eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
4.3هزار دنبال‌کننده
314 عکس
238 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
دریاچه زیبای سراگاه در نزدیکی شهر تالش استان ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✧❁ ❁✧ @khandeon @roman_kadeh
: یاد اون وقتی افتاده بودم که من بهش میگفتم‌بیاد روی‌تخت و التماسش میکردم.وقتی دید من هیچی نمیگم اومد بالشمو از زیر سرم‌کشید.بالشو گرفتم و عصبی‌گفتم:_(ولم‌کن اه!انقدر گیر نده بهم!)بالشتو محکم از دستش کشیدم‌بیرون و بهش تشر زدم:_(دست از سرم‌بردار!)بعد هم دراز کشیدم‌و پتو رو کشیدم‌روی سرم.صدای رفتنشو که شنیدم‌بغض‌کردم.یه روز آرزوم بود بهم‌توجه کنه و نمیکرد و حالا برعکس شده بود.کم‌کم‌داشت چرتم‌میگرفت که با صدای اس ام‌اس‌گوشیم‌از خوای نصفه نیمم‌پریدم.پتورو از سرم‌کشیدم‌کنار.با دیدن کسی که پایین‌کاناپه درست کنارم‌روی زمین خوابیده بود ترسیده هینی‌کشیدم.بعد که چشم هام‌کامل باز شد فهمیدم‌پارساست!یه نگاه ناراحت بهم‌کرد و‌رو‌گرفت ازم.سرش تو گوشی بود.چرا اومده بود اینجا روی فرش خوابیده بود؟!مهمم‌نبود البته!میمردمم‌نمیگفتم‌بیا رو کاناپه یا برو رو تخت بخواب!گوشیم‌رو برداشتم.با دیدن اسم‌نهال استرس گرفتم.چرا بهم‌پیام داده بود که.بازش کردم.نوشته بود فردا فلان‌ساعت بیا فلان آدرس واسه اینکه ببینی شوهرت اندازه پشیزم دوست نداره و منو دوست داره! آدرس یه کافه تو بهترین‌جای شهر بود.پس این بود جای همیشگیشون!نهال میخواست من خودش و پارسا رو با هم‌ببینم.باید میرفتم!حتی شاید پدر و مادرمم‌با خودم‌میبردم!باید میرفتم و راست راست تو چشم‌پارسا نگاه میکردم و همونجا میگفتم‌جدا شیم.آدرسشو حفظ‌کردم و پیام‌رو محض احتیاط حذف کردم و گرفتم‌تخت خوابیدم.فردا روز‌بزرگی بود!تو خواب ناز بودم‌ که از خواب‌پریدم.چشم‌باز‌کردم.پارسا نشسته بود سرجاش و باز با گوشی بازی‌میکرد.حتما باز نهال بود دیگه.خواستم‌پشتم‌رو کنم‌بهش که دیدم‌گوشی‌من دستشه و چنان با اخم و توجه داره صفحشو نگاه‌میکنه که انگار‌چیز‌مهمیه.با فکر اینکه نکنه شماره ی دایی صادق رو برداره؟خواب آلود از جا‌‌پریدم:_(گوشی‌من‌چرا دستته؟!)طوری‌جا خورد که رنگش‌پرید.با حرص‌گوشیمو از دستش کشیدم‌بیرون.انقدر‌شک‌بود که مخالفت نکرد.وقتی‌گوشیمو نگاه کردم‌دیدم‌رفته تو پیاما!گالری!مخاطبین!شبکه های‌مجازیم و تک تکشو چک‌کرده.اما چرا؟!باز خداروشکر‌پیامک‌نهال و دایی صادقو پاک‌کرده بودم.همونجا رمز گوشیم‌رو عوض‌کردم و‌عصبی‌گفتم:_(بار آخرت‌باشه به گوشی‌من دست‌میزنی!)چیزی توش نداشتم.میترسیدم‌ببینه شماره ی دایی صادق رو و شک‌کنه.روزی‌چند بار‌باهاش حرف‌میزدم.اگه میپرسید این‌کیه چی‌میگفتم؟! قسمت صد و چهل و دوم: اگه میپرسید این‌کیه چی‌میگفتم؟!پتو و‌بالشمو برداشتم‌و رفتم‌تو اتاق و خواستم‌در‌رو قفل کنم‌که در رو هل داد و اومد تو.یه نگاه خشمگین بهم‌کرد.کلید رو برداشت و رفت‌بیرون.روی تخت خوابیدم‌و‌پارسا تا صبح‌نیومد تو اتاق.صبح که بیدا‌رشدم‌پارسا رفته بود.دایی صادق زنگ‌زد بهم‌و گفت‌میاد دنبالم بریم‌ناهار اونجا.اول خواستم‌مخالفت کنم‌ولی فکرکردم‌به وقت قرار خیلی مونده.تا اونموقع میرم‌و بهشون‌میگم‌قبول‌کردم‌ارث رو‌بگیرم.حتی‌بهشون‌میگم‌میخوام از همسرم‌جدا شم.انقدر‌ مهربون و‌با درک‌و‌فهم‌بودن که حسرت تمام این سالا رو حس‌میکردم.کاش پیش این‌آدما‌بزرگ‌میشدم.کاش....چقدر زندگیم‌متفاوت تر‌میبود.به دایی صادق گفتم‌خودم‌با ماشین‌میام.حاضر شدم.آرایشم‌کردم‌و‌بهترین لباسمو پوشیدم.انقدر به خودم رسیدم‌که انگار داشتم‌میرفتم‌عروسی.میخواستم‌وقتی‌میرم‌سر قرار چیزی از نهال کم‌نداشته باشم و اعتماد به نفس حرف‌زدن داشته باشم.با ماشین راه افتادم.تو مسیر بودم‌که متوجه شدم‌از هرکوچه پس‌کوچه ای میرم‌یه ماشین دنبالمه و اون‌ماشین کسی‌نیست جز‌ پارسا!خیلی نامحسوس دنبالم‌میکرد ولی‌متوجه اش شده بودم .باورم‌نمیشد!به سختی‌خودمو کنترل کردم‌نپرم‌پایین.این‌پسر‌چش بود؟!اون از دیشب‌گوشیمو چک‌کردن و این از الان.واقعا راست‌گفتن‌که کافر همه‌را به کیش خود پندارد!به سختی‌گمش‌کردم خدا میدونه.