📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_چهل_و_چهارم_رمان 😍 #برای_من
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_چهل_و_پنجم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
عاطفه با سيني بيرون اومد و به همه چايي گرفت . برگشت تو اشپز خونه و با ظرف پر از شيرني اومد بيرون . قبلا کاردو پيش دستي هارو گذاشته بود روي ميز . بلند شدم و پيش دستي ها رو گذاشتم روبه روشون عاطفه شيرني رو گرفت و در حالي که ظرفو ميذاشت رو ميز نشست پيش خانم حسيني . تموم اين مدت مادر علي قربون صدقه ي عاطفه مي رفت . چايي خورديم و بحث محرم اومد وسط . کم مونده بود به محرم . شروع کرديم درباره ي برنامه هامون صحبت کرديم ودرباره ي هيئت علي اينا که محرما داشتن .برنامه هامونو ريختيم و کلي انتقاد و پيشنهاد... عاطفه و خانم حسيني هم باهم صحبت مي کردن اروم ... وسطاي بحث ما اقايون عاطفه بلند شد فنجون ها رو جمع کرد و رفت تو اشپزخونه . بلند شدم که برم کمکش که خانم حسيني گفت -: شما بشين اقا محمد من ميرم کمکش ... بشين .
-: نه ... نه ... شما بفرماييد ... خانوم حسيني -: محمد؟ تعارف ؟ بشين پسرم ... بشين . سفره رو انداختن .. و مارو صدا کردن .. بلند شدي مو رفتيم سر سفره ... الحق والا انصاف اين دختر با سليقه بود .وخيلي خوشگل چيده بود سفره اش رو . نشستيم و عاطفه با ديس بزرگ برنج اومد بيرون و گذاشت سر سفره تعارفشون کردم که شروع کنن ... نوبت من شد و غذامو کشيدم . نگاهم افتاد به عاطفه . داشت بانگراني نگاه ميکرد به علي که غذاشو شروع کرده بود . آخييييي ... ميترسيد که غذاش خراب شده باشه ...بشقابي رو که واسه خودم کشيده بودم رو گرفتم طرفش . نگاهم کردبا حالت خیلی ملیحی گفت منونم ولی برام زیاده کمی از برنجش برا خودم ریختم وهمراه يه لبخند مهربون تحويلش دادم . ازم گرفت . خلاصه شروع کردم به غذا خوردن ... نه ... خوشمزه بود ... واقعا خوب بود يه مدت طولاني سکوت بود و فقط صداي قاشق چنگال و گاهي هم صداي علي که چيزي ميخواست از اينو اون . با اشتها مي خوردم . علي -: عاطفه خانوم دست پختتون خوبه ها...خوشبحال اين محمد شکمو شده... همه خنديدن . خانم حسيني-: آره دختر گلم ...دست درد نکنه ...خيلي خوب شده...نگاهش کردم . داشت ميخنديد. گونه اش چال افتاده بود . عاطفه -: ببخشيد ديگه ...اولين بارمه . خانم حسيني -: چند سالته دخترم ؟ غذاش رو فرو داد و گفت . عاطفه -: دوماهي ميشه که هيجده سالم تموم شده ...علي يه دفعه اي افتاد به سرفه در همون حال ليوانش رو پر آب کرد . يکم آب خورد علي -: واقعا؟نفسش رو بلند بيرون داد و با يه حالت خاصي نگاهم کرد . نمي دونستم انقدر کوچيکه . سرم رو انداختم پائين و با قاشق غذام رو اينور و اونور کردم . اشتهام کور شده بود ولي ناراحت نبودم از اينکه آورده بودمش خونه . حداقل ديگه تنها نبودم . اصلا از وقتي اومده بود ديگه مثل قبل اعصابم خورد نبود . با اينکه زياد نمي ديدمش ولي بازخیلی بهتر بودم مي ترسيدم فک کنه از غذاش خوشم نيومده پس تا آخر خوردمش . فقط نوزده سالش بود ... پووووف...
« عاطفه »
در گير حل مسئله بودم . يهو آهنگ محمد که داشتم با هندزفري گوش مي دادم قطع شد . خودکارم رو کوبيدم رو کتاب . -: اخه خنگ ؟ نميدوني نبايد يهويي ساکت شی ؟ اونم وسط درس ؟ نمي دوني صداي محمد نباشه هر چي که خوندم ميپره ؟هنوز غرغرهام تموم نشده بود که دوباره صداي محمد تو گوشم پيچيد . يه لبخند گشاد زدم . معتاد شده بودم ديگه . بدون صداي محمد نمي تونستم تمرکز کنم و درس بخونم .خودکارم رو دوباره برداشتم . صفحه گوشيم رو روشن کردم ببينم کي بهم اس داده . شيده بود . نوشته بود . شيده -: يه وقت خبرنگيري بي معرفت ؟ يه شکلک ناراحت هم گذاشته بود . راست مي گفت اونقدر سرم شلوغ بود که تقريبا نه به کسي زنگ زده بودم و نه جواب کسي رو داده بودم . زنگ مي زدن به محمد . ميخواستم ادامه درسم رو...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_چهل_و_ششم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
بخونم . فردا بهش زنگ مي زدم و حسابي دردو دل مي کرديم .دوباره صداي محمد قطع شد . گوشيم داشت زنگ مي خورد . به ساعت نگاه کردم . ۹ شب بود . درسم رو که خوب بلد بودم . پس جواب بدم تا يه استراحتي هم بشه .هندزفريو کشيدم و گوشيو گذاشتم رو گوشم . -: سلاااام ... با بي حوصلگي گفت شيده -زهرمار... -: وااا ؟ شيده -: کجا مردي تو ؟ نه زنگ مي زني نه اس ميدي ... نه جواب ادمو ميدي ؟ بله ديگه به همين زودي ما رو يادت رفت؟ -: برو بابا ديووونه ... به خدا جواب هيچکسو نميدادم ... مثلا عهد کردم خوب درس بخونمااا ... وگرنه پرتم مي کنن بيرون از دانشگاه ... خوفي؟ چه خبرا ؟شيده -: تموم شد ميان ترمات ؟ -: فردا آخريشه ... ديگه چه خبر؟شيده -: هيچي ... دلمون برات تنگ شده ... يه ماهه همو نديديم ... -: من بيشتر ... در ضمن يه ماه و يه هفته شيده -: چي کارا مي کني؟ پسره رو تور کردي؟-: دلت خوشه ها ... بعد مهموني من فقط تو اتاق درگير درس بودم و اونم فقط يا تو اون اتاق مرموزشه يا تو چند تا برگه کاغذ ... فکر کنم داره شعر ميگه ... شيدا -: هنوز نفهميدي تواون اتاق چه خبره ؟ خب يه ثانيه در رو باز و بسته کن ...-: عوض سلامته؟ کلا شما هميشه تلفناتون رو اسپيکره ... عمرا اگه در اونجا رو باز کنم...شيدا -: پس از فضولي بمير ... شيده -: اهان فمستم .. حتما ناهيد اون توئه ... قايمش کردس ... داد زدم . -: بيشووووررر .... غلط کردیييي ....هر سه تا باهم زديم زير خنده . بعدش يه مدت ساکت شديم . يه لحظه خيلي دلم گرفت . -: شيده ؟ شيده - : ها ؟ چي شد؟ -: شيده ... من ... روز به روز بيشتر ...شيده -: چي ؟ -: عاشقش ميشم ...هر دوشون سکوت کردن . آهي کشيدم . شيده -: خب ... خب حداقل يه کاري کن تا اونجا هستي بهت خوش بگذره ...-: يعني چي ؟ شيده –: بابا اينقدر باهاش سرد نباش ... بگو ... بخند ... باهاش حرف بزن ... سر به سرش بذار ... هنوزم موهاتو شونه نميکني؟هممون خنديديم . -: روسري سرمه خب هميشه ... شيدا -: آره خب يکم به خودت برس ... باهاش شوخي کن ... کل کل کن ... شلوغ کن . نمي خواد عاقلانه رفتار کني ... آه کشيدم -: باشه سعيمو مي کنم ... خب قطع کنيد ديگه ...پول تلفونتون ميلياردي ميادا ... شيده پوفي کرد و گفت . خب ديگه کاري نداري؟ شيده : عاطي؟ -: ها چته ؟ ... شيده -: نمياي اينجا ؟ ...-: چطوري بيام آخه ؟ شيده -: مگه دو روز ديگه حليم مادربزرگت نيست ؟ نمياي ؟ -: آخ راست مي گي اصلا يادم نبود ... به محمد ميگم ولي توهم لو نده ... شايد جور نشد بيايم ... شيده -: پس خبرشو بهم بده ... کاري نداري؟ ...-: باشه ... نه مرسي ... سلام برسون ... خدافظ... اوووف چقد فک زديم . همونطور که هندزفري رو فرو مي کردم تو گوشم تماس رو قطع کردم . دوباره آهنگام پلي شدن . آهنگ محمد تموم شد . رفتم سراغ مسئله اي که داشتم حل مي کردم . آهنگ چنگ دل کويتي پور پلي شد . صداشو بلند کردم . تقليد صدام خيلي عالي بود . چند بار اگه يه اهنگ رو گوش مي دادم سريع لحن برمي داشتم . حتي ميتونستم طرز ادا کردن کلمات خواننده رو هم مو به مو پیاده کنم.
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_چهل_و_هفتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
پس لهجه خوزستاني کويتي پور رو هم هم خيلي خوب برداشتم .مسئله ام حل شد. منم هم صدام رو گرفته بودم رو سرم و هم مسئله حل مي کردم و با کويتي پور مي خوندم . مسئله لعنتي حل نمي شد اين يکي. در گير حلش بودم که هندزفريم از تو گوش چپم کشيده ش . يا حسين ... خيلي ترسيدم . ناخوداگاه جيغ زدم و سريع از رو صندلي بلند شدم . تو اتاق فقط چراغ مطالعه روشن بود . محمد با خندهویه نگاه عجیب روبروم ايستاده بود . محمد -: چراجیغ مي زني ؟ -: تو اينجا چيکار مي کني؟ محمد -: معذرت مي خوام .. کلي در زدم و صدات کردم ... جواب ندادي ... اومدم تو ديدم هندزفري داري ...نمي شنوي ... خودم رو جمع و جور کردم و گفتم . -: کاري داشتي ؟ محمد -: ميگم الان شش روز از محرم ميگذره يه عزاداري هم نرفتيم ... ميخوام برم هئيت ... واااي نه ... من از ترس سکته مي کنم اگه تنها بمونم ... از تنهايي تو تاريکي وحشت داشتم. سريع گفتم . -: ميشه منم بيام ؟ محمد -: همون اومدم بگم اگه مياي پاشو حاضرشو بريم ...از ته دل لبخند زدم و گفتم -: مرسييي ... الان آماده ميشم ... محمد رفت بيرون . چراغ اتاقو روشن کردم . در رو بستم تا حاضرشم. خوبه از اهنگاي محمد رو نميخوندم . وگرنه همه چي لو ميرفت . رفتم سمت کمد تا آماده شم .همونطور که لباس هام رو ميپوشيدم به حرفاي شيده و شيدا هم فکر مي کردم . بايد يکم شلوغ ميکردم يا حداقل باهاش حرف ميزدم. حداقل بعدا حسرتشو نميخوردم . اماده شدم و زدم بيرون . محمد روي مبل جلوي تي وي نشسته بود و کنترل تو دستش بود . برگه هايي که چند روز وتوشون غرق بود هم جلوش بود . -: من حاضرم نگاهم کرد و گفت محمد-: بريم؟ -: بريم...بلند شد و تي وي رو خاموش کرد و راه افتاد . رفتم پائين و سوار ماشين شديم . روشن کرد و همونطورکه داشت دستي رو ميکشيد گفت . محمد -: شما فقط تو مهمونيا مي خواي به ما غذا بدي؟ از فرصت استفاده کردم و خيره شدم بهش . -:فکر نميکردم دوباره هوس کني دستپخت منو بخوري ... خنديد و هيچي نگفت . نه ديگه سکوت نداشتيم... بايد بحرفي... -: از فردا... اخرين امتحانم رو ميدم و دوباره ميرم سر تمرين آشپزي ...بازم چيزي نگفت. ديگه بيشتر نگاه کردن جايز نبود . نگاهم رو به جلو پرتاب کردم. ژستشو عوض کرد . يه چيزي رو هم همش آروم زير لب زمزمه مي کرد . زير چشمي نگاهش مي کردم . ارنج دست چپش رو گذاشت بود لبه پنجره و انگشت اشاره اش رو روي چونه اش حرکت مي داد . با دست راست هم فرمون رو گرفته بود . از تو بخاري بلند بشر ... نفسم رو فوت کردم بيرون. چند لحظه بعد صداش بلند تر شد. محمد -: باز امشب هوس پرواز کردست دلم...يه بار ديگه هم تکرارش کرد . آهان بايد از فرصت استفاده ميکردم . -: پرواز؟ لبخند زد محمد : آره ...-: چرا ؟ محمد -: دوست دارم مصرع اولش اين باشه ولي هرچي فکر مي کنم يه چيز خوب واسه کامل کردن بيتم پيدا نمي کنم ... -: اهنگ جديده؟ نفس عميقي کشيد. محمد -: اوهوم ... باز ژسشتو عوض کرد . دست راستش موند رو دنده و با دست چپ فرمون رو گرفت. بايد ادامه مي دادم . -: در مورد چيه؟ محمد -: شهيد ...سر تکون دادم. دوباره سکوت حاکم شد بالاخره رسيديم . پياده شديم.آخ که چقدر دلم واسه اين صداها تنگ شده بود.صداهايي که از جلو مسجد ها و تکيه ها شبهاي عزاداري مياد . اگه شهر خودمون بودم يه شب عزاداري رو هم از دست نمي دادم . کي فکرشو مي کرد که امسال با محمد بيام ؟ هيچ نرفته تو بغضم گرفت . محمد برگشت طرفم .محمد -: حواست به گوشيت باشه رفتني خبرت کنم ...سرم رو تکون دادم . مي خواستم يکم خودم رو لوس کنم . داشت مي رفت که صداش زدم .-: اقاي خواننده ؟ شب بود و داخل هم چراغ هاش خاموش بود . در ضمن همه به عشق امام حسين مي اومدن پس نگران لو رفتن خواننده بودنش نبودم...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
دوست من طوری بخند که
حتی تقدیر شکستش را بپذیرد،
چنان عشق بورز...
