دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_760 نمیدونم چه مدت گذشته بود که با صدای حرف
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_761
انگار از صدای بلندم ترسیده بود که بعد از چند ثانیه گفت:
- نه داداش بخدا مجبوره بره، تنها نیستم که، یا مامان میاد پیشم یا مامان حمید میاد یا هم خودم میرم همونجا؛ بعضی وقتها هم که خونه شمام.
لب باز کردم تا حرفی بزنم که فاطمه دستم رو فشار داد و آروم توی گوشم پچ زد:
- امیر سرش داد نزن میترسه! مهدیه چه گناهی داره که بعداً بخواد غصه بخوره و بهخاطر حرفهات گریه کنه؟
نگاهم رو به چشمهاش دادم و گفتم:
- آخه چرا باید بهخاطر حرفهای من گریه کنه؟
نفسی کشید و گفت:
- چون به قول خودت الان شرایط عادی نداره! حاملهاست!
سری تکون دادم و از جام بلند شدم.
در اتاق رو که باز کردم تا به بیرون برم برگشتم و رو به مهدیه گفتم:
- ببخش سرت داد زدم؛ مقصر تو نبودی که!
جوابی نداد و فقط سرش رو پایین انداخت که من هم دیگه چیزی نگفتم و از اتاق بیرون رفتم.
همونموقع پیامک گوشیام رو که از شرکت بود باز کردم و فهمیدم یادم رفته یه برگه رو امضا بزنم و باید زودی برم.
نفس عمیقی کشیدم و رفتم جلو و با عمو رضا و بابام سلام کردم و داخل آشپزخونه شدم.
مامان و خاله داشتن سالاد خورد میکردن که با دیدنم لبخندی زدن.
بعد از چند ثانیه مامان گفت:
- استراحت کردی مامان؟ خوب خوابیدی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- خوب بود آره؛ اومدم بگم من یه سر باید برم شرکت کار دارم ولی زودی میام نمیمونم، شما چیزی میخواین از بیرون بگیرم؟
خاله همونموقع گفت:
- نه پسرم؛ رضا همه چیز رو گرفته تو برو سلامت، خدا همراهت، مواظب باش.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_761 انگار از صدای بلندم ترسیده بود که بعد از
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_762
لبخندی زدم و گفتم:
- چشم حتما، خب با اجازه.
از آشپزخونه بیرون رفتم و بعد از اینکه از اونها هم خداحافظی کردم داخل اتاق رفتم.
هنوز داشتن با هم حرف میزدن که با دیدنم لبخندی زدن.
رو به فاطمه کردم و گفتم:
- خانومم من میرم یه سر شرکت زودی برمیگردم.
از تخت پایین اومد و سمتم قدم برداشت.
نزدیکم که رسید آروم لب زد:
- خیلی مواظب باشیها خب؟ زودی هم برگرد؛ باشه؟
سرم رو جلو بردم و روی پیشونیاش رو بو*..های زدم:
- رو چشمهام! نگران نباش زودی میام.
لبخندی به روم زد که چشمهام رو روی هم گذاشتم و از خونه بیرون زدم.
بعد از اینکه به شرکت رفتم و چندتا کار باقی مونده رو هم انجام دادم بیرون زدم.
تا خواستم ماشین رو از پارکینگ بیرون ببرم چنان بارونی گرفت که یه لحظه هم نمیشد بیرون بمونی.
یکم که فکر کردم به فاطمه زنگ زدم و اونهم همون موقع جواب داد:
- جانم امیرعلی؟
به ماشین تکیه دادم و گفتم:
- فاطمه بارون شده تا بند بیاد خیلی طول میکشه تا من برسم؛ شما شامتون رو بخورین من هم بعد از اینکه بارون بند اومد میام.
- یعنی چی؟ خب شاید بارون تا فردا بند نیاد!
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه اگه میخوای همین الان راه میافتم.
زود به حرف اومد و گفت:
- نهنهنه! اصلاً! خطرناکه! نمیخواد؛ همونجا بمون.
نفسی کشیدم و گفتم:
- چشم، به شما خوش بگذره، یاعلی!
صداش رو بعد از چند ثانیه شنیدم که آروم لب زد:
- تا وقتی که نتونستی بیای من هم غذا نمیخورم، میذارم باهم بخوریم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_762 لبخندی زدم و گفتم: - چشم حتما، خب با اجا
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_763
اخمی بین ابروهام جا گرفت:
- این حرفها رو نداشتیم! غذا نمیخورم چیه؟ کامل غذات رو میخوری تا سیر بشیها! فهمیدی؟ نیام ببینم غذا نخوردیها!
- نمیخورم!
تا خواستم جوابش رو بدم صدای بوق گوشی اومد.
قطع کرد؟ کلافه پوفی کشیدم و بعد از چند دقیقه دیگه تحمل نکرد و سوار ماشین شدم و از اونجا بیرون زدم.
بارون شدیدتر از اون چیزی بود که فکرش رو میکردم و خیلی اذیت شدم تا رسیدم.
با اینکه خیلی هم خطرناک بود ولی باید برمیگشتم؛ دکتر بدجور اخطار بهم داده بود و من هر لحظه از افتادن اتفاقی هراس داشتم.
زنگ در رو فشار دادم و وقتی خاله فهمید منم زود در رو باز کرد و داخل شدم.
فاطمه زود طرفم اومد و وقتی دید از نوک سرم تا کف پاهام داره آب چکه میکنه هینی کشید و گفت:
- چیکار کردی تو؟ مگه نگفتم بزار بارون تموم بشه بعد برگرد؟!
