eitaa logo
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
19.6هزار دنبال‌کننده
437 عکس
49 ویدیو
61 فایل
﷽ متولـد :¹⁴⁰¹.⁹.³ { #کیفیتی‌که‌لمس‌می‌کنید } دلِ نازک به نگاهِ کجی آزرده شود.. اثری خاص از فاطمه پناهنده✍ کپی‌ کردن رمان حرام و پیگرد قانونی دارد❌ 🌖ارتباط با نویسنده: @fadayymahdyy 🌗تعرفه تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/2880635157Cda2e57c40b
مشاهده در ایتا
دانلود
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_774 تازه خوابم داشت عمیق می‌شد که یهو چشم‌ها
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 با خنده از جاش بلند شد و گفت: - رو چشم‌هام! تو فقط بگو می‌خوام غذا بخورم، با سر واست میارم! لبخندی به روش زدم که داخل آشپزخونه شد و بشقاب به دست بیرون اومد. جلوی کولر وایساد و چند دقیقه جلوی بادش گرفت تا خنک بشه که دیگه تحمل نکردم و رو بهش گفتم: - بیار بسه! خنک شد؛ مردم از گشنگی! متعجب بهم خیره شد و با خنده بشقاب رو جلوم گذاشت‌ و گفت: - مواظب باش نسوزی، هنوز یکم داغه! از دستش گرفتم و بدون این‌که جواب بدم یک‌سره همش رو خوردم و حتی یک لحظه سرم رو بالا نی‌اوردم تا حتی نفس بکشم! بشقاب که خالی شد نگاهی بهش انداختم و خواستم بهش بگم تا دوباره واسم بیاره که با چهره متعجبش رو به رو شدم. سری تکون دادم یعنی چی‌شده که آب دهنش رو قورت داد و لب زد: - خودتی فاطمه؟ تو رو خدا بگو میلت به غذا برگشته! بشقاب رو جلوش گرفتم و گفتم: - میشه واسم دوباره بیاری؟ اصلاً سیر نشدم! انگار تا گلوم هم نرسید! بشقاب رو از دستم گرفت و گفت: - والا تا همین دیشب یک پنجم این رو به زور می‌خوردی من چه بفهمم یه شبه این‌طوری شدی؟! از جا بلند شد و توی آشپزخونه رفت و باز با بشقاب پر برگشت و وقتی برام خنکش کرد جلوم گذاشت‌ و من باز مثل دفعه اول خوردم. هر چه‌قدر می‌خوردم حس می‌کردم سیر نمیشم تا این‌که بعد از چهارتا بشقاب هر کاری کردم امیرعلی دیگه واسم نداد و گفت این‌طوری مریض می‌شی و همون‌جا کنارم خوابید و من رو هم وادار به خواب کرد اما مگه قابلمه روی گاز می‌ذاشت من چشم روی هم بذارم؟! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_775 با خنده از جاش بلند شد و گفت: - رو چشم‌ه
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 سعی کردم یکم تحمل کنم و بعد از نیم ساعت که امیرعلی خوابش عمیق شد آروم دستش رو از دورم باز کردم و از جا بلند شدم. سمت آشپزخونه رفتم و بی‌خیال برداشتن بشقاب شدم و فقط یه قاشق و قابلمه رو برداشتم. همون‌جا نشستم و در حد خفگی خوردم! امیرعلی هم یه قابلمه پر درست کرده بود و به قول خودش می‌خواست تا چند روز بذاره و حتی اگه نخورم به زور به خوردم بده که خودم امشب همه‌اش رو زمین زدم! نمی‌دونم چه مدت گذشته بود که تمام و کمال خوردم و خواستم از جا بلند بشم که قابلمه از دستم افتاد و با صدای بدی به زمین خورد! بدتر از این‌ نمی‌شد! تا خواستم حرکتی انجام بدم امیرعلی با خیز سمتم قدم برداشت و وقتی لامپ رو زد و من و قابلمه رو اون‌طور دید خیره فقط تماشام کرد. می‌ترسیدم از این‌که دعوام کنه به‌خاطر همین قبل از لب باز کردنش گفتم: - همش تقصیر خودت بود! اگه می‌دادی همش رو بخورم تا سیر بشم منم این موقع شب این‌طوری نمی‌اومدم این‌ها رو بخورم! چرا درک نمی‌کنی حامله‌ام؟ همون‌طور که یه‌تای ابروش بالا افتاده بود لب زد: - طلبکارم که هستی؟! لبم رو آویزون کردم و خواستم بخندونمش که آروم گفتم: - بغ*..م می‌کنی؟! آروم لبش به خنده باز شد و بعد از این‌که دستش رو لای موهای پرپشتش فرو برد گفت: - الان این رو میگی که بی‌خیال این قضیه بشم؟ چیزی نگفتم که جلو اومد و قابلمه پایین پاهام رو برداشت و با خنده روی سینک گذاشت. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_776 سعی کردم یکم تحمل کنم و بعد از نیم ساعت
