🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_بیست_و_سوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
از وقتي رادمهر رفته فقط به اين فکر کردم که چرا اين افکاروجملات توي ذهن و دهنم اومد؟ هيچي نمي فهميدم ... هيچ جوابي براش نداشتم .. گيج شده بودم ... الان سه چهار روزه که تو همين حالم و دارم ديوونه ميشم... از جام بلند شدم . توي تاريکي نگاهم به مرتضي افتاد که طاق باز روي مبل خوابيده بود . خوش به حالش ... از هفت دولت آزاده ... رفتم جلوتر و آروم تکونش دادم . -: مرتضي... داره اذان ميگه... نماز نمي خوني؟ يه تکوني خورد که باعث شد کوسن از تو دستش بيفته روي پارکت. مرتضي-: محمد .. جون مادرت بذار بخوابم ... قضاشو مي خونم ... خم شدم و کوسن رو برداشتم و آروم کوبيدم تو صورتش. -: خاک تو سرت... ماه رمضون تموم شد نماز خوندن هاي تو هم تموم شد...مرتضي-: الان پا ميشم... الان ...کوسن رو گرفت تو بغلش و دوباره خوابيد . خنديدم بهش . بيخيال رفتم توي آشپزخونه و وضو گرفتم . نمازم رو توي استديو خوندم . بعد تموم شدنش از جا بلند شدم و روي صندلي پشت سيستمي که مازيار باهاش کاراي ضبط رو انجام ميداد نشستم . روشنش کردم و آخرين کار رو پلي کردم . داشت تحريرام خوب در ميومدااا ... اين مرتضي بوق ...... خرابش کرد ... صداي اوج گرفتن خودم و بع بع کردن مرتضي و بعدش صداي حرفاي من و کتکم به مرتضي بعد از مدت ها خنده اي از ته دل رو به لبم آورد . دوباره ياد رادمهر افتادم . تسبيحم رو درآوردم و بهش يه بوسه زدم . -: خدايا...يه بار .. فقط يه بار ديگه خواسته ام رو مطرح مي کنم ... اگه نشد ديگه کلا بيخيال اين روش مي شم ... توکل به خودت...رفتم بيرون و گوشي مرتضي و خودمو از روي اپن برداشتم و برگشتم توي استديو . از توي گوشيه مرتضي شماره رادمهر برداشتم . با هزار اميد و آرزو قفل گوشيمو باز کردم تا شايد از طرف ناهيد زنگي ... اس ام اسي چيزي باشه ... ولي دريغ ... پوفي کردم و نشستم روي صندلي. يه چنگي ميون موهام زدم و اس ام اس رو نوشتم ... -: سلام خانم رادمهر ... من بابت چندشب پيش متاسفم ... ولي حالا که اتفاقي همچين چيزي رو گفتم بازم ميخوام ازتون بخوام که کمکم کنيد ...براي آخرين بار محمد نصر............. ادبياتم تو حلقم.
فرستادمش و يکم منتظر موندم . گوشيو سر دادم رفت ته ميز ... حالا کو تا اين بيدار شه و تکليف من رو روشن کنه...چراغ گوشيم شروع کرد به چشمک زدن . شيرجه زدم سمتش . پس اونم بيدار بود. نوشته بود. رادمهر-: آبرو و آينده من به جهنم ...فکر آبروي خودتون رو هم نمي کنين؟ ديگه نااميد شدم. نوشتم-: حق با شماست ... من با حرف بچگونه خودم شمارو ناراحت کردم و فکر آينده شما رو نکردم. منو ببخشيد. فقط اين قضيه بين خودمون بمونه . البته نميدونم چرا ولي به شما اعتماد زيادي دارم. موفق باشيد قصه نوشتم يا اس؟ ... بيخيال بابا ... سندش کردم . -: نشد محمد ... فکر کردي به هر کي اشاره کني مياد طرفت؟ نه ميبيني که به اين يکي التماس هم کردي ولي قبول نکرد! ...نشد...گوشيو پرت کردم روي صندلي رو بروييم . بلند شدم تا از در برم بيرون . آخرين لحظه جلوي آيينه توقف کردم . هنوز کاملا خودم رو ديد نزده بودم که دوباره ديدم چراغ گوشيم داره چشمک ميزنه. حتما نوشته شما هم موفق باشيد. دستم رو گذاشتم روي دستگيره تا در رو باز کنم ولي منصرف شدم. ياد دستاي ناهيد افتادم که يه روزايي همين دستگيره رو لمس مي کرد . و بي اختيار برگشتم سمت گوشيم . اس ام اسش رو باز کردم و رادمهر-: قبوله ... من به شما کمک مي کنم ولي نه به خاطر خودم ...براي اينکه شما به عشقتون برسين ... ولي خانواده ام نبايد چيزي بدونن .. هيچي...انگار همه دنيا رو بهم دادن. دوباره اسش رو خوندم . روي جمله " به عشقتون برسين " توقف کردم ... عشقم ؟؟ من تعريفي ازين واژه ندارم ... ناهيد رو خيلي خيلي دوست دارم وبدون اون خيلي تنهام... جاش کنارم خيلي خاليه... چون سالها دوسش داشتم ... ولي نمي تونم اسمش رو بذارم عشق ...عشق يه چيزي خيلي فراتره ...خيلي مقدسه ... عشق مال کتاباس ...تو قصه هاس... اصلا وجود خارجي نداره و منم تا حالا همچين چيزي نديدم ...حالا بيخيال...خداي من اين دختر چقدر پر احساس و فداکار بود ... از اعتمادم راضي بودم و مطمعنم که کمکم مي کنه تا ناهيدو برگردونم... نوشتم -: شما لطفي به من ميکنيد که در ازاش فقط ميتونم هر روز و هر شب براتون دعا کنم که اين دنيا و اون دنيا تو بهشت خدا باشين... نوشت رادمهر -: ممنون ...فقط يه مشکلي هست...نوشتم -: چه مشکلي؟ نوشت-: دانشگاهم ... نوشتم-: ميخواين برين ترم سه؟ نوشت-: بله نوشتم-: اون با من ... حداقل کاريه که ميتونم براتون انجام بدم... ديگه چيزي نگفت. شخصيتش برام عجيب بود . -: خدايا ميگن هيج کاري تو دنيا بي حکمت نيست...اينم نمونه اش... يعني ناهيد برمي گرده؟از سر آسودگي نفس عميقي کشيدم .
#نویسنده :هاوین_امیریان
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
گاهی در زندگی آنقدر موضوع برای پنهان کردن داریم که میشویم نگهبان پنهانیها:
وقتی رازهای ما در زندگی زیاد میشود، وجود ما میشود نگهبان آن رازها.
نگهبان همیشه ساکن است و کنار محل نگهبانیاش میماند.
نگهبان کمتر گفتگو میکند و کمتر ارتباط برقرار میکند.
نگهبان بعد از مدتی صورتش، احساسهای انسانی را از دست میدهد و خطهای خنده روی صورتش گم میشود.
نگهبان فراموش میکند که دنیای ورای زندان رازها به چه شکل است.
نگهبان بعد از گذشت مدتی خودش میشود یک راز بزرگ. رازی که افشا شدنش دیگر برای کسی جذاب نخواهد بود.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
طلوع عشق.mp3
15.37M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
صبح که شد ، دنبال اتفاقای خوب
زندگیت بگرد
دنبال آدم های خوبی که حال خوبت رو با لبخندشون توی لحظه به لحظه زندگیت سنجاق کنی و قابشون کنی به دیوار زندگیت ...
یه روز خوب خود به خود اتفاق نمیوفته ، تو باید بسازیش
خودت رو باور کن ...