رفتم جلوتر و طوری که ک*سی نفهمه توی گوشش پچ زدم:
- میخواستی گوشی رو روم قطع نکنی و حرفم رو گوش کنی! یعنی چی که غذا نمیخورم؟ در ضمن تا اطلاع ثانوی قهرم!
با اخم و تعجب نگاهم کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
- من باید قهر باشم که این کار رو کردی اونوقت تو میگی قهری؟!
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- وقتی حرفم برات ارزش نداشته باشه اینطوری میشه!
خیره فقط نگاهم کرد که به گفته خاله توی اتاق رفتم و جلوی شومینه نشستم.
چند دقیقهای نگذشته بود که پتویی دورم قرار گرفت.
برگشتم دیدم فاطمه است که بدون حرفی پتو رو دورم پیچید و کنارم نشست.
سرم رو پایین انداختم و پتو رو بیشتر دور خودم پیچیدم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_763 اخمی بین ابروهام جا گرفت: - این حرفها ر
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_764
با اینکه فقط از در حیاط تا داخل بیرون موندم ولی همین هم کامل خیسم کرد.
فاطمه هر چهقدر بهم خیره شده بود و میخواست نگاهش کنم و حرفی بزنم اینکار رو نکردم و فقط به پایین خیره شده بودم.
باید میفهمید کارش اشتباه بوده و نباید اینطوری گوشی رو روم قطع میکرد و من رو اینقدر نگران میکرد که طوری رانندگی کنم که چندبار تا حدِ تصادف برم!
چند دقیقه که گذشت میخواستم بلند بشم ولی مامان و خاله غذاها رو توی اتاق آوردن و جلومون گذاشتن که مامان گفت:
- فاطمه گفت بهت گفته تا بارون قطع بشه نمیای، من هم گفتم خب شام رو بکشن زشته، هر کاری هم کردم فاطمه نخورد گفت میذارم تا امیرعلی بیاد، حالا بشینین دوتایی بخورین.
لبخندی زدم و گفتم:
- ممنون مامان جان، خاله زحمت کشیدین؛ ببخشین اگه دیر رسیدم.
سری تکون داد و گفت:
- تو ببخش پسرم، راحت باشین.
همراه مامان از اتاق بیرون رفتن که نگاهی به فاطمه انداختم.
بیحس سرش رو پایین انداخته بود و با غذاش بازی میکرد.
- غذات رو بخور.
بدون اینکه نگاهم کنه گفت:
- سیرم!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- چیزی نخوردی که بخوای سیر باشی! بخور لج نکن!
نیم نگاهی بهم انداخت ولی چیزی نگفت و سرش رو پایین انداخت.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_764 با اینکه فقط از در حیاط تا داخل بیرون م
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_765
لرزش فکش رو دیدم... همونموقع خودم رو بهخاطر رفتارم لعنت فرستادم و سری تکون دادم؛ نباید اینقدر بد باهاش برخورد میکردم، اون خودش این روزها کم از درد به خودش میپیچید حالا من اومدم درد روحش هم بهش اضافه کردم!
با اینحال چیزی نگفتم و قاشق رو برداشتم و غذاها رو خوردم؛ فاطمه هم انگار فقط واسه اینکه من سرش دعوا نکنم نصف بشقابش رو خورد و بلند شد.
خاله که اومد توی اتاق ازش تشکر کردم و اون هم ظرفها رو جمع کرد و من هم کمکش کردم و تا آشپزخونه بردم.
برای اینکه دیر وقت بود گفتم برگردیم و با اینکه خیلی اصرار کردن اونشب اونجا بمونیم یا حداقل سعی کنیم بارون قطع بشه قبول نکردم.
بارون دیگه نمنم میبارید و این یکم از خیال هممون رو راحت کرده بود.
بعد از خداحافظی با همگی زود سوار ماشین شدیم.
به محض نشستن فاطمه صندلی رو کامل خوابوند و دراز کشید.
سرم رو سمتش برگردوندم و گفتم:
- جاییت درد میکنه؟
جوابم رو نداد که لب زدم:
- فاطمه با توأم!
- خستهام فقط، یکمم کمرم درد میکنه و اینکه میشه بخاری رو روشن کنی؟ یخ زدم... .
دستم رو لای موهام فرو بردم و بخاری رو روشن کردم.
آروم سمت خونه حرکت کردم.
بین راه هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد و وقتی هم که رسیدیم زود سمت داخل خونه قدم برداشت.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_765 لرزش فکش رو دیدم... همونموقع خودم رو به
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_766
کلافه شده بودم! در ماشین رو با ریموتش قفل کردم و داخل خونه شدم.
داخل آشپزخونه رفتم و بعد از اینکه چندتا خریدها رو توی یخچال گذاشتم به مامان زنگ زدم.
مثل همیشه زود جواب داد.
- جانم امیرعلی؟
روی یه صندلی نشستم و گفتم:
- مامان کجایین؟ هنوز خونه عمو رضا اینایین؟
- آره اونجاییم، چرا مگه؟
لبم رو تر کردم و گفتم:
- خب خوبه، مامان نمیذاری مهدیه خودش تنهایی بره خونهها! اصلاً ازش جدا نشو! ببرش خونه خودمون، حتماً پیشش باشیها!
چند ثانیه که گذشت جواب داد:
- مواظبشم عمرم، نگران نباش! تو به خانم خودت برس!
سرم رو پایین انداختم و گفتم:
- چشم، کاری ندارین؟
- برو پسرم خدانگهدارت.
نفس آرومی کشیدم و گفتم:
- یاعلی!
