eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
713 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 حرف های مائده و مرصاد ذهنش را درگیر کرده بود اما وقت پرداختن به چنین مسائلی نبود و باید روی کارش تمرکز میکرد . نیمه شب عاشقانه با خدای خودش خلوت کرده بود و دلش را آرام کرد تا بتواند به بهترین نحو ماموریتش را به پایان برساند . با اهالی خانه خداحافظی کرد و بسمت اداره راه افتاد ، هر قدمی که در پیشبرد هدفش بر میداشت محکم تر میشد و مصمم تر ... بعد از هماهنگی و برداشتن وسایل لازم از همکارانش حلالیت طلبید و همراه امیر که بوسیله سرهنگ کاملا توجیه شده بود راهی شدند و با نام مستعارش مینا رضوانی و امیر با نام مهرداد خدادوست . هر دو به کمک گریمور اداره تغییر چهره داشتند و توصیه هایی برای حفظ گریم . تیم سه نفره ای برای ساپورت آن دو فرستاده شدند . مهدا و امیر با اتوبوس دانشگاه راهی شیراز شدند . مهدا همه حواسش به محمدحسین بود نباید هیچ گونه خطایی پیش می آمد . وقتی برای نماز توقف کردند مهدا از امیر خواست برای وضو و نماز محمدحسین را همراهی کند تا او بتواند در وسایل محمدحسین GPS کار بگذارد . وسایل محمدحسین را بررسی کرد و اتوبوس را برای دومین بار چک کرد تا از کارکرد دوربین ها ، شنود و حسگر ها مطمئن شود . بعد از نماز و ناهار اتوبوس بسمت شیراز راه افتاد . محمدحسین و سجاد هر از گاهی به عقبشان نگاهی میکردند که مهدا سعی میکرد دیده نشود . امیر همان طور که با تلفن همراهش درگیر بود گفت : نزدیک بود منو ببینن ـ چطور ؟ ـ داشتم پشت سرشون نماز میخوندم که نماز آقاسجاد تمام شد و برگشتن سمت من منم قنوتو بیخیال شدم و تا سریع تر به سجده برسم ، خدا کمک کرد ـ باید خیلی مراقب باشیم ما رو نبینن ـ آره واقعا ـ شب که بریم هتل حتما وسایل گروهی که باهاشون هم اتاق میشین رو بگردین منم حواسم هست ... هر چند هتل از قبل پاکسازی شده اما بهتره قبلش اتاق ها چک بشه برای همین ما از گروه که اول میرن دانشگاه جدا میشیم و میریم هتل اتاق ها رو چک میکنیم ـ باشه ـ ممنون که قبول کردین خطر کنین ـ من میخوام بفهمم کیا هیوا رو کشتن ، شما به من خیلی کمک کردین منم باید جبران کنم . ـ ما وظیفمونو انجام میدیم . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌏(تقویم همسران)🌍 ⬅️اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانال های تقویم نجومی ، اسلامی. ✴️ یکشنبه 👈11 خرداد 1399 👈 8 شوال المکرم 1441👈31 می 2020 🏛 مناسبت های اسلامی و دینی. 🏴روز تخریب قبور ائمه بقیع و حضرت حمزه علیهم السلام توسط وهابیون (1343 هجری) ⏺غزوه حمراء الاسد(3 هجری) 🌙🌟 احکام اسلامی و دینی. ❇️روز مبارک و شایسته ای برای همه امور خصوصا: ✅شروع کارها. ✅انواع تجارت و داد و ستدها. ✅و دیدار با حکام و سلاطین و امیران و قاضی...خوب است. 👼مناسب زایمان است و نوزاد عمرش طولانی است. ان شاءالله. ✈️ مسافرت همراه صدقه باشد. 🔭احکام نجوم. امروز برای امور زیر خوب است. ✳️خرید باغ و زمین زراعی. ✳️اشتغال به تجارت. ✳️و زراعت و امور کشاورزی نیک است. 🔲این مطالب تنها یک سوم اختیارات سررسید همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید. 💑مباشرت و مجامعت. مباشرت امشب (شب دوشنبه) مباشرت خوب و فرزند حاصل از ان به قسمت و روزی خود راضی خواهد بود. ⚫️ طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری،باعث بیماری است. 💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن یا #فصد انداختن در این روز، از ماه قمری موجب درد سر است. 😴😴تعبیر خواب خوابی که شب دوشنبه دیده شود طبق ایه 9 سوره مبارکه توبه است.. اشتروا بایات الله ثمنا قلیلا... که دو نفر برای قطع معامله نزد خواب بیننده بیایند. و به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید...... تقویم همسران صفحه 116 💅 ناخن گرفتن یکشنبه برای ، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد. 👕👚 دوخت و دوز یکشنبه برای بریدن و دوختن روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود‌. ✴️️ وقت در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب. ❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد . 💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸ب بامیدپرورش نسلی مهدوی انشاءالله🌸 📚 منابع مطالب کتاب تقویم همسران نوشته حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهما السلام قم پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن 09032516300 025 37 747 297 09123532816 📛📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید مطلب بدون لینک شرعا حرام و ممنوع میباشد👇👇👇👇 @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 🥀 ، سالروز ائمه بقیع بر و شیعیان اهل بیت علیهم السلام تسلیت باد🥀 🏴🏴🏴🏴🏴🏴🏴 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_چهل_هشتم +من برم
