دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_789 سری تکون داد که بعد از چند ثانیه مهدیه س
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_790
بلاخره اسمش رو خوندن و قبل از همشون زود از جا بلند شدم و عکس رو گرفتم.
بعد از حساب کردنش زود از در بیرون رفتم که صدای بلندش گوشم رو لرزوند.
- امیر مریض منم تو کجا داری میدویی؟
وایسادم تا بهم برسن و بعد رو بهش گفتم:
- من چیکار به تو دارم؟ عکست رو میخواستم که گیرم اومد.
هر دوشون خندیدن که زود خودمون رو به مطب رسوندیم و چون نوبت قبلی داشتیم داخل شدیم.
عکس رو به دکتر دادم و اون هم بعد از چند ثانیه دقیق برسی کردش گفت:
- مشکلی نداره ولی...
رو به عماد کرد و گفت:
- این دست و دستمالت رو از جلوی صورتت بردار؛ مگه خونریزی داره؟
عماد دستمالها رو از جلوی صورتش برداشت و جواب داد:
- آره یهویی خون میاد.
دکتر بهش نزدیک شد و با تعلل لب زد:
- عکس که مشکلی نداره ولی اینطور که دارم میبینیم انگار بینیتون انحراف پیدا کرده.
چشمهای عماد بازتر از این نمیشد! سرش رو سمت من برگردوند و گفت:
- منتظر تلافی درست و حسابی باش!
دکتر که دید عماد بدجور عصبانی شده با خنده گفت:
- شوخی کردم پسرم، میخواستم ببینم عکسالعملت چیه.
هممون پوف راحتی کشیدیم و بعد از تشکر ازش از اتاق بیرون رفتیم.
همونموقع عماد سمت آوا برگشت و گفت:
- خب خانمم، دیدی هیچی نبود؟ مگه شکستن الکیه که نشستی آبغوره گرفتی؟ خب من که گفتم دردش زیاد نیست؛ الان اینهمه راه اومدی ببین چهقدر هم خسته شدی.
آوا در جوابش فقط گفت:
- آره خسته شدم.
عماد به محض شنیدن این حرف ازش با ضرب سمتش برگشت و گفت:
- خسته شدی؟ خیلی خستهای الان؟ جاییت درد میکنه؟
آوا همونطور بهش خیره شد که با نگاه کردن به عماد فقط چهره خودم توی نظرم اومد که چهقدر روی فاطمه حساس شده بودم!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_790 بلاخره اسمش رو خوندن و قبل از همشون زود
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_791
چند ثانیه که گذشت آوا به خنده افتاد ولی عماد همونطور جدی بهش خیره شده بود اما دیگه چیزی نگفت و دستش رو گرفت و سمت در خروجی راه افتادیم.
خواستم بشینم که عماد رو بهم گفت:
- بیا من رانندگی میکنم.
آوا رو بهش توپید:
- لازم نکرده، اصلاً! حالت بده هنوزها!
عماد لب باز کرد تا حرفی بزنه که در ماشین رو باز کردم و نشستم.
چند دقیقه که گذشت اونها هم داخل شدن و پشت نشستن.
ماشین رو روشن کردم و رو به عماد گفتم:
- عماد خان حالت چطوره؟ بچهها منتظر خودمونن؛ اگه نمیتونی که بذاریم آخر هفته بعد.
سرش رو بالا داد و گفت:
- نه خوبم بریم؛ به زور بعد از دو ماه یه روز رو پیدا کردیم که همه مرخصی باشیم.
نفسی کشیدم و به فاطمه زنگ زدم.
چند تا بوق اولش بود که زود جواب داد:
- جانم؟! خوبی؟
لبخندی روی لبم نشست.
- خوبم عزیزم، کجایین؟ هنوز برنامه به راه هست یا برگردیم؟
- ما توی کافه نشستیم؛ اگه عماد حالش بده که برگردیم.
- نه میگه بریم؛ آماده بشین الان میرسیم.
با خنده گفت:
- چشم، مواظبت کن.
لبخندی زدم و گفتم:
- تو هم از هر دوتاتون!
صدای خندهاش رو شنیدم که بعد از چند ثانیه گوشی رو قطع کرد.
به محض رسیدن داخل شدیم و بهشون رسیدیم.
با دیدن فاطمه که داشت نسکافه میخورد یهتای ابروم بالا پرید؛ اون هیچوقت نسکافه نمیخورد... حالش ازش بهم میخورد!
متوجه حضورمون که شدن همشون از جا بلند شدن.
بعد از سلام کردن دور هم نشستیم و بعد از اینکه ماهم خستگی رفع کردیم از کافه بیرون زدیم و سمت فروشگاه رفتیم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_791 چند ثانیه که گذشت آوا به خنده افتاد ولی
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_792
داخل که شدیم انگار یادمون رفت که باهم اومدیم و هر کدوم یه سمتی رفتیم.
با فاطمه کل فروشگاه رو از نظر گذروندیم و از هر چیزی که دوتامون میپسندیدم گرفتیم.
موقع خرید کالسکه بچه رو به فاطمه گفتم:
- یعنی وقتی بهدنیا اومد بچهمون رو توی این میذاریم از بیمارستان میایم خونه؟
با خنده رو بهم گفت:
- آره دیگه!