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 آروم سمت هال قدم برداشتم که در عرض چند ثانیه معلق بودنم بین زمین و هوا رو حس کردم. امیرعلی عادت داشت این‌طور من رو می‌گرفت و هر بار از ترس فقط و فقط هم به خودش پناه می‌بردم! بازوش رو چنگ زدم و گفتم: - نکن این‌طوری امیرعلی! می‌ترسم. همون‌طور که من رو روی تخت خوابوند خودش سراغ کمد رفت که یادم افتاد چرا نصف شب رفتیم و توی هال خوابیدیم! رو کردم سمتش و گفتم: - بارون و رعد و برق دیگه تموم شده؟ سرش رو سمتم برگردوند و گفت: - الان یادت اومده؟ آره تموم شده که؛ فعلاً بارون داره نم‌نم‌ میاد. یکم فکر کردم و گفتم: - میشه بریم توی بارون؟ با قاطعیت جواب داد: - نه! مریض میشی. اخم کرده رو بهش گفتم: - امیرعلی اذیت نکن؛ از وقتی باردار شدم اصلاً نمی‌ذاری کاری انجام بدم؛ افسرده میشم‌ها! چپ نگاهی بهم انداخت و گفت: - هر چه‌قدر هم که بخوای بلبل زبونی کنی و دست روی نقطه ضعف‌های من بذاری به هیچ وجه توی بارون بیرون نمی‌برمت! کلافه پوفی کشیدم و سر جام دراز کشیدم. اون هم بعد از این‌که لباس‌هاش رو آماده کرد اتو پرسی رو بالا آورد و لباس‌هاش رو اتو کرد. همیشه عادت داشت هر وقت حتی سر کار هم می‌رفت مرتب بود و از شب قبل یا صبح زودش لباس‌‌هاش رو اتو می‌کرد. قبلاً فقط من واسش اتو می‌کشیدم ولی از وقتی دکتر استراحت مطلق بهم داد اصلاً نمی‌ذاشت حتی لباس‌های خودم رو اتو بزنم. واقعاً از این وضع و ممنوعیت‌هاش خسته شده بودم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_777 آروم سمت هال قدم برداشتم که در عرض چند ث
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 نمی‌دونستم چطور به این اجازه میده که صبح بعد از نماز نمی‌خوابم و میرم صبحونه‌اش رو حاضر می‌کنم و تا تموم شدنش و رفتش از خونه نمی‌خوابم! فکر کنم به این فکر نکرده بود که باز بهش گیر نمی‌داد. - فاطمه؟! با صدای بلندش که صدام کرد به خودم اومدم و رو بهش گفتم: - ترسیدم! چرا داد می‌زنی؟ همون‌طور که اخم داشت سری تکون و گفت: - یک ساعته دارم صدات می‌کنم! نمی‌شنوی؟ شونه‌ای بالا انداختم و گفتم: - تو فکر بودم. نگاهی بهم انداخت و گفت: - فکرِ چی؟ نمی‌خواستم جواب بدم ولی یادم افتاد امیرعلی هیچ جوره بی‌خیال یه قضیه نمیشه. - هیچی، به این فکر می‌کردم توی این مدت چه‌قدر محدودیت واسم درست کردی! یه‌تای ابروش بالا پرید. - محدودیت؟ از کدوم محدودیت حرف می‌زنی؟ این چیزهایی که من گفتم یه چیزهای عادیه! نمی‌دونم تو چرا بهش می‌گی محدودیت! سرم رو روی بالشت فشار دادم و گفتم: - ولی تو اصلاً نمی‌ذاری من کاری رو انجام بدم، این عادیه؟ کلافه سرش رو تکون داد و بعد از چند ثانیه گفت: - فکر کنم یادت رفته دکتر ماهِ قبل چی بهت گفت؟! چپ نگاهی بهش کردم و گفتم: - نه خیر یادم نرفته! ولی نگفت هم اصلاً نذاری کاری رو انجام بدم! از حالت اخم کردنش فهمیدم عصبی‌اش کردم! - فاطمه! دکتر گفت اون‌قدر استراحت مطلق توی این زمان نیازه که کارهای ضروری و شخصی خودت هم به‌زور باید تنهایی انجام بدی! یادت رفته گفت چه مدت خطرناکی رو داری می‌گذرونی؟ چرا اصلاً به این چیزها فکر نمی‌کنی؟ چرا فقط حرف‌های من رو محدودیت واسه خودت تصور می‌کنی؟ ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_778 نمی‌دونستم چطور به این اجازه میده که صبح
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 به ولله که تو باید بیشتر از من که بهت میگم مواظب باشی! یادت رفته دکتر گفت اگه حتی یکم ناپرهیزی کنی ممکنه بچه توی همین هفت ماه از بین... کلمه آخرش رو خورد و روی صندلی نشست و همون‌طور که صورتش بدجور قرمز شده بود موهاش رو توی چنگش گرفت. راست می‌گفت! من بعضی وقت‌ها یادم می‌رفت که توی چه شرایطی‌ام و یه سرماخوردگی ساده‌ام ممکنه چه بلایی سر هر دومون بیاره مخصوصاً توی شرایط سختی که من داشتم! از حرف‌هاش بیشتر از این‌که فکرش رو می‌کردم ترسیدم و تا چند دقیقه که اون همون‌طور موهاش رو توی چنگش گرفته بود نفس‌نفس می‌زدم و هیچ کاری از دستم بر نمی‌اومد. نمی‌دونم چه مدت گذشته بود که بغضِ گلوم رو قورت دادم و نفسِ عمیقی کشیدم تا شاید بهتر بشم. آروم از تخت پایین اومدم و سمت امیرعلی رفتم. با این‌که فهمید کنارش وایسادم ولی عکس‌العملی از خودش نشون نداد. این روزها خیلی پریشون بود و همش به‌خاطر حرف‌های دکتر بود که یک ماهِ پیش بهش زده بود. آروم خم شدم و روی تک‌‌تک انگشت‌هاش رو بو*سیدم؛ بعد از این‌که واسه ده‌تا انگشتش این‌کار رو کردم سرم رو بلند کردم و آروم دستش رو از توی موهاش بیرون کشیدم. با احتیاط کنار پاهاش نشستم و سرم رو بالا بردم تا بتونم صورتش رو ببینم. با چهره جدی‌اش که دیگه واسه همه عادی قلمداد می‌شد لبخندی زدم. هنوز حالش خوب نبود ولی بهتر از قبل شده بود. مثل همیشه توی این شرایط شیطونی‌ام گل کرد و مظلوم سرم رو زیر صورتش بردم. لبخندی گوشه لبش جا خوش کرد. با دیدن لبخندش آروم رو بهش گفتم: - من رو می‌بخشی؟! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_779 به ولله که تو باید بیشتر از من که بهت می