#صبح_بخیر❤️
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
گذشته درگذشته.mp3
5.21M
mario-ieeta18T-v594.apk
19.02M
🍄 بازی جدید قارچ خور
مخصوص گوشی اندروید
دانلود کنید و با کیفیت عالی بازی کنید 👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_بیست_و_سوم_رمان 😍 #برای_من_
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_بیست_و_چهارم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
از استدیو زدم بيرون و حريصانه به خونه ام خيره شدم . يه روزي با خانوم خونه ام اينجا رو پر از عشق مي کنيم ... هر ثانيه هر روز و هر شب... رفتم تو اتاقم و يه حوله انداختم رو شونه ام و زدم بيرون . نگاهم افتاد به مرتضي ... بيدار شده بود . بهش يه لبخند زدم و کنارش نشستم . با کلي ذوق براش تعريف کردم که رادمهر قبول کرد . دوباره دهن اين باز موند . يکي ميخواد فک اينو جمع کنه حالا . کم کم رنگ سفيدش به صورتي متمايل شد...بعدش سرخ.... هي داشت کبود و کبود تر مي شد ... اي بابا نميره يه وقت؟ يهو منفجر شد ... از رو مبل بلند شد .. با صدايي که تا حالا بلندتر از اون رو نشنيده بودم سرم داد زد مرتضي-: تو غلط کردي به گوشيه من دست زدي و شمارشو برداشتي؟ اوهوع اين چرا اينقدر عصبانيه حالا؟ .... نکنه واقعا خوشش مياد؟ ... حوله اي رو که روي دوشم بود رو کشيدم و گرفتم دستم و بي توجه به حرفاي مرتضي رفتم سمت حمام . از پشت دستشو کوبيد روي شونه ام و محکم برم گردوند ... بلندتر فرياد زد مرتضي-: مگه با تو نيستم؟ .... عين گاو سرتو انداختي پايين داري ميري... براي چي داري با زندگي دختر مردم بازي مي کني؟ ... اونم دختر به اون پاکی ونجابت رو .... فقط نگاهش کردم ... حق داشت ... چي مي گفتم ؟ چي داشتم که بگم؟... دستشو پس زدم و رفتم تو حموم . حالم از خودم بهم مي خورد. چقد من پست بودم . ولي حالا که اون قبول کرده بود منم پس نمي کشم ... جبران مي کنم فداکاريشو ... لباسامو کندم و رفتم زير دوش ...نيم ساعتي توي حموم بودم . خودم رو خشک کردم و لباسامو رو پوشيدم و اومدم بيرون . مرتضي نبود .دونه دونه اتاقها و آشپزخونه و دستشويي رو نگاه کردم . پس رفته بود . با حوله گير موهام بودم که زنگ به صدا در اومد . رفتم و از چشمي بيرون رو نگاه کردم ... علي بود ... در رو باز کردم . عين ميرغضب داشت نگاهم مي کرد . فهميدم مرتضي جريانو بهش گفته . کشيدمش تو . تو تموم دنيا همين يه دوست خيلي صميمي رو داشتم ...مرتضي هم بود البته ... فقط اينا از همه زندگيم خبر داشتن ... دوستاي ديگه هم داشتم ... مازيار و شايان هم بودن ولي خب نه من باهاشون دردو دل مي کردم و نه اونا چيزي به روم مي آوردن ... از ديشب تا حالا عين يه بچه شده بودم . انگار نه انگار که 25 سالمه . حرف زدنم ...رفتارام ...همه چيم بچگونه بود. قبل اينکه علي بخواد سرزنشم کنه گفتم -: خب چيکار کنم؟ ... خودش قبول کرد... سکوت کرد -: علي باور کن من بدون ناهيد خيلي تنهام ... خودت که ميبيني؟ ... نگاهم کرد . بعد يه مدت بغلم کرد . زير گوشم گفت علي-: مطمئني ناهيدو واسه هميشه میخواي؟ جوابشو ندادم . معلومه که مي خواستم و گرنه چرا بايد اون حرف از دهنم مي پريد و يه دختر معصوم رو وارد بازي مي کردم . گفتم -: علي من کمکش ميکنم يه نويسنده ي درجه ي يک بشه ... جبران مي کنم ... علي من رو از خودش جدا کرد و يه دستي رو شونه ام زد و گفت علي-: فقط مواظب باش نشکنيش ... سر هر قولي بهش دادي مرد و مردونه بايست ... هر قولي ... سرم رو تکون دادم و با اطمينان زل زدم تو چشماي سبز علي...
« عاطفه »
شيدا -: نهههه؟!! ... همون طور با گوشي ورمي رفتم جوابشو دادم . -: باور کن راست ميگم ... دروغم چيه ؟... ديگه چيزي نگفتن. از تو گوشيم اومدم بيرون و نگاشون کردم . دوتايي با چشاي ور قلمبيده که اندازه ي بشقاب شده بود بهم زل زده بودن .قيافشون خيلي خنده دار شده بود . ديگه نتونستم خودمو کنترل کنم و با همه وجودم قهقهه زدم. شيدا خيلي از خنديدن من خوشش مي اومد. ميگفت شيرين ميشي ... وقتي ميخندي دوست دارم گازت بگيرم از بس قشنگ ميخندي ... خنده ام تموم نشده بود که شيدا پريد روم و تا مي تونست نيشگونم گرفت و کتکم زد . منم بيشتر از اون که التماسش کنم منو کتک نزنه ، التماسش مي کردم بهم دست نزنه . از کتکاش دردم نميگرفت. چون درد ديگه اي تو جونم بود. در حد مرگ رو بدنم حساس بودم . نمي ذاشتم کسي بهم دست بزنه. يه جوري مي شدم .مخصوصا اگه طرف به پهلوهام يا پاهام دست مي زد که داغ ميکردم .نميدونم چرا .... توي مدرسه هم هر وقت هرکي بي هوا بهم دست مي زد يا از پشت بغلم مي کرد جيغ مي زدم . ديوونم ديگه .... بالاخره خسته شد و از روم بلند شد . اصلا فرصت نداد بهش توضيح بدم ديوونه ...-: چته؟ ...چرا وحشي شدي؟ ... چرا ميزني؟ شيدا -: حالا ديگه ما رو سرکار مي ذاري ؟شيده -: ديوونه ي خنگ... آها پس بگووو. وقتي خنديدم فکر کرده دارم شوخي مي کنم . -: سر کار چيه رواني ... به ولاي علي قسم کلمه به کلمش راست بود ...قيافتون خنده دار شده بود به خاطر اون خنديدم...دوباره با شک بهم نگاه کردن . صفحه ي گوشيم رو روشن کردم و رفتم تو اس ام اس هام.
