eitaa logo
رمان کده.PDF_ROMAN
4.3هزار دنبال‌کننده
314 عکس
238 ویدیو
51 فایل
@Sepideh222 ایدی من درصورت ضرورت #رمان_کده https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💞
مشاهده در ایتا
دانلود
بین‌نرگس چقدر خانومه که هنوز باهات محترمانه برخورد میکنه!)با‌زنگ‌خوردن‌گوشیم‌بی صدا دویدم‌سمت کاناپه و تا خواستم دوباره دراز بکشم در اتاقم‌باز شد.با دیدن پارسا خودمو متعجب‌نشون دادم:_(تو اینجا‌چیکار میکنی؟!)بدون اینکه جوابمو بده به‌گوشیم اشاره کرد:_(کیه زنگ‌میزنه بهت؟!)گوشیمو‌برداشتم.با دیدن اسم‌فرزاد کلافه شدم.اصلا حس خوبی نداشتم به اینکه نزدیکش باشم.حداقل از دیشب به بعد.خواستم رد تماس بدم ولی وقتی دیدم‌پارسا چطور زل زده به گوشیم‌جواب دادم:_(بله؟!)فرزاد حالمو‌پرسید و گفت اگه‌چیزی نیاز دارم‌بگم واسم‌بخره‌بیاره.بعدشم پرسید اون‌پسره نیومده اونجا که؟!به چشم‌پارسا نگاه کردم.اگه‌میگفتم‌اومده فرزاد میومد.برای همین گفتم‌نه نیومده!بعد هم خیلی زود قطع کردم.پارسا اخماش تو هم بود.هی دهن باز‌میکرد چیزی بگه ولی بعد دوباره میبست.پروانه با چشم و ابرو بهش اشاره میکرد.نفهمیدم منظورش‌چی بود.ولی پارسا رفت تو آشپزخونه و کمی بعد با یه لیوان آب‌پرتقال برگشت و داد دستم.گرفتم و گذاشتم‌رو میز.نشستم‌پایین‌کاناپه  درست زیرپاهام و زل زل نگاهم کرد.از نگاهش معذب بودم اولش ولی‌بعد حس خوبی بهم‌میداد.خدا هیچکسو عاشق نکنه!عشقت هرچقدرم‌بد باشه بازم وقتی‌کنارته با آرامش نفس میکشی.سرم رو انداخته بودم‌پایین‌که دستمو‌گرفت.خواستم دستمو بکشم بیرون که با اون یکی دستشم محکم تر گرفت:_(کاری ندارم!فقط دستت تو دستم‌باشه!)وقتی دید هنوز تقلا میکنه خم شد و بوسه ای به دستم که بین دستاش بود زد.با همین‌حرکتش انگار فلج شدم.دیگه‌نه‌تقلا کردم دستمو بکشم‌بیرون از دستش نه چیزی.لپام داغ شد و میدونستم‌قرمز شدن.سرم‌رو بیشتر انداختم‌پایین.خدا میدونه با همون‌بوسه چطور دلم‌نرم‌شد اما بعد با فکر اون بوسه هایی که جلوی چشم های نهال به دستام میزد...یاد اون محبت های ساختگیش جلوی‌نهال و سردی هاش تو خلوتمون...یاد عشقم گفتن ها و قربون صدقه هاش جلوی‌نهال...باعث شد کل حس خوبم دود شه بره هوا.پارسا خوب بلد بود نقش‌بازی‌کنه.الانم داشت نقش بازی‌میکرد که من ببخشمش.خوب شد حرفاشو با پروانه شنیدم وگرنه فکرمیکردم‌این کاراش از تهِ دل!اخم‌غلیظی از فکر‌گذشته نشسته بود روی پیشونیم اما تلاش نمیکردم‌دستمو از دستش بکشم‌بیرون.
https://eitaa.com/joinchat/795279644C88521df896 کانال جدیدم هست دوستانی که میخوان شادشن واردکانال شوند ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✧❁ ❁✧ @khandeon
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ✧❁ ❁✧ @khandeon
474462176283.pdf
3.66M
نویسنده:آرام رضایی خلاصه رمان: آنید کیان دانشجوی مهندسی کشاورزی یه دختر شمالی که کرج درس میخونه. به خاطر توصیه ی یکی از استاد ها که پیشنهاد داده بود که برای بهتر یادگیری درس بهتره کار عملی انجام بدن و به طور مستقیم روی گل و گیاه کارکنن.بنا به عللی آنید تصمیم میگیره که به عنوان یه پرستار برای یه خانم سالمند توی یه خونه ی بزرگ که وسط یه باغه کار کنه که بتونه از باغش برای یادگیری رشته اش استفاده کنه.آنید مخصوصا” دنبال خونه ای میگرده که بدون عنصر ذکور باشه و خونه خانم احتشام بهترین جاست چون سالهاست که بچه های خانم احتشام خارج از کشور زندگی میکنن. همه چیز خوب پیش میره تا روزی که آنید از مرخصی میاد و ….. با فونت درشت🤩🤩 https://eitaa.com/roman_kadeh @roman_kadeh
قسمت صد و هفتاد و یک: تو این‌مدت حاملگیم کسی نبود بهم‌محبت کنه و من شدیدا احتیاج داشتم به محبت.من همیشه کمبود محبت و عشق داشتم.هم از طرف پدرو مادرم.هم از طرف پارسا.من همیشه نفر دوم بودم‌بعد نهال.همیشه خوبا واسه نهال بود.تو فکرهای خودم غرق بودم که صدای آروم‌پارسا بلند شد:_(این چند وقت تنهایی چطور گذروندی؟!)واسه ثانیه ای نگاهش کردم و باز سرم‌رو انداختم‌پایین.نزدیک‌تر شد بهم طوری‌که تنش با پاهام در تماس بود.چرا سعی‌نمیکردم دور بشم ازش؟!دستمو محکم فشرد:_(حرفامو گوش نکن!باشه!اصلا تا وقتی دلت میخواد تو این خونه بمون.با من‌سرد باش بدرفتاری کن.هیچکسو نبین.ولی بذار پشتت باشم.بذار‌هرجا نیاز داشتی کمکت کنم.نه به عنوان شوهر.به عنوان یه دوست.)اخم‌کردم‌و خواستم‌چیزی‌بگم که انگشتشو گذاشت روی لبم:_(خواهش میکنم‌نرگس!بچه ی من تو شکمته!تو مادر بچم قراره بشی.به اندازه ی کافی شرمنده ی خودم و وجدانم هستم.نذار بیشتر از این‌شرمنده شم.بذار کنارت باشم فقط.خواسته ی زیادیه؟!)تا خواستم‌چیزی بگم صدای باز شدن در خونه بلند شد.برگشتم سمت در و دیدم‌پروانه رفت.خواستم از جا بلند شم‌که پارسا مانعم شد:_(ولش کن!کار داشت باید میرفت!)از فکرتنها موندن پیش پارسا دست و‌پامو گم‌کردم.از جا پریدم:_(تو ام‌برو باهاش!منم خوب شدم!)رفتم سمت در و بازش کردم و‌منتظر نگاهش کردم.اولش ناراحت نگاهم کرد.میدونستم‌پا میشه و میره.انقدر مغرور بود که جایی که نمیخواستنش نمیموند.