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 دستِ پهن و مردونه‌اش رو جلو آورد و روی گونه‌ام کشید و گفت: - تو من رو ببخش؛ زیاده روی کردم. لبخندی به روش زدم و همون‌طور سرم رو به زانوهاش تکیه دادم‌. سرم خیلی درد می‌کرد و بدجور خوابم می‌اومد. انگار فهمید که همون‌موقع رو بهم گفت: - پاشو بریم یکم بخوابیم؛ امشب اصلاً خواب به چشم‌هات نی‌اومده. بدون این‌که چیزی بگم دستش رو گرفتم و از جا بلند شدم. روی تخت دراز کشیدم که اون هم کنارم خوابید‌. من رو سمت خودش برگردوند و موهام رو نوازش کرد. - امیرعلی؟! لبش رو تر کرد و گفت: - جونِ امیرعلی؟! چند تا تارِ مویی که توی صورتم پخش شده بود رو پشت گوشم زدم و گفتم: - امشب خیلی خسته شدی، میشه... فردا نری؟ - کجا نرم؟ شرکت؟ سرم رو تکون دادم و گفتم: - اوهوم. لبخندی به روم زد و گفت: - به‌خاطر خستگی و نخوابیدن امشبم میگی یا دوست داری فردا رو کلاً پیشت بمونم جغله؟! دوباره هم نشد! همیشه فکرم رو می‌خوند و با این‌که دوست نداشتم بدونه اما اون به سادگی می‌فهمید چی توی دلم داره می‌گذره؛ با این حال از رو نرفتم و گفتم: - حالا هر چی! میشه نری؟ نمی‌دونم چی‌شد که جلوتر اومد و آروم کنارِ خط لبم رو ب*...د. - دلم می‌خواد یه دل سیر فقط بشینم و بوت کنم! چرا این‌قدر جذابی آخه دختر؟! لبخندی روی لبم نشست. - حتی الان؟ وقتی که با وجودِ بارداری‌ام دیگه هیچ کدوم از لباس‌هام اندازه‌ام نیست؟ کنارِ گوش‌هام خندید و گفت: - دیوونه‌ای به‌خدا! این فکرها چیه می‌کنی؟ یکم دیگه صبر کنی و اون کوچولو به‌دنیا بیاد بازم میشی همون‌‌طور که قبلاً بودی؛ تو همه طوره واسه من جذابی کوچولو! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_780 دستِ پهن و مردونه‌اش رو جلو آورد و روی گ
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 حرف‌هاش آدم رو دیوونه می‌کرد! با وجود این چند سال باز با هر کلمه‌اش ذوق می‌کردم؛ وقتی که کلمه "دوستت دارم" رو از زبونش می‌شنیدم مثل بار اول قلبم شروع به کوبش می‌کرد و هر بار من رو لو می‌داد که چه‌قدر دیوونه این مَردم! دیگه نمی‌تونستم بیشتر از این بیدار بمونم، هر کاری کردم بیشتر چشم‌هام باز باشه و بتونم توی همون احساس بهش خیره بشم نتونستم و چشم‌هام به هم دوخته شد. هنوز چشم‌هام گرم نشده بود که صدای اذان رو شنیدم. دست امیرعلی رو که کنارم بود فشار دادم و گفتم: - امیر سرم درد می‌کنه! چی‌کار کنم؟ حس کردم که از جا بلند شد و نشست. دستش رو روی صورتم گذاشت و چند ثانیه بعد صداش رو نزدیک گوشم حس کردم. - می‌دونم خسته‌ای دورت بگردم، پاشو پنج دقیقه نمازت رو بخون از وقت نگذره؛ پاشو عمرم. به‌زور چشم‌هام رو باز کردم و از جا بلند شدم. دستم رو گرفت و کمکم کرد تا آشپزخونه برم و بعد از این‌که وضو گرفتم باز دستم رو گرفت و من رو سمت اتاق برد. از بس خسته بودم دیگه جونی توی تنم نمونده بود که همون‌موقع با خنده هیستریکی رو به آسمون لب زدم: - خدایا این‌ها رو یادت نره‌ها! صدای امیرعلی رو شنیدم که با قهقهه کنار گوش‌هام خندید و من هم با شنیدن صدای اون خنده‌ام گرفت. همون‌طور که می‌خندید گفت: - نگران نباش، خدا هیچی رو یادش نمیره! لبخندی به روش زدم و گفتم: - از بس خسته بودم اصلاً نفهمیدم چی گفتم. سری تکون داد و گفت: - فهمیدم. چادرم رو دستم داد که بعد از سر کردنش نشستم و اون‌هم جلوم قامت بست و باهم نماز رو به جماعت خوندیم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_781 حرف‌هاش آدم رو دیوونه می‌کرد! با وجود ای
