eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
713 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 امیر همچنان مشتاق یافتن قاتل هیوا بود و برای همین به گروه تراب پیوست . به محض رسیدن به شیراز مهدا و امیر از گروه جدا شدند و بسمت هتلی که دانشگاه برای آنها در نظر گرفته بود رفتند . محمدحسین و رقبای هم رشته اش بوسیله گروهی از بچه های اطلاعات شیراز تحت حفاظت بود و این باعث شده بود مهدا بتواند راحت تر به موقعیت هتل ، کارکنان و ... توجه کند هر چند همکاران شیرازیش از قبل این کار را انجام داده بودند ، اما او باید به فرمانده خودش گزارش میداد . شناسنامه و نامه دانشگاه را به مسئول پذیرش نشان دادند ، مهدا کارت شناساییش را مخفیانه بیرون آورد که با شنیدن صدایی آشنا منصرف شد . ـ سلام روز بخیر ، اتاقی که آقای ناجی رزرو کردنو میخواستم تحویل بگیرم سلام . مدارک را تحویل گرفت و گفت : بفرمایید بشینید ـ متشکرم مهدا میتوانست حدس بزند ثمین چرا آنجاست ، بدون آنکه به او نگاه کند به آرامی رو به امیر گفت : نباید متوجه ما بشه ، محتاط باشین . باید قبل از رسیدن بچه ها اتاق ها رو بگردیم ... شاید مجبور بشیم شما را بهش نشون بدیم فکر نمیکنم به این راحتی بیخیال بشه ـ باشه ، چرا اینجاست ‌؟ ـ فعلا بهتره ندونین ... به وقتش بهتون میگم ... مهدا نیم نگاهی به ثمین که روی مبل مقابل پذیرش نشسته بود کرد و گفت : من میرم اطراف هتل رو بررسی کنم شما هم کلید ها رو بگیرین ... ـ باشه ولی فکر نکنم کلید اتاق شما رو بهم بده ـ بهتره امتحانش کنیم مهدا رو به مسئول پذیرش گفت : ببخشید میشه لطفا کلید اتاق منو بدین به همکلاسیم ـ نه خانم نمیشه ، باید خودتون تحویل بگیرید ... مهدا سعی کرد طرف مقابلش را ارزیابی کند برای همین صدایش را نازک کرد و با لحن دخترانه تری گفت : خب من الان باید برم دانشگاه دیرم میشه لطفا بدینش به دوستم ... این طور من تا میرسم وسایلم داخل اتاقمه وقتمو نمیگیره ... میگفتن اینجا در اختیار دانشجوهای نخبه ست و بهشون اهمیت میدن ! تراول پنجایی را از کیفش بیرون آورد روی دسک گذاشت و گفت : لطفا پسر مقابلش که مردد شده بود پول را برداشت و گفت : فقط کسی نباید متوجه بشه ... بهتره رفت و آمد زیادی به اتاق نداشته باشین ـ حتما اولین عضو مشکوک را پیدا کرده بود ، دفترچه اش را بیرون آورد و با رمز چیزی نوشت . رو به امیر کرد و گفت : برمیگردم . وقتی رسیدم میز شش پشت ستون سوم پشت سرتون منتظرتون میمونم ، موفق باشید . امیر متحیر از این دقت نظر سری تکان داد و گفت : باشه ، ممنون همچنین فکرش را نمیکرد مهدا بتواند کمتر از ۱۰ دقیقه این طور اطرافش را تحلیل کند . مهدا همان طور که کلاه نقابدارش را جلو میکشید بسمت خروجی هتل رفت . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 از هتل خارج شد و بسمت دکه ی مقابلش رفت روزنامه ای برداشت و رو به پیرمرد گفت : چه خبر از اوضاع کشور ؟ بنظرتون احمدی نژاد این دوره هم میتونه رای بیاره ؟ ـ اوضاع کشور آروم نیست ، خیلیا منتظرن ... آموزش دیده تا این روزا کشورو اداره کنن ـ من که به موسوی رای میدم ...! ـ تایید صلاحیت شده ... اونایی که باید طرفدارشن ... راهش مشخصه ـ رئیس جمهور خوبی میشه ! منو به یاد آقای منتظری می اندازه ، قبولش دارم ـ منتظری عقب نشینی کرد و شکست خورد چون خمینی از قدرتش ترسید و کمیته ایا طرفش بودن ، خامنه ای هم یاور داره ؟ ـ معلومه که نمیذاریم گذشته تکرار بشه ... ! ـ امیدوارم ... ! به روزنامه اشاره کرد و گفت : چقدر میشه ؟ ـ ۵۰۰ تومن ـ بفرمایید همان طور که به پیرمرد نزدیک میشد آرام گفت : کجا آموزش دیدن ؟ ـ شبیه همونجایی که شاگردای منتظری آموزش میدیدن ... زیر زمین همیشه اخبار جالبی داره ... ! از پیرمرد فاصله گرفت که گفت : آبمیوه نمیخوای ؟ من آبمیوه هایی که میارمو میذارم تو یخچال سر پله جای خنک . آبمیوه ، میوه نیست آب هم نیست .... ! ـ ممنون . ـ خواهش میکنم ، نقشه شیراز گردی نمیخوای ؟ ـ چرا بده ، چپیس از کدوما داری ؟ ـ مزمز . آدم وقتی تو این شهر میگرده باید هله هوله داشته باشه تا به تماشا بشینه ، به شیراز خوش اومدین ‌، حتما باغ ارم برین ........ ! مهدا نگاه عمیقی به پیرمرد انداخت و همان طور که از او دور میشد گفت : مگه میشه نرم ؟! زیباترین باغ شیرازه ... ! &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌏(تقویم همسران)🌎 (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی) ✴️ دوشنبه 👈 12خرداد 1399 👈9 شوال 1441👈1 ژوئن 2020 🕌مناسبت های اسلامی. 🌙🌟احکام اسلامی و دینی. 📛 صدقه صبحگاهی رفع نحوست کند. 📛برای خرید ملک مناسب نیست. 👶نوزاد امروز علاقه مند به علم و دانش گردد. 🤒بیماری که امروز مریض شود زود خوب گردد ان شاءالله. 🛫 مسافرت مکروه است اگر ضروری است حتما همراه صدقه باشد. 👩‍❤️‍👩حکم مباشرت امشب. مباشرت شب سه شنبه مستحب و فرزند ان دهانی خوشبو دارد نرم دل و پاک زبان است. ان شاءلله. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓انجام اموری از قبیل: ✳️ کودک به مهد نهادن. ✳️اغاز معالجه و درمان. ✳️عقد ازدواج و خواستگاری. ✳️و فروش طلا و جواهرات نیک است. 🔲این مطالب یک سوم مطالب کتاب سررسید همسران است برای استفاده از اختیارات بیشتر به تقویم همسران مراجعه گردد. 💇‍♂ طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری باعث درد و بیماری است. 🔴 یا در این روز از ماه قمری،خوب نیست. 🔵 دوشنبه برای ، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد. 👕 دوشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود. ✴️️ وقت در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد 💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 😴تعبیر خواب شب سه شنبه اگر کسی خواب ببیند تعبیرش از ایه 10 سوره مبارکه یونس علیه السلام است. دعواهم فیها سبحانک اللهم و تحیتهم فیها سلام..... و از معنای ان استفاده می شود که از خواب بیننده عمل صالحی صادر شود که در دنیا و اخرت برایش مفید باشد.ان شاءالله. شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. 🌸زندگیتون مهدوی🌸 📚 منبع مطالب ما تقویم همسران نوشته ی حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهماالسلام قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن 025 377 47 297 0912 353 2816 0903 251 6300 📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتمابا لینک ارسال کنید مطلب بدون لینک کانال ممنوع و حرام است 📛📛📛📛📛📛 @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_پنجاه_یکم سرم کم
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 موزش وقورت دادوادامه داد: شایان:والاجونم برات بگه خانم جونم حالش تقریبابهتره ولی دیشبحالش یکم بدبود. بانگرانی گفتم: +خاک برسرم،چرا؟ دستش وآوردبالاوباهول گفت: شایان:نه نه،چیز مهمی نبود،مثل اینکه تب کرده بودنصفه شبی بعدبابات بردش دکتریه سرم خورد حالش خوب شد. نچی کردم وگفتم: +شایان ای کاش یه قراربزاری ببینمش،خیلی دلم براش تنگ شده. دنیابامهربونی دستم وگرفت وگفت: دنیا:عزیزممم! بعدروکردبه شایان وگفت: دنیا:هالین راست میگه شایان؛خانم جونم که مشتاقه ببینتش پس زودتر یه قرارترتیب بده ببینن همدیگرو. شایان سری تکون دادوگفت: شایان:باشه عزیزم، البته بایدباخودشم حرف بزنم ببینم حالش وداره یانه. دنیاتکیه دادبه صندلی وگفت: دنیا:خانم جون که ازخداشه حتی اگه دورازجون حالشم خوب نباشه بازمیاد. پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +شایان لطفایکم زودترقراروهماهنگ کن. شایان سری تکون دادوزیرلب باشه ای گفت. خیلی خوشحال بودم که بالاخره خانم جون وبعدازچندهفته می دیدم. شایان:دنیاجان بریم دنیابه ساعت مچیش نگاه کردوگفت: دنیا:آره بریم کم کم داره دیرمیشه. باتعجب گفتم: +برید؟کجا؟چرا انقدرزود؟ دنیاازجاش بلندشدوگفت: دنیا:آخه مامان گفته زودبرم شب مهمون داریم. شایان گوشیش و گذاشت توجیبش وبلندشد‌. همچنان که ازجام بلندمی شدم گفتم: +حیف شد،آخه امروزانقدرکارسرم ریخته بود نشدباهم زیادحرف بزنیم. لبش وکج کردوگفت: دنیا:آره حیف شد. شایان:عیب نداره حالا یک روزدیگه همدیگرو می بینید. سری تکون دادم وچیزی نگفتم. دنیا:هالین جونم کیفم وکجاگذاشتی؟ کمی فکرکردم وگفتم: +تواتاقمه طبقه بالا. دنیا:پس بااجازت من برم بردارم. خندیدم وروبه شایان گفتم: +چیکارش کردی انقدرباادب شده؟ شایان خندیدو شونه ای بالاانداخت. دنیاروکردبه من وگفت: دنیا:حالایبارتوعمرم ازت اجازه گرفتم تومشکل داری؟ دستم وآوردم بالا وگفتم: +نه نه چه مشکلی؟ راحت باش. اخم مصنوعی کردو ازآشپزخونه رفت بیرون. شایان همچنان که یقه ی لباسش ودرست می کرد گفت: شایان:هالین میخوام تادنیااینجانیست یه چیز بهت بگم. باتعجب وکمی نگران گفتم: +چی شده؟ خنده ی آرومی کردو گفت: شایان:نگران نباش. کمی مکث کردوادامه داد: شایان:میخوام امشب بامامان وباباحرف بزنم. سکوت کرد،سریع گفتم: +خب؟بنال دیگه. خندیدوگفت: شایان:آرامش خودت و حفظ کن،خلاصه اینکه میخوام بامامان وبابا حرف بزنم هرچه زودتر برم خواستگاری. خندیدم وگفتم: +چقدرهولی. هیچی نگفت وبه لبخندی اکتفاکرد. دوباره گفتم: +حالاچرانمیخوای دنیابفهمه؟ شایان:میخوام سوپرایزش کنم. خواستم کمی مسخرش کنم که دنیااومد. شایان:حاضری ؟ دنیا:آره بریم ازمهتاب ومامان وداداشش خداحافظی کنیم. شایان سری تکون داد وباهم ازآشپزخونه رفتن بیرون،منم شالم و مرتب کردم وپشت سرشون راه افتادم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 ازسنگ فرش ها ردمی شدیم که یهو شایان گفت: شایان:دخترا شماهابریدجلوی درمن یک لحظه برم کاردارم.دنیاباتعجب گفت: دنیا:کجا؟ شایان همچنان که به سمتی می رفت گفت: شایان:زودمیام. پوکرفیس ایستادیم ومنتظرنگاه کردیم که شایان دقیقاکجا داره میره. صدای واگفتن دنیارو شنیدم،حق داشت تعجب کنه. شایان مستقیم رفت پیش چندتاپسری که وسطای مراسمم باهاشون حرف می زد،حسینم توجمعشون بود. دنیاباهنگ گفت: دنیا:وا،این همون شایانی نیست که می گفت این آدمابه من نمیخورن؟ شونه ای بالاانداختم و زیرلب طوری که دنیا بشنوه گفتم: +والاچی بگم؟الان مشغول خوش وبش باهمون آدماس. صدای بلندخندشون به گوشمون می رسید. بعدازده دقیقه آقا شایان بالاخره تشریف آوردن. دنیاباتعجب به شایان گفت: دنیا:چی شده باآدمای ریشو میپری کلک؟ باشنیدن کلمه ی اومل اخمام رفت توهم،نمیدونم چراحرفش به مزاجم خوش نیومد، چشم غره ای بهش رفتم وگفتم: +درست صحبت کن. ولی انقدرآروم این حرف وزدم که خودمم به زورشنیدم.همچنان که به سمت درمی رفتیم شایان به دنیاگفت: شایان:والاهمچین فکری می کردم ولی وقتی باهاشون حرف زدم به این نتیجه رسیدم که زیادم بد نیستن. سریع گفتم: +آره دقیقا،منم وقتی بهم گفتی که قراره با اینجور آدمازندگی کنم همین حس وداشتم ولی وقتی باهاشون ارتباط برقرارکردم دیدم خیلی آدمای خوب وباحالین. دنیا:اووووچه طرفدار پیداکردن! آمپرچسبوندم وباصدای نسبتابلندی گفتم: +میشه بس کنی؟ باتعجب نگاهم کرد،زیادی قاطی کرده بودم،نفس عمیقی کشیدم وآب دهنم وقورت دادم،صدام وآوردم پایین وبالطافت گفتم: +خب...خب این اصطلاح اومل درست نیست، الان خوبه یکی بیادبه تو ومن که چادر نداریم بگه...اوممم بگه مثلاهرزه؟ وقتی این کلمه رو گفتم قیافه امیرعلی اومد جلوچشمم ودوباره یادم اومد که چقدر ازش ناراحتم دنیالبخندی زدو گفت: دنیا:ایول بابا،بااین آدماگشتی چه خوب حرف می زنی! راستی داشتم فکر میکردم شالت واسه چی انقدر پوشیده ست بی ارایشی و لباسات پوشیده ست.میخوای کم نیاری ازشون؟؟ به دنیا نگاهی انداختم و گفتم: من احساس کردم همینطوری خشگلم نیاز به ارایش ندارم وقنی هم پوشیده ام کمتر نگاه ها روی من زوم‌میشه و هرکسی هم فکر اذیت و ازار نمیوفته.. دنیا:راست میگی شایدمن اشتباه کردم اینطوری گفتم. مثلا خود مهتاب هم اخلاقش جذابه هم بدون ارایش و حجاب هم دوس داشتنیه. شایان: من که از این رفیقام خوشم میاد خیلی باحال ان. توهم هالین الان خیلی خوب هستی. بعد روبه دنیا گفت: شایان: توهم اینجوری باشی،بدم‌نمیاد دنیاجان... خب دیگه دنیابریم دیرت میشه ها. دنیا:باشه. شایان دستش وآوردجلووگفت: شایان:خداحافظ ؛ مراقب خودت باش. دستم و پشتم بردم وگفتم: +خداحافظ. شایان :خانوم حجاب کردی دست نمیدی دیگه!حواسم هستا. خندیدم وگفتم: همینطوری هم میشه خداحافظی کرد دنیابغلم کردوگفت: دنیا:بای بای دوستم.خوش گذشت. محکم بغلش کردم وگفتم: +منم خوشحال شدم اومدین. به سمت ماشین رفتن، یهویادچیزی افتادم گفتم: +شایان،یادت نره قراربزاری خانم جون وببینم. شایان:باشه بهت خبر میدم. لبخندی زدم ودستم وبراشون تکون دادم. ماشین وکه راه انداختن منم واردخونه شدم. واردخونه شدم.به سمت مهین جون رفتم وگفتم: +مهین جون بامن کاری ندارید؟برم استراحت کنم مهین جون لبخند محوی زدوگفت: مهین:نه عزیزم،ببخشید خسته شدی. لبخندی زدم وگفتم: +نه خداروشکردخترای فامیلتون کمکم کردن. سری تکون دادوچیزی نگفت؛بااجازه ای گفتم و به سمت پله هارفتم. چشمم خوردبه مهتاب، نازگل کنارش نشسته بودویک بندحرف می زد. خستگی ازچشم های مهتاب میبارید،خندیدم، طفلی حق داره نازگل مغزش وخورده بدجور. ازپله هابالارفتم و مستقیم وارداتاق شدم. بادیدن تختم لبخندی زدم،شالم ودرآوردم و خودم وپرت کردم رو تخت. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 چشمم وبازکردم و ازجام بلندشدم، تقریباخستگیم از بین رفته بود،نیم ساعتی بودکه تو اتاق بودم ووقتش بودکه برم بیرون، ممکنه مهین جون کارم داشته باشه. به سمت میزتوالت رفتم وپشت آیینه ایستادم.شالم وروی سرم گذاشتم وموهام وزیرش مرتب کردم. رژصورتیم وبرداشتم که روی لبم بکشم. دوباره یادم اومد به چهره م نگاهی انداختم و خندیدم،، تو خشگلی هالین.. رژ رو گذاشتم داخل کشوی میز وبعدازیک نگاه کلی به آیینه گوشیم وبرداشتم وازاتاق خارج شدم.هنوزدوقدم ازاتاقم دورنشده بودم که صدایی مانع شد: _ببخشیدخانمی. باتعجب برگشتم و به خانمی که صدام زده بودنگاه کردم، دستم وبه سمت خودم گرفتم وگفتم: +ببخشیدبامنید؟ خندیدوگفت: _کس دیگه ای هم مگه اینجاهست؟ لبخندی زدم وگفتم: +نه،جانم بفرمایید؟ همون لحظه دراتاق بازشدوامیرعلی از اتاقش اومدبیرون، سرش وکه آوردبالا باهم چشم توچشم شدیم،هردومون سکوت کردیم وروموبرگردوندم. امیرعلی بادیدن اون زن گفت: امیر:اِ،سلام خانم محسنی. _سلام پسرم؛خوبی؟ امیر:ممنون. کلافه گفتم: +خانم بامن کاری داشتید؟ امیرعلی که قصد رفتن کرده بودبا شنیدن این حرفم سرجاش ایستاد. باتعجب نگاهش کردم که سرش وکردتوگوشیش. زنه سمتم برگشت وگفت: _والادخترم شاید اینجامناسب نباشه که بگم... چشمام وریزکردم وبادقت گوش دادم. ادامه داد: _والاامروززیرنظر داشتمت فهمیدم که ماشالله خیلی دخترخوب وخانمی هستید... باحرص به امیرعلی که ایستاده بودولبخند موزیانه ای میزد،نگاه کردم. زنه لبش وبازبونش خیس کردوادامه داد: _داشتم می گفتم، والامن یه پسردارمبیست وپنج سالشه، افسره خیلی آقاس، اسمش محسنه،بعد من براش دنبال دختر خوبی مثل توبودم که امروزدیدمت... وای همین وکم داشتم، لبخندزورکی ای زدم وگفتم: +شرمنده من قصد ازدواج ندارم. سریع گفت: _نه نیاردیگه،حداقل شماره خانوادت و بده من تماس بگیرم. وای حالاچی بگم؟ بگم ازخونه فرار کردم؟بگم اگه خانواده م پیدام کنندزندم نمیزارن؟ لبخندم وجمع کردم وخیلی جدی گفتم: +گفتم که قصدش و ندارم. باناراحتی گفت: _آخه چرا؟ سرم وانداختم و پایین وبعدازمکثی گفتم: +فعلاشرایط ازدواج وندارم. سریع گفت: _شرایط نمی خوادکه، نمی خوای.... امیرعلی که گوشی ش وشارژر تو دستش داشت وحرفامون وشنیده بود،صداشو صاف کرد وگفت: امیر:خانم محسنی ،بنده خدا گفتن دیگه قصدش وندارن. باتعجب نگاهش کردم، جاااان؟این چی میگه؟ آخه یکی نیست بگه به توچه؟ با تعجب نگاهش کردم. زنه باتعجب به امیر نگاه کردوگفت: _بله؟ امیرشونه ای بالاانداخت وگفت: امیر:منظوری ندارم ولی میگم... اجازه ندادحرفش و کامل کنه وباحرص گفت: _وا؟!چرا دخالت می کنی مادر؟ امیرخنده ی آرومی کردوگفت: امیر:گفتم که منظوری نداشتم. زنه دستش وزدبه کمرش وگفت: _منظورداشتی یاند... نموندم که حرفاشون وگوش بدم،سریع ازپله هااومدم پایین.خندم گرفته بود،دستم وگذاشتم رودهنم وهرهربه ریش امیرعلی خندیدم،بیچاره روبایه مادر پیله ،تنهاگذاشتم. باصدای نکره ی نازگل نیشم وبستم: نازگل:خداشفات بده. بااخم گفتم: +تواولویتی. پوزخندی زدوگفت: نازگل:فعلاکه تواولین نفری توصف. لبخندآرامش بخشی زدم وگفتم: +نه دیگه توروکه دیدم به این نتیجه رسیدم توواجب تری. باحرص نگاهم کرد، آخه یکی نیست بگه توکه کم میاری چرا میای بحث می کنی؟ پوزخندحرص دراری زدم وازکنارش گذشتم وواردآشپزخونه شدم.مشغول خشک کردن ظرفهای شسته شده شدم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🔴تو گناه را ترک کن، خدا تربیتت می کند ✍رجبعلی خیاط می گوید: «در ایّام جوانی دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته مَنْ شد و سرانجام در خانه ای خلوت مرا به دام انداخت، با خود گفتم: «رجبعلی! خدا می تواند تو را خیلی امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده و لذّت بخش به خاطر خدا صرف نظر کن. سپس به خداوند عرضه داشتم: «خدایا! من این گناه را برای تو ترک می کنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن!» آن گاه یوسف گونه پا به فرار می گذارد و نتیجه این ترک گناه، باز شدن دیده برزخی او می شود؛ به گونه ای که آنچه را که دیگران نمی دیدند و نمی شنیدند، می بیند و می شنود و برخی اسرار برای او کشف می شود 📚کیمیای محبت، محمدی ری شهری، دار الحدیث، چاپ سوم، ص۷۹ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 اطلاعاتی که همکارش در اختیارش گذاشته بود کمک شایانی به پیشبرد ماموریتش میکرد ، پیرمردی با ریش بلند ، مو های جوگندمی که چهره اش را فقیر نشان میداد ، کسی که یکسال در این پست بود و موقعیت حساس هتل و کوچه پشتش را در نظر داشت . بعد از اینکه اطراف هتل را بررسی کرد به محل قرارش با امیر رفت و با خط جدیدیش پیامی به امیر داد : منتظرم . امیر تمام اتاق را گشت اما آنچه که سیدهادی و سرهنگ گفته بودند را پیدا نکرد . اتاقی که با دانشجویان شیمی مشترک بود را ترک کرد . با دیدن مهدا بسمتش رفت ، صندلی را عقب کشید و همان طور که می نشست گفت : سلام ، طول کشید . نگرانتون شدم . ـ مغازه های این دور و بر خیلی تماشایی بود ، تو چیکار کردی ؟ تونستی مقاله هایی که می گفتیو پیدا کنی ؟ امیر متوجه شد مهدا قصد ندارد واضح صحبت کند به اطرافش نگاهی انداخت تا شاید مورد مشکوکی بیابد که مهدا ضربه ی آرامی به کفشش زد و همان طور که منو را بررسی میکرد گفت : وقتی هوا گرمه که آدم چای نمیخوره ، به جز چایی که همیشه سفارش میدی ، چی میخوری سفارش بدم ؟ امیر سعی کرد به خودش مسلط باشد با لحن خونسردی گفت : هر چی برای خودت سفارش دادی برا منم سفارش بده ! ـ اوکی ، مهرداد ؟ ـ جانم ؟ همان طور که سرش را کمی به پشتش متمایل میکرد تا به امیر فرد مورد نظرش را بشناساند گفت : بنظرت پروژه ما میتونه برنده بشه ؟ ـ چرا نتونه ما تمام تلاشمونو کردیم مینا ، لازم نیست اینقدر نگران باشی ! ـ خب این سری رقبای قدری داریم ، خیلی استرس دارم میشه شب بریم بگردیم ؟ ـ حتما ، کجا بریم ؟ ـ بریم حافظیه ـ باشه ، هر چی تو بگی . ـ مرسی با دیدن گروهی از دانشجویان که محمدحسین هم در میانشان بود همان طور که روی کاغذ چیزی مینوشت رو به امیر گفت : مهرداد من برم دانشگاه ، این آدرس بوتیکیه که از لباسای ستش خوشم اومده ، بهت زنگ میزنم بیا همون جا یه ست تابستونه بخریم ... فعلا ـ منتظر تماستم . همان طور که از کنار امیر میگذشت آرام گفت : پشتشو بخونید ، یا علی . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 امیر به مرد سیاه پوشی که میز پشت سرش نشسته بود و مهدا سعی داشت در حضور او محتاط رفتار کند نگاهی انداخت . سرگرم خواندن روزنامه بود و هیچ توجهی به نگاه خیره امیر نکرد این نشان میداد کار کشته است و امیر باید حواسش را جمع کند . کمترین خطا از جانب او میتوانست جان خودش و مهدا را به خطر بیاندازد و شاید جان هم وطنانش را .... بسمت سرویس بهداشتی هتل رفت و پشت کاغذ را نگاه کرد اما هیچ نوشته ای وجود نداشت هر چه کاغذ را چرخاند متوجه نشد در برزخ بسر میبرد که پیامی از طرف مهدا برایش آمد : برای یافتن راه گاهی چشم رد پای رهگذران را نمی بیند اما میتوان رد بجا مانده ی راهروان را لمس کرد .... ! برای چندمین بار از هوشمندی همکلاسیش متعجب شد و طبق پیام با وجود اینکه خنده دار بنظر میرسید انگشتش را روی کاغذ کشید . متوجه اثر نوشته هایی شد که در صفحه های قبل دفترچه نوشته شده و اثرش بجا مانده بود .... کمی دقت کرد و توانست رد نوشته ها را بخواند : " دانشجوی داروسازی به لباس ست علاقه داره ، چشم باید مغازه رو ببینه " این جمله به امیر فهماند که ثمین با بوتیکی که مهدا از آن گفته بود در ارتباط است ، بوتیک یک مکان قرمز بحساب می آید و او باید دوربینی که در اختیار دارد را در پنجره ای که از هتل به بوتیک دید دارد کار بگذارد . خواست کاری که مهدا خواسته بود را انجام دهد که از گوشی در گوشش که خانم مظفری ترتیب داده بود صدای سید هادی را شنید . سید هادی : کارت عالیه امیر جان خدا قوت پسر . حواست به سیاه پوش باشه توی سرویس شماره یکه ، روی نوشته های اصلی کاغذ خط بکش و به کوچکترین قسمت ممکن تقسیم کن بدون اینکه صدای پاره کردن کاغذ رو حتی خودت بشنوی . بعدش ازش خلاص شو و خیلی عادی بیا بیرون اگه حرفی بهت زد هیچ منظوری برداشت نکن و خیلی معمولی جواب بده . برای نصب دوربین عجله نکن وقتش که بشه بهت اطلاع میدم . برو پسر یا علی . امیر کاغذ را از بین برد و بسمت خروجی راه افتاد در حال شستن دستش بود که مرد سیاه پوش از سرویس خارج شد و همان طور که میخواست دستش را بشوید گفت : از این هتل راضی هستی ؟ ـ همین دو ساعت پیش اومدم ـ از پذیرشیه خوشم نیومد ، خیلی گیر میداد ... ـ منم از آدمایی که ادای قانونمندا رو درمیارن خوشم نمیاد ، این کشور ۳۰ ساله رو هواست دیگه حالا اینا شورشو در آوردن ـ اما خیلی از مشکلات مملکتو حل کردن !!! سید هادی : امیر وارد این بحث نشو تا همین جا کافیه امیر ‌: خوش بگذره بهت . روز خوش ـ تو هم همین طور ، روز خوش امیر از سرویس بیرون زد و بسمت اتاق محمدحسین و سجاد رفت . اما به صورت غیر متتظره دید اتاق دیگری به آنها داده شده ، سید هادی شماره اتاق ها را برای امیر فرستاده بود اما اتاقی که مقابلش ایستاده بود را در اختیار دختران دانشگاه تبریز گذاشته بودند . به اتاق خودش رفت و با مهدا تماس گرفت . بعد از ۲۰ ثانیه مهدا تماس را وصل کرد ‌. ـ سلام بفرمایید ـ سلام ، یه مشکل پیش اومده ! &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌏 تقویم همسران🌍 (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی ، اسلامی) ✴️ سه شنبه 👈13 خرداد 1399 👈10 شوال 1441👈2 ژوئن 2020 🕌مناسبت های دینی و اسلامی. 🌓امروز. ساعت 20:37 دقیقه قمر وارد برج عقرب می گردد. و تا پنجشنبه ساعت 21:47 قمر در برج عقرب است. 👶مناسب زایمان و نوزاد عفیف و صبور گردد.ان شاءالله. 🤕بیمار امروز شفا یابد ان شاالله. ✈️ مسافرت خوب است . 🔭 احکام و اختیارات نجومی. ✳️عقد ازدواج خواستگاری. ✳️فروختن جواهرات. ✳️خوردن نوشیدنی ها. ✳️و اغاز معالجه و درمان نیک است. 🔲این مطالب تنها یک سوم اختیارات سررسید تقویم همسران است مطالب بیشتر را در ان کتاب مطالعه فرمایید. 👩‍❤️‍👨مباشرت و مجامعت. امشب شب چهارشنبه مباشرت و عروسی مکروه است. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات، (سر و صورت) باعث عزت و احترام است. 💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن. 🔴 یا در این روز موجب درد و الم است. ✂️ناخن گرفتن سه شنبه برای ، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید برهلاکت خود بترسد . 👕👚دوخت و دوز. سه شنبه برای بریدن،و دوختن روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید. ( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد) ✅ وقت در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) 😴😴تعبیر خواب تعبیر خوابی که شب چهار شنبه دیده شود طبق ایه 11 سوره مبارکه هود علیه السلام است... الا الذین صبروا و عملوا الصالحات اولئک لهم مغفره و اجر کبیر.. و مفهوم ان این است که کاری برای خواب بیننده پیش اید که درنظر مردم سخت و دشوار باشد و چون صبر کند موجب نیک نامی و راحتی ایام عمرش باشد. ان شاءالله. و شما مطلب خود را قیاس کنید. ❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه که موجب رسیدن به آرزوها میگردد . 💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به و و سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸ززندگیتون مهدوی🌸 📚 منابع ما.👇 تقویم همسران تالیف:حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهما السلام قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن: 025 377 47 297 0912 353 2816 0903 252 6300 📛📛📛📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.بدون لینک بهیچ وجه جایز نیست و حرام است @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
ﷺ ✋سلام امام زمانم😍 ↻°صـبح یَعـنے… تپـشِ قَلـبِ زمـان،❤️ درهـوسِ دیـدنِ طُ کھ بیایےوزمـین، گلشـنِ اسـرار شـود↻°🌱 سـلام آرزوےِزمیـن و زمـان✋ 💐ظهور عجل الله فرجه صلوات💐 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_پنجاه_چهارم چشمم و
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 پشت میزنشستم وصدای خوش و بش مهمونا رو میشنیدم ماشالله چقدرمهمون دعوت کردن،البته خیلی برام جالب بودا، اینامراسماشون مثل مانبود اینا همه باهم بااحترام حرف میزنن قهرو قطع رابطه ندارن، پولدار وفقیرو دکترومهندس وکارگر فرقی نداره براشون ،کسی با طلا و لباس گرون قیمتش پز نمیده، تو مراسمشون زن و مردجدا هستن،میشینن دعای عهد و شعرهای تولد اماما رو میخونن، برای شادی روح شهدا نذری میدن. اونم یک نوع غذا و برای همسایه هم نگه میدارن. بعدما تو جشنامون فقط می رقصیم،چند مدل غذای مدل به مدل میدیم و تازه فقط پولدارا ورییس ،روءسا دعوتن وبیشترشون به ماشین و قرارداداشون و ثروت عروس،دومادشون مینازن جالب تر اینکه‌ من بهم تو این مراسم‌ خیلی خوش گذشت درسته خیلی خسته‌ شدم ولی حس خوبی‌ بهم دست داد ولی تو مراسمای خودمون با اینکه کلی میرقصیدم ولی حس خوب وارومی که الان‌ دارم واون موقع‌نداشتم. امیر:خوب من وبا خانم محسنی تنها گذاشتید. باتعجب سرم و آوردم بالاوبه امیر نگاه کردم. از امیرعلی بعیدبودبرای حرف زدن بامن پیشقدم بشه.نمیدونم چراخوشحال شدم ازاینکه باهام حرف زده. ازفکربیرون اومدم وطلبکارگفتم: +میخواستی دخالت نکنی،من خودم زبون دارم. امیر:معلومه چقدر زبون دارید. بروبابایی بهش گفتم وروم وبرگردوندم‌. بطری آب وبرداشت وتولیوان ریخت. قبل ازاینکه آب و بخوره گفت: امیر:فکرنکنیدبه خاطر شماواردبحث شدما... باتعجب نگاهش کردم، یه قلوپ ازآب خورد وگفت: امیر:نمی خواستم پسرمردم وبدبخت کنم. اولش منگ نگاهش کردم ولی وقتی حرفش وتحلیل کردم چشمام گردشد. ازجام بلندشدم و گفتم: +دیگه زیادی حرف میزنیا ببین خودت مرض داری، من هیچی بهت نمیگم تومیای یه چیزی میگی،یک کلمه بگو اگه باوجودمن تو خونتون مشکل داری؟اصلا چرا قبول کردی من بیام اینجا وقتی میدونستی من چه جور تیپی ام؟ بااین حرفم ،ابی که داشت میخورد، پرید توگلوش وهمینطور که تندتندسرفه میکردگفت: امیر: نه. منظورم این نبود.. بااخم خواستم حرفش وقطع کردم و گفتم: پس چت..؟ که سرش وانداخت پایین وباصدای آرومی گفت: امیر:شمادرست میگید من نباید دخالت میکردم معذرت می خوام بابت حرفم. بلافاصله ازکنارم ردشد وازآشپزخونه رفت بیرون. باچشم های گردشده به جای خالیش نگاه کردم باخودم گفتم: +فازت چیه معلوم هست؟ &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باخستگی کفشم وازپام درآوردم وزیرلب گفتم: +آخ پام لِه شد. مهین جون پوکر فیس گفت: مهین:نمیدونم شما جووناچجوری این کفشارو پاتون میکنید. خنده ی آرومی کردم وگفتم: + منم زیادکفش پاشنه بلندنمی پوشم امشبم چون به لباسم این کفش میومدپوشیدم. لبخندی زدوروکرد به مهتاب وگفت: مهین:خوبی مامان جان؟ مهتاب:بدنیستم،فقط خستم،یکمم سرم دردمی کنه. مهین جون بانگرانی گفت: مهین:چراسرت درد می کنه؟ مهتاب خندیدوگفت: مهتاب:ازبس که این برادرزادت(نازگل)حرف میزنه. نامحسوس خندیدم و زیرلب گفتم: +حق داری. مهتاب که حرفم و شنیده بودنگاهم کرد وچشمک ریزی بهم زد. مهین جون باتشر گفت: مهین:اِنگواینجوری،چیکارش داری برادرزادم و؟ مهتاب چیزی نگفت وچشماش وبست و سرش وتکیه دادبه پشت مبل. صدای زنگ گوشی ای باعث شدمهتاب چشماش بازکنه.باکلافگی گفت: مهتاب:وای این امیرعلی کجاست؟گوشیش مارو کشت. مهین جون بلندصدا زد: مهین:امیرررررعلییییی! چشمام ومحکم رو هم فشاردادم،ماشالله چه صدایی داره این مهین جون. بیچاره مهتاب خوب شد گفت سردرد داره ها. دوباره صدای گوشیش دراومد برای اینکه دوباره مهین جون صدلش نزنه و مهتاب اذیت نشه، گفتم: +مهین جون اجازه بدین من گوشیشون وببرم چون میخوام برم اتاقم لباس عوض کنم. مهین:ببخشیداعزیزم بهت زحمت میدیم. لبخندی زدم وگوشی امیروبرداشتم وازجام بلندشدم. +نه بابااین چه حرفیه. چشمم به صفحه گوشی افتادکه نوشته بودشماره خصوصی ... ازپله هابالارفتم وبه سمت اتاق امیررفتم. باخودم گفتم خدایا رحم کن، باز چه برخوردی میکنه؟ دراتاق وزدم،چنددقیقه منتظرموندم ولی جوابی نشنیدم. صدای گوشی قطع شد. انگار اون طرف از جواب ناامید شده بود.شایدم دوباره زنگ بزنه. دوباره درزدم ولی باز جواب نداد. باکلافگی صدا زدم : +امیرررجواب ندادی منم دارم میام تو. دروبازکردم ورفتم تو... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 دروبازکردم ورفتم تو،امیرعلی تواتاق نبود، خواستم ازاتاق برم بیرون که صدای آب ازحموم شنیدم.پس حمومه،به سمت دررفتم وضربه ای به درزدم،صدای آب کم شدوبعدازچند ثانیه صدای امیر اومد: امیر:بله؟ نمیدونم چراهول کردم،بامِن مِن گفتم: +اوممم،چیزه گوشی! صدای متعجبش اومد: امیر:بله؟هالین خانم شمایین؟ کمی مکث کردوباصدای خشکی گفت: امیر:کارتون وبگید؟ +گوشیت زنگ می خورد آوردم برات. باعجله گفت: امیر:باشه باشه،گوشیم وبزاریدوبریدبیرون. زیرلب گفتم: +گمشوبابا،همچین میگه بریدبیرون انگارمیخوام چشم انتظارش بشینم. به سمت تختش رفتم و گوشیش وپرت کردم روتختش که اتفاقی خورد به یه دفترجلدچوبی که کنار بالشش باز بودبه سمت تخت رفتم،به دفترنگاه کردم،خیلی خوشگل بود،جلدش چوبی قهوه ای سوخته،لای صفحه ی بازشده ی دفتر،خودنویس خشگلی برق میزد، فضولیم گل کرد ببینم چی به چیه. مرددبودم بازش کنم،یانه؟ زیرلب گفتم: +آخه چی توش میتونه نوشته باشه؟ همش روایت وحرفای دینی و مذهبیه دیگه.یه قدم رفتم به سمت دراتاق،نتونستم بیخیال بشم، طاقت نیاوردم وبرگشتم ودفترو بازکردم. خودنویس رو کنار گذاشتم متفکربه صفحه ی کاغذ نگاه کردم،یک جمله با خط شکسته نستعلیق بودنوشته بود؛ ♡عاشقی دردسری بودنمی دانستیم♡ نه مَنه؟عاشقی؟اخمام رفت توهم،باحرص لبم وجویدم،یعنی چی؟ یعنی عاشق شده؟ یه صدایی تومخم گفت: _خب شده باشه، به توچه؟ راست می گفت به من چه؟ باکلافگی جواب خودم ودادم: +نه من که کاری ندارم، کلی دارم میگم. یعنی واقعاعاشق شده؟خب شده باشه به من چه؟ اصلا...اصلاالان من چراعین دیوونه هابغض کردم. اصلا با این اخلاق خشک و عصاقورت داده ای که من ازش سراغ دارم طرف ازش فرار میکنه. به خودم جواب دادم _نه اگر مذهبی مثل مهتاب باشه که حتما باهاش مهربونه، فقط از من بدش میاد، چون هم تیپش نیستم، چون ..بغضم جلوی نفسم و گرفت، به زور آب دهنم وقورت دادم و زیرلب به خودم تشرزدم: +چته دیونه؟اصلا عاشق شده که شده ،که چی؟ اصلا عاشق هرکی، توچراحرص می خوری؟ صدای بسته شدن آب باعث شدبه خودم بیام و باسرعت به سمت دردویدم،قبل این که اون درحموم وبازکردمن اومدم بیرون. بااسترس رو زانوهام خم شدم وچندتانفس عمیق کشیدم. ضربه ی محکمی به پیشونیم زدم وزیرلب گفتم: +وای وای،دفترش و نبستم. پوف کلافه ای کشیدم، آخه چراانقدرمن خنگم؟ خب الان اگه بفهمه من دفترش وخوندم چه غلطی بایدکنم؟ باحرص پام وکوبیدم روزمین وبه سمت اتاقم رفتم. دروبازکردم وباکلافگی جلوی آیینه ایستادم و به قیافه رنگ وروپریدم نگاه کردم.اشک توچشمام جمع شده بود،خودمم نمیدونستم چم شده. باعصبانیت ضربه ای به میز زدم وباخودم گفتم: +بسه دیگه بیخیال، الانم این حال بدت بخاطر خستگیه.آره آره بخاطرخستگیه.نه هرچیزمسخره ی دیگه ای. چندتانفس عمیق کشیدم.تابغضم از بین بره، حالم کمی سرجاش اومد به سمت کمدرفتم و لباسام وبایه لباس راحتی عوض کردم.خودمو روی تخت ولو کردم. فقط دلم میخواست بخوابم تااز افکار پریشونم فرار کنم. هنوز زده دقیقه نگذشته بودکه دراتاق به صدا دراومد. باترس ازجام پریدم، وای اگه امیرعلی باشه چی؟ نکنه میخواد باهم دعوا کنه؟ بااسترس آب دهنم و قورت دادم وازجام بلند شدم. به سمت دررفتم و باصدای لرزونی گفتم: +بله؟! &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌱حکمت71 🌼🍃 وَ قَالَ علی علیه السلام : إِذَا تَمَّ الْعَقْلُ نَقَصَ الْکَلَامُ .🍃🌼 🌼🍃و درود خدا بر او فرمود: چون عقل کامل گردد سخن اندک باشد.🍃🌼 📚نهج البلاغه ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مهدا به دانشگاه رفت و از آنجایی که به کارمندان مشکوک بود کاملا طبیعی رفتار کرد . موقعیت دانشگاه و کارمندان آن را تا حدودی بررسی کرد و بسمت ستاد راه افتاد تا بتواند با آنها هماهنگ شود . میدانست ممکن است تحت تعقیب باشد برای همین در چند ثانیه تصمیمی گرفت و با اصفهان تماس هماهنگ کرد . ـ سلام دخترم ـ سلام سرهنگ ، انگار منتظر بودن یه مورد از بین دانشجو ها پیدا کنن ، فک کنم تونستیم نظرشونو جلب کنیم ـ وقتی توی اداره این پیشنهادو دادی گفتم نگرانم اگه ... ـ نه قربان ، ما موفق میشیم . میخواستم بگم منو به سامانه گروه شیراز اضافه کنید نمی تونم همین طوری برم ستاد ـ باشه تا چند دقیقه دیگه باهات تماس میگیرن ـ ممنون قربان ، یا علی ـ یا علی از تاکسی پیاده شد و چرخی در پاساژ زد . یک دست لباس خرید تا کسی که دنبالش میکند را قانع کند . به محض شنیدن صدای زنگ تلفنش تماس را وصل کرد . ـ سلام ، خانم رضوانی ؟ ـ سلام ، بفرمایید ـ ترابی ها هنوز خاکسارن ؟ ـ بله ، معلومه ... ـ من سرگرد .... هستم . مدیر تیم ... ـ سرگرد من باید یکی از همکاران شما رو در پاساڗ .... ببینم به صورت کاملا اتفاقی تا .... ـ باشه ترتیبشو میدم ۱۰ دقیقه دیگه کنار کفاشی .... . ـ خوبه ، متشکرم . ـ وظیفه است ، یا علی کمی بی هدف در پاساڗ چرخید تا بتواند نمایش را به خوبی اجرا کند ، همان طور که کفش ها را از نظر می گذراند دختری جوان حدودا ۲۵ ساله قد بلند با مانتوی کرم ، شال یاسی و ته آرایشی ملایم با مو های طلایی که کمی از شالش بیرون زده بود . مقابلش ایستاد و با تحیر گفت : مینااااااا ؟ خودتی ؟ دست مهدا را گرفت و همان طور در دستش کاغذی می گذاشت گفت : چقدر دلم برات تنگ شده چه خبر دختر ؟ کجا بودی این مدت ؟ نوشته بود : " یاسم ، مینا خانم! " مهدا با او همکاری کرد و با شوق گفت : یااااس ؟!!!! همدیگر را در آغوش کشیدند که حنا گفت : اون روز مامان میگفت ، چه خبر از مینا ؟ گفتم هیچی اینقدر بی معرفت بود که سراغی از من نگرفته... &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 ـ نه اینکه خودت هر روز به من زنگ میزدی ، هر دو مون کم گذاشتیم یاسی ، خیلی خوشحالم که دیدمت ـ بیا بریم خونه ما تو راه برام تعریف کن ببینم این مدت چیکارا کردی ـ مزاحمت نمیشم .... ـ لوس نشو ، راه بیافت . با هم از پاساژ خارج شدند و بسمت سانتفه سفید رنگی رفتند و به خانه ای که به ظاهر خانه یاس بود رفتند . یاس : من سروان یاس احمدی هستم ، به من خبر دادن بیام دنبال شما ببخشید کمی دیر شد ، گریم زمان برد ـ فقط ۵ دقیقه دیر کردید مهم نیست ـ چرا خانم رضوانی همین پنج دقیقه میتونه جون چند هم وطن ما رو بگیره ـ حق با شماست ... ـ خب چقدر پیش رفتید ؟ ـ زیاد نبوده ، بررسی هتل و اطرافش ،خونه های مشکوک و دانشگاه ـ خیلی عالیه ، ان شاء الله موفق باشید . روی کمک منم حساب کنید ـ ممنونم . یاس جلوی خانه ای شیک و بزرگ پارک کرد و با هم به خانه رفتند . حیاط بزرگ و سنگ فرش شده را پشت سر گذاشتند و بسمت در سفید بزرگ ورودی عمارت رفتند . یاس رمز در را وارد کرد ، دوربین جلوی در فعال شد و بعد از ۱ دقیقه در باز شد . مهدا حس میکرد وارد سرزمین عجایب شده است . یاس : بفرمایید از این طرف بسمت راه پله ها رفتند که در یکی از اتاق ها باز شد و با دیدن شخص رو به رویش با تعجب به او زل زد ، خواست چیزی بگوید که یاس گفت : مینا خانم ، بذارید براتون توضیح میدیم ... صدای یکی از پسر ها که پشت سیستم در حال چک کردن چیزی بود ، هر سه را متوجه خودش کرد . + مشکل داریم ... سرگردی که با مهدا تلفنی صحبت کرده بود گفت : چیشده ؟ + میم . ح رو از اتاقی که بهشون داده بودند به یه اتاق دیگه منتقل کردن ـ چرا ؟ + ظاهرا دانشجو های تبریز خواستن اتاقشون عوض بشه ... مهدا : فیلمه یاس : موافقم + مهرداد داره میاد سمت اتاق اونا مهدا : نه ! سرگرد : همینو میخوان رو به مهدا گفت : تماس بگیر بهش بگ... + نه جلو نرفت ... دخترا رو دید ... داره ازشون سوال میکنه ... الحمدالله رفت به اتاقش ... سرگرد : ببین هم اتاقی هاش رسیدن ؟ + نه عصر میرسن شیراز ـ خوبه موبایل مهدا به صدا در آمد و خبر از تماس امیر میداد . ـ سلام بفرمایید ـ مشکلی پیش اومده ـ میدونم ، نگران نباشید . سرگرد : بهش بگید کاری نکنه و الان میاین اونجا مهدا سری به نشانه تایید تکان داد و ادامه داد ؛ هیچ اقدامی نکنید ، دارم میام . ـ باشه ، خودتونو برسونید . شاید خطرناک باشه ! ـ توکل بخدا . برید داخل رستوران سراغ همونی که پشت سرمون نشسته بود ، سعی کنید با هر بهانه ای شده از اتاق بچه ها دورش کنید ، ۲۰ دقیقه برام وقت بخرید . ـ باشه ، منتظرتونم . ـ ان شاء الله که دیر نمی رسم ، بچه های شیراز هم هستن، نگران نباشید ، یا علی . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
سلام✋ خدمت مخاطبان فهیم و همیشه همراه کانال💐 با عرض معذرت اعلام میکنم ، تاخیر پیش امده هیچ ربطی به انلاین بودن رمان یا تاخیر نویسنده نداره،باکمال تاسف، بنده به عنوان ادمین کانال فراموش کردم رمان رو بارگزاری کنم 😞و از تک تک تون عذر خواهی میکنم واقعا حلال بفرمایید.🌺 👈 قول میدم ان شاالله مشرف بشم حرم، از طرفتون یک سلام خدمت حضرت رضا علیه السلام بدم 💐✋ ✨شبتون نورانی✨