هی انداختم‌پشت‌ماشینا و رفتم تو کوچه‌پس‌کوچه و گاز دادم‌که بالاخره گم‌شد.رفتم‌سمت خونه ی پدربزرگم ولی یه نگاهم‌همش به عقب بود.گمش کرده بودم‌شکرخدا.وقتی رسیدم‌اونجا باز مثل همیشه و حتی‌گرم‌تر از‌همیشه ازم‌استقبال کردن.انقدر‌مهربون‌بودن‌که شرمنده میشدم.خودشون بحث ارثو پیش‌کشیدن.گفتم‌نیازی نیست و حق من‌نیست حتی.اما پدربزرگم دلش‌میخواست من‌یه پشتوانه داشته باشم‌واسه خودم.میگفت این‌واقعا حقمه!وقتی سکوتمو دیدن فهمیدن قبول‌کردم.قرار شد وکیلشون بیاد واسه کارای محضری.چون بعد فوت پدربزرگم‌نمیشد به نامم‌بزنن.من‌که سردرنمیاوردم‌از این‌چیزا!خاله ام‌فهمیده بود بیحالم.ازم‌پرسید و من‌دق دلیم‌وا شد.با این‌یکی از همه صمیمی تر بودم.کوچیک‌تر از بقیه بود و خونگرم.میدونستم‌رازم‌پیشش درامانه.براش‌گفتم‌از‌همه‌چیز.از خیانت‌همسرم‌و ازدواج‌زوری.به جز‌یه سری جزئیات‌مثل دعوام‌با نهال.حتی‌نگفتم‌شوهرم‌با نهال بهم‌خیانت‌کرده.دو تایی تو حیاط نشسته بودیم و داشتیم‌با هم‌حرف میزدیم. قسمت صد و چهل و سوم: دو ت
ایی تو حیاط نشسته بودیم و داشتیم‌با هم‌حرف میزدیم.من‌گریه میکردم.با صدای فرزاد از جا پریدیم:_(آب غوره گرفتن ارثیه تو این‌عایله!)با تعجب‌نگاهش کردم.خاله که‌من‌شهناز صداش میزدم اخمی کرد و بش تشر زد:_(برو بچه سر به سر عزیز دردونه ی ما نذار!)فرزاد نگاهی به من‌کرد و پوزخندی زد:_(عزیز دردونتون اسکولتون کرده شهی جون!)من با تعجب نگاهش کردم و شهناز عصبی انگار‌میدونست فرزاد چی قراره بگه گفت:_(فرزاد!برو تا باباتو صدا نکردم!سر به سر این‌بچه ام نذار!)فرزاد دوباره خندید:_(باشه باشه من‌میرم!فقط‌محض اطلاعتون دختر عمه مون بچه نیست!۳۰ سالشه!شما هنوز تو اون دوران‌موندید!)وقتی شهناز دمپایی پاشو پرت کرد سمتش با خنده دوید و رفت.شهناز دستامو‌گرفت و گفت:_(این‌پسر یکم‌زیادی شوخ و بی‌مزه است.اگه حرفی زد به دلت نگیر!)سری تکون دادم.دل و دماغ فکرکردن به این‌پسره رو نداشتم.انگار با تعریف چیزایی که سرم‌اومده بود داغ دلم‌بیشتر شده بود.بعد از خوردن ناهار با عجله بلند شدم تا برم.همه ی فکر و ذکرم‌پیش نهال و پارسا بود.انقدر حالم بد بود که همه فهمیده بودن و مدام‌میپرسیدن چی شده.من اما بی جواب از خونه زدم بیرون و راهی آدرسی شدم که نهال بهم‌داده بود.تا برسم به اون آدرس صد بار‌پیش خودم صحنه های مختلف ساختم.تو یکیش پارسا نهالو پس میزد و من‌رو بغل میکرد.حتی از فکرشم‌قند تو دلم‌آب‌میشد.تو یکیش پارسا واسم‌توضیح میداد جور دیگه ایه و من رو قانع میکرد.تو همشون داشتم‌سعی میکردم‌قضیه رو به خیر و خوشی تموم‌کنم ولی‌مطمئن بودم‌نمیشه.درصورتی که تو اون آدرس من‌حتی پارسا رو کنار نهال ببینم همه چیز‌تموم بود.همه چیز...!بارها دستم رفت روی گوشی که زنگ‌بزنم‌به پدر و مادرم.که بیان و ببینن.که اینبار من‌به مامانم‌بگم اون دختری که میگفتی نمیکنه دیدی کرد!دیدی چشم داشت به زندگی‌خواهرش؟!اما نتونستم.من آدم‌مقیدی بودم.شاید ظاهرم‌این روزا مذهبی تر شده بود ولی هنوز اعتقاداتم‌همون بود.من‌میترسیدم از ریختن آبروی یه نفر.حتی شده اون نفرنهال و پارسای خیانتکار باشه.نزدم!میدونستم شاید بعدها حرفمو باورنکنن اما نزدم.البته ۹۰ درصد دلیل زنگ‌نزدنم‌این بود حتی اگه اونا باورنکنن خانواده ی مادر واقعیم‌پشتم هستن.که اونا باور‌میکنن.که اونا حمایتم میکنن. وقتی رسیدم‌ از ماشین پیاده شدم.نهال بهم‌گفته بود سرکوچه که برسم‌خودم‌میبینمشون.دور تا دور خیابونو از نظر‌گذروندم. قسمت صد و چهل و چهارم: متوجش نشدم.حتی ماشین‌پارسا هم نبود.وقتی دوباره نگاه کردم دیدمش.نهالو میگم!بلای جونمو‌میگم.دقیقا رو به روی من توی کافه بود.دیوار کافه کلا شیشه ای بود.از ترس اینکه پارسا بیاد و منو ببینه با عجله رفتم‌و‌قایم شدم درست رو به روی کافه پشت درختا.نمیدونم‌چقدر منتظر بودم.هرچی بیشتر‌ زمان‌میگذشت بیشتر امیدوارم‌میشدم به اینکه حتما پارسا قرار نبود بیاد.اگه‌نمیومد قسم‌میخوردم‌یبار دیگه واسه زندگیم‌تلاش کنم.اما اومد!بالاخره بعد کلی انتظار که من‌توش کلی امید بافتم،اومد.ماشینم رو ندید.حواسم‌بهش بود.تازه فهمیدم چقدر گیج و احمقم!ماشینمو پیش کافه پارک‌کرده بود.چرا فکرنکردم ممکنه ببینه؟!بعدش به خودم‌حق دادم.من‌کی دزد و پلیس بازی دراوردم این دومیش باشه.من‌حواسم‌به پارسا بود که پیاده شد و در رو بست.بعد پشت درخت قایم‌شدم.نهال بلند شده بود وایساده بود و سرگردون داشت اطراف رو‌میگشت.وقتی‌فکرکردم داره دنبال چی‌میگرده من رو دید.انگار نفس راحتی کشید و لبخند زد.از همون‌لبخندای نهالی!لبخندای خبیث و بدجنسی.پارسا که اومد بره کافه من‌بیشتر‌قایم‌شدم.تا رفت سرمیز‌نهال انتظار داشتم داد و بیداد کنه.که همه چی رو خراب کنه و بیاد بیرون اما نکرد.حتی وایساد رو به روی نهال که بغلش کنه.قلبم داشت از جا کنده میشد وقتی‌نهال بغلش کرد و از همونجا بهم‌لبخند زد.حس‌کردم تو قلبم یه تیکه آتیش افتاد و سوخت.بدجور درد داشت!بدجور!حتی اون اولین بار که نهال رو لخت تو بغل پارسا دیدم انقدر درد نکشیدم.فکرمیکردم دل پارسا رو‌نرم‌کردم.اما اشتباه میکردم!وقتی نهال از بغل پارسا اومد بیرون‌ یه چیزی‌گرفت دستش و رو سر خودش و پارسا گردوند.اولش نفهمیدم ولی بعد دیدم برف شادیه.نهال میخندید.از اینجاهم میدیدم داره ناز میکنه.پارسا اما پشتش بهم‌بود.نشستن سرمیز..گوشیم‌رو درآوردم و قبل رفتن فیلم‌گرفتم.میخواستم‌اگه‌پدرومادرم‌باورنکردن نشونشون بدم.انگار‌نهال دید دارم‌فیلم‌میگیرم‌که به پارسا اشاره کرد.پارسا یکم‌برگشت و نیم‌رخش افتاد تو فیلم.دردی که تو قلبم‌بود یه طرف و حرصم از‌نهال یه طرف.چرا تا الان‌نفهمیده بودم این آدم‌چقدر خبیث و حقیر بوده.گوشیم‌رو گذاشتم تو کیفم.نفسای عمیق کشیدم و اشکایی که از‌چشمم‌جاری شده بود رو پاک‌کردم.باید قوی‌میبودم.من‌که چیزی از دست ندادم!من یه آدمی رو از دست دادم‌که عاشقم‌نبود.ولی پارسا یکی رو از دست داد که عاشقش بود. قسمت صد و چهل و پنجم: همین الانشم‌گرچه ت
و آتیشی که توی قلبم راه انداخته بود سوخت و خاکستر شد.با قدم های مصممی راه افتادم‌سمت کافه.نهال دید.لعنت بهت نهال!از قصد خم شد و دستای پارسا رو گرفت تو دستش.سه قدم!دو قدم!یک قدم!وارد کافه شدم.نهال مستقیم نگاهم نمیکرد اما حواسش به من بود.پارسا پشتش بهم‌بود.نفس عمیقی کشیدم تا تپش قلبم‌آروم بشه و رفتم‌جلو.صدای‌پاشنه ی کفشم بلند شد.با قدم های آرومی رفتم جلوی میزشون وایسادم.هردو با تعجب سربالا آوردن و نگاه به کسی کردن که اینطوری نزدیک‌میزشون وایساده بود.پارسا که منو دید فوری دستاش رو از زیر دستای نهال بیرون‌کشید.نهال به محض دیدنم  انگار که نمیدونسته و خیلی هول شده از جا پرید و هین بلندی کشید.واسم‌مهم نبود رفتاراش.یکم بعد دستش رو رو‌میکردم.نگاهم‌روی‌پارسا بود.زوم‌کرده بودم تو چشماش.تو آنی‌رنگش با دیدن‌من‌سفید شد و از جا بلند شد.هیچی نمیگفتم.فقط نگاهش میکردم.با من‌من‌گفت:_(ن...نرگس!)بدون اینکه حرفی بزنم‌تمام‌حرصم رو...خشمم رو....بغضم رو ریختم‌تو دستم و با نهایت توانم‌خوابوند تو گوشش.صدای سیلی ای که بهش زدم‌انقدر بلند بود که همه ی آدمای تو کافه برگشتن و نگاهمون کردن.پارسا حتی خم‌به ابرو نیاورد.سرش رو همونطور کج نگه داشت و چشم هاش رو بست.صورتش سرخ سرخ شد.با صدای لرزونی‌ ناشی از‌بغض گفتم:_(تموم شد!راحت میتونی‌بری به کثافت کاریات با خواهرم‌برسی!)رو کردم‌سمت نهال:_(تو چرا تعجب‌کردی؟!مگه دیشب خود تو آدرسو واسم‌نفرستادی‌که بیام و با چشمای خودم ببینم!آفرین!موفق شدی!مفت چنگت!دیگه واسم‌پشیزی ارزش ندارید.نه تو!)برگشت سمت پارسا که داشت مبهوت نگاه میکرد به نهال:_(نه تو!)با دست لرزونم‌حلقه ای که دلم‌نمیومد حتی حموم‌رفتنی درش بیارم‌رو در آوردم.دست پارسا رو باز کردم و گذاشتم‌کف دستش و با قدم‌های تندی از‌ کافه خارج شدم.کمی بعد صدای دویدن و داد پارسا رو‌شنیدم:_(نرگس!نرگس وایسا!بذار توضیح بدم!بخدا اونطوری که‌فکرمیکنی نی...!)با حرص برگشتم سمتش و داد زدم:_(هیچی نگو!بیشتر از این خودت رو حقیر نکن!به اندازه ی کافی از چشمم افتادی!حالم‌ازت‌بهم‌میخوره!بی شرف!)نتونستم‌گریه ام کنترلم کنم وزدم‌زیرگریه.برگشتم و بدو بدو سوار‌ماشینم شدم.نفهمیدم چطوری روشنش کردم.دیدم که پارسا همونجا وایساده و سرش رو گرفته بین دستاش و رفتن‌من‌رو نگاه میکنه.حس آدمی رو داشتم‌که جونش رو دو دستی به کسی داده باشه.
