#425
بعداز اینکه شعر زیباش تموم شد، دست هاشو از روی چشمش براشت و بهم نگاه کرد..
_خیلی قشنگ بود!
دستشو به نشونه ای اینکه برم توی بغلش دراز کرد و گفت:
_من عاشق شعرم!
بدون خجالت خودمو توی بغلش غلت دادن وسرمو روی بازوهای مثل سنگش گذاشتم!
_هوم.. من عاشق شعرم اما زیاد حفظم نمیشه.. اما اعتراف میکنم، اینو دیگه نشنیده بودم!
خندید و پیشونیمو بوسه زد وگفت:
مثل عقب افتاده ها تند وصریح جواب دادم؛
_من خوابم نمیاد!
خب یکی نیست به بگه احمق جان،!
توخوابت نمیاد وشاید اون خوابش میاد!
همونطور که دستش زیر سرم بود، روشو به سقف کرد و گفت:
_نخوابیم شیطون پادرمیونی عشقم.. شب بخیر!
بدون اینکه جواب شب بخیرش رو بدم توی سکوت به نیم رخش نگاه کردم!
چقدر خوش قیاقه و جذاب بود!
وقتی متوجه نگاه خیره ام شد جشم هاشو باز کرد ونگاهم کرد!
_چیه خب؟ نگاهتم نکنم؟
_نه! بخواب جوجه! فق بخواب!
با اینکه گیج خواب بودم با شیطنت گفتم:
_از دیدنت سیر نمیشم که!
_ای بر شیطون لعنت! دختر دلت میخواد بلایی سرت بیارم؟ باجون کندن دارم
خودمو کنترل میکنم که اذیتت نکنم اون وقت تو کرم می ریزی؟
چشم هامو توکاسه چرخوندم وگفتم:
_خیلی خب میخوابم! توام یادت باشه بوش شب بخیر ندادی ها!
_بوس بمونه واسه بعد.. شب بخیر!
_چرا؟
_چی چرا؟
_چرا بوس بمونه واسه بعد؟
خندید
_چون اگه بوست کنم دیگه کنترلم دست خودم نیست و تا مامان شدنت پیش میرم!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#426
باحرفی که زد احساس کردم کل بدنم گر گرفت وبدون شک تا گوش هامم سرخ شده بود!
ترجیح بعداز اون جمله سکوت کنم و حرفی بینمون رد وبدل نشه!
دلم میخواست خودمو به خواب بزنم اما این دفعه نوبت عماد بود که خیره نگاهم کنه!
_چی شد عشقم؟ ازخیر بوسه ی شب بخیر گذشتی؟
نگاه عاقل اندرسفیهانه ای بهش انداختم وگفتم:
_نخواستم اصلا.. بگیر بخواب من قصد مادر شدن ندارم!
نگاهشو شیطون کرد و با شیطنت گفت؛
_ولی من دلم باباشدن میخواد! اونم دو قلو!
خندید ومحکم تر به خودش چسبوندم وگفت:
-جای تو فقط اینجاست! توبغل خودم!
بوسه ی کوتاهی روی لبم نشوند و ادامه داد:
اونقدر آغوشش بوی امنت و حس آرامش داشت که چند دقیقه بعد خوابم برد!
صبح باصدای زنگ موبایل عماد ازخواب بیدار شدم!
درحالی که یک چشمم هنوز خواب بود و قصد باز شدن نداشت، تکون آرومی به عماد دادم وگفتم؛
_گوشیت داره زنگ میخوره!
عمادم مثل من باچشم های نیمه باز نگاهی به صفحه گوشی انداخت وگفت؛
_بهاره!
مثل فنر توی جام نشستم وگفتم:
_ای وای حتما فهمیده خونه عزیز نرفتیم!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#427
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کرد و تلفنش رو جواب داد:
_بله؟
....
_سلام بهارخانوم، نه خواهش میکنم، بیدار بودیم!
.............
_چطور؟ اتفاقی افتاده؟ رضا حالش خوبه؟
با این حرف عماد چشم هام گرد و قلبم میخواست خودشو از تو سینه ام بیاره بیرون!
با اشاره دست و لب خونی همش می پرسیدم که چی شده!
_آهان خب خداروشکر. فکرکردم خدایی نکرده مشکلی پیش اومده!
چشم الان داخل فایل هارو نگاه میکنم و کد پستی رو واستون ارسال میکنم!
همزمان دست منو که یخ زده بود گرفت و بوسه ی آرومی بهش زد و آروم لب زد:
_چیزی نیست نگران نباش!
نمیدونم بهار چی گفت که عماد خندید وگفت:
_نه بابا خواهش میکنم، اتفاقا گلاویژ هم دیشب بیتابی میکرد.. بیدار شد میگم حتما تماس بگیره!
بابهار خداحافظی کرد و گوشی رو قطع کرد...
_چی گفت؟ چی شده؟
کشیدم توی بغلش و با آرامش گفت:
_توچرا اینقدر استرس داری و نگرانی آخه خانومم؟
این خواهرتوهم یه تخته اش کمه ها!
اول صبحی زنگ زده دنبال آدرس کد پستی و شماره ملی رضا میگرده!
_نمیدونم.. گفت میخواد سوپرایزش کنه..
تک خنده ای کردو ادامه داد:
_حتما از تنها بودن استفاده کرده و واسه امشب یه برنامه توپ و رمانتیک چیده!
یه کم خواهرت یاد بگیر...
_اونا رسما وشرعا زن وشوهرن عمادخان.. توهم یه ذره از داداشت یاد بگیر!
با این حرفم خندید و باشیطونی گفت:
_همش غیرمستقیم داری میگی بیا منو بگیرا.. حواست هست؟
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
*🔥گلاویژ🔥*
#428
با این حرفش ترش کردم و باحرص خودمو ازش جدا کردم وگفتم:
_خیلی لوسی.. خیلی هم دلت بخواد.. اصلا کی میخواد جواب بله بده که خیالات برت داشته؟!!
قهقهه ی خنده ای سر داد و انگار اولین باری بود که میدیدم داره از ته دل می خنده!
این بشر واقعا قشنگ میخندید و بدون شک دل سنگ هم از این زیبایی ضعف میرفت!
میون خنده هاش دستش رو بالا گرفت و به دست هاش اشاره کرد!
باگیجی اخم هامو توهم کشیدم مثل خنگ ها به دست هاش نگاه کردم!
_دست من نه، دست های خودتو ببین!
این دفعه بغ کرده باخنگی به دست هام نگاه کردم که گفت:
_جواب بله ی من توی انگشتته جوجه خانوم!
با دیدن انگشترم و خنگی خودم بیشتر حرصم گرفت و با دهن کجی اداشو درآوردم وگفتم:
_هارهارهار.. حالا می بینیم!
اومدم ازاتاق برم بیرون که دوباره بلندبلند قهقهه زد و مچ دستم رو گرفت ومحکم کشیدم!
این کار باعث شد تعادلم رو از دست بدم وبیوفتم توی بغلش..
باهمون خنده های دلفریبش کنارم گوشم رو بوسه زد و گفت:
_ای جان.. بخورمت آخه.. شوخی کردم بانو.. توعشق منی!
خلاصه که صبحمون با خنده شروع شد و تموم روز رو سرکیف بودیم!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#429
روبه روی دریا نشسته بودیم و سرم رو به شونه اش تکیه داده بودم وتوی سکوت به دریاخیره بودم که یادم اومد سوالی رو ازش بپرسم!
_عماد؟
سرش رو کنار گردنم کج کرد و زیر گوشم زمزمه کرد:
_جانم؟
وچه حس خوبی داره شنیدن جانم گفتن های عشقت...
حتی میتونستم توی اون لحظه برای جانم گفتن هاش جانم رو فدا کنم!
_یه سوال بپرسم راستشو میگی؟
همونطور که نفس هاش گردنم رو قلقلک میداد گفت:
_ما که دروغ نداریم عشقم.. جونم؟
لبخند رضایت روی لبم نشست.. خدایا اگه اینا خوابه بذار تا ابد خواب بمونم..
ومن بیدار تر از هر بیداری بودم وهزار بارخداروشکر میکنم که عماد رو بهم داد!
_توی قلب من فقط تویی.. اولین وآخرین مرد زندگیم..
_خب؟
_یعنی.. چطوری بگم..
