eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃 😍✋ چشمان مادرم لحظه اے از جلوے چشمانم نمےگذشت،گویے مقابلم ایستاده و زل زده به من... مےخواهم چشم باز ڪنم ڪہ دوباره صدایے اشنا مرا مےخواندم و التماسم مےڪند تا بمانم... متعجب چشم باز مےڪنم،بازهم توهم هاے دم اخرے... خدایا اگر دارے امتحانم مےڪنے من این امتحان ها را قبلا پس داده ام... دل بریده ام زهرچه در این دنیاست...دل بریده امـ از اغوش مادرم... میدانم تا دل نبرم دلم را نمےبرید،پس چرا معلقم بین زمین و اسمان؟ نڪند نخواهے مرا براے وصال؟ نڪند لایق دیدارت نباشم؟ زیر لب ارام مےگویم _یَا مَنْ هُوَ إِلَى مَنْ أَحَبَّهُ قَرِیبٌ ای آن کـه نزدیک است به هرکس کــه دوستش دارد... خدایا ببین دستانم را ڪه چگونه التماس دستانت را مےڪند،خدایا ببین دیگر میلے به زنده ماندن،ندارم ببین ڪہ چگونه محتاج نیست شدنم،محتاج تو! نفسهایم به شماره مےافتد،تنم رعشه مےرود،چشمانم بسته مےشود و تنها گوشهایم صداے قدم هاے چند نفر را مےشنود ڪہ به این سمت مےامدند...لب میزنم هر چند بےصدا _اشهد ان لا اله الی الله، اشهد ان محمد رسول الله خدایا تو را بہ عزت حسینت قسم این بار دیگر من جامانده از قافله را با خود ببر.. ☆محنا☆ امروز سومین روزے است ڪہ مادر با من حرف نمیزند تنها مدرڪے هم ڪہ داشتم نیست شد ،احساس مےڪنم،اشتباه بزرگے ڪردم از اینڪہ قضیه را به مادر نگفتم،یعنے گفتم و او باور نڪرد،اشتباهم این بود ڪہ دست دست ڪردم و وویس را به او نشان ندادم و حالا تنها مدرڪے ڪہ داشتم را هم از دست دادم... تلفن خانه را برمیدارم و شماره سمانه را مےگیرم... پس از سه بوق جواب میدهد... سمانه_ بله،بفرمایید به سمت اتاق قدم برمیدارم و لب میزنم _سلااام سمانه من چطوره؟ سمانه_ای خوبم،شکر،تو چطوري خوبے؟ _الحمدلله،خوبم،راستش باید همو ببینیم یه سرے جریاناتے پیش اومده ڪہ میخوام بدونے! سمانه_یاخدا! چیشده محے جونم... _پشت تلفن نمیشه بگم،فقط بگو ڪجا بیایم همو ببینیم؟ سمانه_بیا خونمون،ڪسے هم نیست،راااحت _باشه،ببینم مامانم اجازه میده سمانه_نداد بگو من خودم باهاش حرف بزنم...باشه؟ فعلا خداحافظ _باشه عزیزم خداحافظت تماس را قطع مےڪنم و مےروم و تلفن را سرجایش مےگذارم و به سمت اتاق مادر مےروم چند تقه به در مےزنم و وارد مےشوم ،وارد ڪہ نه همان ورودے مے ایستم... صدایش مےزنم،جوابے نمےشنوم،دوباره اینڪار را مےڪنم،اما جوابے نمےگیرم جلوتر مےروم،سرمےچرخانم و مےبینم ڪہ پشت میز مطالعه نشسته و ڪتابے مطالعہ مےڪند... به سمتش مےروم و مےگویم _مامان من مےخوام برم خونه سمانه اینا،میتونم برم؟ اجازه میدین؟ مامان‌_مگه اجازه منم برات مهمه؟ _مگه تا الان نبوده؟ مامان_گرچه برام دیگه اهمیتے نداره ڪجا میرے و واسه چے میرے...اگرم چیزے میگم چون پاے ابروے خودمم وسطه... دلم مےشڪند،یعنے شڪسته بود،بدتر مےشود...یعنی من مهم نبودم ابرویش مهم تر از من بود... این چیزے نبود ڪہ از مهر مادرے شنیده بودم! شڪ‌ مےڪنم به این ڪہ اصلا تا به حالا ڪہ نزدیڪ بیست سال دارم،مرا دوست داشته باشد... شاید هم مقصر همه این اتفاقات خودم بودم... به سمت اتاق مےروم و لباسهایمـ را عوض مےڪنم و اماده رفتن مےشوم... روسرے ابریشمے نسڪافہ ای رنگے را همراه پیراهنے بلند قهوه اے سر مےڪنم و چادرم را به دست مےگیرم و از اتاق خارج میشوم... قبل از رفتن دوباره به سمانه زنگ میزنم و خبر میدهم ڪہ مےایم... چادرم را به سر مےاندازم و از خانه خارج مےشوم... ماشینے دربست مےگیرم و پس از چند دقیقه به خیابانشان مےرسم... ڪرایه را حساب مےڪنم و از ماشین پیاده مےشوم... به پیاده رو مےروم و مغازه ی شیرینے فروشے اے در ان حوالے مےبینم،به سمتش قدم برمیدارم و قصد مےڪنم ڪیڪے بگیرم،از ان ڪیڪ ها ڪہ تماما ڪاڪائویے است و سمانه عاشقشان است... وارد شیرینے فروشے مےشوم و ڪیڪ مورد نظرم را انتخاب مےڪنم فروشنده میگوید ڪہ پخت امروز است و تازه... پولش را حساب مےڪنم و جعبه ڪیڪ را به دست مےگیرم و انجا را به مقصد خانه سمانه ترڪ مےڪنم... حدود سه دقیقه بعد مقابل درب خانه شان قرار مےگیرم و زنگ ایفون را مےزنم و کیک را مقابل دوربین ایفون مےگیرم ڪہ همزمان با صداے هین خفیف سمانه در باز مےشود و به داخل قدم برمیدارم... صداے قدمهایش را مےشنوم ڪہ در فضاے ارام و ساڪت راه پله پیچیپده بود،به سمتش مےروم و به اغوشم مےڪشمش... . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
می دونی فرق صبر و تحمل چیه ؟ تحمل یعنی مشکلم رو حمل کنم و هیچ امیدی به درست شدن نداشته باشم و اونقدر مسخ مشکل بمونم که نتونم قدم از قدم بردارم و‌ راه حلی پیدا کنم ! اما صبر یعنی امید داشته باشم که : بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوم . انتظار و‌صبر وقتی با امیدواری همراه باشه خیلی قشنگه ! انگار ته دلت قند آب میشه و با خودت میگی من که هر کاری از دستم بر میاد انجام میدم و بقیه اش دیگه تسلیم هوشمندی عالم که هر چه پیش آید خوش آید ! راستي حواسمون باشه وقتي كسي رو دعوت به صبر مي كنيم با اميد از او پذيرايي كنيم . 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قرار عاشقی خدای بنده نواز.mp3
10.98M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
با نام و یاد حضرت دوست قدم به امروز میگذاریم و سپاسگزار خدای خوبمان هستیم بابت روزی دیگر، جمعه زیبا و فصل بهار قشنگ که بار و بُنه اش را جمع کرده و عازم سفر است سپاس بابت تابستانِ زیبایی که پیش رویمان است سپاس معبودم امروز بشینیم و با خودمون اتفاقهای خوب بهار رو مرور کنیم ببینیم چقدر رشد فکری داشتیم خودمونو محاسبه کنیم ، ببینیم چند جا جلوی خشممان را گرفتیم؟ چند بار مهربونتر رفتار کردیم؟ چقدر واسطه‌ی خیر شدیم روزی چند بار به خودمون گفتیم : هی تو میدونی عاشقتم؟ چقدر برای رشد فردی خودمون تلاش کردیم و.. به خودمون قول بدیم، انقدر رشد کنیم تو تابستون که گل وجودمون شکوفا بشه😍 به خودمون تاکید کنیم ما اشرف مخلوقات عالم هستیم پس مثل پادشاه ها با خودم رفتار میکنم😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #قسمت_هجدهم 😍✋ #قسمت_2 چشمان مادرم لحظه اے از جلوے چشمانم نمےگذشت،گویے مقابلم ای
🍃 😍✋ سمانه ڪیڪ داخل جعبه را ڪہ مےبیند،چشمانش برق میزند و بے معطلے دست میبرد و از جعبه بیرون مےڪشاندش و لب مےزند سمانہ_یعنیا من باید قربونت برم...ترڪوندے ڪہ! از جایش بلند مےشود و به اشپزخانه مےرود و بشقاب به دست به سمتم مےاید و مےگوید سمانه_‌پیش من باڪلاس بازے درنیار،ڪیڪم بیار،بشین زمین خودش دوـبشقاب به همرا شربت و شڪلات را روے زمین مےچیند و من هم ڪیڪ را وسط مےگذارم... سمانه_اون روسریتو باز ڪن،نترس نمےخورمت... _نه راحتم سمانه_اخه من ناراحتم،حس پسر بودن بهم دست میده،اینجورے رومیگرے و مےپوشونے خودتو روے پایش مےزند و شروع مےڪند به خندیدن... سمانہ بشقابمـ را برمیدارد و تڪہ اے ڪیڪ در ان مےگذارد و به سمتم مےگیرد سمانه_بفرما نوش جان ڪن ڪہ حرف هااا داریم... _بلـــہ بلـــہ حال ناخوشم را ڪہ مےبیند مدام سعے در خنداندم مےڪند... سمانه دو لپے چند تڪہ ڪیڪ را در ڪمتر از سه دقیقه مےخورد... _مگه دنبالت ڪردن سمانه...خفه میشی میمونے رو دستم،اروم یواش سمانه_تو نمیخواد به فکر من باشے،هنر ڪن یه فڪرے ڪن به حال خودت... سرم را پایین مےاندازم و لب میزنم _الان تو تقریبا هیچے از اتفاقاتے ڪہ افتاده نمیدونے سمانه_‌خیر خواهرم،اشراف ڪامل بر تمامے اتفاقات دارم،دست ڪم گرفتے مارو؟ چشمانم از تعجب چهارتا مےشود،یعنے او میدانست و چیزے نمیگفت؟ سمانه_چشاشو نگا،نه کاملا ولے دورادور یه چیزایے میدونم و کشف کردم شروع مےڪنم تنها ماجراے محبے را برایش شرح دادن،اینڪہ چگونه وارد زندگے ام شد... از حرفها و اعمالے ڪہ طی ان مدت ڪردم تعجب مےڪند و مےگوید سمانه‌_مگه مملڪت بی صاحابه؟ اینهمه بلا سره دختر مردم بیارے و راس راس واس خودت تو این مملکت راه بری و چیزی نگن سری تڪان میدهم و میگویم _خودمم موندم چرا ڪارے به ڪارش ندارن یڪ دفعه از دهنم در میرود و مےگویم _اگه بابام بود،حتما یڪارے مےڪرد متعجب مےپرسد سمانه_مگه بابات ڪجاست؟ _ماموریت سمانه_اها،وا خب مگه نمیشه تلفنے باخبرش ڪنے و بگے...چمدونم تلگرامے چیزے... _حتما نشده ڪہ نگفتم سمانه_عجب وسایل بینمان را ڪنار مےزند و خود را نزدیڪ تر مےڪند و دستانم را در دستانش مےگیردو ارام نوازششان مےڪند و مےگوید سمانه_عزیز دل خواهر خب چرا برادر و مادرت و ول ڪردے رفتے سراغ یه غریبه؟ _خودمم نمیدونم چرا به اون اعتماد ڪردم،ولی از طرفے ام تو اون وضعیت حرفمو قبول نمےڪردن،چند بار به مامان گفتم ولی انگار نه انگار،امیرمهدی ام چیݣار میخواست بکنه مثلا... _خب،اصلا گیریم من اشتباه کردم با نگفتنم،الان بگو چیڪار ڪنم،گذشته رو نمیشه کاریش کرد،حرصشم نباید زد سمانه‌_الانم دیر نشده ها میتونے بگے _عمرا اگه باور ڪنن،باید دوست بابامو ببینم و به اون بگم بیاد با مادرم حرف بزنه،البته باید تا اومدن پدرم صبر ڪنم،بعد... سمانه_الان یعنے میر امینے اون وویس و عکسارو داره؟ _اره باید داشته باشه،چون بهش فرستادم سمانه_گفتے اقای احمدے ڪہ دوسته باباته هم میدونه اره؟ _اره سمانه_خب،پس این وسط یه چیزے هست ڪه بخاطرش اقدامے نمےڪنن،نه اینڪہ نکنن،نه...منظورم اینه ڪہ بظاهر ڪارے نمےڪنن... _یعنے این وسط یه مسئله جدے ترے هست ڪہ ازش بےخبریم ؟ سمانه_اره جانم،پس الڪے نگران نباش . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ 🍃🌸بسمےتعالے🍃🌸 ماتم برده،سمانه دستم را مےڪشد و مرا به داخل جمعیت مےبرد،دیوانه وار اطرافم را دید مےزدم،براے چہ همه خون مےگریند؟ شمارش نفسهایم از دستم در مےرود،دستان لرزانم را در هم قفل مےڪنم،تمام بدنم یخ زده بود،تحمل این شوڪ را نداشت... صداے ناله ها و گریه ها دیوانه ام مےڪند،چشمانم همچنان بےدلیل مےباریدند،مداح مےخواند و مردم زجه مےزدند،مداح مےخواند و روح از تنم جدا مےشد... +پشت پات اب مےریزم،دل بے تاب مےریزم،دست حق پشت و پنات،دوباره خبر رسید که یه لاله پرکشید،کوچه مشڪے شد برات... همه جمعیت منتظر امدن پیڪرے بودند ڪہ نمیدانم ڪہ بود؟ اشڪ امانم نمےدهد،زانوهایم مےلرزیدند،سمانه به همراه یڪ زن دیگر به سمتم مےایند و از بازوهایم مےگیرند و ڪمڪم مےڪنند تا بروم... گریه ڪنان مےپرسم _سمانه اون ڪیه؟ سمانه اشڪ مےریزد و چیزے نمےگوید... دلم مےلرزد...قفسه سینه ام تنگے مےڪند... دستمـ را مشت مےڪنم و روے قلبم مےفشارم... جمعیت هر دقیقه ڪہ مےگذشت،بیشتر و بیشتر مےشد،سمانه مرا به سمت بلوار مےڪشاند و سعے مےڪند مرا بنشاند اما نمےگذارم... چند متر انطرف تر زنے را مےبینم ڪہ دو نفر همراهے اش مےڪنند و عڪسے به دست دارند... دقیق تر مےشوم،اما نمےتوانم چیزے ببینم! یڪ حس عجیبے مرا به ان سمت مےڪشاند! دستم را از دست سمانه رها مےڪنم و دیوانه وار جمعیت را ڪنار میزنم و دوان دوان به سمت ان زن مےروم... نفس نفس مےزنم خم مےشوم و دستم را روے قفسه سینه ام مےگذارم و ڪمے صبر مےڪنم...سمانه از بین جمعیت صدایم مےزند،اهمیتے نمےدهم... به سمت ان زن قدم برمیدارم ڪہ یڪ ان دستے مرا به عقب مےڪشد،عصبے مےشوم،دستانش را پس میزنم و با بغض مےگویم _چرا هیچکدومتون نمےگید،اون ڪیه؟ منتظر جوابے نمےمانم و دوباره به سمتش قدم برمیدارم... مےخواهد برود ڪہ با التماس چادرش را از پشت مےگیرم... سرش را به سمتم برمےگرداند و نگاه گذرایے به من مےاندازد... چشمانش غم زده و غرق در خون بود... این صورت و چشم ها را انگار قبلا جایے دیده بودم! هر چه سعے مےڪنم تا از لابه لاے جمعیت ان عکسے را ڪہ در دست دارد را ببینم نمےشود... مےخواهم جلوتر بروم ڪہ یڪ ان صداے جمعیت بلند مےشود... سرم را به سمت نگاه های خیره جمعیت مےچرخانم... تابوتے پوشیده شده از پرچم سه رنگ ڪشورم... تابوت را برمےگردانند،صداے ناله ے جمعیت بلند مےشود،تابوت هر لحظه نزدیڪ تر مےشد و تصویر و نام نقش بسته به روے ان واضح تر! چشمانم قفل شده بود به روے صورتش،یڪ ان حس مےڪنم قلبم دیگر نمےزند،متعجب نگاهے به سمانه مےاندازم... چند بار پلڪ میزنم،شاید اشتباه مےڪنم... دنیا به روے سرم مےچرخد،یڪبار دیگر سرم را به طرف تابوتے ڪہ تنها یڪ قدم با من فاصله دارد مےچرخانم و نامش را زیر لب مےخوانم _شهید میعاد میرامینے شهید! صداے گریه سمانه بلند مےشود... _اون نیست مگه نه؟ سمانه بگو اون نیست! قدمے به سمتش برمیدارم،هرچه جلوتر مےروم،دورتر مےشود،انقدر دور ڪہ دیگر چیزے از ان نمےبینم،به سمتش دیوانه وار مےدوم،یڪ ان زیر پایم خالے مےشود و نفس نفس زنان از خواب مےپرم... نگاهے به اطرافم مےاندازم،دو دستم را به سمت گونه هاے خیسم مےبرم...تمام بدنم خیس اب شده بود... زیر لب از اینڪہ تمام این اتفاق خواب بود خدارا شڪر مےڪنم و پتو را ڪنار مےزنم و پایم را روے زمین مےگذارم و لرزان از جایم بلند مےشوم... تمام بدنم مےلرزید به سمت دیوار مےروم و از دیوار براے راه رفتن ڪمڪ مےگیرم... همین ڪہ پایم را از اتاق بیرون مےگذارم،صداے اذان فضاے خانه را پر مےڪند... دلم ڪمے ارام مےشود...به سمت روشویے مےروم و ابے به صورت مےزنم و وضو مےگیرم... . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ پشت بندم مادر امیر مهدے اماده نماز مےشوند... چادرے روے سر مےاندازم و مشغول راز و نیاز با خالقم مےشوم،دلم خبرے از اتفاقے ناگوار مےداد،در دل به خدا توڪل مےڪنم... نمازم تمام مےشود،سر برمےگردانم،مادرم را مےبینم ڪہ چادر را روے سرش ڪشیده و همچون ابر بهار مےبارد... چقد سخت است باشے و نباشے برایم! اغوشم التماس مےڪند اغوش مادرانه اش را...چقدر فاصله افتاده بود میانمان! جانمازم را جمع مےڪنم و گوشه اے مےگذارمش... از جایم برمیخیزم،مےخواهم به سمت اتاق بروم ڪہ ناخوداگاه مسیر عوض مےڪنم و ارام به سمتش قدم برمیدارم... نزدیڪ مےشوم،انقدر نزدیڪ ڪہ دیگر فاصله اے نمےماند بینمان... من درست در ڪنارش ایستاده ام و خیره شدم به دستهایے ڪہ بلند شده اند بر فراز اسمان... فڪرے از گوشہ ذهنم مےگذرد لبخندے کنج لبم جا خشڪ مےڪند همانجایے ڪہ ایستاده ام مےنشینم... همین ڪہ مےخواهد دستانش را به سمت پایین بیاورد،دریڪ چشم بهم زدن با دو دست دست راستش را به سمت لبهایم مےبرم و بوسه اے بر ان مےزنم... دلم مےلرزد و در عرض یڪ ثانیه گونه هایم خیس مےشود... دستش را از دستانم جدا مےڪند و به سمتم برمےگردد و سرم را در حصار دستانش در مےاورد و به سمتم خم مےشود و بوسه اے به پیشانے ام مےزند و مرا به اغوش مےڪشد... حتم دارم این مهر مادرے اخر معجزه اے خواهد ڪرد! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ با بغض مےگویم _مامانم میشه باورم ڪنے ؟ مادر سرم را روے پایش مےگذارد و ارام نوازشش مےڪند و لب مےزند مامان_منو ببخش مامان! با حرفهام خیلے اذیتت ڪردم... او مےبارید و من باریدم... دلچسب ترین اغوش دنیا،زیباترین وـعاشقانه ترین سڪانس زندگے ام را داشتم پشت سر مےگذاشتم... سرش را خم مےڪند و بوسه اے بر گونه ام مےزند،قطره اشڪش روے گونه ام مےنشیند... ارام مےپرسم... _مامان یعنے حرفامم باور مےڪنے؟ مامان_حرفاتم باور مےڪنم! هیچ گاه شوق و اشک باهم نمےایند اما اگر بیایند زیباترین و بهترین لحظات را خلق مےڪنند... اے ڪاش میشد،براے همیشه این لحظات ناب را ثبت ڪرد... حتے به خواب هم ندیده بودم چنین صحنہ زیبایے را... برایم واجب شد،بجاے اوردن سجده شڪر بالاخره خدا جواب التماسهایم را داد و بار دیگر اغوش مادرم را به من بخشید... :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
"هــمراه و هــمدم هـم بـاشید!!!" 🍃 زمانی که زن و یا مردی احساس کند همسرش در تصمیم‌گیری‌ها در کنارش نیست و یا با عجله تصمیم‌گیری و پیشی می‌گیرد تصور خواهد کرد مورد توجه نبوده و دچار یأس و ناکامی می‌شود. 👈 برقراری یک ارتباط عاطفی مناسب لازم به نظر می‌رسد در این شرایط باید همسر را به یک گفتگوی موثر دعوت کرده و به دور از هرگونه توهین و تحقیر خواسته‌ها مطرح شود. ✅ چنانچه زوجین بر روی یک خط فکری قرار گیرند و سعی کنند با یکدیگر هماهنگ شوند در مدت زمان کمتری بر مشکلات و اختلاف نظرها فائق خواهند آمد. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
خودم رو دوست داشته باشم یعنی این : اینکه بخودم نگاه کنم، ضعفاشو برطرف کنم، قوی ترش بکنم، جذابش کنم، قبل ازینکه خودم رو به هر کس دیگه ارائه کنم اول این خود دوست داشتنی رو برای خودم ارائه کنم و حاضر باشم برای این فرد بها بدم و بخرمش و مال خودم کنم و بعد وقتی انقدر روی خودتون کار کنید، انعکاسش رو در جهان بیرون کاملا خواهید. #اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_نوزدهم 😍✋ #قسمت_3 با بغض مےگویم _مامانم میشه باورم ڪنے ؟ مادر سرم را روے پا