با قدم های آروم اومد و جلوم وایساد.فکرکردم‌قراره خداحافظی کنه اما در کمال تعجبم‌در رو بست و با لبخند مهربونی‌گفت:_(اینطوری با مهمون‌برخورد میکنن‌؟!از خونت بیرونش‌میکنی؟!)این‌همه‌نزدیکی حالمو عوض میکرد.یکم ازش فاصله گرفتم:_(تو مهمون نیستی‌منم‌میزبان‌نیستم.نیازی نیست نگرانم‌باشی!برو همونجایی که باید باشی!)نزدیکم‌شد.پشتم به دیوار بود.دستاشو گذاشت دو طرفم و من‌رو بین دستاش و دیوار‌ زندونی‌کرد:_(من درست جایی ام که باید باشم!پیشِ تو!پیشِ مامان بچه ام!انقدر باهام‌ بد رفتاری‌نکن!)اخمامو ریختم تو هم و تا خواستم‌جبهه بگیرم‌فهمید و سریع گفت:_(حق داری!حق داری بخدا!نمیگم‌نداری!هرکی جات بود منو فحش بارون‌میکرد ولی ببین.من درد خودم واسم‌بسه.بخداوندی خدا دلیل سردی من تو نبودی.خودم‌بودم که با زندگیت‌بازی کردم.یه غلطی کردم ولی بعدش پشیمون شدم و هیچ راه برگشتی نداشتم. قسمت صد و هفتاد و دو: خوبی تو منو شرمنده میکرد و باعث میشد با خودم‌قهرکنم!من به اندازه ی کافی بهم‌ریختم اینروزا نرگس.بذار حداقل تو این ر بروزای بارداریت پیشت باشم.خواهش میکنم!اذیتت نمیکنم!مزاحمت نمیشم!فقط کنارت میشم.اصلا فکرکن‌بادیگاردتم!به این‌چشم‌منو ببین!)حرفاش آرومم‌کرد.عین آب روی آتیش دلم‌شد.خشمم فروکش شد.دید انگار و فهمید که لبخندی به پهنای صورت زد:_(حالا درسته من‌مهمون خونه اتم ولی تو بیا بشین ازت پذیرایی کنم!اجازه ه...!)حرفش با خوردن‌زنگ نصفه موند.پارسا پوف کلافه ای کشید:_(باز این پروانه ی سربه هوا چی جا گذاشته؟!)بدون اینکه دستشو از کنار سرم‌برداره که بتونم‌برم درو باز کرد.آب شدم از خجالت.برگشتم‌ببینم پروانه چطوری نگاهمون‌میکنه که با دیدن فرزاد انگار یه پارچ آب یخ ریختن‌روم.چنان هول شدم که نگو.دست پارسا رو‌پس‌زدم و ازش فاصله گرفتم.فرزاد همچین نگاهم‌میکرد انگار منو وسط‌گناه کبیره دیده!زل زل نگاهم‌میکرد.پارسا که نگاهشو دید عصبی شد.از صدای نفساش فهمیدم.و تموم این اتفاقا شاید به دقیقه هم‌نکشید:_(فرمایش؟!)فرزاد به خودش اومد.اخمی کرد اما نگاه ازم نگرفت:_(بهتری‌نرگس؟!نگرانت شدم اومدم سربزنم.)کفشاشو درآورد که بیاد تو.پارسا مانعش شد.سد شد جلوی چهارچوب و سینه سپر‌کرد:_(من هستم!شما نگران‌همسر من نباش!)فرزاد همچین با حرص نگاه کرد به پارسا که انگار اون شوهر منه و پارسا غریبه است.رو کرد سمت من:_(بابام و عمه ها و بقیه نگرانتن نرگس.نمیتونن بیان‌میترسن‌برن خونه به پدربزرگم‌سرایت کنه.به من‌گفتن بیام‌تماس تصویری‌بگیرم!)تصمیمم رو گرفته بودم!باید فرزادو دور‌میکردم.