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول ر
21563:
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_بیست_و_پنجم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
اس ام اس هاي محمد رو که عين گنج ازشون محافظت مي کردم و بهشون قفل زده بودم رو آوردم و
گرفتم طرف شيده . -: بيا بگير نگاه کن ... مثل اینکه قسم خوردما ... اونم به ولاي علي... دوتايي رفتن تو گوشيم و بعد از اينکه همشو خوندن دوباره با قيافه هاي چند دقيقه پيششون زل زدن به من. لپ هام رو پر از باد کردم که مثال به زور جلوي خنده ام رد گرفتم . چند ثانيه بعد همه با هم ترکيديم از خنده. شيدا -: مگه ما اون همه واسه تو روضه نخونديم که اينکارو نکن؟ ... چرا قبول کردي ... به خدا منم نمي خواستم قبول کنم ... ديدين که پيش خودتون گفتم باشه تموم ... ولي وقتي بهم اس داد ... همه تصميمايي محکمم دود شد رفت هوا ... سريع هم جوابشو دادم ... دست خودم نبود ... از وقتي ديده بودمش و قبول کرده بودم زندگي واسم يه رنگ ديگه گرفته بود. انگار توي آسمونا سير مي کردم . من؟ ... عاطفه رادمهر براي يک سال محرم محمد نصر ميشم ... مي شم زنش ... يک سال توي خونه اش زندگي مي کنم ... خدايا خيلي گلي .... هزار بار شکرت که اين دل ديوونه منو آروم کردي ... شيده رفت تو مود افسردگي . -: چي شد چرا ناراحت شدي ؟... شيده -: عاطفه تو داغون ميشي اين طوري ... -: مهم نيست ... عوضش نگاهشو ... بودن در کنارشو تجربه ميکنم... مي ارزه ... لبخند زد. شيده -: آره ... راس ميگي ... مي ارزه ... خوش به حالت به آرزوت رسيدي ... شيدا -: چطوري ميخواد دانشگاهتو درست کنه ؟.... مگه ميشه ؟... شيده -: آره راس ميگه ... مگه میشه که از اين دانشگاه بري تهران ... -: نميدونم ... لابد ميتونه درستش کنه ديگه ... آخه خيلي با اطمينان گفت ... و بعدش به گوشي اشاره کردم. شيده -: حالا کي مياد خواستگاري؟... دلم هوري ريخت پايين. خودمو زدم به غش . هر سه تا خنديديم . -: بازم نميدونم ... سه روزه که زنگ زده ... شايدم منصرف شده ... شيدا -: عاطي به کسي تعريف نکن ... حالا فکر مي کنن داري دروغ ميگي ؟! ... چشمامو رو هم فشار دادم و بلند شدم رفتم تو آشپز خونه . مادربزرگم در حال پختن ماکاروني واسه شام بود. شيده هم اومد تو اشپزخونه و رو به مادر بزرگم گفت شيده -: عزيز عاطفه ني وريريخ عره .... (داريم عاطفه رو شوهر مي ديم )خنديدم . شيده بهم چشمک زد . مادربزرگم خنديد و گفت . عزيز -: کيمه انشاالله ؟ ...(به کي؟ )شيده -: او
اوغلانا که هميشه اوخويار ...بیز همیشه اوناقولاغ آ ساریخ ... اون پسره که هميشه مي خونه ما همیشه به صداش گوش میکنیم عزيز -: باخ ؟ ...(وا؟) زديم زير خنده . شيده -: والله ...( بخدا )عزيز خنديد . عزيز -: اونو هاردان تاپ ميشيز ؟ ...( اونو از کجا گير اوردين ؟ )شيده -: بيليميرن که بي عاطفه نه ايشلردن چيخير ...( نميدوني عاطفه چه کارا که نميکنه )ما که خنديديم عزيز فهميد داريم شوخي مي کنيم ديگه چيزي نگفت وضو گرفتم و رفتم تو اتاق خونه ي کوچيک مادر بزرگم تا نماز بخونم . نماز مغربم که تموم شد رفتم سجده و کلي دعا کردم . براي همه چي . براي زندگي خودم و محمد آخر از همه.هييييي...خدايا يعني من دارم ازدواج مي کنم ؟ ... خدا يا خودت کمک کن پشيمون نشده باشه ... سر از سجده برداشتم و بلند شدم براي نماز عشا . رکعت دوم بودم که شيدا بدو بدو پريد تو اتاق شيدا -: عاطي بدو ... بدو ... محمد د اره زنگ ميزنه ... بدوووو ...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_بیست_و_ششم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
قلبم ضربان شديدي گرفت .
خواستم نمازم رو قطع کنم . به خودم گفتم غلط میکنی...نمازو با آرامش تمام تموم کردم. حتي بيشتر از حد معمول طولش دادم که خودمو واسه ي خدا لوس کنم و بگم...ببين...تو رو بيشتر از عشقم دوست دارم ...نمازم که تموم شد شيدا اومد جلو . شيدا -: اي کوفت...حالا واسه من نماز جعفر طيار مي خونه ... قطع شد...گوشي رو گرفتم و نگاهش کردم .عين يه توپي شدم که بادش خالي شده يهو دو دستي کوبيدم تو سرم و گفتم. -: واي شيدا آواي انتظارم يکي از آهنگاشه...فکر نکنه عاشقشم؟ شيده با شنيدن صدامون اومد تو اتاق . شيده -: واي ديوونه کاش عوضش مي کردي ...شيدا ابروهاش رو داد بالا و گفت شيدا -: اگه فک کنه هم خب...فکرش همچين بيراه نيست... -: اگه احساس من رو فهميده باشه و ديگه زنگ نزنه چي ؟شيدا -: وااا مسخره چه ربطي داره آواي انتظار به احساس تو ؟ ... خب خودت زنگ بزن بگو ببخشيد داشتم نماز مي خوندم امري داشتين ؟داشتم تجزيه تحليل مي کردم که خودم زنگ بزنم يا نه که صداي زنگ گوشيم بلند. اسم محمد نصر افتاده بود روي گوشيم . چشمام پر شد . از سر سجاده بلند شدم و چادر نماز رو از سرم کشيدم و جواب دادم . گذاشتم روي اسپيکر ...-: بله ؟ محمد- : سلام خانوم رادمهر ، نصر هستم...حالم رو نپرسيد نامرد . حالا خوبه کارش پيشم گيره ها . مثل خودش سرد جواب دادم . -: سلام آقاي نصر...بفرمائيد. ..نصر -: راستش زنگ زدم که بپرسم قرارمون سر جاشه؟ آهي کشيدم . -: بله...سرجاشه...نصر -: پس ميشه شماره ي پدرتون رو به من بديد ؟ براي اينکه شما رو ازشون خواستگاري کنم...قلبم ضربان گرفت و بي اختيار لبخند بزرگي روي لبم شکل گرفت . به شيدا نگاه کردم با حرکت لبش بهم گفت شيدا -: نيشتو ببند...-: بله ... يادداشت مي کنيد؟نصر -: بفرماييد...شماره رو گفتم. تشکر کرد و بعدش خداحافظي کرد. شيدا -: خاک توسرت... خب ميخواستي يکم ناز کني بعد شماره بدي ...نيشخندي نشست گوشه ي لبم . -: ناز واسه چي ؟ ما باهم قرار گذاشتيم ... واقعا که خواستگاري نمي کرد ... نديدي اون چقدر عادي و معمولي حرف مي زد ؟ از يادآوري لحن خشک و عاديش قلبم فشرده شد . به صفحه ي گوشيم زل زدم و شمارشو بوسيدم و گوشيو گذاشتم روي قلبم . سرم رو که بالا آوردم با نگاه هاي غمگين شيدا و شيده روبرو شدم . شيدا -: عاطفه مطمئني مي خواي اين کارو بکني ؟ هنوزم دير نشده ها ... احساساتي تصميم نگير ... لبخند محوي زدم و سرم رو انداختم پائين .گل هاي فرشو خلاف جهتشون تکون دادم و دوباره صافشون کردم . در همين حال شروع کردم به حرف زدن ...حرفهاي دلم -: کي فکرشو مي کرد ؟حتي از صد کيلو متري مغزمم رد نمي شد که يه روز کسي رو که فقط از قاب تلوزيون مي ديدم ، منو دعوت کنه خونه اش و بعد دقيقا همون روز اونقدر آشفته بشه که بخواد باهام قراري بذاره و توي اين قرار من بشم محرمش ... فکر کن؟همه چي مثل خواب ميمونه... کي فکرشو مي کرد که روياهام تبديل به واقعيت بشه ؟مي دونم وقتي ناهيد رو بياره و من رو رد کنه دنبال کارم نابود مي شم ...ولي شيدا... بذار حتي شده واسه يه روز لمس کنم از نزديک اين رويامو ...شيده دستمو که درگير فرش بود گرفت...شيده -: عاطي بذار حداقل يه استخاره بکنيم .... شايد اصلا به صلاح نباشه... بيا يه استخاره بگير تا خيالمون راحت شه...-: اگه بد اومد چي؟ شيده -: خب حداقل مي دوني همه چي به اين سادگي که تو فکر مي کني تموم نميشه ... شايد اتفاقاي خيلي بدي بيفته که حتي تصورشم نتوني بکني...راست ميگفت. -: باشه ... شيده -: توکلت به خدا باشه ...لبخندي زد و چشماشو رو هم فشار داد . دو هفته از ماجرا گذشته بود ولي خبري نبود . نه روم ميشد به محمد زنگ بزنم و خبري بگيرم نه کاري از دستم برمي اومد . جز انتظار ...تابستونم که بود . بيکار بودم و حسابي دلتنگ دانشگاه . سرم رو با کتاب گرم مي کردم . بابا-: عاطفه... بيا ، هندزفريمو از گوشم در آوردم و کتابم رو پرت کردم رو تخت.