🍃 😍✋ ☆میعــــــــــاد☆ مادر مدام کمپوت و ابمیوه ها را به خوردم میداد و لحظه اے رهایم نمےڪرد... بالشتے پشتم مےگذارد و ڪمڪݥ مےڪند تا بنشینم... امروز سومین روزیست ڪہ در بیمارستان مانده ام،حوصله ام سر مےرود و بالاخره ڪلافه مےشوم و رو مےڪنم به مادر و مےگویم... _مامان جان بیزحمت میرے بگے دڪتر بیاد؟ بخدا ڪلافه شدم،زخم بستر گرفتم،ای بابا مادر همانطور ڪہ گیره روسرے اش را به زیر چانه مےزند،مےگوید مامان_من برم بگمم باید حالاحالاها بمونے! دستے به روے سر مےگذارم و مےگویم _اخه مامان،من بمونم اینجا حالم بدمیشه که بهتر نمیشه،موندنم اینجا بےفایدست... مادر نه اے مےاورد و اتاق را ترڪ مےڪند! مےخواهم از تخت پایین بروم ڪہ صداے قدم هاے مردانه چند نفر باعث مےشود،سره جایم بمانم و تڪانے نخورم... حتما از اداره امده اند،صداے اقاے احمدے باعث مےشود لبخندے کنج لبم جا خشڪ ڪند... ابتدا مادر وارد اتاق مےشود و سپس سه نفر دیگر پشت بند او به اتاق مےایند... ڪمے به خود تڪانے مےدهم وبه پتوے روے پاهایم دستے مےڪشم و لبخندے میهمان لبهایم مےڪنم و سلام میدهم... اقاے احمدے دسته گلے را به دست مادر مےدهد و مےگوید احمدے_چطورے پهلوون؟ _الحمدلله حاجے بهترم... نگاه گذرایے به در و دیوار اتاق مےاندازد و میگوید احمدے_نپوسیدے تو این اتاق؟ مادر ڪہ گوشه اے ایستاده بود و مارا نظاره مےݣرد،ریز مےخندد... با خنده چشم میدوزم به مادر و مےگویم _حاجے از مامانم بپرس! امروز فقط یه بند مےگفتم برو بگو دڪتر بیاد،باهاش میخوام حرف بزنم،ڪلافه شدم اینجا بخدا اقاے احمدے رو مےڪند به مادر و مےگوید احمدے_حاج خانوم من این بشرو مےشناسم،موندنه اینجا به نفعش نیست... مے خواهم درباره صدیقے غیر مستقیم از او چیزهایے بپرسم ڪہ متوجه میشود و نمےگذارد... احمدے_پدر ڪجان اقا میعاد؟ _والا تا یه ساعت پیش اینجا بود یه ڪارے پیش اومد رفت... احمدے_حاج خانوم،حاج اقا هنوز باز نشست نشدن؟ مامان_نه توروخدا نگید،فعلا یه سال مونده! چیه میخواد بشینه ور دل من... این را ڪہ نمےگوید هرسه باهم میزنیم زیرخنده... اقاے احمدے ڪمے مڪث مےڪند و مےگوید احمدے_حاج خانوم اگه اجازه بدید ما دوباره با اقا میعاد ڪار داریم،یعنے بهش احتیاج داریم و دڪتر بزاره نزاره باید با ما بیان! مادرم با اینڪہ نا رضایتے از چشمانش مےبارید مےگوید مامان_خواهش مےڪنم،شما مختارید،بالاخره شغلش این سختے هارم داره دیگه... اقاے احمدے_خب،خداروشکر رضایت شمارم گرفتیم... اقاے احمدے یڪ قدم به سمتم برمیدارد و خم مےشود و بوسه اے بر پیشانے ام مےزند و مےگوید احمدے_حقا ڪہ شهید زنده اے! این را ڪہ مےگوید صداے قهقهه ام ڪل اتاق را برمیدارد و مےگویم _لطف دارین شما،ولے دیگہ در این حد اغراق نڪنید تو روخدا...شهید زنده شما و امثال شمان نه من... به بازویم مےزند و مےگوید احمدے_بسته بسته...بدو اماده شو ڪہ بیرون اتاق منتظریم... از مادر خداحافظے مےڪند و از اتاق خارج مےشود... . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ مادر لباسهایم را مےآورد و خود بیرون مےرود... اقاے احمدے هم یڪ نفر را مےفرستد تا در پوشیدن لباسها ڪمڪم ڪند... لباسها تماما اتو ڪشیده و مرتب بود،لبخندے میزنم و با ڪمڪ ان سرباز لباسهایم را مےپوشم... اشاره اے به او مےڪنم و مےگویم _شونه اے چیزے همرات دارے؟ سرباز_اره اره دست میبرد داخل جیب شلوارش و شانه اے پلاستیڪے از ان بیرون مےڪشد و به سمتم مےگیرد... شانه را از دستش مےگیرم و به سمت اینه مےروم... دستے به ریشهایم مےڪشم و ارام مےگویم: اوه چه رشدے داشته تو این چند روز! نگاهے به شانه مےاندازم و مےگویم _یعنے به جنگل ما یه حالت میده این؟ سرباز خنده اے مےڪند و مےگوید سرباز_بدید به من یه حالتے بدم،انگار تازه از ارایشگاه اومدید،بیرون! _باشه پس،قربون دستت بیا یہ صفایے به این موها بده! شانه را به دستش مےدهم و روے یڪ صندلے مےنشینم و موهایم را در اختیارش مےگذارم... نمےگذارند دقیقہ اے بگذرد ڪہ صداے در بلند مےشود... چند تقه به در مےخورد و بعد صداے اقاي احمدے در اتاق مےپیچد احمدے_چیڪار مےڪنین بچه ها؟ ابتدا سرش را از در داخل مےاوردو بعد با دیدنمان خنده اش مےگیرد و به سمتمان قدم برمیدارد احمدے_میعاد جان خواستگارے نمیریما،بدو پسر سرش را تڪان مےدهد و به سمت در قدم برمیدارد و منتظرمان گوشه اے مےایستد... بالاخره ڪارش تمام مےشود،نگاهے به موهایم در اینه مےاندازم،براے اولین بار از طرز شانه ڪردن موهایم،خوشم امد...لبخند رضایت مندانه اے میزنم و مےگویم _ممنونتم،دستت درد نکنه... چشمڪے نثارش مےڪنم و هر دو باهم به سمت اقاے احمدے قدم برمیداریم... اقاے احمدے _برو به مادرت بگو بیاد،برسونیم خونه...بدو پسر برو به سمت مادر قدم برمیدارم،از جایش بلند مےشود و با نگاه هایش مےگوید ڪہ نیایم و خود به سمتم مےاید و مےگویم _مامان جان شماهم بیا برسونیمتون دم خونه! مادر بدون حرفے همراهم راه مےافتد و به سمت اسانسور مےرویم... اقاے احمدے تمام ڪارها ڪرده بود و فقط ميماند ڪاغذے ڪہ باید تحویل حراست مےداد... از اسانسور خارج مےشویم و به سمت پارڪینگ قدم برمیداریم... یڪ لحظه درد امانم را مےبرد و براے اینڪہ بهانہ اے به دست مادر ندهم براے برگشت به اینجا،به روے خود نمے اورم و تنها ڪمے قدم هایم را ارامتر مےڪنم... به سمت یڪے از ماشین ها مےرویم...اقاے احمدے رو مےڪند به من و مےگوید _اگه براے مادر سخته،بگم سرباز اول اونو ببره بعد بیاد دنبال ما نگاهے به مادر مےاندازم و با سر مےگوید ڪہ نمےخواهد براے همین هم حاجے جلو مےنشیند و من و مادر و سرباز دیگر در پشت جا میگیریم و اماده حرڪت مےشویم... حدود یڪ ربع بعد مادر را دم خانه پیاده مےڪنیم و به سمت اداره راه میافتیم... در طول مسیر مدام از دهانم در میرفت و حاجے جلوے ان دو سرباز یڪ جور بحث را جمع و جور مےکرد... . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ مقابل درب ماشین را نگه میدارد و اشاره اے به ان دو سربازے ڪہ بیرون ایستاده اند مےݣند تا درب براے داخل شدن خودرو باز ڪنند... ماشین وارد محوطه بیرونے مےشود... در سمت خود را باز مےڪنم و با احتیاط پاهایم را به زمین مےگذارم و براے پیاده شدن ان دو سرباز از بازوهایم مےگیرند و مرا تا پله ها همراهے ام مےڪنند... چند پله اے را همراهم مےایند ڪہ اقاے احمدے اشاره مےڪند ڪہ بروند و خود از بازویم مےگیرد و مرا همراهے مےڪند _حاجے شرمندمون ڪردین،خودم میام دستتون درد نڪنه... احمدے_بیا ببینم چجوری میای! خنده اے مےڪند و مےگوید احمدے_مادرت به زور تو رو سپرد دست ما...بیا و حرف نزن _چشم چشم به اخرین پله ڪہ میرسم نفس نفس مےزنم اقاے احمدے با خنده مےگوید احمدے_لامصب همه فشار رومنه بعد تو نفس نفس میزنے... در جوابش فقط مےخندم،به راهرو ڪہ میرسیم ارام دم گوشم مےگوید احمدے_چقد عجولے تو پسر! هے من بحثو جمع مےڪنم تو ماشین،این هے شروع مےڪنه،بابا مراعات ڪن جلوے اونا... _شرمندم بخدا،اخه شما خودتونو بزارین جاے من سه روزه بےخبره بےخبرم از همه چے...فڪرم فقط درگیر این پرونده بود... با دست اشاره مےڪند ڪہ پشت سرش قدم بردارم... به سمت اتاقش مےرود،ڪمے مڪث مےڪنم و او وارد مےشود،متوجه نیامدن مےشود و مےگوید احمدے_بیا بابا ڪاریت ندارم... وارد اتاق مےشوم،ڪمڪم مے ڪند تا روے صندلے ڪہ ڪنار میزش قرار دارد،بنشینم و خود روبرویم روے یڪ صندلے مےنشیند و بدون حاشیه سره اصل مطلب مےرود... احمدے_یه روز قبل ماموریت،با توجه به ردیابے از طریق موبایل صدیقے ڪردیم،متوجه شدیم حدوداے ساعت سه و نیم ظهر از حوالے دانشگاه....رفته به سمت ڪرج،در صورتے ڪہ با توجه به اطلاعات و شناختے ڪہ از این خانواده دارم،هیچ اقوامے اون سمت ندارن... مےگویم _خب شاید براے یڪارے رفته،چمیدونم مثلا خونه دوستے،تفریحے،چیزے احمدے_اون دخترے ڪہ من مےشناسم اهل اینجور چیزا نیس،در ضمن الان چها روز میگذره و ردیاب اونجارو نشون میده،یعنے این چهار روزو اون اونجا چیڪار مےڪنه؟ ڪمے مڪث مےڪند و ادامه مےدهد احمدے_مشڪوڪ نیست بنظرت؟ _نڪنه گروگان گیرے چیزی... نمے گذارد حرفم را تمام ڪنم ڪہ مےگوید احمدے_نـــه نه،گروگان اینا نیست،چون اگه گمشدنی بود و نیست شدنی بالاخره خانوادش به ماهم اگه نمیگفتن به پلیس اطلاع میدادن که... سریع مےگویم _سرقت چے؟ احمدے_چنبار بهش فڪر ڪردم ولی نمیخونه،خب گوشے رو ڪہ از یڪے بزنن،میره اگاهے یا زنگ میزنه و گزارش میده دیگه نه؟ احمدے_اما تو اون روز و اون ساعت چیزے گزارش نشده،ولی دقیق تر که شدم و پرس و جو ڪردم یڪیشون گفت: تو حوالے همون ساعت چرا یه گزارش داشتیم با این شماره...که دیگه پیگیرے نشد... _اون شماره رو دارین؟ احمدے_اره،متعلق به یه دختر بیست و بیست و یڪ ساله اس... _بنظرتون به صدیقے مربوط نمیشه؟ احمدے_چرا یجورایے مربوطه! _خب حله دیگه...حتما دلیه شو این خانوم میدونه،باید بریم سراغش... احمدے_نه نه،نباید بریم،خودمون ڪشف ڪنیم بهتره ڪاغذ را روے میز مےگذارم و مےگویم _بنظرتون ڪاره پسره محبے نیس؟ حتما گوشے و هڪ کرده و فهمیده دختره هم وویس رو به من فرستاده و هم اینکه اون عکسارو و براے اینکه دیگه سندے دسته دختره نباشه گوشیشو میزنه براے قطع شدن ارتباط اون و من؟ از طرفے پس چرا خودش عکسو میفرسته که بخواد بعدش اینجورے کنه؟ حتما یڪارے کرده! باید صدیقے رو ببینم... نگاه تحسین امیزے به من مے اندازد و مےگوید احمدے_میعاد خدا تو رو زنده نگه داشت تا خودت این پرونده رو یکاریش ڪنے :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ 🌸🍃بسمےتعالے🍃🌸 دستانش را در هم قفل مےڪند و متفڪرانه چشم میدوزد به میز... سڪوت را مےشڪنم و مےگویم _از محمدے خبرے نیست،نمیدونین ڪجاس؟ متعجب مےگوید احمدے_رفیق توعه خبرشو از من مےگیری؟ اومدنے بیمارستان گفتم بیا،گفت ڪار دارم،مشڪلے پیش اومده؟ ارام لب مےزنم _نه مهم نیست! احمدے_چیو مهم نیست؟ اتفاقا خیلے هم مهمه،میعاد اگه چیزی شده بگو _راستش حاجے یه چند وقتیه رفتارش باهام یطورے شده،شده مثله غریبه ها...میترسم نکنه از اینڪہ من پیگیر این مسئلم و با صدیقے ملاقاتے داشتم،ناراحته؟ پوزخندے مےزند و از جایش بلند مےشود و دستے داخل جیب شلوارش مےبرد و مےگوید احمدے_بس ڪنین بابا،این چه حرفیه میعاد، در ضمن مگه اون ڪیه صدیقے میشه اینطور دور ورش داشته؟ _والا منم نمیدونم،خیلے بچه شده... احمدے_برو اتاقت،وسیله هاتم میگم بچه ها بیارن اونجا،یه دوساعت دیگه هم برو خونه... ارام از جایم بلند مےشوم و مقابلش مےایستم و لب میزنم _چشم میرم... احمدے_فقط اینڪہ میعاد یه وقت به سرت نزنه بری ڪرجا! احساس میڪنم اونا میخوان مارو بڪشونن اونجا،نباید ریسڪ ڪرد... _نه حاجے حواسم هست،ڪارے هم اگهـ خواستم بڪنم حتما باهاتون هماهنگ مےڪنم دیگر چیزے نمےگویم و انجا را ترڪ مےڪنم پله ها را پشت سر مےگذارم و اتاقڪے شیشه اے را رد مےڪنم و به سمت اتاق خود و محمدے قدم برمیدارم... یڪ لحظه درد امانم را مےبرد،به سمت دیوار مےروم و تڪیه ام را به ان مےدهم و دستم را به رویش مےفشارم،نباید زیاد راه مےرفتم هنوز بخیه هایم کامل جذب نشده بودند... سرے به نشانه تاسف تڪان مےدهم و قدم هایم را اهسته تر برمیدارم... یڪ قدم مانده تا برسم که لحظه اے توقف مےڪنم و به سر و رویم دستے مےڪشم و وارد اتاق مےشوم... پشت میز نشسته و با دو نفر از بچه ها مشغول بحث بود... حواسشان به سمتم پرت مےشود،همگے به سمتم مےایند و سلام و احوالپرسے مےڪنند،جز محمدے ڪہ تنها به سلامے خشڪ وـخالے اڪتفا مےڪند و مشغول خواندن برگه هایے ڪہ در دست دارد،مےشود... بچه ها اتاق را ترڪ مےڪنند و تنها من میمانم و محمدے... هر چه سعے مےڪنم بیخیال این بیخیالے ها شوم،نمےشود... بالاخره زبان مےگشایم و مےگویم _چه خبـــر عااقاا؟ محمدے_سلامتے رهبر،خبرا دست شماس! _نه والا،بے خبر تر از من نیس ڪمے مڪث مےڪنم و دوباره مےگویم _میدونستے همراه صدیقے رو زدن؟ متعجب سرش را بالا مےاورد و چشم در چشم مےشویم... چند ثانیه اے سڪوت مےڪند ڪہ بالاخره لب مےند محمدے_میشه یه لطفے ڪنیو پاتو از این پرونده بڪشے بیرون؟ از جایم بلند مےشوم و عصبے به سمت میزش مےروم و مقابلش مےایستم و دو دستم را روے میز میگذارم و مےگویم _میشه منم بپرسم دلیل این رفتارات چیه و چےشده؟ خیره نگاهم مےڪند محمدے_یعنے تو نمیدونے؟ _نه والا محمدے_بس ڪن میعاد! این را مےگوید و مانیتور را به سمتم برمےگرداند و فایلے را باز مےڪند... تمام عڪسهاے من بود و صدیقے صدایم را بالا مےبرم و مےگویم _‌یعنے چے؟ اینا دسته تو چیڪار مےڪنه؟ صندلے را عقب مےدهد و از جایش بلند مےشود و عصبے مےگوید محمدے_اهااا حالا فهمیدے دلیل رفتارهامو؟ خیلے نامردے میعاد خیلے از میز فاصله مےگیرد و مےخواهد اتاق را ترڪ ڪند ڪہ مےگویم _اینارو از ڪجا اوردے؟ با چشمانے سرخ از حرص دستانش را مشت مےڪند و مےگوید محمدے_سرگرد احمدے صدام زد،رفتم تو اتاقش،یه لحظہ یه ڪارے واسش پیش اومد رفت،بیرون و اومدنش طول ڪشید،دیدم مانیتور روشنه و عکس تو و صدیقے رو صفحه اس و منم رفتم و عکسهارو منتقل کردم به خودم و تا اومدم بپرسم،یادم رفت و هنوز سوال تو ذهنم مونده مےخواهم دهان باز ڪنم ڪہ مےگوید محمدے_خوبه من بهت گفتم اون دخترو مےخوام...خیلے... . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
بزرگترین دیواری که باید از آن بالا بروی، دیواری است که در ذهن خودت ساخته ای. اگر تو نتوانی نگرش و ذهنیت خود را کنترل کنی، در این صورت آنها تو را کنترل می کنند. احساسات منفی دقیقا مثل علف های هرز هستند که اگر آنها را از ریشه درنیاوری باز هم رشد می کنند. پس کنترل سرنوشتت را در دست بگیر. خودت را باور داشته باش، به افرادی که می خواهند تو را دلسرد کنند، محل نگذار. از افراد، اماکن و عادت های منفی دوری کن، هرگز مایوس نشو و در برابر زباله های منفی ذهنی که تلاش می کنند خودشان را به خورد تو بدهند، تسلیم نشو. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قرارعاشقی مجنون ولیلی باخدا.mp3
10.81M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
به تابستان خوش آمدید😊 به نام خداوند مهربان و مهرگسترم امروز را آغاز میکنیم روزی نو، هفته‌ای جدید، ماهی جدید و فصلی خاص😍😊 بهار رو گفتیم باید عشق آغاز بشه و خردادِ زیبا رو اسمشو گذاشتم خردادِ عشق و اکنون وارد تیرماهِ خاص میشیم😍❤️ توی تیرماه باید عشق پخته بشه چون قراره مرداد و شهریور گلِ وجود ما شکفته بشه قراره به کمال برسیم😊 چطوری؟ با یک سری تمرین در کنار هم تیر ماه قضاوت نمی‌کنم، در همه موارد اظهار نظر هم نمیکنم😉👌 همین دو کار رو در کنار هم انجام میدیم و نتیجه‌ی قشنگش توی مرداد وارد زندگیمون میشه♥️😊 بریم که امروزمونو خاص بسازیم تا کل فصلمون قشنگ بشه 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_بیستویکم😍✋ #قسمت_1 🌸🍃بسمےتعالے🍃🌸 دستانش را در هم قفل مےڪند و متفڪرانه چشم
🍃 😍✋ مےخواهد برود ڪہ قدمے بلند به سمتش برمیدارم و از بازوے دست راستش محڪم مےگیرم و به سمت خود مےڪشانمش... خیره نگاهم مےڪند و لب مےزند محمدے_چیڪار مےڪنے؟ به سمت در مےروم و ان را مےبندم و رو به محمدے مےڪنم و مےگویم _بیا پشین سرجات،باهات حرف دارم محمدے_ولے من هیچ حرفے باهات ندارم _بچه نشو میگم بیا بشین به سمت صندلے ڪہ ڪنار میزش قرار دارد مےرود و روے ان مےنشیند به سمتش مےروم و دوستانه مےگویم _برادر من تو دارے از بیرون قضیه نگاه مےکنے! بیجا و الڪے غیرتے شدے، گفتیم اشڪال نداره،فضولے ڪردے تو کامپیوتر سرگرد و دوربین همه رو برداشته،اون هیچے،الڪے تو پرونده و مسئله اے ڪہ بهت مربوط نیست دخالت ڪردی، اونم باز هیچے،بابا چرا به من بیچاره الڪے تهمت مےزنے و زود قضاوتم مےڪنے؟ ناسلامتے رفیق چندین و چند ساله ایم پوزخندے مےزند و مےگوید محمدے_اینارو میگے ڪہ خودتو تبرعه ڪنے؟ مغلطه نڪن برادر من... _باشه پس خودت خواستے! نمیخواستم وارد این قضیه بشے ولی مث اینڪہ تا نشے روشن نمیشے...بزار اولش خیالتو راحت ڪنم،من به این خانمے ڪہ تو این عڪسه حتے یبارم به چشم همسر ایندم نگاش نکرده و نمےڪنم و همچین فڪرے هم درباره اش نڪردم،خودتم فڪرڪنم منو خوب بشناسے... محمدے_اهااا پس این عڪسا چیه اون وقت؟ فهمیدم حتما فوتوشاپه و این حرفا _خیر واقعیته... چشمانش از تعجب چهارتا مےشود میخواهد چیزے بگوید ڪہ زودتر از او زبان مےگشایم و مےگویم _ڪاره محبیه،همونے ڪہ قراره شڪار شه! اون وقتے فهمید وارد ماجرا شدم،میخواست مثلا منو با این عڪسایے ڪہ تو لحظه گرفته از صحنه به در کنه،ولے متاسفانه یا خوشبختانه موفق نمیشه...شنیدے ڪہ تو لحظه... دیگر منتظر جوابے از جانب او نمےمانم و اتاق را ترڪ مےڪنم... تا بخواهد حرف هایم را حلاجے ڪند و به نتجیه اے برسد و ذهن نا ارامش را ارام ڪند،چندے طول مےڪشد،براے همین تنهایش مےگذارم تا بالاخره پي به واقعیت ها ببرد... مےروم تا بیسیم و ڪلت ڪمرے و بقیه وسیله هایم را بگیرم و بعد ان راهے خانه شوم... ڪارم ڪہ تمام مےشود از سالن خارج مےشوم و راهے محوطه بیرونے مےشوم ڪہ محمدے صدایم مےزند ڪنارے مےایستم و منتظر مےمانم تا به سمتم بیاید خنده بر لب زنان با قدم هاے بلند به سمتم مےاید و همین ڪہ مےرسد، مرا به اغوش مےڪشد و لب مےزند _شرمندتم میعاد،شرمنده... از اغوشم جدایش مےڪنم و مےگویم _مےبینم زود باورِمن روشن شده! لبخند دندان نمایے مےزند و مےگوید محمدے_تا ڪشیدن نقشه قتلتم پیش رفتم...! خونسرد مےگویم: _نه بابا؟!؟پس خدا بهم رحم ڪرده... . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ خیره مےشوم به عقربه هاے ساعت و براے چند ثانیه اے ثانیه شمارش را دنبال مےڪنم،کلافه مےشوم و راه اشپزخانه را پیش مےگیرم و غر غر ڪنان مےگویم _مامان ناهار اماده نشد؟ مادر خنده ڪنان به سمتم مےاید و مےگوید مامان_عجبا،تازه ساعت یازده و نیمه،یه یه ساعت دیگه دندون رو جیگر بزار گشنه جان تا ناهار اماده شه... _تیڪہ تیڪہ میشة ڪہ اونوقت... لب و لوچه ام را اویزان مےڪنم و میروم تا ڪنار امیر مهدے بنشینم ڪہ مےگوید مامان_تقصیر خودت نیستا،تقصیر باباته،از همون دو ماهگیت هر چے میومد دستش به خوردت میداد،دوماهه ڪہ بودے ساندیسو چنان مےخوردے بیا و ببین،تو عڪساتم هست...منم میگم مرد هے به بچه از این جور چیزا نده مگه گوش میڪرد... امیر مهدے و من نمےگذاریم حرفهایش تمام شود ڪہ همزمان باهم صداے خنده و قهقهه مان ڪل خانه را برمیدارد،مادر هم حرفش را میخورد و ما را همراهے مےڪند... بیشتر از دوهفته از نبودش مےگذشت و هنوز عادت نڪرده بودم... نامش را ڪہ نمےاوردند،ته دلم خالے مےشد و سعے مےڪردم خود را به بےخیالے بزنم و خونسرد نشان بدهم... همین ڪه مادر از خاطرات پدر مےگوید،سرتا پا گوش مےشوم و ڪلمہ به ڪلمہ گفته هایش را بر صفحہ دلم حڪ مےڪنم و روزها ڪہ دلتنگش مےشوم بارها و بارها مرورشان مےڪنم و حتے حسودے مےڪنم به مادرم،از اینڪہ بیشتر از من او را داشته،از اینڪہ به اندازه چند سال بیشتر از من از او خاطره دارد... اما دقیق تر ڪہ مےشوم،فڪر مےڪنم اگر خاطره ها بیشتر باشد ،دلتنگے ها هم بیشتر مےشود.. بابایے جانم اصلا میدانے وقتے خاطره ڪم مےاورم چه مےڪنم؟ چشمانم را مےبندم و با تو رویاهایم را مےسازم،رویاهایے ساده،اما شیرین،تصور اینڪہ بعضے وقتها ڪہ خسته ام به دنبالم بیایے و مرا از دانشڪده به خانه برسانے! تصور اینڪہ شبها از اینڪہ هستے و دارمت با خیالے اسوده چشم روے هم بگذارم و به خواب روم تصور اینڪہ وقتے دلتنگ صدایت مےشوم،صدایت ڪنم و جواب بدهے! تصور اینڪہ،شب تولدم یا شب هاے مهم دیگر در ڪنارم باشے... من به اندازه خیلے از دختر ها ڪہ بابا دارند،بابا ندارم... خاطره هایم با تو را در رویاها مےسازم،نه در واقعیت و این تلخ ترین واقعیت است برایم... امیر مهدے ضربه اے به بازویم مےزند و مےگوید امیرمهدے_ڪجا سیر مےڪنے؟ _رو ابرا... در دل مےگویم: پیش بابا نفس عمیقے مےڪشم و سعے مےڪنم حال و اوضاع خود را عادے نشان بدهم... مادر همچنان ڪہ مقابل تلویزیون نشسته و خیار خورد مےڪند،دوباره شروع مےڪند و مےگوید مامان_محنا _جانم مامان مامان_چنتا گوجه بشور بیا اینجا سالاد درست ڪنیم چشمے مےگویم و از جایم بلند مےشوم و به اشپزخانه میروم و از یخچال چند گوجه بیرون مےڪشم و پس از شستنشان به سمت مادر مے روم و ڪنارش مےنشینم و مشغول نگینے خورد ڪردن گوجه ها مےشوم... مادر همانطور ڪہ خیار هاے خورد شده را داخل ظرف مےریزد،نگاهے به چشمانم مےاندازد و لب میزند مامان_ بچه ڪہ بودے هر وقت مےرفتیم برات لباسے چیزے بگیریم،از جلوے مغازه هایے ڪہ لباساے دخترونه داشت ردمیشد،همش مےگفت: ڪے محناے مام بزرگ میشه،از این لباسا بپوشه،حالام ڪہ بزرگ شدےدرست حسابے نیس ڪہ یه دل سیر بچه ها شو ببینه... سرم را پایین مےاندازم ڪہ امیر مهدے جو را عوض مےڪند و مےگوید امیرمهدے_مامااان معلومه دلت براش تنگ شده ها،از اول صبح یه ریز دارے همش از بابا خاطره تعریف مےڪنے! احیانا از من و بابا و خودتون خاطره اے ندارین؟ ڪم ڪݥ دارم به این سر راهے بودنم یقین پیدا مےڪنما... حرفش تمام نشده من و مادر از شدت خنده نقش زن مےشویم و او خیره فقط نگاهمان مےڪند... . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ 🍃🌸بسمےتعالے🍃🌸 امیرمهدے_اماده اے اجے؟ همانطور ڪہ نڱاهے در اینہ مےاندازم،لب مےزنم... _اره داداشے،الان میام... یڪے از اسپرے ها را برمیدارم و مقدار ڪمے به روے روسرے ام مےزنم و از اتاق خارج مےشوم... نگاهے به سرتا پاے امیرمهدے مےاندازم،پیراهنے لیمویے پوشیده بود با ڪت و شلوارے قهوه اے رنگ... امیر مهدے متوجه نگاهم مےشود و لب مےزند امیرمهدے_چیتو شدم؟ لبخند زنان مےگویم _عااالے مےخواهیم از خانه خارج شویم ڪہ مادر مےرسد و مےگوید مامان_خوشتیپاے مامان،بدون من میرین بیرون؟ امیرمهدے ثانیه اے مڪث مےڪند و سپس جواب مےدهد امیرمهدے_دیگه قول داده بودم ببرمش یجا،خواهر برادرے... مادر ڪہ معلوم بود ناراحت شده،براے اینڪہ مانع رفتنمان نشود،مےگوید مامان_باشه عزیزم برید خوش بگذره،منم سره راه بزارید خونه خاله معصومه امیرمهدے_چشــــم،حتما،فقط اماده اید؟ مامان_اره پسرم امادم،بریم... امیرمهدے_اَی اَی اَی،برنامه چیدین پس با خاله! بساط غیبتم براهه؟ میروم و ڪفشهاے قهوه اے رنگم را از جا ڪفشے بیرون مےڪشم و پا مےڪنم وـمنتظر راه افتادن مادر و امیر مهدے مےمانم... همزمانـباهم پله ها را پایین مےرویم و به پارڪینگ مےرسیم... امیر مهدے در جلو را براے مادر باز مےڪند و مادر مےنشیند و من هم در عقب را باز مےڪنم و سره جایم مےنشینم و اماده حرڪت مےشویم... بالاخره به راه مےافتیم و چند دقیقه بعد هم مادر را مقابل درب خانه خاله معصومه پیاده مےڪنیم و به سمت مقصدے نا معلوم شروع به حرڪت مےڪنیم... از اینڪہ سڪوت تمام ماشین را برداشته بود،ڪلافه مےشوم و مےگویم _ااه امیرمهدے حرف ڪہ نمیزنے،نمےگےام منو دارے ڪجا مےبرے،حداقل ضبطو روشن ڪن..انقد با خودم حرف زدم مخم ارور داد! بدون هیچ حرفے تنها لبخند موزیانه اے مےزند و دست میبرد تا ضبط را روشن ڪند... چند اهنگ را رد مےڪند،تا اینڪہ بالاخره یڪے را انتخاب مےڪند ... _داداش نڪنه خبریه؟ چیزے نمےگوید... خود را به سمت وسط مےڪشانم و سر میبرم سمت گوشش و داد میزنم _سمعڪ لازمے ایا برادرم؟