خیلی دور.من چه اشتباهی کرده بودم.چرا انقدر احمق بودم؟!چرا انقدر کور بودم؟!پسره هفته ها میومد دنبالم دم‌مطب.مدام منو میبرد بیرون میبرد رستوران کارامو میکرد.اون‌گلایی که واسم به بهانه های مسخره میخرید و من‌فکرمیکردم دلش واسم‌میسوزه.نفهمیدم و بهش اجازه دادم انقدر تو زندگیم نفوذ کنه که حالا نگاه هاش انقدر ضایع بشه.باید دورش‌میکردم‌.خیلی سرد گفتم:_(من خودم بهشون‌زنگ‌میزنم و تصویری حرف‌میزنیم.تو برو به کارات برس.صبحم‌از‌کارات انداختمت!)انقدر ناراحت نگاهم‌کرد که مجبور شدم نگاه ازش بگیرم.با حرفی که زد دلم واسش سوخت:_(تا اینجا اومدم!منو از دم در خونت برمیگردونی؟!)لحنش شوخی بود به ظاهر ولی من ناراحتیشو دیدم.راست میگفت. قسمت صد و هفتاد و سه: راست میگفت.بنده خدا هنوز جلوی‌چهارچوب بود و پ
ارسا سد راهش شده بود.پارسا که‌گفت:_(همسرم‌میخواد استراحت کنه!جلوی‌شما معذبه!)دلم‌به درد اومد.بنده خدا این‌همه‌زحمتمو کشیده بود.و لعنت به منی که باز دلم طاقت نیاورد و پارسا رو کنار زدم و فرزاد رو راه دادم داخل.ای کاش نمیکردم.من همیشه بدترین تصمیمارو میگیرم.همیشه!فرزاد لبخند زد و اومد تو.پارسا با حرص نگاهم‌میکرد ولی چیزی‌نمیگفت.به فرزاد گفتم‌بشینه واسش چایی‌بیارم که گفت خودش میریزه اگه خواست و‌من‌خودمو خسته نکنم.رفتم‌نشستم رو تک کاناپه ی خونه ام و از فرزاد حال خانواده ی مادریمو پرسیدم.میگفت همه‌نگرانم شدن وقتی فهمیدن مریضم و بین‌من و پدربزرگ‌موندن و نه میتونن بیان نه نگرانیشون کم‌میشه.پارسا هنوز اونجا وایساده بود.فرزاد یکم با گوشیش ور رفت و گرفت سمتم:_(بیا باهاشون تصویری حرف بزن.ببیننت خیالشون راحت شه!)خودشم اومد کنارم با فاصله ی چند وجب از من روی‌کاناپه نشست.کاملا ناخودآگاه نگاهم نشست روی پارسا!طوری‌نگاهم کرد که خودم‌خجالت کشیدم.فوری از روی‌کاناپه بلند شدم و نمایشی دور تا دور خونه دور زدم.با تک تکشون حرف زدم و دیدن خوبم.پارسا رو نشون ندادم که‌نفهمن‌پیشمه.وسط حرف زدنم فرزاد هی‌میگفت بیا بشین ضعف میکنی.ولی خودش یه سانتم جابه جا نمیشد.نمیخواستم‌نزدیکش باشم.حس گناه میکردم.قطع که کردم‌گوشی رو دادم‌بهش.سرم گیج رفت و نشستم روی زمین.پارسا دوید سمتم:_(نرگس خوبی؟!چی شد یهو؟!)فرزادم از جا پرید:_(بهت گفتم‌بیا بشین!باید استراحت کنی!)پارسا رو که شونه هامو تو دستش گرفته بود از خودم دور کردم:_(خوبم!شمابرید اگه،خیلی خوبه میشه.منم استراحت‌میکنم!)فرزاد سکوت کرد ولی پارسا زمزمه وار گفت:_(محاله تنهات بذارم و برم!همین‌چند وقتم اشتباه کرده بودم!)