سری تکون دادم و یه عروسک برداشتم و گفتم:
- مگه من مُردم؟ خودم محکم بغ*..ش میکنم... سرش رو توی سی*..ن*..هام فشار میدم تا باهام یکی بشه! راستی میدونستی هر چهقدر بیشتر یه بچه رو به خودت بچسپونی بیشتر بهت وابسته و شبیهت میشه؟
شونهای بالا انداخت و گفت:
- پس حق نداری محکم به خودت فشارش بدی!
رفتم کنارش نشستم و گفتم:
- اونوقت چرا؟
سرش رو سمتم برگردوند و گفت:
- دلیل اولم رو نمیگم ولی دلیل دومم اینه که وقتی به دنیا اومد و بزرگتر شد وقتی میخوای بری بیرون یا سر کار پشت سرت گریه میکنه من یک ساعت باید بشینم راضیاش کنم.
با گفتن این حرفش با اینکه کنجکاو دلیل اولش بودم ولی از شدت ضعف چیزی نگفتم و با خنده سرم رو پایین انداختم.
چند ثانیه که گذشت سرم رو بالا گرفتم و گفتم:
- اینها رو نگو به من فاطمه من دیوونه میشمها! خدا... میشنوی؟ ما داریم بچه دار میشیمها!
فاطمه با خنده رو بهم گفت:
- الان بعد از هشت ماه یادت اومده به خدا بگی؟
گونهاش رو گرفتم و گفتم:
- نه من هر روز میگم ولی باز بعد از این همه وقت هنوز باورم نشده! معجزهاست به مولا! خدایا شکرت!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_792 داخل که شدیم انگار یادمون رفت که باهم او
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_793
باقی خریدها رو هم انجام دادیم و بعد از اینکه دیدیم بقیه زودتر از ما منتظر وایسادن سمتشون رفتیم.
وسایل رو توی صندوق گذاشتم و داخل ماشین نشستم.
فاطمه که مثل همیشه صندلیاش رو خوابونده و چشمهاش رو بسته بود.
امروز خیلی خستهاش شد و وقتی در حال خرید بود مطمئنم زیاد متوجهاش نشد ولی الان که دراز کشید دردش سراغش اومده.
دستم رو روی صورتش کشیدم که بهزور چشمهاش رو باز کرد و لبخند محوی زد.
- خوبی دورت بگردم؟ خیلی کمرت درد میکنه؟
لبش رو تر کرد و گفت:
- امروز دیگه خریدهامون تکمیل شد، اشکال نداره دیگه روز آخر بود فقط زودی برسیم خونه... وای! برم روی تخت خودمون بخوابمها! اوف!
لبخندی به حرفهاش زدم و ماشین رو روشن کردم.
همونموقع بارون شروع شد و با اینکه نمنم بود اما قطع نمیشد.
تقریباً نزدیکهای خونه بودیم که پیش یه سوپر مارکت وایسادم و رو بهش گفتم:
- تو چیزی نیاز نداری بیارم؟
ابرویی بالا انداخت و گفت:
- نه فکر نمیکنم، همونهایی که توی لیست نوشتم حالا اگه باز یادم اومد زنگ میزنم.
سری تکون دادم و از ماشین پیاده شدم و با ریموت ماشین رو قفل کردم.
زود توی مغازه رفتم تا زیر بارون نمونم.
چیزهایی که توی لیست بود رو گرفتم و از مغازه بیرون زدم که همونموقع فاطمه اومده بود بیرون که سمتش رفتم و گفتم:
- چرا از ماشین اومدی بیرون؟ مگه نمیبینی بارونه؟
دوباره روحیه لج کردنش گل کرد و بعد از چند ثانیه خیلی ریلکس جواب داد:
- گوشیام شارژ نداشت میخواستم بهت بگم چیپس بگیری واسم، سرکهای.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_793 باقی خریدها رو هم انجام دادیم و بعد از ا
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_794
سری تکون دادم و گفتم:
- باشه حالا برو توی ماشین بشین خیس شدیها!
شونهای بالا انداخت و گفت:
- خب خیس بشم!
پوفی کشیدم و گفتم:
- لج نکن تو رو خدا برو توی ماشین دیگه کامل
خیس شدی!
نفس کلافهای کشید و داخل ماشین نشست با اینکه از نظر من خیلی دیر شده بود و کامل خیس شده بود؛ نمیدونم چرا یه حسی بهم میگفت امشب قراره یه اتفاقی بیافته... .
داخل مغازه برگشتم و چند تا چیپس سرکهای و فلفلی و هلههوله گرفتم و سمت ماشین رفتم.
خریدها رو توی صندوق گذاشتم و رفتم نشستم.
هلههولهها رو دستش دادم و با اینکه فکر میکردم قهر کرده و نمیگیره اما از دست گرفت و همونموقع در یکیاش رو باز کرد و جلوم گرفت.
سری تکون دادم و گفتم:
- ممنونم الان نمیخورم، خودت بخور.
بدون هیچ حرفی شروع به خوردن کرد و چند دقیقهای نگذشته بود که صدای عطسهاش بلند شد.
خواستم بگم "الحمدوالله" که دوباره عطسهاش گرفت.
کلافه نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
- خدا کنه مریض نشده باشی!
سمتم برگشت و گفت:
- آره واقعاً، خودمم میترسم.