که حتی تنفر راهش را بگیرد و برود
و طوری خوب زندگی کن
که حتی مرگ از
تماشای زندگیت سیر نشود...!
این زندگی نیست که
میگذرد ما هستیم که رهگذریم
پس با هر طلوع و غروب
لبخند بزن
مهربان باش و محبت کن
میدانی...!
روزها بالاخره به شب میرسند
تا رسیدن شب از گذشت روزت راضی باش دوست من...
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
عشق بازی باخدا-حسرت بزرگترین درد.mp3
24.93M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک نفر را به یاد بیاور
که بسیار دوستت دارد ؛
یک نفر که برایت خاطره ای
زیبا آفریده است...
و یک نفر که به تو احتیاج دارد ؛
و بخاطر آدمهای خوب روزگارت
مراقب حالِ جان و دلت باش
و شادتر زندگی کن...
#سلام_صبح_بخیر🌹
#طلوع_دوباره_زندگی_مبارک 🌹
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
Majid Akhshabi - Daghayeghe Haram [320].mp3
10.96M
🎼🎧
💛بہ نافہ ے نگـهـٺ آهــوان گـرفتـارند
#مجید_اخشـابے
♡نشستہ عطــر خـدا بر سـر زمیـن و زمـــان
دقایق حـرمـٺ بوے ربنـا دارنـد...
♡هـــزار قافلہ مـهمــان اگــر رسد غم نیسـٺ
فـرشتـگــان نگـاهـٺ همیشہ بیدارنــد🌟
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_چهل_و_هفتم_رمان 😍 #برای_من_
21563:
21563:
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_چهل_و_هشتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
-: اقاي خواننده؟ برگشت و با سوال نگاهم کرد . کلا مشکي پوشيده بود. ريشهاش يکم بلند شده بود . يه شال مشکي هم دور گردنش .عجب خواننده اي !! خدايا دمت گرم که اين راهو جلو پاش گذاشتي . -: ممنون که منو آوردي ...خيلي دلم گرفته بود... يه لبخند زد. محمد -: التماس دعا...رفت داخل . منم رفتم. اولين بار بود که تنها مي اومدم مجلس روضه . تو تاريکي به زور يه جا واسه نشستن پيدا کردم . خيلي بهم انرژی داد.دعا کردم واسه همه. بيشتر از همه واسه محمد. برا خودمم دعا کردم که هر چي صلاحه اتفاق بيفته مثل هميشه همه چيو سپردم به خودش . خيلي سبک شدم . اخراي سينه زني اقايون بود که صفحه گوشيم خاموش و روشن شد. سريع جواب دادم . شوهرم بود اخه ...اخيييي ...شوهرم... قند تو دلم اب ميشد با اين کلمه.يه گوشم رو گرفتم محمد-: عاطفه خانوم ... من بيرونم مياي؟ اي جونم ... عاطفه خانوم؟ نه جان من يه بار ديگه... عاطفه خانم؟ اسممو صدا کرد؟ بدون نقش بازي کردن؟ واي که اگه مجلس امام حسين نبود قهقهه مي زدم . از زور هيجان جوابش رو ندادم و قطع کردم اخه تو چقدر بي جنبه اي دختر؟ حالا خوبه فقط اسمتو صدا زد... يه جانمي چيزي بگه لابد مردي از ذوق... رفتم بيرون .اي من فداي تو امام حسين ...خيلي خوش گذشت مرسي...پاک خل شدم رفت . محمد تو ماشين منتظرم بود . بيرون که رفتم چراغ داد . نشستم کنارش و راه افتاد. -: مرسي عالي بود ... دعا کردي ؟ لبخند زد بهم. اي خدا ... اخه تو چرا اينقد بي احساسي محمد؟ محمد-: قرار بود شما دعا کني ... هر چقدم سرد باشي من به حرفت ميارم پسر ...-: واي راست ميگي قرار بود واست دعا کنما ... اوووف يادم رفت ...بازم خنديد. واي ديگه دارم خل مي شم ... بايد يه چيز بذاري کف دستش تا يه کلمه حرف بزنه...عيب نداره ...تا وقتي بهم نگه خفه يه ريز ور مي زنم ... -: اقاي خواننده؟ ميگم که ... چيزه ...خب ... چند صدم ثانيه بهم نگاه کرد و دوباره سرشو چرخوند روبروش . اهان الان منظورت اين بود که حرفمو بزنم ؟ -: هر سال محرم مادربزرگ من شب تاسوعا حليم مي ذاره ... محمد-: يعني ميخواي بري؟ -: نه ..اگه شما کار داشته باشي نه... محمد-: چون برام دعا نکردي نميریم خنديدم.بي اختيار چند بار اون مصرعي رو مي خوند زير لب تکرار کردم . ديگه هيچي نگفت . سکوت حاکم شد . نصف شب بود و همه جا خلوت . من که سوزنم گير کرده بود . -: باز امشب هوس پرواز کردست دلم ... به بيرون نگاه کردم . به چراغايي که يکي يکي از جلو چشمم رد ميشدن. -: باز امشب هوس پرواز کردست دلم ... یاد یاران به خون خفته کردست دلم... با صداي محمد دومتر پريدم هوا... محمد-: چي ؟ چي گفتي الان؟ اين چرا يهو عصباني شد؟ نگاهش بين من و روبروش در نوسان بود. -: من؟ من چيزي نگفتم به خدا... يه دفعه زد رو ترمز. چرخيد طرفم . محمد-: اين ... اين چيزي رو که خوندي يه بار ديگه تکرار کن... بگو ... اهان ... واي خدايا شاعر شدم رفت . چي گفتم... اصلا حواسمم نبود . -: باز امشب هوس پرواز کردست دلم ... یاد یاران به خون خفته بکردست دلم خيره نگاهم ميکرد . بيتو کامل تکرار کرد. سکوت کرد. همونطور که نگاهم مي کرد گفت...محمد-: بي سر و بي دست همچو مولايش حسين ... تنم لرزيد. زير لب يه يا حسين گفتم و مصرعشو تکرار کردم. چشمامو بستم و دوباره خوندم -: بي سر و بي دست همچو مولايش حسين ... ياد روي همچو ماهش بي قرارم کرده است...نگاهش کردم . تکيه داد و بيتو زمزمه کرد .نگاهش به اسمون بود . محمد-: روز و شب مي بينم او را او ولي... چشمامو بستم و ديگه بازشون نکردم. -: رفته و تنها رهايم کرده است...محمد-:خواستم تا بار ديگر بينم از او خنده اي... بي اراده به يا حسين ديگه گفتم . ياد شهيد همت افتادم. -: رب من لبخند زيبا را به قابش برده است ... محمد-: وقت تدفينش به بالينش بدم واي از دلم ... -: ياد چشماني که ديگر نيست قرارم برده است... با تمام وجودم خودمو گذاشته بودم جاي يه همسر شهيد و از زبونش مي گفتم . کاملا غير ارادي...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_چهل_و_نهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