فرزاد انگار شنید حرف پارسا رو که گفت:_(خاله ها قسمم دادن تنهات نذارم و مواظبت باشم.نگران‌میشن اگه حالا منم‌برم!)پوف کلافه ای کشیدم.حالم‌بهتر شده بود رفتم آشپزخونه تا دوباره سوپ گرم‌کنم واسه خودم.حالمو بهتر‌میکرد.یکم‌بعد فرزاد اومد پیشم و با صدای آرومی حرصی‌گفت:_(این بی شرف اینجا چه غلطی‌میکنه‌نرگس؟!مگه نگفتی نیستش؟!به من دروغ میگی؟!پروانه کوشش؟!)داشت منو بازخواست میکرد اونم‌انقدر عصبی و طلبکار؟!اخمامو ریختم توهم:_(صد بار بهت‌گفتم‌اون طوری صداش نکن!بعدشم تو زحمت‌کشیدی منو بردی دکتر دستت دردنکنه. قسمت صد و هفتاد و چهار: من بی کسم این روزا تو شدی کمکم ولی تو کارای من دخالت نکن.حق نداری‌منو بازخواست کنی.از این به بعد اصلا نمیخواد نگرانم‌باشی.۲۸ سالمه خودم از پس خودم‌برمیام!)عصبی تر از قبل شده بود:_(چی میگی واسه خودت؟!ولت کنم که این بی شرف عین لاشخور هی دورت‌بگرده؟!یادت رفته باهات چیکارکرده؟!مگه خودت نمیگفتی خواهرتو تو بغلش دیدی؟مگه‌نگفتی محاله دیگه حتی‌نگاشم‌کنی.چی شد تموم اون حرفا یادت رفت؟!)وقتی صدای اون‌بلند شد صدای منم‌بلند تر شد اما نه اونقدر که پارسا بشنوه.تو پذیرایی که نبود حتما رفته بود دستشویی که نمیومد:_(فرزاد!من یادم‌نرفته چی‌گفتم خب؟!ولی تو دخالت نکن تو کارام.نمیخوام‌پشتم‌باشی مفهمی نمیخوام!)عین همیشه منو جدی نمیگرفت.پوزخند زد:_(آره ولت کنم که با دو تا کلمه خرت کنه برگردونتت به اون زندگی؟!دو ماه مستقل شدی یادت رفت‌چه بلاهایی سرت آورده این پسر!بهت خیانت‌کرد بعدشم‌رفت به جرم‌ترک‌منزل شکایت کرد.به خودت‌بیا نرگس!پرتش کن‌بیرون از خونه ات عوض اینکه به من‌دروغ بگی که نیستش و رفته!)انگشتشو رو به روی صورتم‌تکون داد:_(حالا این دروغت باشه من و تو بعدا حلش میکنیم!ولی الان برو بیرونش‌کن.باشه منم‌میرم تو تنها بمون‌اگه اینطوری‌راحت تری.ولی تا اون بی شرف اینجا باشه منم جایی‌نمیرم!)تا اومدم‌جواب بدم صدای عربده ی‌پارسا بلند شد:_(نرگس؟!)از جا پریدم.خواستم‌برم‌سمت صدا که دستمو گرفت:_(بیرونش‌میکنی نرگس!به من‌ربطی‌نداره دور و ورت نبینمش!)انقدر شوکه بودم‌از رفتارای‌فرزاد که فقط با بهت‌نگاهش کردم و دستمو از دستش کشیدم‌بیرون.پارسا تو اتاق بود.تا قیافشو دیدم دلم هری ریخت‌.صورتش قرمز قرمز شده بود و چشماش به خون نشسته بود.درو بست و قفلش کرد.با تعجب‌نگاهش کردم.اومد نزدیکم و پچ‌پچ وار‌گفت:_(هی‌میگم‌لال شم ولی‌نمیتونم!هی میگم بهت گیر ندم.هی‌میگم رو مخت نرم ولی‌نمیتونم!باشه میخوای ازم‌دور باشی میخوای ازم جدا شی باشه همش قبول ولی تو مادر بچه ی منی نرگس!)