چپ نگاهی بهش انداختم و گفتم:
- اگه اینطوری بود چرا لج کردی و همونطور توی بارون موندی؟ مگه نمیگم الان سیستم بدنت ضعیفه باید بیشتر از قبل مراعات کنی؟
سرش رو روی صندلی پرت کرد ولی چیزی نگفت.
چند ثانیهای نگذشته بود که دوباره عطسهاش گرفت و بلند شد نشست.
همونطور که ابروهاش توی هم رفته بود گفت:
- وای وقتی عطسه میکنم کل تنم درد میکنه؛ قفسه سی*..ن*..ه و شکمم بیشتر!
بیخیال غر زدن سرش شدم و حواسم رو به جلوم دادم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_794 سری تکون دادم و گفتم: - باشه حالا برو تو
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_795
به خونه که رسیدیم پنج بار دیگه هم عطسه کرد و در آخر دیگه دادش در اومد و گفت:
- وای خسته شدم... مگه میشه اینطوری آدم مریض شد؟ من که سیستم ایمنی بدنم ضعیف نبود چرا امشب اینطوری شد؟!
ترمز دستی رو کشیدم و گفتم:
- تا هشت ماه نذاشتم مریض بشی و خدا هم کمک کرد حالا همین امشب باهام لج کردی ببین چیشد! چند بار گفتم بهت الان با قبل فرق میکنه و الان سیستم ایمنی بدنت ضعیفه؟
ناراحت سرش رو پایین انداخت که پیاده شدم و سمتش رفتم.
در سمتش رو باز کردم و دستش رو گرفتم و پیادهاش کردم.
به داخل خونه که رفتیم کمکش کردم و لباسهاش رو عوض کنه و دراز بکشه.
این روزها خیلی اذیت میشد و امروز که دیگه نور علی نور شده بود!
از اتاق بیرون رفتم و بعد از اینکه وسایل رو توی خونه آوردم، زنگ زدم به دکتر و بعد از اینکه قرصهایی که میتونست بخوره رو ازش پرسیدم قطع کردم و سمت یخچال رفتم.
با اینکه خیلی تاثیر نداشت و درجهاش پایین بود ولی همین هم خوب بود.
خداروشکر کردم که قرصها رو داریم و نمیخوام الان تنهاش بذارم و خودمم به این خستگی بیرون برم.
یه لیوان پر آب کردم و سمت اتاق رفتم که دیدم با گوشیاش مشغوله.
قرص رو طرفش گرفتم که رو بهم گفت:
- میتونم این رو بخورم مگه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- آره زنگ زدم از دکتر پرسیدم.
از دستم گرفت و خورد و باز دراز کشید و چشمهاش رو روی هم گذاشت.
از کل صورتش میشد فهمید چهقدر خستهاست و داره اذیت میشه؛ مطمئن بودم تا چند دقیقه دیگه نالهاش بلند میشه.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_795 به خونه که رسیدیم پنج بار دیگه هم عطسه ک
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_796
همین طور هم شد و یک ساعت نشده بود که صداش بلند شد و تا میتونست ناله کرد چون جز این هیچ کاری ازش برنمیاومد و حتی نمیتونست دور خودش بپیچه تا آرومتر بشه.
به حدی حالش بد شد که دیگه تحمل نکرد و در آخر اشکش جاری شد و با صدا گریه کرد.
هر کاری کردم آرومش کنم فایده نداشت و از بس خودم هم اعصابم خورد شده بود سردردم سراغم برگشت ولی اصلاً به روی خودم نیآوردم و فقط سعی کردم اون رو آروم کنم.
حدود ساعت دو شب بود که بالاخره روی پاهام آروم گرفت و همونطور که موهاش رو نوازش میکردم خودم داشتم از خستگی بیهوش میشدم.
وقتی دیدم خوابیده و خوابش هم سنگین شده سرش رو روی بالشت گذاشتم و سمت آشپزخونه رفتم.
مطمئن بودم بدون قرص خوردن به هیچ وجه خوب بشو نیستم.
بعد از اینکه دوتا قرص خوردم برگشتم و کنارش دراز کشیدم و دقیقه نگذشته بود که چشمهام به هم دوخته شد.
("فاطمه")
با احساس خفگی که بهم دست داده بود بهزور چشمهام رو باز کردم و از جا بلند شدم.
تپش قلبم به شدت بالا رفته بود و نفسهای بلند و سخت میکشیدم.
به تاج تخت تکیه دادم و به امیرعلی نگاهی انداختم و خواستم بلندش کنم که با دیدن چشمهاش فهمیدم اون حالش بدتر از منه و حتی متوجه شدم که دیشب سرش به شدت درد میکرد ولی چیزی نمیگفت و من رو آروم میکرد اما با قرمزی توی کل چشمش میفهمیدم که چه دردی داره میکشه.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_796 همین طور هم شد و یک ساعت نشده بود که صدا
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_797
چند تا نفس عمیق کشیدم که سرفهام گرفت و زود از پارچ آب ریختم و خوردم تا یکم بهتر بشم.
کمر دردم بیشتر از اون اجازه نداد بشینم و دوباره دراز کشیدم.
چشمهام رو روی هم فشار دادم تا شاید دوباره خوابم ببره که صدای اذان رو شنیدم.
سمت امیرعلی برگشتم و خواستم بیدارش کنم ولی صبر کردم خودش بیدار بشه و همونطور تماشاش کنم.
تقریباً آخرهای اذان بود که چشمهاش آروم باز شد و طاق باز خوابید.
