم نزدیک بود بوسه ی کوتاهی زدم وگفتم: _قول میدم زندگیم! اومدم ازش جدا بشم که محکم تر گرفتم و لب هامو به بازی گرفت.. به جرات میتونم بگم که هیچ لذت و هیجانی رو بالاتر از بوسه های عماد ندیده بودم و تجربه نکرده بودم.. کم کم د‌اشتم کنترل خودم رو ازدست میدادم، میترسیدم اختیار از کف بدم و کار به جاهای باریک کشیده بشه.. عماد هم انگار منقلب شده بود واین رو از چشم های پرعطشش به راحتی میشد حدس زد! نگاهی به لبم کرد و اومد دوباره ببوسه که دستمو آروم روی لب هاش چسبوندم وگفتم: _نکن دیوونه! اینجا تنهاییم، شیطون میره تو پوستمون کار دست جفتمون میده! اخم هاشو توهم کشید و ازم جدا شد وگفت: _من میرم بقیه ی وسیله رو از توی ماشین بیارم.. توهم برو اتاقتو ببین ولباس راحت بپوش! اومد بره که اسمش رو صدا زدم.. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
برعکس تصورم که فکرمیکردم ناراحت شده، بامهربونی جواب داد: _جونم عشقم؟ _چند روز اینجا میمونیم؟ عزیزجون هم میدونه که اینجاییم؟ _فکرمیکنم ۲ روز بمونیم اما زمان دقیقش غروب معلوم میشه شایدم امشب بریم! جواب سوال دومم رو نداد و دلم نمیخواست مثل بچه ها مدام سوال بپرسم،، پس بیخیالش شدم و باشه ای گفتم و به طرف اتاق خواب رفتم.. اونقدر به عماد مطمئن بودم که دیدن تخت دو نفره دلم رو نلرزوند و برعکس، حس اطمینان بهم دست داد که تنها نیستم و یه کوه محکم مثل عماد رو کنارم دارم! بعداز بررسی کامل خونه، لباس هامو با لباس راحتی عوض کردم و چایی رو دم کردم ومنتظر عماد شدم.. یک ساعت طول کشید اما خبری از عماد نشد و مجبورشدم بهش زنگ بزنم! _جانم خانومم؟ _سلام کجایی؟ چرا نیومدی پس؟ _همین نزدیکی ها، اومدم یه کم خرید کنم دارم میام چیزی میخوای واست بیارم؟ با حرف عماد، ازاون حس های شیرین زن وشوهرهای واقعی تو وجودم نشست و سراسر ذوقم کرد.. خداروشکر لبخند پهن و ندون نمای من پشت تلفن معلوم نبود تا آبروم بره... _نه عزیزم ممنون.. چایی گذاشتم زود بیا از دهن نیوفته! روز عجیب و جدیدی بود واسم.. پراز حس های قشنگ و تجربه های تازه! انگار واقعا حق باعماد بود وکم کم داشتم از دنیای بچگی بیرون میومدم.. عماد بعداز یه چرت کوتاه واسه یه قرار کاری رفت بیرون ومن هم با دنیایی از عشق مشغول تدارکات شام شدم.. دلم میخواست خوش مزه ترین زرشک پلویی که تابحال درست کردم رو واسش اماده کنم.. ساعت نزدیک ۹شب بود که زنگ خونه زده شد @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
بی اراده ترس توی وجودم نشست و قلبم به سرعت نور شروع به تند تپیدن کرد! عماد باید کلید داشته باشه و این زنگ و توی این ساعت از شب نمیتونه کار عماد باشه چون اون میدونه که میترسم! دوباره زنگ زدن و من وحشت زده باقدم های سست به طرف آیفون رفتم.. خونه به این مجهزی چرا آیفونش تصویری نبود، خدامیدونه! اومدم آیفون رو بدارم که صدای زنگ های پیاپی باعث شد دستمو پس بکشم و جیغ خفه ای بکشم! _ وای خدایاکمکم کن.. وقتی دیدم قصد نداره دستش رو از روی آیفون برداره بادست های لرزون آیفون رو برداشتم و باشنیدن صدای عماد نفس رفته ام برگشت.. _گلاویژ؟ بدون حرف قفل در روباز کردم و کنار آیفون نشستم! چندثانیه بعد عماد اومد داخل وبانگرانی گفت: _چرا در رو بازنمیکنی؟ ترسوندی منو! بادیدن حالم اومد سمتم و جلوی پام نشست.. _چی شده؟ حالت خوبه؟ _ترسوندی منو! فکر کردم کلید داری! موشکافانه نگاهم کرد و باچشم های ریزشده گفت: _بازم فکر کردی اون یارو پشت دره؟ آره؟ _انگار این ترس تا قیامت تو وجودمه! عصبی شد.. باحرص مشتش رو به دیوار کنارم کوبید وگفت: _وقتی من باهاتم توحق نداری از هیچی بترسی! @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
به پرروییش خندیدم وزیرلب دیونه ای گفتم و یه تیکه مرغ برداشتم که فقط همراهیش کرده باشم! لیوان نوشابه اش برداشت و جرعه ای نوشید وگفت: _فکرنمیکردم دست پختت خوب باشه، همیشه خودم فکرمیکردم که از اون دسته دخترهای لوس که آشپزی بلد نیستن باشی! _نوش جونت...! اتفاقا من آشپزی رو از مادرم یاد گرفتم و از بچگی به آشپزی علاقه داشتم.. چنگالمو جلوش به صورت تهدید تکون دادم و ادامه دادم: _آدما رو از روی ظاهرشون قضاوت نکن عماد خان.. و همینطوری بحث ادامه داشت تا مرور کردن روز های اول آشناییمون و بلاهایی که سرهم میاوردیم! بایادآوری روزی که ساعت یازده شب وسط اتوبان پیاده ام کرده بود یه حرصم گرفت.. یادم اومد بخاطر کفش های پشنه بلندم تا چند روز نمیتونستم خوب راه برم و لنگ میزدم اما جلوی عماد به روی خودم نمی آوردم! عماد وقتی دید حرصی شدم بغلم کرد وبا خنده گفت: _حرص نخور عشقم گذشته دیگه.. توهم اون همه بلاسرمن آوردی! بااخم گفتم: _آخه خبرنداری که چقدر سختم بود تا خودمو عادی نشون بدم و نفهمی داغون شدم که!! گاز ریزی از گونه ام گرفت و با پررویی اما جدی گفتم: _ولی من میدونستم لنگ میزنی و از طریق دوربین ها حواسم بهت بود و زیر نظرت داشتم! یه دفعه با این حرفش چشم هام گرد شد وبا بهت نگاهش کردم! بادیدن حالت چهره ام پقی زد زیرخنده و گره ی دست هاشو دور کمرم محکم تر کرد و به خودش چسبوندم! _هیچ چیز از دید من پنهان نمیونه وروجک! @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
خلاصه تا آخرشب خاطره بازی کردیم و عمادم یه چیزایی رو میگفت که اون موقع ها توی خیال خودم فکرکرده بودم اصلا متوجه نشده اما انگار فقط من خنگ بودم وبس! وقت خواب رسید و دوباره خجالت کشیدن های من شروع شده بود.. اصلا دلم نمیخواست ازش دوری کنم و راستش ازتنها خوابیدن هم می ترسیدم اما نمیدونستم واکنش عماد چیه و میترسیدم نکنه فکر اشتباهی راجع بهم بکنه! روی کاناپه کنار عماد نشسته بودم و چرت میزدم که انگار متوجهم شد و حرفی که منتظرش رو زد.. _پاشوبریم بخوابیم عشقم معلومه که خوابت میاد! با چشم هاش نگاه کردم وبا خجالت پرسیدم: _پیش هم بخوابیم؟ یه تای ابروشو بالا انداخت و گفت: _نکنه میخوای منو راه ندی توی اتاق؟ شرمزده خندیدم وگفتم: _من مشکلی ندارم، پرسیدم شاید تو مشکل داشته باشی! عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد وگفت: _پاشو جوجه... مشکل منو بیخیال.. ازجام بلند شدم واومدم استکان های چایی رو بردارم که دستمو گرفت و مانعم شد.. _ولشون کن دیر وقته.. فردا تمیز میکنیم! آب دهنمو باصدا قورت دادم و گفتم _پس من برم مسواک بزنم! اولین بارم بود کنار جنس مذکر میخوابیدم و آشفتگی حال اون لحظاتم رو نمیتونم به تصویر بکشم.. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
بعداز مسواک زدن که حسابی هم طولش دادم برگشتم به اتاق و دیدم که عماد روی تخت دراز کشید و ساعدش رو روی چشم هاش گذاشته.. ازش خجالت می کشیدم اما باخودم گفتم ما به هم محرم هستیم وفکر نمیکنم کنارش خوابیدن بالاتراز بوسیدن و توبغل هم بودن نیست! پس خجالت رو کنار گذاشتم و موهامو باز کردم و رفتم کنارش روی تخت دراز کشیدم... فکرکردم خوابیده وباصدایی آروم بهش گفتم: _خوب بخوابی زندگیم.. . اماحرفم هنوز تموم نشده بود بدون اینکه دستشو از روی چشم هاش برداره گفت: حرف که میزنی به باد بگو آرام تر شاخه های گندم چشم هایت را این سو وآنسو تکان دهد... کشاورزها گناه نکرده اند که باران دیگر سمت مزرعه شان، کبوترها دیگر روی درخت هایشان ونسیم دیگر سمت موهایشان نمی رود. حرف که میزنی رحم کن.. حرف که میزنی به باد هیچ ، به آفتاب بگو ملایم تر بتابد ، به ابر ها، به هدهد ها که پیام واژه هایت را روی شهد گل ها می نشانند تا زنبورها عسل را با چاشنی تودر کندو هایشان زخیره کنند... باصدای خسته تمنا میکنم..... حرف که میزنی رحم کن @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
بعداز اینکه شعر زیباش تموم شد، دست هاشو از روی چشمش براشت و بهم نگاه کرد.. _خیلی قشنگ بود! دستشو به نشونه ای اینکه برم توی بغلش دراز کرد و گفت: _من عاشق شعرم! بدون خجالت خودمو توی بغلش غلت دادن وسرمو روی بازوهای مثل سنگش گذاشتم! _هوم.. من عاشق شعرم اما زیاد حفظم نمیشه.. اما اعتراف میکنم، اینو دیگه نشنیده بودم! خندید و پیشونیمو بوسه زد وگفت: مثل عقب افتاده ها تند وصریح جواب دادم؛ _من خوابم نمیاد! خب یکی نیست به بگه احمق جان،! توخوابت نمیاد وشاید اون خوابش میاد! همونطور که دستش زیر سرم بود، روشو به سقف کرد و گفت: _نخوابیم شیطون پادرمیونی عشقم.. شب بخیر! بدون اینکه جواب شب بخیرش رو بدم توی سکوت به نیم رخش نگاه کردم! چقدر خوش قیاقه و جذاب بود! وقتی متوجه نگاه خیره ام شد جشم هاشو باز کرد ونگاهم کرد! _چیه خب؟ نگاهتم نکنم؟ _نه! بخواب جوجه! فق بخواب! با اینکه گیج خواب بودم با شیطنت گفتم: _از دیدنت سیر نمیشم که! _ای بر شیطون لعنت! دختر دلت میخواد بلایی سرت بیارم؟ باجون کندن دارم خودمو کنترل میکنم که اذیتت نکنم اون وقت تو کرم می ریزی؟ چشم هامو توکاسه چرخوندم وگفتم: _خیلی خب میخوابم! توام یادت باشه بوش شب بخیر ندادی ها! _بوس بمونه واسه بعد.. شب بخیر! _چرا؟ _چی چرا؟ _چرا بوس بمونه واسه بعد؟ خندید _چون اگه بوست کنم دیگه کنترلم دست خودم نیست و تا مامان شدنت پیش میرم! @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
باحرفی که زد احساس کردم کل بدنم گر گرفت وبدون شک تا گوش هامم سرخ شده بود! ترجیح بعداز اون جمله سکوت کنم و حرفی بینمون رد وبدل نشه! دلم میخواست خودمو به خواب بزنم اما این دفعه نوبت عماد بود که خیره نگاهم کنه! _چی شد عشقم؟ ازخیر بوسه ی شب بخیر گذشتی؟ نگاه عاقل اندرسفیهانه ای بهش انداختم وگفتم: _نخواستم اصلا.. بگیر بخواب من قصد مادر شدن ندارم! نگاهشو شیطون کرد و با شیطنت گفت؛ _ولی من دلم باباشدن میخواد! اونم دو قلو! خندید ومحکم تر به خودش چسبوندم وگفت: -جای تو فقط اینجاست! توبغل خودم! بوسه ی کوتاهی روی لبم نشوند و ادامه داد: اونقدر آغوشش بوی امنت و حس آرامش داشت که چند دقیقه بعد خوابم برد! صبح باصدای زنگ موبایل عماد ازخواب بیدار شدم! درحالی که یک چشمم هنوز خواب بود و قصد باز شدن نداشت، تکون آرومی به عماد دادم وگفتم؛ _گوشیت داره زنگ میخوره! عمادم مثل من باچشم های نیمه باز نگاهی به صفحه گوشی انداخت وگفت؛ _بهاره! مثل فنر توی جام نشستم وگفتم: _ای وای حتما فهمیده خونه عزیز نرفتیم! @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد و تلفنش رو جواب داد: _بله؟ .... _سلام بهارخانوم، نه خواهش میکنم، بیدار بودیم! ............. _چطور؟ اتفاقی افتاده؟ رضا حالش خوبه؟ با این حرف عماد چشم هام گرد و قلبم میخواست خودشو از تو سینه ام بیاره بیرون! با اشاره دست و لب خونی همش می پرسیدم که چی شده! _آهان خب خداروشکر. فکرکردم خدایی نکرده مشکلی پیش اومده! چشم الان داخل فایل هارو نگاه میکنم و کد پستی رو واستون ارسال میکنم! همزمان دست منو که یخ زده بود گرفت و بوسه ی آرومی بهش زد و آروم لب زد: _چیزی نیست نگران نباش! نمیدونم بهار چی گفت که عماد خندید وگفت: _نه بابا خواهش میکنم، اتفاقا گلاویژ هم دیشب بیتابی میکرد.. بیدار شد میگم حتما تماس بگیره! بابهار خداحافظی کرد و گوشی رو قطع کرد... _چی گفت؟ چی شده؟ کشیدم توی بغلش و با آرامش گفت: _توچرا اینقدر استرس داری و نگرانی آخه خانومم؟ این خواهرتوهم یه تخته اش کمه ها! اول صبحی زنگ زده دنبال آدرس کد پستی و شماره ملی رضا میگرده! _نمیدونم.. گفت میخواد سوپرایزش کنه.. تک خنده ای کردو ادامه داد: _حتما از تنها بودن استفاده کرده و واسه امشب یه برنامه توپ و رمانتیک چیده! یه کم خواهرت یاد بگیر... _اونا رسما وشرعا زن وشوهرن عمادخان.. توهم یه ذره از داداشت یاد بگیر! با این حرفم خندید و باشیطونی گفت: _همش غیرمستقیم داری میگی بیا منو بگیرا.. حواست هست؟ @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
*🔥گلاویژ🔥* با این حرفش ترش کردم و باحرص خودمو ازش جدا کردم وگفتم: _خیلی لوسی.. خیلی هم دلت بخواد.. اصلا کی میخواد جواب بله بده که خیالات برت داشته؟!! قهقهه ی خنده ای سر داد و انگار اولین باری بود که میدیدم داره از ته دل می خنده! این بشر واقعا قشنگ میخندید و بدون شک دل سنگ هم از این زیبایی ضعف میرفت! میون خنده هاش دستش رو بالا گرفت و به دست هاش اشاره کرد! باگیجی اخم هامو توهم کشیدم مثل خنگ ها به دست هاش نگاه کردم! _دست من نه، دست های خودتو ببین! این دفعه بغ کرده باخنگی به دست هام نگاه کردم که گفت: _جواب بله ی من توی انگشتته جوجه خانوم! با دیدن انگشترم و خنگی خودم بیشتر حرصم گرفت و با دهن کجی اداشو درآوردم وگفتم: _هارهارهار.. حالا می بینیم! اومدم ازاتاق برم بیرون که دوباره بلندبلند قهقهه زد و مچ دستم رو گرفت ومحکم کشیدم! این کار باعث شد تعادلم رو از دست بدم وبیوفتم توی بغلش.. باهمون خنده های دلفریبش کنارم گوشم رو بوسه زد و گفت: _ای جان.. بخورمت آخه.. شوخی کردم بانو.. توعشق منی! خلاصه که صبحمون با خنده شروع شد و تموم روز رو سرکیف بودیم! @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
روبه روی دریا نشسته بودیم و سرم رو به شونه اش تکیه داده بودم وتوی سکوت به دریاخیره بودم که یادم اومد سوالی رو ازش بپرسم! _عماد؟ سرش رو کنار گردنم کج کرد و زیر گوشم زمزمه کرد: _جانم؟ وچه حس خوبی داره شنیدن جانم گفتن های عشقت... حتی میتونستم توی اون لحظه برای جانم گفتن هاش جانم رو فدا کنم! _یه سوال بپرسم راستشو میگی؟ همونطور که نفس هاش گردنم رو قلقلک میداد گفت: _ما که دروغ نداریم عشقم.. جونم؟ لبخند رضایت روی لبم نشست.. خدایا اگه اینا خوابه بذار تا ابد خواب بمونم.. ومن بیدار تر از هر بیداری بودم وهزار بارخداروشکر میکنم که عماد رو بهم داد! _توی قلب من فقط تویی.. اولین وآخرین مرد زندگیم.. _خب؟ _یعنی.. چطوری بگم.. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
کامل به طرفش برگشتم و دست هامو روی صورتش گذاشتم و به چشم هاش زل زدم و ادامه دادم: _میخوام بدونم.. توی قلب توهم مثل منه؟ توجایگاه عشق، مثل قلب خودم، توی قلبت، یکه وتنهام؟ لبخند کجی زد و نگاهشو از چشم هام روی لبم سر داد و گفت: _گفتن جوابش واسم سخته اما میگم تابدونی.. یه لحظه ترسیدم نکنه بگه هنوز نتونستم صحرا رو فراموش کنم.. نگاهم رنگ ترس گرفت و قلبم شروع به تند تپیدن کرد! دستش رو با نوازش روی صورتم کشید و اومد کنار گوشم و با صدایی شبیه به پچ پچ گفت: _تو.. دختر کوچولویی که یه روز فکرمیکردم حتی نمیتونم توی شرکت تحملش کنم.. توی وروجک تونستی قلبم رو تصرف کنی ومال خودت کنی! با این حرفش قلبم آروم گرفت و نفس های حبس شده ام رو بیرون دادم وگفتم: _جونم به لبم رسید.. بوسه ی کوتاهی روی لبم نشوند وگفت؛ _چرا؟ نمیخواستم اسم صحرا رو بیارم و توی ذهنش یادآوریش کنم! واسه همون گفتم: _ترسیدم بگی مثل من عاشق نیستی! _درست حدس زدی! باگیجی نگاهش کردم.. _ازتو بیشتر عاشقم.. @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
چندساعت بعد... عماد_چیزی جا نمونده؟ همه چی اوکیه؟ درحالی که از داخل کیفم، دنبال گوشیم می گشتم گفتم؛ _آره فقط نمیدونم چرا گوشیمو پیدا نمیکنم! _من برداشتم، بریم دیرمون میشه! یه دفعه با این حرف عماد بی اراده قلبم ریتم گرفت و یه لحظه ترسیدم نکنه اون محسن بی ‌شرف شماره ام رو داشته باشه و بهم زنگ بزنه! اما به روی خودم نیاوردم و با بیخیالی باشه ای گفتم ورفتم سوار ماشین شدم! مقصد بعدی تبریز بود و خونه ی عزیز جون! نمیدونم چرا ازش خجالت می کشیدم و با تموم مهربونی هاش فکرمیکردم اگه منو با عماد تنها ببینه فکر بدی راجع بهم میکنه! توی جاده افتادیم و چشمم به دریا افتاد.. دلم میخواست بیشتر می موندیم و هیچوقت لحظات شیرین کنار عماد بودن تموم نمی شد و فکرم رو به زبون آوردم.. _کاش ساعت زمان د‌اشتیم مگه نه؟ درحالی که نگاهش به جاده بود تک خنده ای کرد و‌دستمو گرفت وگفت: _انگار واقعا ساعت زمان رو جدی گرفتی ها!! _اوهوم! از بچگی هام..! یه کتابی رو خونده بودم و هنوزم فکر میکنم وجود داره و انسان های خاصی بهش دسترسی دارن! _حالا چرا دلت میخواد اون ساعت رو داشته باشی؟ _تا بتونم لحظه هایی که کنارم هستی رو نگهدارم! خندید.. همون خنده های قشنگ و دل فریب... دستمو که توی دستش بود رو بوسه زد وگفت: _ما لحظه ها و روزهای قشنگ تری رو قراره تجربه کنیم.. خلاصه بعداز چندین ساعت بالاخره به تبریز رسیدیم و رفتیم خونه ی عزیزجون! عماد اومد دکمه آسانسور رو بزنه که دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم: _صبرکن @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
باگیجی نگاهم کرد که گفتم: _وای عماد استرس گرفتم من خجالت میکشم! _دیونه شدی؟ ازچی خجالت میکشی؟ _از عزیز جون! یه وقت باخودش نگه دختر تک وتنها بلندشده با پسرمون اومده یه شهر دیگه! بالاخره سنشون بالاست و افکار قدیمی خودشونو دارن! دستشو دور کمرم حلقه کرد و به خودش چسبوند، همزمان دکمه آسانسور رو زد وگفت؛ _اصلا این فکرهارو نکن چون عزیز از اون مامان بزرگ روشن فکرهاست که انتظار داره تو دوران نامزدی بچه دار بشیم! _دیونه! تو هر ده کلمه حرف زدنت شش تاش باید کلمات انحرافی باشه! _من الان مثل یه ببر گرسنه رو دارم میفهمی؟ چون نصف شب رسیده بودیم، برعکس تصورم که الان عزیز هفت پادشاه رو توخواب دیده باشه، تموم شب رو نخوابیده بود و چشم انتظار ما مونده بود! پروانه هم بیدار بود و به استقبالمون اومدن! باخوش رویی ازم پزیرایی کردن و خوشحالی دیدن عماد، ازچشم های عزیز کاملا معلوم بود و انگار عزیز عماد رو از تموم نوه هاش بیشتر دوست داشت ویه جورایی نور چشمیش بود! بعداز ساعت پروانه اومد و گفت: _اتاقتون حاضره از راه اومدین خسته این، برین استراحت کنین... عماددرحالی که کنار عزیز لم داده بود گفت؛ _عزیز ببین باز این پروانه چشممش افتاد به ما حسودیش شد تحمل دو دقیقه دیدن عشقمون رو نداره! @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
باحرف عماد من شک زده شدم اما پروانه خندید و انگار با این شوخی های عماد از قبل آشنایی داشت! _پاشو ببینم مردگنده خودشو واسه مامانش لوس کرده...! فرداهم روزخداست میتونی از صبح شروع کنی به لوس شدن تا شب... عزیزهم خندید و گونه ی عماد رو بوسه صدا داری زد وگفت: _پاشو مادر چشمات سرخ شده برو استراحت کن زنتم خوابش میاد.. با شنیدن کلمه ی (زنت) به سرعت نور لپ هام گل انداخت و یه حس لذت توی کل وجوم سرازیر شد.. حسی که هیچوقت تجربه اش نکرده بودم.. احساس مالکیت! باخجالت درحالی که سعی میکردم عادی رفتارکنم و خجالتم رو پنهان کنم گفتم: _من مشکلی ندارم عزیزجون.. راحت باشید.. واقعا میگم... به عماد تکونی داد و خطاب به من گفت: _دیروقته قربونت برم.. منم تا شما برسین خودمو به زور بیدار نگهداشتم.. بریم بخوابیم که فردا میخوام کلی چیزای خوش مزه واستون درست کنم! من از آداب و رسوم خانواده ی عماد اطلاعی نداشتم اما آداب و رسوم ما اینجوری بود که دختر وپسر تا قبل از عقد پیش هم نمیخوابن و حتی یه سری ها تا روز عروسی این اجازه رو نداشتن! واسه همونم معذب شده بودم که چطور با وجود خانواده اش برم توی یک اتاق و کنار عماد بخوابم! عماد بلند شد و من هم مستحصل ازجام بلند شدم و عزیزهم که انگار خیلی خوابش میومد با گفتن شب بخیر به طرف اتاقش رفت! پروانه هم شروع کرد به جمع کردن ظرف های روی میز! _من کمکتون میکنم! _نه نه.. اصلا.. دو دونه ظرفه لازم نیست عزیزدلم.. دستت دردنکنه.. شما برین استراحت کنین! شبتون بخیر عمادم دستم رو گرفت و باگفتن شب بخیر به طرف اتاق کشوندم! رفتیم توی اتاق و من با حالتی نگران به عماد گفتم؛ _عماد؟ _جانم؟ _میگم.. اینجا که دیگه فقط خودمون دوتا نیستیم.. زشت نیست من پیش تو بخوابم؟ @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
_واسه چی زشت باشه؟ توحالت خوبه گلاویژ؟ چرا همش نسبت به همه چیز بد بینی و منفی هارو جذب میکنی؟ _خب آخه ما کورد ها رسم نداریم دختر و پسر قبل از ازدواج پیش هم بخوابن و اگه عزیزجون هم همون نظر رو داشته باشه چی؟ نشست روی تخت و من هم کنار خودش نشوند وگفت: _این ها واسه قدیم بوده و همه ی ایرانی ها این رسم رو دارن! تو آسانسور راجع به افکار عزیزهم واست توضیح دادم، پس واسه چی بازم معذب شدی؟ _چون هیچ جوره نمیخوام ازدستت بدم حتی با کوچیک ترین رفتار اشتباه که باعث بشه یک صدم درصد به رابطمون لطمه بزنه! روی تخت دراز کشید و منم کشید توی بغلش و گفت: _بگیر بخواب و فکرهای الکی هم نکن... حتی اگه آسمون به زمین بیاد و دنیا به هم بریزه تو مال خودمی و به کسی هم نمیدمت! بریز دور این فکرهارو... بغل حاجیتو بچسب و آرامش بگیر، حالشو ببر! خندیدم و زیرلب گفتم: _ازخود متشکر! کنار گردنم رو بوسه زد و گفت: _شنیدم چی گفتی.. همینه که هست.. _عاشقتم خب! @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
*🔥گلاویژ🔥* باشنیدن صدای در چشم هامو باز کردم و سعی کردم زودتر خودمو آپدیت کنم و موقعیتم رو پیدا کنم.. باشنیدن صدای عزیز به آپدیت شدن نرسید و مثل فنر توی جام نشستم واین کارم باعث شد عماد تر‌سیده تکونی بخوره! _بیدارین بچه ها؟ پاشین صبحونه حاضره... عماد درحالی که یه چشمش هنوز خواب بود باکلافگی و صدای پچ پچ گفت: _چته تو سکته ام دادی؟؟! خندیدم و با دستشم اون یکی چشمشو که هنوز بسته بود رو باز کردم وگفتم: _اول بیدارشو بعد غر بزن! عزیز پشت دره و منتظره بریم صبحونه! _خب؟ تو همیشه موقع بیدار شدن پشتک میزنی؟ بی هوا صدای خنده ام بالا رفت.. _آره.. کلاه سرت رفت مگه نه؟ بابدخلقی کوفت ی گفت وازجاش بلند شد! _کجا؟ چپ چپ وباخشم نگاهم کرد و گفت: _میرم دست به آب میای؟ دماغمو چین دادم و باهمون ته مونده ی خنده ام گفتم؛ _ایییی چندش نشو دیگه! بدون حرف رفت دستشویی منم بلندشدم تا عماد بیاد تخت رو مرتب کردم و موهامو شونه زدم.. لباس مرتب واسه خودم کنار گذاشتم و دلم میخواست واسه عماد هم لباس بذارم اما هنوز اونقدر روم باز نشده بود که دست به چمدون و وسایل شخصیش بزنم! داشتم لوازم آرایشم رو از کیفم بیرون میکشیدم که عماد درحالی که حوله دور گردنش بود اومد بیرون! باخوش رویی به اخلاق گندش صبح بخیر گفتم... _صبح توهم بخیر.. ازجام بلند شدم و گفتم: _تا لباس هاتو بپوشی منم میرم دست و صورتمو بشورم وبیام! _لباس چی بپوشم؟ جایی میخوایم بریم؟ _وا؟ میخوای باهمین تاپ شلوارک بگردی؟ نگاهی به تیپش انداخت و باتعجب گفت: _چشونه مگه؟ تمیزه که! دیشب پوشیدم! _نه دیونه منظورم اینه جلو عزیز اینجوری میگردی؟ _خب آره! عزیز مادربزرگمه جلوش راحت لباس می پوشم! قانع شدم.. اما یادمه که ما توخونه ی خودمون حتی موقع خوابیدن هم حق پوشیدن شلوارک و این چیزا رو نداشتیم! هرچند باوجود اون خانواده ی عوضی، مامانم بهترین کار رو میکرد.. شاید ازهمون اول متوجه ذات پلید محسن شده بود و واسه همون اجازه ی خیلی چیزارو نداشتم! @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
موهامو شونه زدم و نشستم جلوی آینه آرایش کنم که عماد دستم رو گرفت و گفت: _نمیخواد آرایش کنی همینجوری ساده خوشگل تری! به چشم های بی روحم اشاره کردم و گفتم: _وای نه عماد.. عزیز منو با این چشم ها ببینه که پشیمون میشه! دستمو بیشتر کشید ومجبورم کرد بلندشم وهمزمان گفت: _اونی که باید پشیمون بشه منم! کشیدپ تو بغلش رو روی موهامو بوسه زد و ادامه داد: _که منم دراصل از این چشم هاخوشم اومده وپشیمونم نمیشم! گونه اش رو بوسیدم و گفتم: _می بینم که بدخلقیت داره می پره! اخم هاشو مصنوعی توهم کشید وگفت؛ _توفقط یه باردیگه منو اونجوری از خواب بیدار کن بدخلقی رو حالیت میکنم! خندیدم وگفتم: _خودمم توخواب حالیم نیست چیکار میکنم والا! صبرکن حداقل یه کم رژ بزنم.. _نمیخواد بذار ساده ی ساده باشی.. این مادربزرگ ها یه نظریه و اعتقاد بزرگ دارن که عروس رو باید صبح تو رتخوابش دید و پسندید.. خجالت زده گوشه ی لبمو گزیدم و گفتم: _چه عروسیم هستم اومدم خونه ی خود مادرشوهر پسندم کنن! خندید و لپمو گازی گرفت و گفت: _بریم تا جدی جدی پشیمون نشده! باعماد ازاتاق رفتیم بیرون و عزیز و پروانه رو درحال چیدن میز صبحانه دیدیم و سلام کردیم.. احساس میکردم رفتار عزیز عوض بشه یا دیدش نسبت بهم عوض بشه (بخاطر تواتاق موندنم باعماد) اما عزیز مهربون تراز حد تصورمن و مهربونیش بیش تراز چیزی که روی کاغذ بشه به تصویر کشید! بادیدنم مثل یه غنچه ی خوشگل لبخندش شکفت و چشم هاش برق زد.. _به به.. سلام به روی ماهت.. خوب خوابیدی عروسکم؟ _بله ممنون.. خونتون منبع آرامشه.. الهی تا همیشه چراغش روشن باشه! _با وجودشماها این خونه جون میگیره گل دختر.. بیا کنار خودم بشین واست چایی بریزم.. بیا قربونت برم.. رفتم کنار عزیز نشستم و داشتیم صبحونه میخوردیم که عماد به زبون ترکی یه چیزی به عزیز گفت که پروانه خندید و عزیز به حالت بامزه ای چشمک زد و جوابش رو به ترکی داد! باگیجی و قیافه ای که شبیه علامت سوال شده بود به عماد نگاه کردم که خندید وگفت: _صبحونتو بخور دخترجون! _من ترکی متوجه نمیشم خب! پروانه باهمون لبخندش گفت؛ _چیز بدی نگفت.. ازعزیز پرسید عروسش بدون آرایش قشنگه یا نه که عزیز هم با لذت تاییدت کرد و پسندید! باخجالت خندیدم و به عماد که باعشق نگاهم میکرد و نگاه کردم.. با دلبری چشمکی زد و من ذوب شدم از عشقی که توی وجودم سرازیر شده @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
بعداز صبحونه به پروانه کمک کردم و به اصرار زیاد ظرف هارو شستم و داشتم آخرین دونه استکان رو آب میکشیدم که عماد درحالی که لباس بیرونی پوشیده بود آماده ی رفتن بود اومد سمتم.. _کجا؟ جایی میخوای بری؟ _میرم بیرون یه قرار کاری دارم عشقم.. ممکنه واسه ناهار نرسم به عزیز سفارشتو کردم اما به خودتم میگم، فکرکن خونه خودته و معذب نباش.. تامن میام مراقب خودت باش، باشه خانومم؟ ناراضی ازاینکه تنهایی معذب میشدم گفتم: _نمیشه منم باخودت ببری؟ خجالت میکشم! _عع؟ خجالت چیه دختر؟ عزیز رو مثل مادرخودت بدون.. نمیتونم باخودم ببرمت قرار کاریه! _البته که مثل مادرم میدونم.. اماخب روم نمیشه چیکار کنم.. خب منم جز همکارتون به حساب میام دیگه.. چرا منو نمی بری؟ اخم هاشو توکشید وگفت: _نمیشه گفتم! اونجا همه مرد هستن خوش ندارم زنم تو اون جمع باشه! با این جمله اش وکلمه ی (زنم ) تودلم کارخونه ی قند وشکر راه افتاد اما سعی کردم خودمو جمع کنم.. باشه ای زیرلب گفتم و ادامه دادم: _پس زودتر برگرد باشه؟ با خنده ادای منو درآورد و با لب های آویزون گفت: _باشه عشق من زود برمیگردم.. چیزی نمیخوای از بیرون بیارم؟ _عماد؟ خیلی لوسی! من اونجوری حرف میزنم؟ بازهم به تقلید ازمن باهمون حالتش گفت: _نه عشقم تو خیلی بدترازاین حرف میزنی حتی! اومدم آب بریزم روش وخیسش کنم که بالحن زنونه جیغ کشید و فرار کرد! باخجالت به عزیز که اومدتوی آشپزخونه نگاه کردم و عماد بجای من گفت: _عزیز حواست به این جوجه رنگی باشه بامن برمیگردم! _برومادر خیالت راحت.. خداپشت وپناهت @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
دست هامو باحوله ی کنار سینک خشک کردم و خجالت زده از نگاه های سنگین عزیز، سرم روپایین انداخته بودم و دلم میخواست تا اومدن عماد خودمو به کاری مشغول میکردم... اومدم حرفی بزنم که صدای عزیز مانعم شد.. _ به زندگی برگشته.. شبیه بیست سالگی هاش شده... همونقدر شیطون و امیدوار به زندگی! باگیجی بهش نگاه کردم.. توی آشپزخونه یه میز وصندلی کوچیک دونفره سفید رنگ بود که عزیز روی صندلی روبه روی من نشسته بود.. انگار متوجه خنگیم شد.. لبخندی زد و گفت: _عمادو میگم.. عشق و شوق زندگی رو میشه ازچشم هاش خوند! لبخندی زدم وچیزی نگفتم.. حرفی هم برای گفتن نداشتم! به صندلی خالی اشاره کرد وبامهربونی گفت؛ _بیا مادر.. بیا بشین یه کم حرف بزنیم.. دستت دردنکنه ظرف هارو شستی! روی صندلی نشستم وهمزمان گفتم: _خواهش میکنم کاری نکردم.. _خب.. چه خبر از روزگار؟ عماد که اذیتت نمیکنه؟ راضی هستی؟ بازهم لبخند خجول کنج لبم... _نه عزیزجون.. اذیتم نمیکنه.. خداروشکر همه چی خوبه و راضی هستیم! _ازچشماش معلومه.. خداروشکر که عمادم باتو آشنا شد و پسرم رو به زندگی برگردوندی! _ممنونم.. شما به من لطف دارید.. من کاری نکردم.. دست سرنوشت مارو سرراه هم قرار داد! سری به نشونه ی تایید تکون داد و گفت: _آره.. قربون خدا برم.. درست روزهایی که همه ازش نا امید شده بودیم و فکر میکردیم دیگه هیچوقت اون عماد سابق نمیشه.. یه فرشته رو سر راهش قرار داد! بخاطر تعریفش تشکر کردم اما تموم ذهنم مشغول حرف های عزیزشد.. یعنی عماد اونقدر عاشق اون دختر بوده که بارفتنش اون همه تارک دنیا میکنه که همه ازش نا امید میشن؟ مگه آدما چندبارمیتونن اینقدر عمیق عاشق بشن؟ یعنی به اندازه ی اون منو دوست داره؟ یا اصلا تونسته فراموشش کنه؟ خدایا چی میگم من؟ خب معلومه که نمیشه! مثل این میمونه که من بتونم عماد رو که عشق اولم هست رو ازیاد ببرم! این محاله.. کاش عزیز از غصه های عماد واسه من نگه! کاش میتونستم بگم چقدر اذیت میشم وچقدر احساس پوچی میکنم! @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
عزیز حرف میزد ومن بغض کرده بودم! من نمیخواستم فرشته ی نجات باشم.. نمیخواستم وسیله ای واسه فراموش کردن عشق سابق عشقم باشم! باتکون خوردن دست هاش جلوی صورتم، رشته ی افکارم پاره شد و به خودم اومدم... _خوبی دخترم؟ _من.. بله.. چطور مگه؟ _دیدم جواب نمیدی و ساکتی گفتم نکنه چیزی گفتم که ناراحتت کرده! چی میشد اونقدر اعتماد به نفس داشتم وخجالتی نبودم که میتونستم بگم آره ناراحت شدم.. خیلی هم ناراحت! اما نگفتم! لبخند اجباری روی لبم نشوندم و گفتم؛ _شرمنده یه لحظه فکرم رفت سمت گذشته ی عماد و حواسم پرت شد.. ببخشید! دستمو گرفت و با لبخند قشنگی گفت: _گذشته ی عماد رو فراموش کن مادر! همه ی ما گذشته ای داریم که ازش پشیمونیم! عمادمنم همینطور! اونقدر پشیمونه که حتی حاضر نیست حرفشو بزنیم و یادآوری بشه! _چطور دلش اومده ازش بگذره؟ اصلا مگه میشه از اون همه عشق گذشت؟ انگار متوجه منظورم نشد.. باتعجب وسوالی نگاهم میکرد! _صحرا رو میگم! ببخشید میدونم نوه ی شماست ومن حق اضحار نظر ندارم اما به نظرمن اون واقعا لیاقت عشق عماد رو نداشته! _حرفت درسته مادر.. اما این یه نگاهه از بیرون گود! انگار از اون ماجرا چیز زیادی نمیدونی! درسته صحرا نوه ی منه.. درسته که اندازه ی عمادم دوستش دارم اما عماد واسه ی من تافته ی جدا بافته است.. خودم بزرگش کردم.. تودامن خودم قد کشیده.. اما توی اون ماجرا صحرا گناهی نداشت.. اون فقط عاشق بود.. گناهش عشق به دیگری بود بس! گناه عمادم عشق یک طرفه ی بچگی! صحرا نتونست عماد رو قربونی کنه و دلش راضی نشد عماد باکسی ازدواج کنه که عاشقش نیست! خودشو بد کرد و از چشم همه انداخت اما کار در‌ست رو کرد.. پسرم یه کم اذیت شد اما عشق واقعی رو تجربه کرد و مسیر خوش بختی رو پیدا کرد! @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
باحرصی که از صحرا به دلم نشسته بود سعی کردم خودمو کنترل کنم وحرف بزنم اما انگار موفق نبودم! _درسته..واقعا خداروشکر ! اما من اگرجای صحرا بودم، اگه دلم پیش یکی دیگه بود، بازندگی کسی بازی نمیکردم! خندید.. پارچ آب رو برداشت و لیوان رو پر از آب کرد و سمتم گرفت... _یه کم آب بخور دخترم... این زود جوش آوردن نشون میده که چقدر عاشقی و من ازش لذت میبرم! اما نباید اینجوری باشی مادر! من که گفتم گذشته ها گذشته و قرار نیست تکرار بشه! لیوان آب رو ازش گرفتم و سرمو پایین انداختم وبا خجالت گفتم: _معذرت میخوام.. قصدم بی ادبی نبود.. _بخور قربونت برم.. بی ادبی نیست.. اینا حسادت زنونه اس... همه دارن.. منم داشتم! دیگه سکوت کردم وچیزی نگفتم... _اون رابطه همش ۴ماه بود.. عماد مغروره! هیچوقت به صحرا نگفته بود که دوستش داره و از حق نگذریم صحراهم هیچوقت به عماد امید نداده بود... دنیای خودش رو داشت وجز حس برادری هیچ حس دیگه ای به عماد نداشت و نخواهد داشت! دلت رو از صحرا صاف کن.. اون واسه خودش یه مهراد داره که دنیارو توی چشم های اون می بینه! عشقش به شوهرش اونقدر زیاد هست که نه تنها عماد.. بلکه هیچ مردی رو توی دنیا نمی بینه! مثل توکه عاشق عمادی.. اونم عاشق شوهرشه! اینارو گفتم که دلت صاف باشه و اگه جایی باهم روبه رو شدین مثل یه خانوم فهمیده و عاقل رفتار کنی! چون بالاخره عماد وصحرا دخترعمه وپسردایی هستن! مثل خواهر وبردار هستن و هیچ احساسی جز این به هم ندارن! من دراین باره بهت قول میدم و تضمین میکنم! دلم میخواست بگم اگه عاشق شوهرشه پس چرا ازش جدا شده اما روم نشد! نباید خودمو درگیر گذشته ی عماد میکردم.. حق با عزیز بود.. گذشته اسمش باخودشه و قرار نبود تکرار بشه! مهم اینه که عماد الان منو میخواد و به زودی ازدواج میکنیم! @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
*🔥گلاویژ🔥* یه کم دیگه عزیز واسم حرف زد و خانواده هارو بهم معرفی کرد و از هرکس یه خصوصیات دستم میداد تا بهتر بشناسمشون و با آداب ورسومشون آشنا بشم اما من اصلا توی اون دنیا نبودم.. حالم گرفته شده بود و دلم میخواست زودتر عماد برگرده! عزیز وپروانه مشغول ودرست کردن ناهارو کوفته تبریزی بودن ومن هم توی سکوت به دستشون نگاه میکردم اما تمام حواسم سمت در بود و اومدن عماد.. بهار زنگ زد ویه کم باهم حرف زدیم و وقتی فهمید حوصله ندارم خداحافظی کرد! اومدم به عماد زنگ بزنم ببینم واسه ناهار میاد یانه، که صداشو ازتوی پزیرایی که داشت با عزیز حرف میزد رو شنیدم! انگار دنیا رو واسم سند زدن و باخوشحالی به استقبالش رفتم! _سلام! بادیدنم لبخندی زد و دستشو توی کمرم انداخت و گفت؛ _سلام عشقم.. کجابودی؟ _تو اتاق با بهار حرف میزدم.. میخواستم بهت زنگ بزنم که صداتو شنیدم! بیشتر به خودش چسبوندم که عزیز درحالی که نمک غذارو می چشید گفت: _عروسم خیلی ساکته ها! خجالت کشیدم وسرمو انداختم پایین که عماد گفت: _این وروجک ساکته؟ چطور ممکنه؟ با آرنجم به پهلوش زدم که از چشم پروانه دور نموند! بجای عزیز پروانه باخنده جواب داد: _هنوز یخش بازنشده.. غریبی میکنه! عماد بانگاهی دل فریب بهم زل زد و گفت؛ _فقط واسه من زبون درازه! بعدش یه جوری که فقط من بشنوم خیلی آروم زمزمه کرد: _که اونم خودم دندون گرفتم و کوتاهش کردم ! بلندتر رو به عزیز ادامه داد: _وای عزیز بوی غذا تموم کوچه رو پرکرده.. هوش از سرم رفت.. کی آماده میشه؟ _تا تو لباس هاتو عوض کنی و یه چایی بخوری اماده اس.. ازعماد جداشدم وگفتم: _من هم کمک میکنم سفره رو آماده میکنم! عزیز_ همه چی آماده اس مادر.. کاری نداریم @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
چندروز بعد... درحالی که از آغوش مهربون عزیز جدا می شدم گفتم: _قربونتون برم توروخدا گریه نکنید.. عماد_ آخه دورت بگردم تو که اینقدر دلت تنگ میشه چرا قبول نمیکنی باهامون برگردی؟ الان من چطور برم وقتی چشم های قشنگت رو اینجوری می بینم! عزیز اشک هاشو پاک کرد و گفت؛ _میام پسرم.. میام قربونت برم... یه کم کار دارم باید بهشون رسیدگی کنم! _یعنی هرچقدرم اصرار کنم نمیای دیگه؟! دستشو بانوازش روی گونه ی عماد گذاشت وگفت: _الان نمیتونم اما قول میدم توی همین ماه میام! برین دیرتون نشه.. خداپشت پناهتون! یکبار دیگه بغلش کرد و با پروانه هم خداحافظی کردیم و به سمت درخروجی به راه افتادیم که عزیز دستم رو گرفت! _جونم عزیزجون؟ _ اول از همه مواظب خودت باش قشنگم.. بعدشم قول بده مواظب عمادم باشی! لبخندی روی لبم نشست.. دلم ضعف رفت واسه قلب مهربونش که هنوزم فکر میکرد عماد بچه اس و احتیاج به مراقبت داره! _چشم.. قول میدم! شما هم مواظب خودتون باشید.. منتظرتون هستیم! صدای عماد که اسمم رو صدا میزد مانع ادامه حرفمون شد و بعداز خداحافظی مجدد رفتم پایین! _کجاموندی تو؟ _اومدم عزیزم بریم! سوارماشین شدیم وبه سمت تهران حرکت کردیم وبالاخره این سفرهم تموم شد وباید دوباره ازهم دور می شدیم! غمبرک زده بودم.. دلم نمیخواست تموم بشه.. مدتی که باعماد بودم بهترین و قشنگ ترین روزهای عمرم بود! عمادم ساکت بود.. تنها صدایی که سکوت بینمون رو می شکست صدای موزیک بیکلام بود! همون روز اول عماد باخانواده اش تصویری حرف زد وقرار عقدمون رو زودتر از چیزی که میخواستیم تایین و اصرار داشت هرچه زودتر به ایران بیان! @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
سکوت اونقدر طولانی شده بود، کم کم داشت خوابم میگرفت! روبه عماد کردم.. انگار غرق در فکر بود! _به چی فکر میکنی؟ نیم نگاهی بهم انداخت وگفت: _به عزیز! _خب؟ _به اینکه چقدر دوستش دارم.. _عزیزم! خداحفظش کنه الهی.. خب اینکه غم نداره چرا ناراحتی؟ _نه بابا.. ناراحت نیستم.. هروقت عزیز گریه میکنه دلم میگیره! _اوهم.. منم دلم گرفت.. کاش راضی میشد باهامون بیاد! _عزیزه دیگه.. دل ازخونه وشهرش نمیکنه! _ازش قول گرفتم توی همین ماه میاد انشاالله.. میشه آهنگو عوض کنی یه چیزی بذاری خوابمون نگیره؟! به کنترل اشاره کرد و گفت: _خودت عوض کن عشقم هرچی دوست داری بذار! خلاصه شب شد و بالاخره به تهران رسیدیم! جلوی در خونه ایستاد و گفت: _چراغ ها خاموشن.. فکرکنم بهار خواب باشه! چی میشد بیای بریم خونه ی من؟! _خواب نیست قربونت برم همین چند دقیقه پیش با پیامک باهم حرف زدیم.. میخوای توبیا بریم بالا.. سری به نشونه ی منفی تکون داد وگفت: _نه مرسی.. پس کمکت میکنم چمدونت رو ببری! دل کندن ازش حتی برای چند ساعت هم سخت شده بود.. برای بار دهم بغلش کردم و گفتم: _دلم میخواست عروسک کوچیک بودی میذاشتمت توجیبم! روی موهامو بوسه زد وگفت: _یه کم طاقت بیار جوجه.. به زودی تموم میشه... برو بالا، بهار رو زیاد منتظر نذار! ازش جداشدم.. _باشه.. موظب خودت باش.. فردا توشرکت می بینمت! _نمیخواد بیای.. فردا رو استراحت کن عشقم.. باخوشحالی ازاینکه میتونم تا لنگ ظهر بخوابم، دست هامو به هم کوبیدم وگفتم: _آخ جون... مرسی آقای رییس! خندید و به طرف ماشینش رفت.. _شب بخیر جوجه کارمند! @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
اون شب بابهار نشستیم و تاخود صبح حرف زدیم.. من از خانواده ی عماد و مهربونی عزیز گفتم واون از رضا و رمانتیک بازی هاش! باچشم های خواب آلود وصدایی که ازشدت خواب به سختی بالا میومد گفتم: ‌_من دارم بیهوش میشم بهار.. بقیه اش بمونه واسه بعد.. بهارم که انگار گیج تراز من بود گفت: _منم.. خدابگم چیکارکنه امروز نمیتونم سرکار برم و کلی عقب میوفتم و... اما من دیگه بقیه ی حرف هاشو نشنیدم و به خوابی عمیق فرو رفتم! وقتی چشم هامو باز کردم ساعت هفت غروب بود! ناباور و هنگ کرده چشم هامو ماساژ دادم و دوباره ساعت رو چک کردم.. واقعا ساعت هفت بود! بهارهم سرجاش نبود.. ترسیده ازجا پریدم و رفتم توی حال.. _بهار؟ _جونم؟ صداش از آشپزخونه اومد.. باشنیدن صداش دلم آروم شد و خداروشکر کردم که دارمش! رفتم توی آشپزخونه و گفتم: _سلام.. کی بیدار شدی؟ چرا بیدارم نکردی؟ _چون خواهر خوابالومو میشناسم! میدونستم جلوی خانواده عماد نمیتونستی زیاد بخوابی و مطمئن بودم کسر خواب زیاد داری.. گفتم بیدارت نکنم تایه دل سیربخوابی! خوب خوابیدی؟ سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم وگفتم: _خیلی...! هیچ جا رختخواب خود آدم نمیشه! موندم اگه ازدواج کنم چطور ازاین تحت واتاق دل بکنم! لبخندی که روی لب ها‌ش بود پاک شد و جاشو به غم داد... _اصلا دلم نمیخواد به اون روزا فکرکنم! @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