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#430
کامل به طرفش برگشتم و دست هامو روی صورتش گذاشتم و به چشم هاش زل زدم و ادامه دادم:
_میخوام بدونم.. توی قلب توهم مثل منه؟ توجایگاه عشق، مثل قلب خودم، توی قلبت، یکه وتنهام؟
لبخند کجی زد و نگاهشو از چشم هام روی لبم سر داد و گفت:
_گفتن جوابش واسم سخته اما میگم تابدونی..
یه لحظه ترسیدم نکنه بگه هنوز نتونستم صحرا رو فراموش کنم..
نگاهم رنگ ترس گرفت و قلبم شروع به تند تپیدن کرد!
دستش رو با نوازش روی صورتم کشید و اومد کنار گوشم و با صدایی شبیه به پچ پچ گفت:
_تو.. دختر کوچولویی که یه روز فکرمیکردم حتی نمیتونم توی شرکت تحملش کنم.. توی وروجک تونستی قلبم رو تصرف کنی ومال خودت کنی!
با این حرفش قلبم آروم گرفت و نفس های حبس شده ام رو بیرون دادم وگفتم:
_جونم به لبم رسید..
بوسه ی کوتاهی روی لبم نشوند وگفت؛
_چرا؟
نمیخواستم اسم صحرا رو بیارم و توی ذهنش یادآوریش کنم!
واسه همون گفتم:
_ترسیدم بگی مثل من عاشق نیستی!
_درست حدس زدی!
باگیجی نگاهش کردم..
_ازتو بیشتر عاشقم..
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#431
چندساعت بعد...
عماد_چیزی جا نمونده؟ همه چی اوکیه؟
درحالی که از داخل کیفم، دنبال گوشیم می گشتم گفتم؛
_آره فقط نمیدونم چرا گوشیمو پیدا نمیکنم!
_من برداشتم، بریم دیرمون میشه!
یه دفعه با این حرف عماد بی اراده قلبم ریتم گرفت و یه لحظه ترسیدم نکنه اون محسن بی شرف شماره ام رو داشته باشه و بهم زنگ بزنه!
اما به روی خودم نیاوردم و با بیخیالی باشه ای گفتم ورفتم سوار ماشین شدم!
مقصد بعدی تبریز بود و خونه ی عزیز جون!
نمیدونم چرا ازش خجالت می کشیدم و با تموم مهربونی هاش فکرمیکردم اگه منو با عماد تنها ببینه فکر بدی راجع بهم میکنه!
توی جاده افتادیم و چشمم به دریا افتاد.. دلم میخواست بیشتر می موندیم و هیچوقت لحظات شیرین کنار عماد بودن تموم نمی شد و فکرم رو به زبون آوردم..
_کاش ساعت زمان داشتیم مگه نه؟
درحالی که نگاهش به جاده بود تک خنده ای کرد ودستمو گرفت وگفت:
_انگار واقعا ساعت زمان رو جدی گرفتی ها!!
_اوهوم! از بچگی هام..! یه کتابی رو خونده بودم و هنوزم فکر میکنم وجود داره و انسان های خاصی بهش دسترسی دارن!
_حالا چرا دلت میخواد اون ساعت رو داشته باشی؟
_تا بتونم لحظه هایی که کنارم هستی رو نگهدارم!
خندید.. همون خنده های قشنگ و دل فریب...
دستمو که توی دستش بود رو بوسه زد وگفت:
_ما لحظه ها و روزهای قشنگ تری رو قراره تجربه کنیم..
خلاصه بعداز چندین ساعت بالاخره به تبریز رسیدیم و رفتیم خونه ی عزیزجون!
عماد اومد دکمه آسانسور رو بزنه که دستمو روی دستش گذاشتم و گفتم:
_صبرکن
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#432
باگیجی نگاهم کرد که گفتم:
_وای عماد استرس گرفتم من خجالت میکشم!
_دیونه شدی؟ ازچی خجالت میکشی؟
_از عزیز جون! یه وقت باخودش نگه دختر تک وتنها بلندشده با پسرمون اومده یه شهر دیگه!
بالاخره سنشون بالاست و افکار قدیمی خودشونو دارن!
دستشو دور کمرم حلقه کرد و به خودش چسبوند، همزمان دکمه آسانسور رو زد وگفت؛
_اصلا این فکرهارو نکن چون عزیز از اون مامان بزرگ روشن فکرهاست که انتظار داره تو دوران نامزدی بچه دار بشیم!
_دیونه! تو هر ده کلمه حرف زدنت شش تاش باید کلمات انحرافی باشه!
_من الان مثل یه ببر گرسنه رو دارم میفهمی؟
چون نصف شب رسیده بودیم، برعکس تصورم که الان عزیز هفت پادشاه رو توخواب دیده باشه، تموم شب رو نخوابیده بود و چشم انتظار ما مونده بود!
پروانه هم بیدار بود و به استقبالمون اومدن!
باخوش رویی ازم پزیرایی کردن و خوشحالی دیدن عماد، ازچشم های عزیز کاملا معلوم بود و انگار عزیز عماد رو از تموم نوه هاش بیشتر دوست داشت ویه جورایی نور چشمیش بود!
بعداز ساعت پروانه اومد و گفت:
_اتاقتون حاضره از راه اومدین خسته این، برین استراحت کنین...
عماددرحالی که کنار عزیز لم داده بود گفت؛
_عزیز ببین باز این پروانه چشممش افتاد به ما حسودیش شد تحمل دو دقیقه دیدن عشقمون رو نداره!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#433
باحرف عماد من شک زده شدم اما پروانه خندید و انگار با این شوخی های عماد از قبل آشنایی داشت!
_پاشو ببینم مردگنده خودشو واسه مامانش لوس کرده...!
فرداهم روزخداست میتونی از صبح شروع کنی به لوس شدن تا شب...
عزیزهم خندید و گونه ی عماد رو بوسه صدا داری زد وگفت:
_پاشو مادر چشمات سرخ شده برو استراحت کن زنتم خوابش میاد..
با شنیدن کلمه ی (زنت) به سرعت نور لپ هام گل انداخت و یه حس لذت توی کل وجوم سرازیر شد..
حسی که هیچوقت تجربه اش نکرده بودم.. احساس مالکیت!
باخجالت درحالی که سعی میکردم عادی رفتارکنم و خجالتم رو پنهان کنم گفتم:
_من مشکلی ندارم عزیزجون.. راحت باشید.. واقعا میگم...
به عماد تکونی داد و خطاب به من گفت:
_دیروقته قربونت برم.. منم تا شما برسین خودمو به زور بیدار نگهداشتم.. بریم بخوابیم که فردا میخوام کلی چیزای خوش مزه واستون درست کنم!
من از آداب و رسوم خانواده ی عماد اطلاعی نداشتم اما آداب و رسوم ما اینجوری بود که دختر وپسر تا قبل از عقد پیش هم نمیخوابن و حتی یه سری ها تا روز عروسی این اجازه رو نداشتن!
واسه همونم معذب شده بودم که چطور با وجود خانواده اش برم توی یک اتاق و کنار عماد بخوابم!
عماد بلند شد و من هم مستحصل ازجام بلند شدم و عزیزهم که انگار خیلی خوابش میومد با گفتن شب بخیر به طرف اتاقش رفت!
پروانه هم شروع کرد به جمع کردن ظرف های روی میز!
_من کمکتون میکنم!
_نه نه.. اصلا.. دو دونه ظرفه لازم نیست عزیزدلم.. دستت دردنکنه.. شما برین استراحت کنین! شبتون بخیر
عمادم دستم رو گرفت و باگفتن شب بخیر به طرف اتاق کشوندم!
رفتیم توی اتاق و من با حالتی نگران به عماد گفتم؛
_عماد؟
_جانم؟
_میگم.. اینجا که دیگه فقط خودمون دوتا نیستیم.. زشت نیست من پیش تو بخوابم؟
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#434
_واسه چی زشت باشه؟ توحالت خوبه گلاویژ؟ چرا همش نسبت به همه چیز بد بینی و منفی هارو جذب میکنی؟
_خب آخه ما کورد ها رسم نداریم دختر و پسر قبل از ازدواج پیش هم بخوابن و اگه عزیزجون هم همون نظر رو داشته باشه چی؟
نشست روی تخت و من هم کنار خودش نشوند وگفت:
_این ها واسه قدیم بوده و همه ی ایرانی ها این رسم رو دارن!