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 تموم که شد خواستم از جا بلند شدم که زود دستش رو که داشت دعا می‌خوند به صورتش کشید و سمتم اومد. دست‌هام رو گرفت و کمکم کرد از جام بلند بشم. از بس سرم درد می‌کرد رسماً داشتم همه چیز رو تار می‌دیدم. خودم رو به تخت که رسوندم و توی جام خوابیدم و زود پتو رو روی سرم کشیدم. تازه داشت چشم‌هام روی هم بسته می‌شد که پتو از روی سرم برداشته شد. قبل از این‌که بخوام چشم‌هام رو باز کنم امیرعلی آروم گفت: - خفه میشی عمرم، پتو روی صورتت ننداز. برخلاف هر بار که باهاش لج می‌کردم و بحث رو تا جایی می‌کشوندم که با خنده اون رو هم مجبور می‌کردم کاری که دارم می‌کنم رو اون هم انجام بده اون‌شب اصلاً دیگه جونی واسم نمونده بود که بخوام حرفی بزنم. چند دقیقه بعد با تکون خوردن تخت فهمیدم امیرعلی اومده و کنارم خوابیده. آروم لب باز کردم: - می‌مونی پیشم امروز رو؟ دستش رو روی موهام کشید ولی جون نداشتم چشم‌هام رو باز کنم و نگاهش کنم. - حالا یه کاریش می‌کنم، تو راحت بخواب. آب دهنم رو قورت دادم و طولی نکشید که چشم‌هام به هم دوخته شد. *** بالاخره امیرعلی راضی شد که همراهشون برای سیسمونی بچه‌ام برم؛ واقعاً خیلی چرت بود که امیرعلی می‌گفت چون وضعم بده همراهشون نرم! اون روز عماد و آوا و حمید و مهدیه هم بودن و همگی با هم برنامه ریزی کردیم که باهم به خرید بریم. وقتی به این فکر می‌کردم که فروشنده سه تا زن باردار رو باهم می‌دید زیرِ خنده می‌زدم. بعد از آماده شدنم جلوی آینه وایسادم و دستی به صورتم کشیدم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_782 تموم که شد خواستم از جا بلند شدم که زود
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 روسری‌ام رو سرم کردم که با نگاه کردنم توی آینه دیدم که امیرعلی پشتم وایساده بود. لبخندی زدم که جلوتر اومد و چونه‌اش رو روی شونه‌ام گذاشت. سرش رو توی گودی گردنم فرو برد و گفت: - چرا این‌قدر بوت خوبه آخه؟! لبم به خنده باز شد ولی چیزی نگفتم که با زنگ خوردن گوشی‌اش صاف وایساد و جواب عماد رو داد. زود تمومش کرد ولی قبل از این‌که بخواد کاری کنه گفتم: - امیرعلی ببین لباسم رو! اصلاً دیگه نمی‌تونم واسه پیرهن‌هام کمربند ببندم، فقط باید اون‌هایی که کش بالا داره بپوشم؛ دوست ندارم این لباس‌ها رو! اَه. سری تکون داد و نفس عمیقی سر داد؛ با این‌حال دستش رو دور کمرم حلقه کرد و گفت: - دورت بگردم نگران نباش! تا یکی دوماه دیگه همون باربی قبل میشی؛ این‌قدر خودت رو اذیت نکن. لبخندی به روش زدم که گونه‌ام رو بو*..ید و چادرم رو دستم داد و با صدای رگباری زنگ در از اتاق بیرون رفت. مطمئن بودم عماد بود و اون همیشه زنگ در رو این‌طوری می‌زد و هر چی آوا می‌گفت باز کارِ خودش رو می‌کرد. چادرم رو روی سرم انداختم و از اتاق بیرون رفتم. همون‌طور که فهمیدم عماد بود و مثل همیشه باز با هم به شوخی دعواشون گرفته بود و توی سر و کله هم می‌زدن و آوا با تاسف بهشون نگاه می‌کرد. جلوتر رفتم و کنار آوا وایسادم و بعد از سلام کردن باهاش خودش رو بهم گفت: - می‌بینی به‌خدا؟! دو روز دیگه باید بشینم عماد رو بزرگ کنم یا این بچه‌ رو؟ با خنده گفتم: - تو رو خدا نگاه کن چه‌جوری مثل بچه راهنمایی‌ها به جون سر و کله هم افتادن. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_783 روسری‌ام رو سرم کردم که با نگاه کردنم تو
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 عماد حتی حضور من رو هم نفهمیده بود و با امیرعلی همون‌طور دعوا داشتن؛ تا چشمش بهم خورد با خنده از امیرعلی فاصله گرفت و کنار آوا وایساد و گفت: - سلام زن‌داداش، شرمنده متوجه نشدم اومدین. جوابش رو دادم که همون‌موقع دوباره زنگ در به صدا در اومد. امیرعلی رفت جلو و در رو باز کرد؛ مهدیه و حمید بودن. اون‌ها هم داخل اومدن و بعد از احوال پرسی هر کاری کردم بشینن قبول نکردن و گفتن دیر شده بهتره زودتر بریم. با هم از خونه بیرون زدیم و هر کس طرف ماشین خودش رفت. توی ماشین که نشستم صندلی رو خوابوندم و گفتم: - آخيش... کمرم شکست! امیرعلی به محض شنیدن این حرف من با ضرب سرش رو سمتم برگردوند که قبل از بازجویی کردنش لب زدم: - نه... حالم خوبه! فقط... یکم زیادی وایسادم، یه کوچولو کمرم درد گرفت. همون‌طور که اخم کرده بود گفت: - آره خیلی کوچولوئه که کمرت می‌خواسته بشکنه! پوف کلافه‌ای کشیدم و گفتم: - این‌قدر گیر نده تو رو خدا! طوری‌ام نیست. چپ نگاهی بهم انداخت که فهمیدم نباید این رو می‌گفتم و حتی خودمم می‌دونستم که وضعیت من جدیه! دیگه حرفی نزدم و چشم‌هام رو روی گذاشتم. بعضی وقت‌ها اون‌قدر جدی می‌شد که با خودم می‌گفتم کارم ساخته‌ است و تنها کاری که می‌کردم سکوت بود تا عصبانیتش بخوابه ولی بعد از اون‌هم خوب تلافی‌اش رو سرش در می‌آوردم! حدود یک ساعت گذشته بود که به پاساژی که مهدیه معرفی کرده بود رسیدیم. امیرعلی که ماشین رو پارک کرد زود صندلی رو درست کردم و دسته در رو کشیدم و خواستم پیاده بشم که دستم اسیر دستش شد. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_784 عماد حتی حضور من رو هم نفهمیده بود و با
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 به محض این‌که سمتش برگشتم جلو اومد و روی ل*..م رو ب*..ید و بعد از چندین ثانیه توی چشم‌هام خیره شد و گفت: - ببخش اگه بعضی وقت‌ها خیلی عصبی میشم طوری که می‌ترسی ازم. از کارش شکه شده بودم و فقط توی چشم‌هاش نگاه می‌کردم که با ضربه‌ای که به شیشه سمت امیرعلی خورد از جا پریدم. امیرعلی ترسیدن من رو که دید باز عصبانیتش فوران کرد و با ضرب در سمت خودش رو باز کرد. با آخی که شنیدم فهمیدم عماد بود و پشت در وایساده بود که امیرعلی در رو باز کرد، محکم توی صورتش فرود اومده بود. زود از ماشین پیاده شدم و اون سمت رفتم‌. عماد اما انگار وضعش خیلی بد بود که با اشاره دست‌هاش روی یه سنگ نشست. حمید و مهدیه هم اومدن و جلو وایسادن؛ فکر کنم فقط آوا می‌فهمید عماد چش شده که اون‌طور گریه توی چشم‌هاش جمع شده بود و کنار پای عماد نشسته بود. امیرعلی که جلو رفت و دست عماد رو از روی صورتش برداشت دید کلِ صورتش خونیه! آوا از ترس جیغ کشید که مهدیه زود سمتش رفت و از اون‌جا بلندش کرد. امیرعلی سعی کرد دست‌ عماد رو از روی صورتش کامل برداره ولی اون فقط دست امیرعلی رو پس می‌زد و بیشتر از اون ازش عصبی بود. همون‌موقع امیرعلی داد زد: - حمید کجایی؟ یه بطری آب بیار و خودت هم بیا این‌جا حمید که پیش مهدیه و آوا وایساده بود زود سمت امیرعلی اومد و به گفته اون بطری آب رو به امیرعلی داد و دست‌های عماد رو گرفت. با این‌که خیلی می‌ترسیدم ولی نمی‌تونستم از جام جم بخورم و فقط همون‌طور می‌لرزیدم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
هجران ندیده ای تو چه دانی وصال چیست؟ ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄ @Arenyy
من تا سحر به گریه و او تا سحر به خواب دردا که قدر خواب سحر دوستم نداشت ┄┅┄┅ ❥❥❥ ┅┄┅┄ @Arenyy
سه‌تا الهی به رقیه میگید برام .؟💔🌱
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_785 به محض این‌که سمتش برگشتم جلو اومد و روی
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 امیرعلی زود صورت عماد رو شست و یا این‌که عماد اصلاً اجازه نمی‌داد ولی امیرعلی کارِ خودش رو کرد. بعد از این‌که کامل صورتش رو شست فهمید همه خون‌ها از بینی‌اش بوده. امیرعلی زود از جا بلند شد رو به حمید گفت: - آوا خانم و فاطمه پیش شماها باشن تا من عماد رو ببرم بیمارستان ببینم بینی‌اش شکسته یا نه. حمید سری به نشون تایید نشون داد و امیرعلی سمت ماشین اومد. من رو که اون‌طور دید ترسیده جلوم وایساد و گفت: - فاطمه خوبی؟ هنوز نفس‌های سنگین می‌کشیدم و نمی‌تونستم چهره پر از خونِ عماد رو از جلوی چشم‌هام دور کنم. امیرعلی بازوهام رو توی دستش فشرد و گفت: - حالت خوب نیست؟ با هر جون کندنی که بود لب باز کردم: - امیرعلی... من... می‌ترسم... . دستش رو روی صورتم کشید و گفت: - دورت بگردم چیزی نشده که! از چی می‌ترسی؟ همون‌موقع آوا جلو اومد و رو به امیرعلی گفت: - منم میام همراهتون. امیرعلی سر برگردوند و گفت: - زن داداش اون‌جا... آوا حرفش رو قطع کرد و گفت: - هر جا هست باشه، مریض بشمم مریض بشم، فقط من همراه عمادم، هر جا که بره. امیرعلی سری تکون داد که آوا نگاهش بهم افتاد و گفت: - فاطمه خوبی؟ دست امیرعلی رو فشار دادم و لب زدم: - نه... امیرعلی با ضرب سرش رو سمتم برگردوند و گفت: - چی‌شدی تو؟ دیگه نتونستم تحمل کنم و اشک چشم‌هام سرازیر شد. امیرعلی دستم رو کشید و توی بغ*..ش جام داد. - می‌ترسم... امیرعلی می‌ترسم چی‌کار کنم... . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_786 امیرعلی زود صورت عماد رو شست و یا این‌که
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 صدای مهدیه رو شنیدم که رو به امیرعلی توپید: - امیر عقل داری؟ چه‌طوری گذاشتی زنِ باردارت اون صحنه رو ببینه؟ خب معلومه این‌طوری میشه! تو نذاشتی آوا اون‌جا بمونه اون‌وقت گذاشتی فاطمه صورتِ پر خونش رو ببینه؟ خدا کنه طوری‌اش نشه. با حرف مهدیه بیشتر ترسیدم و ناخن‌هام رو توی بازوی امیرعلی فرو بردم. صدای تپش قلبش که بدجور ناموزون شده بود داشت دل من رو هم از ترس یه لرزه می‌انداخت. سرش رو آروم پایین آورد و توی گوشم پچ زد: - معذرت می‌خوام... همش تقصیر من بود... غلط کردم... تو فقط خوب باش، باشه؟ باشه فاطمه؟ الان خوبی؟ فهمیدم که امیرعلی بیشتر از من ترسیده که به خودم مسلط شدم و آروم ازش جدا شدم و گفتم: - خوبم... نگران نباش. چشم‌های همشون هنوز نگران بود که عماد با این‌که درد داشت مثل همیشه حس شوخ بودنش گل کرد و اومد جلوم وایساد و گفت: - زن‌داداش من رو نگاه! طوری‌ام شده؟ جایی‌ام خونیه؟ دست و پاهام شکسته؟ هیچی‌ام نیست والا! فقط بینی‌ام یکم خون اومد که واسه دل همتون هم که شده و آروم باشه میریم عکس می‌گیریم و تمام! نخواین این‌طوری کنین که زیر خرید در برین‌ها! حالا که امیرعلی این‌جوری کرد ناهار امروز با اونه! امیرعلی با خنده سرش رو پایین انداخت و گفت: - خرج رو دستم می‌انداری‌ها! بعدش هم خداروشکر کن که در توی صورتت خورد وگرنه خودم می‌خواستم بیام بیرون حسابت رو برسم! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_787 صدای مهدیه رو شنیدم که رو به امیرعلی توپ
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 عماد با خنده سمت ماشین رفت و گفت: - تو هم چه‌قدر کینه‌ای هستی‌ها! نفهمیدم به مولا، وقتی زدم توی شیشه فهمیدم نباید اون‌قدر محکم می‌زدم. امیرعلی سمتش رفت و گفت: - یعنی همیشه شر می‌سازی! بیا سوار شو ببینم. رو کرد به مهدیه و گفت: - آبجی با فاطمه و آوا خانم برین توی اون کافه بشنین تا ما بریم؛ اگه کارمون طول نکشید که هیچی ولی اگه دیر شد زنگ می‌زنم برگردین خونه خرید رو می‌ذاریم واسه یه وقت دیگه. آوا باز رو به امیرعلی گفت: - من این‌جا نمی‌مونم، میام! عماد با این‌که حالش بد بود و چندتا دستمال جلوی صورتش گرفته بود سمت آوا اومد و بعد از چند دقیقه که اشک این دختر رو در آورد باز هم نتونست راضی‌اش کنه و به ناچار قبول کردن که باهاشون بره. بعد از رفتنشون مهدیه اومد نزدیک و دستم رو گرفت و من رو با خودشون همراه کرد. داخل کافه شدیم و همه کنار هم نشستیم. با دیدن یه خانم که داشت نسکافه می‌خورد چشم‌هام سمتش ثابت موند. من هیچ وقت نسکافه نمی‌خوردم و حتی یه بار هم که خوردم به حدی برام بد مزه بود که تا چند روز حالم داشت بهم می‌خورد اما اون‌موقع... . آروم توی پهلوی مهدیه زدم و گفتم: - می‌خوام! با خنده سمتم برگشت و بدون این‌که بفهمه چی می‌خوام گفت: - من رو با شوهرت عوض گرفتی‌ها! چپ نگاهی بهش انداختم و گفتم: - درست بشو نیستی‌ها! لبخندی به روم زد که دیگه تحمل نکردم و گفتم: - نسکافه می خوام! مهدیه همین الان می‌خوام! با خنده رو کرد سمت حمید و گفت: - حمید نسکافه و شکلات هم بگو دوتا بیارن. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_788 عماد با خنده سمت ماشین رفت و گفت: - تو ه
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 سری تکون داد که بعد از چند ثانیه مهدیه سمتم برگشت و گفت: - فاطمه تو قبلاً نسکافه می‌خوردی؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم: - نه! اون خانومه رو دیدم داره می‌خوره منم هوس کردم. بهم نزدیک‌تر شد و با خنده گفت: - این بچه‌ دیگه چی‌ها هوس می‌کنه؟ سری تکون دادم و گفتم: - واقعاً خودت و داداشت مثل همین! شیطنت از سر و روتون می‌باره! چشمکی به روم زد و گفت: - ما اینیم دیگه! چند ثانیه که گذشت باز بهم نزدیک شد و گفت: - یادته اون موقع دبیرستانی بودیم چه‌قدر از این چرت و پرتا می‌گفتیم؟ با خنده سری تکون دادم و گفتم: - انگار همین دیروز بود که امیرعلی توی ماشین همه چیزِ دلش رو واسم رو کرد! راستی چند روز دیگه هم ایام فاطمیه شروع می‌شه‌ها! میای بریم حسینیه؟ شونه‌ای بالا انداخت و گفت: - اگه اذیت نشدم که بریم ولی فکر نمی‌کنم بتونم. - من هم خسته میشم ولی می‌خوام از همین الان بچه‌ام رو با این مجلس‌ها بزر‌گ کنم. لبخندی زد و گفت: - یادته اون‌موقع همیشه آرزویِ اینو داشتیم بچه‌هامون با هم به‌دنیا بیان؟ با خنده سرم رو پایین انداختم و گفتم: -‌وای خدا! معلومه یادمه! همون‌موقع حمید با خنده رو به مهدیه گفت: - ماهم هویج دیگه! واسه خودتون می‌گین می‌خندین نمی‌گین یکی هم این‌جا خوابش برد از بس حوصله‌اش سر رفته! مهدیه سرش رو جلوتر برد ولی فقط با خنده همون‌طور نگاهش کرد که حمید چند ثانیه بیشتر تحمل نکرد و با خنده سر جاش نشست. ("امیرعلی") توی راهرو منتظر بودیم عکسش آماده بشه و واسه دکتر نشون بدیم. چند دقیقه‌ای طول کشید ولی خبری نشد. عماد که بی‌خیال روی صندلی لم داده بود و می‌گفت شما دیوونه‌این! من هر چی میگم هیچی‌ام نیست باز باورتون نمی‌شه! ولی در مقابلش آوا بدجور استرس داشت و همش عماد رو زیر نظر داشت تا اگه حالش بد شد زود بدونه. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_789 سری تکون داد که بعد از چند ثانیه مهدیه س
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 بلاخره اسمش رو خوندن و قبل از همشون زود از جا بلند شدم و عکس رو گرفتم. بعد از حساب کردنش زود از در بیرون رفتم که صدای بلندش گوشم رو لرزوند. - امیر مریض منم تو کجا داری می‌دویی؟ وایسادم تا بهم برسن و بعد رو بهش گفتم: - من چی‌کار به تو دارم؟ عکست رو می‌خواستم که گیرم اومد. هر دوشون خندیدن که زود خودمون رو به مطب رسوندیم و چون نوبت قبلی داشتیم داخل شدیم‌. عکس رو به دکتر دادم و اون هم بعد از چند ثانیه دقیق برسی کردش گفت: - مشکلی نداره ولی... رو به عماد کرد و گفت: - این دست و دستمالت رو از جلوی صورتت بردار؛ مگه خون‌ریزی داره؟ عماد دستمال‌ها رو از جلوی صورتش برداشت و جواب داد: - آره یهویی خون میاد. دکتر بهش نزدیک شد و با تعلل لب زد: - عکس که مشکلی نداره ولی این‌طور که دارم می‌بینیم انگار بینی‌تون انحراف پیدا کرده. چشم‌های عماد بازتر از این نمی‌شد! سرش رو سمت من برگردوند و گفت: - منتظر تلافی درست و حسابی باش! دکتر که دید عماد بدجور عصبانی شده با خنده گفت: - شوخی کردم پسرم، می‌خواستم ببینم عکس‌العملت چیه. هممون پوف راحتی کشیدیم و بعد از تشکر ازش از اتاق بیرون رفتیم. همون‌موقع عماد سمت آوا برگشت و گفت: - خب خانمم، دیدی هیچی نبود؟ مگه شکستن الکیه که نشستی آبغوره گرفتی؟ خب من که گفتم دردش زیاد نیست؛ الان این‌همه راه اومدی ببین چه‌قدر هم خسته شدی. آوا در جوابش فقط گفت: - آره خسته شدم. عماد به محض شنیدن این حرف ازش با ضرب سمتش برگشت و گفت: - خسته شدی؟ خیلی خسته‌ای الان؟ جاییت درد می‌کنه؟ آوا همون‌طور بهش خیره شد که با نگاه کردن به عماد فقط چهره خودم توی نظرم اومد که چه‌قدر روی فاطمه حساس شده بودم! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_790 بلاخره اسمش رو خوندن و قبل از همشون زود
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 چند ثانیه که گذشت آوا به خنده افتاد ولی عماد همون‌طور جدی بهش خیره شده بود اما دیگه چیزی نگفت و دستش رو گرفت و سمت در خروجی راه افتادیم. خواستم بشینم که عماد رو بهم گفت: - بیا من رانندگی می‌کنم. آوا رو بهش توپید: - لازم نکرده، اصلاً! حالت بده هنوز‌ها! عماد لب باز کرد تا حرفی بزنه که در ماشین رو باز کردم و نشستم. چند دقیقه که گذشت اون‌ها هم داخل شدن و پشت نشستن. ماشین رو روشن کردم و رو به عماد گفتم: - عماد خان حالت چطوره؟ بچه‌ها منتظر خودمونن؛ اگه نمی‌تونی که بذاریم آخر هفته بعد. سرش رو بالا داد و گفت: - نه خوبم بریم؛ به زور بعد از دو ماه یه روز رو پیدا کردیم که همه مرخصی باشیم. نفسی کشیدم و به فاطمه زنگ زدم. چند تا بوق اولش بود که زود جواب داد: - جانم؟! خوبی؟ لبخندی روی لبم نشست. - خوبم عزیزم، کجایین؟ هنوز برنامه به راه هست یا برگردیم؟ - ما توی کافه نشستیم؛ اگه عماد حالش بده که برگردیم. - نه میگه بریم؛ آماده بشین الان می‌رسیم. با خنده گفت: - چشم، مواظبت کن. لبخندی زدم و گفتم: - تو هم از هر دوتاتون! صدای خنده‌اش رو شنیدم که بعد از چند ثانیه گوشی رو قطع کرد. به محض رسیدن داخل شدیم‌ و بهشون رسیدیم. با دیدن فاطمه که داشت نسکافه می‌خورد یه‌تای ابروم بالا پرید؛ اون هیچ‌وقت نسکافه نمی‌خورد... حالش ازش بهم می‌خورد! متوجه حضورمون که شدن همشون از جا بلند شدن. بعد از سلام کردن دور هم نشستیم و بعد از این‌که ماهم خستگی رفع کردیم از کافه بیرون زدیم و سمت فروشگاه رفتیم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_791 چند ثانیه که گذشت آوا به خنده افتاد ولی
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 داخل که شدیم انگار یادمون رفت که باهم اومدیم و هر کدوم یه سمتی رفتیم. با فاطمه کل فروشگاه رو از نظر گذروندیم و از هر چیزی که دوتامون می‌پسندیدم گرفتیم. موقع خرید کالسکه بچه رو به فاطمه گفتم: - یعنی وقتی به‌دنیا اومد بچه‌مون رو توی این می‌ذاریم از بیمارستان میایم خونه؟ با خنده رو بهم گفت: - آره دیگه! سری تکون دادم و یه عروسک برداشتم و گفتم: - مگه من مُردم؟ خودم محکم بغ*..ش می‌کنم... سرش رو توی سی*..ن*..ه‌ام فشار می‌دم تا باهام یکی بشه! راستی می‌دونستی هر چه‌قدر بیشتر یه بچه رو به خودت بچسپونی بیشتر بهت وابسته و شبیهت میشه؟ شونه‌ای بالا انداخت و گفت: - پس حق نداری محکم به خودت فشارش بدی! رفتم کنارش نشستم و گفتم: - اون‌وقت چرا؟ سرش رو سمتم برگردوند و گفت: - دلیل اولم رو نمی‌گم ولی دلیل دومم اینه که وقتی به دنیا اومد و بزرگ‌تر شد وقتی می‌خوای بری بیرون یا سر کار پشت سرت گریه می‌کنه من یک ساعت باید بشینم راضی‌اش کنم. با گفتن این حرفش با این‌که کنجکاو دلیل اولش بودم ولی از شدت ضعف چیزی نگفتم و با خنده سرم رو پایین انداختم. چند ثانیه که گذشت سرم رو بالا گرفتم و گفتم: - این‌ها رو نگو به من فاطمه من دیوونه میشم‌ها! خدا... می‌شنوی؟ ما داریم بچه دار میشیم‌ها! فاطمه با خنده رو بهم گفت: - الان بعد از هشت ماه یادت اومده به خدا بگی؟ گونه‌اش رو گرفتم و گفتم: - نه من هر روز میگم ولی باز بعد از این همه وقت هنوز باورم نشده! معجزه‌است به مولا! خدایا شکرت! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_792 داخل که شدیم انگار یادمون رفت که باهم او
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 باقی خریدها رو هم انجام دادیم و بعد از این‌که دیدیم بقیه زودتر از ما منتظر وایسادن سمتشون رفتیم. وسایل رو توی صندوق گذاشتم و داخل ماشین نشستم. فاطمه که مثل همیشه صندلی‌اش رو خوابونده و چشم‌هاش رو بسته بود. امروز خیلی خسته‌اش شد و وقتی در حال خرید بود مطمئنم زیاد متوجه‌اش نشد ولی الان که دراز کشید دردش سراغش اومده. دستم رو روی صورتش کشیدم که به‌زور چشم‌هاش رو باز کرد و لبخند محوی زد. - خوبی دورت بگردم؟ خیلی کمرت درد می‌کنه؟ لبش رو تر کرد و گفت: - امروز دیگه خریدهامون تکمیل شد، اشکال نداره دیگه روز آخر بود فقط زودی برسیم خونه... وای! برم روی تخت خودمون بخوابم‌ها! اوف! لبخندی به حرف‌هاش زدم و ماشین رو روشن کردم. همون‌موقع بارون شروع شد و با این‌که نم‌نم‌ بود اما قطع نمی‌شد. تقریباً نزدیک‌های خونه بودیم که پیش یه سوپر مارکت وایسادم و رو بهش گفتم: - تو چیزی نیاز نداری بیارم؟ ابرویی بالا انداخت و گفت: - نه فکر نمی‌کنم، همون‌هایی که توی لیست نوشتم حالا اگه باز یادم اومد زنگ می‌زنم. سری تکون دادم و از ماشین پیاده شدم و با ریموت ماشین رو قفل کردم. زود توی مغازه رفتم تا زیر بارون نمونم‌. چیزهایی که توی لیست بود رو گرفتم و از مغازه بیرون زدم که همون‌موقع فاطمه اومده بود بیرون که سمتش رفتم و گفتم: - چرا از ماشین اومدی بیرون؟ مگه نمی‌بینی بارونه؟ دوباره روحیه لج کردنش گل کرد و بعد از چند ثانیه خیلی ریلکس جواب داد: - گوشی‌ام شارژ نداشت می‌خواستم بهت بگم چیپس بگیری واسم، سرکه‌ای. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram