#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_پنجاهویکم
منم بهش قول دادم حرفی نزنم و باهم از اتاق رفتیم بیرون.بعد از اینکه ناهارو خوردیم منیر و پروین که ظرفهارو جمع کردن، مادرم خودش برام تعریف کردو گفت قراره پنج شنبه بیان منیرو ببرن،خیلی آروم از مادرم پرسیدم میدونه دست منیر ناقص شده؟مادرم گفت مثلا خودش خیلی تحفه س، زنش مرده، دوتا هم بچه داره! حالا بعدا بره میفهمه. درضمن مادرش کور که نبود، حتما دیده بهش گفته دیگه.بعدشم گفت ما مهمونی نمی گیریم. اما خدایار قراره به فامیل هاشون شام بده.از اینکه منیر میخواست ازدواج کنه هم خوشحال بودم و هم نگران بودم.زیر لب براش دعا کردم و از خدا خواستم که اینبار خوشبخت بشه.پنج شنبه بودو من از صبح خیلی زود به خونه مون رفتم تا با منیر به حمام برم.منیر لباسی رو که براش آورده بودن پوشیده بودو من کمی توی چشمش سرمه کشیدم و بعدم موهاشو گیس بافتم.گوشواره هاشو گوشش انداخت و گردنبند یاقوتی که مادر خدایار هم براش آورده بود انداختم گردنش.نزدیکای ظهر بود که مادر خدایارو چندتا زن دیگه اومدن تا منیرو به خونه شون ببرن.با اینکه مسافت تا ده پایین زیاد بود، اما پیاده اومده بودن.منیر بقچه شو گرفت دستش و یکی یکی با همه ما خداحافظی کرد.بابام و برادرهام صحرا بودن، اما مشخص بود منیر دلش میخواست با اونا هم خداحافظی کنه.
مادر خدایار چادر منیرو سرش کردو بقیه صلوات فرستادن و رفتن.بعد رفتن اونا مادرم نفس راحتی کشیدو دستاشو برد بالا و گفت خدایا بحق آیه های قرآنت خوشبختش کن.این دعا تنها چیزی بود که منیر بجز لباسهاش،همراه خودش برد.
روزها می گذشتن و تقریبا سه ماه ازازدواج منیر میگذشت.خدایار مرد خوبی بود و منیر کاملا از زندگیش راضی بود.
اوایل مرداد ماه بودو با اینکه هنوز دوسال محمد پر نشده بود، فهمیدم دوباره باردارم.از اینکه پشت سر هم باردار می شدم، خیلی ناراحت بودم. اما چون سواد وآگاهی نداشتم، نمیدونستم باید چیکارکنم.
با فهمیدن موضوع بارداریم دوباره افتاد به سرم که هادی رو راضی کنم که خونه جدا بگیره.هادی به حرفهای من اصلا اهمیت نمی دادو به سرم زد که برای گفتن خواسته م از کسی کمک بگیرم.
ننه جان برای کمک کردن از همه بهتر بود. اما خودش هم این خونه رو دوست داشت و نمی دونستم چطور باید بهش بگم که ناراحت نشه.
اونموقع ها معمولا همه با هم زندگی میکردن.
حدود شش ماه از بارداریم گذشته بود.امامن از ترسم هیچ حرفی نمیزدم.یه روزدلمو زدم به دریاو به ننه جان گفتم ننه جان نمی شه ما از این خونه بریم؟
ننه جان که حسابی ازحرفم جاخورده بود،بادقت صورتمو نگاه کردو گفت کسی بهت حرفی زده؟
برای اینکه ننه جان فکر بدی نکنه زود گفتم نه، اما توی این خونه احمد هم هست. رضا هم روز به روزبزرگتر میشه،هادی هم بد دله و من همش میترسم کاری کنم هادی منو کتک بزنه.
این اتاقم خیلی کوچیکه.ننه جان کمی توی فکر رفت و هیچ حرفی نزد.از حرفم پشیمون شده بودم و میترسیدم ننه جان باهام بد شه .
همش خودمو لعنت میکردم که چرا به ننه جان گفتم و فکر بهتری نکردم.
غروب که هادی اومد همش میترسیدم ننه جان بهش بگه من چی گفتم واونم منو کتک بزنه.از طرفی جرات هم نمیکردم دیگه درمورد خونه با ننه جان حرفی بزنم یاحداقل بهش بگم به هادی چیزی نگه! چون سکوت کرده بود اصلا نمیدونستم چی توی دلش میگذره.
اسفند ماه بود و هوا هنوز سرد بود. روی گردسوز چایی دم کرده بودم وتا هادی اومد برای ننه جان و هادی چایی ریختم و خودمو با محمد مشغول کردم.
چند روزی گذشت وکم کم عید از راه می رسید.ننه جان باهام سرسنگین شده بودو کمتر حرف میزد.
منم دیگه اصلا به عوض کردن خونه فکر نمیکردم.چند روزی بود ننه جان صبح ازخونه میرفت بیرون و دو سه ساعت بعد برمیگشت.
چون اصلا پیش نمی اومد از خونه بره بیرون، خیلی کنجکاو بودم که بدونم کجا میره.
یک روز وقتی اومد خونه صدام زدو گفت که برم توی اتاق.کمی نگاهم کردو گفت توی این ده فقط دونفر اتاق اضافی توی خونه شون دارن و حاضرن بدن کس دیگه ای توش بشینه.من امروز با هادی حرف میزنم که شما ازاینجا برید.
باورم نمی شد! ننه جان فکر کرده بود من میخوام از پیش اون برم،با اینکه خیلی خجالت می کشیدم، اما ننه جان رو محکم بغل کردم و گفتم ننه جان من بدون شما هیچ جا نمیرم. اگه هم گفتم ازاینجا بریم، منظورم هممون بودیم که باهم بریم.ننه جان دستی به سرم کشید وگفت من به اینجاو خاله زینب عادت کردم. نمیتونم از اینجا برم، بیشتر عمرمو اینجا بودم. اما تو راست میگی ،زندگی توی یه اتاق سخته. خونه هایی هم که میگم خیلی دور نیست. دور و بر همینجاست و زود به زود همدیگه رومیبینیم.به ننه جان گفتم اگه شما نیایید منم نمیرم. پس اگه نمیخواین باما بیاین به هادی هم چیزی نگید و از اتاق رفتم بیرون.تصور زندگی بدون ننه جان، خیلی برام سخت بود.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_پنجاهودوم
همون شب ننه جان با هادی حرف زد،هادی اولش کمی مخالفت کرد, ولی بعدش راضی شد.اما وقتی ننه جان گفت که باما نمیاد،هادی گفت پس ماهم نمیریم.
ننه جان وقتی اصرار هادی ومنو دید راضی شد تا با ما بیاد.
اتاق هایی که ننه جان گفته بود, تقریبا اندازه اتاقی که خودمون داشتیم بودن. برای همین هادی رفت تا توی ده ما دنبال خونه بگرده.
پدرم وقتی فهمید میخوایم بریم اونجا به هادی گفت که بریم و پیش اونا زندگی کنیم،اماهادی قبول نکرد.
ازاینکه به دهمون برمیگشتم, خیلی خوشحال بودم.بهجت خانوم پیر زنی بود که توی ده ما تنها زندگی میکرد.بچه هاش هر کدوم عروس و دوماد داشتن و برای خودشون خونه زندگی جداگانه ای تشکیل داده بودند.برای همین راضی شد دوتا از اتاق هاشو که استفاده نمیکرد به مابده.
برای ننه جان خیلی سخت بود از اونجا بریم. امامن از ته قلبم خوشحال بودم و نمیتونستم این خوشحالی رو پنهان کنم.