دستی به صورتش کشید و سمت من برگشت اما متوجه نشد بیدارم و همونطور زد روی بازوم و گفت:
- فاطمه پاشو، پاشو عمرم.
جوابی ندادم که بعد از چند ثانیه بلند شد نشست و بعد از نفس عمیقی دوباره گفت:
- پاشو غنچه، پاشو بریم نماز بخونیم بعد دوباره بیا بخواب، پاشو؛ میدونم خستهای دورت بگردم.
لبخندی روی لبم اومد و همونموقع گفتم:
- تو که خستهتر از منی.
نگاه ریزبینش رو بهم دوخت و گفت:
- بیدار بودی؟
- آره
کمکم کرد بشینم و همونطور گفت:
- کی بیدار شدی؟ چرا؟ درد داشتی؟
سری تکون دادم و گفتم:
- الان جون ندارم حرف بزنم، فردا میگم واست.
دستم رو گرفت و از جا بلندم کرد.
با هم سمت سرویس رفتیم و بعد از اینکه من وضو گرفتم اون هم وضو گرفت و باز باهم توی اتاق برگشتیم و مثل همیشه نماز رو به جماعت خوندیم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_797 چند تا نفس عمیق کشیدم که سرفهام گرفت و
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_798
***
آخرهای ماه نهمم بود ولی هنوز هیچ خبری از درد نداشتم.
دیگه همه داشتن نگران میشدن ولی من تازه سونوگرافی رفته بودم و مشکلی نداشت.
مامان اونشب بهم گفت اگه تا دو روز دیگه دردم نگرفت باید خودمون به بیمارستان بریم.
مهدیه اما همون شب از دل درد داشت کلافه میشد و حمید و خاله هرکاری میکردن فایده نداشت و فقط ناله میکرد.
تقریباً آخر شب بود که سر مهدیه رو بو*..یدم و با امیرعلی مجبور شدیم که برگردیم اما قبل از رفتن به خونه به شهدای گمنام رفتیم و اونجا تا میتونستم ازشون خواستم زودتر باشه و درد کمی داشته باشم.
به خونه که برگشتیم زود دراز کشیدم و گفتم:
- وای که دیگه دارم کلافه میشم از این درد!
امیرعلی اومد کنارم نشست و گفت:
- مامانت راست میگه، اگه تا یکی دو روز دیگه نشد خودمون باید بریم، خیلی خطرناکه.
چشمهام رو روی هم گذاشتم و گفتم:
- انشاءالله.
از پیشم بلند شد و بعد از اینکه لباسهاش رو عوض کرد دستم رو گرفت و من رو هم بلند کرد.
بعد از اینکه میوههایی که همونموقع هوس کرده بودم و امیرعلی برام تیکه کرده بود رو کامل خوردم دراز کشیدم و برخلاف هر شب چشمهام به هم دوخته شد و نفهمیدم کی امیرعلی اومد کنارم دراز کشید و خوابید.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_798 *** آخرهای ماه نهمم بود ولی هنوز هیچ خبر
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_799
نمیدونم چه مدت گذشته بود که خود به خود چشمهام باز شد و حس کردم اتفاقی افتاده.
یکم که کسلیام رفع شد بلند شدم و سمت سرویس رفتم و با دیدن *** به علاوه اینکه ترسیدم خوشحال هم شدم.
زود سمت اتاق رفتم و بازوی امیرعلی رو گرفتم و فشار دادم.
- امیر پاشو، بلندشو... زود!
تکون نخورد که لامپ رو روشن کردم و نمیدونم یهو چیشد که بغض توی گلوم گیر کرد و حس میکردم تا چند ثانیه دیگه فوران میکنه! دستش رو گرفتم و باز تکونش دادم و گفتم:
- امیرعلی پاشو حالم خرابه.
توی جاش جا به جا شد و آروم چشمهاش باز شد و با روشن بودن لامپ بلند شد نشست و گفت:
- چیشده؟
همونطور که فکر میکردم شد و اشک چشمهام راه افتاد.
با دیدن گریهام چشمهاش اندازه نعلبکی شد و زود جلو اومد و گفت:
- چیشده دورت بگردم؟ چیه عمرم؟ کجات درد میکنه؟
نفس عمیقی کشیدم و با پشت دست اشکم رو پاک کردم و گفتم:
- پاشو بریم، پاشو بریم بیمارستان.
دهنش از حرکت باز موند.
- وقتشه؟
سری تکون دادم و گفتم:
- آره زودی بریم میترسم.
از جاش بلند شد و تند لباسهاش رو عوض کرد و کمک کرد من هم لباسهام رو عوض کنم.
بعد از اون دیدم داره توی کمدها دنبال چیزی میگرده که رو کردم بهش و گفتم:
- چیمیخوای؟ بیا بریم دیگه.
سمتم برگشت و گفت:
- ساکهایی که آماده کردی رو کجا گذاشتی؟
نفس کلافهای کشیدم و گفتم:
- پاشو امیر گیج میزنیها! از یک ماه پیش توی ماشین گذاشتیم.
زود از جاش بلند شد و گفت:
- راست میگیها! بدو بریم.
با احتیاط قدم برداشتم و سمت ماشین رفتیم و آروم نشستم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_799 نمیدونم چه مدت گذشته بود که خود به خود
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_800
درد توی کل تنم تزریق شد و بیاراده جیغ کشیدم.
امیرعلی که همونموقع نشسته بود دهنش باز موند و بعد از چند ثانیه که به خودش اومد گفت:
- چت شد؟
دستم رو روی صورتم گذاشتم و گفتم:
- درد دارم... فقط برو! امیرعلی راه بیافت!
سری تکون داد و زود ماشین رو روشن کرد و با سرعت زیاد رانندگی میکرد و پشت سر نالههای من میگفت:
- غلط کردم... غلط کردم ایخدا غلط کردم! بیجا کردم... نفهمیدم... تکرار نمیشه... تو رو خدا کمکش کن... تنهاش نذار... خدایا غلط کردم... آخ خدا!
بین دردم خندیدم و گفتم:
- فکر نمیکنی دیر شده واسه غلط کردن؟ و مطمئنی دیگه تکرار نمیشه؟
بدون اینکه به من جواب بده حرفهاش رو پشت سر هم میگفت و مدام به یه نفر زنگ میزد.
- به کی زنگ میزنی؟
همونطور که نفسهای سخت میکشید گفت:
- مامانم، نمیدونم چرا جواب نمیده! حالا هر شب میگفت اولین نفر به من بگوها ولی همین امشب جواب نمیده.
پوفی کشیدم و گفتم:
- اول آروم برون خیلی سرعتت زیادهها! بعدش هم زنگ بزن مامانم، زود!
بدون اینکه از سرعتش کم کنه به مامانم زنگ زد ولی اون زود جواب داد و وقتی امیرعلی با لرز بهش گفت اون هم استرس گرفت.
به خونه مامانماینا که رسیدیم مامانم زود بیرون اومد و داخل ماشین نشست.
همونطور که صندلیام خوابیده بود صورتم رو نوازش کرد و گفت:
- دورت بگردم من... آروم باش عمرم... نترس دخترم.
دستم رو گاز گرفتم و گفتم:
- میترسم مامان... میترسم.
دوباره همونطور صورتم رو نوازش کرد و رو به امیرعلی گفت:
- امیرعلی آروم برون مامان خیلی سرعتت زیاده!
امیرعلی باز توجه نکرد و این بار زیر زبون حرفهاش رو تکرار میکرد.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_800 درد توی کل تنم تزریق شد و بیاراده جیغ ک
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_801
نمیدونم چه مدت گذشته بود که بالاخره به بیمارستان رسیدیم.
امیرعلی زودتر از همه پایین اومد و طرف من اومد و با کمک مامان از ماشین بیرون اومدم.
نمیدونم چرا اینقدر استرس داشتم و میترسیدم و اشکم دم چشمهام بود.
داخل که رفتیم من و مامان داخل اتاق دکتر شدیم و بعد از یه سری کارها دیگه تحمل نکردم و دست مامان رو فشار دادم و با اشکی که راه افتاده بود لب زدم:
- مامان مامان درد دارم... میترسم!
مامان جلوتر اومد و سرم رو بو*..ید و گفت:
- آروم باش عزیزدلم چیزی نمیخواد بشه که! تو خودت داری خیالات میبری و خودت رو میترسونی.
دکتر جلو اومد که اشکم رو پاک کردم و اون هم کمکم کرد چون نمیتونستم دیگه وایسم و یا اونطور بشینم روی تخت دراز بکشم و گفت پرستارها خودشون انتقالت میدن به اتاق زایمان.
("امیرعلی")
دیگه رسماً داشتم کلافه میشدم! تپش قلبم به شدت بالا رفته بود و نفس کشیدن رو برام سخت کرده بود.
عمو رضا هم خودش رو رسونده بود و کنارم نشسته بود و اونهم انگار حال من رو داشت که با اخم و نفسهای سخت به جلوش خیره شده بود.
چند دقیقهای طول کشید تا فاطمه که همونطور روی تخت دراز کشیده بود و لباسهای استریل تنش بود از اتاق بیرون آوردن.
زود از جا بلند شدم و طرفش رفتم.
همونطور که فکش میلرزید تنِ من رو هم لرزوند ولی باید برای حفظ روحیهاش جلوی خودم رو میگرفتم.
لبخندی به روش زدم و گفتم:
- دورت بگردم من از هیچی نمیترسیها! خب؟
همونطور توی چشمهام خیره شده بود و چشمهاش پر از اشک شده بود.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_801 نمیدونم چه مدت گذشته بود که بالاخره به
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_802
بیخیال اطراف شدم و جلوتر رفتم و روی پیشونیاش رو بو*..دم و گفتم:
- من نمیتونم بیام تو، خب؟ ولی تو خدا رو همراه خودت داری، هر جا خیلی بهت سخت گذشت به اون توکل کن.
پرستار صندلی رو کشید و تخت رو با خودش همراه کرد که لبم رو محکم گاز گرفتم و بهش خیره شدم.
اونکه میخواست از جلوی باباش رد بشه دیگه تحمل نکرد و گریهاش گرفت و دستش رو روی صورتش گذاشت که عمو رضا زود رو برگردوند و از بیمارستان بیرون رفت.
روی صندلی نشستم و موهام رو توی چنگم گرفتم.
خاله اومد کنارم نشست و برخلاف اینکه فکر میکردم منعم میکنه از اینکارها اما همونطور به جلوش خیره شده بود.
کلافه وار و با بغضی که گلوم رو چنگ میزد لب زدم:
- هیچ جا نبوده که بترسه و کنارش نباشم! این اولین باریه که در این حد از چیزی هراس داره و من کنارش نیستم... .
چند دقیقه که گذشت گفت:
- میدونم چهقدر فاطمه رو دوست داری و الان که اشکش رو دیدی و میدونی تا چند دقیقه دیگه چه دردی میکشه و روحیهات خرابه! ولی جای اینکه روحیهات رو تغییر بدم و توی این شرایط خودم رو ریلکس نشون بدم نمیتونم! بذار یه چیزی رو واست تعریف کنم.
من سر فاطمه که میخواستم زایمان کنم به حدی درد داشتم که تا دو روز بیهوش بودم!
زود از جام بلند شدم و صاف نشستم که ادامه داد:
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_802 بیخیال اطراف شدم و جلوتر رفتم و روی پیش
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_803
- همه به رضا میگفتن امیدی به همسرت نیست و حتی اگه بهدنیا بیاد زنده موندنش سخته! انگار معجزه بود که من سالم موندم؛ الان من از این میترسم فاطمه درد من رو بکشه... هیچوقت این رو واسش تعریف نکرده بودم تا توی همچین شرایطی نترسه... اما خودم واقعاً میترسم... خدا بهداد بچهام برسه... .
فکم از حرکت وایساده بود و هیچ عکسالعملی نمیتونستم از خودم نشون بدم.
آب دهنم رو به زور قورت دادم و خواستم از جا بلند بشم که دستم رو توی دستش گرفت و گفت:
- تو پسرِ منی... دامادِ منی... تو رو میشناسم، میدونم چهقدر پاکی... خودت واسش دعا کن... خودت واسش نذر... دعاش کن امیرعلی!
بعد از چند ثانیه لبم رو تر کردم و گفتم:
- هیچک*س زودتر از مادرها دعاش نمیگیره! تو بیشتر دعا کن مامان... .
از جا بلند شدم و سمت سرویس رفتم.
چند بار به صورتم آب زدم و همونجا روی صندلی نشستم.
دوست داشتم مثل نوجوونیهام که به راحتی اشکم جاری میشد و همیشه عماد کنارم بود بشینم و فقط گریه کنم!
گوشیام رو در آوردم و خواستم باز به مامان زنگ بزنم که دیدم عماد داره زنگ میزنه! اینهمه حلالزاده بود؟
زود جواب دادم و گفتم:
- حلالزادهتر از تو ندیده بودم!
برخلاف هر وقت که با هر چیزی میخندید بدون خندهای گفت:
- جدی؟ بیدار بودی؟
یه تای ابروم بالا پرید؛ این عمادِ شوخ طبعی بود که هیچ وقت از این طبعش کم نمیشد؟
- آره بیدارم، بیمارستانیم.
تندتر از همیشه لب زد:
- چه بیمارستانی؟ اصلاً بیمارستان چرا؟ چیزی شده؟
بلند شدم وایسادم و گفتم:
- آره فاطمه رو آوردم، وقتش بود دیگه!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_803 - همه به رضا میگفتن امیدی به همسرت نیست
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_804
اینبار هم آثار خوشحالی رو توی صداش ندیدم!
- بهبه بهسلامتی!
شونهای بالا انداختم و گفتم:
- سلامت باشی، الان هم فکر کردم تو باید پیشم باشی توی این موقعیت که خودت زنگ زدی.
زود جواب داد:
- خب الان میام، برم آماده بشم، کاری نداری؟
- چیمیگی عماد؟ آوا الان نصف شب تنها بمونه که چی؟ لازم نکرده.
نفسی کشید و گفت:
- نه امشب رو خونه مامانش اینا موندیم تنها نیست، میام الان.
دیگه چیزی نگفتم که خودش گوشی رو قطع کرد و من باز به مامان زنگ زدم و به حدی عصبی بودم که اگه جواب نمیداد همین الان به خونهشون میرفتم ببینم واقعاً چیشده!
انگار مثل همیشه حسم رو خوند که بوقهای آخرش بود جواب داد.
- بله مامان؟
لبم رو تر کردم و گفتم:
- مامان چرا جواب نمیدی؟ نمیگی اینهمه زنگ میزنم لابد کار واجب دارم؟!
انگار داشت خودش رو کنترل میزد که همونموقع با صدای بلند هق زد!
از جا بلند شدم و زود گفت:
- مامان چیشدی؟ نگو داری گریه میکنی!
صداش رو یکم پایین آورد و گفت:
- دارم دق میکنم امیرعلی... دارم دیوونه میشم... اگه فاطمه حالش عادی بود زودتر بهتون میگفتم بیاید اینجا ولی نمیشه که.
- مامان چیشده میگم؟
همونطور که نفسنفس میزد لب زد:
- بچهام... مهدیه...
دهنم از حرکت باز موند... نفسم توی سی*ن*هام موند... خداخدا میکردم اتفاقی واسش نیافتاده باشه... .
- چیشده مامان... تو رو خدا بگو... بگو دارم سکته میکنم! بگو حالش خوبه! فقط بگو!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_804 اینبار هم آثار خوشحالی رو توی صداش ندی
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_805
نفسی کشید و گفت:
- آروم باش عمرم، حالش خوبه نگران نباش ولی... ولی... زایمان زودرس گرفته... از ساعت یک شب بود بچهام دردش گرفته بود آوردیمش بیمارستان اینطوری گفتن؛ هنوزم توی اتاقه... میترسم امیرعلی... دعا کن واسش عمرم... میترسم بلایی سر هرکدومشون بیاد... اگه این بچه بلایی سرش بیاد مهدیه خودش رو زنده نمیذاره! مطمئنم!
گوشی رو از گوشم فاصله دادم و سرم رو به دیوار زدم و چشمهام رو روی هم گذاشتم... چهقدر باید خواهرِ من زجر میکشید؟! نه به فاطمه که نُه ماهش تموم شد نه به مهدیه که هنوز اول هشت ماهست.
گوشی رو در گوشم گذاشتم و گفتم:
- کدوم بیمارستانین؟
نفسی کشید و گفت:
- نمیخواد بیای مامان، شاید عماد الان اومد، آوا پیش مادرش بود خیالم راحت شد، تو بمون پیش فاطمه.
یه تای ابروم بالا پرید؛ پس عماد دردش این بود.
- تو به عماد گفتی به من نگفتی؟
چند ثانیه که به اته پته افتاده بود گفت:
- شرمنده عمرم... میخواستم بگم ولی...
حرفش رو قطع کردم و گفتم:
- کدوم بیمارستانین؟
این بار بدون اینکه بپیچونه گفت:
- امام علی.
چشمهام بازتر از این نمیشد! توی همین بیمارستانی بودن که ما بودیم؟ مگه میشد دوتاییشون توی یه شب و توی یه بیمارستان بخوان بچه رو بهدنیا بیارن؟ کم مونده بود دقیقههای تولد این بچهها هم مثل هم باشه!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_805 نفسی کشید و گفت: - آروم باش عمرم، حالش خ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_806
از خدا چه پنهون شاید همین هم اتفاق افتاد.
گوشی رو قطع کردم و سمت پذیرش رفتم و بعد از اینکه آدرس رو پرسیدم راه افتادم.
مامان و بابا رو از دور دیدم که هر دوشون کلافه به جلو خیره بودن که مامان تسبیح دستش بود و ذکر میگفت.
جلوتر رفتم که بابا زودتر متوجه حضورم شد که جلو رفتم و باهاش سلام کردم و بعد پیش مامان نشستم و با اینکه ناراحت بودم جلوتر رفتم و سرش رو بو*..یدم.
- توکل بر خدا کن مامان، چیزی نمیشه.
چشمهلش رو روی هم گذاشت ولی قبل از اینکه اشکش جاری بشه نفس عمیقی کشید و رو بهم گفت:
- انگار پرواز کردی که اینقدر زود رسیدی، دو دقیقه نشده هنوز.
لبخند محوی زدم و گفتم:
- خودمون بیمارستان بودیم.
چشمهای کنجکاوش رو بهم دوخت که ادامه دادم:
- فاطمه دردش گرفت حدود نیم ساعت پیش آوردمش، مامان زینب و عمو رضا اونجان، ولی هر چی به تو زنگ زدم جواب ندادی.
شکه بهم خیره شد که رو به بابا گفتم:
- امیرمحمد کجاست؟
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- خونه خاله راضیهات.
سری تکون دادم که یهو یه دستی روی شونههام قرار گرفت.
برگشتم دیدم عماده که بعد از سلام با همشون کنارم نشست که قبل از اون گفتم:
- تو میدونستی؟!
آب دهنش رو قورت داد و گفت:
- پس فهمیدی.
کلافه نفسی کشیدم و گفتم:
- آره به زور مامانم گفت بهم؛ خدا رحم کنه.
سرش رو پایین انداخت که رو بهش گفتم:
- میای بریم بیرون؟
نگاهی بهم انداخت و گفت:
- بریم.
قبل از اینکه بلند بشینم مامان و بابا بلند شدن و مامان رو بهم گفت:
- پاشو بگو فاطمه کدوم بخشه بریم اونجا.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_806 از خدا چه پنهون شاید همین هم اتفاق افتاد
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_807
سری تکون دادم و گفتم:
- نمیخواد مامان بشینن شاید کارتون داشته باشن.
لبش رو تر کرد و گفت:
- حالا تو پاشو بگو کجان!
با عماد از جا بلند شدیم و به اونجا بردمشون و بعد از سلام و احوال پرسی عماد دستم رو گرفت و سمت بیرون رفتیم.
زیر چندتا درخت نشستیم و بعد از چند دقیقه که هردومون به جلو خیره شدیم لب زدم:
- عماد؟!
بدون اینکه نگاهش رو از جلو بگیره گفت:
- بله؟
نفسی کشیدم و گفتم:
- امشب شب سختیه واسه من... نمیدونم چیکار کنم... اول که اینهمه برای فاطمه میترسیدم حالا مهدیه هم اضافه شده.
سری تکون داد و گفت:
- میفهمم؛ سخته... آره! تنها کاری که میتونی بکنی دعاست! خیلی دعا کن امیر... خیلی! شرایط هردوشون بدجور خطریه.
کلافه سرم رو پایین انداختم که بعد از چند ثانیه فکر کنم برای عوض کردن جو بحث گفت:
- اولین بار کلاس چندم بودی که فهمیدی؟
متعجب سمتش برگشتم و گفتم:
- چی رو کی فهمیدم؟
شونهای بالا انداخت و گفت:
- هر چی!
همونطور که یهتای ابروم بالا پریده بود خواستم ازش بپرسم که چی رو میگه اما معنی حرفش رو فهمیدم و با تک خندهای سرم رو پایین انداختم.
- نمیدونم چند سالم بود؛ خودت واسم گفتی ولی! یادمه.
با خنده سرش رو تکون داد و گفت:
- آره میدونم؛ سال هشتم، نهم بودیم؛ حالا اولین چیزی که به ذهنت اومد چی بود؟ اولین سوالی که ذهنت رو گرفت.
همونطور که از حرفهاش خندهام گرفته بود گفتم:
- یعنی فامیلها هم؟ آقا... معلم دینی که دیگه اصلاً توی این کارها نیست؛ پدر و مادر ها رو بگو؛ میگفتم نه بابا پاکتر از این حرفهان! رسماً تا چند ماه دیوونه شده بودم تا درست درکش کردم.
همونطور که از خنده دیگه داشت خفه میشد حرفهام رو تایید کرد و گفت:
- آره دقیقاً!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_807 سری تکون دادم و گفتم: - نمیخواد مامان ب
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_808
لبخندی زدم و به جلوم خیره شدم.
چشمهام رو روی هم فشار دادم که عماد با تکون دادن بازوم چشمهام رو باز کردم.
گوشیاش رو جلوم گرفت و گفت:
- بخون!
نگاهی به صفحهاش انداختم که دیدم زیارت عاشورا آورده.
لبخندی زدم و ازش گرفتم؛ میدونست توی بدترین شرایطم وقتی زیارت عاشورا بخونم دلم آروم میشه.
گوشی رو ازش گرفتم و با صدای نسبتاً بلندی شروع به خوندن کردم... نفهمیدم چهطوری اینهمه بغض توی سی*ن*هام جا شده بود... امشب خطریترین شب زندگیام بود! نفهمیدم کی اشکهام صورتم رو خیس کرد و بعد از خوندن دعا شروع به روضه خانوم فاطمه الزهرا و آقا امام حسین کردم.
طوری درد داشتم و با سوز میخوندم که حدود ده نفر دورمون جمع شده بودن و بیمهابا اشک میریختن... .
("فاطمه")
از درد داشتم دیوونه میشدم و هر کاری میکردن آروم نمیشدم.
دلم به شدت ضعف کرده بود ولی اصلاً معدهام چیزی رو تحویل نمیگرفت و بوی غذا که میشنیدم حالم به هم میخورد.
نمیدونم چه مدت بود که توی جام داشتم ول میخوردم و از درد داشتم دیوونه میشدم که بالاخره وقتش رسید.
اونموقع بود که درد اصلی شروع شد و راست بود که میگفتن برابری میکنه با درد شکستن چندین استخون توی بدن!
از اونموقع هیچ چیز جز درد واسم نبود ولی نفهمیدم کی بالاخره خلاص شدم و بیجون رو تخت افتادم.
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】
دلــآرامـــ
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_808 لبخندی زدم و به جلوم خیره شدم. چشمهام ر
✿•••﴿#عشقِعلیهالسلام﴾•••✿
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
#part_809
***
با هر چی زور داشتم چشمهام رو باز کردم و به اطرافم نگاهی انداختم.
دیگه توی اون اتاق نبودم و دردی نداشتم اما حس میکردم یه چیزی سر جاش نیست!
لبم به شدت خشک شده بود و توان نداشتم حتی یکی رو صدا بزنم.
هر طور شده بود تحمل کردم تا اینکه یه بالاخره یه پرستار داخل اومد که به محض دیدن چشمهای بازم بهتزده بهم خیره شد و زود از اتاق بیرون رفت.
بزاق نداشته دهنم رو قورت دادم و اونموقع بود که انبوهی از استرس توی دلم وارد شد.
طولی نکشید که چند نفر داخل اومدن و بالای سرم وایسادن.
بعد از معاینه کردن دکتر همونطور که متعجب بهم خیره شده بود لب زد:
- با معجزه زنده موندی!
چشمهام بازتر از این نمیشد! یعنی حالم خیلی خراب بود؟
- اصلاً امیدی به بهوش اومدنت نداشتیم با اینکه حتی نفس میکشیدی اما انگار نبودی! خداروشکر تو رو به بچهات برگردوند؛ میتونی بهش شیر بدی؟
نگاهم رو به چشمهاش دادم و گفتم:
- میشه اول بهم آب بدین؟
سری تکون داد و گفت:
- یکم باید صبر کنی!
کلافه نفسم رو بیرون دادم و گفتم:
- من چند وقت بیهوش بودم؟
یکم فکر کرد و گفت:
- فکر کنم دو روزه؛ ولی توی همین دو روز هم مادر و شوهرت آب شدن! شوهرت واست اتاق خصوصی گرفته بود تا بیشتر مواظبت باشیم با اینکه بهش گفتیم حالت خیلی خرابه و ممکنه هر اتفاقی واست بیافته؛ موقع ملاقات اون همه ساعتهاش اینجا بود و در آخر به زور از اینجا بیرونش میکردن! خیلی دوستت دارهها!
#ادامه_دارد•••
✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ پناهندہ﴾
#ڪپۍممـنۅع(حࢪام)‼️
#امـانٺداࢪبـاشیـم❌
💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜
【 @romankadehdalaram 】