eitaa logo
رمانهای جذاب
246 دنبال‌کننده
120 عکس
48 ویدیو
10 فایل
هر روز ،رمان بارگزاری میشود ،لطفا صبوری کنید ،😃👌👈شروع کنید، کتابی در دست بگیرید و دنیای جدیدی را تجربه کنید📚... رمانهای جذاب👇👇👇 https://eitaa.com/romanhayejazab
مشاهده در ایتا
دانلود
خبر به ده بالا هم رسیده بود و ننه جان و خاله و هادی هم اومده بودن. شب شده بود ومردای ده هنوز جنازه حوریه رو پیدا نکرده بودن. چون هوا تاریک بود و جایی مشخص نبود، برگشته بودن خونه تا فردا دوباره برن و دنبال حوریه بگردن. میگفتن خان کلفتی که حوریه رو با خورش به چشمه برده،تاسرحد مرگ کتک زده و توی طویله زندانیش کرده تا بعدا تکلیفشو مشخص کنه. ننه جان نگران من بودو من نگران منیری که دیگه نه صداش در میومدو نه جایی ازصورتش سالم مونده بود. اونشب تا صبح همسایه هابه خونه ما می اومدن ومی رفتن و به منیر دلداری میدادن. هر بار ذهنم پر می زد به شبی که منتظر برگشتن احمدو رضا بودیم.انگارداغ حوریه،همه داغ ها رو تازه کرده بودو ما رو آتیش میزد. به هرجون کندنی بود اونشب رو گذروندیم و دوباره پدرو برادرم و مردای ده و نوکرهای خان به اضافه هادی رفتن تاحوریه رو پیدا کنن. مردا که رفتن منیر دوباره چادرشو زد سرشو رفت که اول ده بشینه.منم چادرمو پوشیدم وبا چند تا از همسایه ها و مادرم همراهش رفتیم. ظهر شده بود وخاله زینب وننه جان اومده بودن که منو برگردونن خونه.ننه جان همش نگران بود برای بچه اتفاقی بیافته، امامن دلم راضی نمیشد منیرو بزارم وبیام. نزدیکای غروب بود که چند تا مردغریبه بچه ای رو روی دست گرفته بودن وبه سمت ده ما میومدن. منیر با دیدنشون شروع کرد به گریه کردن ودوید سمتشون.وقتی به مردها رسیدو بچه رو دید،جیغ زد واز هوش رفت. مادرم تو سرو صورت خودش میکوبید وقربون صدقه قدوبالای کوچیک حوریه می رفت. توی ده قیامت به پا شده بود وتا بحال ندیده بودم مردم برای کسی تا این حد عزاداری کنن. مادرم بچه رو از مرد غریبه گرفت و همه جای بدن حوریه رو میبوسید. خبر به گوش خان هم رسیده بود واهالی خونه خان هم با شیون و زاری اومدن. سرور خانوم بدن بی جون حوریه رو از مادرم گرفت و همه با هم راه افتادیم به سمت خونه خان. خونه خان یکپارچه سیاهپوش شده بودو مثل عروسی منیر و عبدالله باز همه ده اونجا جمع شده بودن. عبدالله هم با همه دیوونگیش سیاه پوشیده بودو تو سروصورت خودش میزد. آخر شب هرکاری کردیم منیر به خونه برنگشت و با پدرومادرم و اصغر خونه خان موندن. ننه جان میگفت شگون نداره زن حامله چشمش به مرده بیفته و بچه ش چشمش شور میشه. منم میخواستم کنار منیر بمونم وآخر حریف ننه جان نشدم و با اونا برگشتم به خونه. قرار بود فردا به گورستان ده بریم و حوریه رو به خاک بسپاریم.تاصبح چشم روی هم نزاشتیم وبا طلوع آفتاب به سمت خونه خان براه افتادیم. ازچشمهای منیر و مادرم معلوم بود که تا صبح نخوابیدن.منیر بالای سر حوریه نشسته بود وگریه میکرد.سرور خانوم‌ هم حالش خیلی بد بودو با صدای گرفته از خاطرات حوریه تعریف میکرد وخودشو میزد. نیم ساعتی که گذشت،مردم ده اومدن. همه با هم به سمت گورستان ده به راه افتادیم. منیر مدام از حال می رفت و وقتی هم که حالش بهتر میشد شروع میکرد به زدن خودش. وقتی حوریه رو به خاک سپردیم همه برگشتن خونه خان، اما من و مادرم چون منیر از قبرجدا نمی شد همونجا کنار منیر موندیم. پدرم و برادرم همراه هادی و خانواده ش برگشتن خونه ما.بعد از یک ساعت به هر زحمتی بود منیرو راضی کردیم وبرگشتیم خونه.منیر خودشو مقصر مرگ حوریه میدونست و میگفت اگه من بالای سرش بودم الان بچه م زیرخاک نمیخوابید. بی تابی منیر منو یاد بی تابی های مادرم تو مرگ برادرهام مینداخت و باورم نمی شد منیری که صدا ازش در نمی اومد، اینطوری از مرگ بچه ش زجه میزنه. غروب که شد منیر چادرشو سرش کرد و یه گرد سوز گرفت دستش تا بره گورستان. همش میگفت حوریه بچه س از تاریکی میترسه و مادرم نمیزاشت که بره. بلاخره منیر اینقدر گریه کردو التماس اصغر کرد که با اصغر به گورستان رفتن تا چراغ گردسوزو بزارن روی قبرحوریه. بعد از شام هادی و ننه جان و خاله زینب به خونه برگشتن. اما من از هادی اجازه گرفتم که تا سوم حوریه کنار منیر بمونم.
بعد از سه روز ننه جان و زهرا اومدن دنبالم و منو به خونه بردن.وقتی به خونه برگشتم اصلا دست و دلم به کار نمی رفت و فقط به خونه مون و منیر فکر میکردم. اما هر دوسه روز درمیون به دهمون میرفتم تا بیشتر کنار منیر باشم.هر چند که به قول مادرم داغ اولاد داغی بود که هیچ وقت سرد نمی شد. اما حال منیر رفته رفته کمی بهتر شده بودو کمتر بی تابی میکرد. نیمه های مرداد ماه بود و زهرا خونه ما بود.از صبح که اومده بود همش می گفت دلم درد میکنه و به دستور ننه جان مدام توی اتاق راه می رفت.با اینکه قبلا زایمان مادرمو دیده بودم، اما وقتی حال زهرا رو می دیدم می ترسیدم.ننه جان همش نگران بودو به زهرا می گفت باید خونه خودت می موندی ننه،اومدی اینجا چیکار؟همه توی اتاق ما جمع شده بودن و معصومه آب گرم کرده بود و یه دست رختخواب هم برای زهرا گوشه اتاق پهن کرده بود.معصومه همش به زهرا سفارش میکرد اگه دردش خیلی بیشتر شد، بهمون خبر بده که رضا رو بفرستیم دنبال قابله.حدود یکساعت که گذشت درد زهرا بیشتر شد و رضا رفت دنبال قابله.اما تا قابله بخواد بیاد زهرا حالش بدتر شد و ننه جان بچه شو به دنیا آورد.بچه زهرا یه پسر خوشگل با پوست گندمی و موهای مشکی بود.زهرا از اینکه بچه ش پسره بلند بلند خداروشکر می کرد.به من می گفت قمر تو هم امروز فردا زایمان میکنی و بچه توهم پسر میشه، چون من دستمو روی سرت کشیدم.ننه جان زود یکم آرد وچند تا تخم مرغ چرخوند دور سر زهرا و بچه ش، گذاشت کنار تا بعدا صدقه بده تا بلا از زهرا و بچه ش دور شه.بعدم یه قرآن کوچیک آورد و گذاشت زیر بالش هردوتاشون.قابله وقتی اومدو دید زهرا زایمان کرده، اخم هاشو تو هم کشید و گفت چون منو تا اینجا کشوندین باید دستمزد منو بدین.ننه جان هم از شیری که صبح دوشیده بود، توی دبه ریخت و با کمی پنیر خونگی وتخم مرغ بجای دستمزد به ننه هاجر داد.ننه جان دوباره رضا رو فرستاد ده ما، تا به کبری خانوم بگه زهرا زایمان کرده و اونا هم بیان خونه ما.بااومدن اونا و رفت و آمدی که توی خونه بود، کار من بیشتر شده بود وننه جان هم بخاطر زهرا خیلی وقت نمی کرد به من کمک کنه.شوهر زهرا تا یکم کارش توی صحرا سبک می شد، زود به خونه می اومد تا کنار زهراو بچه باشه و همین موضوع باعث می شد هادی مدام بهم چشم غره بره و منو دعوا کنه.منم سعی میکردم زیاد توی اتاق نباشم و بیشتر وقتمو توی مطبخ یا طویله می گذروندم تا این چند روز بگذره و زهرا به خونه خودشون برگرده.مدتی که زهرا خونه ما بود,همش استرس داشتم که کاری نکنم که هادی عصبانی شه اما هربار که هادی منو می دید با اخم غلیظی نگاهم میکرد. کبری خانوم هر روز به خونه ما می اومد و عصر که میشد به ده بر میگشت.