وسایل زیادی نداشتیم، برای همین یه ساعته جمعشون کردیم و ریختیم توی گاری و با خاله زینب و معصومه خداحافظی کردیم و به راه افتادیم.
وقتی رسیدیم به خونه، بهجت خانوم کمی اسفند دود کرده بودو یه گلدون گل و یه کاسه آب ویه آینه گوشه اتاق گذاشته بود.اتاق ها رو آب وجارو کرده بود.اتاق هایی که به ما داده بود، گوشه حیاط بود و اصلابه ساختمون اصلی مرتبط نبود.
بهجت خانوم خیلی پیر بود و چون تنها بود از اومدن ما خیلی خوشحال بود.
وجود بهجت خانوم خیلی خوب بود و باعث می شد ننه جان هم زیاد دلتنگی نکنه.
هادی از بهجت خانوم اجازه گرفت و گاوی که داشتیم رو توی طویله خونه انداختیم.
اردیبهشت ماه رسیده بود وخیالم از زایمانم راحت بود.چون هم ننه هاجر توی روستای خودمون بود و هم مرد غریبه ای توی خونه بهجت خانوم نبود.
اینبار هم بچه پسر بودو ننه جان اسمشو عباس گذاشت.عباس شبیه محمد بود اما پوست روشن و موهای خرمایی داشت.وقتی ننه هاجر بچه رو داد بغلم، از خدا خواستم که اگه دوباره حامله شدم،بهم یه دختر بده.
بهجت خانوم از ما اجاره ای نمی گرفت، اما من به فکر پول درآوردن افتادم،تا شاید بتونیم برای خودمون خونه ای بخریم.
برای همین شیر گاو رو میدوشیدم و به اونایی که توی ده گاو نداشتن میفروختم.
پولش خیلی نبود و یا بیشتر وقتا در عوض پول بهم خوراکی و یا پارچه ای چیزی میدادن. اما از اینکه به هادی توی خرج خونه کمک میکردم، خوشحال بودم.
یکسال از اومدن ما به ده گذشته بود و محمد و عباس کمی بزرگتر شده بودن.
خدا به اصغر پسری داده بود که اسمشو حجت گذاشته بودن و پروین دوباره باردار بود.
منیر باردار شده بود و مادر شوهرش از دنیا رفته بود.خدایار هم برای اینکه کسی مراقب منیر باشه، در حال ساختن خونه ای توی ده ما بود.
خونه ای که خدایار می ساخت، کمی کوچکتر از خونه خان بودو بالای ده قرار داشت.
حرف خدایار و منیر توی کل ده پیچیده بود. هروقت همسایه ها منو می دیدن، در مورد اینکه منیر چه شانسی آورده حرف میزدن و منم توی دلم تند و تند صلوات میفرستادم، تا مبادا زندگی منیرو چشم کنن و خدا نکرده منیر دوباره بدبخت شه.
از اینکه منیر هم به ده برمیگرده خیلی خوشحال بودم.منیر شش ماهه بود که کارهای خونه تموم شدو وسایلشونو آوردن و به ده برگشتن.
خونه منیر پنج تا اتاق داشت که همشونو فرش کرده بودن.منیر کلی وسایل داشت که من و بدری و مادرم همه رو توی اتاق ها چیدیم.
از وقتی منیر ازدواج کرده بود، به خونه ش نرفته بودم.از دیدن خونه و زندگی منیر توی دلم خداروشکر میکردم.
واقعا خونه و زندگیش چیزی از خونه خان کمتر نداشت و حسادت و تحسین رو می شد تو نگاه هرکسی که به خونه منیر میاد دید.
خدایار برای منیر چند تا النگوی پهن خریده بود و النگوها توی دست منیر خیلی خودنمایی میکردن.
با دیدن النگوهای منیر، دلم میخواست منم النگو داشته باشم تا توی دستم جرینگ و جرینگ صدا بده.بچه های خدایار یه پسر و یه دختر بودن که با اونا زندگی میکردن و منیرو خیلی دوست داشتن.
منیرهم از هردوشون راضی بود و مدام بهشون محبت میکرد.هر روز کارهامو که انجام میدادم به خونه منیر میرفتم و تو کارهای خونه کمکش میکردم.
دلم میخواست حالا که خدایار به امید کمک ما منیرو به ده آورده، کامل از منیر مراقبت کنیم تا خیالش راحت باشه.
مرداد ماه بود.منیر پسر خدایار رو که اسمش محمود بود به خونه ما فرستاده بود.محمود میگفت منیر حالش خوب نیست.
با لبخندی به محمود گفتم بره دنبال ننه هاجرو بعدم بره و مادرمو بیاره.
محمدو عباس رو گذاشتم پیش ننه جان و خودم رفتم خونه منیر.منیر دبه های آب رو گذاشته بود جلوی آفتاب و تو گرمای مرداد تقریبا آب گرم بود.رختخواب تمیزی برای منیر پهن کردم و لیلا دختر خدایار رو فرستادم که بره پیش ننه جان.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_پنجاهوسوم
ننه هاجرو مادرم رسیده بودن.وقتی بچه به دنیا اومد یه دختر خیلی قشنگ بود که پوست سفیدی داشت و
تقریبا می شد گفت شبیه خدایاره.
منیر زود پرسید بچه چیه؟
ننه هاجر گفت دختره.
منیر الهی شکر بلندی گفت و خندید.مادرم گفت کیو دیدی تاحالا دختر بیاره و بخنده؟بچه اولت اگه پسر می شد بهتر بود.
منیر بی توجه به حرف مادرم گفت اسمشو میزاریم حوریه.
مادرم که اصلا خوشش نیومده بود گفت اسم یه بچه مرده رو میخوای روی بچه زنده بزاری؟من که نمیزارم اینکارو کنی.
ننه هاجر که داشت بچه رو تمیز میکرد داد زد بالای سر زائو اینقدر حرف نزنید و شروع کرد زیر لب غر غر کردن.
مادرم نبات و شیر و نقل و آرد برای ننه هاجر کنار گذاشته بود تا به عنوان دستمزد بهش بده .
اما خدایار یه بزغاله کوچیک از توی طویله آورد بیرون و به ننه هاجر داد.ننه هاجر چشماش برقی زدو شروع کرد دعا کردن.
ننه هاجر که رفت، خدایار گوساله ای کشت تا سه روز به اهل ده غذا بده.
منیر از روز اول بچه رو حوریه صدا میزد و خدایار هم وقتی فهمید میخواد اسم بچه رو حوریه بزاره اعتراضی نکرد.
روزها میگذشت و من سعی میکردم کارهای جدید تری یاد بگیرم تا بتونم پول دربیارم.
بهجت خانوم وقتی دید شیر میفروشم یه روز صدام زدو گفت من یه دستگاه رشته بری توی انباری دارم. میتونی با این دستگاه رشته ببری و بفروشی.چون توی ده اکثرا گاو داشتن و تعداد کمی بودن که از من شیر میخریدن،رشته بری کار بهتری بود و درآمد بیشتری داشت.
از دیدن چرخ دستی رشته بری خیلی خوشحال شدم. اما من اصلا رشته بری بلد نبودم و بهجت خانوم گفت که بهم یاد میده. از فردای اون روز خمیر درست میکردم و بهجت خانوم بهم رشته بری یاد میداد.کار خیلی آسونی بود و زود تونستم یادش بگیرم.
ننه جان بچه هارو نگه میداشت و من هروز تا عصر رشته آشی و پلویی میبریدم وبه مردم ده میفروختم.
چون همه خرید خونه با هادی بود،تمام درآمدم رو پس انداز میکردم تا زودتر خونه بخریم.عباس یک سال و نیمه بود که فهمیدم دوباره باردار شدم.همش نذر میکردم و از خدا میخواستم اینبار بچه م دختر باشه.
