دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1535 با شنیدن صدای در چشمهام باز شد. زندای
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1536
- میشه خودتون بیدارش کنین؟
سمتم برگشت و توی چشمهام خیره شد.
- چرا؟
لبم رو از داخل گاز گرفتم و هیچ جوابی ندادم چون میدونستم اینکه من نمیخواستم با دست من بدخواب بشه و به سردرد بیفته خیلی بی منطقیه!
اون اما دیگه ازم چیزی نپرسید و بهزور علیرضا رو بیدار کرد.
همونطور که انتظارش رو داشتم شد و بیشتر از تبی که دایی و زندایی ترسش رو داشتن، عصبی شد و سردرد گرفت.
اخمش خیلی غلیظ بود و هیچی نمیتونستم بهش بگم.
همونطور بلند شد لباسهاش رو عوض کرد و رو بهم گفت:
- مگه تو نمیای؟
- میام.
- پس چرا آماده نمیشی؟
آروم نفسم رو بیرون دادم و از جا بلند شدم.
دستی به صورتم کشیدم و روسریام رو درست کردم که وقتی دید آمادهام، سرش رو از گوشیاش درآورد و باهم بیرون رفتیم.
هر دومون پشت توی ماشین نشستیم که همونموقع چشمهاش رو روی هم فشار داد و سرش رو روی صندلی ولو کرد.
خیلی دلم میخواست باهاش حرف بزنم اما اونموقع... .
به بیمارستان که رسیدیم پیاده شدیم و داخل رفتیم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1536 - میشه خودتون بیدارش کنین؟ سمتم برگشت و
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1537
داخل اتاق دکتر که شدیم و بعد از معاینه گفت بهخاطر بحران درون بوده که مشت شدن دستهای دایی رو حس کردم.
فقط چندتا دارو نوشت و گفت خطری نداره.
از اونجا بیرون رفتیم و توی ماشین نشستیم.
دایی بعد از چند دقیقه از فکر بیرون اومد و ماشین رو روشن کرد و راه افتاد که رو بهش گفتم:
- دایی من رو میرسونی خونه؟
سرش رو تکون داد ولی تا نگاهم رو برگردوندم با چشمهای برزخی علیرضا رو به رو شدم.
- چرا اینجوری نگاهم میکنی؟
دستم رو توی دستش فشار داد و گفت:
- تو الان باید بشینی حال من رو خوب کنی یا میخوای برگردی خونه؟ هنوز حتی شب نشده که!
لبم رو تر کردم و گفتم:
- آخه فکر کردم دوست داری تنها باشی.
- تنهاییهام رو گذروندم.
- یعنی میگی پیشت باشم؟
- چیز دیگهای برداشت میکنی؟
- پس چرا لقمه رو دور سرت میچرخونی؟ بگو نرو! پیشم بمون.
- الان حرفهای من همین رو بهت ثابت نمیکنه؟
- گفتم که! لقمه رو دور سرت میچرخونی! من هم از این حاشیه رفتنها دوست ندارم؛ نمیدونم توی هر زمانی چند تا راه و راهحل رو در نظر بگیرم! خسته شدم بهخدا خب رک و پوست کنده حرف بزن.
بی مهابا لب زد:
- امشب رو هم پیشم میمونی؟ میشه نری؟
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
من مرد عمودی زمین بودم و امروز
از مرحمت عشق،ببین زاویه ام را
#امید_صباغ_نو
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1537 داخل اتاق دکتر که شدیم و بعد از معاینه
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1538
بهتزده بهش خیره شدم.
لبخندی از گوشه لبم در رفت که اخم اون رو هم کمرنگتر کرد.
آروم توی گوشش پچ زدم:
- خجالت میکشم باز به دایی بگم راه رو عوض کنه.
نگاهش رو ازم گرفت و سمت دایی داد و گفت:
- بابا رضوان میاد خونه خودمون، نمیخواد برش گردونی.
دایی سری تکون داد و گفت:
- باشه.
دستش رو باز کرد و نگاهی بهم انداخت.
منظورش رو گرفتم و سرم رو یه طرف سی*ن*هاش گذاشتم که دستش رو بست و چونهاش رو روی سرم گذاشت و هر از گاهی قایمکی چند بار سرم رو میبو*..د.
***
«گفتیم دمی با غم تو راز نهانی
عالم همه را شور و شر اشک خبر کرد
سوز جگرم سوخته دامان دلم را
آهی که کشیدیم در آیینه اثر کرد»
«قیصر_امینپور»
امروز قرار بود خانواده دایی و مامان بزرگاینا جمع بشن و راجب ما با بابام صحبت کنن تا زودتر راضی بشه عقد رو حداقل بگیریم!
کلاس امروزم رو بیخیالش شدم و منتظر توی خونه نشسته بودم.
تقریباً همه جمع شده بودن الا علیرضا! گوشی رو جواب نمیداد و وقتی هم از زندایی پرسیدم گفت نیم ساعت پیش گفته تو راهم و دارم میام.
چرا پس دلم شور الکی میزد؟!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1538 بهتزده بهش خیره شدم. لبخندی از گوشه لب
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1539
("علیرضا")
«ز نامردان علاج درد خود جستن، بدان مانَد
که خار از پا برون آرَد کسی با نیش عقربها»
«صائب_تبریزی»
توی خیابون بودم و تا ده دقیقه دیگه رسیده بودم خونه عمه که یهو یه ماشین پژو جلوی موتورم وایساد.
زود ترمز رو زدم و عصبی بهش خیره شدم.
یه پسر جون ازش بیرون اومد و رو به روم وایساد و با قیافه خیلی جدی انگار که مجبورش کردن لب زد:
- ببخشید اشتباه شد.
خیره نگاهش کردم که تا یه در از پشت ماشین باز شد و اون مرد رو دیدم، همونی که بابا ازش متنفر بود... شروین! یه نفر از پشت محکم با یه دستمال جلوی بینی و دهنم رو گرفت و... .
***
با بدنی کوفته چشمهام رو بهزور باز کردم.
تار میدیدم اطرافم رو و چند دقیقه طول کشید تا بهتر شدم.
حتی جون این رو نداشتم سرم رو بالا ببرم و به اطراف نگاه بندازم؛ فقط همین رو میدیدم که توی یه مکان سر بسته و متروکهام و الان هم تک و تنهام.
تا خواستم تکون بخورم با سنگینی چیزی به اجبار سرم رو بالا آوردم و به دست و پاهای بستهام خیره شدم.
تازه یادم افتاده بود چیشده و حالا یکییکی نگرانیهای بابا رو درک میکردم که چرا بابا اینهمه روشون حساس بود.
با هر توانی که برام مونده بود، بلند شدم نشستم و داد زدم:
- چه قبرستونی رفتین؟ یکی بیاد اینجا ببینم حرفتون چیه؟!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
عشـق یعنی خندهاش را دیـدهای از راه دور
بعد از آن هرلحـظه هر ساعت مـرورش میکنی!
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1539 ("علیرضا") «ز نامردان علاج درد خود جست
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1540
صدای کسی بالا نیومد که هنوز انگار اثر اون بیهوشی توی تنم بود که یهو روی زمین ولو شدم.
چون دستم بسته بود و نمیتونستم محافظ قرار بدم، سرم محکم به زمین برخورد کرد و کل اطراف دور سرم چرخید.
همونموقع دو نفر وارد شدن که یکیاش شروین بود و یکی دیگهاش یه مرد به شدت هیکلی!
کاش الان حالم خوب بود و هر چی میخواستم نثارش میکردم ولی مگه میتونستم اصلاً درست ببینم که بتونم حرف بزنم؟
به زود لب زدم:
- چی میخوای؟
جلوم زانو زد و گفت:
- چرا دیگه نیومدی پیشم؟
- گفتم چی میخوای از من؟
- با بزرگترت که اینطوری صحبت نمیکنن پسر خوشگل!
- حرفت رو بزن، بذار من برم.
تک خندهای زد و گفت:
- هستی فعلاً!
عصبی بهش خیره شدم که لب زد:
- بابات انگار فهمیده بود نه؟ تو بهش گفتی؟ خجالت داره واقعاً! قول ندادی بین خودمون بمونه؟
این رو که گفت یه مشت محکم حواله فکم کرد که صورتم به زمین که بود، پرس شد!
چشمهام رو روی هم فشار دادم و لبم رو از داخل محکم گاز گرفتم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1540 صدای کسی بالا نیومد که هنوز انگار اثر ا
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_1541
چونهام رو با دوتا انگشتش فشار داد و گفت:
- حرف بزن! چرا بهش گفتی؟
هیچی جواب ندادم و شاید این داشت عصبیترش میکرد.
صورتم رو با ضرب هل داد و گفت:
- پس بابات احتمالاً همه چیز رو راجب من براتون تعریف کرده!
با اینکه حقیقت غیر از این بود و بابا اصلاً چیزی بروز نمیداد اما باز هم هیچی نگفتم و بهش خیره شدم که ادامه داد:
- پس باید بهت گفته باشه ما خانوادگی سادیسم داریم! اون هم که اگه نداشته باشه شاید از خون ما نباشه اما با ما که بزرگ شده! حتماً یه رگش هست، مگه نه؟
دیوانهوار خندید.
چیمیگفت؟ سادیسم چیه؟
خیلی جدی جواب دادم:
- متوجه نمیشم.
یهتای ابروش بالا پرید.
- چی رو نفهمیدی پسر؟
یکم فکر کرد و گفت:
- سادیسم؟
بهش خیره شدم که نچی کرد و گفت:
- پس بهت نگفته؛ من هم نمیگم ممکنه واسه سنت ضرر داشته باشه، هر چند تا آخر این چند روز میفهمی یه آدم سادیسمی چهطور رفتارهایی داره!
به اونی که وایساده بود یه اشاره زد که شاید ترسیده بهش خیره شدم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】