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌹
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_همسرداری
#همسرانه
"فضایی محترمانه برای گلایه!"
🔹 هنگام عنوان کردن اشتباهات همسرتان، ملایمت رفتاری و گفتاری را فراموش نکید. سر او داد نکشید. با توهین یا کلمات نامناسب اشتباهش را یادآور نشوید. تنها گفتن این که «من از این کارت خوشم نیومد» کافی نیست و ممکن است زمینه ساز لجبازی هم بشود.
🔸 علت ناراحتیتان را عنوان کنید تا اگر سوتفاهمی ایجاد شده، برطرف شود. اگر همسرتان پی به اشتباهش برد، لازم نیست دیگر ادامه بدهید و موضوع را پشت سر هم تکرار کنید.
✅ وقتی اشتباهی عنوان شد و همسرتان آن را پذیرفت، آن را پایان یافته بدانید و بار دیگر در مسالهی دیگر و اشتباه دیگری که ربطی به این موضوع ندارد، آن را پیش نکشید.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
اصالت رو نه ميشه خريد نه ميشه اداشو درآورد
اصالت يعني :
دلت نميادخيانت كني
دلت نمياددل بشكني
دلت نمياد دورو باشي
دلت نمياد آدما رو بازي بدي
کاشکی بعضیها بفهمند
اين سادگی نيست
اصالته...
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_بیست_و_ششم_رمان 😍 #برای_من_
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_بیست_و_هفتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
الان ميام ...از روي زمين بلند شدم و يه نگاه تو آينه به خودم انداختم . يه مدل به موهام دادم و رفتم تو هال . بابام کنار بخاري نشسته بود و به پشتي تکيه داده بود. مامانم هم مقابلش نشسته بود و بينشون هم يه سيني چاي بود ... -: بله... بابام نگام کرد و با چند لحظه مکث گفت بابا-: بشين ... بعد با چشم هاش به زمين اشاره کرد ... اوه ... اوه ... فهميدم اوضاع بدجور خيته ... باز چه کاری کردم که خودم نمي دونم؟ تودلم يه بار سوره نصر رو خوندم و نشستم . -: چي شده؟ بابا-: يه چيز ميپرسم راستشو بگو ... استرس گرفتم و خودمو به خدا سپردم . -: باشه ... بابا-: اون روز که رفتي خونه محمد نصر چي شد ؟ چي بهت گفت ؟ فقط راستشو بگو ها ... يا حسين ... چي شده يعني ؟ -: هيچي ديگه ... رفتم تو مدير برنامشم بود ... يه ربعي طول کشيد تا از اتاق بياد بيرون ... بعد اومد و شوخي دوستشو برام توضيح داد و يه تشکر ازم کرد ... بعدشم مدير برنامش يه خورده باهام حرف زد که چي شد نوشتي و مي خواي ادامه بدي يا نه؟ ... يه خورده هم مشاوره داد ... بابا-: محمد نصر چي بهت گفت ؟ ... -:هيچي نگفت ... اصلا حرف نمي زد ... همون عذر خواهي و تشکر کرد ديگه هيچي ... بابا با شک نگاهم کرد . بابا-: مطمئني؟-: آره بابا دروغم چيه ؟ چي شده مگه ؟ اتفاقي افتاده ؟ بابا بدون توجه به سوالم پرسيد بابا-: مگه اين آقا زن نداشت ؟ کم کم رادارام داشت به کار مي افتاد . -: چرا ... حلقه دستش بود ... سرشو تکون دادو چاييشو برداشت . فهميدم نمي خواد بيشتر ازاین حرف بزنه . نکنه با خودشون بگن هنوز بچم و محمد رو رد کنن ؟ خودم بايد دست به کار شم ... ديگه يه قولي به محمد دادم و هم چون استخاره هم خيلي خوب در اومده بود و تاکيد شده بود حتما انجام بده . بايد ديگه خجالت رو کنار مي ذاشتم . پرسيدم ...-: بابا چي شده خب ؟ سرشو تکون داد که يعني هيچي ... واااي نه ... بايد بگي ... اصرار کردم -: آخه نميشه که هيچي ... پس چرا بعد از يه هفته داريد اين سوال رو مي پرسيد ؟ يه نگاه به مامانم کرد و بعد بهم گفت بابا -: ازت خواستگاري کرده ... چه قندي تو دلم آب شد ... سعي کردم ذوقمو کنترل کنم . پس چشام رو گرد کردم و گفتم -: چيييييي ؟؟؟؟؟ چاييشو سر کشيد و جواب داد . بابا -: اونروز باباش زنگ زد بهم ... منم تعجب کردم ولي بعد خودش گوشيو گرفت و کلي بهم اصرار کرد که بذارم بياد خواستگاري ....خيلي دلم مي خواست بپرسم خب شما چي گفتي ؟ ولي واقعا خجالت مي کشيدم . خدايا خودت يه کاري کن ... سرم رو انداختم پايين که مثال خجالت کشيدم . اي تو روحت ... انگار نه انگار که خودتون دوتايي بريدين و دوختين و الان دارين بزرگترهاتون رو بازي ميدين ... بابا-: شماره من رو تو بهش دادي؟ ... ايول خدا جون ... دمت گرم ... -: بله ... بابا-: چرا ؟-: خب ازم پرسيد منم بهش گفتم ولي نمي دونستم واس چي مي خواد ... خدايا منو ببخش بابت اين دروغا ... جبران مي کنم ... خجالت رو بايد مي ذاشتم کنار انگار ...من من کردم -: خب ... شما ... چي بهش گفتي ؟ خرين قلوپ از چايشو خورد . بابا-: گفتم نه ...وا رفتم . بي اختيار گفتم -: چرا ؟؟؟ فقط بهم نگاه کرد . فک کنم گند زدم . بلند شدم و برگشتم تو اتاق و نشستم رو تخت آتنا. آرنجام رو گذاشتم رو زانوهام . خدايا ...خودت يه کاريش بکن ... اگه بابام بگه نه يعني نه ... همين لحظه بابام اومد تو اتاقم و در وپشت سرش بست . اين يعني اينکه مي خواد باهام مردونه صحبت کنه . قربونت برم خدا ... مي خواست باهام منطقي حرف بزنه . اومد کنارم نشست روتخت . سرم رو انداختم پايين...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_بیست_و_هشتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
بابا -: همون موقع که اسمشو مي شنيدي مي دويدي يا آهنگاشو تو تلوزيون پخش نکرده تو دانلود مي کردي بايد مي فهميدم تو مغزت چي مي گذره ... هيچي نگفتم . خيلي معذب بودم . بغض گلوم و گرفته بود . اااا بغض جونم کجا بودي ؟ چن وقته نيستي . دلم برات تنگ شده بود . بابا -: چرا مي خواستي بهش بگم بياد؟ -: خب من ... من ...نتونستم ادامه بدم ... بابا -: نکنه چون توام عاشق خوانندگي هستي ازش خوشت مياد ؟ نکنه به خاطر معروف بودنشه ؟ سريع نگاش کردم -: نه بابا ... اصلا اين طور نيس ؟ بابا -: پس چي ؟ براي چي ازش خوشت مياد؟ سرم رو انداختم پايين و دلمو زدم به دريا ... براي داشتن محمد ...حتي واسه يه روز همه کاری ميکردم . مخصوصا که حالا خدا هم قرص و محکم پشتمون ايستاده بود . -: من ... از شخصيتش ...جرئت و جسارتش خوشم مياد ... چون اولين کسيه که وارد دنياي موسيقي شده که داره تو راه امام زمان از موسيقيش استفاده مي کنه ... همه فکر مي کردن دنياي موسيقي فقط گناهه ... ولي اون تک وتنها اومد و اين ذهنيتو عوض کرد ... بهترين کار ها رو داره مي کنه و روز به روز هم مصمم تر ميشه ... بابا من رو کشيد بغلشو دستشو چند بار کوبيد پشتم ...بابا-: نه ... بزرگ شدي ..نميدونستم به اين چيزا فکر ميکني ... -: بابا ... واقعا گفتي نياد ؟دوباره دستشو کوبيد پشتم . بابا-: الان چند روزه که همش داره زنگ ميزنه ... اولش مي گفتم نه که نه ... اخه شنيده بودم ازدواج کرده ... دخترم رو دستم نمونده بود که بدمش به يه مردي که قبلا يه بار زنشو طلاق داده... خيلي متين و موقر حرف مي زد .... منم ديدم پسر خوبيه ...یه باررفتم تهران با خودش حرف زدم ... برام توضيح داد که فقط يه نامزدي ساده بوده و با هم مشکل داشتن و نساختن ... پدرشم در اين باره باهام صحبت کرد .... بگذريم حالا ... بنظرم پسر مقبولي اومد ... قبول کردم بياد ... آخر هفته ميان... قلبم ضربان گرفت . محمد نصر رو کت شلوار به تن و دست گل و شيريني به دست تصور کردم که نشته رو مبل ... توي پذيرايي ... قلبم به شدت مي زد ... از بابا جدا شدم تا رسوا نشم . چند تار مويي که روي چشمم ريخته بود رو کنار زد. بابا-: مي گفت از وقار و سنگيني و خانوميت خوشش اومده ...بعدش پيشونيمو بوسيد و رفت بيرون . آتنا بلافاصله پريد تو اتاق. اونقدر ذوق و شوق داشت که دلم نيومد شاديشو خراب کنم و بگم همه چيز يه بازيه ...کاش واقعيت داشت ... کاش ... آرايشگر از جلوم کنار رفت تا خودمو توي آينه ببينم . واي خداي من اين من بودم؟ چقدر عوض شده بودم ... پوست گندميم خيلي روشن تر به نظر مي اومد و مدل ابروهام هم عالي شده بود . آرايش نداشتم ولي همين اصلاح صورت و ابرو برداشتن کلي تغييرم داده بود به مامانم نگاه کردم . بهم لبخند زد . بلند شدم و يه تشکر اساسي کردم و بعد از پرداخت هزينه رفتيم خونه . توي پارکينگ کفشاي
شيده و شيدا رو ديدم . بال در آوردم . از اون شب به بعد نديده بودمشون . ولي اخبار رو لحظه به لحظه بهشون گزارش مي دادم. خيلي دلم مي خواست عکس العملشونو ببينم در مورد قيافم .
دويدم بالا و در همون حال چادرمو از سرم کشيدم رفتم تو. مادربزرگام هم بودن . دويدم و بغلشون کردم نگاهشون مات موند بهم .با مادربزرگ هام روبوسي کردم و کلي قربون صدقم رفتن شيدا -: عاطي چقدر عوض شدي...چه ناز شدي ...شيده -: واي چقدر خوشگل شدي ...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_بیست_و_نهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
پشت چشمي براشون نازک کردم .
-: ناز و خوشگل بودم ... شما نمي ديديد ...کشيدمشون تو اتاق و درو بستم . خودم جلوي آينه واستادم -: فقط اگه دماغم فقط يه ذره کوچيک تر بود دیگه رودست نداشتم به خوشگلی... شيدا -: عاطي زهرمار يه بار ديگه این حرفو بزني پدرتو در ميارما ... خيليم به صورتت مياد ... شيده دستم رو گرفت و نشوندم زمين . ساعت 12 بود و محمد اينا بعد از ظهر مي رسيدن تا مراسم عقد رودورهم با چند تا از فاميلا بگيريم ... شيده -: خب تعريف کن بببينم خواستگاريو ...-: وااا من که تعريف کردم ... شيدا -: پشت تلفن حال نميده ... بگو ديگه ...خنديدم . دلم مي خواست خودمو گول بزنم . دلم مي خواست تصور کنم همه چي حقيقته . بازي نيست . براشون تعريف کردم . -: با کت و شلوار مشکي وقتي ديدمش فهميدم شاهزاده ي سوار بر اسب روياهايي که ميگن اينه... قد بلند ... هيکل پر ... پوست سفيد ... چشم هاي قهوه اي پر رنگ و مژه هاي نسبتا موج دار ... ته ريش کمي رو صورتش داشت ... فقط سلام دادني يه مدت کوتاه زل زد تو چشمام بعد ديگه نگام نکرد خيلي عادي رفتار مي کرد ... وقتي رفتيم تو اتاق دو جمله گفت يکي معذرت مي خوام به خاطر اين بازي ... و دومي... کارهاي دانشگاهتون داره جور ميشه ... بعدش ساکت يک ساعت و نيم نشستيم و گذاشتم راحت به ناهيدش فکر کنه ...وقتيم پا شديم بيايم بيرون گفت هرچه زودتر بايد بريم تهران و يه ماه بيشتر عقد نمونيم ... بعدشم همچين فيلم عاشقاي دلخسته رو پيش خانواده ها بازي کرد که گفتن همين هفته يه بعد مراسم عقد برگزار بشه ... يه آه کشيدم از ته دل و گفتم -: خوش به حال ناهيد ببين به خاطرش چيکارا که نمي کنه ...
شيدا دستمو گرفت... شيدا -: بيخيال عروس خانوم ... شيده با ناراحتي پرسيد شيده -: عاطي يعني يه ماه بعد تو ميري تهران و ماديگه همو نميبينيم؟ هرسه تامون آه کشيديم . بلند شديم و نماز خونديم . ساعت ها پشت سر هم مي گذشت و من هم انگار رو ابرا سير ميکردم . محمد اينا هتل رفته بودن و قرار بود بعد از شام بيان اينجا . فاميلاي ما هم که خودشونو واسه شام دعوت کرده بودن . جلوي آينه ايستادم . جوراب ساقدار سفيد بادامن زيباي سفيد و يه تونيک سفيد همراه با رنگ بنفش محو تنم بود . روسري سفيد سر کردم و چادر سفيدي رو که مادربزرگم برام خريده بود سر کردم . زيبا شده بودم . از ديدن خودم تو آينه ته دلم قنج مي رفت . آخه خيلي تغيير کرده بودم . من داشتم عروس مي شدم.عروس محمد نصر ... تو همين فکرا بودم که شيدا از پشت سرم ظاهر شد و بغلم کرد . جيغ خفيف و کنترل شده اي کشيدم. به طرف شيدا برگشتم شيدا-: من چند بار گفتم بدون اطلاع قبلي به من دست نزن ؟ ... ها ؟ خنديد و بغلم کرد . شيدا -: چقدر خوشگل شدي ؟-: آره ديگه سوسکه به بچش ميگه قربون دست و پاهاي بلوريت برم ... -شیدا: خنديد. مهمونا اومدن ... در اتاقمو بستم و رو به شيدا گفتم. انقدر دلم مي خواد قيافه ي دختر عمه هامو وقتي مي بينن شوهرم خواننده ست ببينم ...شيدا -: وااا ... مگه نميدونن؟ -: نه ... به مامان گفته بودم به کسي نگه ... فقط فاميلشو گفته ... کف دستامونو به هم کوبيديم و گفتيم -: ايول ...صداي کوبيده شدن در رو شنيديم . درو که باز کردم همه ي عمه ها و زن عمو هام ريختن تو اتاقم و تبريک گفتن و ماچ و روبوسي و اين حرفا ... شام رو خورديم .ديگه داشت زمان اومدنشون مي رسيد . منم تو اين مدت هرچقدر دختر عمو و عمه هام پرسيده بودن کيه؟ پشت چشم نازک کرده بودم و خنديده بودم . بالاخره زنگ در به صدا در اومد و دونه دونه وارد شدن . افراد زيادي نيومده بودن و بچه مچه هم با خودشون نياورده بودن . قلبم داشت مي اومد تو دهنم . آخرين نفر وارد شد. کت شلوار نقره اي با پيرهن سفيد پوشيده بود . تو هپروت بودم که با سقلمه اي که شيده بهم زد به خودم اومدم .خم شد و در گوشم گفت شيده -: قيافه ها رو ...سرم رو اوردم بالا و به فاميلامون نگاه کردم ... فک هاي باز ... چشم هاي از حدقه در اومده ...زبون هاي لکنت گرفته ... چه غروري بهم دست داد . بعدش به همون دختر عمه ام که فکش چسبيده بود به کف زمين نگاه کردم ... ژيلا ... اي که چقدر حال مي کردم ...با بقيه دخترا خوب بودم ولي اين يکي ... يه گوشه پيدا کرديم نشستيم. همشون اومدن و دور و برم رو گرفتن . بدجور هنگ کرده بودن . مريم -: واي عاطي بترکي ... اخه چجوري ؟ -: چيکار کردي؟ چطور اينو ديدي؟ ژيلا با شک پرسيد . ژيلا -: داماد کدومه ؟
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
بعضی از آدمها مثل یک آپارتمان هستند ؛
مبله ؛ شیک ؛ راحت
اما دو روز که توش زندگی میکنی ، دلت تا سرحد مرگ میگیره
بعضی آدمها مثل یه قلعه هستند،
خودت را می کشی تا بری داخل ،
بعد می بینی اون داخل هیچی نیست
جز چند تا سنگ کهنه و رنگ و رو رفته
اما...
بعضی ها مثل باغند
میری تُو ، قدم میزنی ؛ نگاه میکنی
عطرش رو بو می کشی ؛ رنگ ها رو تماشا میکنی
میری و میری آخری در کار نیست
به دیوار که رسیدی بن بست نیست
میتونی دور باغ بگردی
چه آرامشی داره ؛
همنفس بودن با کسیکه دلش دریاست و تو هرروز یه چیزی میتونی ازش یادبگیری چون روحش بزرگه
❣الهی زندگیتون مملوء از وجود اين آدما باشه
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
4_5846053241271354815.mp3
18.5M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
قانون کاشت داشت برداشت.mp3
9.32M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_بیست_و_نهم_رمان 😍 #برای_من_
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_سی_ام_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
پشت چشمي براش نازک کردم .
-: معلوم نيس؟ دختر عموم ياسمن نيشگوني ازم گرفت. ياسمن -: چرا رو نميکردي؟ اينو چطور تور کردي؟ از کجا اورديش؟ در جواب سوالاي بي امانشون فقط مي خنديدم . به شيدا اشاره کردم که جوابشونو بده . صداش رو تا اخرين حد پايين اورد. شيدا -: رمان دخترمونو خونده و خواسته که ببينتش...عاطي رو دعوت کرده خونه اش...عاطفه هم رفته تهران و مثل اينکه اقا اونجا عاشق اين ديوونه شدن و بعد هم پاشنه در رو از جا کندن ...هزار تا افرين تو دلم به شيدا گفتم . خوب بلد بود اون ژيلای افاده اي رو بچزونه . ژيلا -: عجب شانسي داري تو ... ميخواستم بگم تو هم اگه ايقدر دنبال پسراي مردم و پول و شهرتشون نبودي و مي سپردي به خدا...خودش جور ميکرد...ولي خودمم فقط داشتم نقش بازي مي کردم ... واقعي نبود...ولي خدا ميدونه چقدر نقشم رووعاشقونه دوست داشتم ... با خودم کنار اومده بودم که نبايد انتظار کوچکترين توجهي رو از طرف محمد داشته باشم . من اگه تا چند دیقه ديگه زنش ميشدم فقط براي برگردوندن عشقش بود . من هيچ سهمي از عشق محمد نداشتم . دوباره زنگ درو زدن عاقد بود . درو باز کردن . عاقد وارد شدو بعدشم مرتضي. اوفففف اون اين جا چي کار ميکرد ؟ اومده عقد محمد رو مديريت کنه؟ عاقد نگاهي به اطراف کرد و بعد جايي دور از همه براي نشستن انتخاب کرد . خلاصه صيغه ي محرميت و خطبه ي عقد جاري شد و بعد رفتيم تو جايگاه مخصوص خودمون توي اتاق نشستيم و انداختن حلقه و اينا ، حلقه رو دادن دست محمد برش داشت و آورد نزديک . مکثش طولاني شد . ميدونستم داره به چي فکر ميکنه . نميتونه دست کس ديگه اي حلقه بندازه دستم و بردم جلو وحلقه رو از لاي انگشتاش بيرون کشيدم . با يه بسم الله دستم کردم .حلقه ي محمد رو که به من دادن گذاشتم دستش و اونم حلقه رو خودش انداخت ... همه يه جوري نگاهمون مي کردن مامانش گفت مامان-: وا اين چه کاري بود؟که شيدا سريع گفت شيدا -: خوب شايد هنوز خجالت مي کشن ... با اين حرفش همه خنديدن و دست زدن . يه نگاه قدرشناسانه به شيدا انداختم. مي تونستم توي نگاه محمد شرمندگي رو ببينم . يه خورده بعد اتاق خلوت شد...محمد به حلقه اشاره کرد و گفت -: متاسفم...-: مهم نيست ما قرارمون چيز ديگه ست...همون طور که به زمين نگاه مي کرد سرشو به نشونه ي تاييد تکون داد...هفته ي چهارمي بود که عقد کرده بوديم . روي ابرا سير مي کردم . دوباره همه ي مصاحبه هاو کليپهاشو دانلود کرده بودم .حالا ديگه بدون ترس و استرس و عذاب وجدان ساعت ها به همشون خيره مي شدم . حتي ديگه لازم نبود که وقتي صداي پاهاي کسي مياد قطعشون کنم. حالا اون شوهر من بود و کسي بهشون خورده نمي گرفت که چرا عکساش همه جا پره و يا چرا با شنيدن صداش يا عکساش از جا مي پرم . عکسشو گذاشته بودم تصوير زمينه گوشيم .تو اين يه ماه همش زنگ بارون شده بودم . محمد هفته اي يک يا دوبار مي اومد و بعدش برمي گشت. وقتايي که مي اومد فقط شام يا ناهار مهمون بوديم. دوستام که خبر ازدواجم رو شنيده بودن هي زنگ ميزدن و خود شيريني...حالا قبلا ها نميدونم اصلا اسمم رو يادشون بود يا نه ؟ يه بار هم همشون جمع شدن و اومدن خونمون و هي ماچ و تبريک و کادو و خود شيريني . محمد قرار بود امروز بياد . اولین باربودکه مي خواست بياد و هيج جا دعوت نبوديم .ميخواست بياد با بابام حرف بزنه .تو اين مدت جز چند کلمه ي محدود با هم حرف نمي زديم. زنگ هم که مي زد برای رد گم کنی بود وسر دوسه دقیقه حرفای نداشته مون تموم میشد. خب معلومه که نبايد اين کارو بکنه. مهموني هم رفتني تو راه رفت و برگشتن هردوتامون ساکت بوديم .تو مهمونيم سرمون با بقيه گرم مي شد و اصلا با هم حرف نميزديم . ولي فقط صداي نفس هاش بود که آرومم مي کرد. مي دونستم اون هيچ عشقي به من نداره نخواهد داشت... ولي همين صداي نفس هاش که مال من بود ، از همه لذت هاي دنيا برام لذت بخش تر بود...بالاخره اين زنگ لعنتي به صدا در اومد . مثل فنر از جا بلند شدم .خواستم پاشم که سرم خورد به تخت بالايي. خنديدم . خيلي دردم گرفت ولي مهم نيس ... مهم اينه که الان محمد اومده... همونطور که دستم رو سرم بود رفتم سمت آیفون . -: کيه ؟ محمد-:منم...محمد...بلافاصله در رو با کردم . دويدم تو اتاق و جلو آيينه ايستادم . يه شال سرمه اي سرم بود با دامن مشکي بلند و بلوز استين بلند سرمه اي . يه تيکه از موهام رومدل دار گذاشتم بيرون از شال و ريز خنديدم . ديگه همه عادت کرده بودن به شال و روسري سر کردن من پيش محمد ... مامانم جلوي در ايستاد به استقبالش اش .
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#قسمت_سی_یکم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
منم رفتم ، اومد تو و مثل هميشه يه شاخه گل رز سرخ اورده بود . دادش به مامانم . هميشه به مامان مي داد و يا بابا . با من حتي حرف هم نمي زد چه برسه به ... عذاب مي کشيدم ولي همين که همه ي صداها مي خوابيد و صداي نفس کشيدنش گوشم رو نوازش مي داد همه ي غم ها وناراحتي هام از يادم مي رفت . با مامان و آتنا به گرمي احوال پرسي کرد و يه نگاه بهم انداخت که دلم هوري ريخت پايين ...يه لبخند خوشگل تحويلش دادم . مامان اينا داشتن نگامون مي کردن خب ... لبخند محوي زد محمد -: شما خوبين خانوم ؟واااي که اگه مي دونست صداي خوشگلش چه بلايي سر قلبم مياره ديگه حرف نمي زد . حتي نتونستم جوابشو بدم از بس ذوق مرگ شدم فقط سرتکون دادم . حتي با اين وجود که مي دونستم همش بازيه . ولي من که نقش بازي نمي کردم . تو همين فکرا بودم که با صداش دوباره قلبم لرزيد ... محمد -: خانوم خانوما...آماده شو بريم بيرون ... البته با اجازه مامان جان ... اولين بار بودکه مي شنيدم بامن این شکلی حرف میزنه. کلي تو دلم قربون صدقه خدا و مامانم رفتم . اگه مامان اينجا نبود که ارزو به دل مي موندم . از خوشحالي نمي دونستم قهقهه بزنم يا بشينم همينجا زار بزنم . دويدم تو اتاق . عين بچه ها . حدود يه ربع بعد کاملا آماده شدم و اومدم بيرون . هيچ حرفي نزدم . آخرين قلوپ از چاييشو خوردو ليوانش رو گذاشت تو آشپزخونه . محمد -: مامان جان دست شما درد نکنه ... اگه اجازه بديد ما بريم ... زود برمي گرديم ...مادرم-: به سلامت پسرم ... عين يه جوجه که دنبال مامانش راه مي افته از همه خدافظي کرديم و دنبالش راه افتادم . مامانم از وقتي عقد کرده بودم خيلي اخلاقش باهام عوض شده بود . ديگه مثل بچه ها باهام رفتار نمي کرد . محمد هم حسابي تو دلشون جا باز کرده بود . داشتم از پشت سر نگاهش مي کردم . نگاه که نه ... رسما داشتم قورتش مي دادم...يه شلوار جين ابي نفتي پوشيده بود با يه پيرهن مردونه سورمه اي . خم شد و کتونی هاي نايک مشکي اش رو پوشيد و زد بيرون. منم کفشامو پوشيدم و پشت سرش حرکت کردم . قفل پرشياي مشکي شو باز کرد و نشست . شيشه هاي ماشينش دودي بودن . سوار که شدم بلافاصله ماشين رو روشن کرد و راه افتاد . همينطور بي هدف خيابون ها رو مي گشت . بازم من بودم و محمد و سکوت ... بازم محمد و فکر ناهيد...بازم من و فکر محمد ...بازم محمد و خيره شدن به جلو ... بازم من و خيره شدن به جلو ...بازم من و صداي نفس هاي محمد... اونقدر که حريصانه صداي نفس هاشو با گوش هايم مي بلعيدم ، مشتاق شنيدن صداش نبودم . انگار نفسم به نفسش بسته شده بود بعد از عقد . هر چي ميخواستم جلوتر نرم نمي شد . روز به روز بيشتر گرفتار اين عشق مي شدم . مي دونستم کارم به شدت اشتباهه ... مي دونستم روزي که ناهيد برگرده من پاي رفتن ندارم ... حتي شايد ديگه هيچ وقت نميتونستم به زندگي عاديم برگردم ... ولي عاشق شده بودم . مي ارزيد . هميشه بينمون سکوت بود و سکوت ... گاهي وقتا صداي تلفن هامون اين سکوت رو مي شکست . حرف زدن من با خانوادم يا حرف زدن محمد به خاطر کار و گاهي با شخصي به اسم علي ... که خيلي راحت و صميمي باهاش حرف مي زد . گوشيش که زنگ می زد چنان مي پريد سمتش که دلم مي خواست زار زار گريه کنم . ولي بغضم رو به خاطر قراري که باهاش داشتم فرو مي دادم. مي دونستم منتظره . هر لحظه و هر ساعت که ناهيدش زنگ بزنه .دوباره بغضم برگشت. دستامو مشت کردم . خير سرش مي خواست برادرم باشه... کدوم برادري اين قدر سرد با خواهرش رفتارمي کنه؟ نه ...همون بهترکه برادرم نبود ... من تو رو برادرم نميدونم و نمي تونم که بدونم ... بالاخره بعد از چهل دقيقه دور زدن خيابونا کنار يک پارک ايستاد محمد -: بريم بشينيم تو پارک ... دستش رفت سمت دستگيره ي در بازش کرد و پياده شد . قبل از اينکه درو ببنده خم شدم و صداش کردم . در همون حين عينک بزرگ آفتابيشو از روي داشبورد برداشتم . خم شد داخل ماشين و نگاهشو بهم دوخت. خالي از احساس . عينکشو گرفتم طرفش ...-: بيا اينو بزن ... نميخوام تا وقتي من تو زندگيتم کسي ما رو با هم ببينه ... نمي خوام عکس هامون بره سايتها و برات حرف در بيارن که هر روز با يه نفري ...لبخند محوي زد عينک و از ازم گرفت . صاف شد و در و بست . منم پياده شدم و دنبالش راه افتادم . چقدر دلم ميخواست لبخند واقعي اش رو ببينم .نه ... لبخند واقعيش واسه وقتيه که ناهيد برگرده ... خدايا ... نشست رو نيمکت و دستاشو رو سينه اش بهم قفل کرد . با فاصله کنارش نشستم و با عشق به تکون خوردن پاهاش خيره شدم . محاله ممکن بود که من حرف بزنم . چون مطمئن بودم هيچ علاقه اي به خلوت کردن خودمون نداره .. پس ساکت مي شدم تا حس نکنه داره به ناهيد خيانت ميکنه . ولي خودم هر لحظه مي شکستم . بالاخره به حرف اومد ...محمد -: مي خوام امشب با پدرتون صحبت کنم.