برای بدری از ده خودمون خواستگار اومده بود وچون خیلی زود مراسم عروسی برگزار می شد، مادرم مشغول تهیه جهیزیه بود.
روز عروسی بدری برف خیلی سنگینی میبارید و هوا خیلی سرد بود.بوی خوش آبگوشت همه جا پیچیده بودو بخارش توی هوا دل آدم و به ضعف مینداخت.زری خانوم سرما خورده بودو به عروسی نیومده بود.در عوض سید رحیمه با دبه میزدو بقیه میرقصیدن.
شدت برف بیشتر شده بودو بهمین دلیل بدری رو زود به خونه شوهرش بردن.
روزها و ماهها میگذشت.شهریور ماه از راه رسیده بودو از صبح دل و کمرم به شدت درد میکرد.ننه هاجر به ده پایین رفته بودو کسی نبود که بچه رو بگیره.دردم هرلحظه بیشتر می شدو بی طاقت تر میشدم.
ننه جان سریع رختخوابمو پهن کردو خودش بچه رو گرفت.وقتی بچه به دنیا اومد ننه جان با خنده گفت خدا بهت دختر داده قمرتاج. وقتی شنیدم بچه دختره،انگار دنیا رو بهم دادن و دردی که داشتم از یادم رفت.با خوشحالی به ننه جان گفتم اسمشو چی بزاریم.ننه جان خندید و گفت صبر کن دختر جان چقد هولی،اسمشم میزاریم.
دخترم سفید بودو موهای بوری داشت.اصلا شبیه محمدو عباس نبود.دلم میخواست هادی زودتر بیاد خونه و ببینه که خدا بهمون چه دختر خوشگلی داده.
ننه جان مدام برای ما اسفند دود میکرد وقربون صدقه بچه می رفت.
ننه میگفت دختر که بیاد توی خونه،حال و هوای خونه عوض میشه،حالا ببین قمر همین دختر اخلاق هادی روعوض میکنه یا نه. منم تو خیالاتم روزهایی که ننه جان میگفت رو تصور می کردم.ننه جان محمدو فرستاد دنبال مادرم و خودش شروع کرد به جمع کردن خونه .توی رختخواب دراز کشیده بودم و منتظر برگشتن هادی بودم.
هادی که اومد خونه، ننه جان زود نوزادو برد پیش هادی و نشونش داد.هادی خنده ای کردو گفت مبارکه،چون این دختر خیلی قشنگه اسمشو پری میزاریم.
از اینکه هادی از دختر بودن بچه ناراحت نبود، خیلی خوشحال شدم و خدارو شکر کردم. مادرم سه روز بیشتر خونه ما نموندو بعد از سه روز رفت.
منم دیگه مثل زایمان اولم نبودم و خیلی زود از رختخواب بلند شدم تا از کارهای خونه عقب نمونم.
چون زمستون بود،بساط رشته بری و توی انباری به راه انداخته بودم و با یه چراغ گردسوز اونجارو گرم میکردم.هادی هربار سر یه چیزی بهونه می گرفت و شروع میکرد به زدن من،به رفتارهاش عادت کرده بودم و بخاطر بچه هام مجبور بودم تحمل کنم.
پری هر روز زیباتر می شدو من زیاد با خودم بیرون نمیبردمش تا کسی چشمش نزنه.محمدو عباس بزرگتر شده بودن و با هادی به صحرا میرفتن.
پری یک ساله بود که من دوباره باردار شدم.مقداری پول پس انداز کرده بودم که دلم میخواست این بچه توی خونه خودمون به دنیا بیاد.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_پنجاهوچهارم
برای همین پولها رو به هادی دادم و گفتم که با پولی هم که از فروش محصولات صحرا در میاره، یه خونه کوچیک بخره.هادی گفت پولها رو نگهدارم و وقتی خونه پیدا کرد، بهش بدم .ده ما کوچیک بودو زمان زیادی لازم نبود برای خونه پیدا کردن.
کنار خونه کبری خانوم یه کوچه خیلی باریک بود که انتهای کوچه یه خونه بود.
هادی خونه رو از عباس آقا خرید. از اینکه خونه دار شده بودیم خیلی خوشحال بودم و ننه جان همش میگفت این از برکت بچه جدیده که تونستیم خونه بخریم.
با کمک ننه جان وسایل هارو جمع کرده بودیم وچون راه طولانی نبود، و وسایل هامونم کم بود، همه رو دوتایی به خونه جدید بردیم.
بهجت خانوم از رفتن ما ناراحت بود و موقع بردن وسایل رفت توی اتاقشو، دیگه بیرون نیومد.
ساختمون خونه با ده تا پله از کف حیاط جدا شده بودو سه تا اتاق تو در تو داشت.پایین هم زیر پله ها طویله بودو انباری و یه اتاق برای پختن نون.دستشویی هم گوشه حیاط بود.
به نظرم خونه خوبی می اومد. همینکه مال خودمون بودو مستاجر نبودیم خیالم راحت بود.از اینکه چرخ دستی دیگه برای خودم بود، خیلی خوشحال شدم و چند بار از بهجت خانوم تشکر کردم.
هرکاری کردم بهجت خانوم برای ناهار نموندو با رفتنش چرخو گذاشتم گوشه اتاق تا بعدا جای مناسبی بزارمش.
چون توی این خونه فرش وگلیم نداشتیم، بایدفکری میکردم.
برای همین گونی های که هادی از صحرا آورده بود رو دوختم بهم و پارچه هایی که توی خونه داشتیم روش دوختم تا کمی برای نشستن مناسب باشه.
گلیمی که ننه جان داشت رو توی اتاق بزرگتر انداختم تا به عنوان اتاق مهمونخونه استفاده کنیم و گونی هایی که خودم درست کرده بودم توی دوتا اتاق دیگه انداختیم.
در اتاق ها چوبی بود و پنجره های رنگی رنگی داشت ونور آفتاب که میزد رنگ ها توی اتاق پخش میشدن وخونه روقشنگ تر میکردن.
بایدبه هادی میگفتم برام دار قالی درست کنه تابرای اتاق ها فرش ببافم.
روزها میگذشت و با داری که هادی درست کرده بود،کارهای من توی خونه بیشترشده بود.
بعداز انجام دادن کارهای روزانه تا ظهر رشته میبردیم و بعداز ظهر قالی میبافتم.خرداد ماه بود که درد زایمان امانمو بریده بودو چون دفعه قبل ننه جان پری رو دنیا آورد،برای به دنیا اومدن این بچه هم به ننه هاجر نگفتیم و قرار بود ننه جان به دنیا بیارتش.
دبه های آب رو توی حیاط گذاشته بودم تا گرم شه و برای خودم رختخوابی آماده کرده بودم.توی ایوون راه میرفتم و صلوات میفرستادم.
اینبار هم بچه دختر بودو کاملا شبیه پری بود.هادی وقتی بچه رو دید بر عکس تصور من با خنده گفت مبارکه، دختر خیرو برکت داره. اسم اینو میزاریم طلا.خوشحال بودم از اینکه هادی دخترها رو دوست داره و بین بچه ها فرق نمیزاره.
طلاچهار ماه بود که منیر دوباره باردار شده بود.از ده پایین براش مهمون اومده بودو بخاطر دستش به کمک احتیاج داشت.محمودو فرستاده بود دنبال من که برم و بهش کمک کنم.پری رو با خودم بردم و طلا رو گذاشتم پیش ننه جان تا کارهای منیر که تموم شد، زود به خونه برگردم.وقتی رفتم منیر توی مطبخ بهمراه لیلا مشغول کار کردن بود.پری رو نشوندم گوشه مطبخ وشروع کردم به کار کردن.
کارها که تموم شد پری رو بغل کردم تا به خونه برگردیم .
منیر مدام اصرار میکرد که ناهار بمونیم، اما من هادی و ناهار صحرا رو بهونه کردم تا زودتر به خونه برگردم.منیر گفت حالا دو دقیقه بیا بشین بالا و بعد برو، خوب نیست پیش فامیل های خدایار .
از پله ها بالا رفتیم. حدود ده نفر زن و هشت تا بچه بودن.خاله ی خدایار درست شبیه خدایار بود و بالای اتاق نشسته بود.
رفتم و کنارش نشستم.خاله ی خدایار مدام در مورد زندگیم و چند تا بچه دارم و خیلی چیزهای دیگه سوال میپرسید.
کمی که صحبت کردیم نگاهی به پری کردو گفت اینم دخترته؟
گفتم بله خاله جان.
گفت نه منظورم اینه که دختر خودته؟خودت و هادی؟
از سوال ها و حرف های خاله کلافه شده بودم، اما آروم گفتم بله.
پری رو گرفت توی بغلش، کمی نگاهش کردو گفت از تو و هادی بچه به این خوشگلی بعیده،این به کی رفته اینقدر خوشگله.
زود پری رو از بغلش گرفتم و حرفی نزدم و برای اینکه یه وقت پری رو چشم نزنه گفتم بدری هم بچه بود این شکلی بود.
رفته رفته چهره ش تغییرکرد.خاله جان که حسابی بهش برخورده بود گفت وااا پناه برخدا،نترس دختر جان، چشمای ما شور نیست.اونوقت که من بچه میزاییدم مثل پنجه آفتاب تو کجا بودی؟و بعد به حالت قهر سرشو چرخوند.
منیر لبشو گاز گرفت و نگاهی به من انداخت.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_پنجاهوپنجم
وقتی دیدم خاله ناراحت شد،بلند شدم و گفتم من باید برم، ننه جان و طلا توی خونه هستند.
منیر همش تعارف میکرد که بمونم. اما آروم درگوشش گفتم همین یکم نشستن هم اشتباه بود.
داشتم با منیر خداحافظی میکردم که پری هرچی خورده بود و بالا آورد.با وحشت به منیر نگاه کردم.گفت نترس چیزی نیست، شاید توی مطبخ چیزی خورده، حالا زده زیر دلشو حالش بد شده.
دست و صورت پری رو شستم و با عجله به سمت خونه رفتم. توی راه پری دو بار دیگه بالا آورد.وقتی رسیدم خونه،
پری رو گذاشتم روی زمین و زود دویدم و براش اسفند دود کردم.
پری اسهال و استفراغ شدید بود و نمیدونستم چیکار کنم.
ننه جان مدام میپرسید چی خورده ؟گفتم بخدا بهش هیچی ندادم، جز یکی دو لقمه نون و پنیر.
ننه جان میگفت شاید آب پیچیده دور نافش و مدام شکم پری و ماساژ میداد.یک ساعتی که گذشت پری حالش بدتر شد.
از دیدن پری توی اون حال وحشت کرده بودم. شروع کردم توی سر خودم زدم.بچه م داشت جلوی چشمم پرپر میشد و کاری از دستم بر نمی اومد.
یهو یادم افتاد که چند تا ده بالاتر دکتری اومده بود که همه میگفتن توی کار خودش خیلی مهارت داره.
چادرمو دوباره سر کردم و به ننه جان گفتم پری رو میبرم ده بالا دکتر.
ننه جان گفت تنهایی چطور میخوای بری؟هادی بفهمه قیامت به پا میکنه ،برو دنبال هادی ،با گاری برید زودتر میرسید .
میدونستم هادی بفهمه نمیزاره برم و میگه نبات داغ به پری بدم خوب میشه .برای همین گفتم میرم و تا عصر برمیگردم.
چادرمو انداختم سرم و پری رو بغل کردم.سعی میکردم تند راه برم تا زودتر برسم و گاهی که دوباره پری بالا میاورد ،میدویدم.
دور چشمهای پری از شدت فشار بالا آوردن قرمز شده بوده و بی حال سرشو روی دستم گذاشته بود.
مدام صلوات میفرستادم و دعا میکردم خدا شفاش بده و با هر زبونی که میتونستم به خدا التماس میکردم.
وقتی رسیدم به ده ،سراغ مطب دکترو گرفتم.مطب دکتر یه اتاق کوچیک گوشه حیاط یه خونه بود.دکتر رفته بود شهرو مطب بسته بود.
نشستم وسط حیاط و به حال خودم و پری اشک ریختم.
پیرزنی که صاحب خونه بود گفت دختر جان یه اسهال واستفراغ که اینقدراشک ریختن نداره.
بی حال نگاهی به پیرزن کردم که گفت بیا من یه جوشونده درست کنم، میدیم میخوره زود زود خوب میشه.
جز اشک ریختن کاری ازم بر نمی اومدو منتظر موندم تاجوشونده رو بیاره و به خورد پری بدم.
پیرزن آهسته آهسته راه میرفت و خیلی کندو با حوصله نباتی رو گذاشت توی ظرفی و آب کردو بعدم بهش آب و عرق نعنا اضافه کرد.خنک که شد قاشق قاشق توی دهن پری ریخت.قاشق سوم بود که پری همه رو بالا آورد.
اینقدر از بدنش آب رفته بود که توی همون چند ساعت پوست و استخون شده بود.با نا امیدی از ده اومدم بیرون و دوباره به سمت خونه راه افتادم.
هربار وسط صحرا پری رو میگرفتم بالای دستم و به خدا التماس میکردم که حال پری رو خوب کنه.
یه دفعه یادحاج رحیم افتادم وبا خودم گفتم حالا که دکتر نبود، حتما حاج رحیم میتونه حال پری رو خوب کنه.
مثل کسی که جون دوباره گرفته باشه به سمت دهمون می دویدم.
سر پری روی شونه م بود و اینقدر که اسهال و استفراغ بود،تمام لباسهام کثیف و خیس شده بود.
گناوه خبر با شما در ایتا
هنوز به دهمون نرسیده بودم که احساس کردم توی بغلم پری چند بار تکون خورد.چون خیلی بی حال افتاده بود روی شونه م،فکر کردم دوباره بالا آورده.سرشو گرفتم به سمت پایین تا راحت بالا بیاره. امابا دیدن صورت مثل گچ پری و دست هاش که هر کدوم به یه سمت افتاد،وحشت کردم.
پری رو گذاشتم روی زمین و سرمو گذاشتم روی قلبش،صدای ضربان قلبش نمی اومد.
باورم نمیشد دخترم که تا چند ساعت پیش مثل گل جلوی چشمام بود، حالا اینطور بی حال وسط صحرا توی بغل خودم جون داده باشه.
اینقدر توی سر و صورت خودم زدم و موهامو کندم که خسته شدم.
مدام سر و صورت پری نوازش میکردم و قربون صدقه ش میرفتم.
پری آبنبات قیچی خیلی دوست داشت،پری رو گرفتم بغلم و به سمت ده میدویدم.
توی راه همش بهش میگفتم اگه بیدار شه براش آبنبات میخرم و التماسش میکردم که چشماشو باز کنه.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_پنجاهوششم
چیزی به تاریک شدن هوا نمونده بود که رسیدم در خونه حاج رحیم،توی روستای ما معمولا در طول روز کسی در خونه شو نمی بست. رفتم توی خونه و با گریه حاج رحیم رو صدا کردم .
حاج رحیم و زن و بچه ش ریختن توی حیاط .پری رو نشونش دادم و گفتم از صبح اسهال و استفراغ شده ،حالش خیلی بده تورو خدا به دادش برس.
حاج رحیم با دیدن پری دستشو گذاشت روی پیشونی پری و بعد دستشو گرفت.در آخر دستشو گذاشت زیر گلوی پری.اونوقت نمیدونستم دنبال چی میگرده،اما آروم گفت دخترت مرده! من نمیتونم براش کاری کنم.
میدونستم پری مرده، اماباورم نمی شد.
از حرف حاج رحیم خیلی بدم اومد و پریو برداشتم تاببرم خونه مادرم.
مادرم گیاهی داشت که خشکش کرده بودو اینطور وقتا میریخت روی ماست و به ما میداد.
اشکی برام نمونده بودو اینقدر که دویده بودم، نفسم جا نمی اومد.
مادرم مثل همیشه توی مطبخ بودو با دیدن من وپری وسط حیاط جا خورده بود.
موهام از زیر روسری بیرون زده بودو لباسهای خیس و کثیفم به تنم چسبیده بود.
مادرم زود اومد به سمت منو گفت چی شده؟چرا این ریختی شدی؟دادزدم وبا گریه گفتم پری مرده.
مادرم که انگار تازه نگاهش به پری افتاده بود،زود پری رو ازم گرفت و نگاهش کرد.یا حسین بلندی گفت و نشست روی زمین.انگار با گریه مادرم تازه باورم شد پری مرده و شروع کردم به زار زدن .
مادرم همش می پرسید چی به سر پری اومده؟ اما من فقط اشک میریختم و گریه میکردم.
همسایه ها توی حیاط جمع شده بودن و مارو نگاه میکردن.نگاهی به دور تا دور حیاط انداختم. چند بار همسایه ها توی این خونه اشک ریختن؟ چند بار ما رو از داغ ازدست دادن عزیزامون دیدن؟
چقدر صبور بود مادرم و من نمیدونستم.چقدر منیر طاقتش زیاد بود و من بی خبر بودم. چی بهشون گذشته! صورت پری و کارهاش هر لحظه جلو چشمم بود و آتیش به جونم میزد.
بابام و برادرهام از صحرا برگشته بودن و مادرم کاظم رو فرستاد دنبال ننه جان و هادی.
کمی که گذشت ننه جان و طلا و پسرا اومدن.ننه جان به هادی گفته بود من رفتم ده بالا وهادی رفته بود ده بالا دنبال من و هنوز برنگشته بود.
روی بدن کوچک و بی جون پری پارچه ای کشیده بودن و وسط ایوون خوابونده بودنش.
محمدوعباس از گریه ما گریه میکردن وگوشه ایوون نشسته بودن.
ازصبح که بیدار شده بودم، تا همون لحظه رو هزار بار توی ذهنم مرور میکردم و جیگرم میسوخت.
یهو یاد حرف خاله افتادم.یاد حرف معصومه خانوم.تازه میفهمیدم چرا مادرم بعد از اینهمه سال هنوزم از معصومه خانوم بدش میاد.
انگار دیوونه شده بودم ،چادرمو سرم کردم تا برم خونه منیر و به خاله خدایار بگم با حرفش با اون چشمای شورش بچه مو کشت.
ننه جان و مادرم به زور منو نگهداشته بودن و سعی میکردن آرومم کنن.
چند ساعتی گذشته بود که هادی اومد.معلوم بود خبر به گوشش رسیده.چشماش از عصبانیت بود یا گریه، نمیدونم.
ولی سرخ سرخ بود.اومد روی ایوون کنار پری نشست، پارچه رو از روی پری کنار زد.کمی پری رو نگاه کرد.
من همچنان آروم آروم قربون صدقه پری میرفتم وگریه میکردم و با هر قطره اشکی که میریختم داغ دلم بیشتر میشد و بیشتر می سوختم.
توحال خودم بودم که هادی حمله کرد به سمتم و شروع کرد به کتک زدن من.بقیه سعی میکردن هادی رو آروم کنن،اما من دلم میخواست هادی اینقدر منو بزنه تا همونجا بمیرم و کنار پری خاکم کنن.
ولی بلاخره هادی رو کنار کشیدن و آرومش کردن.گوشه لبم پاره شده بودو از دماغم خون میرفت.
لباسهایی که مادرم داده بود کثیف شده بودن و مادرم دوباره برام لباس آورد تا عوض کنم.
اون شب تا صبح همه بیدار بودیم.حوصله نگهداری از طلا رو نداشتم و ننه جان با آب قندو شیر گاو سیرش کرده بود.
صبح که شد مادرم و ننه جان پری رو تو حیاط غسل دادن و لای پارچه سفیدی پیچیدن و بهمراه هادی و بابام و مادرم و ننه جان و چند تا از همسایه ها پری رو توی گورستان خاک کردیم و برگشتیم.
طاقت دل کندن از قبر کوچیک پری رو نداشتم. اما اینقدر ننه جان اصرار کرد تا به خونه برگشتم.وقتی رفتم توی خونه، جای خالی پری همه جا به چشمم میخوردو منو می سوزوند.روزهای اول فکر میکردم آخر از داغ پری میمیرم، امازنده موندم تا دنیا زخم های بیشتری به قلبم بزنه.پنج ماه از مرگ پری میگذشت وبهار از راه رسیده بود که فهمیدم دوباره باردارم.از خدا میخواستم که اینبارهم بهم دختری بده تا کمی دلم آروم بگیره.
روزهامیگذشت وشکم من هرروز بزرگتر می شد.ننه جان میگفت اینبار پسر میزایی، امامن همش توی دلم دعامیکردم که بچه دختر باشه.
آذر ماه رسیده بودو دیگه چیزی به زایمانم نمونده بود.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_پنجاهوهفتم
.آذرماه رسیده بود و دیگه چیزی به زایمانم نمونده بود،دردم شروع شده بودو روی گردسوز آب گرم کرده بودم.با اینکه ننه جان پری و طلا رو به دنیا آورده بود، اما گفت که اینبار به ننه هاجر هم بگیم بیادو با وجود برف زیادی که روی زمین بود محمدو فرستادم که بره و به ننه هاجر بگه بیاد خونه ما.
وقتی ننه هاجر اومد، بچه ها رو فرستادم توی اتاق کناری تا موقع زایمان جلوی دست وپا نباشن.
ننه جان رختخواب جداگانه ای بالای اتاق پهن کرده بود و آب گرم رو کنار دستش گذاشته بود.
بچه خیلی درشت بود و برای دنیا اومدنش هزار بارمردم و زنده شدم. بچه که به دنیا اومد ننه هاجر چند بار ماشالله و الله اکبر گفت وبچه رو داد به ننه جان تا تمیزش کنه.
نوزاد، پسر خیلی درشتی بود که کاملا شبیه محمد و عباس بود.ننه جان لباسهای منو هم آماده کرده بودو بعدم کمکم کرد که زیر کرسی بخوابم.
ننه جان نوزاد رو سمت دیگه کرسی گذاشت و لحاف رو کشید روش ورفت که برای دستمزد ننه هاجر چیزی آماده کنه و بیاره.
با رفتن ننه جان ،ننه هاجر شروع کرد به نصیحت کردن من که بچه ت خیلی درشته، از چشم بد دور نگهش دار و از چشم زخم هایی که دیگران خورده بودن وننه هاجر با چشم خودش دیده بود تعریف میکرد.
حالم اصلا خوب نبود و احساس خستگی زیادی توی بدنم داشتم و با فشار زیادی که برای زایمان تحمل کرده بودم احساس میکردم جونی توی بدنم نمونده بود.
هنوز ننه جان برنگشته بود و ننه هاجر همچنان مشغول صحبت کردن بود که سکینه خانوم همسایه اومده بود به من سر بزنه.
سکینه خانوم به محض اومدن توی اتاق شروع کرد به سلام وعلیک کردن و اومدن به سمت من.
با اینکه جونی توی تنم نبود،اما شروع کردم به داد زدن. اما چون بچه زیر لحاف بود ومشخص نبود، دیگه برای داد زدن دیر شده بود و سکینه خانوم بچه رو لگد کرده بود.
صدای ضعیف گریه نوزاد اومد و زود قطع شد.از جا پریدم و لحاف رو زدم کنار و با دیدن نوزاد شروع کردم به زدن خودم وگریه کردن.
ننه هاجر توی سرسکینه خانوم میکوبید،بهش غر میزد که مگه کوری چشماتو باز کن و سکینه خانوم هم از دیدن نوزاد حالش بد شده بودو همینطور پشت دستشو وصورتش میکوبید ومعذرت خواهی میکرد.
ننه جان با شنیدن سروصداها اومد توی اتاق و با دیدن نوزاد کاسه بلغوری که دستش بود ازدستش ریخت توی اتاق.
از دهن بچه خون زده بیرون و نمیدونم قلب کوچیکش بودو یا معده ش که با فشار ی که سکینه خانوم بهش وارد کرده بود توی دهنش اومده بود.
صحنه خیلی بدی بود و یه لحظه احساس کردم چشمام تار شد و اتاق دور سرم چرخید.
چشمامو که باز کردم ننه جان و ننه هاجر بالای سرم بودن و سکینه خانوم و نوزاد نبودن.
با یادآوری نوزاد زود از جا پریدم و زیر لحاف رو نگاه کردم .اول فکر کردم که خواب دیدم، اما با چند قطره خونی که روی ملافه تشک بود دوباره شروع کردم به گریه کردن.
ننه جان آرومم میکردو دلداریم میداد .پرسیدم پس بچه کو؟!
ننه جان کمی من من کرد و گفت اگه هادی می اومد و میفهمید چی شده هم خون تورو تو شیشه میکرد، هم این سکینه خانوم بیچاره رو میکشت.بچه روغسل دادم و پیچیدم لای پارچه و دادم اصغر و کاظم ببرن خاک کنن.
پرسیدم پس خود سکینه خانوم کو؟
ننه هاجر گفت اون حالش از تو بدتر بود ،بیچاره اومد ثواب کنه کباب شد.دیدم الانه که اونم بیفته رو دستمون، فرستادمش بره خونه خودش.
صورت و دهن خونی نوزاد از جل
وی چشمم کنار نمیرفت و دوباره شروع کردم به گریه کردن.
ننه هاجر دوباره شروع کرد به نصیحت کردن و گفت ما قدیما بیست تا میزاییدیم همش چهارتاش زنده میموند، مثل تو نمیکردیم. حکمتی داشته حتما دختر جان.
حوصله حرفهای ننه هاجرو نداشتم و از مرگ نوزادم که بخاطر سهل انگاری ما بود واقعا حالم خراب بود. برای همین سرم کردم زیر لحاف و اینقدر گریه کردم تا خوابم برد.
ننه جان به هادی گفت بچه مرده به دنیا اومده و قرار شد پیش کسی نگیم که چه اتفاقی افتاده،اما داغ پری و مرگ نوزاد جلوی چشمام حال منو هر روز بدتر میکردو مدام یه گوشه مینشستم و گریه میکردم.
عید از راه رسیده بود و مادرم میخواست برای کاظم هم زن بگیره.اتاقی پایین حیاط درست کرده بودن تا اونجا رو بدن به کاظم.
خانواده دختری که مادرم انتخاب کرده بود شرط گذاشته بودن که اگه دخترشونو بدن، باید ما هم خاتون رو بهشون بدیم و پدرو مادرم قبول کرده بودن.
از شنیدن تصمیم پدرو مادرم اصلا تعجب نکردم چون ما دخترا بی اهمیت ترین افراد خانواده بودیم و سرنوشت ما برای هیچ کس فرقی نداشت.
مادرم برای اینکه خانواده عروس جهیزیه خوبی برای کاظم بیارن، تقریبا جهیزیه زیادی برای خاتون تهیه کرده بودو قرار بود خیلی زود مراسم عروسی برپا شه.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_پنجاهوهشتم
اولین مراسمی بود که منیر توی همه مجلس ها شرکت میکرد و با احترام باهاش برخورد می شد.مخصوصا اینکه خدایار براش کلی النگوو گردنبندهای بزرگ خریده بود و مادرم با افتخار همه جا از خدایار و زندگی منیر تعریف میکرد.
منیر خیلی خوشحال بودو اینو میشد از برقی که توی چشماش بود فهمید.
مراسم عروسی خاتون و کاظم یک شب برگزار شد. اول ما عروس رو به خونه آوردیم و بعد اونا اومدن و خاتون رو بردن.
منیر اونشب همراه با سید رحیمه خونه داماد موند
برای پاتخت قرار بود هردو عروس به خونه ما بیان و مراسم یکجا برگزار شه.
روزها میگذشت و با شروع کار توی صحرا محمدو عباس هم همراه هادی به صحرا می رفتن.
صبح ها طلا رو با خودم به چشمه میبردم تا کمی اونجا با بچه های همسن خودش بازی کنه.
با گرمتر شدن هوا دوباره اونسال توی ده حصبه اومده بودو چون هیچ کس سواد نداشت راه پیشگیری و درمان رو هم بلد نبودیم و خیلی کم پیش می اومد کسی بچه شو دکتر ببره.
توی ده بچه های زیادی مرده بودن و من هر روز این ترس توی دلم بود که محمدو عباس نگیرن و طلا رو هم با خودم دیگه هیچ جا نمیبردم و از ترس اینکه حصبه نگیریم تقریبا رفت و آمدم رو با همه قطع کرده بودم .
یک روز که طلا از خواب بیدار شد احساس کردم حال خوشی نداره و بی حاله.چون از وقتی حصبه اومده بود طلا رو بیرون نمیبردم،مطمئن بودم که چیزیش نیست و زود خوب میشه.
برای طلا از حاج رحیم جوشونده گرفتم وبهش دادم و خوابوندمش تا زودتر حالش خوب شه.
وقتی طلا خوابید نشستم بالای سرش و شروع کردم به ورق زدن قرآن و صلوات فرستادن. وقتی هر صفحه از قرآن تموم میشد، خدا رو به قرآنش قسم میدادم که طلارو شفا بده.
رختخواب طلا رو توی اتاق جدا گانه ای پهن کرده بودم تا محمدو عباس هم مریض نشن و بهشون اجازه نمیدادم وارد اتاق طلا شن.
از هادی اجازه خواستم تا بزاره طلا رو ببرم دکتر.اما هادی گفت طلا زود خوب میشه و مریضیش یه سرماخوردگی ساده س و گفت حق ندارم از ده برم بیرون.
با تجربه مریضی برادرهام مطمئن بودم طلا حصبه گرفته واگه دیر ببریمش دکتر، طلا هم از دست میره.
دیگه طاقت از دست دادن بچه مو نداشتم و حتی فکر کردن به این موضوع قلبمو فشار می داد.
با دیدن حال طلا که روز به روز بدتر میشد،بی تاب تر میشدم.دو روزی گذشته بودو حال طلا بدتر شده بود.جوشونده ها دیگه بهش اثر نمیکردو بدنش توی تب میسوخت. با دیدن حال بد طلا بالای سرش نشسته بودم و اشک میریختم.
چادرمو سرم کردم تا برم صحرا و دوباره از هادی بخوام که طلا رو ببریم شهر.با هزار خواهش و التماس هادی راضی شد که زود به خونه برگرده و طلارو ببریم ده بالا دکتر .