قسمت صد و چهل و ششم: اون حلقه جون‌من‌بود که دادمش دست پارسا.دیگه حتی سمت خونه هم‌نرفتم.صبح قبل از دراومدنم از خونه ساکمو بسته بودم.میدونستم دیگه قرار نیست پا بذارم تو اون خونه.به جز چند دست لباس واجب و یه سری وسایل شخصی چیزی برنداشته بودم.حتی طلاهام رو.کارت های اعتباریِ پارسا رو هم‌گذاشته بودم روی اپن دقیق جلوی چشم.که ببینه محتاج پول اون نیستم.پولی نداشتم واسه خرج‌کردن.یکم‌پول نقد درحد ۲ تومن تو کیفم‌بود.نمیدونستم‌اگه اونم‌تموم‌میشد چه خاکی تو سرم‌میکرد.تا به خودم‌اومدم‌دیدم‌تو مسیر خونه ی‌پدربزرگمم.تنها جایی که واسه رفتن مونده بود.خجالت میکشیدم‌برم و سربارشون بشم ولی چاره چی‌بود؟!جلوی در که نگه داشتم‌حالم‌اصلا خوب نبود.میخواستم‌پیاده شم که گوشیم‌زنگ‌خورد.با فکراینکه پارساست گوشیمو از‌کیفم درآوردم ولی نهال بود.جواب دادم.انگار که خود آزاری داشتم!با اینکه میدونستم‌چرت و پرت‌میگه جواب دادم:_(بله؟!)صدای شادش پیچید تو گوشم:_(دیدی بهت گفتم‌هیچوقت نمیتونی تو دل پارسا جا وا کنی واسه خودت؟!از اولم‌پارسا واسه من بود تو ازم‌گرفتیش!)با بیحالی نالیدم:_(مبارکت باشه!درا جلوی مامان بابا بگو میخوام‌با شوهر آبجیم ازدواج‌کنم!حتما بهت مدال افتخار‌میدن!)دست گذاشتم‌رو نقطه ضعفش انگار که داد زد:_(اونی که بهش میگی شوهر دوست‌پسرمنه بود نرگس خانوم!اونی که تو بهش بله‌گفتی یه سال با من دوست بود.عاشق من‌بود!شب و روزش با من‌بود!میخواست بیاد خواستگاریِ من!یادته اون‌زمان که بخاطر ترشیدگی‌تو بابام‌نمیذاشت خواستگارم‌بیاد خونمون!اون آدم پارسا بود!که به لطف تو و بابا منو گذاشت کنار و واسه اینکه لج‌منو دراره اومد تورو گرفت!تو هیچی نیست واسه پارسا میفهمی!تو فقط یه بازیچه ای شدی واسه اینکه پارسا عصبانیتش از دست منو سر تو خالی کنه.حالا هم که عصبانیتش گذشته فهمیده چه اشتباهی کرده.همینه که با تو اندازه انگشتای دستم نخوابیده!اصلا شک دارم‌!شاید حتی هنوز بکارتتم نگرفته!)سکوت کرد.انگار‌میخواست‌بدونه حرفایی که زده چقدر منو شکسته.وقتی دید من‌چیزی نمیگم ادامه داد:_(اگه اندازه ی پشیز واسه خودت ارزش قائلی نرگس‌طلاق‌بگیر!بذار‌هم‌حق‌به حق دارش برسه هم‌تو بیشتر از این کوچیک‌نشی و با یکی زندگی نکنی که عاشق خواهرته!منم دعا میکنم توام‌با یکی که لایقت باشه ازدواج‌کنی!)قطع کرد.قطع کرد و نفهمید من‌پشت تلفن نفسم‌قطع شد.من‌چیا شنیدم خدایا. قسمت صد و چهل و هفتم: چیا شنیدم.انقدر حالم‌بد شد که نمیتونستم‌نفس بکشم.مدام‌نفس عمیق‌میکشیدم.یه چیزی انگار تو گلوم‌گیر کرده بود.نفس عمیقی کشیدم و اون چیز انگار شکست و های های گریه ام تو ماشین‌پیچید.نمیدونم‌چقدر گریه کردم‌که با تقه ای که به در خورد از جا پریدم.برگشتم‌سمت‌پنجره.فرزاد بود.تا دید دارم‌گریه میکنم به نگران شد.حالت تهوع بهم دست داد و از‌ماشین‌پریدم‌پایین.در خونه باز بود.دویدم سمت دستشویی تو حیاط و هرچی خورده و نخورده بودم‌رو بالا آوردم.انگار داشت معده ام‌بالا میومد.از دستشویی که‌اومدم‌بیرون‌همه دورم‌جمع شدن و دلیل گریه ام‌رو پرسیدن.بینشون دنبال شهناز‌گشتم.از بقیه خواستم تنهام بذارن و به شهناز گفتم که شوهرم‌رو با دختره تو کافه دیدم و میخوام‌ازش جدا شم.های های‌گریه کردم و گفتم که جایی رو ندارم واسه رفتن.گفتم اگه برم‌خونه ی پدر و مادرم اونا بیرونم‌میکنن و باز منو‌میفرستن‌پیش شوهرم.که بابام‌گفته فقط با کفن‌برگرد.میون‌هق هقم گفتم که نمیخواستم سربارشون‌بشم اما جایی رو جز اینجا واسه رفتن نداشتم.نمیدونم چقدر حالم مظلومانه بود که شهنازم‌گریه اش گرفت.بعد اونهمه‌گریه دیگه نا نداشتم.شهناز بلندم‌کرد منو ببره تو اتاق.پا شدیم و برگشتیم.فرزاد وایساده بود پشتمون و اخماشو ریخته بود توهم.یعنی حرفامونو شنیده بود.چنان با غیض نگاهم‌کرد که تعجب‌کردم.شهناز منو برد تو اتاق و رخت خواب‌پهن کرد.با همون لباسا خوابیدم.