بخاطر نگهداری از زهرا نمی تونستم به دهمون برم و تو اون مدت هم مادرم یکبار بهم سرنزده بود.شب هفتم زهرا از راه رسیده بود وهمه تو اتاق خاله زینب جمع شده بودن.ننه جان خانواده منم دعوت کرده بود که مادرم ناخوش احوالی منیرو بهونه کرده بود و نیومدن.شوهر زهرا بازهرا خیلی مهربون بود.با اینکه اون زمان ها اسم بچه هارو بزرگترها میزاشتن اما از زهرا پرسید چه اسمی دوست داری برای بچه بزاری؟کبری خانوم با شنیدن این حرف رنگش عوض شدو گفت وا پناه برخدا، نه حرمتی مونده و نه احترامی و چادرشو توی صورتش کشید.معلوم بود کبری خانوم حرمت نگه میداره و داره جلوی زبونشو میگیره.شوهر زهرا هم گفت بچه خودمه، دلم میخواد اسمشو مادرش بزاره.ننه جان که دید الانه که دعوا راه بیافته زود به زهرا اشاره کردو زهرا هم گفت که منم دلم میخواد مادربزرگش اسمشو بزاره.کبری خانوم که خیلی از این حرف خوشش اومده بود قری به سر و گردنش دادو گفت البته چه فرقی میکنه ولی به یاد شوهر خدابیامرزم، اسم بچه رو مراد میزاریم.دلم میخواست حالاکه شب هفتم زهرا تموم شده به خونه شون برن. اما ننه جان به کبری خانوم گفت یازدهم که بگذره خودم میارمش.ماه آخرم بودو فشار اونهمه کار، حسابی منو از پا در میاورد.از صبح کمرم درد می کردو ننه جان میگفت الان وقت زایمانت نیست و کمردردت بخاطر کار کردنه. گفت که از فردا دوباره خودش هم بهم کمک میکنه. سفره شام رو پهن کرده بودیم و مشغول غذا خوردن بودیم که یهو درد خیلی زیادی توی کمرم پیچید.تا بحال اینطور دردی نکشیده بودم و ناخودآگاه آخی گفتم. ننه جان باهول همش میپرسید چی شده؟ اما من از وحشت نگاه هادی، زبونم قفل شده بودو درد از یادم رفته بود. نمی دونستم چی باید بگم تا بقیه دوباره مشغول غذا خوردن بشن. برای همین زود بلند شدم و از اتاق رفتم بیرون.نگاه هادی رو میشناختم و می دونستم که الان از دستم عصبانیه، اما از ابنکه باردار بودم و بخاطر بچه منو نمیزد خیلی خوشحال بودم.یکم که گذشت دوباره رفتم توی اتاق و مشغول خوردن غذا شدم .
چون ما فقط یه اتاق داشتیم و کبری خانوم تنها بود،شوهر زهرا شب ها به خونه خودشون برمیگشت.اونشب هم رفته بود و همه توی رختخواب دراز کشیده بودیم. تازه چشمهام گرم خواب شده بود.احساس کردم هادی از جا بلند شدو بعد بالشتو برداشت.میخواستم ببینم کجا میره که بالشتو گذاشت روی صورتم و محکم فشار داد.راه نفسم بسته بودو هرکاری میکردم نمیتونستم بالشتو از روی صورتم بردارم.پاهامو محکم به زمین می کوبیدم تا ننه جان یا زهرا به کمکم بیان.ننه جان که انگار ازشنیدن سرو صدا کلافه شده بود گرد سوزو روشن کردو مارو دیده بود. با دادو بیداد اومد به سمت هادی.ننه جان وزهرا به زور هادی عقب کشیدن.نفسم سخت بالا و پایین می شد ومدام سرفه میکردم.بخاطر ضربه هایی که با پاهام به زمین کوبیده بودم کمرم خیلی درد میکرد.زهرایه لیوان آب بهم داد و همش هادی رو سرزنش میکرد که چرا با این طفلک اینطور رفتار می کنی؟نمیگی بچه داره خدا قهرش میاد.هادی رو دیگه خوب میشناختم. میدونستم خیلی بددله و تا حرص دلش خالی نشه ول کن من نیست.هنوز توی چشمهاش برق عصبانیت بود!برای اینکه دلش خنک بشه و دیگه کاری به کارم نداشته باشه، شروع کردم به زدن خودم و بلند بلند گریه کردن. بچه توی شکمم ترسیده بودو مدام تکون می خورد.خاله زینب و معصومه اومده بودن تا ببینن چه خبره و با ترحم به من نگاه میکردن و هی از ننه جان و زهرا می پرسیدن چی شده! احمدم که می دونست هادی بد دله، همونجا توی حیاط وایساده بود.از اونهمه بدبختی خودم، دلم برای خودم می سوخت و اشک هام بند نمی اومد.ننه جان توی سر هادی کوبیدو گفت زورت به این دختر می رسه، اخه تو از خدا نمی ترسی؟هادی هم مثل همیشه زل زده بود به زمین و حرف نمیزد.خاله و معصومه و زهرا و ننه جان و حتی احمد از توی حیاط هادی رو نصیحت میکردن. هادی هرچند لحظه یکبار سرشو بالا میاورد و با چشم های سرخ از عصبانیتش به من نگاه می کرد.یکم که گذشت خاله و معصومه رفتن و ننه جان رختخواب منو پیش خودش پهن کرد و گردسوز و خاموش کردتا بخوابیم.تا صبح از ترس هادی خواب به چشمهام نیومد.درد شدیدی توی دل و کمرم احساس میکردم، ولی از ترس هادی جیک هم نمی زدم. دم دمای صبح بود که چشمهام گرم خواب شدو خوابم برد.وقتی بیدار شدم هادی رفته بود و زهرا هم بقچه لباس هاشو گذاشته بود پایین خونه و داشت مراد رو قنداق میکرد.از همه شون خجالت می کشیدم و نمیدونستم اگه پرسیدن چرا هادی میخواست خفه ت کنه چی جواب بدم.زهرا که دید بیدارم، گفت قمرتاج خوبی؟بخدا روسیاهم پیشت قمر.خدا منو ببخشه که اینقدر اینجا موندم تا هادی بخاطر ما تورو بزنه.بخدا صد بار به شوهرم گفتم زیاد نیاد اینجاها، ولی میگفت بخاطر مراد دلش تنگ میشه.من امروز میرم ولی تورو خدا تو منو حلال کن. زهرا حرف میزدو من آروم آروم اشک می ریختم.هادی غرورمو پیش همه شکسته بودو دلم میخواست این بچه توی شکمم نبود واز اینجا می رفتم.زهرا تا دید دارم گریه میکنم، اومد پیشم نشست و گفت گریه نکن تورو خدا، هادی یکم بد دله، اونم بچه به دنیا بیاد از سر ش میفته. آهی کشیدم و گفتم ننه هم میگفت که فکر می کرده هادی زن بگیره دست بزنش از سرش می افته و دوباره شروع کردم به گریه کردن.ننه جان که رفته بود کهنه های مرادو بشوره از در اومد تو با دیدن من سرشو انداخت پایین.بعدم چادرشو سرش کردو گفت من برم زهرا رو بزارم خونه ش و برگردم.با اینکه هادی صحرا بود اما از اینکه اونا برن و من توی خونه بمونم میترسیدم. برای همین زود بلند شدمو و گفتم منم میام که بقچه ها رو بیارم.وقتی با ننه جان به خونه برگشتیم، جای خالی زهرا و مراد خیلی معلوم بود. اما من خیالم راحت بود که دیگه شوهر زهرا به اینجا نمیاد.شهریور داشت به نیمه می رسید.از صبح که بیدار شده بودم دل درد و کمردرد امونمو بریده بود و نمیدونستم باید چیکار کنم.ننه جان که حال مو دید رضا روفرستاد دنبال ننه هاجر که اینبار هم دیر نرسه و بعدش بره به مادرم خبر بده.بعدم به من گفت که توی اتاق راه برم و خودش آبو گذاشت که گرم شه. بعدم گوشه اتاق رختخواب پهن کرد تا من بخوابم. مادرم تو این مدت به من سر نزده بود وحتی برای بچه وسیله ای نیاورده بود. ننه جان با پارچه هایی که توی خونه داشتیم برای بچه یه دست لباس دوخته بود وقنداق آماده کرده بود. ننه هاجر اومده بود و مادرم پیغام فرستاده بود که هروقت زایمان کرد خودم میام.ننه هاجر مدام غر می زد و هادی و احمد از صحرا برگشته بودن. با اومدن اونا جرات ناله کردن نداشتم و مدام لب هامو گاز میگرفتم تا صِدام در نیاد.اونشب ننه جان از ننه هاجر خواهش کرد که شب خونه ما بخوابه. ننه هاجرم با اکراه که باید برم و مگه فقط این یه نفر توی این چند تا ده پا به ماهه و همه به من احتیاج دارن قبول کرد شب خونه ما بمونه.