تو آسانسور راجع به افکار عزیزهم واست توضیح دادم، پس واسه چی بازم معذب شدی؟
_چون هیچ جوره نمیخوام ازدستت بدم حتی با کوچیک ترین رفتار اشتباه که باعث بشه یک صدم درصد به رابطمون لطمه بزنه!
روی تخت دراز کشید و منم کشید توی بغلش و گفت:
_بگیر بخواب و فکرهای الکی هم نکن... حتی اگه آسمون به زمین بیاد و دنیا به هم بریزه تو مال خودمی و به کسی هم نمیدمت!
بریز دور این فکرهارو... بغل حاجیتو بچسب و آرامش بگیر، حالشو ببر!
خندیدم و زیرلب گفتم:
_ازخود متشکر!
کنار گردنم رو بوسه زد و گفت:
_شنیدم چی گفتی.. همینه که هست..
_عاشقتم خب!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
*🔥گلاویژ🔥*
#435
باشنیدن صدای در چشم هامو باز کردم و سعی کردم زودتر خودمو آپدیت کنم و موقعیتم رو پیدا کنم..
باشنیدن صدای عزیز به آپدیت شدن نرسید و مثل فنر توی جام نشستم واین کارم باعث شد عماد ترسیده تکونی بخوره!
_بیدارین بچه ها؟ پاشین صبحونه حاضره...
عماد درحالی که یه چشمش هنوز خواب بود باکلافگی و صدای پچ پچ گفت:
_چته تو سکته ام دادی؟؟!
خندیدم و با دستشم اون یکی چشمشو که هنوز بسته بود رو باز کردم وگفتم:
_اول بیدارشو بعد غر بزن! عزیز پشت دره و منتظره بریم صبحونه!
_خب؟ تو همیشه موقع بیدار شدن پشتک میزنی؟
بی هوا صدای خنده ام بالا رفت..
_آره.. کلاه سرت رفت مگه نه؟
بابدخلقی کوفت ی گفت وازجاش بلند شد!
_کجا؟
چپ چپ وباخشم نگاهم کرد و گفت:
_میرم دست به آب میای؟
دماغمو چین دادم و باهمون ته مونده ی خنده ام گفتم؛
_ایییی چندش نشو دیگه!
بدون حرف رفت دستشویی منم بلندشدم تا عماد بیاد تخت رو مرتب کردم و موهامو شونه زدم..
لباس مرتب واسه خودم کنار گذاشتم و دلم میخواست واسه عماد هم لباس بذارم اما
هنوز اونقدر روم باز نشده بود که دست به چمدون و وسایل شخصیش بزنم!
داشتم لوازم آرایشم رو از کیفم بیرون میکشیدم که عماد درحالی که حوله دور گردنش بود اومد بیرون!
باخوش رویی به اخلاق گندش صبح بخیر گفتم...
_صبح توهم بخیر..
ازجام بلند شدم و گفتم:
_تا لباس هاتو بپوشی منم میرم دست و صورتمو بشورم وبیام!
_لباس چی بپوشم؟ جایی میخوایم بریم؟
_وا؟ میخوای باهمین تاپ شلوارک بگردی؟
نگاهی به تیپش انداخت و باتعجب گفت:
_چشونه مگه؟ تمیزه که! دیشب پوشیدم!
_نه دیونه منظورم اینه جلو عزیز اینجوری میگردی؟
_خب آره! عزیز مادربزرگمه جلوش راحت لباس می پوشم!
قانع شدم.. اما یادمه که ما توخونه ی خودمون حتی موقع خوابیدن هم حق پوشیدن شلوارک و این چیزا رو نداشتیم!
هرچند باوجود اون خانواده ی عوضی، مامانم بهترین کار رو میکرد.. شاید ازهمون اول متوجه ذات پلید محسن شده بود و واسه همون اجازه ی خیلی چیزارو نداشتم!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#436
موهامو شونه زدم و نشستم جلوی آینه آرایش کنم که عماد دستم رو گرفت و گفت:
_نمیخواد آرایش کنی همینجوری ساده خوشگل تری!
به چشم های بی روحم اشاره کردم و گفتم:
_وای نه عماد.. عزیز منو با این چشم ها ببینه که پشیمون میشه!
دستمو بیشتر کشید ومجبورم کرد بلندشم وهمزمان گفت:
_اونی که باید پشیمون بشه منم!
کشیدپ تو بغلش رو روی موهامو بوسه زد و ادامه داد:
_که منم دراصل از این چشم هاخوشم اومده وپشیمونم نمیشم!
گونه اش رو بوسیدم و گفتم:
_می بینم که بدخلقیت داره می پره!
اخم هاشو مصنوعی توهم کشید وگفت؛
_توفقط یه باردیگه منو اونجوری از خواب بیدار کن بدخلقی رو حالیت میکنم!
خندیدم وگفتم:
_خودمم توخواب حالیم نیست چیکار میکنم والا!
صبرکن حداقل یه کم رژ بزنم..
_نمیخواد بذار ساده ی ساده باشی.. این مادربزرگ ها یه نظریه و اعتقاد بزرگ دارن که عروس رو باید صبح تو رتخوابش دید و پسندید..
خجالت زده گوشه ی لبمو گزیدم و گفتم:
_چه عروسیم هستم اومدم خونه ی خود مادرشوهر پسندم کنن!
خندید و لپمو گازی گرفت و گفت:
_بریم تا جدی جدی پشیمون نشده!
باعماد ازاتاق رفتیم بیرون و عزیز و پروانه رو درحال چیدن میز صبحانه دیدیم و سلام کردیم..
احساس میکردم رفتار عزیز عوض بشه یا دیدش نسبت بهم عوض بشه (بخاطر تواتاق موندنم باعماد) اما عزیز مهربون تراز حد تصورمن و مهربونیش بیش تراز چیزی که روی کاغذ بشه به تصویر کشید!
بادیدنم مثل یه غنچه ی خوشگل لبخندش شکفت و چشم هاش برق زد..
_به به.. سلام به روی ماهت.. خوب خوابیدی عروسکم؟
_بله ممنون.. خونتون منبع آرامشه.. الهی تا همیشه چراغش روشن باشه!
_با وجودشماها این خونه جون میگیره گل دختر.. بیا کنار خودم بشین واست چایی بریزم.. بیا قربونت برم..
رفتم کنار عزیز نشستم و داشتیم صبحونه میخوردیم که عماد به زبون ترکی یه چیزی به عزیز گفت که پروانه خندید و عزیز به حالت بامزه ای چشمک زد و جوابش رو به ترکی داد!
باگیجی و قیافه ای که شبیه علامت سوال شده بود به عماد نگاه کردم که خندید وگفت:
_صبحونتو بخور دخترجون!
_من ترکی متوجه نمیشم خب!
پروانه باهمون لبخندش گفت؛
_چیز بدی نگفت.. ازعزیز پرسید عروسش بدون آرایش قشنگه یا نه که عزیز هم با لذت تاییدت کرد و پسندید!
باخجالت خندیدم و به عماد که باعشق نگاهم میکرد و نگاه کردم..
با دلبری چشمکی زد و من ذوب شدم از عشقی که توی وجودم سرازیر شده
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#437
بعداز صبحونه به پروانه کمک کردم و به اصرار زیاد ظرف هارو شستم و داشتم آخرین دونه استکان رو آب میکشیدم که عماد درحالی که لباس بیرونی پوشیده بود آماده ی رفتن بود اومد سمتم..
_کجا؟ جایی میخوای بری؟
_میرم بیرون یه قرار کاری دارم عشقم.. ممکنه واسه ناهار نرسم به عزیز سفارشتو کردم اما به خودتم میگم، فکرکن خونه خودته و معذب نباش.. تامن میام مراقب خودت باش، باشه خانومم؟
ناراضی ازاینکه تنهایی معذب میشدم گفتم:
_نمیشه منم باخودت ببری؟ خجالت میکشم!
_عع؟ خجالت چیه دختر؟ عزیز رو مثل مادرخودت بدون.. نمیتونم باخودم ببرمت قرار کاریه!
_البته که مثل مادرم میدونم.. اماخب روم نمیشه چیکار کنم.. خب منم جز همکارتون به حساب میام دیگه.. چرا منو نمی بری؟
اخم هاشو توکشید وگفت:
_نمیشه گفتم! اونجا همه مرد هستن خوش ندارم زنم تو اون جمع باشه!