شب بود که بیدار شدم.با همون لباسا رفتم‌بیرون.همه دور هم‌بودن.پدربزرگم با دیدنم دستشو دراز کرد سمتم:_(بیا دخترم!بیا جگرگوشه ام!خوش اومدی به خونه ات!در اینجا همیشه به روت بازه!)به شهناز نگاه کرد.با شرمندگی شونه بالا انداخت:_(خیلی‌نگرانت بودن‌همه!مجبور شدم‌بگم!)سری تکون دادم و رفتم‌پیش پدربزرگ.فرزاد کیفمو آورد:_(تو ماشینت مونده بود!گوشیتم خودشو خفه کرد از بس زنگ‌زد!)گوشیمو برداشتم.پارسا بود.۳۰ بار زنگ‌زده بود.نهال هم چند باری زنگ‌زده بود.رفتم تو پیاما.پارسا پیام داده بود.خواهش و التماس که جوابشو بدم.گوشی تو دستم بود که دوباره زنگ‌خورد.گوشیمو به کل خاموش کردم.فرزاد که‌بالا سرم‌بود گفت:_(جوابشو بده حداقل!سروقتش طلاقتو میگیری!باید بدونه شب کجا میمونی یا نه!)باباش تشر زد که تو کاریت نباشه!میدونستم امشب هرطوری بشه جوابشو نمیدم.پیششون نشستم و سعی کردم‌یکم خودمو بزنم
_(جمع و جور‌کن‌خودتو!چیزی‌نمیشه که!اونا باید خجول باشن و بترسن‌نه تو!)خدا میدونه چقدر بهم‌زنگ‌زده بودن.حتی وقتی‌تو راه بودیم جوابشونو ندادم.زنگ‌در رو که زدم‌انگار قبض‌روح شدم.من‌یه شب بی خبر از همه رفته بودم.خدایا به دادم‌برس!در باز شد.نپرسیدن‌کیه!حتما منتظر کسی بودن.نگاهی به دایی صادق کردم و‌رفتم‌تو خونه.قرار بود اگه تا نیم ساعت دیگه نیومدم‌بیرون‌ یا اشاره بهش نکردم‌ای‌پنجره ها بیاد تو خونه.وارد که شدم دیدم‌مامانم بدو‌بدو میاد بیرون:_(وای پارسا مادر تورو خدا بگو خبری هست از‌این‌گیس‌بریده یا ...!)تا منو دید فکش که بی وقفه داشت میچرخید بسته شد.یک‌لحظه واسه اینکه‌مطمئن شه خودمم نگاهم‌کرد و بعد جیغ کشید:_(بمیری الهی نرگس!خدا از روی‌زمین‌برت داره آبروی مارو بردی!شز کدوم‌گورستونی بودی!)بقیه ی داد و بیداداش مهم‌نبود چون بابام عین ببر‌زخمی پرید بیرون از خونه.میدونستم اگه‌بهم‌برسه کارم‌تمومه.انقدر کتکم‌میزنه که خون‌بالا بیارم‌پس قبل اینکه بهم‌برسه داد زدم:_(شب پیش خونوادم بودم.جام امن بود!نمیخواد شما کاسه ی داغ تر از آش بشید!)داد و بیدادای مامانم قطع شد.بابام‌یه لحظه خشکش زد بعد دوباره با سرعت اومد سمتم و چنان خوابوند تو گوشم‌که خوردم‌زمین و گوشم‌سوت کشید:_(بی حیا!فلان‌فلان شده کدوم گورستونی بودی؟!کدوم‌خانواده وقتی‌خونه ی پدر پارسا هم نبودی!چجور زنی هستی تو بی شرفِ حیوون!حیف اون مرد واسه تو حیف!)نفهمید خانواده منظورم‌خانواده ی خودنه.از جا بلند شدم.اما دوباره با سیلی دومش پخش زمین‌شدم.تا خواستم‌حرف بزنم‌تو دهنی خوردم.تا خواستم‌پا شم لگد خوردم.میزد و فحشم‌میداد و نفرینم‌میکرد.میگفت تا پارسا نیومده منو میکشه!این بار با تمام درد تنم از جا بلند شدم.حرص این کتک ها و تمام کتک های قبلی جمع شد تو تنم.حرص تموم اون تحقیر ها و بی توجهی ها.تا خواست دوباره دست‌روم‌بلند کنه داد زدم:_(پیش پدربزرگم‌بودم!جام از پیش تو یکی امن‌تر بود عمو!)دستش همونجا خشک شد.قسم‌میخورم‌خودش هم!نه تتها بابام خشکش زد که گریه ها و فغان های مادرمم قطع شد.و من این‌بین‌نهالی رو دیدم که تو چهارچوب در ایستاده بود و نگاهم‌میکرد.اصلا تعجب‌نکرد؟!چرا انقدر حالت چهره اش عادی بود.برگشتم‌سمت بابام.هنوز دستش خشک شده بود رو هوا.خون بینیم‌رو که راه افتاده بود پاک کردم‌و گفت قسمت صد و پنجاهم: :_(دایی صادقم‌بیرون‌منتظرمه!اومدم‌ باهاتون اتمام‌حجت کنم و برم.)گوشیمو از کیفم در آوردم و عکس پارسا و نهال رو که دیروز‌گرفته بود نشون پدرم‌دادم:_(اون دستی‌که میخواستی بکوبی تو صورت من‌رو برو بکوب تو صورت دختر خودت که با شوهر من ریخته رو هم و کارش به جایی رسیده که لخت تو اتاق خواب من تو بغل شوهرم‌ بخوابه!)بابام رنگش رفته رفته سفید تر‌میشد.رو‌کردم‌سمت مامانم:_(بیا ببین!تویی که گفتی دختر من محاله به شوهرخواهرش حتی چشم داشته باشه بیا ببین چطوری تو کافه دست تو دست هم‌نشستن!)