از شدت درد به خودم می پیچیدم.هادی تو اتاق خاله زینب خوابیده بود. اما باز میترسیدم صدام در بیاد و هادی بشنوه. اما دیگه دم دمای صبح بود که طاقتم تاق شدو صدای دادم به هوا رفت. ننه هاجر چینی به پیشونیش انداخت و گفت حالا دیگه وقتشه بخواب سرجات، دختر از دیشب سرمونو بردی. به سختی جون کندن بچه به دنیا اومدو ننه هاجر همش به من غر میزد که چرا کولی بازی درمیاری، والا ما هشت تا هشتا بچه زاییدیم یه دونه از این اداها از خودمون در نیاوردیم. دردم اینقدر زیاد بود که یادم رفت بپرسم بچه چیه! ننه جان زود بچه رو از دست ننه هاجر گرفت و مشغول تمیزکردن شد.وقتی خوب تمیزش کرد بچه رو گرفت سمت من و گفت ببین قمرجان خدا چه پسرخوشگلی بهت داده، بیا قشنگ نگاش کن خستگی از تنت دربره. جونی توی تنم نمونده بود.ولی ننه جان راست می گفت. بچه رو که دیدم مهرش تاعمق وجودم رفت ولبخند بی جونی زدم. مثل پسر زهرا کمی سبزه بودو موهاش سیاه بود. ننه جان لباس هایی رو که دوخته بود،پوشید تن بچه و گذاشتش کنار من. ننه هاجر مدام غر میزد که دستمزد منو بده برم از دیروز اینجا اسیرشدم. خدامی دونه الان چندتا زن پا به ماه منتظر من موندن. ننه جان همونطورکه با خوش خلقی قربون صدقه ننه هاجر میرفت،شیروپنیر و نبات وآرد وکمی بلغور وجو داد دست ننه هاجرو ازش تشکرکرد. ننه هاجر که دیگه دستمزدشو گرفته بودو خیالش راحت شده بود، برای عاقبت بخیری بچه دعا کردو رفت. با رفتن اون، خاله زینب ومعصومه زود اومدن توی اتاق تا بچه روببینن.معصومه بعد از رضا، خدا بهش بچه ای نداده بودو خاله زینب بعد از گرفتن بچه اونو کمی بالا برد و گفت خدا بحق این نعمت اول صبح دوباره دامن عروس منم سبز کن و بعدش صلواتی فرستاد. چشمهای معصومه غمگین شدو گفت من برم آقا هادی رو صدا بزنم تا بیاد و پسرشو ببینه. هادی که اومد توی اتاق، ننه جان زود بچه رو برداشت و برد نشونش داد. هادی با دیدنش لبخندی زدو بچه رو از ننه جان گرفت و همونجا گفت ننه جان اسمشو چی بزاریم . ننه جان خندید وگفت هولی مگه پسر جان؟ یکم صبر کن. هادی گفت حالا اسمشومیزاریم تا بعد، نمیشه که تا شب هفت بچه اسم نداشته باشه. ننه جان گفت تا شب هفت محمد صداش میزنیم تا بعدا براش اسم بزاریم. از دیدن خوشحالی هادی به خودم افتخار می کردم و با خودم گفتم حتما این بچه باعث خوشبختیم میشه و رنگ و روی شادی رو به این خونه میاره. فردا صبح هادی زودتر از همیشه بلند شدو از خونه رفت بیرون.با اینکه رضا برای مادرم خبر برده بود که زایمان کردم، اما هنوز مادرم به خونه ما نیومده بود و ننه جان از من مواظبت میکرد. غروب که شد هادی با مادرم به خونه ما اومد.توی دستش دو تا پلاستیک کوچیک بودو از در که اومد تو زود پلاستیک ها رو داد به من و گفت ببین برای محمدچی خریدم. پلاستیک ها رو که نگاه کردم دو دست لباس برای محمد بود و دو تا کلاه نخی. هادی با ذوق منو نگاه میکرد تا ببینه عکس العمل من چیه، از دیدن نگاهش خنده م گرفت و گفتم خیلی قشنگن، دستت درد نکنه. مادرم که رفتار هادی رو دید با غرور اومدو بچه رو گرفت تو بغلش و مشغول عوض کردن لباس های بچه شد. مادرم‌ همینکه لباس های بچه رو عوض میکرد، برای منم توضیح میداد باید چیکار کنیم و چطوری بچه رو بغل بگیرم.بعد که حرفهاش تموم شد، محمدو داد بغل من و گفت حالا بگیر ببینم فهمیدی چی گفتم. توی دلم از اینکه مادرم یک روز دیرتر اومده بود کنارم، ناراحت بودم.میخواستم بگم دیروز که نبودی ننه جان بهم گفت و یادم داد چیکار کنم. اماچون می ترسیدم قهر کنه وبره، آروم گفتم بله یادگرفتم ومشغول شیردادن محمدشدم.خواهرهای هادی هم به خونه ما اومده بودن و چون اتاق کوچیک بود،تعداد خیلی بیشتر به چشم می خورد. همه دورم جمع شده بودن و هرکدوم در باره اینکه محمد شبیه کیه نظر میدادن‌.
مادرم چون دیگه حال و حوصله سروصدای زیادی نداشت، گفت این تازه زایمان کرده، بخواین همینطوری دورش جمع بشین، سر دردمیگیره و یه عمری تو جونش می مونه.دیگه یا شبیه مادرشه یاپدرش دیگه،چهار روزدیگه که بزرگتر شه بیشتر ‌مشخص میشه شکل کیه. خواهرهای هادی که انتظار همچین حرفی رو نداشتن جا خوردن. می دونستم خانوم تر از این حرفهان که بخوان حرمت مادر منو بشکنن و بهش چیزی بگن. اما از اینکه ناراحت شده بودن، منم ناراحت بودم. اما نمی تونستم به مادرم حرفی بزنم. برای همین همه رفتن تو اتاق خاله زینب تا دور و بر من کمتر شلوغ باشه.اوناکه رفتن طوری که مادرم عصبانی نشه گفتم چرا این حرفو زدی، ناراحت شدن! مادرم گفت:خب بشن، چیکارکنم؟ تو خامی، جوونی، اولین زایمانته. حالیت نیست، الان سرت خالیه! صدا که بپیچه توش یه عمری سر درد میگیری. تو اون یازده روزی که مادرم کنارم بود هر بار با زبونش کسی رو می رنجوند. اما چون مادرم بود، من نمیتونستم بهش اعتراضی کنم و بقیه هم گذشتشون زیاد بودو حرفی نمیزدن. شب هفتم محمد که رسید، مهمونی کوچیکی گرفتیم و همه توی اتاق خاله زینب جمع شدیم. خانواده منم همه بجز منیر اومده بودن وپدرم با خودش دو سه دست لباس وقنداق و یک دست لباس بافتنی که معلوم بود کار مادرمه و کمی نبات که مادرم همه رو از قبل آماده کرده بود،به عنوان سیسمونی آورده بوده. ننه جان گفت حالا که تو این چند روز بچه رو محمد صدا زدیم خوب نیست اسم دیگه ای روش بزاریم. محمد اسم خوبیه و بقیه هم موافقت کردن. روز یازدهم مادرم بقچه لباس های من و محمدو جمع کرد تا به همراه ننه جان و خاله زینب و معصومه به حمام ده بریم. ننه جان نقل و نبات و شربت و هندوانه و لقمه های نون و پنیر و سبزی آماده کرده بود.توی یه کاسه ماست و شیره ریخته بود و توی سینی نون گذاشته بود تا با خودمون به حمام ببریم. توی راه، خاله زینب برای سلامتی من و بچه شعر میخوندو بقیه دست میزدن.وقتی به حمام رسیدیم اول خاله زینب ومادرم منو شستن و بعد محمدو شستن.در آخر هم ننه جان از کسایی که توی حمام بودن پذیرایی کرد. اونایی که حمام کرده بودن وبه خونه شون رفته بودن، برای چشم روشنی با خودشون ماست و پنیر و نون و نبات وتخم مرغ و از اینجور چیزا برای ما می آوردن و میدادن به ننه جان. بعد از حمام به خونه ما رفتیم.منیر آبدوغ خیار درست کرده بودو منتظر ما بود تا به خونه بریم. تا چشمش به ما افتاد زود دویدو بچه رو از بغل ننه جان گرفت و بوسید. تا عصر که اونجا بودیم منیر یک لحظه هم از محمد جدا نمی شد. حتی وقتی که محمد خواب بود، هم منیر اونو بغل کرده بود. روزها می گذشت و ننه جان توی نگهداری از محمد خیلی به من کمک می کرد.