محمد-: باز ميبينم که او خسته و خاکيست تنش- باز هم بی خواب وزخمی آمدست ... محمد -: خواستم شکوه کنم از او ، از دير امدن ... -: شکوه از دير امدن ؟ اما کنون که امده ست ...سکوت کرد . چشمامو از هم باز کردم داشت نگاهم مي کرد. اول لبخند زد . بعد از ته دلش خنديد. يعني داره مسخره ام مي کنه الان؟ محمد-: مرسي ... مرسي عاطفه تو بي نظيري ...واي خدا قلبم . واي کم مونده بود سکته کنم . بي توجه به حال و روز من دوباره راه افتاد . بي تربیت الان بايد منو ببري بيمارستان . شعر رو تکرار ميکرد و مدام لبخند مي زد . واي امام حسين من فداي تو بشم .... انقدر از تعريفش ذوق کرده بودم که حد نداشت . -: مفتي نبودا ... هزينه داشت ... محمد-: خب بگو ...چقدره؟ -: مفت ... بايد بريم حليم مادربزرگم .. فقط ... محمد -: مفت ؟ ... دوباره خنديد . محمد-: باشه ولي اين خيلي گرونه ... بايد به جاش چند بيتم ادامه بدي تمومش کني ... اين بار نوبت من بود که بلند بخندم . خبيثانه همه سعيمو کردم که از اون خنده خوشگلام باشه .
موفق هم بودم . چند ثانيه خيره شد بهم ولبخند زد . پوووف نبايد اينکارو ميکردم بيخيال... فعلا که خبري نيست . آخه منم دل دارم ...ناهيد که محمدو نمي خواست ... پس من چرا بايد دست رو دست مي ذاشتم ... شب خيلي عالي اي بود .
« محمد »
در رو باز کردم و با شوخي هلش دادم تو . کفش هاي عاطفه رو که ديدم از پشت پيرهنشو گرفتم و وادارش کردم تا بايسته . برگشت طرفم . مرتضي -: چي شد؟ -:واستا ببينم... بلند يا الله گفتم . عاطفه از تو اتاقش داد زد . عاطفه -:بفرماييد ... خنده ام گرفت . رو به مرتضي گفتم -: حالا مي توني بري تو ... رفت تو . خودش رو ولو کرد روي مبل . مرتضي -: چه بوي غذايي مياد؟ ديشب بهم گفت که بعد امتحاناش غذا مي پزه . پس سر حرفش بود . بالاخره از تو اتاقش اومد بيرون . يه چادر و با شال سرش بود . سلام داد. مرتضي با صميميت زيادي باهاش صحبت میکرد ولي اون مثل هميشه موقر جوابشو مي داد . از اينکه حد و حدود رو رعايت مي کرد خيلي خوشم مي اومد .پشت سرش وارد اشپزخونه شدم تا ببينم چه کرده . يه نگاهي به قابلمه کرد . عاطفه -: نمي دونم ماکاروني دوست داري يا نه ؟-: اوم عاشقشم ...اصلا من همه چي ميخورم...مشغول چيدن ميزشد . تکيه دادم به اپن و زير نظر گرفتمش . احساس مي کردم زير نگاه خيره ام معذبه . سرم رو چرخوندم ديدم مرتضي ايستاده بيرون آشپزخونه و زل زده به عاطفه . يه جوري شدم . يه حال خاصي بهم دست داد . ميخواستم برم مرتضي رو به حرف بگيرم تا نگاه کردن يادش بره . عاطفه -: بفرماييد ... نشستيم پشت ميز و برامون غذا کشيد . مرتضي -: دست شما درد نکنه ... مرتضي -: محمد خوش به حالت شده ها ... اين يه سالو ؟حالا چه اصراري داشت روي اين يه سال تاکيد کنه ؟ ... -: عاطفه خانم دست شما درد نکنه .. هم به خاطر ناهار هم به خاطر اومدنتون...قبل اومدن شما مرتضي يه ساعت هم از اينجا بيرون نمي رفت...دوباره از اون خنده هاي ديشبش رفت. نميدونم چرا نگاهم غير ارادي رفت رو مرتضي . داشت نگاهش مي کرد . ماکاروني به اين خوشمزگي کوفتم شد . کاش مرتضي رو نمي اوردم اينجا . بي اراده عصبانی به عاطفه نگاه کردم. هنوز سرپا بود و داشت وسيله ها رو جابجا مي کرد.نفهميدم تو نگاهم چي خوند که ظرف غذاشو برداشت. عاطفه -: من تو اتاقم هستم ... چيزي لازم داشتين صدام کنيد ...دلم ريخت .مرتضي -: شما هم بشينيد اينجا ديگه ... نکنه من مزاحم شدم ؟ عاطفه -: اي واي اقا مرتضي اين چه حرفيه؟ نه مي خوام شما راحت باشين ... در ضمن الان بايد يه زنگي هم به دختر داييم بزنم ... مخالفتي نکردم با رفتنش . حتي وقتي رفت نفس راحتي کشيدم . با اشتها رفتم سراغ غذام . با مرتضي هم کلي حرف زديم .آخر هم بهش گفتم که فردا صبح مي رم و پس فردا قراره برگردم . تنها چيزي که پرسيد ...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_پنجاهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
مرتضي -: عاطفه تنها مي مونه ؟ ... نگاهش کردم و گفتم . -: منظورت خانم رادمهره ديگه ؟ يه ليوان اب خورد . مرتضي -: ميگم اگه تنهاست بياد خونه ما با خواهر من هم دوست مي شن ...يه لبخند زورکي زدم -: نه ... با هم ميخوايم بريم ؟ مرتضي -: کجا مي خواي ببريش؟ چه اصراري داشت که برنامه عاطفه رو بدونه ؟ قاشق رو انداختم تو بشقابم . -: مرتضي ميشه تموم کني سوالاتو ؟ خودمم نمي دونستم چه مرگمه . ديگه حرف نزد . مرتضي بعد ظهر پا شد و تشريفش رو برد . خيلي خوشم اومد که عاطفه اصلا از اتاق بيرون نيومد . رفتم بهش خبر دادم که فردا صبح حرکت مي کنيم . خيلي خوشحال شد . انقدر ذوق کرده بود که نمي دونست چي بگه ؟ يعني انقدر اينجا اذيت مي شد که از فکر برگشتن کلي ذوق کرد ؟ شب تا دير وقت فقط اين پهلو اون پهلو شدم و به ناهيد فکر کردم و خودم و مرتضي و عاطفه . عاقبت به زور فکرامو شوت کردم بيرون که بخوابم . خير سرم ميخواستم صبح رانندگي کنم . صبح با صداي در بيدار شدم . در اتاقم چهار طاق باز بود ولي عاطفه تو نيومده بود . بيرون ايستاده بود و در مي زد . نگاهش کردم و دستم رو بردم بالا . يعني اينکه بيدارم. عاطفه-: سلام ... صبح بخير ... ساعت هفته ...نشستم . کمي چشمامو ماليدم . برگشتم جواب سلامشو بدم که ديدم رفته. لباساهايي که تنم بودرو کندم و لباس مشکي پوشيدم. شال مشکي ام رو هم انداختم دور گردنم. شلوار کتون مشکي پوشيدم و رفتم بيرون تا يه ابي به دست و صورتم بزنم. عاطفه داشت صبحونه اماده مي کرد .سلامي دادم و رفتم تو دستشويي و بعدش يه راست رفتم سرميز . ليوان شيرم رو سر کشيدم . -: تو ساک برداشتي؟ سرشو تکون داد .
-: ميشه لباس منم بذاري تو ساکت؟ يه لبخند زد و دوباره سرش رو تکون داد.صبحونه رو خورديم . تا من برم پايين و ماشين رو اماده و چک کنم عاطفه هم حاضر شد و با يه ساک تو دستش اومد پايين . چادر عربي سر کرده بود . خيلي بهش مي اومد. ساک رو گذاشت پشت ماشين و با هم نشستيم . يه بسم الله گفتم و راه افتاديم .يه خورده خودش رو از روي صندلي بلند کرد . چادرش رو در اورد . يه چيزي هم زير لب زمزمه ميکرد و چادرش رو تا ميکرد . فکر کنم دعا مي خوند . کارش که تموم شد گذاشتش روي صندلي عقب .سه چهار ساعت راه داشتيم . مدت زيادي بينمون سکوت حاکم بود . عاطفه بيرون رو نگاه مي کرد . -: خوابت مياد بخواب ... هنوز راه داريم .. بهم نگاه کرد . عاطفه -: نه ... خوابم نمياد ... اگه بياد هم نميخوابم که ...سر چرخوندم طرفش . -: چرا ؟ عاطفه-: اگه من بخوابم ... شما هم خوابت ميبره ... و خدايي نکرده واسه هميشه ميخوابيم ...خنديديم . -: خب اينطور ساکت نشستنت هم با خوابيدن فرقي نداره که ؟دختر خوبي بود. پس مي تونستم باهاش مهربون باشم . اگه از کسي بدم مي اومد کاري مي کردم که جرات نکنه يه کلمه باهام حرف بزنه . ولي اين رو خودم کشونده بودم تو شهر غربت . پس حداقل يه هم صحبت که ميتونستم باشم براش . عاطفه -: خب چي بگم ؟ ممنون که اومدي بريم شهرمون ..-: مفت نبود که ... قراره عوضش يه چند بيت تحويل بگيرم...خنديد. عاطفه -: راستي شعرت کامل شد ؟ .. -: نه هنوز ...عاطفه -: اره ديگه ... بعدشم مي خوني و مي ترکونه اخم هام رفت تو هم و نفسم رو فوتيدم بيرون . عاطفه -: حرف بدي زدم نه مهم نیس. -راستي ميشه يه سوال بپرسم؟ به اينه بغل نگاه کردم و سرم رو به نشونه تاييد تکون دادم . عاطفه -: اولين باري که رفتي جلوي دوربينها چه حسي داشتي ؟ خيلي بهش فکر کرده بودم . -: حس ادمي رو داشتم که مسول کاراش بود ...چند ثانيه نگاهم کرد . بيشتر براش توضيح دادم . -: ميدوني که هممون یه روزی قراره بریم واین سوال وجوابا برامون هس ... عاطفه -: متوجه نشدم کاملا ؟ ...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
❤️لیست رمانها و لینک قسمت اول رمانهای موجود در کانال❤️ 👇👇👇 🌸🍂🌹🍂🌼🍂🌷🍂🌺🍂🍄🍂🌻🍂 ❌#کپی_کلیه_رمانها_فقط_ل
لیست رمانهای موجود در کانال برای عزیزانیکه تازه وارد کانال شدن خوش اومدین 🌹👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
❣💕💕❣💕❣💕❣
#سیاستهای_رفتاری
#سیاستهای_همسرداری
وقتی بحثتون😡 میشه و دلخوری پیش میاد😔،
اجازه نديد دلخوری به روز بعد بکشه؛ از دلش دربیاريد و بی تفاوت نخوابيد.❌
این حس بیتفاوتی از تلخترین حسهایی است که روان همسرتون رو آزار میده😞
. همون شب در موردش حرف بزنين و روز بعدتون رو با شادی و رضایت از هم شروع کنين؛ ✔️
وگرنه روزی که با ناراحتی از شب قبل شروع بشه، اون روز هم هدر میره.
حیفه که روزای عمر و جوونیتون به كام خودتون و شریکتون تلخ بمونه
. نترسید با مهربانی و از خودگذشتگی کوچک نمی شوید.
اگر گذشت آدم را کوچک میکرد، خدا با این همه گذشتش از ما آدم ها انقدر بزرگ نبود.
تغییر دردناک است و رفتن خطرناک
اما هیچ چیزی دردآورتر از درجازدن وهیچ کاری خطرناکتر ازماندن نیست
این توهستی که باید بین رود شدن و مرداب ماندن انتخاب کنی...