نگاهم گذرا از‌روی نهال رد شد.ترسیده بود.اولین بار که ترسیده میدیدمش.اولین بار تو تمام این سال ها.نهالِ نترس و جسور الان واسه اولین‌بار ترسیده بود.دلم خنک شد.جرئت گرفتم و گفتم:_(میخوام‌طلاق بگیرم از پارسا.نهال و شوهرم‌با هم ازدواج کنن بلکه نهال دست بکشه از سر من و زندگیم!)روی شوهرم تاکید کردم.رو کردم‌سمت پدرم:_(الانم تا وقتی طلاق بگیرم‌پیش پدربزرگم‌میمونم.بعدشم‌خدا کریمه!تو نخواستی برگردم تو خونه ات یه فکر دیگه ای میکنم واسه خودم!)بعد مکث کوتاهی گفتم:_(عمو!)بعد هم‌برگشتم و با عجله دویدم‌سمت‌ماشین دایی و ازش خواستم‌بریم.دیدم‌بابام اومد بیرون و دوید سمت ماشین داییم.اما دیر بود.ما رفتیم و بابام موند جلوی در‌.گند زدم!گند!از خودم عصبی بودم.حق نبود تمام زحمت های این‌چند سال پدرم‌رو با لفظ‌عمو خراب کنم.واسم زحمت کشیده بود.اما از طرفی به خودم حق‌میدادم وقتی یاد کتک ها و ناحقی هاش میفتادم.وقتی رسیدیم خونه ی‌پدربزرگ دایی ازم‌پرسید چی شد.تو ماشین باهام‌حرف نزد و گذاشت آروم‌تر شم.بهش پوشیده گفتم چی شد.چند روز گذشت.تو خونه ی پدربزرگم.چند روزی که من از همیشه غمگین تر و افسرده تر بودم.با داییم رفته بودیم درخواست طلاق داده بودیم‌اما دیر شده بود.پارسا ازم‌به جرم ترک‌منزل و عدم‌تمکین شکایت کرده بود.فرزاد مدام تو سرم‌میزد و میگفت عین احمقا برخورد کردی.عوض اینکه با پنبه سرببری اشتباه ترین‌کارو کردی.انقدر گفت و گفت که یبار وقتی تو حیاط تنها بودیم و باز داشت سرکوبم‌میکرد زدم‌زیرگریه و گفتم‌نمیخواستم برم تو خونه ای که خواهرم رو تو بغل شوهرم‌دیدم.بعد هم دویدم تو اتاق.حالم‌خراب بود‌.میگفتن باید برگردم به خونه ام اما من حاضر نبودم حتی‌مصلحتی برگردم.کمی بعد فرزاد اومد تو اتاق و معذرت خواهی کرد و گفت نباید زود قضاوت میکرده و نمیدونسته خیانت شوهرم‌انقدر کثیف بوده.
یکم: گفت خودش واسم وکیل میگیره تا کارامو پیش ببره.اون داشت حرف میزد و من فکر‌م‌پیش حرفی بود که میخواستم‌بزنم بود.یک هرهو پریدم‌بین حرفش:_(فرزاد میشه واسم کارپیدا کنی؟!)با تعجب‌نگاهم‌کرد:_(چی؟!)با شرمندگی گفتم:_(اینجا سربار همه شدم.خیلی اذیت میشم!میخوام کارکنم!)فرزاد اخم‌کرد:_(میفهمی‌چی‌میگی؟!اگه بابام یا پدربزرگ حرفاتو بشنون بخدا خیلی ناراحت‌میشن ازت.چه سرباری چه اذیتی؟!اینجا خونه ی تو هم ه...)پریدم وسط حرفش:_(خواهش میکنم!غیرتو نمیتونم‌به کسی بگم!ناراحت میشن!)مردد سری‌تکون داد:_(بذار ببینم‌چه میکنم!)فردای همون روز وکیل داییم اومد و باقی کارایی که واسه به اسمم زدن اموال مونده بود انجام شد و قرار شد چند روز دیگه زمین و پول و خونه ای که به اسمم بود بیاد.نمیدونستم قراره به این‌زودی ارثمو بدن.دایی‌میگفت پدربزرگ‌سال ها قبل ارث‌همه ی بچه هاشو داده و کل اموالشو به اسم‌بچه هاش و بعضا اموال اضافه روبه اسم نوه هاش کرده.یه سری زمین داشتن و خونه.میگفت فقط من‌موندم که امروز و فردا به حقم‌میرسم.تو این‌چند روز گوشیمو جواب‌نمیدادم بارها پدرو مادرم و نهال و پارسا و پروانه و مهری خانوم‌زنگ زده بودن ولی جواب نداده بودم.تا روزی که فرزاد گفت واسم‌کارپیدا کرده.منشی یه مطب دکتر خانوم بود.دکتره یکی از دوستاش بود.حقوقش حدودا یک‌میلیون و‌پونصد بود ماهی.کم‌بود ولی واسه من دنیا بود.واسه اینکه برام بیمه رد شه نیاز به  پرونده ی دیپلمم داشتم.اما یادم‌افتاد پرونده ام خونه ی پارسا جا مونده.از پروانه کمک‌گرفتم.بهش که‌زنگ‌زدم اولش کلی جیغ و داد کرد که بی معرفتی و فلانی و بهمانی اما بعدش گفت‌فهمیده قضیه از چه قراره و مدام‌قسم و آیه میخورد که داداش من‌انقدر هم لاشی نیست!بهش گفتم واسه بار آخر یه کار ازش میخوام و اونم اینه که وقتی پارسا خونه نبود بهم‌بگه بیام برم‌پروندمو بردارم.قبول کرد.خیلی زودم قبول کرد.نباید بهش اعتماد میکردم!نباید.شب زنگ‌زد گفت پارسا خونه‌نیست و شرکته‌.