منم اخلاق هادی دستم اومده بودو تا جایی که میتونستم کاری که هادی رو عصبانی کنه انجام نمیدادم. تقریبا محمد شش ماهه بود که یه روز کاظم اومد خونه ما و گفت که مادرم گفته امروز با ننه جان بریم خونه شون. معمولا من هروقت می رفتم دهمون حمام از اونجا به خونه مادرم میرفتم.خیلی پیش نمی اومد که مادرم مارو دعوت کنه، برای همین دلم شور افتاده بود. زودآماده شدیم و همراه کاظم به خونه ما رفتیم.مادرم تا مارو دید با خوشحالی اومدو محمد رو از من گرفت و مارو دعوت کرد اتاق مهمونخونه. درو دیوارو خونه از همیشه تمیزتر بودو خوشحالی از صورت مادرم میبارید.وقتی رفتیم توی اتاق مهمونخونه چند تا طبق گوشه اتاق بود.مادرم روی طبق ها پارچه قرمز انداخته بودو خیلی چیزایی که توی طبق بود مشخص نبود. مادرم گرم خوشامد گویی با ننه جان بود که رفتم پیش منیرو ازش پرسیدم اون طبق ها مال چیه؟ منیر لبخندی زدو گفت میخوان برای زن اصغر ببرن. با شنیدن این حرف مثل کسی که توی سرش بزنن بی حرکت موندم و بعد پرسیدم مگه برای اصغر زن گرفتن؟چرا به من نگفتن؟ منیر پوزخندی زدو گفت ما هم دیشب فهمیدیم. ولی اصغر خودش خوشحاله.خداروشکر قمرتاج بلاخره یه نفر تواین خونه از اینکه ازدواج میکنه خوشحاله. پرسیدم تو دیدی زنشو؟ گفت نه، ولی تو امروز میبینیش. گفتم مگه تو نمیای؟ منیر گفت نه من حوصله ندارم. حالا عروسی که کنن میاد تو این خونه ،دیگه اونوقت میبینمش. میدونستم مادرم نمیزاره که بیاد. واسه همین گفتم تا تو نیای منم نمیرم. منیر نگاهی به من کردو گفت تورو خدا درد سر درست نکن قمر، توبرو کاری هم به کار من نداشته باش.از اینکه اصغرمیخواست زن بگیره خیلی خوشحال شدم و همش دلم میخواست زودتر بعدازظهر شه و زن اصغرو ببینم. مادرم‌چند تا از زن های فامیل و همسایه هارو هم دعوت کرده بودو به زری خانوم هم گفته بود بیاد.هرکاری کردم نتونستم مادرمو راضی کنم تا بزاره منیر هم بیاد.آخر سرهم یکی کوبید تو کمرم و گفت اگه تو هم نمیخوای بیای نیا
منیر محمدو ازم گرفت و گفت تو برو، ناراحت منم نباش. من محمدو نگه میدارم.تو راه من همه فکرم پیش منیر بود ومی دونستم دلش شکسته،اما خب مادرم حرفش یک کلام بودو کاریش نمی شد کرد. ننه جان از مادرم پرسید گوهر خانوم حالا اسم عروست چیه؟مادرم قری به سرو گردنش داد و گفت اسمش پروین دختر صنم خانومه. پروین رو سر چشمه زیاد دیده بودم و میشناختمش.لاغر بود و پوست گندمی داشت زیبایی خاصی تو چهره ش نداشت، اما دوست داشتنی بود. پنج تا خواهر بودن و فقط یه دونه برادر داشت،سه تا از خواهراش ازدواج کرده بودن و در کل خانواده خوبی بودن. به خونه صنم خانوم که رسیدیم مادرش درو باز کردو زری خانوم شروع کرد به ضرب زدن. به اتاق مهمونخونه رفتیم و یکی یکی طبق ها رو وسط اتاق گذاشتیم. زن ها کل میکشیدن و مادرم و زن عمو وسط اتاق می رقصیدن. مادر پروین با خوشحالی نقل روی سر همه میپاشیدو کل می کشید. یکم که گذشت پروین با سه تا از خواهرهاش اومدن توی اتاق و دوباره بساط ضرب زدن و دست و رقص به پا شد. از پروین خوشم می اومدو موشکافانه نگاهش میکردم تا ببینم اثری از نارضایتی توی صورتش هست یا نه.اما با دیدن لبخندش خیالم راحت شد و خدارو شکر کردم. مادرم با اومدن پروین پارچه ها رو از روی طبق ها برداشت تا چیزهایی که برای پروین آورره رو نشون بقیه بده. توی طبق اولی قندو یکم روغن و کمی گوشت و خیلی کم برنج بود.اونموقع ها بیشتر غذاها آش یا آبگوشت بود.ما سالی یکبار هم به زور برنج میخوردیم و اینکه مادرم برنج آورده بود، یعنی خیلی ولخرجی کرده بود. مادرم همه رو یکی یکی اسم میبرد و بقیه دست میزدن.برای پروین یه پیراهن سرمه ای با گلهای ریز خریده بودن و یه بلوز و دامن قهوه ای روشن. وقتی مادرم روسری رو نشون داد احساس کردم قلبم از جا کنده شد.یکی از روسری هایی بود که حامد برای من آورده بود و بعدش یکی از پارچه هارو هم نشون داد.با دیدن اونا بغض گلومو گرفت. با خودم گفتم چطور دلش اومده کادوهای منو به یکی دیگه میده .کاش اونارو برای بدری یا منیر نگه میداشت. اینقدر حالم با دیدن پارچه و روسری بد شده بود که دیگه نفهمیدم مادرم چی داره میگه. مادر پروین با خوشحالی از مادرم تشکر کردو طبق ها رو کنار اتاق گذاشت. زن عمو که بزرگتر جمع به حساب می اومد،اعلام کرد که تایک ماه دیگه جشن عروسی میگیریم و پروین رو به خونه مون میبریم. صنم خانوم هم گفت که تایک ماه دیگه جهیزیه پروین رو آماده میکنه.همه شروع کردن به دست زدن، بعدم زن عمو کاغذو از توی لباسش درآورد و داد به صنم خانوم تا پروین امضاش کنه برای عقد. پروین هم با لبخندی که نمیتونست پنهانش کنه خطی زیر کاغذ کشید که همون امضا محسوب می شدو بقیه صلوات فرستادن. زن عمو کاغذو دوباره تا کردو گذاشت توی لباسش.بعداز یک ساعتی که بیشتر به حرف زدن های معمولی گذشت، همگی بلندشدیم تا به خونه برگردیم. وقتی به خونه برگشتیم ازمادرم پرسیدم خیلی پارچه و روسری که برای پروین گرفته بودین قشنگ بودن، اوناروکی خریده؟ مادرم با بی تفاوتی گفت گرفتیم دیگه چه فرقی میکنه؟برو یکم به محمد شیر بده، بیا اینجا کمک دستم شام درست کنیم. اصغر خیلی خوشحال بودو با اینکه سعی میکرد نشون نده، ولی بازاز حرکاتش خوشحالیش مشخص بود. وقتی رفتم توی مطبخ که با کمک منیر ظرفهارو ببریم توی مهمونخونه، زود اومدو در مورد پروین ازم سوال کرد. به نظرم میخواست بدونه پروین هم از این ازدواج راضیه یا نه. منم‌ همه چیو ریز به ریز براش تعریف کردم. اصغرلبخندی زدو نفس راحتی کشید. با رفتن اصغر گفتم منیر انشالله که یه بخت خوبم نصیب تو بشه و از این زندگی راحت شی . منیر نگاهی به دستش انداخت و گفت اونوقت که سالم بودم، عبدالله منو گرفت. وای به الان که یه دستمم ناقصه. بعد از شام با ننه جان و هادی به خونه برگشتیم.همش تو فکر عروسی اصغر بودم و دعا میکردم توی عروسی برای منیر یه خواستگارخوب پیدا شه. چون می دونستم عروسی اصغر نزدیکه، دلم میخواست بیشتر به خونه مون سر بزنم. اما کارهای زیاد خونه این اجازه رو بهم نمی داد و منم هر یک روز درمیون به بهانه حمام به دهمون می رفتم وبه خانواده م سر میزدم. قبلا از اینکه مجبور بودم اونهمه راه برای حمام رفتن طی کنم ناراحت بودم ،اما الان ازاینکه دهمون حمام نداشت خوشحال بودم و خداروشکر می کردم. یک هفته ای به عروسی اصغر مونده بود و این خوشحالی با حال و هوای عید یکی شده بود. از چاه آب کشیده بودم تا لباسها روبشورم وبعدش به دهمون برم. تند تند به لباس ها چنگ میزدم که زودتر تموم شه.ننه جان کنار خاله زینب روی ایوون قلیون میکشیدن و آروم آروم درمورد معصومه و بچه دار نشدنش حرف میزدن.