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_پنجاهم_رمان 😍 #برای_من_بخون
#قسمت_پنجاه_و_یکم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
اولين باري که پا گذاشتم توي يه استديو ...با ديدن دوربينها و مجري اي که قرار بود ازم سوال بپرسه ياد سوال جواب شب اول قبرم بودم.. ولي حتي جلوي اونهمه دوربين بازهم ميشد بپیچونم چون از درونم خبر نداشتن ولي جلوی روی خدا ديگه دست و پات بسته اس ... عاطفه -: چه جالب ... اصلا بهش فکر نکرده بودم ...باز هم سکوت کرد . -: بحثو عوض کردي که بيت هاي منو نگی ؟ عاطفه -: من که شاعر نیستم خب...خودتون میگین نویسنده ... اونشبم شانسي شد ... جو هيعت گرفته بود منو ... فازم عوض شده بود ... خنديد. وایییی ... آخه اون چه طرز خنديدنه جلوي يه پسر؟ ديروز مرتضي همچين نگاهش کرد ميخواستم جوري داد بزنم که اون طرز خنديدن يادش بره . عاطفه -: ولي عوضش جاي تشکر برنامه هاي خوبي برات دارم اقاي خواننده ... -: چه برنامه اي ؟ عاطفه -: براتون خوابايي ديدم ...-: خير باشه ؟ عاطفه -: خيره ... البته اگه زرنگ باشين ...-: يعني چي اخه ؟ ... عاطفه -: اگه زرنگ باشي مي توني ناهيد خانومو برگردوني ... فعلا چيزي نپرس چون نميگم ...
ناهيد ؟ ... ناهيد .... يعني واقعا دوست داره سريع از شر من خلاص شه و برگرده ؟ بي دليل حالم گرفته شد . -: بخواب ... عاطفه -: نه ... خوابم نمباد -: نترس بابا اگه کسل شدم صداي ضبطو تا اخر ميدم بالا تا دو متر بپري رو هوا ... داشتم نگاهش مي کردم . بازم خنديد . اي خدااا ... عاطفه -: نميشه الان روشنش کني؟ دست بردم سمت ضبط . مرتضي تازه يه سي دي گرفته بود و ديروز انداخته بود . تا حال گوش نداده بودم . خودمم کاراي خواننده هاي ديگه رو مي خريدم و گوش مي دادم . از چيزايي که داره استفاده کنم و يا ايراداشو بررسي کنم و نقدش کنم . اينطوري کمک بود به خودم ... تو همين فکرا بودم که ديدم عاطفه داره غش ميکنه از خنده . نگاهش کردم . وقتي مي خنديد بي اختيار نگاهم مي رفت سمتش . کم کم از خنده اش خنده ام گرفت. -: به چي ميخندي؟ يه کم خنديد و بالاخره تونست جوابم رو بده . عاطفه-: وااااي خدا ... هيچي ... دارم مقايسه مي کنم ...دوباره زد زير خنده . -:چيو؟خنده اش که تموم شد گفت عاطفه-: اهنگشو با اهنگاي تو ... چيه این ؟ داره رسما چرت و پرت مي خونه ... حق داشت . اين اهنگه انصافا رسوا بود . خيلي مسخره بود . -: مگه تو اهنگاي من روگوش ميدي؟ عاطفه-: همش رو دارم... با افتخار سرم رو گرفتم بالا . بادي به غبغبم انداختم و يه ابروم رو هم دادم بالا. عاطفه به ژستم يه نگاهي انداخت. عاطفه-: زياد خوشحال نشو ...مجبورم ...برام زبون دراورد و ادامه داد... عاطفه-: چون عاشق موسيقيم ... و از طرفي هم تو تنها خواننده اي هستي که همه اهنگاشو دوست دارم ... از اهنگاي بقيه هم يه سري رو گلچين مي کنم ... -: چرا ؟... کي مجبورت کرده اهنگ هاي بقيه روگوش نکني؟ عاطفه -: افکارم ... علايقم و اعتقاداتم ... -: به قول خودت متوجه نشدم کاملا؟؟؟ عاطفه -: خب ميدوني ... تا حالا هر خواننده اي که بوده اومده آهنگ کار کرده ... به جز يکي دوتا اهنگ خوبي که ميخونن بقيش رو ميان فقط رو ريتم و موسيقيش مانور ميدن ... پس موسيقيا و اهنگهاي رنگارنگ و متنوعي دارن ولي متن و محتواشون ... همه شون يکيه ... هيچ فرقي با هم ندارن به خاطر همين ... ولي شماجزءاون خواننده هایي هستي که همه حواس و فکر و
ذهنت روي محتواي کارته... به خاطر همينه که اهنگش که پخش ميشه متوجه ميشم که از کاراي شماست . چون رو محتوا تاکيد داري موسيقات زياد رنگارنگ نيستن و نسبت به بقيه ساده ان ... دهنم باز مونده بود . اصلا انتظار نداشتم که يه دختر نوزده ساله همچين حرفايي از دهنش بياد بيرون ! واقعا به اين چيزا فکر مي کرد؟ نگاهش کردم. خنديد. عاطفه -: چيه؟ نکنه فکر کردي چون چادريم تعصبات کورکورانه دارم و دليل ندارم واسه کارام؟ عجب دختري بود . خيلي خوشم اومد . وارد بحث شدم باهاش .خوشم اومد از نظراتش . -: خب حالا ايني که در مورد اهنگاي من گفتي حسن بود يا عيب؟ عاطفه -: به نظر من هيچ عيبي وجود نداره ... اگه عيب بود اهنگات اينقدر مورد توجه قرار نميگرفت... -: اخه ميگي موسيقي هات ساده ان ... عاطفه -: منظورم ان نیس که ساده وبی زحمت وبی فکر درس شدن... معلومه براش دقت و زحمت وسواد موسیقای صرف شده ... در عين اين سادگي اي نسبت به بقيه اهنگاهم به دل ميشنه ... بعدشم .. اونقدر ادم درگير کلمه ها و جملاتي که مي خوني ميشه ک اصلا فرصت نميشه موسيقي رو بشنوه ...-: ولي تو شنيدي ... عاطفه -: اره من شنيدم چون یه بار متن ویه بار آهنگ رو باتوجه کامل گوش میدم... خنديد و ادامه داد . عاطفه -: در ضمن حس مي کنم اهنگات يه فرقي هم داره ...چون فقط حس ميکنم و نميدونم درسته يا نه نميگم تا نخندي بهم ... لبخند زدم -: بگو نمي خندم ... عاطفه -: احساس مي کنم واسه خودت يه سري خطوط قرمز داري ... -
واضحتر لطفا؟
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
َ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_پنجاه_و_دوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