حاضر شدم و خواستم‌زنگ‌بزنم آژانس که فرزاد دید لباس تنمه سوال و جواب کرد و وقتی گفتم‌میرم‌خونه ی‌پارسا مدارکمو بردارم‌اخم‌کرد و گفت‌باهم‌میریم‌که اگه یه موقع اون بی شرف خونه بود نتونه اذیتت کنه.طبیعی بود وقتی به پارسا گفت بی شرف من‌قلبم درد گرفت؟!با ناراحتی‌گفتم:_(اونطوری نگو!)تعجب‌کرد:_(چطوری؟!)با خجالت گفتم:_(نگو بی شرف!) قسمت صد و پنجاه و دوم: پوزخند صداداری زد:_(نیست مگه؟!کدوم آدم‌با شرفی میره با خواهرز...!)تشر زدم:_(فرزاد!خواهش میکنم!)یجوری‌نگام‌کرد که خجالت کشیدم و سرم‌رو انداختم‌پایین.یکم که نگاهم کرد گفت:_(خدا بده شانس!)بعد هم‌از در رفت بیرون و منم دنبالش رفتم.با ماشین فرزاد رفتیم.خیلی‌پولدار نبودن.یعنی نه در حد پارسا و خانواده اش.اما وضع مالیشون رو به بالا بود.تو راه حرفی بینمون رد و بدل نشد.وقتی رسیدیم‌از فرزادخواستم دم در منتظرم باشه من برم‌مدارکمو بردارم‌و برگردم.قبول نکرد و‌گفت باهام‌میاد و دم در منتظرم‌میشه.هرچی گفتم‌نیا گوش نکرد.میترسیدم!نمیدونم‌چرا!از‌ماشین‌پیاده شدم و با استرس رفتم‌بالا.فرزاد هم دنبالم.کلید داشتم.در رو باز کردم و وارد شدم.فرزاد دم در منتظرم‌وایساد.پروانه‌گفته بود این‌ساعت پارسا خونه نیست.رفتم‌تو اتاق خواب و تو کمد دنبال مدارکم‌گشتم.نبود که نبود!اصلا یادمم.نمیومد کجا گذاشتمش آخرین‌بار.نکنه خونه ی بابام‌باشه؟!با عجله و استرس کل‌کشو ها و کمد رو بهم‌ریختم به امید پیدا کردنش.تمام‌این گشتن شاید پنج دقیقه هم‌نکشید اما واسه من انگارهردقیقه یک ساعت میگذشت.تو حال خودم‌بودم‌و داشتم‌فکرمیکردم آخرین بار کجا گذاشتمشون که با صدایی که شنیدم‌قلبم اومد تو دهنم:_(دنبال این‌میگردی؟!)چنان‌برگشتم‌سمت در که انگار جن دیده باشم.مدارکم تو دست پارسایی بود که تو چهارچوب در ایستاده بود.خشکم‌زد و لال شدم.اومد تو و در اتاق روبست:_(جاتو میگفتی خودم‌میاوردم خدمتت!)با کنایه حرف میزد!من باید طلبکار‌میشدم!این‌چرا طلبکار بود پس؟!با حرص گفتم:_(نمیخواستم‌ببینمت!)و تو دلم‌فحشی نثار‌پروانه کردم.دختره ی لوس بی‌مزه!تکیه داد به در و ریلکس دستاشو تو هم‌قفل کرد:_(بگو ببینم!کجا بودی این چند وقتو؟!خونه ی کی موندی؟!فقط‌بدونم‌کی شب تورو پیش خودش نگه داشته!وایسا فقط!)چنان داشت تهدیدم‌میکرد و با غیض حرف‌میزد که ترسیدم.این‌چش شده بود!نگاه ازش گرفتم.باید زودتر‌میرفتم:_(بده مدارکمو!میخوام‌برم!)تا من‌برسم‌بهش در رو قفل کرد و کلیدشم‌گذاشت تو جیب شلوارش:_(کجا؟!تازه پیدات کردم!بشین‌حرف دارم‌باهات!)تا دیدم در رو قفل کرد دیوونه شدم.انگار که قاتلی چیزی باشه!نمیدونم‌چم شده بود.ترسیده بودم‌اما در عین حال عصبانی‌بودم:_(وا کن درو!حرفامون بمونه تو دادگاه!)خندید!انگار داشتم‌جوک‌میگفتم:_(باشه تو دادگاهم حرف میزنیم!ولی من طلاقت نمیدم!که بعد جدایی‌بری هر غلطی دلت میخوادو بکنی!) قسمت صد و پن
جاه و سوم: که بعد جدایی‌بری هر غلطی دلت میخوادو بکنی!)انقدر از این حرفش شوکه شدم‌که هیچی نتونستم‌بگم.مگه چه غلطی کرده بودم؟!اصلا چه غلطی داشتم‌بکنم؟!اصلا من و غلط؟!با حرص گفتم:_(منو با خودت مقایسه نکن!وا‌ کن درو زود باش!)انگار بهش برخورد این طوری حرف زدنم.باحرص عین خودم‌گفت:_(تو قبلش زر بزن‌بگو پیش کی مونده بودی این‌مدتو!)اومد سمتم و خواست دستمو بگیره که داد زدم:_(به من دست نزن!عوضی!وا کن درو!وا کن!)من داد و‌بیداد کردم و اون سعی میکرد آرومم‌کنه.میگفت حرف‌بزنیم بعد هرجا خواستی برو.اما گوشم بدهکار نبود.به چهارمین دادم‌نکشیده با مشت های محکمی که کوبیده شد به در و پشت بندش صدای داد فرزاد انگار آب جوش خالی کردم روی سرم.تا مغزم جلز و ولز کرد:_(نرگس!نرگس!هوی بی شرف وا کن درو!)لعنت به من!چرا یادم‌رفت فرزاد‌ دم در منتظر بود؟!پارسا انگار باور‌نمیکرد چیزایی که میشنید رو.با تعجب‌نگاهم کرد.نمیدونم چه شکلی شده بود قیافم‌که مدارکم‌رو محکم‌کوبید تو صورتم و رفت سمت در.مغزم آژیر‌کشید.الان‌بود که دعوا شه بینشون.تا پارسا درو وا کرد بیخیال مدارک‌ولو روی‌زمین دویدم‌سمت در.پارسا به محض وا کردن در چنان فرزادو هول داد که کم‌مونده بود بیفته.صدای عربده ی پارسا تنمو لرزوند:_(نشونت‌میدم الان‌کی‌بی شرفه کثافت!)و مشت بود که کوبید تو صورت فرزاد.صدای جیغم‌بلند شد:_(پارسا نزن!)فرزادم انگار بهش برخورد کتک خوردن که اونم‌مقابله به مثل کرد.هرچی داد و بیداد کردم‌فایده نداشت.پس خودم رو انداختم‌بین پارسا و فرزاد تا شاید مانع دعواشون بشم.اصلا معلومم‌نبود چرا و سرچی دارن دعوا‌میکنن.پارسا واسش خط و نشون میکشید و فرزاد از خودش دفاع‌میکرد.وقتی دیدم هیچ‌کدوم‌ول کن نیستن زدم‌زیرگریه و به فرزاد التماس کردم‌بریم.عقب کشید وبا حرص انگشتی واسه پارسا تکون داد:_(کار من‌با تو تموم نشد!)بعد هم‌به من‌اشاره کرد:_(راه بیفت!)دنبالش دویدم که پارسا دستمو‌گرفت:_(توهیچ‌جا نمیری!)دستمو از دستش درآوردم و داد زدم:_(به تو ربطی نداره!)فرزاد عین‌شیر زخمی وایساده بود و هرآن‌منتظر بود حمله کنه.پارسا دوباره دستمو‌گرفت و از بین دندونای بهم‌چفت شده اش غرید:_(هنوز زن‌منی!هنوز زن‌منی و با این بی شرف میای تو خونه ام؟!)پاک‌قاطی کرده بود.به التماس افتادم:_(تورو خدا ول کن دستمو برم!)جدی‌گفت:_(هیچ جا نمیری!میمونی همینجا!) قسمت صد و پنجاه و چهارم: میدونستم اگه بیشتر اصرار کنم باز دعواشون میشه.رو کردم‌به سمت فرزاد:_(فرزاد تو برو!من‌خودم‌برمیگردم!)پارسا چنان فشاری به دستم داد که با صدای بلندی گفتم آخ!فرزاد همونجا وایساده بود و تکون‌نمیخورد.داد زدم:_(برو دیگه!)نگاهی به من و پارسا کرد و رفت.بعد رفتنش پارسا دستمو ول کرد.رفت درو بست و قفل کرد و نشست روی‌کاناپه.از جیبش پاکت سیگاری درآورد و روشن کرد و تو سکوت کشید.چرا من‌دقت نکرده بودم‌به حال و‌روزش؟!ریشاش بلند‌تر شده بود و موهاش عین همیشه مرتب نبود.لباساش هم‌ همینطور.باورم‌نمیشد اصلا اینی که نشسته روی کاناپه پارسا باشه.سیگار‌میکشید؟!انقدر بهم‌ریخته و نامرتب بود؟!وایسادم تا سیگارشو بکشه.وقتی تموم شد داد زدم:_(سیگارتم کشیدی وا کن درو میخوام‌برم!)انقدر آروم‌بودنش روی اعصابم بود.انگار نه انگار کمی‌پیش اون همه اتفاق افتاده بود.سیگاردومش رو روشن‌کرد و با صدای آرومی‌گفت:_(بیا بشین!)حرصی از این همه آروم‌بودنش جیغ زدم:_(چی‌چیو بیا بشین‌میگم درو وا کن!)اون‌بود که داد زد:_(بیا بشین‌گفتم!)نتونستم‌مخالفت کنم.دور‌مثل اینکه دور پارسا بود.رفتم و روی‌کاناپه با فاصله نشستم.سربلندکرد و‌نگاهم کرد.یکی دو دقیقه بی حرف فقط به صورت اخموی من نگاه کرد و بعد گفت:_(تویی که به من انگ خیانتکار میزنی بگو ببینم این‌پسره کی بود!من خیانتکارم یا تو؟!)بیشتر از اینکه موقع گفتن این حرفا عصبانی‌باشه ناراحت بود.وقتی این حرفو شنیدم دیوونه شدم.کاراش کم بود حالا مهر خیانتم روی پیشونیم میزد.از جا پرید و جیغ و داد کردم:_(خجالت نمیکشی؟!من خیانتکارم؟!میخوای گناه خودتو با تهمت زدن به من‌بشور...!)عصبانی از‌جاش بلند شد و وایساد رو به روم:_(داد و بیداد نکن الکی!توضیح بده!کیه این‌پسره ی بی شرف ها؟!کیه که چند وقته مدام باهاش میری این ور اون ور!کیه که دستشو گرفتی آوردیش تو خونه ی من!کیه که بهت جسارت جدا شدن از منو داده؟!)ماتم‌برد.پارسا چی‌داشت‌میگفت؟!وقتی نگاهمو دید پوزخندی زد:_(آره فکرکردی عین‌کبک‌سرمو کردم‌زیربرف آره؟!فکرکردی خبرنداشتم من تا میرفتم‌سرکار تو میرفتی بیرون و شب برمیگشتی خونه نه؟!قبل اینکه منو مقصر کنی خودت توضیح بده ببینم‌کیه این‌پسره که انقدر وقتتو باهاش میگذرونی؟!)چی باید میگفتم؟!میگفتم‌پسرداییمه؟!میگفتم‌من‌بچه ی واقعی پدر و مادرم‌نیستم؟!ساکت شدم.پارسا که سکوتمو دید آروم‌تر‌شد قسمت صد و پنجاه و پنجم: :_(زنگ زدم مامان بابات بیان اینجا تکلیفمونو مشخص کنن!باشه من یه اش