نزدیک های ظهر بود که هادی اومد خونه و یک راست رفت توی اتاق و منو صدا کرد.باعجله رفتم توی اتاق تا ببینم هادی چیکارم داره.هادی تا منو دید لبخندی زدو از زیر کتش یه پلاستیک آورد بیرون و داد دست من، گفت بیا ببین برات چی خریدم. با خوشحالی پلاستیک رو از دستش گرفتم و لباسی که توش بود و آوردم بیرون.یه بلوز آبی بود که روش گلهای درشتی داشت و روی شونه هاش خیلی کم حالت پف داشت و یه دامن مشکی بلند که زر زری های نقره ای خیلی قشنگی داشت. با دیدن لباس ها ذوق زده شده بودم وحسابی دست و پامو گم کرده بودم و همش از هادی تشکر میکردم. هادی که دید من خیلی خوشحال شدم از جیب کتش یه سرمه هم در آورد و گفت اینم خریدم بزنی به چشمات. زود سرمه رو از توی دستش گرفتم و نگاهش کردم.ننه جان هم سرمه داشت وتوی چشمش می کشید، اما هیچ وقت به من نمی داد. از دیدن سرمه بیشتر از لباسی که برام گرفته بود ذوق کردم و تا کسی نبود، دوتا بوس محکم از صورتش کردم. هادی بلند خندید و گفت از این به بعد هروقت برم شهر، برات سرمه میخرم تا ماچم کنی. ولی یادت باشه اینو فقط توی خونه میزنی، حق نداری رفتی بیرون به چشمات سرمه بکشی. چشم محکمی گفتم و لباس هارو تا کردم و گذاشتم روی طاقچه تا وقتی ننه جان اومد بهش نشون بدم. اون روز هادی اینقدر مهربون شده بود که قید رفتن به خونمون رو زدم وموندم خونه. ننه جان که اومد توی اتاق لباس ها و سرمه رو نشونش دادم. ننه جان هم مثل من خوشحال شدو به هادی گفت یه روسری هم میخریدی که توی عروسی روسری نو سرش باشه. هادی نگاهی به ننه جان کردو گفت چشم بعدا برم شهر میگیرم.اما چون محمد هم لباس لازم داشت به هادی گفتم بجای روسری برای محمد یه لباس بخره. هادی گفت باشه برای محمد هم میخرم.نگاهم به ننه جان افتاد که هیچ توقعی نداشت و خیلی وقت بود چیزی نخریده بود.برای همین دامنمو گرفتم سمت ننه جان وگفتم این برای شما من دامن دارم. ننه جان نگاهی به دامن انداخت و گفت من نمیخوام دخترجان، تو بپوشی انگار من پوشیدم. هرچی به ننه جان اصرار کردم دامن رو قبول نکردو گفت مبارک خودت باشه و آروم در گوشم گفت هرچی که شوهرت برات میخره،بپوش واستفاده کن تا بفهمه که بهش اهمیت دادی. ننه جان حرفهاش مثل طلا بود.حرفهاشو کوتاه و کامل میزد.چشمی‌گفتم و رفتم که سفره شامو پهن کنم. هادی با محمد مشغول بازی بودو ننه جان تسبیح فیروزه شو توی دستش میچرخوند. سرمه روگذاشتم توی لباسم ورفتم توی حیاط وآروم معصومه روصدا زدم.معصومه از بالای ایوون نگاه کرد.با اشاره بهش گفتم که بیاد پایین. وقتی اومد سرمه رو نشونش دادم وگفتم من بلد نیستم،اینو توی چشم من میکشی؟ معصومه که انگار تردید داشت، کمی نگاهم کرد که گفتم خود هادی امروز برام خریده.انگارخیالش راحت شده بود که چوب سرمه رو از توی ظرفش درآورد و یکم فوتش کردوگفت تکون نخوریا،منم از ذوقم حتی نفس نمی کشیدم.وقتی سرمه رو توی چشمام کشید گفت وااای چقد بهت میاد قمرتاج. بااین حرفش ذوق کردم.دلم میخواست زود برم و خودمو توی آینه ببینم.سرمه رواز معصومه گرفتم و ازش تشکر کردم.زود رفتم توی اتاق کسی حواسش به من نبود.رفتم جلوی آینه و خودمو نگاه کردم.سیاهی چشمام دوبرابرشده بودو نگاهم توی صورتم می درخشید.از دیدن خودم توی آینه حظ کردم.دلم میخواست زودتر هادی منو ببینه و بفهمه که بهش اهمیت دادم . سفره رو که پهن کردم،به ننه جان و هادی گفتم که بیان شام بخورن .هادی اول که نگاهم کرد متوجه نشد.اما مثل کسی که تازه چیزیو دیده باشه، زل زد به چشمام.از نگاهش ترسیدم. اما وقتی دیدم چشماش برق میزنه و لبخندروی لبهاشه، خیالم راحت شدو شروع کردم به کشیدن غذا. هادی همش منو نگاه میکردو قند توی دل من آب می شد.ننه جان متوجه نگاه هادی شد وبا لبخند غذاشو میخورد. با خودم تصمیم گرفتم هرشب قبل از اومدن هادی توی چشمام سرمه بکشم. توی ده ما خیلی مراسم حنابندون رسم نبود و معمولا فقط یک شب عروسی میگرفتن. اما پدرم قرار بود برای اصغر حنابندون هم بگیره. ازیک روز قبل، بقچه لباس هامو جمع کردم تابرم به خونه مون،هرچی به ننه جان اصرار کردم که بامن بیاد نیومدو گفت برای روز عروسی میاد. وقتی رسیدم به خونه مون خیلی خوشحال بودم.بدری در خونه رو تا سر کوچه آب و جارو کرده بودو توی خونه هرکس مشغول انجام دادن کاری بود. خاتون زود اومدو محمدو ازم گرفت و بقچه لباسهامو گذاشتم روی ایوون. قرار بود بعد از ظهر جهیزیه پروین رو بیارن و مادرم داشت اتاق رو جارو میزد. زود رفتم و جارو از دستش گرفتم و مشغول تمیز کردن اتاق شدم. بوی رنگ هنوزم توی اتاق بود.مادرم یکی از فرش های مهمونخونه رو توی اتاق اصغر پهن کرده بود و روی طاقچه چند تا گلدون گل گذاشته بود.یکدست رختخواب هم از طرف خودش گوشه اتاق چیده بود.
بعداز اینکه کارهای خونه تموم شد،مادرم لباسهایی که برای منیرو بدری و خاتون دوخته بودو نشونم داد. ازاینکه اوناهم لباس نو داشتن تا توی عروسی بپوشن خیلی خوشحال شدم. بعد از ظهر بیشتر همسایه ها و زن های فامیل اومدن خونه ما تا وقتی جهیزیه پروین رو میارن ببینن. توی چند تاطبق جهیزیه پروین رو که یک دست رختخواب و آفتابه و لگن و دوتا بشقاب و قاشق وچنگال و دوتا لیوان و آینه کوچیک و یه صافی و دوتا قابلمه و یه چراغ گرد سوزو و یه سینی بود آوردن. به نسبت جهازی که توی ده میدادن وما از خونه پدرم برده بودیم، جهیزیه پروین خیلی زیاد بودو همه در باره اینکه صنم خانوم چقدر زیاد برای پروین جهاز گذاشته حرف میزدن. طبق ها رو توی اتاق اصغر بردن وسه تاخواهرهای پروین مشغول چیدن وسایلها شدن.مادرم دم به دقیقه اسفند دود میکردو ما هم با شربت گلاب از مهمونا پذیرایی میکردیم. چیدن جهیزیه که تموم شد سید رحیمه با دبه میزدو بقیه دست میزدن و می رقصیدن. بعدم همه به خونه خودشون رفتن، اما مادرم و زن عمو وسید رحیمه و چند تا از همسایه ها رو برای شام خونه مون نگهداشت. صبح حنابندون پدرم یه گوسفند کشت تا با گوشتش برای مهمونی غذا بپزیم.پدرم قرار بود برای عروسی سازو دهل بیاره.همش میگفت این اولین خیر توی خونه منه و دلم میخواد همه چی خوب باشه.برای شام،از صبح زود، توی حیاط آبگوشت بار گذاشته بودیم و قرار بود که پروین رو به حمام ببریم. اماچون مادرم نذاشت بازهم منیر با ما بیاد، منم نرفتم و کنار منیر توی خونه موندم. مهمونا اومده بودن و مادرم توی یه کاسه استیل حنا درست کرده بود.غروب که شد با زری خانوم و همسایه هاو زن های فامیل،حنا رو برای عروس بردیم.روی هم پونزده نفر هم نمی شدیم. صنم خانوم هم چند تا فامیلهاشون و همسایه هاشونو دعوت کرده بود. بعد از اینکه سید رحیمه توی دست پروین حنا گذاشت،زری خانوم ضرب زد تا بقیه برقصن.نیم ساعتی که گذشت برگشتیم خونه تابه مهموناغذا بدیم. صبح روزعروسی بود و از صبح همه مشغول انجام دادن کارها بودیم.ناهار عروسی روبار گذاشته بودیم وهمه لباسهای نویی که داشتیمو پوشیده بودیم.احساس میکردم من از همه قشنگ تر شدم و همه نگاهم میکنن.سرمه رو توی لباسم گذاشته بودم تا مهمونا که اومدن به چشمام بزنم. هادی رو صدا زدم وازش اجازه گرفتم تا یکم سرمه به چشمام بزنم.