بحمدلله شاهد از دست دادن گوشهاتونم شدیم... اخمے مےڪند و در حالے ڪہ معلوم است دارد خنده اش را نگه مےدارد مےگوید... امیرمهدے_جو نده الڪے،فقط دلم واسه عمم تنگ شده بود؟ _اهااا،دقیقا کدوم عمه؟ امیرمهدے_همون ڪہ اسمش ثریاس،چشاش همرنگه دریاس _بسته امیر،خجالت بڪش امیرمهدے_از ڪے؟ توو؟ سرے به نشانه تاسف برایش تڪان مےدهم و به سمت در مےروم و تڪیه ام را به صندلے مےدهم و ڪلافه مےپرسم... _ڪجا میریم؟ امیرمهدے_یجا میریم دیگه... _مثلا مےخواے از دلم دربیارے اره؟ امیرمهدے از اینه جلو نگاهم مےڪند و چشمڪے نثارم مےڪند و لب مےزند امیرمهدے_نـــع، من همچین برنامه اے نداشته و ندارم... عصبےمےگویم _پ مےخواے حرصمو دربیارے؟ امیرمهدے_آ باریڪلا،قربون ادم چیز فهم... _نوبته مام میشه اقا امیر... امیرمهدے_فعلا ڪہ دور دوره ماس :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ بالاخره پس از گذشت یڪ ربع ماشین را به داخل یڪ خیابان فرعے مےبرد و سمتے نگه مےدارد... به سمتم سر مےچرخاند و لب مےزند امیرمهدے_خـــب رسیدیم خواهر جان،پیاده شو... متعجب نگاهے به اطرافم مےاندازم،اما چیزے نمے بینم،نه رستورانے،ڪافه اے و نه حتے پارڪے... چشمانم را ریز مے ڪنم و رو به او مےگویم _روـجدول قراره بشینیم نه؟ امیرمهدے_عجول جان، فقط پشتم راه بیافت،چیزے نگو... سرے تڪان مےدهم و همراه او شروع مےڪنم به حرڪت... با احتیاط سمت راستم را نگاهے مےاندازم و همراه امیرمهدے به ان طرف خیابان مےرویم... ڪافہ اے ڪوچڪ درست مقابلمان قرار داشت... همیشه از اینجور جاها بیزار بودم و نفرت داشتم،یڪ جور انرژے منفے داشتند برایم... جاے من نبود... امیرمهدے دو قدمے از من جلوتر بود،قدم هایم را ڪمے بلند تر برمیدارم تا به او برسم،به محض اینڪہ میرسم لب مےزنم _نکنه مےخوایم بریم اینجا؟ امیرمهدی نیشخندے میزند و میگوید امیرمهدے_وااای باورم نمیشه امروز خیلے باهوش شدیااا اخمے مےڪنم وـجوابے نمیدهم و در عوض از قصد پشت او میروم و سعے مےڪنم طورے قدم بردارم ڪہ با برخورد جلوے ڪفشم به پاشنه ڪفشش،ڪفشش از پا در بیاید و نقشه ام عملے شود... لبخندے زیرڪانه مےزنم و کفشمـرا نزدیڪ ڪفشش مےبرم و با نوڪ ڪفشم پاشنه ڪفشش را به سمت پایین مےڪشم و کفش از پایش در مےاید و نقشه ام عملے مےشودـ.. سعے مےڪنم جلوے خنده ام را بگیرم اما با دیدن قیافه درهمش من هم پقے میزنم زیر خنده و دستم را جلوے دهانم مےگیرم و چشم میدوزم به زمین از حرڪت باز مےایستد و به سمتم مےاید امیرمهدے_بپا نرے تو زمین،بامزه خان خم مےشود و پایش را ڪفش فرو مےبرد و شروع به حرڪت ڪردن مےڪند حین حرکت مےگوید امیرمهدے_ڪافه دوستمه،خیلي اصرار ڪرد ڪہ بیام...منم گفتم یه روز با تو بیایم ببینیم چه خبره چه جوریه... چشم مےچرخانم،تا تابلویے را ڪہ بالاے درش قرار گرفته را بخوانم...اما هر چه سعے مےڪنم بخوانمش نمےشود،این هم شد اسم؟ نه مےتوانے بخوانے اش نه مے دانے معنے اش چه مےشود... ابرویے بالا مےاندازم و پشت بند امیرمهدے وارد مےشوم... فضایش چندان فانتزے و ان چنانے نبود...کافے ای جمع و جور و دنج میز و صندلے چوبے خام و همراه با ترڪیب کاغذ دیوارهایے و نسڪافه اے و شیرے... میزهایش هم خود هرڪدام موزه اے بود براے خودش،به زیر شیشه اش پر بود از عکسها و شے هاے کوچک نوستالژے... فضاے ڪافه اش بیشتر سنگین و مردانه بود... نگاهم را از دیزاین و ترڪیباتش مےگیرم و به مشتریانش مےدوزم... چند قدمے ڪہ از در فاصله مےگیریم،پسرے حدودا همسن و سال امیر مهدے به سمتمان مےاید و گرم از ما استقبال مےڪند و محترمانه به سمت یڪ میز دو نفره هدایتمان مےڪند... صندلے ام را به سمت عقب مےڪشم و رویش جا مےگیرم... امیر مهدے هم مقابلم مےنشیند و مےپرسد _چطوره؟ مورد تایید حضرت علیه قرار گرفت؟ دهانم را ڪمے کج مےڪنم و ابرویے بالا مےدهم و مےگویم _اِی بدڪ نیست...فضاش مردونه اس خیلے... امیرمهدے_اها ببخشید ڪہ صورتے مورتے نیس... مےخواهم چیزے بگویم ڪہ دوستش با سینے پر به سمتمان مےاید... تعجب مےڪنم،تا انجا ڪہ من میدانم،باید خودمان چیزے انتخاب مےڪردیم و سفارش میدادیم،بعد... اما اینجا؟ ابتدا بشقابے ڪہ تڪہ اے ڪیڪ وانیلے و شکلاتے دارد را مقابلم مےگذارد و لیوانے ڪہ نمیدانم محتواے داخلش چیست! سینے را روے میز خالے مےڪند و مےرود... به محض رفتنش موزیڪے ملایم پخش مےشود و فضا را ارامش بخش تر مےڪند... همزمان با امیر مهدے مشغول خوردن مےشویم ڪہ در این بین،امیرمهدے دستے به داخل جیب ڪتش مےبرد و هدیه اے را بیرون مےڪشد... . :اف.رضوانے ☆هرگونه کپےبدون ذکرنام نویسنده پیگردالهےدارد! _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
آقايان بدانند همسرتان گاهی دچار نوسان خلق می شود. اشتباه اغلب آقایان این است که تلاش می کنند به هر شکل ممکن نوسان خلق همسرشان را از بین برده شرایط را به سرعت به حالت اولیه بازگردانند.  این کار اوضاع را بدتر می کند؛ به این دلیل که باید به طرف مقابل تان فرصت بدهید تا مشکل پیش آمده را هضم کند. این نوسان خلق نوعی حالت تدافعی است که زن ها به آن احتیاج دارند تا شرایط را سنجیده و از خود دفاع کنند. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
باخراب بودن 🍏سیبی درون یک جعبه تمام سیبها را دور نمیریزند اگر درمیان آدمها یک نفر پیدا شدکه قدر خوبیهایت راندانست خوبیهایت رابرای دیگران قطع نکن وآن یک نفر راکناربگذار 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
🔵 طرح زوج و فرد 98 (طرح کنترل آلودگی) در محدوده جدید آغاز شد. 🔶 تمامی خودروها باید برای ورود به این طرح ثبت نام کنند. ✅ همین الان اپ زیر را دانلود کنید و در قسمت خرید طرح ترافیک ثبت نام نمایید👇👇👇👇