عاطفه -:منظورم اينه که فکر ميکنم تو استفاده از سازها يا نحوه استفادشون برا خودت يه سري محدويتهايي در نظر گرفتي... يعني گاهي تو موسيقيايي که به گوشم مي رسه بعضي صداها و ريتم هايي هست که به هيچ وجه تو ملودياي تو نشنيدم...البته اگه از کلمات اشتباه استفاده کردم ببخش چون چيزي نميدونم از موسيقي... با چشماي گشاد شده ام نگاهش کردم .بعد به روبرو نگاه کردم. بعد به عاطفه و دوباره به جلو ...-: ميدونستي تو بي نظيري ؟عاطفه -: اره قبلن هم بهم گفته بودي ... دوتايي زديم زير خنده . حالا نخند و کي بخند . -: کاملا احساست درسته . من بعضي از سازها و سبک ها استفاده نمي کنم ... چون به خودم اجازه نميدم از موسيقيه حرام استفاده کنم ... با توجه به سنش خيلي بيشتر سرش مي شد . راه زيادي نمونده بود . ۲۰ دیقه ... شايدم کمتر . کلي براش حرف زدم و از موسيقي گفتم . چه ادمايي که دوروبرم رو پر کرده بودن و رشتشون هم موسيقي بود و چه مدرک هايي داشتن ولي واقعا نصف عاطفه هم متوجه نبودن . توجيه نبودن . اونم عاطفه اي که به قول خودش چيزي از موسيقي نمي دونست . بالاخره رسيديم. از اين راه ها زياد مي رفتم و مي اومدم . پس خسته نبودم . حتي بيشتر از اين راهو . چون مدام بايد به خونواده ام تو اصفهان هم سر مي زدم . گاهي بعضي کار ها و ضبط هامم تو اصفهان بود . پا به حياط خونه گذاشتم . از دفعه اولي که اومدم اينجا عاشقش شدم . يه خونه شمالي . حياط بزرگي که دو تا باغچه بزرگ هم داشت با کلي درخت ميوه و سبزي و گل و گياه . از در که مي رفتي تو يه حوض کوچيک روبرو بود و سمت چپ حياط هم انباري و دستشويي . ته حياط يه خونه با سه تا اتاق مجزا که البته هر سه به هم راه داشتن . تو حياط يه چادر برزنتي بزرگ زده بودن که رنگش نارنجي و طوسي بود . عاطفه -: حليم رو تو چادر مي پزن ... رفتم داخل چادر . يه ديگه بزرگ روي اجاق بود و توش هم پر آب . -: اين که حليم نيست ... سرمو کلاه گذاشتي ... این که همش ابه ... خنديد و اومد داخل چادر . عاطفه -: هنوز زوده ديگه ... تا صبح اماده ميشه و صبح زود هم پخشش ميکنن ... يه نگاه به وسايلاي داخل چادر انداخت و گفت . عاطفه -: بيا بريم تو ... فکر مي کنم دارن ناهار مي خورن که کسي بيرون نيست ... فکر کنم حسابي شکه بشن ... در حاليکه با هم مي رفتيم بيرون پرسيدم -: چرا شکه ؟ با ذوق بچگانه اي گفت. عاطفه -: اخه هيچکي خبر نداره اومديم ... شيده از ديروز کچلم کرده ... منم جوابشو نمي دادم ...کسي خبر نداره...خنديدم و رفتيم داخل . يه ضربه به در چوبي زدم و گفتم -: يا الله ... مهمون نمي خواين ؟ عاطفه ريز خنديد و از چارچوب در رد شديم . همه نگاها برگشت سمتمون . چند نفر به سرفه افتادن و بعد همشون بدون استثنا بلند شدن اومدن سمتمون و کلي ماچ و بوسه به صورتمون دادن . واسمون کنار هم جا باز کردن . خانواده خونگرمي بودن . و خيلي با هم صميمي بودن . همش در حال بگو بخند و سر به سر هم گذاشتن بودن . کوچيک و بزرگ. باهاشون احساس راحتي مي کردم. هر چند نميشناختمشون. به جز بعضيا رو .. خب اخه فقط تو عروسي بهم معرفي شده بودن . اونم حفظ نکرده بودم که؟عاطفه ناهار که تموم شد و وقت جمع کردن سفره شد از جام بلند شدم. دختر عموم ياسمن اومد نزديک و زير گوشم گفت -: عاطفه تو ديگه شوهر کردي... پس بايد تنبلي رو بذاري کنار ... سفره رو خوب تميز کن ... ظرف هارم خوب بشور ... به دردت مي خوره ...خواستم يه نيشگونش بگيرم که در رفت . يکي خودش رو حبس کرد تو دستشويي . يکي دل درد گرفت . يکي رفت به ديگ سر بزنه ببينه اب جوشيد يا نه . يکي حالت تهوع گرفت . خانم ها همه با هم رفتن تو اشپزخونه و همش ميگفتن -: زود ظرفا رو بيارين بشوريم... چند نفر بچه بغل گرفتن . اقايونم که ... صد رحمت به پادشاه ها . شکم هاشون که پر شد تکيه دادن به پشتي ها...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_پنجاه_و_سوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
من موندم و يه سفره از اين سر خونه تا اون سر ... نامردا ...شروع کردم به جمع کردن . دوبار که رفتم و برگشتم محمد بلند شد و اومد کمکم . خدايي نميتونستم نيشم رو از شدت ذوق کنترل کنم . پسره عمه بزرگم که خيلي هم شوخ وشلوغ وبه شیطنت معروف بود و اسمشم مهدي ، يهو بلند گفت . مهدي -: محمد بشين...زحمت نکش عاطفه هست ...همه خنديدن . يه پشت چشم براش نازک کردم و گفتم . -: از تو که ابي بخار نميشه ...ببين خجالت بکش ... مهدي -:
اولاشه...داغه هنوز ...رو به محمد کرد .مهدي-: يکم بگذره درست ميشي محمد ...صداي خنده همه جا رو پر کرد. ظرفا رو بردم تو اشپزخونه و اومدم . همه داشتن مي خنديدن. مخصوصا محمد
چند نفر از محمد خجالت کشيدن و اومدن کمک کنن. دوباره به مهدي نگاه کردم. و با چشم به محمد اشاره کردم . -: ياد بگير ... دستمال گرفتم دستم سفره رو تميز کنم . خب چي مشد الان يکبار مصرف مي انداختن . مهدي -: عاطفه يه دیقه بيا اينجا ... با دستش کوبيد روي مبل و بهش اشاره کرد . مي خواستم برم که ناخوداگاه نگاهم به محمد افتاد . خنده اش محو شد و اخم هاش رفت تو هم . مردد موندم برم يا نه؟ نکنه محمد برداشت ديگه اي کرده باشه؟ فکر کنم مهدي هم اخم هاي محمد رو ديد که گفت مهدي -: نمي خواد بياي ... به کارت برس .. خوب تميز کن ... خوب ... محمد چرا اخم کرد يعني؟ تصميم گرفتم جلوي محمد با پسراي ديگه صميمي صحبت نکنم . مي ترسيدم فکر کنه دختر جلفيم . آخه با اخلاق مهدي اشنايي نداشت .اون سر به سر همه ميذاشت . از من هم دوازده سال بزرگتر بود.به هیچ وجه منظور دیگه ای نمی تونست داشته باشه . کارم که تموم شد رفتم تو اتاق . همه دخترا نشسته بودن . درو بستم و ساکم رو گذاشتم کنار ديوار . روسريمم از سرم کشيدم بيرون و افتادم به جونشون ... کليم بدو بيراه نثارشون کردم هممون فقط مي خنديدم . خسته که شدم بلند شدم و لباسمو عوض کردم يه ساپورت مشکي پوشيدم با يه دامن مشکي لي که تا حالا نپوشيده بودم . طرح هاي روش خيلي خوشگل بود و بلنديش هم تا وسطاي ساق پام ميرسيد بعدش يه بلوز خوشگل مشکي هم پوشيدم و چادر شال رو هم گذاشتم دم دست تا بيرون رفتني سر کنم . هر چند که ديگه کم کم اتاقا رو جدا مي کردن يه اتاق اقايون بقيه اش هم واسه خانوما. واس شام هر سال کلي مهمون مي اومد. لباسام رو که عوض کردم و يه چرخي زدم و رو به دخترا گفتم -: چطوره؟ شش تا دختر بوديم و با هم که مي افتاديم يکي از يکي شلوغ تر مي شديم . شيده -: لاغر شدي؟ دختر عموم ياسمن گفت . ياسمن -: از عشقه ... بعدش دستم رو کشيد و نشستم روي زمين و قيافشو يه طور خنده داري کرد و با لحن مرموزي پرسيد ياسمن -: خوشششش ميگذررررهههه ؟ يهو هر پنج تاشون زدن زیر خنده. منم که اصلا انتظار همچين سوالي رو از اين بشر نداشتم با بالش کنار دستم کوبيدم تو سرش و داد زدم . -: اي کوفت ... نخير اصلا هم خوش نميگذره ... دوباره قيافشو همونطور کرد . ياسمن -: چرا؟ خوبه که ..
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
ضمیر ناخودآگاهِ کسی که نفرین می کند ، نمیتواند تشخیص دهد که این محصولات مسموم کننده متعلق به فرد دیگریست و باید به سوی او صادر شود بلکه در این شرایط ، ضمیر ناخودآگاه، آن محصولات را ابتدا خودش جذب می کند !!
همیشه به یاد داشته باشید آبی که در رودخانه جاریست ، نخست بستر خود را تر و سرشار از ذات خویش میکند
و در نهایت به دریا میرسد !
به همین صورت کسی که در معرض تابش امواج شما قرار گرفته نیز آخرین ایستگاه دریافت کننده ی آن است و اول خود شما با آثار مخرب نفرین روبرو خواهید شد...
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
قرار عاشقی امام رضا.mp3
7.06M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
صبح آمد و از قدرت تو زمین روشن شد و بدنبالش چشمان من نیز جان گرفتند تا روز تازه ای را در جهانت تجربه کنند، چقدر خوب است، که هنوز همه چیز، سر جای خودش هست! من ... تو ... دنيا ... و فرصت برای جبران ...!
و امروز میتواند با همه روزهای عمرم فرق کند! من، به اندازه یک روز، عاشق تر شده ام ...!
امروز، به زندگی ام و به اطرافیانم عشق میورزم ...!
‼️تا لبخند بزنی خدا‼️
"آنگاه طعم لبخندت را با دیگران قسمت میکنم"
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
عزت نفس.mp3
3.95M
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: #قسمت_پنجاه_و_سوم_رمان 😍 #برای_من
#قسمت_پنجاه_و_چهارم😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون❤️
حرصم گرفت . -: ياسمن خفه ميشي يا خفه ات کنم ... چرا شاکی میشی حالااا... همشون خندیدن -: بچه ها پا ميشم ميرما... شيدا -: خب بابا بشین...تا شب که مهمونا
بيان و مراسم زيارت عاشورا و شام و اينا کل حرف زديم و اصلا هم از اتاق بيرون نيومديم. وقت شام شد و کلي مهمون داشتيم. آقايون هم که اتاق ديگه بودن پس راحت بوديم.يه ساعت از خوردن شام گذشته بود و داشتم از مهمونا پذيرايي ميکردم که زن عموم صدام کرد. زن عمو -: عاطفه جان ... شوهرت بيرون کارت داره ... واااي ...شوهر؟ چقدر دلم براش تنگ شده بود .حلقه ام رو با لذت بوسيدم و چادر کشيدم سرم . رفتم بيرون . با لبخند نگاهم کرد . محمد -: حوله داري؟ آره ميخواي دوش بگيري؟ سر تکون داد . -: يه دقه واستا ... دويدم براش حوله اوردم . خواست بره که صداش کردم -: آقاي خواننده؟ برگشت. محمد -: اين آقاي خواننده اسم داره ها؟ خنديدم -: نذاري باهات عکس بگيرنا...محمد -: با پسرا که اشکالي نداره...ولي باشه حواسم هست خواستم با دخترا عکس هاي لاوي بندازم با گوشي خودم باشه... چشمام گرد شد. وااا ؟ يعني چي عکسهاي لاوي با دخترا بگيرم ؟ ...حالتم رو که ديد بلند خنديد و رفت . ديوونه !! . پس شوخي ميکرد . نفس راحتي کشيدم و رفتم داخل. مراسم زيارت عاشورا و عزاداري هم گذشت. آقايون هم که نوبتي پاي حليم بودن و هي سفارش چاي و شيرکاکاو مي دادن . همه شونو هم من مي بردم . خب من ديگه متاهل بودم و راحت اجازه داشتم به چادر برم و بيام و يه ذره اين دخترا رو به خاطر حرفاشون بچزونم . با ياد آوري حرفاشون خنده نشست روي لبم. سريع لبم رو گاز گرفتم . موقع خواب بود . همه مهمونا رفته بودن . مثل هر سال آقايون نوبتي تا صبح نوبتي پاي حليم بودن. رفتم سر ساکم و شلوار گرمکن محمد رو برداشتم که براش ببرم . تو اتاق اقايون کسي نبود . يه کم اينور و اونور رو ديد زدم . -: شايد سر حليم باشه ...خواستم برم بيرون که مهدي اومد تو اتاق و خودش رو ولو کرد رو زمين . نيمه دراز کش شده بود .طبق عادتي که واسه سربه سر گذاشتنش داشتم گفتم . -: کار ها رو شوهر بيچاره من انجام ميده ... خستگي رو اين در ميکنه ...خنديد . مهدي -: ولي شوهرت کاريه ها ... جلوي اين که مي تونستم حرف دلمو بزنم . -: الهي بميرم ... از صبح زود پا شده يه ريز داره کار مي کنه ... خب توام يه تکوني به خودت بده...بازم خنديد و در حالي که باهام شوخي ميکرد گوشيشو از جيبش کشيد بيرون . داد زدم . -: گوشيه جديد خريدي باز ؟ چرخوند طرفم .مهدي -: اره ... -: ببينم ...منم که عشق گوشي !! رفتم طرفش . کاملا دراز کشيد و يه دستشو گذاشت زير سرش. نزديکش روي يه پام نشستم. نامرد میخواست حرصمو در بیاره نمیداد دستم .مهدی:بیا عکسای شوهرتو نگاه کن دلت واشه..
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay