فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
به🌹پنج شنبه ۱۷مرداد
خوش امدید
دسته گلی میسازم
به نام"سلام
که هرگل دعایی
وهر برگش
سلامی
برای سلامتی شما
بابوی خوشِ عشق و زندگی
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
تو میتونی ساختن رویاها.mp3
6.72M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی کلیه مطالب کانال بدون لینک کانال ممنوع
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_دویست_و_یکم_رمان 😍 #برای_من
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_دویست_و_دوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
بلند شدم و رفتم تو اتاق و گفتم که نميخورم ميل ندارم خوابم مياد . از تو اتاق صداشونو ميشنيدم. تاکيد ميکردن که حتما بيست و چهارم کارتها پخش بشه . مامان محمد ميگفت که امار کسايي که ميخوان برن آرايشگاه رو بدن بهش تا وقت بگيره ...کلي هم اصرار کرد که مثل بقيه مهمونا نباشن و تاکيد کرد و قول گرفت که عيد فطر حتما اصفهان باشن. محمدم گفت که حتما شيده و شيدا رو بيارن .خودم روکوبيدم رو تختو پتو رو کشيدم رو سرم . اخمام از هم باز نميشد . نميدونم چند دیقه گذشت.يهو پتوم با خشونت از روم کشيده شد . نگاه کردم . محمد بود . پتو رو پرت کرد اونور و بشقاب غذام رو گذاشت رو عسلي کنار تخت . دستم رو محکم کشيد و بلندم کرد . دردم گرفت . بشقاب رو گذاشت جلوم. از دستش حرصي شدم. بشقابو پس زدم طرف خودش. دوباره کشيد جلوم .دوباره پس زدم . باز هم گذاشت جلوم . رومو برگردوندم و دستامو روي سينه ام قفل کردم به هم. محمد-: بخورش... زود ...چقد خشن بود صداش . خيلي بدي محمد . با اخم نگاش کردم-: نميخورم ...رومو دوباره برگردوندم . با دستش چونه ام رو گرفت و محکم چرخوندش طرف خودش . صورتش درست جلو صورتم بود . خشنتر از قبل گفت. محمد-: ميخوريش ...رفت بيرون . از قاب در بدون اينکه نگام کنه گفت محمد -: تا ده دیقه بعد که برميگردم بشقابت خالي باشه ... با بغض غذامو خوردم . قهر کردنمونم عالمي داشتا . مثلا قهريم... همه حواسمون به همه ... و تو دلم فحشش ميدم ولي ميميرم براش .
اصلا هم دلم نميخواست بهش حرف بد بزنم و صدامو روش بلند کنم . ميخواستم تا هميشه احترامشو نگه دارم و يه سري حرمت هابرا همیشه بينمون حفظ شه بايد اينکارو ميکردم. درسته عاشق هميم و حرفامون از ته دل نيست ولي هر چي باشه بايد احترام هفت سال بزرگتر بودنش رو نگه دارم ... ده دیقه بعد اومد بشقابمو برداشت و برد . نمازم رو خوندم و پريدم رو تخت . دقيقا لبه تخت خوابيدم و سرم رو هم کشيدم. صبح که پاشدم محمدم بیدار شد از تخت رفت پائين . با لحن سرد و تندي گفت . محمد-: فکر نکن آشتي کردم باهاتا ... خنده ام گرفت. زدم بيرون و دست و صورتم رو شستم. مهمونامونو راه انداختيم و محمد تا ترمينال رسوندشون . امروز هر طور شده بايد باهاش آشتي ميکردم و از دلش در مي آوردم . هنوز فکرمو کامل نکرده بودم که محمد گفت-: تا شب خونه نميام... رفت بيرون و در رو بست . انگار دنيا رو سرم آوار شده باشه . خيلي برام سنگين بود اين رفتاراش. تا شب يکم خودمو با تميز کردن خونه و درست کردن افطار سرگرم کردم . يه سري هم به حاج خانوم زدم چون خيلي وقت بود ازش خبر نداشتم . خونه اش رو يه کم جمع و جور کردم . موقع افطار شد و محمد هنوز نيومده بود .. هوا داشت تاريک ميشد و من نگران بودم که محمد نياد .چادر نمازم رو سر کردم و نشستم پاي سجاده و دعاهامو زير لب خوندم . اذان گفت. نماز مغربم رو خوندم. ميخواستم با محمد دوتايي افطار کنيم . نمازم تموم که شد محمد هم رسيد . درو باز کرد و سرد و خشک سلام داد . محمد-: ببخشيد دير شد ... لبخند زدم -: فدا ی سرت ...چادرم رو باز کردم و رفتم تو آشپزخونه . تا محمد دست و صورتش رو بشوره و لباساشو عوض کنه براش چاي ريختم . اوردم نشست سر سفره و دعاهاشو کرد و مشغول شد . اصلا باهام حرف نميزد .خيلي بي تفاوت بود غذاشو خورد و رفت بيرون نشست جلو تلوزيون . خيلي دلم گرفته بود . ظرفا رو جمع کردم و شستم . پاشد نمازشو خوند و دوباره مشغول تماشاي فيلم شد براش ميوه بردم و نشستم کنارش. توجهي نکرد -: برات چي پوست بگيرم ؟ محمد-: نميخورم ...ديگه بيش از حد داشت زياده روي ميکرد . ديگه نامردي بود .پاشدم برم تو اتاق که وسط راه پشيمون شدم.نميتونستم روزاي ديگه باز تحمل کنم قهرشو. برگشتم . آروم آروم قدم برداشتم سمتش . پشت مبلي که نشسته بود ايستادم و نگاش کردم . خم شدم و دستام رو از پشت مبل دور گردنش حلقه کردم -: محمد قهر نکن ديگه... سرد جوابمو داد . محمد-: نيستم -: من که معذرت خواهي کردم ... بازم ببخشيد ...سردتر و يکم با خشونت جواب داد.محمد-: من ... قهر ... نيستم ...بغضم گرفت . ديگه خيلي بد شده بود -: چقد زود ازم خسته شدي ... هنوزم دير نشده ها ... چهره اشو کشيد تو هم . باز هم سردتر شد ...محمد-: لوس نکن خودتو ...هي بغضمو قورت ميدادم که باز شر نشه گريه ام . محمد-: دستات رو از دور گردنم باز کن ... محکم تر کردم حلقه دستامو. محمد -: گفتم برشون دار ... دارم فيلم ميبينم حواسمو پرت نکن ...ديگه داشتم خفه ميشدم . خيلي داشت زياده روي ميکرد . دلم شکست -: تو هر جور دوست داري رفتار کن ...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_دویست_و_سوم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
من خيلي دوستت دارم ... اصلا... ميميرم برات ...صورت خيس از اشکم رو دید...دستامو باز کردم . راه افتادم سمت اتاق . با تحکم گفت .محمد -: بيا بشين پيشم ...-: بايد برم لباسارو از تو بالکن ... محمد -: گفتم بيا بشين پيشم ... رفتم سمتش . خم شدم بشينم رو مبل که سريع دستم رو کشيد و نشوندم روي مبل سرمو گذاشت روي سينه اش . پيرهنش رو گرفتم تو مشتام و بغضم ترکيد .زدم زير گريه. محکم بغلم کرد . محمد -: الهي من قربونت برم...گريه نکن... عاطفه ...خانومم... هر چي بيشتر با محبت حرف ميزد گريه ام بدتر میشد. فشارم داد به خودش. محمد -: عاطيه من ؟ ببخشيد... ميدونم تخس بازي درآوردم ... ببخشيد ... گريه نکن فدات شم ... جون من گريه نکن ... به زور گريه ام رو خوردم تا بيشتر ناراحتش نکنم . دو طرف صورتم رو گرفت و نگاهم کرد .محمد -: اي جونم ... من بمبرم ...يه مشت آروم کوبيدم رو سينه اش -: محمد ديگه اينطوري باهام قهر نکن ... دلم خيلي میشکنه ... ميدونم ... رفتارم خيلي بد بود... بخشيد ...يه آشتي درست و حسابي کرديم . روي مبل دراز کشيد و سرش رو گذاشت رو پام . براش ميوه پوست کندم و تيکه تيکه ميذاشتم توی دهنش . موهاشم مرتب ميکردم . متوجه شده بودم که از اين کارم خيلي لذت ميبره ...خلاصه روزها به شیرینی عسل همراه دعواهای دوستانه و شوخیهای جدی ميگذشت و همه چي حاضر بود . وسايلاي کهنه رو هم رد کرديم رفت . رمانمم تموم شده بود . علي ازم گرفتشو برد تا بده چند از دوستاش تايپش کنن...ميگفت بقيه کاراشو بسپر به من ... واقعا عاجز مونده بودم که چطور از خدا بابت اين فرشته هايي که دور و برم رو گرفته بودن تشکر کنم... چند روز بعدي تا اخر ماه رمضون رو محمد تو استديوش بود و منو راه نميداد نامرد.کت و شلوارشم رو نکرده بود ...مامان زنگ زد و گفت که ارايشگاه وقت گرفته و سپرد که اومدني يه سري وسيله ها يادتون نره. محمدم که مشکوک ميزد . دوستاش رو هم براي کمک و کار ضبط اومده بودن پيشش . اين چند روز هم به خوبي و خوشي گذشت . من و محمد روز اخر ماه رمضون راه افتاديم سمت اصفهان و اخرين افطار ماه رمضون اين سال رو تو اصفهان بوديم . مامان و بابامم همراه اتنا و شيدا وشيده صبح زود روز عيد فطر راه افتادن و ظهر رسيدن . زنگ در رو که زدن همه اهالي خونه بلند شدن واسه استقبال . رفتيم تو حياط. محمد ليوان دوغ دستش بود. نميتونست ازش دل بکنه انگار ... همه امدن تو و شيدا و شيده هم موندن اخر سر. همه راهنمايي شدن داخل . تو حياط فقط ما چهارتا مونديم . من و محمد و شيدا و شيده . شيده -: اه شيدا ببين چيکار کردي؟ هي پاتو ميزني به شلوارم ...شيده خم شد و شلوارش رو پاک کرد . شيدا يه نگاه ب من انداخت و بعدش ب محمد . يه پشت چشم براي محمد نازک کرد . از حرکتش خنده ام . گرفت محمد-: فکرنکن برخورد اونروزتو يادم رفته ها ...رو به من کرد ... محمد-: نبودي ببيني چه دادي ميزد سرم ... نميذاشت برم دنبال ضعيفه ام ... شيده -:حقتون بود خب ... محمد خيز برداشت سمتش. ميخواست ليوان دوغ رو خالي کنه رو سرش . شيدا از جا پريد و دويد . يه دور حياط رو زد . من و شيده روده برشده بودیم از خنده . شيدا هم ميدويد و جيغ جيغ میکرد شيدا-: غلط کردم ... بابا بيخيال ما شو ... شيدا دويد سمتم و پشتم سنگر گرفت و بعد هم دويد داخل . همه خنديديم و رفتيم تو خونه. اخرشم دوغ رو داد به خورد من . همه نشستيم دور هم و پذيرايي شدن . موقع ناهار شيدا يه سقلمه به پهلوم زد و گفت شيدا -:عاطفه يه وقت خواستي جاري شيم تعارف نکنا ... راستيتش من نه قصد ازدواج دارم نه از اين حامده خوشم مياد... ولي حاضرم به خاطر تو فداکاري کنم ...خنديدم -: شوما حالا درستا بوخون .. اونم درسشا بوخوند ... سربازيشا برد ... در اينده يه فکرايي برادون ميکونم ... خنديد . از اينطرف محمد گفت:محمد-: چي شده؟ قضيه چي چيس؟شيدا خم شد . شيدا-: اقا محمد دختر داييمونو که برداشتي بردي هر چند ماه يه بار بزور ميبينمش ... اونم مايي که هر هفته بايد باهم ميبوديم ... حالا هم که پيشمه دو کلام حرف خصوصي هم نميتونيم باهم بزنيم؟؟؟ محمد نگاهم کرد و شونه بالا انداخت . در حالي که سرش رو تکون ميداد گفت . محمد-: ادام نمه ديسين؟ (ادم چي بگه؟ ) منو شيدازدیم زیر خنده . خيلي باحال ترکي حرف ميزد . معلوم بود اينکاره نيست . اين چند روز حسابي سرمون شلوغ بود ... حسابي ...طفلک خونه محمد اينا شده بود کاروانسرا . اصلا يه وضعي بود. محمد به شيدا دوربينش رو سپرد و کار باهاش رو بهش ياد ياد . شيده هم به عنوان تمرين از همون بدو بدو کردناي ما فيلم ميگرفت. چيزاي خيلي جالبي بود. محمد بهم گفت که يه مبلغي رو به خاطر زحمتي که ميکشه...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای د
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_دویست_و_چهارم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
به عنوان هديه بهش ميده . فاميل هاي ماهم يه شب قبل عروسي اومدن و همه چي ديگه تر و تميز و آماده بود. همش هممون چپ مي رفتيم بابت زحمت دادنمون از مامان و بابا و داداش محمد عذرخواهي ميکرديم ... راست ميرفتيم عذرخواهي ميکرديم ... اونشب از بس کار ريخته بود سرمون همه ساعت سه نصف شب خوابيدن و صبحم همه رفتيم
ارايشگاه . من و شيدا و شيده و يکي از خاله هاي محمد باهم رفتيم بقيه جدا.ديگه قصه ما رو همه عالم و ادم ميدونستن ...حالا خالي نبندم کل فاميل ميدونستن ... از اونطرفم اگه کتابم چاپ ميشد ديگه کل ايران ميفهميدن...محمد نشسته بود همه روخونده بود و بعضي جاها رو برام اصلاح کرد در مورد خودش و بعضي احساساتش روبرام توصيف کرد . بعضي جاها رو ويرايش کردم...البته همش از زبون خودم بود...تو فکر اين چيزا بودم که کارم تموم شد. تو آيينه به خودم نگاهي انداختم . خيلي عوض شده بودم . خيلي. شيده همش دوربين به دست دور و برم ميگشت و چرت و پرت ميگفت و ميخندوند تا از اون خنده هام برم . رفتم برا پرو لباس . لباسم واقعا زيبا بود ...خيلي عوض شده بودم . عالي شده بودم . واي چشمام رو نگو.... خودم نميتونستم از خودم چشم بگيرم . شيدا -: چه جيگري شدي...بيا زن خودم شو ... توروخدااااا ...قهقهه زدم . شيده -:با همين خنده هات محمد وبیچاره کردی دیگه .همه خندیدن ومن جلو خاله محمد خجالت کشیدم آه از دست شیده. کاملا اماده بودم و منتظر اومدن محمد . که اومد بالاخره . شيدا از من بيشتر استرس داشت .خودمم خيلي مشتاق ديدن عکس العمل محمد بودم .اومد بالا وارد ارايشگاه شد . ولي سرشو بالا نمي آورد . کت و شلوار کتون قهوه اي سوخته تنش بود . محشر شده بود. چقدر کتون بهش مي اومد نامرد . فوق العاده بود . موهاش هم که ... واي ... وااااي .... داشتم ميمردم انقد که ناز وقشنگ شده بود . اصلا همه چي يادم رفته بود ...شيدا -: بابا اقا محمد واسه تو اينهمه بزک دوزک کرده ها .... يه نگاهش کن لااقل ....نزديکم ايستاده بود . محمد زير لب بسم الله گفت وسرشو گرفت بالا . نفس من قطع شده بود. فقط نگاهم ميکرد و نفس هاي عميق ميکشيدو فقط من ميديدم که تو نگاهش چيه؟ يه نگاه ناب و تازه ... که هيچ وقت نديده بودم .... يه نگاه پر از عشق ...دوباره سرش رو انداخت پايين . سرخ شده بود . لبخند روي لبش بود و همش دستشو به صورتش ميکشيد و سر تکون ميداد . همه داشتن می خندیدن.امشب از اون شبا بودا نمردمو خجالت کشیدن محمدم دیدم دست گلمو داد دستم . سرمو بهش نزديک کردم و اروم بهش گفتم -: يادته من خجالت کشيدني اذيتم ميکردي؟ حالا تو لبو شدي ... ميخواي اذيتت کنم؟ محمد-: عاطفه تو رو جان محمد اينکارو نکنيا ... ولله اصلا حال درستي ندارم الان ...بلند خنديدم . از اون خنده هام . چونه اش انگار چسبيده بود به قفسه سينه اش. زير لب گفت . محمد-: اي جونم ... چته خانم؟؟ خون دويد زير پوستم . بعد اينهمه ابراز علاقه اي که بهم کرده بود بازم گاهي از صراحتش قلبم مي ايستاد. از ارايشگاه رفتيم بيرون . بقيه فيلم برداري رو يه اقا انجام ميداد . ولي باز هم شيدا دوربينشو زمينشو زمين نميذاشت. ميگفت دلم نميخواد اين صحنه ها رو از دست بدم . وارد تالار شديم . تو ورودي اش حجابم رو برداشتم. به مناسبت ورودمون اهنگ مهر علي و زهراي ناصرعبداللهي رو گذاشتن . خيلي دوستش داشتم . اسپند گرفتن جلومون . محمد برداشت و چند بار دور سرم چرخوندو ريخت تو ظرف . محکم دستم رو فشار ميداد تو دستش . منم همينطور .اسپند رو دور سرش چرخوندم و ريختم تو آتيش ...رفتيم داخل . گوشه دامنم رو با يه دستم گرفته بودم و دست چپم تو دست محمد بود. راه ميرفتم و با بقيه سلام و احوالپرسي ميکرديم. چه حالي میداد . انگار رو ابر ها بودم .من ... کنار محمد نصر ... خواننده محبوب ايران ... فقط مال من بود ...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
#همسرانه
#مرد_خونم_باش
🎀 آقایون میدونستید زنانی که در خونه #پرخاش میکنن و داد میزنن کمبود محبت شدید از طرف همسرانشون دارن؟
🎀 آقایون میدونستید که آرامش را مرد به زن میبخشه و همون آرامش را زن در خانه بین بچه هاش تقسیم میکنه و دوباره به خودتون بر میگردونه...؟
🎀 آقایون آیا میدونستید صحبت در مورد احساسهای درونی بین #زن_و_مرد باعث ایجاد ثبات و امید در زندگی میشه...؟
🎀 آقایون میدونستید یکی از نیازهای #خانوم_ها شنیدن تمجید و تعریف از سوی همسرشونه؟
🎀 اقایون میدونستید نوازشهای محبت آمیز #مردانه از مسکن های قوی بهتر عمل میکنه؟؟
پس از خانومتون #تشکر_کنید،محبت کنید
براتون عادی نشه،کارهاش،تمیز بودنش،محبتش و ...
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_دویست_و_چهارم_رمان 😍 #برای_
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_دویست_و_پنجم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
ياد اونروزي افتادم که براي شيدا ي اس نوشتم که " ديگه اون صداي خوشگل فقط براي يه نفره ... ازدواج کرد... " و کي فکرشو ميکرد که اون يه نفري که مي گفتم خودم باشم؟ باز هم محکم دستشو فشار دادم تا با تمام وجود حسش کنم. اصلا نگاهم نميکرد . نگاهشو همش ازم مي دزديد و لبخند ميزد. نشستيم تو جايگاه مخصوصمون . همه اومده بودن . همه دوستام .چه سر و صدايي راه انداخته بودن . از ته دلم لبخند ميزدم . چه سوت و کفي ميزدن ... -: باز بيا نقره بکوب طلا بريز پولک بپاش ...زهره نور و غزل به گل نشسته خنده هاش ... پدر خاک به آسمون سپرده دلشو... صداي بال فرشته ها مياد يواش يواش ...قنوت بسته آسمون ...به قامت ستاره ...رو بوم کعبه ربنا ... نفس نفس ميباره ...محمد-: اين دوستاتم از جنس خودتنا ... شلووووغ...خنديدم . بچه ها با اهنگ همراهي ميکردن . همراه خواننده بلند ميخوندن ودست ميزدن -: اگه که سبزه فدک ...اگه ميچرخه فلک ...اگه خدا نسيمشو ... سپرده به قاصدک ... بهونه تمومشون مهر علي و زهراست ... ترانه ها ترانه اول عشق همين جاست ...بهونه تمومشون مهر علي و زهراست ...ترانه ها ترانه اخر عشق همين جاست ...لبخند بزرگي روي لبهامون بود... همه دونه مي اومدن و بهمون تبريک ميگفتن . از دوستام هم کلي تشکر کردم که اينهمه راهو اومدن . خب خودمم بودم و عروسي يه خوانده معروف دعوت ميشدم از دستش نميدادم و مخ مامام و بابامو ميخوردم تا بريم. محمد يکم نشست و بعد بلند شد بره تو مجلس اقايون .همراهش رفتم تا راهش بندازم . شيدا هم دوربين به دست دنبالمون مي اومد. تا ورودي باهاش رفتم .مامانا نشسته بودن نزديکاي در تا مهمونايي که ميان رو راهنمايي کنن . محمدبا يه ژست قشنگي برام دست تکون داد و رفت .هوش از سرم ميبرداین پسر ... کت و شلوارشم محشر بود... چون تو تن محمد بود محشر بود ...شيدا -: اي نمیری تو رو عاطفه ... چيکار کردي با اين طفلک؟ دلمون خوش بود يه عاقل داريم تو جمعمون اونم معلوم نيست تو چه بلایي سرش اوردي؟ براش زبون دراوردمو شکلک خنده دار . سريع دوربين رو گرفت مقابل صورتم و با خنده مشغول حرف زدن شد . شيدا -: تصويري که هم اکنون مشاهده ميکند متعلق به يک عروس مجنون است که جلوي شوهرش معقول رفتار ميکند... شوهرش هم دلخوش به اين است که زني سالم به چنگ اورده است ... اما اشتباه نکن اقا محمد ... اقا محمد صدامو داري؟ اين چهره واقعيه خانوم شماستا ...منم کم نمي اوردمو هي شکلکهاي خنده دار از خودم در مي اوردم . شيدا مرده بود از خنده. شيدا-: اقا محمد ميدونم الان که اين تصويرو ميبيني از زندگي سير شدي ... اما قوي باش ...قوييييي ...زديم زير خنده . مامانا اومدن نزديک . مامان محمد که سرخ شده بود از خنده . مادرم-: زشته دختر اين چه کاريه تو مثلا عروسي ها ...باز زديم زير خنده.شيده-:يا حسين دختر سنگين رنگين باش ... بيا برو بشين سر جات عروس خانوم ... بازار عکس گرفتن گرم شد و مشغول شديم . همه راحت حجاب هاشون رو برداشتن . کلي گفتيم و خنديديم. هنوز عکس گرفتنمون تموم نشده بود که صداي علي تو کل تالار پيچيد . سلام کرد و کلي جو داد .
علي -: ۱۲۳...۳۲۱...با عرض سلام و تبريک ... با اجازه اقا محمد بايد عرض کنم که مخلص ابجي کوچيکه هم هستم ... الان ديد ندارم ولي از همينجا بهش تبريک ميگم ... يا علي ... محمد غلط کردم... غلط کردم پس ميگيرم تبريکمو ...همه زدن زير خنده . ميدونستيم داره شوخي ميکنه . يکمم صحبت کرد و بعد از مداح دعوت کرد که شروع کنه . مداح ميکروفون رو گرفت . يه بسم الله گفت و شروع کرد به خوندن مولودي . صداي سوت و جيغ و کف کل تالار رو لرزوند . خيلي خوب خوند . پشت سر هم مولودي ميخوند و الحق که از بچه تا پيرزن همه همراهيش ميکردن و دست ميزدن . واقعا رويايي بود . يه عروسي رويايي . هيچ وقت فکر نميکردم يه عروسي مولودي همه روراضي کنه ولي واقعا عالي بود و راضي بودن. چون انصافا مداح سنگ تموم گذاشت و فوق العاده خوند . همش رو مديون محمدم بودم. اونقدر عالي بود و خوش گذشت که متوجه گذر زمان نميشدم. تا به خودم اومدم وقت شام بود.خدا رو شکر کردم که فيلم بردار نداريم که بخواييم مسخره بازي در بياريم و غذا دهن هم بذاريم .يکي از دوستاي متاهلم که چند وقت پيش عروسيش بود ما رو برد يه گوشه خلوت از تالار و يه سري ژست ها بهمون گفت تا برامون عکس يادگاري بمونه . چون ميدونست اتليه هم نرفتيم . من يکم خجالت ميکشيدم ولي محمد راحت هر چي دوستم ميگفت رو انجام ميداد . شيدا فيلم ميگرفت و شيده عکس . ازش کلي تشکر کرديم...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_دویست_و_ششم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
خيلي گرسنه ام بود . شام رو خورديم . شيدا و دختر عموم هم شيفتي با دوربين کار ميکردن چون دختر عموم هم بلد بود کار باهاش رو . يک ساعت از شام گذشته بود که مادر شوهرم گفت تا خانما حجاب بذارن و مراسم حنابندون رو با حضور اقايون اجرا کنيم . شنلم رو پوشيدم و دستکشام رو . پارتيشن وسط تالار جمع شد. شنلم کاملا يقه ام رو پوشونده بود و گردنم اصلا ديده نميشد.کلاهش رو هم يکم بيش از حد معمول پايين کشيده بودم تا ارايشم مشخص نشه . محمد اومد طرفم . به احترامش بلند شدم . همين که از جا بلند شدم يه آهنگ پلي شد . اونقدر ملوديش قشنگ بود که ناخوداگاه لبخند اومد رو لبهام . محمد دستم رو گرفت و نشستيم . يهو صداي محمد کل تالار رو برداشت . اهنگه رو محمد خونده بود!!! اي ادم زرنگ پس اون مدتی که منو تو استديو راه نميداد مشغول اينکار بود؟ واقعا قشنگ بود . همه امشب براي هزارمين بار ذوق زده شده بودن . دوستام و کلا دختراي مجلس بلند و طولاني کل ميکشيدن ...آقایون هم دست ميزدن و سوت ميزدن . محمد با چه ذوقي ميخنديد . -: محمد ممنونم ... به خاطر همه چي ... نميدونم چطور ازت تشکرکنم ...نگاهم کرد . ديگه ازم نگاهشو ندزدید . برق ميزدن چشماش . کاملا برقشو ميديدم -:چیه محمد ؟ محمد -: هيچي ... فقط اونطوري نگام نکن ... داري دیووونم ميکني با اون چشمات فعلا هم که باید بچه خوبی باشم ...کاري از دستم برنمي اومد جز قربون صدقه خدا رفتن زير لب. اهنگ محمد تموم شد ولي صداي صوت وکل کشیدن قطع نميشد. اقايون هم مي اومدن و تبريک ميگفتن و محمد هر پنج دقه يه بار دستشو مي اورد جلو و حجاب سرم رو ميکشيد جلوتر .همه ميخنديدن . علي اومد روي سن و يکم با فاصله از ما ايستاد و ميکروفون رو به دست گرفت . علي-: ميخوام بازم تبريک بگم به محمدخان و عاطفه خانوم ...اول يه کف حسابي به افتخارشون بزنين. صداي دستاشون پرده گوشم رو پاره کرد. ناهيد و شايان هم اومدن روي سن. دست شايان يه ويديو پروژکتور بود و دست ناهيد يه لپ تاپ . شروع کردن به تنظيم اونا . با تعجب و سوال به محمد نگاه کردم . اونم شونه بالا انداخت. خبر نداشت دارن چيکار ميکنن... علي-: بعدشم يه دست خوشگل ميخوام بزنين ... به افتخار اقاي خواننده بابت اين ترانه زيبايي که الان روش کرد... بازم همه دست زدن . منم براش دست زدم .علي-: انصافا خيلي ابتکار جالبي بود رونمايي ازاین ترانه روز عروسيش ... ولي به پاي ابتکار من که نميرسه ... خودش زد زير خنده. انقد شيرين ميخنديد که ادم خنده اش ميگرفت. علي-: ولي قبل رو نمايي از ابتکار من ... يه دست بزنين به افتخار عروس خانوم که رمانشون در دست چاپه ... اينم يه خبر خوش از طرف من به ايشون تو روز عروسيشون ...بازم سوت و کف . از علي کلي تشکر کردم ناهيد و شايان کارشون تموم شد . صفحه لپ تاپ رو ديوار رو بروييمون افتاده بود. با استفاده از پروژکتور . چون فاصله هم زياد بود تصوير خيلي بزرگ بود . همه واضح ميديدن. علي-: خب اينم از ابتکار بنده ... البته بار اصليش ... يعني فيلم برداريش به عهده ناهيد خانوم بود... و پيشنهاد من بود که فيلم رو شب عروسي پخش کنيم که همه ببينن ...برگشت سمت ناهيد و يه اشاره بهش کرد . ناهيد سر تکون داد و روي يه فايل ويديويي کليک کرد.علي -: يه دقه صبر کنيد ... يه دیقه ...ناهيد استپ رو زد . مونده بودم اينا چي ميخوان نشونمون بدن . علي-: همه قصه زندگي اقاي خواننده و خانم نويسنده رو ميدونن ديگه؟ نصف بيشتر جمعيت داد زدن بععععلللله مرده بوديم از خنده . همه رو به ديواري ايستاده بودن که علي قرار بود فيلم پخش کنه و مشتاقانه منتظر بوديم .علي باز به ناهيد اشاره کرد و ناهيد فيلم رو پلي کرد. شروع شد . چراغا خاموش شد." صداي اهنگ ... محيطي که تو فيلم مي ديدم اشنا بود واسم . اره ... عروسي مازيار بود... فيلم واسه عروسي مازيار بود ..." دوربين داشت زوم ميشد... تصوير رفت روي من ... با لباس زرد و سبزم ... دويدم سمت محمد و محکم بغلش کردم ...با گريه " اي خدا همه اينا فيلم برداري شده بود ؟زل زده بودم و نگاه ميکردم . چون اون موقع خودم داشتم گريه ميکردم و دور و برم رو نميديدم " بغلش کردم ... محمد گوشي به دست هنگ کرده بود " همه با ديدن اين صحنه زدن زير خنده . جلوي مامان و باباهامون داشتم اب ميشدم از خجالت . زل زده بودیم به ديوار رو برو . " علي با اشاره سر از محمد پرسيد چي شده ... محمد ابرو بالا انداخت و گوشيشو داد دست علي ... دستاش رو حلقه کرد دورم ... " اخ يادش بخير .... اي ناهيد و علي ناقلا . اصلا رو نکرده بودن که فيلم گرفتن " ناهيد در ادامه از جمعيت فيلم گرفته بود ... کم کم توجه ها داشت جلب ميشد ...دونه داشتن جمع ميشدن کنار در ورودي باغ... بعد دوربين دوباره منو محمد رو نشون داد... دوباره دوربين رفت رو جمعيت ...
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_دویست_و_هفتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
يه لحظه پوريا رو بين جمعيت ديدم ... صداي اهنگ قطع شد...اون اکيپي که حجابم رو مسخره ميکردن رو هم ديدم .... با دهن باز نگاهمون ميکردن ... " اه ... حيف شد چه صحنه هايي رو از دست دادما . " صداي اهنگ خوابيده بود و صداي پچ پچ جمعيت به گوش ميرسيد ...محمد نصره؟ اون دختره چه نسبتي باهاش داره؟؟ خدا شانس بده ... اون دختره کيشه ؟ " لبخند اومد رو لبهام . رو لب اکثر مهموناي عروسي خودمون هم بود. مازيار و خانومش هم ... همه زل زده بودن به ديوار . و فيلمي که پخش ميشد. " چه صحنه قشنگي بود. باورم نميشد. ... دوربين يه جا ساکن شد ... محمد چشماشو بسته بود ... " صداش که تو فيلم ضبط شده بود هم تالار عروسي خودمون رو پر کرده بود . "ميخوند ...محمد-: اي جونم...عمرم ...نفسم ...عشقم ...تويي همه کسي ...اي که چه خوشحالم ...تو رو دارم ...اي جونم...فيلم تموم شد . خيلي خوب بود. واقعا علي چه ابتکاري به خرج داده بود . ايول به ناهيد که فيلم برداري کرده بود . واقعا هنگ کرده بودم . لپ تاپو خاموش کردن . چراغها روشن شد . مهمونامون هم انگار تو هنگ بودن . چون بعد يه مدت سکوت يادشون افتاد که بايد براي علي و ناهيد دست بزنن. محمد هم هنگ کرده بود . واقعا عالي بود . محمد -: من اصلا متوجه نشدم اونشب ...-: منم همينطور ... من و محمد هم از جا بلند شديم و همراه بقيه دست زديم به عنوان تشکر. علي پشت سر هم ميگفت علي-: قابل شما رو نداشت. وظيفه بود ...ناهيد-: از اوجايي که خيلي قشنگ از اب در اومده بود گفتيم تو يه موقعيت توپ نشونتون بديم که علي اقا امشبو پيشنهاد کردن ...خيلي طول کشيد تا ملت از هنگ فيلم بيان بيرون و مراسم حنابندون اجرا بشه . بعدش هم عروس گردوني بود و بعد راهي خونه محمد اينا شديم ...رسيديم . جلو پامون گوسفند سر بريدن و داخل رفتيم. آقايون توي حياط ايستادن. رفتيم تو خونه و تو جايگاهي که واسمون درست شده بود نشستيم . همه خانوم ها هم اومده بودن .همه با هم پچ پچ مي کردن . شيدا هم که اون دوربينو ول نميکرد . يه ربع ده دقه تو سکوت نشستيم. حوصلمون سر رفته بود . شيده و شيدا و مادر شوهر و مامانم با هم پچ پچ ميکردن . از هم جدا که شدن شيده و مادر شوهرم پرده ها رو کشيدن و در رو هم بستن . مادر شوهرم جلوي در ايستاد. حجاباشون رو برداشتن . احتمالا ميخواسن اقايون از حياط داخلو نبينن. شيدا دوربين رو روشن کرد . شيده و مادرشوهرم اومدن سمتم و دستکش ها و شنلم رو دراوردن... امشبم گذشت ، واقعا یه شبه رویایی بود...
"محمد"
کارمون تموم شد و از اتاق گريم زديم بيرون . عاطفه خيلي استرس داشت .همش دست منو تودستاي کوچيکش فشار ميداد . علي هم که زده بود تو خط پند و اندرز و نصيحت .علي-:ببين ابجي ... از اين محمد ياد بگير ... اونقدر پرروعه که حد نداره ...خنده ام گرفت .علي-:آه ببينش ... اصلا استرس تو وجودش تعريف نشده اس ... ببين محيط اينجا فرق ميکنه...خيلي عادي باش ... مثل بقيه برنامه ها نيست...اينجا يه جو خيلي صميمي داريم ...تو اصلا دوربين ها رو نبين ...انگار نه انگار که اصلا دوربيني وجود داره ... من و تو و محمد با هم ميخوايم بشينيم و گپ بزنيم... فقط ميخوام اولش رو نکنيم که شما دوتا زن و شوهرين ... اصلا نگران نباش ... من سوالاي خيلي عادي و معمولي ميپرسم ... هر کدوم رو هم نخواستي بي رو دروايسي بگو که جواب نميدي ... جو برناممون خيلي صميميه واصلا خشک و رسمي نيست ... راحت راحت باش ...تيتراژ برنامه رفت. عاطفه درجواب حرفاي علي فقط سر تکون ميداد و دستم رو فشار ميداد . برنامه تا سه شماره ديگه ميرفت رو انتن . علي دويد توي صحنه . من و عاطفه نشستيم و يه ليوان اب خواستن براش. دستشو محکم گرفته بودم . ليوان اب رو دادم بهش-: خانومم اروم باش ... يه صلوات بفرست اروم شي ... زير لب يه صلوات فرستاد . علي شروع کرده بود برنامه رو . يه قران تو دستش بود و داشت صحبت ميکرد . ما هم مشغول تماشاش شديم . حرفاي عارفانه اش که تموم شد گفت علي -:خب ...کف دستاشو کوبيد به هم .علي-: بسم الله الرحمن الرحيم ... بريم يه بخشي رو ببينيم ... بر ميگرديم دوتا مهمون دسته گل داريم ...علي اومد سمتمون .علي -: اماده ايد...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
👆👆
میدانيد قشنگترین جای زندگی کجاست؟
آنجاست که به دلتان فرصت میدهيد!
به دلتان این جرأت را میدهيد که دوباره به زندگی اعتماد کند،
بدى ها را فراموش کند، دوباره منتظر يك اتفاق ناگهانی خوب باشد،
منتظر يك آدم تازه كه به او فرصت میدهيد گذشته را با همه بدى هايش ببخشد و بگذارد اتفاقات گذشته، در گذشته بماند.
اینجا قشنگ ترین جای زندگی است، جایی که از صفر شروع ميكنيد، جایی که دوباره متولد مى شويد
درسته دوست من همونجایی که میبخشی همونجایی که دلتو دریا میکنی اونجا زیباترین مکان دنیاست
میدونی چرا؟
♥️چون لبخند خدارو از پشت چشماشون میبینی شادی بخشش و مهربانی تو صورت عزیزات میبینی
سرود زیبای کائتات عشقه
مهربانی
همدلیه
و....
دوست من
بیا مهربان باشیم بیا قدر همو بدونیم
تا فرصت هست عشق بورزیم
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#کپی_فقط_با_لینک_کانال
دلتنگم و دیدار تو درمان منست(1).mp3
13.53M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
#کپی بدون لینک کانال ممنوع
✅ امام محمد باقر علیه السلام:
💎 نخستين چيزى كه در روز قيامت به آن رسيدگى مى شود [ثواب] صدقه آب [دادن به تشنه] است.
📚 بحارالانوار ج 96 ص 173
⚫️السَّلامُ عَلیکَ یا مُحَمَّدبنِ عَلیّ الباقر(ع)⚫️
▪️اللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم ▪️
شهادت امام محمد باقر علیه السلام و سالگرد شهادت شهدای #منا را محضر حضرت ولی عصر عج و همراهان کانال تسلیت عرض میکنیم.
@ROMANKADEMAZHABI 💔
4_470456741780258933.mp3
7.95M
❤️ داغ حرم
◾️ شهادت #امام_باقر علیه السلام
🎤🎤حسین حقیقی
@ROMANKADEMAZHABI 🌸
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹: #قسمت_دویست_و_هفتم_رمان 😍 #برای_م
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_دویست_و_هشتم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
دوتاتونم تو يه بخش ميخوام دعوت کنما ... با چند دقه فاصله ... سرتکون داديم-: تو تصميم ميگيري ؟ کلا تهيه کننده هيچ کاره اس ديگه؟؟خنديديم . رو به عاطفه کرد. علي-:گفتم که عاطفه خانوم ...اينجا و اين برنامه کلا مدلش فرق ميکنه ...همه کاره خودمم ...به اطرافش يه نگاه انداخت .علي-: تهيه کننده اينحا نباشه بدبخت شم؟صداش زدن و براش شمردن ثانيه ها رو . دويد داخل صحنه . صحبت کرد . يکم بيشتر از يکم .بعد تازه يادش افتاده ميخواد مهمون دعوت کنه ...علي -:پيشنهاد ميکنم اين برنامه رو از دست ندين ...گفتم که دوتا مهمون گل داريم ... بي نظيرن ... يه خانوم نويسنده و يه آقاي خواننده ...از اونجايي که خانم ها مقدم ترن ... ميخوام دعوت کنم از بانو عاطفه رادمهر ...قدم رو چشم ما بذارن... خانم رادمهر ... بفرمائيد خواهش ميکنم ...عين فنر از جا پريد.چرخيد سمتم .عاطفه -: محمد من تنهايي نميتونم ...-: بدو برو منم الان ميام ... آروم آروم قدم برداشت و پا گذاشت توي صحنه .علي -: به به ... سلام خانم رادمهر ... خيلي خوش اومدين ... بفرمائين ...عاطفه هم يه سلام و خواهش ميکنمي گفت و نشست جايي که علي بهش اشاره کرد . يه سکو مانندي بو د که براي مهمونا در نظرگرفته بودن . علي هنوز سرپا بود .علي -: خانم رادمهر ...شما چند سالتونه؟ علي -: البته ميدونم پرسيدن اين سوال از خانوم ها از کار درستي نيس ... عاطفه خنديد.عاطفه -: نه مشکلي نيست... من حساسيتي روي اين مسئله ندارم ... چند روزي ميشه که پا تو سن بيست سالگي گذاشتم ... علي -: به به ... ايشالا صد و بيست ساله بشين ...عاطفه -: ممنونم ...يه سلام و احوالپرسي هم درحالي که به دوربين نگاه ميکرد رفت . البته به خواست علي.تمام مدت با لبخند نگاهش ميکردم . چادر عربيش سرش بود و يه مقنعه مشکي. مانتوي سرمه اي و شلوار لي آبي نفتي و کتوني هاي آل استارش هم پاش بود.علي همچنان ايستاده بود . علي -: و اما مهمون گل بعديمون ...آقاي خواننده ... داداش گلم ... محمد نصر عزيز ... بفرما ...از جا بلند شدم و رفتم سمت علي . باهام دست داد و روبوسي کرديم علي -: الهي قربونت برم .... خوش اومدي ... علي سلام و احوالپرسي سوري کرديم و بعد به دوربين نگاه کردم-: اين دوربينه ؟ علي -: اره عزيزم ... بگو ...سلام و روزبخير گفتم و با فاصله تقريبا زيادي از عاطفه نشستم . يعني دقيقا لبه سکو. علي هم تک صندلي چرخ دار خودش رو کشيد جلو تر و نشست رو به رومون. روبه من کرد... علي -: خب محمد چه خبرا ؟-: سلامتي...علي -: خب الحمدلله ... محمد شما چند سالته ؟-: بيست و هفت ...علي-: شنيدم که يه ابتکار جالب به خرج دادي -: کلا ما اينيم ديگه ...همه خنديديم.علي -: يه ترانه خيلي زيبا و شنيدني داشتي که تو روز عروسيت ازش رونمايي کردي درسته ؟ -: بله کاملادرسته ...علي -: خب درباره اش برامون توضيح بده ... چي شد که دست به همچين کاري زدي؟ -: والا... چي بگم اخه ؟ توضيح خاصي واسش ندارم.فقط ميخواستم که تو روز عروسيم يه سورپرايز و يه خاطره به ياد ماندني براي خانواده ... و علي الخصوص همسرم باشه...علي -: خيليم عالي ... دمت گرم ... ترانه ات مثل بقيه کارات تک بود .. حرف نداشت ...-: شما لطف داري علي جون ... خدا رو شکر ...علي -: خب خانم رادمهر ؟ شما چه خبر؟ نگاهش کردم . لبخند ميزد . عاطفه -: ما هم سلامتي ...علي -: مشغول نوشتن هستيد؟ عاطفه -: تو فکر يه کار جديد هستم ولي در حال حاضر نه چيزي نمينويسم ...علي -: فعلا به قلمتون رمان تو بازار هست درسته ؟
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_دویست_و_نهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
عاطفه -: بله ...علي چرخيد طرف دوربين . علي -: من خودم دوتا رمانشونو خوندم ... خيليم دوستشون دارم ... عالي بود ...باز رو به عاطفه کرد .علي -: اين دومي رو هم تازه نوشتين ديگه؟چه مدته؟ عاطفه -: تقريبا يه ماهي ميشه که چاپ شده ... و جا داره از شما هم يه تشکر اساسي بکنم ... علي -: اختيار داريد ... وظيفه بود ...دوباره رو به دوربين کرد .علي -: خانم رادمهر اگه الان مهمون اين برنامه هستن به خاطر اینه که جوونترین نویسنده رمان دفاع مقدسن... واقعا واسه خود من جاي تعجب داشت که يه دختر ۱۸ ساله بدون کوچکترين اموزش و کلاس نويسندگي بتونن همچين اثري قلم بزنن ... در حد و سن خودشون فوق العاده بود ...چرخيد سمت عاطفه . علي -: مخصوصا اثر اولتون ...حالا راجع به دومي صحبت خواهيم کرد ...علي رو به من کرد .علي -: خب محمد از کار و بار چه خبر؟ از آلبوم ؟کي مياد تو بازار؟ -: آلبوم که ... راستش هنوز کاراش کامال تموم نشده ... ولي ايشالا سر دوماه حتما وارد بازار ميشه ...علي -: انشاءالله ... يه سوال ؟-: بفرما ...علي -: شايد تعداد ترک هات از يکي دو آلبوم بيشتر باشه ولي رو آلبوم بيرون دادن توجه و حساسيت نداري؟ -: والا خلاصه اگه بخوام تو يه جمله بگم اين ميشه که ... سبک کار من فرق ميکنه ... علي -: که اين طور ...-: ميدوني علي جون ...کلا من خودم با تک آهنگ خيلي راحتترم ... حالا آلبوم باشه يا نباشه مهم نيست ... مهم اينه که من بتونم به هدفم برسم ...علي -: کاملا درسته... باهات موافقم ...علي -: سوال خصوصي که عيب نداره؟داره؟ خنديدم . -: خب بستگي داره چي باشه ديگه ؟ علي -: چون کم کم مي خوام برم سر بحث اصليمون ...خنديد . ما هم به خنده اش.چرخيد سمت دوربين. يه دستش رو کوبيد روي پاش . علي -: اِاِاِاِاِ ... بريم يه بخشي رو ببينيم ... بر ميگرديم ...عاطفه نفسش رو محکم فوت کرد بيرون. علي -: ديدي آبجي اصلا سخت نبود ؟عاطفه -: خنده دار بود . علي با تعجب پرسيد .علي -: کجاش ؟ خنديد. عاطفه -: شما بازيگر خوبي هم هستيااا ... بابا چيزاي که خودتون مو به مو ميدوني رو همچين ميپرسي آدم باورش ميشه هفت پشت غريبه اي ...همه استديو زدن زير خنده . يکم ديگه هم به شوخي و خنده گذشت . دوباره نزديک بود برنامه بره رو انتن .علي -: کم کم ميخوام نسبتتون رو لو بدم ... ولي حواستون باشه که زياد زود فاش نکنين...با خنده سر تکون داديم . شمردن ...۳... ۲...۱ علي -: خب ... ميريم سراغ ادامه بحث ... چرخيد سمت عاطفه .علي -: و اما اثر دومتون خانم رادمهر ... قبل شروع داستان در يک صفحه مجزا نوشته شده بود بر اساس داستان واقعي ...عاطفه -: بله ... درسته ... خط به خط اين کتاب بر اساس حقيقته ... منظورم اينه که کاملا اتفاق افتاده ...علي -: شما اين داستان رو اونطور که من شنيدم... از روي زندگي محمد نوشتيد ...و به من اشاره کرد . عاطفه خنديد. عاطفه -: بله ... همين طوره ...منم خنديدم.علي -:ميشه توضيح بدين؟عاطفه -: خب برام خيلي جذاب و دوست داشتني بود اين داستان ... اين سرگذشت ... حالا شايد اوايلشیه کم ناراحت کننده بود ... ولي پايانش به همون اندازه پر از شادي بود ...علي سر تکون داد.عاطفه -: الان من نميدونم چي رو دقيقا بايد توضيح بدم؟شما بگين يا بپرسين... منم تائيد يا تصحيحيش ميکنم ... علي خنديد علي -: خب يه سوالي الان واسه من پيش اومده ... شما اون رمان رو از زبون يه دختر نوشتين ...داستان زندگي محمده ولي از زبون يه دختره... چرا؟ عاطفه -: از زبون همسر آقاي نصر نوشته شده خب ... علي -: آهان... يعني ايشونو شما ميشناسين؟خنديديم... عاطفه -: بله کاملا ...علي -: خود محمد کمکي نکرد ؟ عاطفه -: چرا ولي اواخرش ... اوایلش رو خانومشون تک و تنها کمکم کردن ... اخراش به تصحيح بعضي جاها آقاي نصر کمک کردن ...همه داشتيم میترکيديم از خنده . خانومشون رو خوب اومد ... !!! . علي ول نميکرد.علي -: شما اصلا متوجه وجود همچين سرگذشتي شدين که بعد بخواين رو کاغذ بيارينش؟ عاطفه -: چون من خودم از نزديک شاهد اين ماجرا بودم ...علي -:آهان يعني شما خودتون هم تو اين رمان هستين ؟عاطفه با شيطنت خنديد. عاطفه -: اختيار داريد ...واااي داشتم خفه ميشدم از خنده . نميتونستم هم بگم که بابا تموم کنيد .علي -: پس من به اين نتيجه رسيدم که شما با همسر محمد دوست هستين...چقدر ميشناسينش؟ عاطفه -:خيلي بيشتر از خيلي ...علي -: جالبه ...چند ثانيه سکوت کرد و بعد با خنده پرسيد . علي-: ميخوام بدونم شما کدوم شخصيت رمان بودين ؟يعني در اصل نقشتون قصه زندگي محمد نصر چي بود ؟به علي اشاره کردم و گفتم...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌹اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌹:
#قسمت_دویست_و_ده_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
ميشه اين سوال رو من جواب بدم ؟ علي -: بگو محمد ... نقش خانوم رادمهر تو قصه چي بود ؟ بلافاصله گفتم -: همه زندگيم بود ...يکم مکث کردم . اصلاح کردم حرفمو-: هست ... خواهد بود ...علي اولش هنگ کرد . والا ... دو ساعته ملتو سرکار گذاشتن ...علي -: بعععععله ... تموم شد و رفت ... به به ... به به ... شروع کرد به دست زدن . عاطفه سرشو انداخته بود پائين . علي به بچه هاي پشت صحنه اشاره کرد و گفت. علي -: نگا نگا دهن همشون باز مونده ... بابا بزنين دست قشنگه رو به افتخار اين عروس دومادمون خب ...صداي دست کل استديو رو پر کرد .علي -: کي ازدواج کردين؟-: جشن عروسي رو اگه بخواي ... که دوماه پيش بود.علي -:تو اصفهان ؟ سرم رو به نشونه تائيد تکون دادم-: تو اصفهان ...علي -: البته ناگفته نماند که من چه مجلس گرمي اي کردم تو عروسي شما ...-: بله بله .... داشتم مي گفتم ... جشن عروسي دوماه پيش بود ولي اگه شروع زندگي مشترکمون رو بخواي يک سالي ميشه ...علي -: ايشالا خوشبخت بشين ... يه بار ديگه ام براشون دست بزنيد ... جون من ... همه عوامل پشت صحنه شروع کردن به دست زدن. علي -: دوتا شونم خيلي سختي کشيدن ... خودم شاهد بودم ... آهااان ... راستي منم تو رمان خانم رادمهر هستما ... خنديديم.علي -: خب حالا که نسبتتون رو لو داديم ميتونيد نزديک هم بشينيد ...از جا بلند شدم و در حالي که دقيقا کنار عاطفه مينشستم گفتم-: ايشالا کم کم بايد واسه شما هم آستين بالا بزنيم ... علي خنديد. از ته دل . چه خوششم مياد علي-:والا اين آستين ها خيلي وقته بالاست ... يکي ميخواد بزنه پائين اينارو ...بقيه برنامه فقط به شوخي و خنده گذشت . مخصوصا به عاطفه خيلي خوش گذشته بود. برنامه که تموم شد از علي هم خداحافظي کرديم دم در صداسيما .کلي هم خنديده بوديم . نشستيم تو ماشين . عاطفه گوشيشو در آرود .عاطفه -: اووووه ... چقد تماس دارم ...-: کيه ؟عاطفه -: دوستم...اس هم داده بذار ببينم ... آخييي ... الهييي ...-: چي شده ؟ حواسم به رانندگي بود نميتونستم نگاش کنم .عاطفه -: نوشته خيلي زنگ زدم جواب ندادي ...پنج شنبه عروسيمه شرمنده نشد کارتو برات پست کنم ... تونستي حتما بيا ... خيلي خوشحال ميشم...آهي کشيد . يکم فکر کردم -: امممم ...پنجشنبه ... چه عالي ... ميريم ...پريد هوا... عاطفه -:جدي؟محمد راست ميگي؟ واقعا ميريم ؟-: اره عزيزم ... ميريم .. به اميد خدا ... جمعه رو هم ميمونيم شهرتون زنجاااااان ... عاطفه -: محمد خيلي گلي. اي من فداي تو بشم ... قربونت برم ... خنديدم -: خوب شيطوني ميکرديا کوچولو ...از آئينه يه نگاه به عقب انداختم . بعد به خانومم. اي جونم. چه نگراني اي تو:نگاهش بود .عاطفه -: محمد ببخشيد-: عزيز دل من... مگه من چي گفتم ؟ منظورم اينه که هفتاد و پنج مليون رو سرکار گذاشته بودين ... خوب ميپيچوندي لو نميدادي ... زديم زير خنده .شب شهاب و کيميا اومدن خونه ما . گفتيم که ميريم و اونا هم قرار بود که بيان عروسي . پنجشنبه جمعه بود و همه هم بیکار.پنجشنبه صبح راه افتادیم. آخ نمردم و يه مسافرت متاهلي با عشقم اومدم . ظهر رسيديم . تصميم بر اين شد که بريم خونه عزيز اينا . امشب رو اونجا باشيم و فردا به خانواده ها سر بزنيم . مخصوصا من و عاطفه که زياد وقت نداشتيم.خانوما ناهار درست کردن و خورديم و استراحت کرديم. عاطفه رفت دوش گرفت و اماده شد . خيلي به کيميا اصرار کرد با هم برن و کيميا آخر سر قبول کرد که بعد مدتها خودش رو به دوستاش نشون بده .من بلند شدم و رسوندمشون تالار . چقدم ذوق داشتن .خودم برگشتم و يه دوش گرفتم . بيرون که اومدم شهاب گفت خانوما زنگ زدن و گفتن که هممونو واسه شام دعوت کردن و ما هم بايد بريم. يه ساعت زودتر از موعد شام رفتيم.
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
سلام همراهان بزرگوار؛ وقتتون بخیر
ادمین تبلیغاتی لازم داریم؛ ادمین تبادل نمیخوایم
کسی رو میخوایم که ارزونتر از گسترده ها مارو تبلیغ کنه
با تشکر؛ تیم کانال رمانکده مذهبی🌺❤️💐