با این جمله اش وکلمه ی (زنم ) تودلم کارخونه ی قند وشکر راه افتاد اما سعی کردم خودمو جمع کنم..
باشه ای زیرلب گفتم و ادامه دادم:
_پس زودتر برگرد باشه؟
با خنده ادای منو درآورد و با لب های آویزون گفت:
_باشه عشق من زود برمیگردم.. چیزی نمیخوای از بیرون بیارم؟
_عماد؟ خیلی لوسی! من اونجوری حرف میزنم؟
بازهم به تقلید ازمن باهمون حالتش گفت:
_نه عشقم تو خیلی بدترازاین حرف میزنی حتی!
اومدم آب بریزم روش وخیسش کنم که بالحن زنونه جیغ کشید و فرار کرد!
باخجالت به عزیز که اومدتوی آشپزخونه نگاه کردم و عماد بجای من گفت:
_عزیز حواست به این جوجه رنگی باشه بامن برمیگردم!
_برومادر خیالت راحت.. خداپشت وپناهت#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#438
دست هامو باحوله ی کنار سینک خشک کردم و خجالت زده از نگاه های سنگین عزیز، سرم روپایین انداخته بودم و دلم میخواست تا اومدن عماد خودمو به کاری مشغول میکردم...
اومدم حرفی بزنم که صدای عزیز مانعم شد..
_ به زندگی برگشته.. شبیه بیست سالگی هاش شده... همونقدر شیطون و امیدوار به زندگی!
باگیجی بهش نگاه کردم..
توی آشپزخونه یه میز وصندلی کوچیک دونفره سفید رنگ بود که عزیز روی صندلی روبه روی من نشسته بود..
انگار متوجه خنگیم شد.. لبخندی زد و گفت:
_عمادو میگم.. عشق و شوق زندگی رو میشه ازچشم هاش خوند!
لبخندی زدم وچیزی نگفتم.. حرفی هم برای گفتن نداشتم!
به صندلی خالی اشاره کرد وبامهربونی گفت؛
_بیا مادر.. بیا بشین یه کم حرف بزنیم.. دستت دردنکنه ظرف هارو شستی!
روی صندلی نشستم وهمزمان گفتم:
_خواهش میکنم کاری نکردم..
_خب.. چه خبر از روزگار؟ عماد که اذیتت نمیکنه؟ راضی هستی؟
بازهم لبخند خجول کنج لبم...
_نه عزیزجون.. اذیتم نمیکنه.. خداروشکر همه چی خوبه و راضی هستیم!
_ازچشماش معلومه.. خداروشکر که عمادم باتو آشنا شد و پسرم رو به زندگی برگردوندی!
_ممنونم.. شما به من لطف دارید.. من کاری نکردم.. دست سرنوشت مارو سرراه هم قرار داد!
سری به نشونه ی تایید تکون داد و گفت:
_آره.. قربون خدا برم.. درست روزهایی که همه ازش نا امید شده بودیم و فکر میکردیم دیگه هیچوقت اون عماد سابق نمیشه.. یه فرشته رو سر راهش قرار داد!
بخاطر تعریفش تشکر کردم اما تموم ذهنم مشغول حرف های عزیزشد..
یعنی عماد اونقدر عاشق اون دختر بوده که بارفتنش اون همه تارک دنیا میکنه که همه ازش نا امید میشن؟ مگه آدما چندبارمیتونن اینقدر عمیق عاشق بشن؟
یعنی به اندازه ی اون منو دوست داره؟
یا اصلا تونسته فراموشش کنه؟
خدایا چی میگم من؟ خب معلومه که نمیشه! مثل این میمونه که من بتونم عماد رو که عشق اولم هست رو ازیاد ببرم! این محاله.. کاش عزیز از غصه های عماد واسه من نگه! کاش میتونستم بگم چقدر اذیت میشم وچقدر احساس پوچی میکنم!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#439
عزیز حرف میزد ومن بغض کرده بودم!
من نمیخواستم فرشته ی نجات باشم.. نمیخواستم وسیله ای واسه فراموش کردن عشق سابق عشقم باشم!
باتکون خوردن دست هاش جلوی صورتم، رشته ی افکارم پاره شد و به خودم اومدم...
_خوبی دخترم؟
_من.. بله.. چطور مگه؟
_دیدم جواب نمیدی و ساکتی گفتم نکنه چیزی گفتم که ناراحتت کرده!
چی میشد اونقدر اعتماد به نفس داشتم وخجالتی نبودم که میتونستم بگم آره ناراحت شدم.. خیلی هم ناراحت! اما نگفتم!
لبخند اجباری روی لبم نشوندم و گفتم؛
_شرمنده یه لحظه فکرم رفت سمت گذشته ی عماد و حواسم پرت شد.. ببخشید!
دستمو گرفت و با لبخند قشنگی گفت:
_گذشته ی عماد رو فراموش کن مادر!
همه ی ما گذشته ای داریم که ازش پشیمونیم! عمادمنم همینطور! اونقدر پشیمونه که حتی حاضر نیست حرفشو بزنیم و یادآوری بشه!
_چطور دلش اومده ازش بگذره؟ اصلا مگه میشه از اون همه عشق گذشت؟
انگار متوجه منظورم نشد.. باتعجب وسوالی نگاهم میکرد!
_صحرا رو میگم! ببخشید میدونم نوه ی شماست ومن حق اضحار نظر ندارم اما به نظرمن اون واقعا لیاقت عشق عماد رو نداشته!
_حرفت درسته مادر.. اما این یه نگاهه از بیرون گود!
انگار از اون ماجرا چیز زیادی نمیدونی!
درسته صحرا نوه ی منه.. درسته که اندازه ی عمادم دوستش دارم اما عماد واسه ی من تافته ی جدا بافته است.. خودم بزرگش کردم.. تودامن خودم قد کشیده.. اما توی اون ماجرا صحرا گناهی نداشت.. اون فقط عاشق بود.. گناهش عشق به دیگری بود بس!
گناه عمادم عشق یک طرفه ی بچگی!
صحرا نتونست عماد رو قربونی کنه و دلش راضی نشد عماد باکسی ازدواج کنه که عاشقش نیست!
خودشو بد کرد و از چشم همه انداخت اما کار درست رو کرد..
پسرم یه کم اذیت شد اما عشق واقعی رو تجربه کرد و مسیر خوش بختی رو پیدا کرد!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#440
باحرصی که از صحرا به دلم نشسته بود سعی کردم خودمو کنترل کنم وحرف بزنم اما انگار موفق نبودم!
_درسته..واقعا خداروشکر ! اما من اگرجای صحرا بودم، اگه دلم پیش یکی دیگه بود، بازندگی کسی بازی نمیکردم!
خندید.. پارچ آب رو برداشت و لیوان رو پر از آب کرد و سمتم گرفت...
_یه کم آب بخور دخترم... این زود جوش آوردن نشون میده که چقدر عاشقی و من ازش لذت میبرم!
اما نباید اینجوری باشی مادر!
من که گفتم گذشته ها گذشته و قرار نیست تکرار بشه!
لیوان آب رو ازش گرفتم و سرمو پایین انداختم وبا خجالت گفتم:
_معذرت میخوام.. قصدم بی ادبی نبود..
_بخور قربونت برم.. بی ادبی نیست.. اینا حسادت زنونه اس... همه دارن.. منم داشتم!
دیگه سکوت کردم وچیزی نگفتم...
_اون رابطه همش ۴ماه بود.. عماد مغروره! هیچوقت به صحرا نگفته بود که دوستش داره و از حق نگذریم صحراهم هیچوقت به عماد امید نداده بود...
دنیای خودش رو داشت وجز حس برادری هیچ حس دیگه ای به عماد نداشت و نخواهد داشت!
دلت رو از صحرا صاف کن.. اون واسه خودش یه مهراد داره که دنیارو توی چشم های اون می بینه!
عشقش به شوهرش اونقدر زیاد هست که نه تنها عماد.. بلکه هیچ مردی رو توی دنیا نمی بینه!
مثل توکه عاشق عمادی.. اونم عاشق شوهرشه!
اینارو گفتم که دلت صاف باشه و اگه جایی باهم روبه رو شدین مثل یه خانوم فهمیده و عاقل رفتار کنی!
چون بالاخره عماد وصحرا دخترعمه وپسردایی هستن! مثل خواهر وبردار هستن و هیچ احساسی جز این به هم ندارن!