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKAD
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_سی_دوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
مي خوام شما هم کمک کنيد و اصرار کنيد تا حداکثر هفته بعد يه جشن کوچولو بگيريم و بريم تهران ...آروم گفتم -: باشه ... محمد -: شرمنده که مجبورتون کردم باهام بیایین بیرون ... ترسيدم با خونه موندنمون از سردي بينمون همه چي لو بره ...... بغض کردم . بازم شکستم . تو اونقدر سردي که آتيش عشق من رو احساس نمي کني ... نه .... عاطفه تو هيچ سهمي از محمد نداري ... هيچ سهمي ... اينو بفهم ... صدامو پايين تر آوردم تا لرزشش مشخص نشه -: درسته ... ما هيچ حرفي با هم نداريم ...آهي کشید محمد -: در ضمن از آبان ماه مي تونيد بريد سر کلاسا... تو اين مدت مرتضي چند بار هم زنگ زد و کاراي دانشگاهمو پيگيري کرد . خيلي سخت قبول کردن ولي خب محمد نصر بود ديگه .خصوصا که خودشم اونجا درس خونده بود . هر جور که بود بلاخره جورش کردن که از دانشگاه خودمون برم تهران .خيلي سخته ولي من با خودم عهد بستم کاري کنم که تا راضي باشن از آوردن من به اين دانشگاه . اين ماه نامزديمونم مي رفتم دانشگاه خودمون . ديگه هيچ حرفي بينمون زده نشد . بعد نيم ساعت محمد بلند شد و منم هم به دنبالش . بالاخره برگشتيم خونه . ساعت هشت بود و بابا خيلي وقت بود که اومده بود . محمد به گرمي با بابا مشغول صحبت شد . منم رفتم تو اتاق و لباس هامو عوض کردم و همون قبليا رو پوشيدم و زدم بيرون. توي اين يه ماه من کلي رو مغزشون کار کرده بودم که ميخوام عروسيمو ساده و بي سر و صدا بگيرم .با اين کنار اومدن ولي پدر محمد رو در اوردن تا قبول کنن که من جهيزيه نبرم . آخرشم پولي که واسه جهيزيه کنار گذاشته بودن رو دادن دست محمد . حالا بيا محمد رو راضي کن که اينو بگيره !! زير بار نمي رفت تا اينکه بالاخره مجبورش کردن برش داره. اونم نه گذاشت نه برداشت بلند شد پول رو دو دستي گرفت طرف من و گفت محمد -: اينم يه هديه از طرف من به شما ... با اين کارش چقدر تو دل مامان و بابام جا باز کرد خودشيرين ... :| مامان با سيني چاي از اشپزخونه اومد بيرون . رفتم جلو و با هم يه حلقه تشکيل داديم . زياد محمدو منتظر نذاشتم و شروع کردم . -: مامان ... بابا ... منو اقا محمد تصميم گرفتيم يه جشن کوچولو و بي سر و صدا بگيريم و به جاش پولمونو خرج زندگيمون کنيم ... و ... و ... محمد-: حاج اقا مي دونم بابا در اين باره با شما صحبت کرده ولي خب بذارين خودمم بگم ... اگه ميشه لطف کنيد ... اجازه بديد ما هر چه زودتر عروسي بگيريم و بريم تهران ... اينطوري خيالم راحت تره و تمرکز بيشتري دارم...حدود دو ساعت فقط چونه زديم تا اخر سر قبول کردن که هفته بعد عروسي بگيريم. گفتم که من عروسي نميخوام و يه مهموني شام ساده فقط ... مامانمو که کارد مي زدي خونش در نمي اومد . حتي گفتم که لباس عروسي اينا رو هم بيخيال ...فقط شام ... انقدر فک زديم تا بالاخره همه چي حل شد ولي مامانم کلي چپ چپ نگاهم کرد که جلوي محمد تو رودرواسي قرارش دادم . محمد بلند شد تا به خانواده اش خبر بده . اوه اوه حالا من موندم و نگاهاي عين مير غضب مامانم . رفتم جلو و گونه اش رو بوسيدم . -: خب مامان درک کن ... محمد يکم دست و بالش تنگه ... نمي خواد از باباش بگيره ... با اين حرفم اب ريختم روي اتيش . بابام لبخندي زد . بابا-: دخترم مراعات جيب شوهرشو مي کنه ... شما هم زياد سخت نگير ديگه ....مامانم خنديد و گونه ام رو بوسيد .مادرم -: ايشالا خوشبخت بشي ....پدرم دستاشو از هم باز کرد . شيرجه رفتم تو بغلش . پيشونيمو بوسيد . محمد اومد تو جمعمون . بابا-: ايشالا خوشبخت بشين دوتاتونم ... من و محمد همزمان گفتيم. -: انشاالله... روز ها مثل برق و باد مي گذشت . اصلا نفهميدم چطور سپري شد تا اينکه شب رويايي زندگيم رسيد ... به خودم که اومدم شيدا داشت محکم به در ضربه مي کوبيد . شيدا -: عاطي باز کن ديگه ديوونه ... داري چيکار ميکني؟ آخرين نگاهو تو آيينه به خودم انداختم و در رو باز کردم . شيدا و شيده جلوي در ايستاده بودن . درست رو به روي من . به انتخاب خودم لباسام بنفش بود .بنفش یاسی عاشق اين رنگ بودم خب ...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
❣💕❣💕❣💕❣💕❣
#سیاستهای_رفتاری
#هر_دو_بدانیم
🍃 نمیدانم چرا آدمها با یکدیگر حرف نمیزنند؟ چرا هنگام ناراحتی سکوت یا قهر میکنند؟!!!
👈 باور کنید تمام سوتفاهمها، از همین حرف نزدنها شروع میشود...!
👈 به یکدیگر اجازهی حرف زدن بدهیم. بگذاریم مشکلمان را کلمهها حل کنند...!
👈 باور کنید هیچ چیز به اندازهی حرف زدن روی قلب و احساس و فکر ما تاثیر ندارد...!
👈 کلمهها قدرتی دارند که میتوانند کوههای درون فکر ما را جا به جا کنند و دیوارهای بین ما را از بین ببرند...!
✅ به یکدیگر اجازه حرف زدن بدهید؛ در این روزگار، افسردگی و سکوت فقط ما را از یکدیگر دور میکند!!!
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
نام رمان : #دلهره
نویسنده : یگانه خودجو صفت
Channel : @ROMANKADEMAZHABI ❤️
دخترى سرشار از شیطنت و زندگى
پسرى مؤمن، متعصب، سخت همچون سنگ
چگونه میشود زندگى را ساخت با وجود تمام این تضاد ها؟!..
ببینیم چگونه زندگى محمد و گلرخ در کنار هم رقم میخوره...
ژانر : عاشقانه ، غمگین
دلهره
Pdf Apk نوع فایل
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
1_4963383207916470455.apk
3.95M
Apk➣اندروید
@ROMANKADEMAZHABI ❤️