هادی یکم نگاهم کردو گفت بزن، ولی خیلی کمرنگ بزن.از اینکه هادی بهم اجازه داده بود خیلی ذوق زده بودم و احساس میکردم خوشحالیم صدبرابر شده. سرمه رو بردم پیش منیرو با اصرار اول برای اون زدم.شادی توی صورت منیر پیدا بودو از دیدن لبخند رو لبش همش خدا رو شکر می کردم.آینه رو دادم دستش تا خودشو ببینه. کمی خودشو نگاه کردو گفت قشنگ شدم؟ باخنده گفتم آره، ولی نگاه کن من بزنم از تو قشنگ تر میشم.بعدم رفتم جلوی آینه و کمی هم برای خودم زدم وموهامو شونه کردم و از دوطرف گیس بافتم. منیر با خنده نگاهم میکرد.مهمونا اومده بودن وتوی حیاط بساط سازو دهل به راه بود.توی مهمونخونه زری خانوم ضرب میزد. اولین بار خان برای عروسی عبدالله سازو دهل آورده بودو بعد از اون هرکس که میخواست سنگ تموم بزاره برای عروسی پسرش سازو دهل میاورد. واقعاعروسی اصغر ازعروسی پسر خان هم باشکوه تر بودو مردها توی حیاط دست به دست هم داده بودن وکردی می رقصیدن. مادرم روی ایوون پارچه کشیده بود تا کسی به سمت مهمونخونه دید نداشته باشه و بیشتر زن ها از لابلای پارچه توی ایوون رقص مردا رو نگاه میکردن. قرار شد ناهار مهمونا رو که دادیم و ظرفها رو شستیم بریم و عروس رو به خونه مون بیاریم. توی وان های بزرگ آب گرم پر کرده بودن و توش پودر رختشویی ریخته بودن .کاسه ها رو توی اون میچرخوندیم و توی وان دیگه آب میکشیدیم. چادرمو محکم به کمرم بسته بودم وبه کمک بدری و سید رحیمه ظرف ها رو می شستیم.تند تند ظرف ها رو توی وان میچرخوندم تا زودتر برم بالا پیش مهمونا. ظرف ها که تموم شد از زیر زمین اومدم بیرون تا به مهمونخونه برم.مردها خیلی قشنگ میرقصیدن! قبل از اینکه برم بالا وایسادم و رقصشونو نگاه کردم.توی مهمونخونه هم همه میرقصیدن.رفتم و منیرو بلند کردم تا باهم برقصیم. داشتم می رقصیدم که مادرم صدام زد. رفتم پیشش گفت هادی تو زیر زمین وایساده صدات میزنه،برو ببین چیکارت داره.چادرمو انداختم روی سرم و رفتم پایین. تا رسیدم توی زیر زمین هادی با کمربند افتاد به جونم.دستام و سپر صورتم کرده بودم و میگفتم خودت اجازه دادی سرمه بکشم.سعی میکردم با دستام سرمه رو از چشمام پاک کنم. هادی کمر بندو یه دور دیگه دور دستش پیچوند و گفت آره،ولی نگفتم وایسا و رقص مردا رو نگاه کن.یکم که آدم حسابت کردم دور برت داشت ودوباره شروع کرد به زدن.
وقتی حرص دلش آروم شد گفت پاتو از زیر زمین بزاری بیرون میکشمت و درو بست ورفت.جای کمربند ها می سوخت.همینطورکه گریه میکردم منتظر بودم تا مادرم بیاد وببینه توی خونه خودش دامادش دخترشو زده. چون خودش بهم گفت که بیام زیرزمین، پس اگه دیر میرفتم بالا حتما میومد سراغم. خیلی ناراحت بودم و چون صدای سازو دهل بلند بود،منم بلند بلند گریه میکردم تا آروم شم. همش به کتک هایی که از هادی خورده بودم فکر میکردم و بیشتر دلم برای خودم می سوخت. یک ساعتی گذشته بودو هنوز هیچ کس دنبالم نیومده بود.زیر زمین پنجره ای هم نداشت که بتونم از اونجا بیرون رو نگاه کنم.آروم لای درو باز کردم تا ببینم بیرون چه خبره، از بین جمعیت چشمم به هادی افتاد که داشت بامردی که کنارش بود حرف میزد.اگه از زیر زمین بیرون می رفتم منو می دید و دوباره کتکم میزد .برای همین نشستم و صلوات فرستادم تایکی بیاد دنبالم.کمی که گذشت صدای جمعیتی که میخواستن برن دنبال عروس و حرف زدنشون از توی حیاط می اومد.بااینکه رسم نبود پدرو مادر دوماد برن دنبال عروس، اما پدرم با بقیه بزرگای فامیل و سازو دهل چیا رفت دنبال عروس. حیاط تقریبا خلوت تر شده بود. وقتی دیدم اونا رفتن و من هنوز توی زیر زمینم، داغ دلم تازه شدو دوباره شروع کردم به گریه کردن.عالم و آدمو نفرین میکردم واشک می ریختم.دوباره لای در زیر زمین رو باز کردم و بیرون رو نگاه کردم که اگه هادی اونجا نبود برم بیرون. دلم میخواست منم برم دنبال عروس. اماهادی شادی عروسی برادرم رو به کامم زهر کرده بود. مادرم داشت دوباره ذغال درست میکرد که عروس رو آوردن اسفند دود کنه.با اینکه هنوز هوا اصلا تاریک نشده بود،اما چراغ گردسوزهایی که از همسایه ها قرض گرفته بودن و دور تا دور حیاط آویزون بودو روشن کرده بودن. با خودم گفتم یعنی مادرم از خودش نپرسیده من کجام؟طوری که فقط مادرم متوجه بشه صداش زدم.اول یکم دور تا دور حیاطو نگاه کردو بعد دنبال صدا رو گرفت و زیر زمین رو نگاه کرد. وقتی منو دید اومد به سمت زیر زمین و گفت تو اینجا چیکار می کنی؟هادی که گفت رفتی خونه دنبال لباس محمد؟ باگریه ای که دوباره شروع کرده بودم گفتم آخه اینهمه آدم اینجاست، توباورمیکنی من برم دنبال لباس؟بعدشم من یه بقچه لباس باخودم آوردم؟زودلباسمو دادم بالا وجای کمربندهایی که توی تاریکی زیرزمین نمیدونم اصلاکبود شده بودن یا نه رو به مادرم نشون دادم. گفتم چون یکم رقص مردا رو نگاه کردم هادی منو زده و انداخته اینجاو گفته که حق ندارم برم بیرون.من دلم میخواست منم می رفتم دنبال پروین. مامانم نگاهی بهم کردو گفت حالامن نرفتم دنبال پروین چی شده مثلا؟ توروخدا قمرتاج به حرف شوهرت گوش کن وهمینجا بمون تاخودش بیادبیارتت بیرون.عروسی اصغرم با دعواتون بهم نزن. من هزار تا آرزو دارم برای اصغرا. دلم میخواست مادرم ازم حمایت میکرد،حتی در حد یه بغل کردن ساده! باورم نمی شد مادرم اینطور برخورد کنه و زخمی که مادرم با عکس العملش و بی تفاوتیش نسبت به من به قلبم زده بود، جاش بیشتر از جای کمربندها میسوخت. با اینکه خیلی گریه کرده بودم و دیگه اشکی نمونده بود برام، ولی بازم گریه کردم و گفتم مامان تو روخدا منو ببر بیرون، منم دلم میخواد عروسو میارن، اونجا باشم. مادرم یکی کوبید به پای خودشو گفت،بمیری ایشالا که هرچی بهت گفتم، توی گوشت نرفت،صد بار گفتم حالا هم میگم‌. مرد خدای روی زمینه،اگه گفته اینجا بمون،تا خودش نخواد از اینجا نمیای بیرون، فهمیدی؟زندگیتو بخاطر هیچ و پوچ خراب نکن قمرتاج، بعدم یکم هولم داد عقب تا بتونه درو ببنده و رفت. سرجام نشستم وتوی تاریکی زیرزمین به در بسته شده و رفتارهای مادرم فکر کردم.حدود یک ساعتی گذشته بود که از صدای صلوات و سازو دهل که با هم قاطی شده بود میشد فهمید عروس رو آوردن. بلند گفتم خدایا کاری کن هادی بیاد منو بیرون ببره، قول میدم دیگه همیشه به حرفش گوش بدم. انگار خدا صدامو شنید که یهو در باز شد و هادی گفت مثل آدم چادرتو سر کن و سرتو بنداز پایین و بیا بیرون. عین کسی که از زندان آزاد شده باشه،زود چادرمو انداختم روی سرم و رفتم بیرون. منیر هم مثل من توی خونه مونده بودو دنبال عروس نرفته بود.تا منو دید با ناراحتی گفت زیر چشمات سیاه شده، بروصورتتو بشور،بعد بیا. اصغر روی پشت بوم رفته بود تا روی سر عروس سیب بزنه و بقیه توی حیاط منتظر بودن . بابام گوسفندی زیر پای پروین قربونی کرده بودو پروین کنار دایی و عموش جلوی پله ها وایساده بود. برای اینکه دوباره هادی عصبانی نشه به اتاق مهمونخونه رفتم تا عروس رو بیارن توی خونه. بعد از اینکه پروین رو آوردن بالا،مادرم یکی دیگه از پارچه هایی که حامد آورده بودو پیشکش داد به پروین و چادر عروسو از سرش درآورد.