گوشی رو قطع کردم و یه ور انداختم؛ بلند شدم وایسادم و کاپشنم رو در آوردم.
وارد اتاق خوابمون شدم و لباسهام رو عوض کردم.
با صدای گریه کردن فاطمه زود سمتش برگشتم.
اول فکر کردم بهخاطر قهر کردنم باهاش داره گریه میکنه ولی وقتی با ناله دورِ خودش میپیچیه فهمیدم از درده!
زود رفتم کنارش و توی صورتش خم شدم.
- چته فاطمه؟ چیشده دورت بگردم؟ کجات درد میکنه؟
سرش رو توی بالشت فشرد و گفت:
- ولم کن! مگه باهام قهر نبودی؟ آی دلم... دارم میمیرم! وای خدا کمکم کن.
از شدت استرسی که بهم وارد شده بود موهام رو چنگ گرفتم و گفتم:
- فاطمه... گوش بده بهم، آروم باش! هیچی نیست، زودی خوب میشی.
باز صدای گریهاش بلندتر شد و اینبار همینطوری گفت:
- لگد نزن عمرِ مادر، نکن مامان دردم میگیره... یکم آروم... آی پهلوم... امیرعلی!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_766 کلافه شده بودم! در ماشین رو با ریموتش قف
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_767
- دورت بگردم آروم باش... آروم... یکم...
حرفم رو قطع کرد و گفت:
- دارم از درد میمیرم تو بگو آروم باش! خب نمیتونم! هیچی هم نمیتونم بخورم، قرص هم که واسم ممنوعه... دارم از درد کلافه میشم! خدا!
نمیدونم چه مدت گذشته بود که داشت ناله میکرد و من همونطور بالای سرش نشسته بودم و فقط جملههای تکراریام رو میگفتم که بالاخره آروم گرفت و خوابید.
رفتم کنارش خوابیدم و دستم رو روی پیشونیام گذاشتم، درسته هنوز باهام قهر بود و من یکم ازش دلخور بودم ولی نمیتونستم باهاش جدی باشم.
همونطور که داشتم خیره تماشاش میکردم نفهمیدم کی چشمهام به هم دوخته شد.
("فاطمه")
با صدای بلند یه چیز با وحشت از خواب بلند شدم.
با دیدن پنجره که قطرات بارون روش میریخت و آسمون که حالا داشت رعد و برق میزد وحشت به جونم افتاد.
مامانم توی این شرایط میدونست با دیدن یکی رعد و برق و یکی هم آمپول به حدی میترسم که تا حد سکته میرم و همیشه توی این شرایط پیشم بود و تنهام نمیذاشت!
سمت امیرعلی برگشتم که دیدم خوابه طوری که انگار اصلاً صداها رو نمیشنید!
یاد حرفهاش افتادم و با خودم لج کردم که سمتش نمیرم!
با صدای رعد و برق بعدی و چند ثانیه روشن شدن آسمون دیگه نتونستم تحمل کنم و با گریه توی بازوی امیرعلی کوبیدم.
از خواب که بلند شد تا چند ثانیه فقط خیره نگاهم میکرد و میترسید نکنه اتفاقی افتاده باشه که من دوباره با شنیدن صدای بیرون سمتش خیز برداشتم و سرم رو روی قفسه سی..*ن..*هاش کوبیدم!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_767 - دورت بگردم آروم باش... آروم... یکم...
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_768
- امیر میترسم تو رو خدا یه کاری بکن! امیرعلی تو رو جون عزیزت دارم از ترس سکته میکنم!
خواست بلند بشه که دستش رو فشار دادم و گفتم:
- نهنه فقط پیشم بمون، میترسم... فقط همین طوری بمون! آرومم کن امیر!
تا چند ثانیه هیچ عکس العملی از خودش نشون نمیداد تا بالاخره به خودش اومد و آروم دستش رو دور کمرم حلقه کرد.
سرم رو بالا آورد و مجبورم کرد توی چشمهاش نگاه کنم.
اشک توی چشمهام رو که دید کلافه نفسی کشید و با یه دستش کامل صورتم رو پاک کرد.
دست برد سمت موهام و چون دیشب هم باهاش قهر بودم و هم درد داشتم موهام رو باز نکرده بودم هنوز گیره توش بود و بافت داشت.
آروم کش موهام رو در آورد و با انگشتهاش رد بافتها رو صاف کرد.
صدای دوباره رعد و برق که اومد نذاشت جیغ بزنم و سرم رو به قفسه سی*..ن*..هاش چسپوند.
- نمیخواد بترسی وقتی من پیشتم! خب؟
لبم رو تر کردم و لب زدم:
- اینطوری میگی دلم قرص میشه! وقتی که من رو اونطوری به خودت میچسپونی دیگه نمیترسم!
هنوز همونطور مونده بودم که سرش رو جلو آورد و روی موهام رو بو*..ید و ادامه داد:
- پس هر وقت هم ترسیدی کافیه سرت رو روی قفسه سی..*ن..*هام بذاری؛ میدونی چرا وقتی سرت رو اونجا بذاری آروم میشی؟
توی چشمهاش خیره شدم و با خنده شونهای بالا انداختم که گفت:
- چون وقتی سرت رو بذاری اونجا صدای بلند تپش قلبم رو میشنوی! اون صدا وقتی تو نزدیکشی اونقدر بلنده که دیگه صدای رعد و برق بیرون رو نمیشنوی!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_768 - امیر میترسم تو رو خدا یه کاری بکن! ام
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_769
خیره تماشاش کردم که اون هم لبخند محوی زد و دوباره من رو به خودش فشرد و آروم لب زد:
- کوچولوی باباش چطوره؟
لبخندی روی لبم جا خوش کرد.