سرشو گرفت بین دستاش:_(باورم‌نمیشه!میفهمی باورم‌نمیشه!به این حرومزاده چرا انقدر رو دادی؟!بی کسی بهونته؟!خودم‌میشم غلام حلقه به گوشت حتی بعد طلاق.نامرد عالمم‌اگه کاری داشتی خودمو دو سوته‌نرسونم!بی هیچ‌توقعی ولی این!)دستشو گرفت سمت دیوار آشپزخونه:_(تو به این‌ تکیه کریدی؟)مشتشو کوبید رو دیوار:_(من‌مُردم؟!بابات مُرده؟!خانوادت مُردن که این‌بی‌شرف دم‌به دقیقه پیشته؟!) قسمت صد و هفتاد و پنج: هی دنبال توجیه بودم ولی هیچی پیدا نمیکردم.راست‌میگفت.من خودمو گم‌کرده ب
ودم.نمیدونستم دارم‌چیکارمیکنم و فرزاد ذره ذره به بهانه ی کمک‌انقدر نزدیک شد بهم‌که‌خودمم نفهمیده بودم.پارسا با صدای آرومی‌گفت:_(خواهش میکنم ازت نرگس.تو بارداری.مادر‌ بچمی!هنوز زنمی!خونه ی پدرو مادرت نمیری بیا بریم‌خونه ی مادرم‌بمون اصلا بیا بریم خونه ی خودت من‌میرم جای دیگه میمونم.فقط اینجا نمون.)باز‌لجبازی کردم:_(نمیخوام خونه ی من اینجاست‌.میخوام اینجا باشم!)سعی میکرد صدا و عصبانیتشو کنترل کنه:_(باشه!بمون تو خونه ی خودت!ولی این پسره رو بفرست بره.چه معنی داره تو خونه ی یه زن حامله ی تنها یه پسر‌مجرد اونم با این‌سنش همش رفت و آمد کنه!هی دم‌به دقیقه بیاد بهت سربزنه.من نه تو خودت چطور قبول‌میکنی؟!کو اون‌نرگس که موقع حرف زدن با به قول خودش نامحرم سرخ و سفید میشد؟!)به مسخره گفت:_(این قوزمیت الان واست محرم شده؟!)موهای بلندمو تو دستش گرفت:_(روسریتو درنمیاوری‌میگفتی‌محرم‌نامحرم الان موهاتو افشون‌میکنی دورت و یه پسر مجرد مدام تو خونته؟!چیکار داری‌میکنی‌نرگس؟!میخوای تلافی‌کنی؟!میخوای لج منو دراری؟!چیو میخوای ثابت‌کنی؟!قصدت هرچی بود موفق شدی دیگه بسه!)سکوتمو که دید موهامو ول کرد:_(پروانه کلاس داره دو ساعت دیگه تموم‌میشه بهش گفتم‌بیاد پیشت.منم اون بیاد میرم الان دلم‌طاقت‌نمیاره تنهات بذارم‌باز ضعف‌میکنی یا حالت بد میشه.تا اونموقع این‌پسره رو‌بفرست‌بره.به خودت بیا نرگس خواهش میکنم.لج‌منو درآوردی بسه دیگه!)و من‌تمام مدت سکوت‌کرده بود.انگار سکوتمو دیده بود آروم تر شده بود چون دیگه عصبانی نبود.بی حرف رفت سمت در و بازش کرد.با باز شدن در فرزادو دیدم که دقیقا یه قدمی در وایساده بود با قیافه ی درهم.فالگش ایستاده بود؟!مطمئن بودم هیچی‌نشنیده چون‌پارسا پچ‌پچ‌وارحرف میزد.تا نگاه من و پارسا رو دید خودشو جمع و جور کرد:_(نرگس شیرو تو چی داغ کنم؟!شیرجوشتو پیدا نکردم!)پارسا یه جوری‌نگاهم کرد انگار داشت‌میگفت تحویل بگیر!از اتاق اومدم‌بیرون:_(میخوای چیکار؟!)وقتی گفت میخوام‌واست شیر‌داغ کنم حرصم‌دراومد.جلوی‌مردی‌که هنوز شوهرم‌بود این‌محبتا دیگه واقعا زیاده روی بود.با حرفای‌پارسا هم فهمیده بودم انگار من اشتباه نمیکردم.پارسا هم‌فهمیده بود فرزاد همش نزدیکم‌میشه.نفهمیدم چی شد.با حرص و صدای‌نسبتا بلند گفتم