من دراین باره بهت قول میدم و تضمین میکنم!
دلم میخواست بگم اگه عاشق شوهرشه پس چرا ازش جدا شده اما روم نشد!
نباید خودمو درگیر گذشته ی عماد میکردم..
حق با عزیز بود.. گذشته اسمش باخودشه و قرار نبود تکرار بشه!
مهم اینه که عماد الان منو میخواد و به زودی ازدواج میکنیم!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
*🔥گلاویژ🔥*
#441
یه کم دیگه عزیز واسم حرف زد و خانواده هارو بهم معرفی کرد و از هرکس یه خصوصیات دستم میداد تا بهتر بشناسمشون و با آداب ورسومشون آشنا بشم اما من اصلا توی اون دنیا نبودم..
حالم گرفته شده بود و دلم میخواست زودتر عماد برگرده!
عزیز وپروانه مشغول ودرست کردن ناهارو کوفته تبریزی بودن ومن هم توی سکوت به دستشون نگاه میکردم اما تمام حواسم سمت در بود و اومدن عماد..
بهار زنگ زد ویه کم باهم حرف زدیم و وقتی فهمید حوصله ندارم خداحافظی کرد!
اومدم به عماد زنگ بزنم ببینم واسه ناهار میاد یانه، که صداشو ازتوی پزیرایی که داشت با عزیز حرف میزد رو شنیدم!
انگار دنیا رو واسم سند زدن و باخوشحالی به استقبالش رفتم!
_سلام!
بادیدنم لبخندی زد و دستشو توی کمرم انداخت و گفت؛
_سلام عشقم.. کجابودی؟
_تو اتاق با بهار حرف میزدم.. میخواستم بهت زنگ بزنم که صداتو شنیدم!
بیشتر به خودش چسبوندم که عزیز درحالی که نمک غذارو می چشید گفت:
_عروسم خیلی ساکته ها!
خجالت کشیدم وسرمو انداختم پایین که عماد گفت:
_این وروجک ساکته؟ چطور ممکنه؟
با آرنجم به پهلوش زدم که از چشم پروانه دور نموند!
بجای عزیز پروانه باخنده جواب داد:
_هنوز یخش بازنشده.. غریبی میکنه!
عماد بانگاهی دل فریب بهم زل زد و گفت؛
_فقط واسه من زبون درازه! بعدش یه جوری که فقط من بشنوم خیلی آروم زمزمه کرد:
_که اونم خودم دندون گرفتم و کوتاهش کردم !
بلندتر رو به عزیز ادامه داد:
_وای عزیز بوی غذا تموم کوچه رو پرکرده.. هوش از سرم رفت.. کی آماده میشه؟
_تا تو لباس هاتو عوض کنی و یه چایی بخوری اماده اس..
ازعماد جداشدم وگفتم:
_من هم کمک میکنم سفره رو آماده میکنم!
عزیز_ همه چی آماده اس مادر.. کاری نداریم
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#442
#443
چندروز بعد...
درحالی که از آغوش مهربون عزیز جدا می شدم گفتم:
_قربونتون برم توروخدا گریه نکنید..
عماد_ آخه دورت بگردم تو که اینقدر دلت تنگ میشه چرا قبول نمیکنی باهامون برگردی؟
الان من چطور برم وقتی چشم های قشنگت رو اینجوری می بینم!
عزیز اشک هاشو پاک کرد و گفت؛
_میام پسرم.. میام قربونت برم... یه کم کار دارم باید بهشون رسیدگی کنم!
_یعنی هرچقدرم اصرار کنم نمیای دیگه؟!
دستشو بانوازش روی گونه ی عماد گذاشت وگفت:
_الان نمیتونم اما قول میدم توی همین ماه میام! برین دیرتون نشه.. خداپشت پناهتون!
یکبار دیگه بغلش کرد و با پروانه هم خداحافظی کردیم و به سمت درخروجی به راه افتادیم که عزیز دستم رو گرفت!
_جونم عزیزجون؟
_ اول از همه مواظب خودت باش قشنگم.. بعدشم قول بده مواظب عمادم باشی!
لبخندی روی لبم نشست.. دلم ضعف رفت واسه قلب مهربونش که هنوزم فکر میکرد عماد بچه اس و احتیاج به مراقبت داره!
_چشم.. قول میدم! شما هم مواظب خودتون باشید.. منتظرتون هستیم!
صدای عماد که اسمم رو صدا میزد مانع ادامه حرفمون شد و بعداز خداحافظی مجدد رفتم پایین!
_کجاموندی تو؟
_اومدم عزیزم بریم!
سوارماشین شدیم وبه سمت تهران حرکت کردیم وبالاخره این سفرهم تموم شد وباید دوباره ازهم دور می شدیم!
غمبرک زده بودم.. دلم نمیخواست تموم بشه.. مدتی که باعماد بودم بهترین و قشنگ ترین روزهای عمرم بود!
عمادم ساکت بود.. تنها صدایی که سکوت بینمون رو می شکست صدای موزیک بیکلام بود!
همون روز اول عماد باخانواده اش تصویری حرف زد وقرار عقدمون رو زودتر از چیزی که میخواستیم تایین و اصرار داشت هرچه زودتر به ایران بیان!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#444
سکوت اونقدر طولانی شده بود، کم کم داشت خوابم میگرفت!
روبه عماد کردم.. انگار غرق در فکر بود!
_به چی فکر میکنی؟
نیم نگاهی بهم انداخت وگفت:
_به عزیز!
_خب؟
_به اینکه چقدر دوستش دارم..
_عزیزم! خداحفظش کنه الهی.. خب اینکه غم نداره چرا ناراحتی؟
_نه بابا.. ناراحت نیستم.. هروقت عزیز گریه میکنه دلم میگیره!
_اوهم.. منم دلم گرفت.. کاش راضی میشد باهامون بیاد!
_عزیزه دیگه.. دل ازخونه وشهرش نمیکنه!
_ازش قول گرفتم توی همین ماه میاد انشاالله..
میشه آهنگو عوض کنی یه چیزی بذاری خوابمون نگیره؟!
به کنترل اشاره کرد و گفت:
_خودت عوض کن عشقم هرچی دوست داری بذار!
خلاصه شب شد و بالاخره به تهران رسیدیم!
جلوی در خونه ایستاد و گفت:
_چراغ ها خاموشن.. فکرکنم بهار خواب باشه! چی میشد بیای بریم خونه ی من؟!
_خواب نیست قربونت برم همین چند دقیقه پیش با پیامک باهم حرف زدیم..
میخوای توبیا بریم بالا..
سری به نشونه ی منفی تکون داد وگفت:
_نه مرسی.. پس کمکت میکنم چمدونت رو ببری!
دل کندن ازش حتی برای چند ساعت هم سخت شده بود..
برای بار دهم بغلش کردم و گفتم:
_دلم میخواست عروسک کوچیک بودی میذاشتمت توجیبم!
روی موهامو بوسه زد وگفت:
_یه کم طاقت بیار جوجه.. به زودی تموم میشه... برو بالا، بهار رو زیاد منتظر نذار!
ازش جداشدم..
_باشه.. موظب خودت باش.. فردا توشرکت می بینمت!
_نمیخواد بیای.. فردا رو استراحت کن عشقم..
باخوشحالی ازاینکه میتونم تا لنگ ظهر بخوابم، دست هامو به هم کوبیدم وگفتم:
_آخ جون... مرسی آقای رییس!
خندید و به طرف ماشینش رفت..
_شب بخیر جوجه کارمند!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#445
اون شب بابهار نشستیم و تاخود صبح حرف زدیم..
من از خانواده ی عماد و مهربونی عزیز گفتم واون از رضا و رمانتیک بازی هاش!
باچشم های خواب آلود وصدایی که ازشدت خواب به سختی بالا میومد گفتم:
_من دارم بیهوش میشم بهار.. بقیه اش بمونه واسه بعد..
بهارم که انگار گیج تراز من بود گفت:
_منم.. خدابگم چیکارکنه امروز نمیتونم سرکار برم و کلی عقب میوفتم و...
اما من دیگه بقیه ی حرف هاشو نشنیدم و به خوابی عمیق فرو رفتم!
وقتی چشم هامو باز کردم ساعت هفت غروب بود!
ناباور و هنگ کرده چشم هامو ماساژ دادم و دوباره ساعت رو چک کردم..
واقعا ساعت هفت بود!
بهارهم سرجاش نبود..
ترسیده ازجا پریدم و رفتم توی حال..
_بهار؟
_جونم؟
صداش از آشپزخونه اومد.. باشنیدن صداش دلم آروم شد و خداروشکر کردم که دارمش!
رفتم توی آشپزخونه و گفتم:
_سلام.. کی بیدار شدی؟ چرا بیدارم نکردی؟
_چون خواهر خوابالومو میشناسم!
میدونستم جلوی خانواده عماد نمیتونستی زیاد بخوابی و مطمئن بودم کسر خواب زیاد داری.. گفتم بیدارت نکنم تایه دل سیربخوابی!
خوب خوابیدی؟
سرمو به نشونه ی تایید تکون دادم وگفتم:
_خیلی...! هیچ جا رختخواب خود آدم نمیشه! موندم اگه ازدواج کنم چطور ازاین تحت واتاق دل بکنم!
لبخندی که روی لب هاش بود پاک شد و جاشو به غم داد...
_اصلا دلم نمیخواد به اون روزا فکرکنم!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#446
رفتم بغلش کردم وگفتم:
_منم... اصلا من ازدواج نمیکنم توهم به رضا بگو گلاویژ سرجهازیمه باید باخودمون زندگی کنه، اگرم قبول نکرد ازش جداشو!
خندید..
_همین دیونه بازی ها و فانتزی های خنگولانته که دلم نمیخواد جداشیم!
بوی غذا ومعده ی خالیم باعث شد از فاز عشقولانه بیرون بیام..
_آخ چه بویی.. شام چی داریم؟
عاقل اندرسفیهانه نگاهم کردو باتاسف سری تکون داد..
_شکمو! ازفردا خودت آشپزی میکنیا گفته باشم!
_چشمممم! الان فقط یه چیزی بیار غش نکنم!
_اول برو یه آبی به صورتت بزن بعدبیا!
_ باشه.. راستی عماد زنگ نزده؟
_به خونه که نه..! شاید به موبایلت زنگ زده باشه!
درحالی که به طرف سرویس میرفتم گفتم:
_نه.. به گوشیم زنگ نزده.. حتما اونم خواب بوده!
بهارواسه شام زرشک پلو درست کرده بود اما چون آماده نبود از کتلت های ناهار خوردم و بعداز صفا دادن به معده ی گرامی، رفتم به عماد زنگ زدم..
گوشیش خاموش بود..
باتعجب به گوشیم که عکس عماد پس زمینه اش بود نگاه کردم..
_چرا خاموشی؟ نمیگی نگران میشم آخه!
بهار اومد.. لامپ اتاق رو روشن کرد و گفت:
_باکی حرف میزنی؟
_عماد گوشیش خاموشه.. میشه از رضا یه آمار بگیری؟ دلم به شور افتاد!
_این دل تو یک روز شور نزنه جای تعجب داره!
بیخودی خودتو نگران نکن خبردارم ازشون.. تاچند ساعت پیش سرکاربودن الانم حتما خوابیده و داره استراحت میکنه!
نفس عمیقی کشیدم.. خیالم راحت شد..
همین که خوب باشه کافی بود!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#447
تا شب چندبار دیگه بهش زنگ زدم اما بازم خاموش بود! مطمئن شدم خوابه و باخودم گفتم فردا سرکار می بینمش ودیگه پیگیری نکردم..
صبح زودتر بهار بیدارشدم..
با حال خوب و انرژی زیاد صبحونه اماده کردم..
دلم واسه عماد یه ذره شده بود.. برعکس همیشه، واسه رفتن به شرکت اشتیاق داشتم..
باحوصله آرایش کردم و مانتوی خاکستری جلو بازی که عماد از تبریز واسم خریده بود رو باشلوارجین وشال مشکی پوشیدم..
بخاطر ترافیک شدید نیم ساعت دیرتر رسیدم شرکت و فکرمیکردم عماد زنگ بزنه وبخاطر دیر رفتنم غر بزنه اما درکمال تعجب زنگ نزد!
وقتی رسیدم شرکت اولین کسی که دیدم رضا بود..
احوال پرسی کردیم و از عماد پرسیدم که گفت توی اتاقشه..
کیفمو روی میزم گذاشتم و به طرف اتاق رفتم..
تقه ای به در زدم وبدون اینکه منتظر جواب بشم در روباز کردم...
_سلام عشقمممم!
سرشو روی میز و دست هاش گذاشته بود و باصدای من سرشو بلند کرد و بهم نگاه کرد!
بادیدن چشم های سرخ و موهای ژولیده اش لبخندم پر کشید و باتعجب نگاهش کردم!
_سلام!
_خوبی عماد؟ چیزی شده؟
_خوبم.. نه چیزی نشده!
رفتم نزدیک تر و با گیجی گفتم:
_مطمئنی؟ اما چهره ات اینو نشون نمیده ها! چرا چشمات سرخه؟ همه چی روبه راهه؟
_نخوابیدم.. ازدیروز.. نتونستم بخوابم!
_چرا؟ داری نگرانم میکنی.. مشکلی پیش اومده؟ خوبی؟
ناراحتی و عصبانیتی کنترل شده پشت چشم هاش، ترس به جونم انداخته بود!
سری به نشونه ی تایید تکون داد وگفت؛
_همه چیز خوب بود تا ده صبح!
_ده صبح؟ بعدش چی شد؟
ازجاش بلند و به طرف کاناپه رفت وهمزمان گفت:
_بیدار شدم!
_ای بابا جونمو به لبم رسوندی.. توروخدا بگو چی شده؟ الان پس میوفتم!
نشست روی کاناپه و گفت:
_تو چرا اینقدر استرس داری؟ ازچیزی میترسی؟
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#448
لب گزیدم.. توی سکوت نگاهش کردم..
حتی نوع نگاهشم واسم غریبه بود و نمیشناختمش..
_نگرانت شدم.. فقط همین!
پاکت کاهی از روی میز جلوکاناپه براشت و بدون حرف به طرفم گرفت!
_این چیه؟
_باز کن ببین چیه!
آب دهنمو باصدا قورت دادم.. بامکث طولانی و دست های لرزون پاکت رو ازش گرفتم و باز کردم..
ناباور به عکس ها نگاه کردم..
روح از تنم پر کشید و چشم هام سیاهی رفت!
پاکت ازدستم افتاد و همزمان قطره اشکم چکید..
نه.. خدایا این کارو بامن نکن.. این عکس های لعنتی واقعیت نداره و توی بیهوشی کامل ازم گرفته شده!
خدایا توخودت شاهد من هستی و از پاک بودنم خبر داری!
صدای عماد نه تنها قلبم.. بلکه همه هستیمو به آتیش کشید..
_حرصم میگیره این همه مدت کنارم بودی بهت دست نزدم.. ندونستم فقط داری ادای ت.ن.گ هارو درمیاری وگرنه منم عشق وحالمو میکردم.. حیف شد!
_عماد؟
باشتاب بلند شد و بایک گام بلند خودشو بهم رسوند..
میون دندون های کلید شده ودرحالی که سعی داشت صداشو آروم کنه گفت:
_اسم منو تو زبون کثیفت نیار.. اگه سکوت کردم و همینجا خر کِشت نکردم فقط وفقط واسه خاطر آبروی خودمه!
نمیخوام یه باردیگه مضحکه دست این واون بشم و واسه انتخاب گوهم خجالت زده بشم!
همین الان گورتو گم کن و سعی کن بعداز این هیچوقت دور وبر من آفتابی نشی! هری!
هق هق زدم و با التماس گفتم:
_عماد.. اینا واقعیت ندارن.. به ارواح خاک مادرم واقعیت ندارن.. دروغه عماد باورنکن.. محسن... هیییعع!
باسیلی محکمی که توی دهنم خورد برق از سرم پرید و به سرعت لبم پاره شد!
_خفه شو..!
دستمو روی لبم گذاشتم و بهت زده نگاهش کردم...
توی چشم های قشنگش تنفر رو دیده بودم..
محسن کار خودش رو کرد.. عشقمو.. زندگیمو.. دلیل نفس کشیدنم رو ازم گرفت.. گفته بود نمیذاره زندگی کنم.. نذاشت!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#449
باضجه دستشو گرفتم و گفتم:
_دروغه عماد.. توروخدا باورم کن.. التماست میکنم بذار توضیح بدم!
دستشو محکم پس کشید وباصدای نعره ی بلندش چشم هامو بستم وروی زمین زانو زدم..
_به من دست نزن زنیکه.. هری از اتاق من برو بیرون!
دربازشد و رضا اومد داخل!
باتعجب و صدای حیرت زده گفت:
_چی شده؟ چه خبره اینجا؟
باگریه عکس هارو جمع کردم و از دید رضا دورشون کردم!
پیش عماد آبرویی نداشتم دیگه بس بود ودلم نمیخواست دید رضاهم نسبت بهم عوض بشه!
عکس هارو داخل پاکت گذاشتم و بلندشدم!
_دیونه شدی عماد؟ اول صبحی زده به سرت؟
_برو بیرون رضا این خانومم ازاینجا بنداز بیرون و استعفاشو رد کن!
_عماد؟
دوباره نعره کشید:
_رضا کاری که بهت گفتم رو بکن! همین الان..
واسه اینکه دعواشون نشه به طرف در خروجی قدم برداشتم وگفتم:
_خودم میرم.. خواهش میکنم بحث نکنید...
رضا که انگار تازه متوجه من شده باشه جلوم ایستاد و سد راهم شد..
_صورتت چیه؟
روبه سمت عماد کرد و بهت زده ادامه داد:
_تو این بچه رو به این روز انداختی؟ غیرتت همینه که دست روی زن بلند میکنی؟
سرمو پایین انداختم و دستمو روی صورتم وجایی که عماد سیلی زده بود گذاشتم..
نمیدونستم چی شده وفقط میدونستم زیادی میسوزه ودرد میکنه!
_چیزی نیست آقا رضا.. خواهش میکنم بذارید برم..!
اما بی توجه به من وخطاب به عماد گفت:
_باتوام خوش غیرت!
_رضا بهت گفتم برو بیرون.. به امام حسین اگه همین الان اتاقو ترک نکنین شرکت رو به آتش میکشم!
واسه اینکه اوضاع رو بدتر نکنم رضا رو پس زدم وباقدم های بلند از اتاق زدم بیرون !
به کیف و موبایلم چنگ زدم و در مقابل نگاه متعجب بقیه ی همکار ها شرکت رو ترک کردم!
توی آینه ی آسانسور نگاهم به زیرچشم سرخ و گوشه ی لب زخم شده ام افتاد و باشدت بیشتری گریه کردم...
_میکشمت محسن.. قسم میخورم.. به جون مامانم زنده ات نمیذارم.. زندگیمو ازم گرفتی زندگیتو ازت میگیرم!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
*🔥گلاویژ🔥*
#450
451
خنده ی کریهی کرد و با لحن نفرت انگیزی گفت:
_جهنم تموم شد! حالاکه تو بهم زنگ زدی تو بهشتم عشقم... میخوای به دیدنم بیای؟ توهم دلت واسم تنگ شده؟
_آره دلم برات تنگ شده... خیلی هم تنگ شده.. میگی کدوم قبرستونی هستی یا خودم پیدات کنم؟
_میگم بابا آروم باش! چقدر پرخاشگری تو!
اگه دیروز بهم زنگ میزدی تهران بودم و اصلا خودم میومدم پیشت..
اما دیشب برگشتم سنندج و اگه عجله نداری یک روز تحمل کن خودمو بهت میرسونم!
_حروم لقمه! همونجا بمون میام سنندج!
_بی تربیت! منم همون لقمه ای رو خوردم که توخوردی! انگارفراموش کردی سالها باهام زندگی کردیم! حیف.. حیف که دوستت دارم وگرنه واسه این بی ادبی هات بدبلایی سرت میاوردم!
بانفرت ومیون دندون های کلید شده ام بهش توپیدم؛
_معلوم میشه کی بلاسر کی میاره بی ناموس! هنوزم تو همون آشغالدونی که قبلا زندگی میکردین هستین؟
_نه عشقم.. خونه رو به عشق خودت عوض کردم و یه دونه بهشتش رو واست آماده کردم.. هر وقت رسیدی بهم زنگ بزن میام دنبالت!
_گه خوردی.. آدرس رو همین الان بفرست میخوام خطمو خاموش کنم! خودم میام!
_دیگه داری شورشو درمیاریا! دختره ی بد دهن! باشه ارسال میکنم..
منتظر ادامه حرفش نشدم و گوشی روقطع کردم و رفتم سوار آژانس شدم..
_خسته نباشید..
_ممنون.. کجا تشریف میبرید خانوم خرسند؟
_اول بریم بازار بزرگ .. بعدش ترمینال آزادی!
_چشم!
توی بازار یه جایی رو میشناختم که غیرقانونی کار میکرد ومیتونستم از اونجا اسید تهیه کنم!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#454
مردی که انگار راننده تاکسی داخل ترمینال بود و پشت یکی از بوته ها خوابیده بود و من خنگ متوجهش نشده بودم از جاش بلند شد و من هم که توی حال وهوای خودم بودم بادیدن یه دفعه ایش ترسیده تکونی خوردم و گفتم:
_وای.. معذرت میخوام آقا.. متوجه شما نشدم.. ببخشید مزاحم خوابتون شدم..
الان میرم یه جای دیگه .. بازم ببخشید..
ازجام بلند شدم و چمدونم رو برداشتم...
_خواب نبودم باباجان.. داشتم استراحت میکردم و ناخواسته حرف هاتو شنیدم!
باخجالت سرومو پایین انداختم وگفتم:
_بااجازتون... به ادامه ی استراحتتون برسید!
چندقدم برداشتم که صداشو شنیدم..
_صبرکن دختر.. گوشیت رو جاگذاشتی!
برگشتم و به گوشیم چنگ زدم و تشکری کردم...
با ترحم نگاهم کرد و گفت:
_اینجا غریبی بابا؟
سرمو به نشونه ی نفی تکون دادم و گفتم؛
_نه پدرجان.. اینجا زادگاه منه...
_از چیزی میترسی؟ کسی اذیتت میکنه؟ من هم جای بابات.. میتونی به این پیرمرد اعتماد کنی واگر کمکی ازم ساخته اس دریغ نمیکنم!
یه لحظه از ترسیدم.. سنش بالای ۷۰ بود اما گلاویژ ترسو همیشه دلیلی واسه ترسش داشت!
اما وقتی بلند شد و دیدم که برای راه رفتن از عصا کمک میگیره یه کم آروم شدم!
_شما راننده تاکسی اینجا هستید؟
_آره بابا... چه کنم برای مخارج دانشگاه دخترام باید کار کنم!
_خداحفظتون کنه! میشه خواهش کنم من رو به نزدیک ترین مسافر خونه برسونید؟
_اره دخترم.. برگشت و به طرف پراید زرد رنگ تاکسی اشاره کرد وگفت؛
_اون ماشین منه.. برو سوارشو بابا.. می برمت!
رفتم سوار شدم و خداروشکر ترسم بی دلیل بود و به مرد باخدایی برخورده بودم و منو به هتلی که به قول خودش قیمتش از مسافر خونه هم ارزون تر بود رسوند و شماره اش هم داد وگفت هروقت ماشین احتیاج داشتی در خدمتم!
خلاصه رفتم ازهمون هتل واسه یک هفته اتاق گرفتم و درهارو چند قفله کردم و بعداز عوض کردن لباس هام همین که روی تخت دراز کشیدم دوباره خوابم برد
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#453
بالاخره انتظار به پایان رسید و اتوبوس اون شهر نفرین شده به راه افتاد و من راهی سفری شدم که برگشتی نداشت...
دلم برای بیتابی بهار پر میکشید و میدونستم الان خواهرانه دلش آشوبه و دنبالم میگرده!
شیشه ی سم روغنی که قرار بود باهاش جونم رو بگیرم از کیفم بیرون کشیدم و شیشه رو توی دست هام لمس کردم...
چقدر مرگ سخته خدایا.. چقدر سخته وقتی آدما روز مرگ خودشونو بدونن و بدونن بعد ازاون فردایی وجود نداره!
یه لحظه به سرم زد همونجا شیشه رو سر بکشم و دستم رو به خون اون خوک کثیف آلوده نکنم اما نتونستم..
اون باید بمیره چون با زنده بودنش معلوم نیست قراره باهمون آرامش حرص درارش زندگی چندتا دختر دیگه رو مثل من نابود کنه و چندنفر دیگه رو راضی به خودکشی و پایان دادن به زندگیشون کنه!