- خوبه ولی یکم خوابش میاد! مثل مامانش از رعد و برق میترسه!
نفس عمیقی بین موهام کشید و گفت:
- چرا دیشب کم غذا خوردی؟ نصف بشقابت رو هم تموم نکردی!
یکم توی جام جا به جا شدم و گفتم:
- میل نداشتم آخه! قبلش گشنم بودها ولی وقتی که اومدی اونطوری باهام برخورد کردی دیگه اصلاً میلم نکشید و اشتهام کور شد.
چند ثانیه بعد جواب داد:
- ببخشید، با این که دیشب کارت اشتباه بود ولی من هم زیاده روی کردم؛ شرمنده غنچه!
تا لب باز کردم تا حرفی بزنم صدای بلند رعد و برق دلم رو لرزوند که امیرعلی زودتر از خودم دست به کار شد و من رو به خودش فشرد.
فکر کنم برای اینکه حالِ من بهتر بشه با تعلل لب زد:
- اوم... میگم چیزه... تو گشنت نیست؟ بریم باهم یه غذای مقوی درست کنیم واست؟
سری تکون دادم و گفتم:
- نه اصلاً حوصله ندارم.
بلند شد نشست و گفت:
- خب باشه تو روی صندلی رو به روی من بشین تا من واست درست کنم؛ حله؟
نچی کردم و گفتم:
- حوصله ندارم امیر.
بلند شد نشست و گفت:
- حوصله ندارم نداریم، پا میشی یا بلندت کنم؟
پوفی کشیدم و گفتم:
- ول کن تو رو خدا ساعت سه شبه؛ بیا بگیریم بخوابیم، چشمهام به زور باز میشه.
بلند شد وایساد و دستم رو کشید و وقتی دید مقاوت میکنم روش همیشگیاش رو روم پیاده کرد و یه دستش رو زیر گردنم رو گرفت و یه دستم رو زیر زانوم و بلندم کرد و من دوباره به غلط کردن افتادم اما دیگه اون ول کن نبود و من رو تا آشپزخونه برد و روی صندلی راحتی تخت خواب شویی که واسم گرفته بود خوابوند.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_769 خیره تماشاش کردم که اون هم لبخند محوی زد
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_770
توی جام جا به جا شدم و اون هم لامپهای آشپزخونه رو زد و همونطور که وسایل سوپ رو روی میز میذاشت رو بهش گفتم:
- امیر من سوپ نمیخورمها!
با خنده چپ نگاهی بهم انداخت و گفت:
- یادته قبل از عروسیمون چهقدر سوپ به خوردِ من دادی؟
لبخندی روی لبم اومد.
- امیرعلی نامردی نکن دیگه! تلافی اون رو هزار بار سرم درآوردی و اینهمه سوپ به خوردم دادی!
با صدا خندید و گفت:
- حالا هر چی؛ ولی در هر صورت خیلی ضعیف شدی، از این به بعد هر روز واست سوپ آماده میکنم کنارِ وعدههات بخوری! نه اینکه جای اونها!
پوف کلافهای کشیدم و دیگه چیزی نگفتم چون میدونستم بحث کردن توی این موضوع باهاش به هیچ نتیجهای نمیرسم!
همونطور که داشت موادش رو آماده میکرد باهام حرف میزد و خندهام رو در میآورد ولی به محض اینکه صدای رعد و برق از بیرون میاومد تمام تنم میلرزید و خنده توی دهنم خشک میشد!
امیرعلی که وقتی فهمید هر چهقدر باهام حرف بزنه و حواسم رو پرت کنه تفاوتی برای من نداره بلند شد و رفت در همه اتاقها رو بست چون هر صدایی که بود از همونجا میاومد.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_770 توی جام جا به جا شدم و اون هم لامپهای آ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_771
با اینکه صداش قطع نشد ولی همین که یکم صداش کم شده بود هم خوب بود.
کارِ سوپها که تموم شد طرفم اومد و کنارم نشست.
بلند شدم نشستم که من رو به خودش نزدیک کرد که به عادت همیشه سرم رو روی شونهاش گذاشتم.
نمیدونم چه مدت گذشته بود که حس لگد زدنش شروع شد.
دست امیرعلی رو گرفتم و روی جایی که لگد میزد گذاشتم و گفتم:
- حس میکنی؟ داره لگد میزنه!
تا چند ثانیه خیره فقط به جلوش نگاه میکرد که بعد از چند ثانیه رفتم توی صورتش که لبخند هیجانی زد و گفت:
- وای خدا چهقدر خوبه!
لبخندی به روش زدم که با خنده رو بهم گفت:
- خیلی خوبه این حس فاطمه! خیلی!
به شوخی شونهای بالا انداختم و گفتم:
- دردش واسه من حسِ خوبش واسه تو!
انگار حرفم رو باور کرده بود که عمیق نگاهم کرد و گفت:
- نه... بهخدا من اصلاً...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- شوخی کردم امیرعلی! راستی باید بریم وسایل و لباس و سیسمونی هم براش بگیریمها! یه اتاق رو هم باید آماده کنیم واسش.
سری تکون داد و گفت:
- آره، تا چشم رو هم بذاریم دیگه داره بهدنیا میاد! باید زودتر کارهاش رو بکنیم.