قسمت صد و هفتاد و شش: :_(من‌شیرداغ و اینا نمیخوام!خودم دست دارم داغ‌میکنم.برو تو فرزاد!دستت درد نکنه‌زحمت کشیدی اومدی سرزدی برو دیگه!)اومد نزدیکم و پچ‌پچ‌وار گفت:_(جلوی این‌منو بیرون‌نکن!هروقت این‌رفت منم‌میرم!)بعد هم‌رفت تو آشپزخونه.با تعجب داشتم‌نگاه به رفتنش‌میکردم.این‌مرد غرور نداشت پس؟!چرا همچینی‌میکرد.پارسا با حرص نگام‌میکرد.دیگه واقعا داشتم دیوونه میشدم.کم‌مونده بود بزنم‌زیرگریه که زنگ‌درو زدن.کی میتونست باشه!؟من‌که کسی رو نداشتم.خانواده ی مادریم‌زیاد نمیومدن خونه ام.اکثرا من‌میرفتم.مخصوصا حالا که سرماخورده بودم بخاطر پدربزرگ نمیتونستن بیان.حتما پروانه بود که کلاسش زود تعطیل شده.با خوشحالی رفتم‌سمت در و بازش کردم.با دیدن خاله ام انگار دنیا دنیارو بهم دادن‌.با ذوق‌گفتم:_(شهناز؟!)پرید و بغلم‌کرد:_(جان دلم!خوبی دخترم؟!)سری تکون دادم.داشت‌گریه میکرد.گفت یه ساعت‌پیش شنید سرما خوردم راه افتاد بیاد چند روز‌بمونه‌ پیشم تا خوب شم.یه ساک دستش بود.اومد تو و با دیدن‌پارسا و فرزاد تعجب‌کرد.عکسای پارسا رو نشونش داده بودم قبلا.رفتیم اتاق ساکشو بذاره که با هیجان‌گفت:_(نرگس‌پارسا اینجا چیکار‌میکنه پس؟آشتی کردید شیطون؟!)شهناز با عین دوستم بود.سنش هم زیاد مثل بقیه خاله و دایی ها باهام‌فاصله نداشت و همین باعث شده بود عین دوست باشیم.بهش گفتم‌تعریف‌میکنم و از اتاق‌رفتم‌بیرون.رو به فرزادو پارسا گفتم‌هردو برن و خاله ام دیگه پیشمه.از پارسا هم خواستم از‌پروانه تشکر‌کنه و‌بگه لازم‌نیست بیاد خالم‌هست.فرزاد کیفش با اومدن خاله کوک شده بود.پارسا سری تکون داد اما فرزاد‌با شیطنت‌گفت:_(شام مهمون دستپخت خوب خاله میشم و بعد میرم!)با حرص گفتم:_(فرزاد!برو میگم!)جدی‌شد:_(باشه!کاری داشتی فقط‌یه زنگ‌کافیه بزن.چیزی نیاز نیست بخرم‌بیارم؟!)پارسا تشر‌زد:_(لازم باشه خودم‌میخرم‌میارم!شما زحمت‌نکش!)واسه اینکه از شر فرزاد خلاص شم‌گفتم:_(آره فرزاد.پارسا هست تو زحمت‌نکش!)پارسا بالاخره لبخند کجی نشست رو لبش اما فرزاد چنان رو ترش کرد که‌نگو.هردو که رفتن خاله که وایساده بود یه گوشه و ذره بینی‌همه چیو نگاه میکرد منو کشید یه گوشه:_(نرگس؟!چه خبره اینجا؟!)زدم‌زیرگریه‌و تک به تک بهش گفتم‌چی شده و چی نشده.گفتم‌از رفتارای عجیب‌فرزاد و حرفاش.نگفتم‌حس میکنم بهم حس داره اما گفتم‌اونروز تاپمو برداشته بود و بو میکرد. قسمت صد و هفتاد و هفت: گفتم‌هرچی سعی میکنم دورش‌کنم‌بیشتر نزدیکم‌میشه.خاله رفته بود تو فکر.یکم‌که گذشت گفت:_(نمیدونم‌چی‌بگم!فرزاد اینطور آدمی‌نبود.میدونی خیلی‌بی‌بند و باره.خیلی بیخیاله.تو خونه مجردیش هرشب یه دختر‌میاره.دوست دختراشم‌چه دخترایی هستن.بخاطر همون اینطوری‌میگی واسم عجیب‌میاد.ما خیالمون راحت بود که فرزاد بهت به چشم خواهری نگاه‌میکنه از بس خودش دوست دختر داره ولی...!)سکوت کرد.اونم‌کلافه شده بود.حقم داشت.فرزاد غد و مغرور و یه دنده و این‌رفتارا؟! چند روزی گذشت‌.شهناز پیشم‌مونده بود.پروانه هرروز‌میومد بهم سرمیزد و یکی‌دو ساعت میموند پیشم.هیچ وقتم دست خالی نمیومد.یبار با یه خرید واسه بچه ای میومد که دختر و‌ پسر‌بودنش معلوم نبود و یبار با یه وسیله مثل لوازم آرایش برند و گرون یا لباس واسه من.این‌کاراش باعث شد فراموشم شه اینکه منو گول زد.بهش گفتم از اون روز دلم ازش شکسته و این شد بهانه که پروانه از حال پارسا تو اون‌روزا بگه.میگفت رسما داداشش جلوی چشماش آب میشد و کاری از دستش ساخته نبود.میگفت داداشش رو‌میشناسه و میدونه به هیچکس اینطوری که به من‌محبت‌میکنه،نمیکنه.میگفت خوبی های تو داداشمو وابسته کرده.این‌حرفا دلمو نرم‌میکرد و من‌اینو دوست نداشتم.سه روز مرخصی گرفته‌بودم از‌کارم‌اونم‌بدون حقوق.پارسا که فهمید هرروز میومد دیدنم اونم‌با دست‌پر.از شوینده تا شامپو و مواد غذایی و گوشت و مرغ میگرفت‌میاورد.هربارهم من عصبانی‌میشدم و‌میگفتم‌نیاز نیست واسم خرید کنه اما اون‌کار خودشو میکرد.فرزاد این‌چند روز‌مدام‌میومد خونه ام.اما من‌حتی یبارم‌جلوی چشمش دیده نشدم.یبار به بهونه ی حموم...یه بار‌به بهونه ی دستشویی و یه بار به بهونه ی خواب.خاله شهنازو خیر ببینه که فرزادو بیرون‌میکرد وگرنه فرزاد میگفت تا نرگسو نبینم‌نمیرم.شهناز این روزا فکرش از منم درگیر تر بود.میگفت فرزاد واقعا بهت حس داره انگار.این همه‌زنگ و توجه چه دلیلی داره.انقدر این‌چند روز زنگ‌زده بود و هربار‌شهناز جوابشو داده که یه شب وقتی تو جام دراز کشیده بودم اس ام اس داد:_(نرگس؟!)جوابشو ندادم.طبق‌معمول.باید از خودم دورش میکردم.من یه زن‌حامله ی تنها بودم.دوست نداشتم‌مردی که بهم حس داره مدام دورم‌باشه.وقتی دید جواب ندادم‌پیام داد:_(آنلاینی تو...(فلان برنامه) ولی جوابمو نمیدی!چرا؟!کاری کردم که ناراحت شی؟!اگه کردم‌بگو دیگه تکرارش نکنم.از دلت دربیارم!) قسمت صد و هفتاد و هشت: اول خوا