با حسرت به پارچه ای که حالا توی دست خواهر پروین بود، نگاه کردم و رفتم یه گوشه نشستم. خیلی زود شام مهمونا رو دادیم. بعد از شام بیشتر مهمونا رفتن و فقط فامیل های نزدیک موندن. مادرم اصغرو پروین رو دست به دست دادو فرستادشون اتاق خودشون.بعدازاینکه اصغرو پروین رفتن توی اتاق، بقیه مهمونا هم خداحافظی کردن و رفتن. ننه جان اصرارمیکرد که ماهم به خونه بریم. اما من از ترس کتک خوردن دوباره دلم میخواست امشبم خونه پدرم بمونم وبلاخره ننه جان رو راضی کردم تا به هادی بگه شب میمونیم. توی اتاق مهمونخونه برای خودمون جا پهن کردم. توی اتاق مهمونخونه برای خودمون جا پهن کردم.دلم میخواست برم پیش منیرو کمی باهاش حرف بزنم. رفتم توی رختخواب دراز کشیدم وخیلی زودخوابم برد. صبح خیلی زود بیدارشدم. ننه جان رختخوابشو جمع کرده بودو یه گوشه نشسته بود و ذکر میگفت.سلامی کردم و رفتم بیرون. صنم خانوم برای پروین صبحونه آورده بودو مادرم هم توی استکان های کمرباریکش چای ریخته بود تابدری براشون ببره. چایی رو از بدری گرفتم و رفتم توی اتاق.صنم خانوم لقمه درست میکرد و توی دهن پروین میزاشت. باحسرت کمی نگاه کردم واز اتاق بیرون اومدم. پدرم و برادرهام رفته بودن صحرا و بدری طبق معمول داشت کوچه رو آب و جارو میکرد.مادرم داشت ابگوشت برای ناهار بار میذاشت ومشغول روشن کردن هیزم زیر اجاق بود. دو هفته ای ازعروسی اصغر گذشته بود که برای حمام کردن به دهمون رفتم وبعدم رفتم خونه پدرم تا بهشون سربزنم. پروین توی مطبخ به منیر کمک میکرد.مادرم به خونه همسایه رفته بود.حالم اصلاخوب نبود و احساس کسلی میکردم. مادرم تا رنگ و رومو دید با خنده گفت انگار دوباره بارداری قمرتاج. . یکی زدم پشت دستم و گفتم آخه اصلا حالت تهوع ندارم. مادرم گفت ویار با ویار فرق داره و بعد شروع کرد به تعریف کردن که سر کدوم از ما چه حالت هایی داشته. با اینکه اونموقع ها زیاد بچه دارشدن یه نوع امتیاز محسوب میشد، اما من چون محمد کوچیک بود و هادی هم همش منو میزد دلم نمیخواست دیگه بچه ای داشته باشم. از طرفی باورم نمی شد با کتکی که شب عروسی اصغر از هادی خورده بودم واقعا باردار باشم. برای همین حرف مادرمو زیاد جدی نگرفتم واما فکر کردن به حاملگی ناراحتم میکرد. یک هفته دیگه گذشت ومن هیچ حالتی که نشون دهنده بارداری باشه نداشتم..برای همین به ننه جان که تجربه ش بیشتر از من بود گفتم. ننه جان مثل همیشه لبخندی زدو گفت مبارکه.قرار نیست که سر همه بارداری ها حالت یه جور باشه، ولی چون همش هفت ماه از زایمانت میگذره بایدبیشتر مراقب خودت باشی. با حرف ننه جان مطمئن شدم که دوباره باردارم ودعا میکردم هادی بخاطر بچه دوممون هم که شده اخلاقشو درست کنه. زمستون از راه رسیده بودو توی ماه نهم باردایم بودم.چیزی به دنیا اومدن بچه نمونده بود و چون هوا خیلی سردبود و زمین پراز برف بود،من نگران اومدن ننه هاجر بودم. ازصبح دلم و کمرم درد می کرد. برای شام خاله زینب ما رو دعوت کرده بود اتاق خودش.برف تا کمی پایین تر از زانوها رسیده بودو هادی برف پشت بوم رو پارو میکرد. منم برفهایی که هادی میریخت پایین و با پارو از جلوی راه کنار میزدم. محمد سرمای سختی خورده بودو ننه جان براش جوشونده درست کرده بود و زیر کرسی خوابونده بودش. پارو کردن برف ها که تموم شد زود رفتم زیر کرسی تا کمی گرم بشم.ننه جان با دیدنم گفت رنگت پریده قمرتاج، اون برف هارو باید احمداز جلوی راه کنار میزد نه تو.گفتم اشکالی نداره تموم شد دیگه. احساس میکردم اگه زیاد کار کنم، هادی باهام مهربون تر میشه و هر لحظه دنبال انجام دادن کاری بودم . غروب که شد با ننه جان و محمد به اتاق خاله زینب رفتیم.معصومه برامون چایی ریخت و آورد.خاله زینب نگاهی بهم انداخت و گفت قمر امشب می زایی ها،ازت معلومه بارت رسیده . از وقتی فهمیده بودم حامله ام، حساب بارداریمو داشتم و به حساب من بچه باید ده روز دیگه بدنیا می اومد. روم نشد اینو به خاله بگم.برای همین سرمو انداختم پایین و حرفی نزدم.اما هر لحظه دردم بیشتر می شدو من فکر میکردم بخاطر پارو کردن برف هاست. پای سفره شام بودیم که درد خیلی شدیدی توی کمرم پیچید.از ترس هادی جرات نداشتم چیزی بگم. چون احمد هم اونجا بود و ممکن بود هادی دوباره منو بزنه. برای همین از پای سفره بلند شدم واز اتاق رفتم بیرون....
خیلی ترسیده بودم و نمیدونستم باید چیکار کنم.چند بار آروم معصومه رو صدا زدم، اما انگار صدام و نشنید. زود دویدم و رفتم توی حیاط تا برم دستشویی.یک لحظه احساس کردم بچه داره به دنیا میاد. اگه صدایی ازم در می اومد هادی منو می کشت و اگه می رفتم توی اتاق خودمون اتاق نجس می شد. برای همین رفتم توی انباری تا اینکه بچه به دنیا اومد و حال من خیلی بد بود. بچه رو همونجا با جفتش پیچیدم لای چادری که به کمرم بسته بودم و رفتم توی اتاق خودمون و لباسمو عوض کردم و رفتم بالا.آروم در گوش ننه جان گفتم بچه به دنیا اومد گذاشتمش توی انباری. ننه جان نزاشت حرفم تموم شه، یکی محکم کوبید توی سرش و یه یا حسین بلند گفت ورفت بیرون. همه منو نگاه میکردن تا بفهمن چی به ننه جان گفتم که اینقدر ترسید.بعدم که دیدن من حرفی نمیزنم دنبال ننه جان دویدن.بارفتن اونا منم دنبالشون رفتم. ننه جان از توی انباری با بچه ای که لای چادرم بوداومد بیرون و زود دوید سمت اتاق. بدن بچه از سرما به کبودی میزد.ننه جان زود بند نافشو بریدوهمنطور پیچیدش لای پتو و گذاشتش زیر کرسی. بچه رو که دیدم انگار کسی روی قلبم زخم میزد و نمک میپاشید.اینم پسر بودو درست شبیه نوزادی های محمد بود. بی حال یه سمت دیگه کرسی دراز کشیدم و به حال بچه م اشک می ریختم.همه منو سرزنش میکردن و خاله مدام بلند بلند استغفرالله میگفت. ننه جان گاهی خودشو لعنت میکردو گاهی منو.هادی مدام تهدیدم میکرد که اگه بلایی سر بچه بیاد منو میکشه. یکم که گذشت ننه جان آروم لباس های نوزاد پوشید تنش و دادش به من که بهش شیر بدم. به زور سینه مو توی دهنش گذاشتم و کمی شیر بهش دادم.اونشب خاله زینب و معصومه هم توی اتاق ماموندن تا حواسشون به بچه باشه. نای تکون خوردن نداشتم و با وضعی که زایمان کرده بودم احساس میکردم سرما توی تمام بدنم نفوذ کرده و با وجود تب شدیدی که داشتم،از سرما میلرزیدم. دم دمای صبح بود که ننه جان چند بار یا حسین گفت و مدام توبه میکرد.با بی حالی چشمامو باز کردم.بچه مرده بودو ننه جان اشک میریخت. خاله زینب که انگار اصلا پلک روی هم نذاشته بود، همونطور تسبیح شو میچرخوندو استغفرالله میگفت. معصومه بچه رو چند بار چک کردو دوباره گذاشتش لای پتو.تا فهمیدم بچه مرده،سرو صورتمو چنگ میزدم و گریه می کردم. ترس کتک خوردن از هادی یه طرف و داغ همون بچه چند ساعته از یه طرف دیگه منو آتیش میزد. معصومه دستامو گرفت وسعی داشت آرومم کنه.پشیمونی به تمام وجودم چنگ مینداخت و احساس گناه میکردم که از ترس هادی اینطور زایمان کردم. همش با ناله میگفتم اگه میگفتم درد دارم الان بچه م زنده بود.محمد از سروصدای ما بیدار شده بود و گریه میکرد.معصومه رفت و بغلش کرد تا آرومش کنه. یکم که گذشت ننه جان شروع کرد به نصیحت کردن من که دیگه کاریه که شده ،بخوای اینطوری بی تابی کنی خودتم از بین میری.۸ اما مگه میشد؟فقط من مقصر مرگ اون بودم و احساس گناه داشت منو می سوزوند. صبح که شد ننه جان و خاله زینب بچه رو توی حیاط غسل دادن و پیچیدنش لای یه پارچه سفید.تب و لرزم قطع نشده بود و تمام بدنم درد میکرد. صدای عصبانی هادی که منو توی حیاط فحش میدادو می شنیدم.احمدو هادی بچه رو بردن تا توی گورستان ده خاک کنن. وقتی رفتن ننه جان اومد توی اتاق و نشست کنار من و دستمال و خیس میکردو میذاشت روی پیشونیم. آروم گفتم میشه به مادرم بگید بیاد اینجا.ننه جان نگاهی بهم انداخت و گفت بزار هادی یکم آروم شه، بعد میفرستمش دنبال مادرت. هم من هم ننه جان میدونستیم تا هادی حرصشو خالی نکنه، ول کن نیست. برای همین سرمو کردم زیر پتو و آروم آروم شروع کردم به گریه کردن. بعد از سه روز تبم قطع شدو کمی حالم بهتر بود.اما هروقت یاد بچه ای که بخاطر بی فکری من مرده بود، می افتادم جیگرم آتیش میگرفت. ننه جان یک لحظه هم از کنار من تکون نمی خورد تا مبادا هادی منو کتک بزنه.وقتایی که هادی خونه نبود یا خواب بود کارهای خونه رو انجام میداد. تو اون مدت ننه جان میگفت صلاح نمیدونه به مادرم بگه بیادو خودش ازم مراقبت میکرد. روز یازدهم که از راه رسید ننه جان بقچه لباسهامو آماده کرد تا منو به حمام ببره و از اونجا به مادرم سر بزنیم.