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 انتظارداشتم پسرایی که توجمع آقایون بودن مثل پسرای فامیلامون نگاهم کنندوبانگاهشون قورتم بدن ولی همشون‌سرشون پایین بودیا مشغول کاربودن. جلوی درایستادم وسرم وبردم بیرون، هنوزنیومده بودن. زنگ زدم به دنیا،جواب نداد ولی صدای بوق ماشینی باعث شد سرم وبیارم بالا. ماشین شایان بود، باذوق دست تکون دادم، دوباره بوق زد. سریع رفتم بیرون ومنتظرموندم ماشین وگوشه ای نگه داره.‌ ماشین روکه نگه داشتن سریع به سمتشون رفتم. دنیاازماشین پرید بیرون وباذوق گفت: دنیا:هالین جوووونم. باخوشحالی دویدم سمتش ومحکم بغلش کردم. +وای دنیااااجونممم. ازبغلش اومدم بیرون‌وگفتم: +دلم برات تنگ شده‌بود. دنیا:منم همینطور عزیزم،خوبی؟خوشی؟ لبخندبزرگی زدم و‌گفتم: +تورودیدم عالی شدم. باسرفه ی مصلحتی‌شایان به سمتش ‌چرخیدم وباخنده‌گفتم: +چطوری خپل؟ دستش وزدبه کمرش وعین پیرزنای غرغرو گفت: شایان:آآآآآآ!من خپل؟‌بعد دنیاعزیزم؟!باشه،‌باشه هالین خانم‌برو،بروبادنیاخوش‌باش منم میرم‌ توتنهایی خفه شم.‌به سمت ماشینش رفت وباقهرچشم‌غره ای بهم رفت. خندیدم وسریع‌به سمتش رفتم‌گفتم: +ببخشیدقهرنکن،‌باباتوهمین کلمه‌خپل کلی توجه و احترام نهفته .. حالا آشتی؟ زیرچشمی نگاهم ‌کردوبالحن لوسی‌گفت: شایان:حله آشتیم. دنیا:بسه دیگه این لوس بازیا.‌روبه من کرد وگفت دنیا: زیاد دور و بر شوهر من نگرد هاا صاحب داره، خندیدم وگفتم: +برو بینم،قبل اینکه‌شوهرت بشه پسر‌عموی من بود شایان با قِر ازوسطمون‌ردشدوگفت: شایان:بسه،بسه دعوا‌نکنیدمن متعلق به‌دوتاتونم. باچندشی نگاهش کردم‌وگفتم: +ایش؛بروبابا،باز‌ما یه چیزی گفتیم تو خودت وآدم حساب کردی؟ دنیاابروانداخت بالا‌وروبه شایان گفت: دنیا:ببین عشقمی‌درست!قراره شوهرم‌بشی درست!ولی‌حق نداری دراین ‌حدخودت وتحویل‌بگیری. اولش باتعجب نگاهش کردم ولی بعدازتحلیل حرفش پقی زدم زیر خنده وگفتم: +وای دنیاکچل بشی ،فکر‌کردم چه چیزمهمی‌میخوای بگی. شایان:دستت دردنکنه‌دنیاخانم. محکم کوبیدپشت‌دستش وگفت: شایان:مارتوآستینم‌پرورش می دادم.‌ دوباره روکردبه دنیا‌وگفت: شایان:توخواب ببینی‌بیام بگیرمت،تاعمر‌داری باید رودست‌مامان وبابات بمونی.‌ خندیدم وگفتم: +بسه بابا،نظرتون چیه بزنیدهمدیگرو وسط کوچه؟ دنیاباخنده گفت: دنیا:مسخره بازی بسه بریم تو. شایان:راست میگه جدی بشیم. خندیدم وگفتم: +چقدرچرت می گید،‌بیایدبریم تو. هردوسرتکون دادن‌وسه تایی به سمت‌دررفتیم وواردشدیم.‌حسین بادیدنمون‌سریع به سمتمون‌ اومدوگفت: حسین:سلام خیلی‌خوش اومدین. شایان:سلام خیلی‌ممنون. دنیا:سلام مرسی. شایان روبه من کرد‌وگفت: شایان:معرفی نمیکنی؟ سرم وتکون دادم ‌وگفتم: +بله بله،آقاحسین‌پسرخاله ی امیر علی. بعدروکردم به شایان وگفتم: +شایان پسرعموم هستن. شایان:خوشبختم.‌ حسین بهش دست‌دادوگفت: حسین:همچنین‌آقاشایان. روکردم بهش و‌گفتم: +اینم دنیابهترین‌دوستم.‌ دنیالبخندی بهم‌زدوبعدروکردبه‌حسین ودستش‌ درازکردکه دست‌بده وگفت: دنیا:خوشبختم‌حسین.‌ حسین لبخند‌محجوبی زدو‌دستش وتوهم گره زدوگفت: حسین:همچنین ‌دنیاخانم. دنیاکه دیدحسین بهش دست نمیده‌سریع دستش و‌آوردپایین. حسین روبهشون گفت: حسین:بفرمایید،‌بفرماییدداخل تا‌پذیرایی بشید. هنوزیک قدم برنداشته بودیم که صدای بوق ماشینی که واردحیاط می شدمانع شد... &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باتعجب برگشتیم عقب. باکمی دقت فهمیدم که ماشین امیرعلیه. صدای حسین وشنیدم که زیرلب گفت: حسین:بالاخره اومدن. ازذوق جیغ خفه ای کشیدم که شایان متعجب نگاهم کرد. باخنده گفتم: +چیه؟خب خوشحالم بالاخره مهتاب مرخص شده. دنیالبخندبزرگی به لب داشت ودوست داشت هرچه سریع تر مهتاب پیاده بشه‌. درماشین بازشدوامیر علی ویک مردمیانسال پیاده شدن،باتعجب به حسین گفتم: +حسین اون مردی که همراه امیرعلیه کیه؟ حسین:بابامه. +جدی؟ حسین:آره،من برم پیش قصاب بااجازه. سری تکون دادم اونم رفت.به باباش نگاه کردم، جذبه ش ازهمون راه دورمشخص بود. امیرعلی درعقب و بازکردومهین جون وسوار ویلچرکردوبعد به مهتاب کمک کردکه پیاده بشه. صدای متعجب دنیاروشنیدم: دنیا:اوه چقدرضعیف شده. +آره،خیلی! شایان:بریم جلودخترا، زشته این عقب ایستادیم. سری تکون دادیم و همراه شایان رفتیم جلو. مهتاب بادیدنم باذوق اسمم وصدازد: مهتاب:هالین! لبخندبزرگی زدم و سریع به سمتش رفتم. جلوش ایستادم،اصلا حواسم نبودکه امیر علی رومحرم ونامحرم حساسه؛دستش وکه دورشونه مهتاب پیچیده بودپس زدم وبی توجه به قیافه متعجب امیرعلی محکم مهتاب وبغل کردم. زیرگوش مهتاب گفتم: +خیلی خوشحالم که حالت خوبه مهتاب، دلم برات خیلی خیلی تنگ شده بود. من وازبغلش جداکرد وبامهربونی گفت: مهتاب:ببخش عزیزم، مامان گفت که چقدر تواین مدت زحمت کشیدی،شرمندت شدم. خندیدم وگفتم: +اولاًدشمنت شرمنده، دوماًپولم ومیگیرم سوماً اگه شرمنده ای می تونی این ماه حقوقم ودوبرابر کنی. خندیدوگفت: مهتاب:نه بابادراین حدم شرمنده نیستم. دنیاهولم دادعقب و گفت: دنیا:گمشواونورمنم بغلش کنم. مهتاب خندیدوگفت: مهتاب:بیابغلم. دنیامحکم بغلش کرد وبابت مرخص شدنش ابراز خوشحالی کرد. خیلی برام جالب بود دنیاکلا بااینجورآدما حال نمی کنه بعد فقط یک روز مهتاب ودیده وحالااینجوری... البته حق داره؛مهربونی،وقار و اخلاق فهمیده ی مهتاب هرآدمی و جذب می کنه. به سمت مهین جون رفتم وگفتم: +خوبین مهین جون. مهین:خوبم عزیزم، توخوبی؟ببخشیدخیلی خستت کردم. +ممنون...نه باباخسته نشدم این چه حرفیه من برای همین کارا اینجام دیگه. لبخندی زدم وگفت: مهین:میشه کمک کنی ومن وببری یک جای خلوت. +بله حتما. دسته ی ویلچرش و گرفتم وازجمعیت رد شدم وبردمش گوشه ای خلوت؛خودمم همونجاایستادم تاازدورشاهد همه چیزباشم. چشمم خوردبه حسین که باحسرت وناراحتی به مهتاب نگاه می کرد، هرآدم احمقی حسین و ببینه متوجه عشقش به مهتاب میشه. شایان رفت کنارحسین ایستادومشغول حرف زدن شد،چون دوربودن صداشون ونمی شنیدم ولی مطمئنم شایان باز داره چرت وپرت میگه. ترجیح دادم بیخیال فکرکردن بشم وبه بقیه نگاه کنم. باصدای امیرعلی روم و به سمتش برگردوندم: امیر:مامان جان میخواید ببرمتون داخل؟ مهین:نه عزیزم همینجا راحتم. زل زدم به امیر،یه حسی داشتم،یه حسی مثل... مثل دلتنگی. امیر:مطمئنید؟ سرم وانداختم پایین. مهین:آره پسرم هالین جان اینجاس دیگه اگه چیزی بخوام کمکم می کنه. سنگینیه نگاه امیروحس کردم،تمام سعیم وکردم که بهش نگاه نکنم. روم وبرگردوندم سمت مهتاب. امیر:من برم بگم قصاب کارش وشروع کنه. مهین:باشه مادربرو. زیرچشمی نگاهش کردم، همچنان چشمش بهم بود،وقتی متوجه شد دارم نگاهش می کنم سرشو پایین انداخت و رفت. مهین:چی شدمادر؟ چشمام وباحرص بستم ولبخندزورکی ای زدم وگفتم: +چیزی نیست. چی می گفتم؟می گفتم پسره مغرور هرچی ازدهنش درمیاد بارم می کنه تهشم خودش قهرمی کنه؟ حالادرسته منم باهاش قهرم ولی اون حق نداره اینطوری برخورد کنه. اصلاچی دارم میگم؟ اه کلافه شدم،عین احمقا بغض کرده بودم باحرص اخمام وتوهم کردم،من نبایدگریه کنم. اصلاگریه برای چی؟ وای وای، دیوونه شدم. باکلافگی ویلچرمهین جون وول کردم. همونجا کنارویلچرش روزمین نشستم. مهین جون باتعجب گفت: مهین:هالین جان حالت خوبه؟ بغضم وقورت دادم ولبخندمحوی زدم وگفتم: +خوبم. آهی کشیدم وبه گوسفندی که داشتن سرمی بریدن نگاه کردم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 سرم کمی خلوت شده بود،بازخوب بود، دخترای فامیل ودنیااومدن کمکم وگرنه ازخستگی بیهوش می شدم. تصمیم گرفتم از آشپزخونه برم بیرون تاشایان و دنیاروصدابزنم تاباهم حرف بزنیم. داشتم می رفتم بیرون که یهو امیرعلی جلوم دراومد،بااخم نگاهش کردم که بدترازمن اخم غلیظی کردوبالحن دستوری گفت: امیر:اللن کاراتون تمومه دیگه؟! لبم وکج کردم وگفتم: +خب که چی؟ امیرجدی تر گفت : امیر:منطورم اینه برید به مهمونا برسید. خنده ی تمسخر آمیزی کردم وگفتم: +وات دِفاز؟بیابرو اونوربابا،همین مونده تویه جوجه به من دستوربدی. صدام وبردم بالاتر وگفتم: +بکش کنار. سرش پایین بود و ادامه داد: امیر:پس برای چی حقوق میگیرید؟ مهین جون باهول ویلچرش وسمت ماآورد،نازگلم با کرشمه پشت سرش میومد. از عصبانیت نفس نفس می زدم دوتاشون اومدن کنارم. مهین جون باچشم های گردشده گفت: مهین:چتونه؟چرادارید دعوامی کنید؟زشته بابامهمون داریم. بخاطر مهین جون صدام و آوردم پایین ترو انگشت اشارم و گرفتم جلوش وگفتم: +ببین بهردلیلی توحق نداری به من دستور بدی و بدترازاون حق نداری به من توهین کنی وبدتراز اون حق نداری به من بگی هرزه! چشماش ازتعجب گردشد؛فهمیدکه هنوزم ازاون حرفش ناراحتم. مهین جون باجدیت روکرد به امیر وگفت: مهین:امیر،هالین چی میگه؟توواقعا این حرفا رو بهش زدی؟ امیرحرفی نزد، دستاش ومشت کرده بودوباحرص نگاهم می کرد. پوزخندی زدم و ازکنارش ردشدم. قبل اینکه به دنیابرسم چندتا نفس عمیق کشیدم تاآروم بشم. چشم چرخوندم تادنیاروپیداکنم. کنارمهتاب وچندتا دختردیگه نشسته بودوداشت حرف می زد. متوجه نگاهم شد،نگاهم که کردبادست بهش علامت دادم که بیادپیشم. سری تکون دادو چیزی به مهتاب گفت وازجاش بلندشدوبه سمتم اومد. دنیا:جونم؟ +شایان کجاست؟ دنیا:نمیدونم فکر کنم حیاطه،توخوبی؟ باحرص نفس عمیقی کشیدم وگفتم: +بیابریم حیاط حرف بزنیم‌. سرش وتکون دادو گفت: دنیا:باشه. خواستم جلوترازش برم که دستم وگرفت وباکلافگی گفت: دنیا:صبرکن ببینم، حالت خوبه؟ بغض گلوم وگرفته بود،باصدای نسبتا بلندی گفتم: +نه دوتاخانمی که روی مبل نزدیک مانشسته بودن برگشتن سمتمون وباتعجب نگاهمون کردن،دنیالبخندی بهشون زدودستم و گرفت ومن بردسمت دیگه ای وگفت: دنیا:چت شده تو؟چرابغض کردی؟ سرم وانداختم پایین وباناراحتی گفتم: +باامیرعلی بحثم شد. باتعجب گفت: دنیا:چرا؟منظورم اینه سرِچی؟ باکلافگی گفتم: +وای دنیاچقدر سوال می پرسی؟ باناراحتی نگاهم کردکه گفتم: +طوری که ضایع نباشه برگردعقب ببین امیرومهین جون درچه حالن؟ ضایع بازی درنیاریا. دنیا:باشه. دستم وگرفت وهمچنان که به سمت درمی رفتیم برگشت عقب ونگاه کرد. سریع برگشت سمتم وگفت: دنیا:مهین جون داره باامیرحرف می زنه امیرم باکلافگی گوش میده انگار. سری تکون دادم و واردحیاط شدیم. روپله هانشستم وگفتم: +بگردببین شایان کجاست،تاسرم خلوته یکم حرف بزنیم. دنیا:باشه. دنیادوتاپله رفت پایین وچشم چرخوند تاشایان وپیداکنه. دنیا:آهان،اوناهاش. به سمتی که اشاره کردنگاه کردم. دنیا:میرم بهش بگم بیاد. سری تکون دادم دنیاهم رفت. به شایان نگاه کردم، کنارچندتاپسرکه کاملا مشخص بودمذهبین ایستاده بودوبگوو بخندمی کرد. باتعجب زیرلب گفتم: +این همون آدمی نیست که می گفت می ترسم من وبخورن؟ شونه ای بالاانداختم ومنتظرموندم شایان ودنیابیان. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 امیر همچنان مشتاق یافتن قاتل هیوا بود و برای همین به گروه تراب پیوست . به محض رسیدن به شیراز مهدا و امیر از گروه جدا شدند و بسمت هتلی که دانشگاه برای آنها در نظر گرفته بود رفتند . محمدحسین و رقبای هم رشته اش بوسیله گروهی از بچه های اطلاعات شیراز تحت حفاظت بود و این باعث شده بود مهدا بتواند راحت تر به موقعیت هتل ، کارکنان و ... توجه کند هر چند همکاران شیرازیش از قبل این کار را انجام داده بودند ، اما او باید به فرمانده خودش گزارش میداد . شناسنامه و نامه دانشگاه را به مسئول پذیرش نشان دادند ، مهدا کارت شناساییش را مخفیانه بیرون آورد که با شنیدن صدایی آشنا منصرف شد . ـ سلام روز بخیر ، اتاقی که آقای ناجی رزرو کردنو میخواستم تحویل بگیرم سلام . مدارک را تحویل گرفت و گفت : بفرمایید بشینید ـ متشکرم مهدا میتوانست حدس بزند ثمین چرا آنجاست ، بدون آنکه به او نگاه کند به آرامی رو به امیر گفت : نباید متوجه ما بشه ، محتاط باشین . باید قبل از رسیدن بچه ها اتاق ها رو بگردیم ... شاید مجبور بشیم شما را بهش نشون بدیم فکر نمیکنم به این راحتی بیخیال بشه ـ باشه ، چرا اینجاست ‌؟ ـ فعلا بهتره ندونین ... به وقتش بهتون میگم ... مهدا نیم نگاهی به ثمین که روی مبل مقابل پذیرش نشسته بود کرد و گفت : من میرم اطراف هتل رو بررسی کنم شما هم کلید ها رو بگیرین ... ـ باشه ولی فکر نکنم کلید اتاق شما رو بهم بده ـ بهتره امتحانش کنیم مهدا رو به مسئول پذیرش گفت : ببخشید میشه لطفا کلید اتاق منو بدین به همکلاسیم ـ نه خانم نمیشه ، باید خودتون تحویل بگیرید ... مهدا سعی کرد طرف مقابلش را ارزیابی کند برای همین صدایش را نازک کرد و با لحن دخترانه تری گفت : خب من الان باید برم دانشگاه دیرم میشه لطفا بدینش به دوستم ... این طور من تا میرسم وسایلم داخل اتاقمه وقتمو نمیگیره ... میگفتن اینجا در اختیار دانشجوهای نخبه ست و بهشون اهمیت میدن ! تراول پنجایی را از کیفش بیرون آورد روی دسک گذاشت و گفت : لطفا پسر مقابلش که مردد شده بود پول را برداشت و گفت : فقط کسی نباید متوجه بشه ... بهتره رفت و آمد زیادی به اتاق نداشته باشین ـ حتما اولین عضو مشکوک را پیدا کرده بود ، دفترچه اش را بیرون آورد و با رمز چیزی نوشت . رو به امیر کرد و گفت : برمیگردم . وقتی رسیدم میز شش پشت ستون سوم پشت سرتون منتظرتون میمونم ، موفق باشید . امیر متحیر از این دقت نظر سری تکان داد و گفت : باشه ، ممنون همچنین فکرش را نمیکرد مهدا بتواند کمتر از ۱۰ دقیقه این طور اطرافش را تحلیل کند . مهدا همان طور که کلاه نقابدارش را جلو میکشید بسمت خروجی هتل رفت . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 از هتل خارج شد و بسمت دکه ی مقابلش رفت روزنامه ای برداشت و رو به پیرمرد گفت : چه خبر از اوضاع کشور ؟ بنظرتون احمدی نژاد این دوره هم میتونه رای بیاره ؟ ـ اوضاع کشور آروم نیست ، خیلیا منتظرن ... آموزش دیده تا این روزا کشورو اداره کنن ـ من که به موسوی رای میدم ...! ـ تایید صلاحیت شده ... اونایی که باید طرفدارشن ... راهش مشخصه ـ رئیس جمهور خوبی میشه ! منو به یاد آقای منتظری می اندازه ، قبولش دارم ـ منتظری عقب نشینی کرد و شکست خورد چون خمینی از قدرتش ترسید و کمیته ایا طرفش بودن ، خامنه ای هم یاور داره ؟ ـ معلومه که نمیذاریم گذشته تکرار بشه ... ! ـ امیدوارم ... ! به روزنامه اشاره کرد و گفت : چقدر میشه ؟ ـ ۵۰۰ تومن ـ بفرمایید همان طور که به پیرمرد نزدیک میشد آرام گفت : کجا آموزش دیدن ؟ ـ شبیه همونجایی که شاگردای منتظری آموزش میدیدن ... زیر زمین همیشه اخبار جالبی داره ... ! از پیرمرد فاصله گرفت که گفت : آبمیوه نمیخوای ؟ من آبمیوه هایی که میارمو میذارم تو یخچال سر پله جای خنک . آبمیوه ، میوه نیست آب هم نیست .... ! ـ ممنون . ـ خواهش میکنم ، نقشه شیراز گردی نمیخوای ؟ ـ چرا بده ، چپیس از کدوما داری ؟ ـ مزمز . آدم وقتی تو این شهر میگرده باید هله هوله داشته باشه تا به تماشا بشینه ، به شیراز خوش اومدین ‌، حتما باغ ارم برین ........ ! مهدا نگاه عمیقی به پیرمرد انداخت و همان طور که از او دور میشد گفت : مگه میشه نرم ؟! زیباترین باغ شیرازه ... ! &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌏(تقویم همسران)🌎 (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی) ✴️ دوشنبه 👈 12خرداد 1399 👈9 شوال 1441👈1 ژوئن 2020 🕌مناسبت های اسلامی. 🌙🌟احکام اسلامی و دینی. 📛 صدقه صبحگاهی رفع نحوست کند. 📛برای خرید ملک مناسب نیست. 👶نوزاد امروز علاقه مند به علم و دانش گردد. 🤒بیماری که امروز مریض شود زود خوب گردد ان شاءالله. 🛫 مسافرت مکروه است اگر ضروری است حتما همراه صدقه باشد. 👩‍❤️‍👩حکم مباشرت امشب. مباشرت شب سه شنبه مستحب و فرزند ان دهانی خوشبو دارد نرم دل و پاک زبان است. ان شاءلله. 🔭 احکام و اختیارات نجومی. 🌓انجام اموری از قبیل: ✳️ کودک به مهد نهادن. ✳️اغاز معالجه و درمان. ✳️عقد ازدواج و خواستگاری. ✳️و فروش طلا و جواهرات نیک است. 🔲این مطالب یک سوم مطالب کتاب سررسید همسران است برای استفاده از اختیارات بیشتر به تقویم همسران مراجعه گردد. 💇‍♂ طبق روایات، (سر و صورت) در این روز از ماه قمری باعث درد و بیماری است. 🔴 یا در این روز از ماه قمری،خوب نیست. 🔵 دوشنبه برای ، روز مناسبی است و برکات خوبی از جمله قاری و حافظ قران گردد. 👕 دوشنبه برای بریدن و دوختن روز بسیار مناسبی است و آن لباس موجب برکت میشود. ✴️️ وقت در روز دوشنبه: از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعداز ساعت ۱۰ تا ساعت ۱۲ ظهر و از ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز دوشنبه : یا قاضی الحاجات ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۱۲۹ مرتبه لطیف که موجب یافتن مال کثیر میگردد 💠 ️روز دوشنبه طبق روایات متعلق است به و . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 😴تعبیر خواب شب سه شنبه اگر کسی خواب ببیند تعبیرش از ایه 10 سوره مبارکه یونس علیه السلام است. دعواهم فیها سبحانک اللهم و تحیتهم فیها سلام..... و از معنای ان استفاده می شود که از خواب بیننده عمل صالحی صادر شود که در دنیا و اخرت برایش مفید باشد.ان شاءالله. شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید. 🌸زندگیتون مهدوی🌸 📚 منبع مطالب ما تقویم همسران نوشته ی حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهماالسلام قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن 025 377 47 297 0912 353 2816 0903 251 6300 📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتمابا لینک ارسال کنید مطلب بدون لینک کانال ممنوع و حرام است 📛📛📛📛📛📛 @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_پنجاه_یکم سرم کم
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 موزش وقورت دادوادامه داد: شایان:والاجونم برات بگه خانم جونم حالش تقریبابهتره ولی دیشبحالش یکم بدبود. بانگرانی گفتم: +خاک برسرم،چرا؟ دستش وآوردبالاوباهول گفت: شایان:نه نه،چیز مهمی نبود،مثل اینکه تب کرده بودنصفه شبی بعدبابات بردش دکتریه سرم خورد حالش خوب شد. نچی کردم وگفتم: +شایان ای کاش یه قراربزاری ببینمش،خیلی دلم براش تنگ شده. دنیابامهربونی دستم وگرفت وگفت: دنیا:عزیزممم! بعدروکردبه شایان وگفت: دنیا:هالین راست میگه شایان؛خانم جونم که مشتاقه ببینتش پس زودتر یه قرارترتیب بده ببینن همدیگرو. شایان سری تکون دادوگفت: شایان:باشه عزیزم، البته بایدباخودشم حرف بزنم ببینم حالش وداره یانه. دنیاتکیه دادبه صندلی وگفت: دنیا:خانم جون که ازخداشه حتی اگه دورازجون حالشم خوب نباشه بازمیاد. پوف کلافه ای کشیدم وگفتم: +شایان لطفایکم زودترقراروهماهنگ کن. شایان سری تکون دادوزیرلب باشه ای گفت. خیلی خوشحال بودم که بالاخره خانم جون وبعدازچندهفته می دیدم. شایان:دنیاجان بریم دنیابه ساعت مچیش نگاه کردوگفت: دنیا:آره بریم کم کم داره دیرمیشه. باتعجب گفتم: +برید؟کجا؟چرا انقدرزود؟ دنیاازجاش بلندشدوگفت: دنیا:آخه مامان گفته زودبرم شب مهمون داریم. شایان گوشیش و گذاشت توجیبش وبلندشد‌. همچنان که ازجام بلندمی شدم گفتم: +حیف شد،آخه امروزانقدرکارسرم ریخته بود نشدباهم زیادحرف بزنیم. لبش وکج کردوگفت: دنیا:آره حیف شد. شایان:عیب نداره حالا یک روزدیگه همدیگرو می بینید. سری تکون دادم وچیزی نگفتم. دنیا:هالین جونم کیفم وکجاگذاشتی؟ کمی فکرکردم وگفتم: +تواتاقمه طبقه بالا. دنیا:پس بااجازت من برم بردارم. خندیدم وروبه شایان گفتم: +چیکارش کردی انقدرباادب شده؟ شایان خندیدو شونه ای بالاانداخت. دنیاروکردبه من وگفت: دنیا:حالایبارتوعمرم ازت اجازه گرفتم تومشکل داری؟ دستم وآوردم بالا وگفتم: +نه نه چه مشکلی؟ راحت باش. اخم مصنوعی کردو ازآشپزخونه رفت بیرون. شایان همچنان که یقه ی لباسش ودرست می کرد گفت: شایان:هالین میخوام تادنیااینجانیست یه چیز بهت بگم. باتعجب وکمی نگران گفتم: +چی شده؟ خنده ی آرومی کردو گفت: شایان:نگران نباش. کمی مکث کردوادامه داد: شایان:میخوام امشب بامامان وباباحرف بزنم. سکوت کرد،سریع گفتم: +خب؟بنال دیگه. خندیدوگفت: شایان:آرامش خودت و حفظ کن،خلاصه اینکه میخوام بامامان وبابا حرف بزنم هرچه زودتر برم خواستگاری. خندیدم وگفتم: +چقدرهولی. هیچی نگفت وبه لبخندی اکتفاکرد. دوباره گفتم: +حالاچرانمیخوای دنیابفهمه؟ شایان:میخوام سوپرایزش کنم. خواستم کمی مسخرش کنم که دنیااومد. شایان:حاضری ؟ دنیا:آره بریم ازمهتاب ومامان وداداشش خداحافظی کنیم. شایان سری تکون داد وباهم ازآشپزخونه رفتن بیرون،منم شالم و مرتب کردم وپشت سرشون راه افتادم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 ازسنگ فرش ها ردمی شدیم که یهو شایان گفت: شایان:دخترا شماهابریدجلوی درمن یک لحظه برم کاردارم.دنیاباتعجب گفت: دنیا:کجا؟ شایان همچنان که به سمتی می رفت گفت: شایان:زودمیام. پوکرفیس ایستادیم ومنتظرنگاه کردیم که شایان دقیقاکجا داره میره. صدای واگفتن دنیارو شنیدم،حق داشت تعجب کنه. شایان مستقیم رفت پیش چندتاپسری که وسطای مراسمم باهاشون حرف می زد،حسینم توجمعشون بود. دنیاباهنگ گفت: دنیا:وا،این همون شایانی نیست که می گفت این آدمابه من نمیخورن؟ شونه ای بالاانداختم و زیرلب طوری که دنیا بشنوه گفتم: +والاچی بگم؟الان مشغول خوش وبش باهمون آدماس. صدای بلندخندشون به گوشمون می رسید. بعدازده دقیقه آقا شایان بالاخره تشریف آوردن. دنیاباتعجب به شایان گفت: دنیا:چی شده باآدمای ریشو میپری کلک؟ باشنیدن کلمه ی اومل اخمام رفت توهم،نمیدونم چراحرفش به مزاجم خوش نیومد، چشم غره ای بهش رفتم وگفتم: +درست صحبت کن. ولی انقدرآروم این حرف وزدم که خودمم به زورشنیدم.همچنان که به سمت درمی رفتیم شایان به دنیاگفت: شایان:والاهمچین فکری می کردم ولی وقتی باهاشون حرف زدم به این نتیجه رسیدم که زیادم بد نیستن. سریع گفتم: +آره دقیقا،منم وقتی بهم گفتی که قراره با اینجور آدمازندگی کنم همین حس وداشتم ولی وقتی باهاشون ارتباط برقرارکردم دیدم خیلی آدمای خوب وباحالین. دنیا:اووووچه طرفدار پیداکردن! آمپرچسبوندم وباصدای نسبتابلندی گفتم: +میشه بس کنی؟ باتعجب نگاهم کرد،زیادی قاطی کرده بودم،نفس عمیقی کشیدم وآب دهنم وقورت دادم،صدام وآوردم پایین وبالطافت گفتم: +خب...خب این اصطلاح اومل درست نیست، الان خوبه یکی بیادبه تو ومن که چادر نداریم بگه...اوممم بگه مثلاهرزه؟ وقتی این کلمه رو گفتم قیافه امیرعلی اومد جلوچشمم ودوباره یادم اومد که چقدر ازش ناراحتم دنیالبخندی زدو گفت: دنیا:ایول بابا،بااین آدماگشتی چه خوب حرف می زنی! راستی داشتم فکر میکردم شالت واسه چی انقدر پوشیده ست بی ارایشی و لباسات پوشیده ست.میخوای کم نیاری ازشون؟؟ به دنیا نگاهی انداختم و گفتم: من احساس کردم همینطوری خشگلم نیاز به ارایش ندارم وقنی هم پوشیده ام کمتر نگاه ها روی من زوم‌میشه و هرکسی هم فکر اذیت و ازار نمیوفته.. دنیا:راست میگی شایدمن اشتباه کردم اینطوری گفتم. مثلا خود مهتاب هم اخلاقش جذابه هم بدون ارایش و حجاب هم دوس داشتنیه. شایان: من که از این رفیقام خوشم میاد خیلی باحال ان. توهم هالین الان خیلی خوب هستی. بعد روبه دنیا گفت: شایان: توهم اینجوری باشی،بدم‌نمیاد دنیاجان... خب دیگه دنیابریم دیرت میشه ها. دنیا:باشه. شایان دستش وآوردجلووگفت: شایان:خداحافظ ؛ مراقب خودت باش. دستم و پشتم بردم وگفتم: +خداحافظ. شایان :خانوم حجاب کردی دست نمیدی دیگه!حواسم هستا. خندیدم وگفتم: همینطوری هم میشه خداحافظی کرد دنیابغلم کردوگفت: دنیا:بای بای دوستم.خوش گذشت. محکم بغلش کردم وگفتم: +منم خوشحال شدم اومدین. به سمت ماشین رفتن، یهویادچیزی افتادم گفتم: +شایان،یادت نره قراربزاری خانم جون وببینم. شایان:باشه بهت خبر میدم. لبخندی زدم ودستم وبراشون تکون دادم. ماشین وکه راه انداختن منم واردخونه شدم. واردخونه شدم.به سمت مهین جون رفتم وگفتم: +مهین جون بامن کاری ندارید؟برم استراحت کنم مهین جون لبخند محوی زدوگفت: مهین:نه عزیزم،ببخشید خسته شدی. لبخندی زدم وگفتم: +نه خداروشکردخترای فامیلتون کمکم کردن. سری تکون دادوچیزی نگفت؛بااجازه ای گفتم و به سمت پله هارفتم. چشمم خوردبه مهتاب، نازگل کنارش نشسته بودویک بندحرف می زد. خستگی ازچشم های مهتاب میبارید،خندیدم، طفلی حق داره نازگل مغزش وخورده بدجور. ازپله هابالارفتم و مستقیم وارداتاق شدم. بادیدن تختم لبخندی زدم،شالم ودرآوردم و خودم وپرت کردم رو تخت. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 چشمم وبازکردم و ازجام بلندشدم، تقریباخستگیم از بین رفته بود،نیم ساعتی بودکه تو اتاق بودم ووقتش بودکه برم بیرون، ممکنه مهین جون کارم داشته باشه. به سمت میزتوالت رفتم وپشت آیینه ایستادم.شالم وروی سرم گذاشتم وموهام وزیرش مرتب کردم. رژصورتیم وبرداشتم که روی لبم بکشم. دوباره یادم اومد به چهره م نگاهی انداختم و خندیدم،، تو خشگلی هالین.. رژ رو گذاشتم داخل کشوی میز وبعدازیک نگاه کلی به آیینه گوشیم وبرداشتم وازاتاق خارج شدم.هنوزدوقدم ازاتاقم دورنشده بودم که صدایی مانع شد: _ببخشیدخانمی. باتعجب برگشتم و به خانمی که صدام زده بودنگاه کردم، دستم وبه سمت خودم گرفتم وگفتم: +ببخشیدبامنید؟ خندیدوگفت: _کس دیگه ای هم مگه اینجاهست؟ لبخندی زدم وگفتم: +نه،جانم بفرمایید؟ همون لحظه دراتاق بازشدوامیرعلی از اتاقش اومدبیرون، سرش وکه آوردبالا باهم چشم توچشم شدیم،هردومون سکوت کردیم وروموبرگردوندم. امیرعلی بادیدن اون زن گفت: امیر:اِ،سلام خانم محسنی. _سلام پسرم؛خوبی؟ امیر:ممنون. کلافه گفتم: +خانم بامن کاری داشتید؟ امیرعلی که قصد رفتن کرده بودبا شنیدن این حرفم سرجاش ایستاد. باتعجب نگاهش کردم که سرش وکردتوگوشیش. زنه سمتم برگشت وگفت: _والادخترم شاید اینجامناسب نباشه که بگم... چشمام وریزکردم وبادقت گوش دادم. ادامه داد: _والاامروززیرنظر داشتمت فهمیدم که ماشالله خیلی دخترخوب وخانمی هستید... باحرص به امیرعلی که ایستاده بودولبخند موزیانه ای میزد،نگاه کردم. زنه لبش وبازبونش خیس کردوادامه داد: _داشتم می گفتم، والامن یه پسردارمبیست وپنج سالشه، افسره خیلی آقاس، اسمش محسنه،بعد من براش دنبال دختر خوبی مثل توبودم که امروزدیدمت... وای همین وکم داشتم، لبخندزورکی ای زدم وگفتم: +شرمنده من قصد ازدواج ندارم. سریع گفت: _نه نیاردیگه،حداقل شماره خانوادت و بده من تماس بگیرم. وای حالاچی بگم؟ بگم ازخونه فرار کردم؟بگم اگه خانواده م پیدام کنندزندم نمیزارن؟ لبخندم وجمع کردم وخیلی جدی گفتم: +گفتم که قصدش و ندارم. باناراحتی گفت: _آخه چرا؟ سرم وانداختم و پایین وبعدازمکثی گفتم: +فعلاشرایط ازدواج وندارم. سریع گفت: _شرایط نمی خوادکه، نمی خوای.... امیرعلی که گوشی ش وشارژر تو دستش داشت وحرفامون وشنیده بود،صداشو صاف کرد وگفت: امیر:خانم محسنی ،بنده خدا گفتن دیگه قصدش وندارن. باتعجب نگاهش کردم، جاااان؟این چی میگه؟ آخه یکی نیست بگه به توچه؟ با تعجب نگاهش کردم. زنه باتعجب به امیر نگاه کردوگفت: _بله؟ امیرشونه ای بالاانداخت وگفت: امیر:منظوری ندارم ولی میگم... اجازه ندادحرفش و کامل کنه وباحرص گفت: _وا؟!چرا دخالت می کنی مادر؟ امیرخنده ی آرومی کردوگفت: امیر:گفتم که منظوری نداشتم. زنه دستش وزدبه کمرش وگفت: _منظورداشتی یاند... نموندم که حرفاشون وگوش بدم،سریع ازپله هااومدم پایین.خندم گرفته بود،دستم وگذاشتم رودهنم وهرهربه ریش امیرعلی خندیدم،بیچاره روبایه مادر پیله ،تنهاگذاشتم. باصدای نکره ی نازگل نیشم وبستم: نازگل:خداشفات بده. بااخم گفتم: +تواولویتی. پوزخندی زدوگفت: نازگل:فعلاکه تواولین نفری توصف. لبخندآرامش بخشی زدم وگفتم: +نه دیگه توروکه دیدم به این نتیجه رسیدم توواجب تری. باحرص نگاهم کرد، آخه یکی نیست بگه توکه کم میاری چرا میای بحث می کنی؟ پوزخندحرص دراری زدم وازکنارش گذشتم وواردآشپزخونه شدم.مشغول خشک کردن ظرفهای شسته شده شدم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
✨﷽✨ 🔴تو گناه را ترک کن، خدا تربیتت می کند ✍رجبعلی خیاط می گوید: «در ایّام جوانی دختری رعنا و زیبا از بستگان، دلباخته مَنْ شد و سرانجام در خانه ای خلوت مرا به دام انداخت، با خود گفتم: «رجبعلی! خدا می تواند تو را خیلی امتحان کند، بیا یک بار تو خدا را امتحان کن! و از این حرام آماده و لذّت بخش به خاطر خدا صرف نظر کن. سپس به خداوند عرضه داشتم: «خدایا! من این گناه را برای تو ترک می کنم، تو هم مرا برای خودت تربیت کن!» آن گاه یوسف گونه پا به فرار می گذارد و نتیجه این ترک گناه، باز شدن دیده برزخی او می شود؛ به گونه ای که آنچه را که دیگران نمی دیدند و نمی شنیدند، می بیند و می شنود و برخی اسرار برای او کشف می شود 📚کیمیای محبت، محمدی ری شهری، دار الحدیث، چاپ سوم، ص۷۹ ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 اطلاعاتی که همکارش در اختیارش گذاشته بود کمک شایانی به پیشبرد ماموریتش میکرد ، پیرمردی با ریش بلند ، مو های جوگندمی که چهره اش را فقیر نشان میداد ، کسی که یکسال در این پست بود و موقعیت حساس هتل و کوچه پشتش را در نظر داشت . بعد از اینکه اطراف هتل را بررسی کرد به محل قرارش با امیر رفت و با خط جدیدیش پیامی به امیر داد : منتظرم . امیر تمام اتاق را گشت اما آنچه که سیدهادی و سرهنگ گفته بودند را پیدا نکرد . اتاقی که با دانشجویان شیمی مشترک بود را ترک کرد . با دیدن مهدا بسمتش رفت ، صندلی را عقب کشید و همان طور که می نشست گفت : سلام ، طول کشید . نگرانتون شدم . ـ مغازه های این دور و بر خیلی تماشایی بود ، تو چیکار کردی ؟ تونستی مقاله هایی که می گفتیو پیدا کنی ؟ امیر متوجه شد مهدا قصد ندارد واضح صحبت کند به اطرافش نگاهی انداخت تا شاید مورد مشکوکی بیابد که مهدا ضربه ی آرامی به کفشش زد و همان طور که منو را بررسی میکرد گفت : وقتی هوا گرمه که آدم چای نمیخوره ، به جز چایی که همیشه سفارش میدی ، چی میخوری سفارش بدم ؟ امیر سعی کرد به خودش مسلط باشد با لحن خونسردی گفت : هر چی برای خودت سفارش دادی برا منم سفارش بده ! ـ اوکی ، مهرداد ؟ ـ جانم ؟ همان طور که سرش را کمی به پشتش متمایل میکرد تا به امیر فرد مورد نظرش را بشناساند گفت : بنظرت پروژه ما میتونه برنده بشه ؟ ـ چرا نتونه ما تمام تلاشمونو کردیم مینا ، لازم نیست اینقدر نگران باشی ! ـ خب این سری رقبای قدری داریم ، خیلی استرس دارم میشه شب بریم بگردیم ؟ ـ حتما ، کجا بریم ؟ ـ بریم حافظیه ـ باشه ، هر چی تو بگی . ـ مرسی با دیدن گروهی از دانشجویان که محمدحسین هم در میانشان بود همان طور که روی کاغذ چیزی مینوشت رو به امیر گفت : مهرداد من برم دانشگاه ، این آدرس بوتیکیه که از لباسای ستش خوشم اومده ، بهت زنگ میزنم بیا همون جا یه ست تابستونه بخریم ... فعلا ـ منتظر تماستم . همان طور که از کنار امیر میگذشت آرام گفت : پشتشو بخونید ، یا علی . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 امیر به مرد سیاه پوشی که میز پشت سرش نشسته بود و مهدا سعی داشت در حضور او محتاط رفتار کند نگاهی انداخت . سرگرم خواندن روزنامه بود و هیچ توجهی به نگاه خیره امیر نکرد این نشان میداد کار کشته است و امیر باید حواسش را جمع کند . کمترین خطا از جانب او میتوانست جان خودش و مهدا را به خطر بیاندازد و شاید جان هم وطنانش را .... بسمت سرویس بهداشتی هتل رفت و پشت کاغذ را نگاه کرد اما هیچ نوشته ای وجود نداشت هر چه کاغذ را چرخاند متوجه نشد در برزخ بسر میبرد که پیامی از طرف مهدا برایش آمد : برای یافتن راه گاهی چشم رد پای رهگذران را نمی بیند اما میتوان رد بجا مانده ی راهروان را لمس کرد .... ! برای چندمین بار از هوشمندی همکلاسیش متعجب شد و طبق پیام با وجود اینکه خنده دار بنظر میرسید انگشتش را روی کاغذ کشید . متوجه اثر نوشته هایی شد که در صفحه های قبل دفترچه نوشته شده و اثرش بجا مانده بود .... کمی دقت کرد و توانست رد نوشته ها را بخواند : " دانشجوی داروسازی به لباس ست علاقه داره ، چشم باید مغازه رو ببینه " این جمله به امیر فهماند که ثمین با بوتیکی که مهدا از آن گفته بود در ارتباط است ، بوتیک یک مکان قرمز بحساب می آید و او باید دوربینی که در اختیار دارد را در پنجره ای که از هتل به بوتیک دید دارد کار بگذارد . خواست کاری که مهدا خواسته بود را انجام دهد که از گوشی در گوشش که خانم مظفری ترتیب داده بود صدای سید هادی را شنید . سید هادی : کارت عالیه امیر جان خدا قوت پسر . حواست به سیاه پوش باشه توی سرویس شماره یکه ، روی نوشته های اصلی کاغذ خط بکش و به کوچکترین قسمت ممکن تقسیم کن بدون اینکه صدای پاره کردن کاغذ رو حتی خودت بشنوی . بعدش ازش خلاص شو و خیلی عادی بیا بیرون اگه حرفی بهت زد هیچ منظوری برداشت نکن و خیلی معمولی جواب بده . برای نصب دوربین عجله نکن وقتش که بشه بهت اطلاع میدم . برو پسر یا علی . امیر کاغذ را از بین برد و بسمت خروجی راه افتاد در حال شستن دستش بود که مرد سیاه پوش از سرویس خارج شد و همان طور که میخواست دستش را بشوید گفت : از این هتل راضی هستی ؟ ـ همین دو ساعت پیش اومدم ـ از پذیرشیه خوشم نیومد ، خیلی گیر میداد ... ـ منم از آدمایی که ادای قانونمندا رو درمیارن خوشم نمیاد ، این کشور ۳۰ ساله رو هواست دیگه حالا اینا شورشو در آوردن ـ اما خیلی از مشکلات مملکتو حل کردن !!! سید هادی : امیر وارد این بحث نشو تا همین جا کافیه امیر ‌: خوش بگذره بهت . روز خوش ـ تو هم همین طور ، روز خوش امیر از سرویس بیرون زد و بسمت اتاق محمدحسین و سجاد رفت . اما به صورت غیر متتظره دید اتاق دیگری به آنها داده شده ، سید هادی شماره اتاق ها را برای امیر فرستاده بود اما اتاقی که مقابلش ایستاده بود را در اختیار دختران دانشگاه تبریز گذاشته بودند . به اتاق خودش رفت و با مهدا تماس گرفت . بعد از ۲۰ ثانیه مهدا تماس را وصل کرد ‌. ـ سلام بفرمایید ـ سلام ، یه مشکل پیش اومده ! &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌏 تقویم همسران🌍 (اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی ، اسلامی) ✴️ سه شنبه 👈13 خرداد 1399 👈10 شوال 1441👈2 ژوئن 2020 🕌مناسبت های دینی و اسلامی. 🌓امروز. ساعت 20:37 دقیقه قمر وارد برج عقرب می گردد. و تا پنجشنبه ساعت 21:47 قمر در برج عقرب است. 👶مناسب زایمان و نوزاد عفیف و صبور گردد.ان شاءالله. 🤕بیمار امروز شفا یابد ان شاالله. ✈️ مسافرت خوب است . 🔭 احکام و اختیارات نجومی. ✳️عقد ازدواج خواستگاری. ✳️فروختن جواهرات. ✳️خوردن نوشیدنی ها. ✳️و اغاز معالجه و درمان نیک است. 🔲این مطالب تنها یک سوم اختیارات سررسید تقویم همسران است مطالب بیشتر را در ان کتاب مطالعه فرمایید. 👩‍❤️‍👨مباشرت و مجامعت. امشب شب چهارشنبه مباشرت و عروسی مکروه است. 💇💇‍♂ اصلاح سر و صورت طبق روایات، (سر و صورت) باعث عزت و احترام است. 💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن. 🔴 یا در این روز موجب درد و الم است. ✂️ناخن گرفتن سه شنبه برای ، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید برهلاکت خود بترسد . 👕👚دوخت و دوز. سه شنبه برای بریدن،و دوختن روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید. ( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد) ✅ وقت در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن) 😴😴تعبیر خواب تعبیر خوابی که شب چهار شنبه دیده شود طبق ایه 11 سوره مبارکه هود علیه السلام است... الا الذین صبروا و عملوا الصالحات اولئک لهم مغفره و اجر کبیر.. و مفهوم ان این است که کاری برای خواب بیننده پیش اید که درنظر مردم سخت و دشوار باشد و چون صبر کند موجب نیک نامی و راحتی ایام عمرش باشد. ان شاءالله. و شما مطلب خود را قیاس کنید. ❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه که موجب رسیدن به آرزوها میگردد . 💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به و و سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸ززندگیتون مهدوی🌸 📚 منابع ما.👇 تقویم همسران تالیف:حبیب الله تقیان انتشارات حسنین علیهما السلام قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24 تلفن: 025 377 47 297 0912 353 2816 0903 252 6300 📛📛📛📛📛📛📛📛📛 📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.بدون لینک بهیچ وجه جایز نیست و حرام است @taghvimehamsaran 🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸 ┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
ﷺ ✋سلام امام زمانم😍 ↻°صـبح یَعـنے… تپـشِ قَلـبِ زمـان،❤️ درهـوسِ دیـدنِ طُ کھ بیایےوزمـین، گلشـنِ اسـرار شـود↻°🌱 سـلام آرزوےِزمیـن و زمـان✋ 💐ظهور عجل الله فرجه صلوات💐 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی 📚 @romankademazhabi ♥️