شیشه رو توی کیفم گذاشتم و برای کشتن اون بی همه چیز مصمم ترشدم!
اونقدر چشم هام میسوخت و خسته بود که کم کم خوابم برد و وقتی چشم هامو باز کردم راننده داشت مسافرهارو پیاده میکرد...
باحس اینکه توی اون شهر هستم دلشوره وترس به جونم افتاد..
باپاهای لرزون پیاده شدم و گوشیمو روشن کردم تا آدرس اون بیشرف رو پیدا کنم اما نه آدرس فرستاده بود و نه گوشیش روشن بود!
بازم گریه ام گرفت.. توشهرخودم غریب وتنها گیرافتاده بودم و نمیدونستم باید کدوم گوری برم و چطوری اون محسن بی همه چیز رو پیداش کنم!
اونقدر عاجز وناتوان بودم که هرچقدر تلاش کردم برم به مادر سر بزنم و با سنگ مزارش درد ودل کنم، پاهام یاری نکرد...
تصمیم گرفتم برم مسافرخونه تا محسن رو پیدا میکنم حداقل دربه در نباشم!
باروشن شدن گوشیم هزارتا پیام واسم اومده بود که همش از بهار و رضا بود و حتی یک پیام هم از عماد نداشتم...
دلشو نداشتم پیام هارو باز کنم و بیخیالشون شدم..
اومدم یه بار دیگه شماره ی محسن رو بگیرم که گوشیم زنگ خورد و شماره ی بهار افتاد روی صفحه!
بیخیال زنگ زدن به محسن شدم و گوشیمو دوباره خاموش کردم!
پاهام میلرزید و قدرت راه رفتن هم نداشتم..
چمدونم رو دنبال خودم کشوندم ورفتم توی فضای سبز بیرون ترمینال روی چمن ها نشستم و بازهم گریه!!
وامان اشکی که قصد خشک شدن نداشت.. اما این دفعه فرق داشت و این گریه ها بخاطر ترسی بود که توی تموم این سال ها کابوس شب هام بود و حالا مجبور شده بودم با وجود همه ی اون ترس ها برگردم به شهرم و با اون حرومزاده روبه رو بشم!
به آسمون نگاه کردم و باهق هق گفتم:
_میترسم... میترسمممم خدایا من می ترسم!
اگه همه چیز برعکس شد ودوباره اسیرشون شدم چی؟
اگه نتونستم چی؟ اگه ترس به جونم غلبه کرد چی؟ خدایا کمکم کن.. خیلی میترسم!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#452
میخواستم اول صورتش رو آتیش بزنم وبعدش جایی که نباید رو!
جلوی چشمم جون دادنش که ببینم بعدش خودمو میکشم و نمیذارم به دست قانون وبه جرم کشتن یه انگل بی مصرف اعدامم کنن!
بخاطر ترافیک سنگین چندساعت طول کشید تا به مقصد مورد نظرم رسیدم و دعا میکردم مغازه باز باشه و دست خالی برنگردم!
خداروشکر تونستم چیزی که میخوام رو تهیه کنم و با اینکه پول زیادی رو بابتش پرداخت کردم خوشحال بودم..
باخوشحالی به سمت ترمینال رفتم و ساعت ۳ ظهر رسیدم!
ازشانسم اون ساعت اتوبوس واسه سنندج نبود وباید تا ساعت هفت غروب منتظر میشدم!
چاره ای نبود و همون دور واطراف یه جای پرت پیدا کردم و منتظر شدم..
گوشیم روی حالت پرواز بود و مطمئن بودم کسی قرار نیست پیگیرم بشه..
رفتم توی گالری و به عکس های عماد نگاه کردم..
عکس های آخرین سفرمون..
دوباره دلم خون شد وگریه رو از سر گرفتم!
گریه کردم واشک ریختم.. نه فقط بخاطر ازدست دادن عمادی که حتی حاضرنشد واسش توضیح بدم...
بخاطر آبروی ازدست رفته ام.. بخاطر محکوم شدن به کار نکرده.. بخاطر بهار خواهرم.. بخاطر تصمیمی که گرفته بودم..
گریه کردم وضجه زدم بخاطر انتقامی که قرار بود باهاش جون خودمم بگیرم..
بخاطر دل تنگیِ لحظه ی کشیدن نفس های آخرم تو اوج بیکسی و بی پناهی!
وبرای هزارمین بار از بابام متنفرشدم.. بابایی که زن وبچه اش با غریبانه ترین حالت ممکن تنها گذاشت...
میون گریه زیرلب اسم مادرم رو زمزمه کردم..
_کاش بودی مامانی.. کاش بودی و میدیدی چه بلایی سردخترت آوردن..
چشم های خسته ام رو بستم وتصویر مادرم رو توی ذهنم مجسم کردم ونالیدم..
_چشمم درد میکنه مامان.. به ناحق توصورت دخترت زدن و من از ترس آبرو ریزی بیشتر نتونستم از خودم دفاع کنم!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞
#455
باکابوس وحشتناک ازخواب پریدم.. به ساعت نگاه کردم.. چهار بعداز ظهر بود.. پیام هام واسه محسن ارسال شده بود و با فکراینکه گوشیشو روشن کرده بهش زنگ زدم اما بازم خاموش بود!
انگار چاره ای جز رفتن به اون محله و خونه ی نفرین شده نداشتم...
محسن موش وگربه بازیش گرفته بود و من برای نابودیش ثانیه هارو می شمردم و وقت برای بازی های کثیفش نداشتم..
پیام ها و تماس های بهار و رضا روی صفحه ی گوشیشم که تعدادشون به مثبت 99 رسیده بودن رو نادیده گرفتم و بلند شدم و آماده ی رفتن به اون خراب شده شدم!
فقط کیفمو برداشتم و باهمون لباس های صبحم راهی شدم...
در اتاق رو باز کردم و همین که پامو بیرون گذاشتم بایک نفر برخورد کردم و سینه به سینه شدم...
سرمو بلندکردم تا ازش معذرت خواهی کنم که با دیدن رضا درست روبه روم، روح از تنم پرکشید.
تموم بدنم سست شد و حتی مغزم گز گز میکرد..
ناباور به رضا نگاه کردم که بهارهم اومد و شوکه تر بهشون زل زدم...
این ها چطوری تونسته بودن منه خاک بر سر رو پیدا کنن!
_ش.. شما؟ ای.. اینجا؟ اینجا چیکار میکنید؟ چط.. چطور منو پیدام کردین؟
قبل از اینکه رضا حرفی بزنه با سیلی محکمی که بهار زیرگوشم خوابوند چشمام جرقه زد و یه لحظه گیج شدم...
دستمو روی جای سیلیش گذاشتم و ناباور بهش نگاه کردم...
_اینو زدم تا یادت نره خواهر بزرگ تر داری و حق نداری همینطوری سرتو بندازی پایین و هر گورستوی که دلت بخواد بری!
اومدم حرف بزنم که سیلی دوم هم محکم تر اونطرف صورتم، همونجایی که نوازش عماد زخمش کرده بود، کوبیده شد واین بار آخ ظریفی بین لب هام خارج شد...
_اینم زدم تا جایگاهتو به یاد بیاری و بفهمی تو خدانیستی واسه زندگی آدم ها تصمیم بگیری! حالا اون آدم میخواد مجرم باشه، خطاکار باشه و هر حرومزاده ای که میخواد باشه!
این خراب شده قانون داره و قانون خودش میدونه با آدم هایی مثل اون حرومزاده چیکار کنه و نیازی به کمک جنابعالی نداره که یاغی بشی و بیوفتی تواین شهرها دنبالش و نقشه قتل اون که نه!!! چون تو عرضه این غلط هارو نداری، بلکه نقشه قتل خودتو بکشی!
اومدم سیلی سوم رو بزنه که رضا دستشو توهوا گرفت و با عصبانیت گفت:
_بسه بهار! داری چیکار میکنی؟ اون همه شهر رو به هم ریختی و تموم مدت بی وقفه گریه کردی تا پیداش کنی و بگیری کتکش بزنی؟ بکش دستتو بیینم به اندازه کافی صبرم لب ریز شده، دیگه از حد نگذرون!
#رمان_زیبای_گلاویژ
#کانال_رمان
#رمان_کده
@roman_kadeh
💞