با اینکه توی تمام این مدت حرفی که توی دلم بود به هیچک*س نگفته بودم ولی دیگه نتونستم تحمل کنم و رو به امیرعلی گفتم:
- امیر یه چیزی بگم؟
بو*سهای روی موهام زد و گفت:
- هر چهقدر دوست داری بگو!
لبم رو تر کردم و گفتم:
- به ک*سی نگیها! باشه؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- باشه حتما! حالا زودی بگو!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_771 با اینکه صداش قطع نشد ولی همین که یکم ص
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_772
چند ثانیه که گذشت و نفسهام به شماره افتاده بود امیرعلی دستم رو محکم توی دستهاش فشرد و گفت:
- نیازی نیست از هیچی اینقدر استرس بگیری! خب؟ من در هر صورت پیشتم! حالا یه نفس عمیق بکش واسم تعریف کن چی داره اذیتت میکنه.
بنا به گفتهاش نفس عمیقی کشیدم و سرم رو پایین انداختم و آروم لب زدم:
- امیرعلی من میترسم... .
یه تای ابروش بالا پرید.
- از چی میترسی غنچه؟
لبم رو تر کردم و گفتم:
- از... از... از وقتی که میخواد بهدنیا بیاد... .
فکر کنم متوجه منظورم نشد که یکم فکر کرد و بعد از چند ثانیه گفت:
- خب... از چی میترسی؟ وقتی بهدنیا اومد که همه کار واسه خوشبختیاش میکنیم و میشیم بهترین پدر و مادری که میتونه داشته باشه! خب از کجای این میترسی؟ درسته که مسئولیت سنگینیه ولی...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- منظورم موقع زای..مانه! خیلی میترسم... امیرعلی خیلی!
دهنش از حرکت وایساد و میخواست بهم بخنده که با دیدن اشک توی چشمهام لبخند تلخی زد.
- از چی میترسی آخه؟ والا نمیدونم چی بگم الان بهت... یعنی خب نمیدونم چهطوریه که بخوام آرومت کنم ولی میخوای به مامانم یا مامان خودت بگم باهم حرف بزنین؟ اینجوری...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- نه به هیچ وجه! اولش هم گفتم نمیخوام ک*سی بدونه اینرو! اگه برای گفتن بود که خودم دومتر زبون دارم.
نفسی کشید و گفت:
- خب من هم الان نمیدونم چی بگم تا آرومت کنم! میخوای فردا صبح زنگ میزنم دکترت با اون حرف میزنم ببینم باید چی بگم در این مورد؛ هیچی نمیدونم آخه!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_772 چند ثانیه که گذشت و نفسهام به شماره افت
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_773
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- نمیدونم... خدا کنه خیلی اذیت نشم... دعام میکنی امیرعلی؟!
حس کردم یه لحظه از طرز صحبت کردنم ته دلش خالی شد!
چند ثانیه که گذشت به خودش اومد و لبخند محوی زد.
- من یکی باید واسه خودم دعا کنه اون روز پس نیافتم! ولی چشم.
لبخندی به روش زدم که گفت:
- خوابت نمیاد؟
نفسی کشیدم و گفتم:
- من یک ساعته دارم داد میزنم امیر خوابم میاد ولی تو میگی نه بزار سوپ واست درست کنم.
رو بهم خندید و گفت:
- تا وقتی این سوپها آماده میشه میتونی بخوابی.
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- نه نمیرم توی اتاق خواب، میترسم!
دستم رو گرفت و گفت:
- نمیخواد بری توی اتاق بخوابی، بذار برم یه پتو واست بیارم توی هال روی کاناپه بخواب، حله خانومم؟
اینقدر که این "خانومم" گفتنش قند توی دلم آب میکرد که بعضی وقتها فکر میکردم دارم دیابت میگیرم!
دستش رو گرفتم و از جام بلند شدم و سمت هال رفتم و روی کاناپه دراز کشیدم.
امیرعلی هم از توی اتاق پتو واسم آورد و روم انداخت.
میخواست بره که دستش رو گرفتم و گفتم:
- خودت نمیای بخوابی؟
لبخندی به روم زد و گفت:
- نه عمرم من کار دارم، تو راحت بخواب.
نفسی کشیدم و گفتم:
- چشم
چشمکی به روم زد و سمت آشپزخونه رفت.
بعد از چند دقیقه برگشت و همونطور که وضو گرفته بود جا نمازش رو پهن کرد و قامت گرفت.
تا میخواستم ازش بپرسم میخواد چه نمازی بخونه الله و اکبر رو گفت که من هم دیگه چیزی نگفتم.
سعی کردم تا تموم شدن نمازش بیدار بمونم ولی به رکعت دومش که رسید نفهمیدم چهطور چشمهام به هم دوخته شد.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_773 شونهای بالا انداختم و گفتم: - نمیدونم.
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_774
تازه خوابم داشت عمیق میشد که یهو چشمهام باز شد.
به امیرعلی که همونطور نشسته بود و دستهاش رو به صورت دعا رو به آسمون گرفته بود خیره شدم.
صحنهای زیباتر از این وجود نداشت! داشت؟!
لبخندی روی لبم نشست و همونطور آروم صداش زدم:
- امیرعلی؟!
سرش رو سمتم برگردوند و گفت:
- جانم؟! بیدار شدی؟
یکم توی جام جا به جا شدم و گفتم:
- آره نمیدونم چرا یهویی چشمهام باز شد! فکر کنم خدا میخواست زمینی بودن یکی از فرشتههاش رو نشونم بده!
یه تای ابروش بالا پرید؛ فکر کنم اول نفهمید که منظورم چیه ولی بعد از چند ثانیه لبخندی روی لبش نشست.
- دیوونه میکنی تو من رو با حرفهات ها! کوچولو بهشت که زیر پای توئه! الان فرشته منم یا تو؟
بلند شدم نشستم و گفتم:
- تو من رو به مقام مادری رسوندیها! یادت رفته؟
لبخندی به روم زد و سرش رو پایین انداخت.
به آشپزخونه نگاهی انداختم و گفتم:
- غذاها آماده نشد؟
زود سرش رو بالا آورد و گفت:
- خدا کنه خراب نشده باشه!
ابرویی بالا انداختم و گفتم:
- هنوز زیرش رو خاموش نکردی؟
از جاش بلند شد و سمت آشپزخونه دوید و گفت:
- نه یادم رفته بود!
چند دقیقه که گذشت برگشت پیشم و با خنده گفت:
- خداروشکر زود گفتی وگرنه اگه تا چند دقیقه دیگه میرفتم خراب میشد؛ برات توی بشقاب ریختم تا خنک بشه میارم اینجا بخوری؛ نه نمیاری که نمیخورمها!
با اینکه مثل امیرعلی زیاد از سوپ خوشم نمیاومد ولی اونموقع دلم ضعف کرد و لبم رو تر کردم.
- امیر... نمیدونم چیشد یهویی دلم خواست!
سرش رو تکون داد و گفت:
- چی دلت خواست؟
- همین... سوپ دیگه! دلم خواست! میشه بیاریش اینجا زیر کولر بذاری زودتر خنک بشه؟!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_774 تازه خوابم داشت عمیق میشد که یهو چشمها
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_775
با خنده از جاش بلند شد و گفت:
- رو چشمهام! تو فقط بگو میخوام غذا بخورم، با سر واست میارم!
لبخندی به روش زدم که داخل آشپزخونه شد و بشقاب به دست بیرون اومد.
جلوی کولر وایساد و چند دقیقه جلوی بادش گرفت تا خنک بشه که دیگه تحمل نکردم و رو بهش گفتم:
- بیار بسه! خنک شد؛ مردم از گشنگی!
متعجب بهم خیره شد و با خنده بشقاب رو جلوم گذاشت و گفت:
- مواظب باش نسوزی، هنوز یکم داغه!
از دستش گرفتم و بدون اینکه جواب بدم یکسره همش رو خوردم و حتی یک لحظه سرم رو بالا نیاوردم تا حتی نفس بکشم!
بشقاب که خالی شد نگاهی بهش انداختم و خواستم بهش بگم تا دوباره واسم بیاره که با چهره متعجبش رو به رو شدم.
سری تکون دادم یعنی چیشده که آب دهنش رو قورت داد و لب زد:
- خودتی فاطمه؟ تو رو خدا بگو میلت به غذا برگشته!
بشقاب رو جلوش گرفتم و گفتم:
- میشه واسم دوباره بیاری؟ اصلاً سیر نشدم! انگار تا گلوم هم نرسید!
بشقاب رو از دستم گرفت و گفت:
- والا تا همین دیشب یک پنجم این رو به زور میخوردی من چه بفهمم یه شبه اینطوری شدی؟!
از جا بلند شد و توی آشپزخونه رفت و باز با بشقاب پر برگشت و وقتی برام خنکش کرد جلوم گذاشت و من باز مثل دفعه اول خوردم.
هر چهقدر میخوردم حس میکردم سیر نمیشم تا اینکه بعد از چهارتا بشقاب هر کاری کردم امیرعلی دیگه واسم نداد و گفت اینطوری مریض میشی و همونجا کنارم خوابید و من رو هم وادار به خواب کرد اما مگه قابلمه روی گاز میذاشت من چشم روی هم بذارم؟!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_775 با خنده از جاش بلند شد و گفت: - رو چشمه
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_776
سعی کردم یکم تحمل کنم و بعد از نیم ساعت که امیرعلی خوابش عمیق شد آروم دستش رو از دورم باز کردم و از جا بلند شدم.
سمت آشپزخونه رفتم و بیخیال برداشتن بشقاب شدم و فقط یه قاشق و قابلمه رو برداشتم.
همونجا نشستم و در حد خفگی خوردم! امیرعلی هم یه قابلمه پر درست کرده بود و به قول خودش میخواست تا چند روز بذاره و حتی اگه نخورم به زور به خوردم بده که خودم امشب همهاش رو زمین زدم!
نمیدونم چه مدت گذشته بود که تمام و کمال خوردم و خواستم از جا بلند بشم که قابلمه از دستم افتاد و با صدای بدی به زمین خورد! بدتر از این نمیشد! تا خواستم حرکتی انجام بدم امیرعلی با خیز سمتم قدم برداشت و وقتی لامپ رو زد و من و قابلمه رو اونطور دید خیره فقط تماشام کرد.
میترسیدم از اینکه دعوام کنه بهخاطر همین قبل از لب باز کردنش گفتم:
- همش تقصیر خودت بود! اگه میدادی همش رو بخورم تا سیر بشم منم این موقع شب اینطوری نمیاومدم اینها رو بخورم! چرا درک نمیکنی حاملهام؟
همونطور که یهتای ابروش بالا افتاده بود لب زد:
- طلبکارم که هستی؟!
لبم رو آویزون کردم و خواستم بخندونمش که آروم گفتم:
- بغ*..م میکنی؟!
آروم لبش به خنده باز شد و بعد از اینکه دستش رو لای موهای پرپشتش فرو برد گفت:
- الان این رو میگی که بیخیال این قضیه بشم؟
چیزی نگفتم که جلو اومد و قابلمه پایین پاهام رو برداشت و با خنده روی سینک گذاشت.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_776 سعی کردم یکم تحمل کنم و بعد از نیم ساعت
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_777
آروم سمت هال قدم برداشتم که در عرض چند ثانیه معلق بودنم بین زمین و هوا رو حس کردم.
امیرعلی عادت داشت اینطور من رو میگرفت و هر بار از ترس فقط و فقط هم به خودش پناه میبردم!
بازوش رو چنگ زدم و گفتم:
- نکن اینطوری امیرعلی! میترسم.
همونطور که من رو روی تخت خوابوند خودش سراغ کمد رفت که یادم افتاد چرا نصف شب رفتیم و توی هال خوابیدیم!
رو کردم سمتش و گفتم:
- بارون و رعد و برق دیگه تموم شده؟
سرش رو سمتم برگردوند و گفت:
- الان یادت اومده؟ آره تموم شده که؛ فعلاً بارون داره نمنم میاد.
یکم فکر کردم و گفتم:
- میشه بریم توی بارون؟
با قاطعیت جواب داد:
- نه! مریض میشی.
اخم کرده رو بهش گفتم:
- امیرعلی اذیت نکن؛ از وقتی باردار شدم اصلاً نمیذاری کاری انجام بدم؛ افسرده میشمها!
چپ نگاهی بهم انداخت و گفت:
- هر چهقدر هم که بخوای بلبل زبونی کنی و دست روی نقطه ضعفهای من بذاری به هیچ وجه توی بارون بیرون نمیبرمت!
کلافه پوفی کشیدم و سر جام دراز کشیدم.
اون هم بعد از اینکه لباسهاش رو آماده کرد اتو پرسی رو بالا آورد و لباسهاش رو اتو کرد.
همیشه عادت داشت هر وقت حتی سر کار هم میرفت مرتب بود و از شب قبل یا صبح زودش لباسهاش رو اتو میکرد.
قبلاً فقط من واسش اتو میکشیدم ولی از وقتی دکتر استراحت مطلق بهم داد اصلاً نمیذاشت حتی لباسهای خودم رو اتو بزنم.
واقعاً از این وضع و ممنوعیتهاش خسته شده بودم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_777 آروم سمت هال قدم برداشتم که در عرض چند ث
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_778
نمیدونستم چطور به این اجازه میده که صبح بعد از نماز نمیخوابم و میرم صبحونهاش رو حاضر میکنم و تا تموم شدنش و رفتش از خونه نمیخوابم! فکر کنم به این فکر نکرده بود که باز بهش گیر نمیداد.
- فاطمه؟!
با صدای بلندش که صدام کرد به خودم اومدم و رو بهش گفتم:
- ترسیدم! چرا داد میزنی؟
همونطور که اخم داشت سری تکون و گفت:
- یک ساعته دارم صدات میکنم! نمیشنوی؟
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- تو فکر بودم.
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- فکرِ چی؟
نمیخواستم جواب بدم ولی یادم افتاد امیرعلی هیچ جوره بیخیال یه قضیه نمیشه.
- هیچی، به این فکر میکردم توی این مدت چهقدر محدودیت واسم درست کردی!
یهتای ابروش بالا پرید.
- محدودیت؟ از کدوم محدودیت حرف میزنی؟ این چیزهایی که من گفتم یه چیزهای عادیه! نمیدونم تو چرا بهش میگی محدودیت!
سرم رو روی بالشت فشار دادم و گفتم:
- ولی تو اصلاً نمیذاری من کاری رو انجام بدم، این عادیه؟
کلافه سرش رو تکون داد و بعد از چند ثانیه گفت:
- فکر کنم یادت رفته دکتر ماهِ قبل چی بهت گفت؟!
چپ نگاهی بهش کردم و گفتم:
- نه خیر یادم نرفته! ولی نگفت هم اصلاً نذاری کاری رو انجام بدم!
از حالت اخم کردنش فهمیدم عصبیاش کردم!
- فاطمه! دکتر گفت اونقدر استراحت مطلق توی این زمان نیازه که کارهای ضروری و شخصی خودت هم بهزور باید تنهایی انجام بدی! یادت رفته گفت چه مدت خطرناکی رو داری میگذرونی؟ چرا اصلاً به این چیزها فکر نمیکنی؟ چرا فقط حرفهای من رو محدودیت واسه خودت تصور میکنی؟
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_778 نمیدونستم چطور به این اجازه میده که صبح
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_779
به ولله که تو باید بیشتر از من که بهت میگم مواظب باشی! یادت رفته دکتر گفت اگه حتی یکم ناپرهیزی کنی ممکنه بچه توی همین هفت ماه از بین...
کلمه آخرش رو خورد و روی صندلی نشست و همونطور که صورتش بدجور قرمز شده بود موهاش رو توی چنگش گرفت.
راست میگفت! من بعضی وقتها یادم میرفت که توی چه شرایطیام و یه سرماخوردگی سادهام ممکنه چه بلایی سر هر دومون بیاره مخصوصاً توی شرایط سختی که من داشتم!
از حرفهاش بیشتر از اینکه فکرش رو میکردم ترسیدم و تا چند دقیقه که اون همونطور موهاش رو توی چنگش گرفته بود نفسنفس میزدم و هیچ کاری از دستم بر نمیاومد.
نمیدونم چه مدت گذشته بود که بغضِ گلوم رو قورت دادم و نفسِ عمیقی کشیدم تا شاید بهتر بشم.
آروم از تخت پایین اومدم و سمت امیرعلی رفتم.
با اینکه فهمید کنارش وایسادم ولی عکسالعملی از خودش نشون نداد.
این روزها خیلی پریشون بود و همش بهخاطر حرفهای دکتر بود که یک ماهِ پیش بهش زده بود.
آروم خم شدم و روی تکتک انگشتهاش رو بو*سیدم؛ بعد از اینکه واسه دهتا انگشتش اینکار رو کردم سرم رو بلند کردم و آروم دستش رو از توی موهاش بیرون کشیدم.
با احتیاط کنار پاهاش نشستم و سرم رو بالا بردم تا بتونم صورتش رو ببینم.
با چهره جدیاش که دیگه واسه همه عادی قلمداد میشد لبخندی زدم.
هنوز حالش خوب نبود ولی بهتر از قبل شده بود.
مثل همیشه توی این شرایط شیطونیام گل کرد و مظلوم سرم رو زیر صورتش بردم.
لبخندی گوشه لبش جا خوش کرد.
با دیدن لبخندش آروم رو بهش گفتم:
- من رو میبخشی؟!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_779 به ولله که تو باید بیشتر از من که بهت می
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_780
دستِ پهن و مردونهاش رو جلو آورد و روی گونهام کشید و گفت:
- تو من رو ببخش؛ زیاده روی کردم.
لبخندی به روش زدم و همونطور سرم رو به زانوهاش تکیه دادم.
سرم خیلی درد میکرد و بدجور خوابم میاومد.
انگار فهمید که همونموقع رو بهم گفت:
- پاشو بریم یکم بخوابیم؛ امشب اصلاً خواب به چشمهات نیاومده.
بدون اینکه چیزی بگم دستش رو گرفتم و از جا بلند شدم.
روی تخت دراز کشیدم که اون هم کنارم خوابید.
من رو سمت خودش برگردوند و موهام رو نوازش کرد.
- امیرعلی؟!
لبش رو تر کرد و گفت:
- جونِ امیرعلی؟!
چند تا تارِ مویی که توی صورتم پخش شده بود رو پشت گوشم زدم و گفتم:
- امشب خیلی خسته شدی، میشه... فردا نری؟
- کجا نرم؟ شرکت؟
سرم رو تکون دادم و گفتم:
- اوهوم.
لبخندی به روم زد و گفت:
- بهخاطر خستگی و نخوابیدن امشبم میگی یا دوست داری فردا رو کلاً پیشت بمونم جغله؟!
دوباره هم نشد! همیشه فکرم رو میخوند و با اینکه دوست نداشتم بدونه اما اون به سادگی میفهمید چی توی دلم داره میگذره؛ با این حال از رو نرفتم و گفتم:
- حالا هر چی! میشه نری؟
نمیدونم چیشد که جلوتر اومد و آروم کنارِ خط لبم رو ب*...د.
- دلم میخواد یه دل سیر فقط بشینم و بوت کنم! چرا اینقدر جذابی آخه دختر؟!
لبخندی روی لبم نشست.
- حتی الان؟ وقتی که با وجودِ بارداریام دیگه هیچ کدوم از لباسهام اندازهام نیست؟
کنارِ گوشهام خندید و گفت:
- دیوونهای بهخدا! این فکرها چیه میکنی؟ یکم دیگه صبر کنی و اون کوچولو بهدنیا بیاد بازم میشی همونطور که قبلاً بودی؛ تو همه طوره واسه من جذابی کوچولو!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_780 دستِ پهن و مردونهاش رو جلو آورد و روی گ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_781
حرفهاش آدم رو دیوونه میکرد! با وجود این چند سال باز با هر کلمهاش ذوق میکردم؛ وقتی که کلمه "دوستت دارم" رو از زبونش میشنیدم مثل بار اول قلبم شروع به کوبش میکرد و هر بار من رو لو میداد که چهقدر دیوونه این مَردم!
دیگه نمیتونستم بیشتر از این بیدار بمونم، هر کاری کردم بیشتر چشمهام باز باشه و بتونم توی همون احساس بهش خیره بشم نتونستم و چشمهام به هم دوخته شد.
هنوز چشمهام گرم نشده بود که صدای اذان رو شنیدم.
دست امیرعلی رو که کنارم بود فشار دادم و گفتم:
- امیر سرم درد میکنه! چیکار کنم؟
حس کردم که از جا بلند شد و نشست.
دستش رو روی صورتم گذاشت و چند ثانیه بعد صداش رو نزدیک گوشم حس کردم.
- میدونم خستهای دورت بگردم، پاشو پنج دقیقه نمازت رو بخون از وقت نگذره؛ پاشو عمرم.
بهزور چشمهام رو باز کردم و از جا بلند شدم.
دستم رو گرفت و کمکم کرد تا آشپزخونه برم و بعد از اینکه وضو گرفتم باز دستم رو گرفت و من رو سمت اتاق برد.
از بس خسته بودم دیگه جونی توی تنم نمونده بود که همونموقع با خنده هیستریکی رو به آسمون لب زدم:
- خدایا اینها رو یادت نرهها!
صدای امیرعلی رو شنیدم که با قهقهه کنار گوشهام خندید و من هم با شنیدن صدای اون خندهام گرفت.
همونطور که میخندید گفت:
- نگران نباش، خدا هیچی رو یادش نمیره!
لبخندی به روش زدم و گفتم:
- از بس خسته بودم اصلاً نفهمیدم چی گفتم.
سری تکون داد و گفت:
- فهمیدم.
چادرم رو دستم داد که بعد از سر کردنش نشستم و اونهم جلوم قامت بست و باهم نماز رو به جماعت خوندیم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】