eitaa logo
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
4.3هزار دنبال‌کننده
813 عکس
608 ویدیو
5 فایل
💕مذهبی بودم ولی با دیدنت فهمیده‌ام عشق گاهی مومنان را هم هوایی میکند💕 شرایط کانال👇🏻🧸🎀 @sharaietemonn https://harfeto.timefriend.net/17360475354779 لینک ناشناسمونه میشنویم...🤞🏻🥀 ادمین اصلی ✍🏻 @montazere_313 ادمین دوممون @khademohossein
مشاهده در ایتا
دانلود
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ _ممنون بابت امروز☺️ +خواهش میکنم بانو منو رسوند خونه و خودش رفت در خونه رو با کلید باز کردم مامان مامان خونه نیست وارد اتاقم میشم و لباسم و عوض میکنم تا میام که یکم استراحت کنم مامانمزنگ میزنه +بله _الو سلام مامان +سلام دخترم _من و بابات اومدیم خونه ی عموت شام +خوب _خوب نداره تو هم پاشو بیا +بع چه مناسبت دعوت کردن؟. _بخاطر اومدن آریان از کانادا آریان‌!😤 صدام در نمیومد🤯 اگه آریان بفهمه؟ _الو فاطمه فاطمه فاطمه. +جانم مامان _چیشد خوبی +اره خوبم مامان جان _پس ما منتظریم بیا +مامان‌من دوست ندارم اون ع‌وضی رو ببینم _کدوم عوضی +آریان _به خاطر عموت‌که شده بیا +باشه میام _خداحافظ +خداحافظ ادامه دارد.. ❄️نویسنده" رقیہ بانو کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ تاکسی میگیرم و میرم به سمت خونه ی عموم اصلا از آریان خوشم نمیاد سرمو به شیشه ی ماشین چسبوندم و به محمد فکر میکردم مطمئنم مامانم تا الان به آریان گفته که فردا عقدمه اون خیلی آدم عوضیه تا الان با یه دختر بوده 😤😠😠 که دختره اعصبانی شده بود و داد میزد آریان هم اون رو کشته بود😰🤯اون نمیتونه منو از محمد جدا کنه با صدای راننده به خودم اومدم +خانم خانم رسیدین _ببخشید کرایه رو حساب میکنم و پیاده پیشم زنگ خونه رو میزنم و زنعموم با صدای نسبتا بلندی میگه _عه فاطمه تویی _آریان فاطمه آومده +بله زنعمو منم در رو باز میکنم و وارد حیاط میشم به سمت آسانسور حرکت میکنم چشمم به ماشین آریان افتاد دلم شروع کرد به لرزیدن آسانسور که رسید سوار شدم و رفتم بالا آسانسور آهنگ آرومی داشت که آرومم میکرد از آسانسور پیاده میشم کلی کفش جلوی دره همشون از اون کفشای جلف و پوتین و اینجور چیزا پوشیده بودن ولی کفش من خیلی ساده بود جوری که جلب توجه نکنه وارد خونه میشم به همه سلام میکنم طبق معمول دختر عمو هام جواب مو نمیدن زنعموم میاد جلوم و میگه +فاطمه برو اتاق چادرتو و اینا بزار _باشه زن عمو وارد اتاق میشم و چادرمو در میارم میزارم یه گوشه و چادر رنگیمو سر میکنم کیفم رو هم کنارش میزارم تا خواستم از اتاق بیرون بیام دوتا پای مردونه جلوم وایساد... ادامه دارد... ❄️نویسنده" رقیہ بانو کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ سرمو بالا میارم و به چهره اش خوب نگاه میکنم از قیافش معلوم بود که چقدر این بشر عوضیه +سلام فاطمه جونم _درست حرف بزن +آخیی میترسی گناه کنی و بری جهنم _برو اونور 😠 در رو با پاش میبنده و قفل میکنه و کلید رو داخل جیبیش میزاره. +میخوای بری برو ولی تو زن منی _آره شده در و میشکنم و میرم بیرون +بخوای در رو بکوبی خودت میدونی _مثلا چه غلطی میکنی؟ +چرا آنقدر اعصابم رو خورد میکنی میاد جلو و با چشمای سبز کثفیش بهم زل میزنه +تو مال منی زن منی _چی میگی من فردا عقدمه از دهنم پرید و بیرون گفتم +چیی _هیچی +گفتمم چیییی _هیچی بخدا +گفتم بگوو دستشو برد بالا که بزنه دستمو گرفتم جلوی صورتم منتظر بودم که ضربه ی محکمی از طرفش بخورم و وقتی نگاه کردم دستشو بالا نگه داشت بود _عوضی من که الان با تو هیچ نسبتی ندارم داری روم دست بلند میکنی انتظار داری که باهات ازدواج هم کنم؟ +پسره کیه؟ _ببین با شوهر من کاری داشتی باشی پشت گوشتو دیدی منو دیدی +احمق اون شوهرت تو نیست _من عاشق اونم من ازتو بدم میاد مگه زوری که باهات ازدواج کنم؟ با گریه گفتم این همه دختر خوب چرا میخوای منو بدبخت کنی؟ دستشو بلند کرد سیلی محکمی روی صورتم خوابوند بلند داد زدم _عوضی دیگه دست به من نمیخوره _فهمیدی فهمیدی رفتم سمت در رو در رو کوبیدم _مامان _مامان _مامان این عوضی منو کشت _بابا +فاطمه چیشده؟ ادامه دارد.. ❄️نویسنده" رقیہ بانو کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ _مامان تروخدا کمکم کن در رو میکوبیدم تا در باز بشه که بابام اومد و گفت +فاطمه چیشده +اریان در رو باز کن +آریان فهمیدی یا در بشکنم با داد بلندی گفتم +باز کن درو آریان با کلید درو باز کرد و پریدم بغل مامانم بابام اومد سمتم و گفت فاطمه چی شده درست توصیح بده _بابا اون +اون چی _گفت محمد رو میکشه نمیزاره من باهاش عقد کنم +نمیتونه _بابا نمیزاره من و محمد به هم برسیم.. چشمش افتاد به صورتم +صورتت؟ +صورتت چیشده _اون زد +آریان تو رو دختر یکی یه دونه من دست بلند کردی ؟ _آره اعصبانیم کرو منم زدمش اون زن منه مال منه پاشد رفت سمت آریان با داد بیداد میگفت +چی میخوای از دخترم +ها +اون حتی اگه بخواد باهات ازدواج کنه من نمیزارم +تو به چه حقی دست روی دختر من بلند میکنی +هان +من دخترمو بهت نمیدم کثافت! _عمو بزار توضیح بدم +زدی میخوای چیو توضیح بدی؟ +تحدیدش کردی که شوهرشو میکشی چیو میخوای توضیح بدی +تو اتاق زندانیش کرده بودی چیو میخوای توضیح بدی هان؟ _عمو شما گفتین کع فاطمه همسر من میشه +گفتم ولی بعد اون کثافت کاریت حرفمو پس گرفتم‌ ادامه دارد... ❄️نویسنده" رقیہ بانو کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ آریان چیزی نگفت و سرشو انداخت پایین و رفت عموم رفت پیش بابام +داداش چرا قاتی کردی +ندیدی با دخترم داشت چیکار میکرد _چرا دیدم +پس چرا کاری نمیکنی؟ نزاشت عموم حرفشو بزنه پاشد رفت سمت زنعموم گفت زنداداش مرسی دستتون درد نکنه ما دیگه میریم بعد مامانم گفت تا همین الانم موندیم خیلیه بعد سه تا مونم رفتیم سمت در رو زدیم بیرون سوار ماشین میشیم بابام آنقدر اعصابش خورده که خیلی تند حرکت میکنه که مامانم گفت +اصلا نباید میرفتیم _خانم ساکت باش نمیخوام چیزی بشنوم مامانم هم سرشو رو تکون داد _چشم رسیدیم خونه و پیاده شدیم در رو باز کردیم و من رفتم سمت اتاقم تو آینه خودمو نگاه میکردم جای دستش روی صورتم خود نمایی می‌کرد با خودم میگفتم خاک تو سرم مثلا عروسم هرکی ببینه فک میکنه محمد زده اتم وای محمد حالا جواب محمد و خانواده اش رو چی بدم اشک از چشمام جاری شد رفتم روی تخت تا میتونستم گریه کردم خدایا چیکار کنم چرا کمکم نمیکنی؟ خدایا اگه اون بلایی سر محمدم بیاره چی خودمو نمیبخشم پاشدم رفتم وضو گرفتم با خدا راز و نیاز کردم تا آروم بشم و روی جای دستای صورتم کرم زدم تا خوب بشه رفتم روی تخت دراز کشیدم و خوابم برد ادامه دارد... ❄️نویسنده" رقیہ بانو کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ +فاطمه فاطمه +پاشو پاشو +دیر شد _چیشده مامان +پاشو دیر شده _چی +پاشو میخوای بری آرایشگاه _بزار بخوابم خستم مامان +فاطمههههه از خواب میپرم😳🫤 ساعت ۷ و نیم ساعت ۸ باید آرایشگاه بودم... پاشدم آبی به دست و صورتم زدم لباسمو پوشیدم چادرمو برداشتم.. محمد دم در منتظرم بود +مامان من رفتم _باشع برو به سلامت +خداحافظ _خداحافظ وقتی درو باز میکنم محمد به ماشین تکیه داده بود معلومه اعصبانی شده بود میرم پشتش و میگم +سلامم آقا خوبی _سلام بر بانوی خوابالوی خودم +عهه محمددد _عه نداره واقیعته! +اصلا من قهرم. _لوس!سوار شو بریم. دیر شد +باشه چشم سوار ماشین میشم همش فکرم پیش آریانه نکنه بیاد عقدمون رو بهم بریزه نکنه بلایی سر محمد بیاره نکنه بلایی سر من بیاره محمد دق کنه +فاطمه _جانم +کجایی دو ساعته دارم صدات میکنم _عه واقعا +بله _رسیدیماا +باشه _نمیخوای پیاده شو _چرا الان پیاده میشم +عجله داری برم راحت شی از دستم! +باشه میرم راحت شی از ماشین پیاده میشم در رو میکوبم و میرم اعصابم خورده و سر بیچاره محمد خالی کردم وارد سالن میشم +سلام خانمی وقت داشتید _سلام بله از قبل وقت گرفتم بودم +آهان +ارایش و شنیون _نه شنیون نه یه آرایش خیلی ساده باشه چشم +اوکیه بشین اینجا _باشه میشینم رو صندلی میاد کرم و صد تا چیز دیگه که چند ساعت بعد +خانومی مثل ماه شدی وایی چرا اینقدر دروغ میگفت من اصلا آرایش بهم نمیاد _ممنون +آقا داماد دارن میان تو روسری مو لبنانی بستم لباسم رو هم پوشیده بودم چادر سفیدم رو هم پوشیدم محمد با صدای یه دلنشین گفت یاالله وارد شد با یه کت شلوار مشکی موهای مرتب ریش مرتب رفتم سمتش +سلام خانم _سلام +چه خوشگل شدی _مرسی یه دست گل سفید خوشگل رو که روش نگین های بزرگ و برگ های سبز خوشگل داشت +بفرمایید _واییی همون گله است که خودت برام انتخاب کردی +خواهش میکنم سوار ماشین میشیم ادامه دارد... ❄️نویسنده" رقیہ بانو کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ وارد محضر میشیم همه بودن عموم عمه هام خاله هام دایی هام دخترعمو هام.. ولی بین همه ی اینا که نگاه میکردم آریان رو نمیدیدم نفسی راحتی کشیدم😮‍💨 نشستم روی صندلی حسنا اومد سمتم +سلام زنداداش _سلام خواهر شوهر یکم حرف زدیم و بعدش رفت عاقد اومد و نشست رو صندلی و نشست و خطبه رو شروع میکرد بِسمِ اللهِ الرَحمآنِ الرَحيم.. اَن نِکاهُ سُنَتی... سرکار خانم فاطمه محمدی آیا بنده وکیلم شما را به عقد دائم آقای محمد مقدمی با مهریه یک جلد کلام الله مجید در بیارم حسنا گفت عروس رفته گل عشق رو تو قلب داما بکاره 🌸 بار دوم...می‌پرسم عروس خانم بنده وکیلم ؟ حسنا گفت عروس داره سرده یاس و میخونه 🌸 بار سوم..میپرسم عروس خانم بنده وکیلم ؟. حسنا گفت عروس زیر لفظی میخواد🌸 مامان محمد یه جعبه ی قرمز مخملی رو از کیفش در آورد و حسنا و مامانم به گردنم بستن جوری که گردنم معلوم نشه یکم مکث کردم و بعد گفتم ❤️با اجازه آقا صاحب الزمان پدر و مادر عزیزم و بزرگ تر های مجلس [بله]❤️ همه صلوات فرستادند و بعدش کل کشیدن تو دلم میگفتم محمد دیگه برا خودم شد🥺💗 دیگه هیچکس نمیتونه تورو ازم جدا کنه حالا نوبت محمد دوباره خطبه رو خوند محمد با صدای مردونه اش گفت [بسم الله الرحمان الرحیم] با اجازه ی امام زمان و بزرگتر های مجلس بله که احساس کردم دستی گرمی دستان سردمو لمس کرد و تو گوشم زمزمه کرد مبارک باشه خانومی..☺️💗 ادامه دارد... ❄️نویسنده" رقیہ بانو کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ +ممنون حاج آقا که یهو در محضر با لگد باز شد😱😳 آریاننن اومده چیکار داشت یعنی با عصبانیت انگشت اشاره اش رو آورد بالا و گفت +فاطمه گفته بودم برای خودمی +فاطمه گفته بودم نمیزارم برای کسی بشی +فاطمه یه بلایی سر خودم و خودت میارما +فاطمه چرا بله رو ‌گفتی +هان؟ +میگم چرا به این مردتیکه بله رو گفتی +میگم هان؟ محمد پاشید رفت سمتش و گفت _آقا شما چیکاره ای _چرا اینطوری میکنین +عوضی حرف نزن از جام پاشدم وگفتم آریان حق نداری بهش چیزی بگی +چرا حق دارم اون عشقمو ازم گرفت من گفتم من اگه عشقت بودم اینطوری نمی‌کردی‌! اینطوری رنجم نمیدادی اینطوری منو از خودت متنفر نمیکردی منو تو اتاقت زندانی نمیکردی تحدیدم نمیکردی دست رو بلند نمیکردی! محمد گفت _فاطمه چی؟ _این عوضی روت دست بلند کرده؟ یقه ی آریان و گرفت گفت بیبن چی میگم خوب گوشتو باز کن نزدیک فاطمه نمیشی فهمیدی؟!😤 بعد بابای آریان یعنی عموم اومد جلو و سیلی محکمی خوابوند در گوش آریان. و محمد هم در گوش مامانش چیزی گفت و مامانش هم رفت و در گوشی مامان من چیزی گفت بعدش محمد اومد دستمو گرفت و از محضر خارج شدیم منو رسوند خونه که لباسمو عوض کنم معلوم بود اعصبانیه و میخواد همه چی رو بهش توضیح بدم خودشم منتظرم موند تو ماشین تا لباسمو عوض کنم چادرمو پوشیدمرفتم پایین تا نشستم تو ماشین دست محمد رو گرفتم و گفتم. _محمد!ساکت شو هیچی نمیخوام بشنوم دست مو از روی دستش کشید کناربغض لعنتی اومد از چشمام اشک جاری شد دلم شکسته بود سرمو برگر دوندم اونطرف بی صدا اشک ریختم..‌ ادامه دارد.. ❄️نویسنده" رقیہ بانو کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ منو برد تو یه پارکیاز ماشین پیاده شدیم ونشستیم روی صندلی و گفت توضیح بده منم کل اتفاقات رو توضیح دادم +ببخشید _چیو +رفتارم تو ماشین هیچ جوابی ندادم مثل اینکه خودش فهمید خیلی ناراحت شدم +مامانم گفته که شام بریم خونه شون _باشه چشم از پارک اومدیم بیرون سوار ماشین شدیمبه خونه که رسیدیم باز اشکامو پاک کردم زنگ رو زدیم دررو باز کردن. رفتیم داخل محمد دستمو گرفت چون از دستش ناراحت بودم دستمو کشیدم +تو هنوز نمیخوای ببخشی؟ _خیلی از دستت ناراحت شدم جوابی ندادسوار آسانسور شدیم و رفتیم بالازنگ رو زدیم حسنا اومد در رو باز کرد سلام بر داداش و زنداداش گلم +سلام حسنا جونم _سلام اجی رفتیم تو و با مامان بابای محمد هم سلام اینا کردیم کع مامان محمد رو به من کرد و گفت برو تو اتاق محمد و چادرتو با کیفت بزار اونجا چشمی گفتم و رفتم بالا در اتاقشو باز کردم بوی عطر خودشو میاد همون کوزه ای که من شکستم هم روی میزش بود ولی تیکه تیکه بود با خودم خنده ام گرفت نشستم روی تختش و چادرمو تا کردم کیفمو گذاشتم کنارش چون مانتوم بلند بود چادر دیگه ای نپوشیدم نشسته بودم رو تخت و داشتم دور و برم رو نگاه میکردم که احساس کردم کسی نشست کنارم سرمو برگردوندم ادامه دارد... ❄️نویسنده" رقیہ بانو کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ محمد بود +سلام خانم _سلام آقا خوبی دستمو گرفت و صورتشو آورد جلو و گونه ام بوسید. و گفت +فاطمه خوب حق بده اعصبانی بودم _میدونم خودم رو انداختم توی بغلش و زدم زیر گریه دستاش رو دورم حلقه کرد منم با گریه گفتم +آگه آریان بلایی سرت بیاره چیی +من چیکار کنم هان _نمیتونه بلایی سرم بیاره. _میدونی چیه من مامور مخفی ام +چییی مامور مخفی؟ _آره فاطمه من خیلی وقته دنبالشم _بلاخره پیداش کردم. +محمد نه +ولش کن اگه بلایی سرت بیاره چی. _نه عزیزم نمیتونه بلایی سرم بیاره! _پاشو پاشو بریم الان حسنا میاداا دستمو گرفت و رفتیم پایین وسایل های شامو با حسنا چیدیم روی میز من رفتم و پیش محمدم جا گرفتم حسنا هم روبه روی من بابا و مامان محمد هم اومدن غذا ریختیم توی ظرف هامون خوردیم بعد از اینکه خوردیمو ظرف هارو شستیم محمد اومد دستمو گرفت و به همه گفت با اجازه ما بریم بخوابیم شبتون بخیر رفتیم بالا من نشستم رو تخت و روسری رو در آوردم موهای مشکی و بلند خیلی خودنمایی میکرد محمد اومد سمتم و گفت +چه موهای قشنگی داری! اونم نشست رو تخت سرمو گذاشتم رو پاش و اونم با دستش موهامو نوازش میکرد یه آرامش خاصی داشتم ادامه دارد... ❄️نویسنده" رقیہ بانو کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ با صدای محمد از خواب پاشدم +فاطمه +فاطمه جانم! _جانم +نمیخوای بیدار شی؟ _مگه ساعت چنده +ساعت دهه _۱۰ صبح؟😳 +بله سری از جام پامیشم! _چی ۱۰ صبح من مگه شب اینجا بودم؟ +بله گرفتی خوابیدی منم از دلم نیومد بیدارت کنم به مامانم گفتم به مامانت زنگ بزنه بگه اینجایی _واییی حالا خدا رو شکر کن که دانشگاه ندارم امروز _محمد +جانم؟ _شونه داری؟ +آره برا چی _موهامو شونه کنم دیگه شونه چوبی از کشوش در آورد نشست پشتم و موهامو با نوازش شونه🥺 کرد و موهامو بست _وایی مرسی خیلی خوب بلدیاا🥺 +آری گلن _صب کن بینم از کجا یاد گرفتی؟ +یعنی من بلد نیستم موشونه کنم _چرا میتونی +خوب پس چی میگی باهم زدیم زیر خنده که حسنا در رو زد و اومد تو بیاین صبحونه بخورین! روسری مو پوشیدم و دست محمد رو گرفتم و رفتیم پایین ادامه دارد... ❄️نویسنده" رقیہ بانو کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕
رمان مذهبی عاشقانه✍🏻💕
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️
❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️⛄️❄️ ⛄️❄️⛄️❄️ ❄️⛄️❄️ ⛄️❄️ ❄️ ⛄️💗 ❄️ صبحونه مون رو خوردیم از مامان محمد تشکر کردم رفتم بالا چادرمو برداشتم و با محمد رفتیم بیرون و سوار ماشین شدیم +محمد جانم! _جانم +میگما یادته تو مشهد بهم چی گفتی _چی گفتم؟ +اینکه دفعه ی بعد دست مون تو دست هم باهم بریم حرم _آره یادمه هیچ وقت یادم نمیره که امام رضا چجوری نذرمو قبول کرد +منم دقیقا همین نذرم بودش +میخوام این دفعه که باهم رفتیم +دعا کنم با بچه هامون بریم حرم تبسم کوچیکی روی لبم نشست رسیدیم منو رسوند خونه و خودش رفت وارد خونه که شدم مامانم خونه نبود مامان مامان که گوشیم زنگ خورد ناشناس بود +الو +بله؟ صدای مردانه ای گفت _سلام عشقم خوبی +شما؟ _آریانم دیگه +عوضی بازم تویی _آره عشقم تو اتاقت منتظرتم بیا +چی تو اتاقم؟ _آره سری قطع کردم و به محمد زنگ زدم. +الوو _بله +محمد آریان _اریان چی +اون تو اتاقمه _آروم باش دارم میام +منتظرم بدوو صدای پای کسی اومد سرمو بر گردوندم آریان بود ادامه دارد... ❄️نویسنده" رقیہ بانو کپی رمان بدون ذکر منبع حرام است🔥https://harfeto.timefriend.net/17232765440029 نظراتتون در مورد رمان برامون تو ناشناس بگید 🙃🌸👆🏻👆🏻👆🏻 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby💕