از اینکه تونسته بودم هادی رو قانع کنم که طلا حصبه گرفته و مریضیش سرماخوردگی نیست خوشحال بودم و با عجله اومدم خونه تا زود طلارو آماده کنم.
اما وقتی به خونه رسیدم با شنیدن صدای ننه جان توی حیاط خشکم زدو سر جام میخکوب شدم. با اینکه حدس میزدم چه اتفاقی افتاده، اماجرات اینکه برم توی اتاقو ببینم ننه جان چرا داره گریه میکنه رو نداشتم.
همونجا توی حیاط نشستم و بحال خودم زار زدم.مدام توی سرو صورت خودم میکوبیدم و گریه میکردم.
اهل شکایت ازخدا نبودم،اما خدا بچه هامو داشت یکی یکی ازم میگرفت ودیدن اینهمه داغ برای دلم زیادی بود.
از صدای گریه من، همسایه ها ریختن توی خونه ما و هرکس یه چیزی میگفت.دلم میخواست همه رو از خونه بیرون کنم و تا صدای هیچ کس و نشنوم .
دلم میخواست اینقدر زار بزنم و گریه کنم تا بمیرم.چه حکمتی بود که باید داغ برادرهامو توی یه سال می دیدم و حالا نوبت دیدن داغ بچه هام بود.
ننه جان هم از اتاق اومد بیرون و همونجا بالای پله ها نشست. اونم سکوت کرده بودو آروم آروم گریه می کرد.
نگاهش کردم، ننه جان هم دیگه نمی دونست باید چی بگه تا دلم آروم بگیره.اصلا مگه می شد یه مادرو که پشت سر هم داغ بچه هاش به دلش می شینه رو آروم کرد.
مگه کلمه ای بود که مثل آب بریزه روی آتیش دلم تا جیگرم از غم نسوزه.همسایه ها مدام دلداریم میدادن، اما اونا که نمی دونستن من چی دیدم وچی کشیدم .
خودمو محکم به زمین میکوبیدم و از شدت چنگ هایی که به صورتم زده بودم، تمام صورتم غرق خون بود.
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_پنجاهونهم
مادرم اومده بودو آروم اروم اشک می ریخت و از حکمت های خدا برام میگفت تا من اروم شم.نگاهش کردم و با دقت به جزع به جزع صورتش خیره شدم،تازه فهمیده بودم مادرم چی کشیده،چرا اینقدر بد اخلاق و ناراحته.بغلش کردم و گفتم قربون دلت برم مادر، چی کشیدی تو؟چرا سرنوشت تو داره برای من تکرار میشه؟ تو مادری بیا و از خدا بخواه بهم رحم کنه به بچه هام رحم کنه.میگفتم و باصدای بلند گریه میکردم.
سید رحیمه لیوان آبی به صورتم پاشید و گفت بسه دیگه، اینهمه بچه تو این ده مرده،این حرفا رو نزن خدا قهرش میاد.
چون قبل از ظهر بود سید رحیمه و هاجر خانوم بدن بی جون طلا رو غسل دادن و شستن.هادی هم انگار دیگه نمیتونست خودشو کنترل کنه و آروم آروم اشک می ریخت وبا دستمال ابریشمی که همیشه توی جیبش داشت صورتشو می پوشوند تا اشک هاشو کسی نبینه.
وقتی میخواستن طلا رو بزارن توی قبر.خودمو روی قبرش انداختم و به خدا التماس کردم بهم رحم کنه و دیگه بچه هامو ازم نگیره.
نمیدونم چرا با اونهمه داغ و غمی که به دلم بود نمردم و زنده موندم.نمیدونم چرا دنیا به آخر نمی رسید و سرنوشت سایه سیاهشو از زندگیم بر نمی داشت.
بعد از مراسم خاکسپاری نمی خواستم به خونه برگردم.دلم میخواست پیش همون قبرهای کوچیک که جگر گوشه های من بودن،بمونم و از درد نبودنشون براشون قصه بگم.
دلم میخواست یه دل سیر برای بچه هام لالایی بگم و خودم هم کنارشون بخوابم و دیگه بیدار نشم.
مادرم و منیر بهم غر میزدن که اینجوری خودمم از بین میرم. اما مگه مردن چه شکلی بود که اونا نمی دیدن؟
من با همون بچه ای که از ترس هادی توی انباری دنیا اومد،با پری که توی بغل خودم وسط صحرا جون داد،با طلا که بخاطر بی سوادی ما مرده بود،با نوزادی که سکینه زیر پاش له کرد مرده بودم .
روزها می گذشت و من سعی می کردم خودمو با کارهای روزانه مشغول کنم تا کمتر غصه بخورم. روزهای اول برام زندگی کردن خیلی سخت بود. اما دنیا برام خواب های بدتری دیده بودو کم کم به مرگ بچه ها عادت کردم .محمد پنج ساله بودو مهرماه تازه از راه رسیده بود که فهمیدم دوباره باردارم . نمیدونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت! اما ننه جان وقتی فهمید دورکعت نماز شکر خوندو همش به من میگفت با اومدن بچه ، سرگرم میشی و برات بهتره.
ننه جان پیرتر شده بود ومثل بارداری های قبلی زیاد نمیتونست کمکم کنه. اما همینکه توی خونه بود، برام قوت قلب بود و وجودش آرومم میکرد.روزها و ماهها تند و تند میگذشت و وقت زایمانم رسیده بود. رختخواب تمیزی رو توی اتاق پهن کردم , محمد و عباس با هادی به صحرا رفته بودن وخیالم از بابت اونا راحت بود .
دبه های آبی که جلوی افتاب گرم شده بودن رو تا جلوی در اتاق آوردم که هروقت لازم شد جلو دست ننه جان باشه . درد زیادی که توی کمرم پیچید، ناله م به هوا رفت و بعد از نیم ساعتی که به درد کشیدن گذشت بچه به دنیا اومد .
نفسم بالا نمی اومد و اصلا جون توی تنم نبود.اما زود از ننه جان پرسیدم بچه چیه ؟ آروم و با بغض گفتم دلم میخواد دختر باشه.ننه جان که مشغول تمیز کردن بچه و قنداق کردنش بود خندید و گفت خدا بهت یه دختر داده و بعدم بچه رو داد بغلم .اصلا شبیه پری و طلا نبود و کاملا شبیه عباس بود . از ته دلم خداروشکر کردم و دعا کردم که دیگه داغ بچه هامو نبینم . ننه جان بعد از اینکه وسایل اضافی رو جمع کرد، اسفند دود کردو دور سر ما چرخوند.
بعد از مدتها قلبم لبريز شادی شده بود و از ته دلم می خندیدم . احساس میکردم روزهای سخت و ناراحتی تموم شده و با اومدن نوزاد خوشحالی به خونمون پا میزاره.
ننه جان مدام قربون صدقه من و بچه می رفت و الهی شکر میگفت .
بعدشم رفت و قرآن و آورد گذاشت کنار رختخواب ما و گفت برم به مادرت خبر بدم فارغ شدی و زود برگردم .
مادرم وقتی بچه رو دید گفت خدا عمرشو طولانی کنه و برات نگهش داره وبعدشم آمین بلندی گفت .
همش دلم میخواست زودتر غروب شه و هادی بیاد خونه و نوزاد جدید و ببینه.
عصر که هادي اومد خونه ، ننه جان مثل همیشه زود نوزادو داد دستش و گفت ببین خدا چه دختری بهت داده!
هادی لبخندی زدو سرنوزاد رو بوسید و بعدم بزغاله کوچیکی آوردو وسط حياط قربونی کرد .
توی طویله گوسفند هم داشتیم. اما همینکه هادی با این کارش نشون داده بود از دیدن نوزاد دختر خوشحاله ، قلبمو راضی میکردو شاد بودم.
هادی به محض دیدن پری و طلا براشون اسم گذاشت. اما اینبار حرفی نزد ، با خودم فکر کردم شاید میخوادشب هفتم اسمشو بزاره و چیزی در مورد اسم نپرسیدم .
بچه رو از بغلم زمین نمیزاشتم تا خدایی نکرده اتفاق دیگه ای نیفته و وقتی کسی کنارم نبود، آروم نوزاد رو فاطمه صدا میکردم و دوست داشتم اسمشو فاطمه بزاریم.
شب هفتم از راه رسید و هادي فقط خاله زينب و احمدو خانواده منو دعوت کرده بود.
ادامه امشب ساعت ۲۰
https://eitaa.com/khabarvnazar مدیر کانال
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#قمر_تاج
#قسمت_شصت
بعد از شام بابام در گوش بچه اذان گفت و از هادی پرسید اسمشو چی بزارم؟
هادی هم گفت چون شناسنامه طلا مونده و وقت نکردم ببرم باطلش کنم، اسمشو طلا میزاریم و دیگه شناسنامه گرفتن هم نمیخواد .
پدرم با تعجب گفت اسمشو طلا میزاریم، اما نمیشه که شناسنامه یکی دیگه رو بزاری برای این!
فوقش به روز میری شهر و هم شناسنامه طلا رو باطل میکنی و هم برای این بچه یه شناسنامه جدید میگیری.
هادی که اصلا از حرف بابام خوشش نیومده بود، گفت حالا ببینید بچه اصلا زنده میمونه یا نه . بعدا اگه زنده موند براش شناسنامه میگیریم.
هرکس یه حرفی میزد و با صدای تقریبا بلندی همه باهم جرو بحث میکردن .
با شنیدن حرفهای هادی قلبم به درد اومده بود و احساس میکردم دارم تو اتاق خفه میشم. از جام بلند شدم و رفتم نشستم توی حیاط و شروع کردم به گریه کردن.
هنوز صدای بقیه از توی اتاق می اومد و انگار حرفشون با هم یکی نشده بود.
نیم ساعتی که گذشت،بابام به حالت قهر از اتاق اومد بیرون و بعد از اونم، بقیه خداحافظی کردن و رفتن .
با رفتن اونا ننه جان، با مهربونی همیشگیش شروع کرد به نصیحت کردن هادی. اما هادی لجباز تر از این حرفها بود که بخواد به حرف کسی گوش بده .
حرفهای ننه جان که تموم شد، هادی گفت اسمشو طلا میزاریم والسلام!
بعد از اون دیگه کسی از تغییر اسم طلا حرفی نزد و شناسنامه طلارو برای این نوزاد گذاشتیم .
با اینکه برام سخت بود منم طلا صداش میزدم تا یه وقتی هادی عصبانی نشه.
روزها میگذشت و من به هرچیزی که فکر میکردم تحملش برام سخته ، عادت می کردم و کم کم سختی ها برام عادی می شد .
طلا نه ماهه بود که من دوباره باردار شده بودم.
با اینکه اونموقع ها همه زیاد بچه دار می شدن،اما من واقعا از اونهمه بارداری راضی نبودم و دیگه دلم نمیخواست بچه دارشم .
اینبار خدا پسری بهم داد که اونم مثل محمد کمی سبزه بود و موهای پرپشت و سیاهی داشت . با اینکه از بارداریم ناراحت بودم اما به محض دیدن نوزاد از خوشحالی چندبار بلند بلند خداروشکر کردم .
ننه جان اسمشو نعمت گذاشت و همیشه میگفت بچه ها نعمت خدان.باید برای شکر گزاری از خدا،خوب از بچه ها مواظبت کنیم تا نشون بدیم امانت دارهای خوبی هستیم .
هادی با وجود چند تا بچه اصلا اخلاقش عوض نشده بود و هر بار یه موضوع کوچیک بهونه می کرد و منو زیر مشت و لگد می گرفت.
هربار که به مادرم شکایت میکردم و میگفتم هادی منو می زنه، دستمو میگرفت و میگفت پاشو برو در خونه تک تک مردم روستا رو بزن ببین یکی پیدا میشه که از دست شوهرش کتک نخورده باشه ؟ بعدشم دختر جان مگه عقلتو باد برده ؟ با چهارتا بچه تازه یادت افتاده بیای و از دست هادی گله کنی ؟ زنی که حرف خونشو بیرون ببره، نون شوهرش بهم حروم میشه .حرمت شوهرتو نگه دار ، اگه تا سر حد مرگ زدت هم صدات در نیاد.
تابه اون روز ندیده بودم پدرم دست روی مادرم بلند کرده باشه،برای همینم به مادرم حق میدادم حال منو نفهمه و درکم نکنه.
هربار که میرفتم تا با مادرم دردودل کنم با حرف ها و نصیحت هاش پشیمونم میکردو دست از پا دراز تر برمیگشتم خونه! با شنیدن حرفهای مادرم احساس گناه میکردم و فکر میکردم واقعا مقصرم که هادی منو میزنه و از اینکه پشت سر هادی حرف زدم پشیمون می شدم.
دوباره بساط رشته بری و به راه انداخته بودم سعی میکردم با کار کردن خودمو سرگرم کنم.
روزها پشت هم میگذشتن و بچه ها بزرگتر میشدن.ننه جان مریض بودو چند روزی بود که ناخوش احوال بود.جوشونده های حاج رحیم تاثیری نداشت و بدن ننه جان هر روز ضعیف تر می شد.
فصل صحرا و کشت و کار بود و هرچی به هادی میگفتم بیا مادرتو ببریم ده بالا دکتر امروز و فردا میکرد.
ننه جان سرفه های خیلی شدیدی میکردو مرتب تب داشت.رختخوابی براش پهن کرده بودم و ازش پرستاری می کردم. اما یه روز که رفتم صبحانشو بدم احساس کردم بیشتر از همیشه تب داره و سینه ش به شدت خس خس میکنه.
از وحشت از دست دادن ننه جان و غم نبودنش، بغض گلومو گرفته بود و اشک هام بدون اینکه بخوام سرازیر می شدن.
ننه جان از شنیدن صدام چشماشو باز کردو گفت دختر جان چرا گریه میکنی؟
دلم نمیخواست توی اون حال ننه جان رو ناراحت کنم، برای همین حرفی نزدم.
ننه جان سعی میکرد با دست های داغش اشک هامو پاک کنه و نزاره گریه کنم.
رگ های کبود دستش بیشتر از همیشه بیرون زده بودو پوستش به شدت خشک شده بود.با کمی وازلین دستهاشو چرب کردم و آروم نشوندمش و موهای حناییشو شونه زدم و گیس بافتم.
چند تکه نون و کمی آب کنار رختخواب ننه جان گذاشتم وبهش گفتم یه سر از خونه میرم بیرون و زود میام.
هدایت شده از کافه کتاب مجازی
رمان #دمشق_شهر_عشق
اثر فاطمه ولی نژاد
کتاب صوتی با صدای #صبا_ندیمی
👈تولید اختصاصی کانال کتابخانه صوتی
آبان لغایت آذر ماه ۱۳۹۹
رمان دمشق شهرعشق بر اساس حوادث حقيقي زمستان 89 تا پاييز 95 درسوريه و با اشاره به گوشه اي از رشادتهاي مدافعان حرم به ويژه سپهبد شهيد حاج قاسم سليماني و سردار شهيد حاج حسين همداني در بستر داستاني عاشقانه روايت شد.
با ما همراه باشید
👇👇👇
https://eitaa.com/kafeketabemajazi