هوا خیلی سرد بود و برفها هنوز آب نشده بودن.مادرم با دیدن من جا خوردو از اینکه برای بچه اون اتفاق افتاده همش منو سرزنش میکرد.اما اصلا نپرسید چرا مجبور شدم توی انباری زایمان کنم یا اصلا این یازده روز و چطور گذروندم. چون محمدو گذاشته بودیم پیش معصومه، خونه مادرم نموندم و با ننه جان برگشتم به خونه. ننه جان هم انگار متوجه رفتار مادرم شده بود، برای دلداری بهم میگفت که مادرت زیاد حالتو نپرسید که داغ دلت تازه نشه ننه، وگرنه مادر غم بچه شو که میبینه جیگرشو نمک میپاشن . میدونستم ننه جان برای دلخوشیم این حرف هارو میزنه. خداروشکر میکردم بخاطر بودنش، چون ننه جان تنها کسی بود که با من مهربون بودو حس میکردم از مادرم خیلی بیشتر دوستش دارم. با اومدن بهار و رسیدن فصل اردیبهشت دوباره کار توی صحرا شروع شده بودو هادی اول صبح به صحرا می رفت و غروب برمی گشت. بعد ازمرگ بچه همش دنبال این بودم که یه جوری هادی رو راضی کنم از این خونه بریم. اما راهی به ذهنم نمی رسید و میترسیدم هادی عصبانی بشه. هادی زمین های زیادی داشت. اما نمیدونم چرا اصلا به فکر گرفتن یه خونه ی جدا نبود. ننه جان هم چون کنار خواهرش بود، اصلا اعتراضی نمیکرد.ننه جان بهم کمی خیاطی یاد داده بود.توی اتاق داشتم برای محمد با پارچه هایی که داشتیم لباس میدوختم. اونموقع ها توی ده ما چرخ خیاطی نبودو برای اینکه لباس محمد خراب نشه کوک های ریز و مرتبی میزدم تا دوخت لباس خیلی پیدا نباشه. محمد هم نشسته بود روبروی منو زل زده بود بهم تا دوخت لباس تموم شه.زیر چشمی نگاهش میکردم و از دیدن ذوق و انتظاری که توی چشماش بود خنده م میگرفت. لباس که تموم شد نذاشتم بپوشه. بقچه لباس ها رو جمع کردم تا اول ببرمش حمام، بعد لباس نو تنش کنم. محمد که حسابی حالش گرفته شده بود، تند تند راه میرفت تا زودتر به حمام برسیم. اماچون خیلی کوچیک بود گرفتمش بغلم تا هم خسته نشه و هم زودتر به ده برسیم. بعد از حمام لباسو تنش کردم. خیلی بهش می اومدو تقریبا اندازه ش بود. بعد از اون رفتیم خونه مادرم تا هم بهش سر بزنیم و هم محمد لباسشو نشون بده. مادرم مشغول درست کردن ناهار بودو تا مارو دید محمدو بغل کردو چند بار بوسید.مادرم محمدو خیلی دوست داشت واین توی رفتارش مشخص بود. بدری با خاتون چشمه بودن و منیر هم به مادرم کمک میکرد. پروین،شیر گاوهارو دوشیده بودو مشغول خالی کردنشون توی دبه ها بود. منیر تامنو دید بهم اشاره کرد تا برم توی اتاق،دل توی دلم نبود که بفهمم منیر چی میخواد بگه.برای همین دنبال بهانه ای بودم تا حرف مادرم تموم شه و برم توی اتاق. وقتی حرف های مادرم تموم شد رفتم توی اتاق و منیرو صدا زدم وقتی منیر اومد توی اتاق لبخندی رو لبش نشوندو گفت قمرتاج یه خبر خوب دارم. خیلی وقت بود منیرو اینطور خوشحال ندیده بودم.خندیدم و گفتم چه خبری داری؟ منیر خودشو لوس میکرد.میگفت حدس بزن! اما من از شدت کنجکاوی، اصلا حوصله حدس زدن نداشتم و میخواستم منیر زودتر خبرو بگه. منیر که دید هیچ حدسی نمیزنم رفت سراغ کمدو یه پلاستیک از توش بیرون آورد.توی پلاستیک یکی دوست لباس و پارچه و یه انگشترو گردنبند که لای دستمال پیچیده بودن و یه جفت کفش ویه چادرو یه روسری بود. با خنده گفتم اینا مال کیه؟ نکنه اینا رو برای بدری آوردن؟ منیر که با خنده نگاهم میکرد،یهو سرشو انداخت پایین و با ناراحتی گفت:اون مردی که حوریه رو پیدا کرده بود یادته؟ کمی فکر کردم خیلی صورتش یادم نمی اومد، اما گفتم خب؟ گفت مال یکی از روستاهای پایین اینجاست. بعداز اینکه حوریه رو آورده، انگار خودشم با ما میاد خونه خان و مردم براش تعریف میکنن که من عروس خان بودم و خان طلاقم داده.بعد از اونم چند بار میاد پیش بابا و منو ازش خواستگاری میکنه. گفتم یعنی تو قبلا هم خبر داشتی؟ گفت نه منم اون هفته فهمیدم. وقتی که مادرش اینا روآورد اینجا.اسمش خدایاره،زنش مرده و دوتا بچه داره. گفتم پس چرا قبلا بابا نذاشته بیان؟ منیر آهی کشیدو گفت چون میخواست اول برای اصغر عروسی بگیره. با تعجب گفتم یعنی خودشم اومد اینجا. منیر خندیدو گفت معلومه که نه، مادرش اینارو تعریف کرد. معلوم بود منیر خوشحاله، اما بازم ازش پرسیدم خودت چی، راضی هستی؟ منیر لبخند تلخی زدو گفت تو اولین نفری هستی که اینو می پرسی. اما اولا نظر من چه اهمیتی داره ؟بعدشم هرچی باشه از کتک خوردن و زخم زبون شنیدن از مامان بهتره.منیر میگفت چون خودش از مادرمون بی مهری کشیده، به بچه های خدایار میتونه محبت کنه.منیر از زندگی با عبدالله و برگشتن دوباره ش به خونه مون و روزهایی که اینجا گذرونده بود حرف میزد.همه حرفهاش تکراری بود. اما چون میدونستم احتیاج داره که حرف بزنه به حرفهاش گوش کردم.بعدشم قسمم داد که پیش مامان نگم، من خبر دارم.