eitaa logo
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
19.4هزار دنبال‌کننده
428 عکس
50 ویدیو
61 فایل
﷽ متولـد :¹⁴⁰¹.⁹.³ { #کیفیتی‌که‌لمس‌می‌کنید } دلِ نازک به نگاهِ کجی آزرده شود.. اثری خاص از فاطمه پناهنده✍ کپی‌ کردن رمان حرام و پیگرد قانونی دارد❌ 🌖ارتباط با نویسنده: @fadayymahdyy 🌗تعرفه تبلیغات: https://eitaa.com/joinchat/2880635157Cda2e57c40b
مشاهده در ایتا
دانلود
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1522 یه لحظه لرزش چشم‌هاش رو حس کردم؛ فشار د
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 نفسم رو بیرون دادم و خواستم فکرهای توی ذهنم رو خارج کنم که همون‌موقع دایی دستش رو بالا برد و گفت: - بزنم؟ سکوت علی‌رضا داشت جیگرم رو خون می‌کرد! تا دایی خواست کار دیگه‌ای بکنه علی‌رضا داد زد: - میگم! دایی کلافه نفسش رو بیرون داد و قبل از این‌که دستش رو پایین بیاره آروم گفتم: - دایی... . نگاهش که به چشم‌هام افتاد، زود سرش رو یه طرف انداخت و ازم فاصله گرفت. توی صورت علی‌رضا خم شد و گفت: - زودی بگو. ("علی‌رضا") «سینه مالامال درد است ای دریغا مرهمی.» «حافظ» با صدای بلندش بزاق نداشته دهنم رو قورت دادم و آروم لب زدم: - میگم. سری تکون داد و گفت: - خیلی خب بگو. حالم بد بود... مجبور بودم ولی نمی‌خواستم زهرا هم‌ توی این منجلاب بی‌افته. - بگو علی! - بریم توی اتاق؟ باز با صدای بلند داد زد: - علی‌رضا! - بخدا میگم... قسم می‌خورم... ولی بیا بریم تو اتاق. - این بچه بازی‌ها رو بس کن! - قسم خوردم میگم بابا، فقط بیا بریم، نمی‌خوام این‌جا بمونم. - واسه چی اون‌وقت؟ درد داشتم! خیلی... به‌زور می‌تونستم کلمات رو ادا کنم! می‌ترسیدم یهو ناخواسته قطره اشکم بریزه و رضوانی که هیچ وقت اشک من رو ندیده الان... . ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1523 نفسم رو بیرون دادم و خواستم فکرهای توی
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 انگار ذهنم رو خوند که نیم نگاهی به رضوان انداخت و دستم رو گرفت و باهم داخل اتاق شدیم. - میشه در رو قفل کنی؟ ریزبین توی چشم‌هام خیره شد. - چه‌ کاری دستته که این‌قدر مشکوکی؟ - بابا لطفاً. کلافه در رو قفل کرد که دستم رو جلو بردم و اون چون دیگه حوصله دعوا نداشت کلید رو توی دستم گذاشت. - حالا بگو! زود! کجا بودی و واسه چی رفتی. نفس عمیقی کشیدم و آروم لب زدم: - مجبور شدم برم. با صدای بلندی گفت: - باز این رو گفتی؟ - صبر کن بابا! میگم ادامه‌اش رو. - خیلی خب‌؛ زود. - اون روز که توی خونه صحبت می‌کردیم من حق ندارم کنار اون کتابخونه رد بشم، زهرا اون‌جا بود و متوجه‌ شدها ولی... دهنش از حرکت باز موند و چشم‌هاش بهم خیره موند. - ولی نمی‌دونست اسمش اینه و شما منظورتون این کتابخونه بوده. لبخند تلخی زد و گفت: - شوخی می‌کنی؟ مگه نه؟ لبش رو از داخل داشت می‌جویید! چند ثانیه که گذشت و چشم‌هاش مثل خودم‌ توی مواقع خیلی‌خیلی حساس رنگ‌ خون گرفت! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1524 انگار ذهنم رو خوند که نیم نگاهی به رضوا
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 - بگو علی! بگو الکی گفتی! زهرا... دخترِ من... باز همون‌ لبخندِ تلخ! روی صندلی من تقریباً ولو شد که زود سمتش رفتم و با احتیاط کنارش نشستم. تپش قلبش بدجور تند شده بود و نفس‌هاش سخت و کند بالا می‌اومد. سرش رو از پشت آویزون کرد و همون‌طور که موهاش هم باهاش آویزون شده بود دیگه‌ نتونست تحمل کنه و عصبی از جاش بلند شد. سمت در رفت و با ضرب خواست در رو باز کنه که با چند بار امتحان کردن سمتم برگشت و گفت: - کلید رو بده من! آروم لب زدم: - بابا بذار یکم عصبانیتت بخوابه بعدش باهم میریم بیرون‌. بلندتر از هر وقتی گفت: - کلید رو بده! اگه می‌گفتم ازش نمی‌ترسیدم دروغ بود! با این‌که می‌دونستم کتکش رو خودم می‌خورم ولی بهتر از این بود عصبانیتش رو سر اون خالی کنه؛ نمی‌خواستم زهرا یه نقطه تاریک توی گذشته‌اش برای آینده‌اش وجود داشته باشه که با یادآوری‌اش اشکش رو دربیاره! شاهزاده با اسب سفید اون توی مرحله اول بابا بود نه کس دیگه؛ نمی‌خواستم این ذهنیت خراب بشه. سمتم هجوم آورد و یقه‌ام رو گرفت. - کلید رو کجا گذاشتی لعنتی؟ بده خفه‌ات می‌کنم‌ها! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1525 - بگو علی! بگو الکی گفتی! زهرا... دخترِ
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 هیچی جواب ندادم که عصبی‌تر شد و گلوم رو محکم فشار داد! ثانیه نگذشته بود که به دست و پا زدن افتادم. گوشه پیرهنش رو گرفته بودم و هیچ غلطی نمی‌تونستم بکنم. گلوم رو که ول کرد به سرفه افتادم و به‌زور حالم جا اومد. اما اون‌موقع بود که خودش روی دوتا زانوهاش زمین افتاد! ای‌خدا من می‌مردم این‌طور پدرم رو نمی‌دیدم... چی‌شده بود توی گذشته شده که این‌همه روش ضعف نشون می‌داد؟! باز رفتم کنارش نشستم که سرش رو بالا آورد. با دیدن چشم‌های بغض کرده‌اش تمام تنم لرز برداشت! پشت کمرم رو گرفت و محکم‌ من رو به خودش چسپوند و بغ*لم کرد. از داخل لبم رو گاز می‌گرفتم و همون‌طور باز می‌لرزیدم. چند ثانیه که گذشت و انگار واقعاً آروم‌تر شده بود، گوشه دهنم رو بو*..د و با شصتش خونِ دورش که هنوز داشت می‌اومد رو پاک کرد. می‌خوندم حسش رو که انگار می‌خواست بگه ببخشید ولی نمی‌تونست و با چشم‌هاش باهام حرف می‌زد‌. سرش رو پایین انداخت و من وقتی فهمیدم آروم شده بلند شدم و کلید رو دستش دادم. بزاق نداشته دهنش رو قورت داد و با زبونش لبِ خشکیده و کبود شده از عصبانیتش رو تر کرد. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1526 هیچی جواب ندادم که عصبی‌تر شد و گلوم رو
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 کلید رو ازم گرفت ولی وقتی که می‌خواست بلند بشه دستم رو گرفت و من رو هم همراه خودش بلند کرد. در رو باز کرد و باهم بیرون رفتیم. توی هال رفتیم و مامان که از بغض و استرس داشت همین‌طور قالی‌ها رو طی می‌کرد با دیدن بابا بدون فکر محکم بغ*..ش کرد. تا این اتفاق افتاد دیگه نتونست تحمل کنه و با صدا اشک ریخت. رضوان هم گریه‌اش گرفته بود ولی دستش رو جلوی دهنش گذاشته بود صداش درنیاد. چشمم رو از بابا که سعی داشت مامان رو آروم کنه گرفتم و کنار رضوان نشستم. دستم رو پشت کمرش گذاشتم که خودش رو توی بغ*..م انداخت ولی باز هم صداش بالا نیومد و بی‌صدا اشک می‌ریخت و پارچه پیرهن روی سی*ن*ه‌ام رو محکم گرفته بود و سرش رو هم کامل توی بازوم فشار می‌داد. آروم روی سرش رو بو*..دم که همون‌موقع زهرا از اتاقش بیرون اومد. با دیدن چشم‌های قرمز و گود رفته‌اش می‌خواستم خودم رو لعنت بفرستم که چه‌طور باهاش برخورد کردم... اون‌که نمی‌دونست پس من چرا جای این‌که این همه بدبختی رو متقبل بشم تا اون اذیت نشه خودم همون‌طور سرش داد زدم و یه سیلی توی صورتش خوابوندم؟! چشم‌هام رو روی هم فشار دادم که رضوان هم‌ همون‌موقع سرش رو بالا آورد و بهم خیره شد. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
بُگْذار تا ببینمش اکنون که می‌رود ای اشک! ازچه راهِ تماشا گرفته‌‌ای؟
- بسم‌اللّٰھ🌿!
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1527 کلید رو ازم گرفت ولی وقتی که می‌خواست ب
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 زهرا که جلوتر اومد، چشمم رو بهش دادم ببینم می‌خواد چی‌کار کنه. بابا سر مامان رو روی پاش گذاشته بود و توی موهاش دست می‌کشید و اصلاً به زهرا نگاه نمی‌کرد و اخم کرده به زیر پاهاش خیره شده بود. زهرا باز جلوتر رفت ولی بابا باز نگاهش نکرد‌. برای اونی‌که همیشه تاج سر پدر من بود خیلی سخت می‌گذشت که بخواد اون‌طوری ببیندش. بغض کرده رفت و کنار پاهاش زانو زد. بابا کلافه نفسش رو بیرون داد و سرش رو هم بالا آورد. با این‌که فکر می‌کردم بابا آروم شده و حداقل می‌تونه بغ*لش کنه ولی یهو با صدای بلندی داد زد: - یک دقیقه دیگه این‌جا باشی تضمین نمی‌کنم همه حرصم رو سر علی‌رضا خالی کرده باشم! شلیک اشکش فوران شد و با صدای بلند گریه کرد. می‌دونستم بابا رو داره عصبی می‌کنه و الان اعصاب ناز کشیدن نداره! زود از جا بلند شدم که همون‌موقع رضوان روی مبل ولو شد. خجالت‌زده زود از جا بلند شد و همون‌طور که لبش رو گاز گرفته بود و بغض کرده بود و سرش رو سمت مخالف داد. چرا من حواسم به هیچی نیست آخه؟! مثلاً توی بغ*..م بود که آروم بشه! ولی الان چی؟ می‌دونم چی‌ها توی ذهنش می‌گذره و حتی به مرحله حسادت می‌رسه... رضوان رو می‌شناختم ولی این رو هم می‌دونستم که بروز نمی‌ده و الان توی دلش داره زار می‌زنه به‌خاطر کار من! ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
دلــ‌آرامـ‌ــ‌
✿•••﴿#عشقِ‌علیه‌السلام﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 #part_1528 زهرا که جلوتر اومد، چشمم رو بهش دادم بب
✿•••﴿﴾•••✿ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 آب دهنم رو قورت دادم و باز کنارش نشستم و آروم لب زدم: - ببخش عروسک، حواسم نبود یهو از جا بلند شدم. جواب نمی‌داد! و جواب ندادن اون الان یعنی این‌که اگه حرفی می‌زد اشکش جاری می‌شد! تا خواستم باز توی بغ*..م جاش بدم از جا بلند شد و زود سمت سرویس رفت؛ دقیقاً جایی که الان نمی‌تونستم‌ دنبالش برم. لبم رو از داخل محکم‌ گاز گرفتم که دقیقاً روی زخمم بود و دلم با کار خودم ضعف کرد. با این‌حال جلو رفتم و خواستم‌ زهرا رو از اون‌جا بلند کنم‌ که جیغ زد: - چته همش به من چسپیدی علی؟ برادری‌هات رو نخواستم! بیرون کتکم می‌زنی توی خونه خودت کتک می‌خوری که من دعوا نشم؟! نمی‌خوام این دلسوزی‌هات رو بفهم! الان من چه جوابی به خودِ لعنتی‌ام پس بدم؟‌ چه‌جوری یادم بره تو چی‌کارها کردی و بابای من دست روت بلند کرده؟! هیستریک‌وار خندید و تکرار کرد: - کتکت زده! باورت می‌شه؟ بابا کتکت زده! به‌خاطر منِ لعنتی! منِ... همون‌موقع رضوان رسید و خودش انگار کلاً صورتش رو آب زده بود و خیلی جدی زیر دستش رو گرفت و با این‌که زهرا صدای گریه‌اش بالا اومده بود ولی به‌زور اون‌ رو از اون‌جا دور کرد و توی اتاق برد. با دیدن بابا که انگار تپش قلب گرفته بود و نمی‌تونست درست نفس بکشه و بشینه زود سمتش دویدم و کنارش نشستم. ••• ✿❥••به قݪم: ﴿فاطمـہ‌ پناهندہ﴾ (‌حࢪام‌)‼️ ❌ 💜࿇ ══━━━━✥◈✥━━━━══ ࿇💜 【 @romankadehdalaram
- بسم‌اللّٰھ🌿!