🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_دهم
یاسین بعد از تماسش رو به مهدا گفت : خانم رضوانی ؟ لطفا بعد از دنبال کردن ثمین بیاین خونه
ما فقط میخوایم تمام افرادی که میتونیم رو پیدا کنیم ،
البته بچه های شیراز خیلی از پروژه های صهیونیستی یا بهاییت منحل کرده
اما هنوز دارن جولان میدن
ـ متوجهم
ـ این امیر خان هم باید بره دنبال میم .ح هر چند سروان احمدی هست اما اگه سجاد کاری بکنه ما تقریبا بیچاره ایم
قطعا سجاد و ثمین اینجا از هم جدا میشن ، سجاد خوراک سرگرد و تیمش که الان این ملاقات رو زیر نظر دارنه ،
ثمین برای شما و طرف ملاقات برای من ...
خب یا علی بگین یکم باغ ارمو بگردیم بعدش از هم جدا بشیم
قبل از اینکه اونا از هم جدا بشن ، خانم رضوانی مسلحید ؟
ـ بله
ـ بسیار خب ، تا اونجایی که مقدوره سعی کنید ازش استفاده نکنید ...
با گوشی که هر دو دارین به تیم متصلید ... راستی یه خبر دارم براتون !
سید هادی خبر داد دختر مروارید دیروز از امارات اومده اینجا و الان در خدمت بچه های اطلاعاته
سرهنگ گفتن طبق نقشه شما عمل کنیم ، باید دختر مروارید بشید ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🦋🍃🦋
با ایستادن
و زل زدن به آب
نمیشودازدریاعبور کرد.
نگذار...🍃🦋
🦋🍃عمرت به اندیشیدن
درباره آرزوهای واهی
سپری شود.
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
✨﷽✨
🥀👌وَلَا تَكُونُوا كَالَّذِينَ نَسُوا اللَّهَ🍃🥀
🥀🍃از آن کسانی مباشید
که خدا را فراموش کرده اند.🍃🥀
📚 #قران سوره حشر آیه ۱۹
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
🌎(تقویم همسران)🌏
(اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی اسلامی)
✴️ شنبه👈17 خرداد 1399
👈14 شوال 1441 👈 6 ژوئن 2020
🕌 مناسبت های اسلامی و دینی.
🔥مرگ عبدالملک بن مروان(86 هجری)
❇️امروز برای امور زیر خوب است.
✅مشارکت و شرکت زدن.
✅تجارت و داد و ستد.
✅و اغاز تعلیم و تعلم خوب است.
👶مناسب زایمان و نوزاد خوشبخت است.ان شاءالله.
🤕بیمار امروز زود شفا یابد ان شاءالله.
🚖 مسافرت بسیار خوب است.
🔭 🌗احکام و اختیارات نجومی.
✳️جابجایی و نقل و انتقال.
✳️ ازدواج خواستگاری عروسی عقد.
✳️و به خانه نو رفتن نیک است.
🔲این اختیارات تنها یک سوم مطالب سررسید همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید.
💑 مباشرت و انعقاد نطفه
امشب مکروه است و ممکن است فرزند حاصل از ان دیوانه متولد شود.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری سبب شادی است.
💉💉 حجامت خون دادن فصد زالو انداختن خون_دادن یا #حجامت در این روز از ماه قمری، موجب خارش است.
😴😴 تعبیر خواب امشب.
خوابی که شب یکشنبه دیده شود تعبیرش از ایه 15 سوره مبارکه حجر است.
لقالوا انما سکرت ابصارنا بل نحن قوم مسحورون ...
و از معنی ان چنین استفاده می شود که شخصی بی حد و حساب با خواب بیننده وارد گفتگوی باطل شود ولی به جایی نرسد و کار وی رو به راه شود.ان شاءالله. و شما مطلب خود را بر ان قیاس کنید .
💅 ناخن گرفتن
شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بیماری در انگشتان دست گردد.
👚👕دوخت و دوز.
شنبه برای بریدن و دوختن،#لباس_نو روز مناسبی نیست آن لباس تا زمانی که بر تن آن شخص باشد موجب مریضی و بیماری اوست.
🙏🏻 وقت #استخاره در روز شنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۰ و بعداز اذان ظهر تا ساعت ۱۶ عصر.
📿ذکر روز شنبه : یارب العالمین ۱۰۰ مرتبه
📿 ذکر بعد از نماز صبح ۱۰۶۰ مرتبه #یاغنی که موجب غنی و بی نیاز شدن میگردد .
💠 ️روز شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_رسول_اکرم_(ص). سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
📚 منبع مطالب:
تقويم همسران
نوشته ی حبيب الله تقيان
انتشارات حسنین قم
تلفن
09032516300
0253 77 47 297
0912353 2816
📛📛📛📛📛📛📛📛
ارسال و انتقال این پست بدون ادرس و لینک گروه شرعا حرام است.
@taghvimehamsaran
🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صدشصت_ششم "امیرعلی"
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_شصت_هفتم
خندیدم وگفتم:
+حالاحرص نخور،باهوش منظورم اینه بروببین چی میگه.
شلوارش وتکوند وگفت:
عباس:خب عین آدم حرف بزن دیگه،من برم ببینم این دفعه کدوم بدبختی روبرامدرنظرگرفته.
بلندزدم زیرخنده، اونم به سمت ساختمون اداری
رفت.
منم پشت سرش رفتم. تا اون مشغول حرف زدن بود و من ازداخل اتاقم کیف لبتاپم و برداشتم و روبه رویآیینه کتم نگاه آخرم وبه اتاق انداختم،به سمت دررفتم،خواستم دروبازکنم که یهو درمحکم بازشد وخوردتوسرم. کیف ازدستم افتاد، دستم وگذاشتم رو سرم وخم شدم و باصدای بلندی گفتم:
+آخ!
باشنیدن صدای خنده ی عباس؛سرم وباحرص
بالا آوردم وباعصبانیت گفتم:
+ای بابا عباس،خب یه در بزن دیگه.
باپررویی تمام گفت:
عباس:آخی،گوگولی سرت دردگرفت؟بزار عمویی بوس کنم خوب بشی.
صاف ایستادم ومحکم ضربه ای به پاش زدم
وگفتم:
+یه وقت ازرونریا.
طلبکارانه گفت:
عباس:الان شلوارم و کثیف کردی کی میخواد
تمیزکنه؟ستاره هم که عمراًاگه لباسمو بدم بشوره.
خندیدم وگفتم:
+این دیگه مشکل خودته.
خم شدم وکیفم و برداشتم،بی توجه به غرغراش گفتم:
+خداحافظ.
سریع دستم وگرفت وگفت:
عباس:چی چیوخداحافظ؟
پوف کلافه ای کشیدم وگفتم:
+دیگه چیه؟
عباس:هیچی ولش کن بعداًمیگم.
+باشه خدانگهدار.
عباس:یاعلی.
ازاداره زدم بیرون وبه سمت ماشینم رفتم و
سوارشدم. تازه ماشین وروشن کرده بودم که همون لحظه گوشیم زنگ خورد.
باتعجب به شماره نگاه کردم،برای دهمین بارتواین چندروزدلم لرزید.یاخدایی گفتم،چشمام وبستم ونفس عمیقی کشیدم بسم اللهی زیر لبم زمزمه کردم وقبل ازاینکه قطع کنه جواب دادم:
+سلام.
صدای نگرانش باعث شدتموم بدنم ازنگرانی بلرزه.
هالین:سلام،شما کجایی؟
+من ادارم،دارم میرم خونه،چیزی شده؟
چیزی نگفت وسکوت کرد،هرلحظه نگرانیم
بیشترمی شد،گفتم:
+هالین خانم چی شده؟
بابغض گفت:
هالین:مهتاب...،مهتاب حالش بدشده آوردمش بیمارستان.
با عجله گفتم:
+چییی؟کدوم بیمارستان؟
هالین:بیمارستان...
+باشه الان راه میوفتم..
سریع گوشی وقطع کردم وبه سمت بیمارستان
روندم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_شصت_هشتم
"هالین"
(یکساعت قبل)
دنیا:ترن چطوره؟
مهتاب:عالیه.
سریع گفتم:
+مهتاب برات خطرناک نیست؟
باتعجب گفت:
مهتاب:چرا خطرناک باشه؟
پوف کلافه ای کشیدم وگفتم:
+بچه هاحداقل بیاید بریم یه چیزبخریم بخوریم، ازبس که بازیاروسوارشدیم همه انرژیم رفته دنیادستش وبه کمرش زدوگفت:
دنیا:وا،همین یک ساعت پیش بستنی
خوردی،بازگشنته؟
ضربه ای به پیشونیش زدم وگفتم:
+توعین گشنه های امازون یورش بردی به بستنی وکل بستنیایه مغازه روتست کردی بعدبه من میگی؟ من ومهتاب فقط یه ظرف خوردیم.
مهتاب خندیدوگفت:
مهتاب:بسه بیاید بریم پشمک بخریم من هوس کردم.
دنیاچشماش وریزکردوباموزی گری گفت:
دنیا:مگه حامله ای که هوس کردی؟
مهتاب پوکرفیس گفت:
مهتاب:مگه فقط حامله هاهوس می کنن؟
دنیالبش وکج کردو گفت:
دنیا:راست میگیا.
بعدروکردبه من وبا تشرمصنوعی گفت:
دنیا:بازبگومهتاب عقل نداره.
باتعجب وصدایی که ته مایه خنده داشت گفتم:
+وا،من کی گفتم؟
مهتاب:تاشماهابه این بحث الکی تون ادامه بدید من میرم پشمک بخرم.
دنیا:باشه من کاکائوش ومیخوام.
مهتاب روکردبه من وگفت:
مهتاب:توچی؟
کمی فکرکردم وگفتم:
+منم کاکائو.
مهتاب بالبخندسری تکون دادوگفت:
مهتاب:باش،شمابرید یک جابشینیدمن زودمیام.
+باشه.
همینکه مهتاب ازمون دورشد،دنیامتفکرگفت:
دنیا:دخترمهربونیه.
باخنده گفتم:
+چون داره پشمک میخره؟
پس گردنی ای بهم زدوگفت:
دنیا:نه خانم محترمم،کلی گفتم.
لبخندی زدم وهمچنان که روی نیمکت مینشستیم
گفتم:
+آره واقعادخترخوب ومهربونیه،خیلی هوام وداره ، شب عروسی که سوارماشینش شدم و دیدمش فکرنمی کردم باهاش صمیمی بشم ویک روزبخوام برای سلامتیش گریه کنم.
دنیاضربه ای به پهلوم زدوبااخم مصنوعی گفت:
دنیا:ازمن که بیشتر دوستش نداری؟
خندیدم وگفتم:
+چه حرفیه اخه،دیونه جونم،هرکسی جای خودش.
لبخند رضایتی زد وگفت:
دنیا:میدونم.
راستی جریان چادرت چیه؟شرط مهتابه برای بیرون اومدن؟
لبخندی زدم وگفتم: نه بابابنده خداچرا باید مجبورم کنه؟اونم بعدچندماه!
خب جریانی نداره،خودم یه کم سوال داشتم با راهنمایی ش مطالعه کردم ودوست دارم تجربش کنم چه حسی داره،حالا یه عمر اون مدلی بیرون اومدم اینم ببینم.
دنیا سرشو تکون دادو پرسید: میخوای براهمیشه بپوشی؟
کمی فکر کردم و گفتم:
+تا الان که حس خیلی خوبی داشتم، دوس دارم بازم بپوشم.انگار چادرم گمشده ی من بوده خیلی وقته میشناسمش
دنیا توسکوت شونه ای بالا انداخت و گفت:
اتفاقا شایان هم میگفت توداری عوض میشی من گفتم نه توهمون هالینی.
خندیدم وچیزی نگفتم،به مهتاب که باسه تاپشمک تو دستش سردرگم ایستاده بودم و دنبالمون می گشت نگاه کردم. سریع دستم وآوردم بالاوبهش علامت دادم،بادیدنمون راهشوکج کردبه سمتمون اومدو پشمکاروداد دستمون.
دنیا:آفرین دخترم چقدرخوبه وظایفت ومیدونی!
مهتاب لبش وکج کردوگفت:
مهتاب:جای تشکرته؟
+ولش کن این ادب نداره،ممنون.
دنیا:گمشوبابا،اصلا همه بی ادبن توخوبی!
خندیدم وگفتم:
+کاملاصحیح.
همچنان مشغول بحث بودیم که صدایی مارواز جا پروند.
_یه کمکی به من کنید!
برگشتیم وبه زنی که لباسای داغونی پوشیده بودودستش وبه سمتمون درازکرده بودنگاه کردیم.
دنیاسریع گفت:
دنیا:شرمنده.
وروش وبرگردوند، منم چیزی نگفتم. اولا که نمیدونم واقعا فقیره یانه بعدم دیگه پول نقد همراهم نداشتم که بخوام بدم.
زن دوباره گفت:
_بچم مریضه توروخدا یه کمکی بکنید.
مهتاب لبخندی زدو دست کردتوکیفش و پولی درآورد،پول وگذاشت کف دست زن،زن بعدازکلی تشکر ودعابرا سلامتی مهتاب رفت.
روبهش گفتم:
+مگه مریضی بهش پول میدی؟بابااینامعلومنیست چقدر راست میگن..
مهتاب لبخندمهربونی زدوگفت:
مهتاب:امام علی(ع) می فرمایندآن گونه كه ياري ميكني،یاری می شوی.
دهنم بسته شد، چی میتونستم بگم؟درسته چیز زیادی از امامانمیدونستم ولی به لطف راهنمایی های مهتاب و کتابایی که بهم دادبخونم تاالان به این جارسیدم که قبولشون داشتم وقتی امام علی اینجوری میگه دیگه فکرنکنم جای بحث بمونه...
دنیامتفکرگفت:
دنیا:میگم مهتاب چجوری این چیزارو حفظ میکنی؟
مهتاب شونه ای بالاانداخت وگفت:
مهتاب:کتاب و استادم و... باخنده ادامه داد؛گاهی هم علامه گوگل.
دنیا:اوه حوصله داریامهتاب خندیدوگفت:
مهتاب:نیازنیست حتماکتاب خوندکه،حداقل آدم گاهی اینترنت سرچ کنه دوتاروایت ومطلب خوب ببینه خوبه
دنیاسری تکون داد وچیزی نگفت. به چوب خالی از پشمکم نگاه کردم وگفتم:
+خوردید؟
مهتاب:آره
دنیاپشمک تودهنشوقورت دادوگفت:
دنیا:بلهههه،بریم ترن.
نگران بودم،نگران مهتاب!
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_شصت_نهم
به سمت ترن رفتیم.به مهتاب نگاه کردم و گفتم: میگم چادرامون گیر نکنه لای چرخ و رنجیرا؟
مهتاب با دستش گوشه ی چادرشو گرفت وهمینطور که جمعش میکرد گفت: اینجوری جمعش میکنیم خیالمون راحت باشه.
باشه ای گفتم و دوباره ازمهتاب پرسیدم:
+میگم،مطمئنی میخوای سوارشی؟
اخم ریزی کردوگفت:
مهتاب:نگران چی هستی؟
باناراحتی گفتم:
+خب خودت که از وضعت بهترخبرداری، هیجان زیادبرات خوب نیست.
دستش وروشونم گذاشت وگفت:
مهتاب:نگران نباش عزیزم،من حالم نسبت به دیروزخیلی بهتره.
لبخندی زدم وگفتم:
+خداروشکر.
به سمت ترن رفتیم وسوارشدیم،مهتاب ودنیا کنار هم نشستن، من تنهانشسته بودموصندلیه کنارم خالی بود.
به مسئول ترن نگاه کردم داشت بایک پیرزن بحث می کرد، پیرزن به شدت مظلوم بود،ازبحث کردن شون فهمیدم دوست داره سواربشه ولی مسئول اجازه نمیده. چنددقیقه ای علاف بودیم تااینکه بالاخره پیرزن موفق شدوبا کمال تعجب،مستقیم اومدسمت من،باصدای لرزون ومهربونش گفت:
_من بشینم اینجا دخترم؟
مهتاب ودنیابرگشتن عقب وباتعجب نگاهمون
کردن. لبخندبزرگی زدم و گفتم:
+بله حتما.
خیلی دوست داشتم ببینم عکس العملش وقتی ترن حرکت کنه چیه؟
بقول مهتاب کودک درونش چطوری فعال میشه. لبخندخوشحالی زدوکنارم نشست. ترن شروع به حرکت کرد،اولش خیلی آروم حرکت می کرداما کم کم سرعتش رفت بالا،به پیرزن که باذوق می خندید نگاه کردم،بادیدن خندش خندم گرفت، چقدربانمک بود. سرعت ترن خیلی رفته بودبالا، دیگه همه جیغ می کشیدیم، انقدرترسیده بودم که گوشه ی مانتوی پیرزن ومحکم گرفتم ،صدای فریادخوشحال پیرزن من وهم سرذوق میاورد.
برای لحظه ای ترن ایستاد،منم سرم وآوردم بالا ونگاه کردم،یاخدا،الان قراربودترن یک سر پایینیه خیلی بزرگ که صاف بود وبره پایین،بانگرانی به مهتاب که رنگش زردشده بود نگاه کردم، همینکه خواستم چیزی بگم ترن حرکت کرد،بلندترین جیغ ممکن وزدم،خودمو به دست پیرزن چسبوندم
یهو صدای شادپیرزنه نسبتا تپل و مهربون قطع شد،وبلند فریادکشید:
_یاابوالفضل!چی شدی دخترجون؟
انقدرصداش نگران بودکه باعث شد باترس سرم وبالا بیارم. بادیدن مهتاب که خودش واز ترن آویزون کرده بودو خون ازدهنش بیرون می ریخت با نگرانی تمام،بلندجیغ کشیدم...
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_یازدهم
ثمین بعد از باغ سوار تاکسی شد و راه افتاد مهدا دویست و ششی که یاسین کلیدش را در اختیارش گذاشته بود ، پیدا کرد و دنبال ثمین راه افتاد .
ثمین جلوی یک پاساژ ایستاد . به مانتو فروشی رفت و با لباس معقولی همراه با چادر از مغازه خارج شد ، به فروشگاهی رفت و با چند پلاستیک مواد غذایی با تاکسی دیگری بسمت مقصدی نا معلوم راه افتاد .
به محله ی قدیمی شیراز رسید جایی که معمولا افراد فقیر نشین و با درآمدی متوسط زندگی می کردند .
سر کوچه ای پیاده شد و با دیدن دختر نوجوان دست فروش که لباس های کهنه بر تن داشت ، پلاستیک لباس های قدیمیش را با مهربانی به او داد .
مهدا این صحنه را که دید به افراد پشت خط گفت :
سرگرد ؟
ـ دیدم ، کاری به اون دختر نداشته باش ، شما عقربو دنبال کن
ـ باشه
ـ موفق باشید
ـ متشکرم
مهدا طبق نظر سرگرد ثمین را دنبال کرد ، بسمت خانه ای فرسوده و کلنگی رفت و در زد .
زنی میان سال در را باز کرد و بعد از مکالمه چند دقیقه ای پلاستیک خرید ها را از ثمین گرفت و او را به داخل دعوت کرد .
مهدا رو به سرگرد گفت :
سرگرد ؟ برم از پشت بام حیاطو ببینم ؟
ـ اگر حس میکنید خطر داره نه
ـ مشکلی نیست
مهدا از پایه برق استفاده کرد ، خیز برداشت و روی دیوار نشست و به حیاط نگاه کرد .
حیاطی حدودا ۳۰ متری با حوض متوسط و کثیف ، تختی چوبی و شکسته و ....
ثمین روی تخت نشسته بود ، حیاط و خانه را میکاوید که دختر جوانی با چای به حیاط آمد و بعد از گفت و گوی کوتاه بسته ای از ثمین گرفت .
ثمین توضیحاتی به دختر داد و بعد از خداحافظی از اهالی خانه بسمت در رفت که مهدا قبل از خروج ثمین از دیوار پایین پرید .
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕#محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_صد_دوازدهم
مهدا : سرگرد ، ادامه بدم یا برم سراغ خونه ؟
ـ ثمین احتمالا برمیگرده هتل شب شده دیگه ، شما برو سراغ پرس و جو از اهل محل .
مهدا نگاهی به ساعتش کرد ، اصلا متوجه گذر زمان نشده بود ، نوای روح بخش اذان در محل پیچید و آرامش را به وجودش تزریق کرد
ـ بله ، قبل از هتل میام خونه
ـ منتظریم ، مراقب خودتون باشید
ـ مراقبم قربان نگران نباشید .
اذان همچنان از گل دسته ها پخش می شد مهدا فکری به ذهنش رسید بسمت ماشینش رفت و چادری را که برای مواقع ضرور در ماشین قرار داده بودند برداشت و بسمت مسجد راهی شد .
پسر بچه از خانه ای که ثمین سر زده بود خارج شد و همان طور که می دوید با مهدا برخورد کرد و زمین خورد .
مهدا به پسر کمک کرد و او را از زمین بلند کرد .
خاک لباسش را گرفت و گفت : پسر خوب با این عجله کجا میرفتی ؟
ـ میخوام برم مسجد
ـ چقدر عالی اسمت چیه عزیزم ؟
ـ سجاد محسنی
با شنیدن اسم سجاد قلبش فشرده شد و گفت :
چه اسم قشنگی ، آقا سجاد گل شما خواهر و برادر هم داری ؟
ـ آره یه خواهر بزرگ دارم ، اسمش سایه است
ـ خوش بحالت ، منم میخوام برم مسجد میای با هم بریم ؟
ـ بله
مهدا دست پسر ۷، ۸ ساله را گرفت و به مسجد رفتند . رو به پسر گفت : بابات چیکارست آقا سجاد ؟
ـ بابام مرده
ـ اخی خدا رحمتش کنه
به مسجد که رسیدند پسر رو به مهدا گفت :
من باید برم مردونه
ـ آفرین پسر خوب ، خداحافظ
ـ خدافظ
مهدا آهی کشید و با مهری در ردیف دوم کنار پیرزنی که در حال تسبیح بود نشست و بعد از سلام گفت :
حاج خانم شما خانواده ی محسنی رو می شناسید ؟
ـ زن آقا ولی خدابیامرز ؟
مهدا با اینکه نمی دانست ولی چه کسی ست اما از انجایی که پسرک گفته بود پدرش فوت شده ، سری به نشانه تایید تکان داد که پیر زن ادامه داد ؛
اره مادر می شناسمشون ، آقا ولی بنا بود چند سال پیش از ساختمون افتاد و به رحمت خدا رفت ، حالا چرا می پرسی دخترم ؟
ـ امر خیر یه نفر معرفیشون کرده بود ، میخ...
ـ خانواده خوبی هستن ، سایه هم دختر خوبیه از وقتی رفته سرکار یکم ظاهرش عوض شده
ـ خب شاید بخاطر کارش بوده ؟
ـ چمیدونم مادر منشی یه آرایشگاهه
ـ بله ، همون آرایشگاهی که طبقه بالاش مزون هست و مغازه لباس های ست ؟
ـ آره مادر همونجاست منم چند بار رفتم آرایشگاهه
ـ صحیح
ـ مادرش بنده خدا سفارش میگیره لباس میدوزه ، خیلی زندگیشون بهتر شده از وقتی سایه میره سرکار
مکبر شروع نماز را اعلام کرد ، بعد از نماز و صحبت با پیرزن به یاس زنگ زد و بسمت خانه راه افتاد ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🥀🌹🥀🌹🥀🌹🥀
🌹🥀🌹🥀
🥀🌹🥀
🌹
♥️امام حسین(علیه السلام):
🌹🍃خدايا! من در حال بى نيازى نيازمندم ؛
پس چگونه در حال فقر نيازمند [تو] نباشم؟🥀
📚بحار الأنوار ، ج ۹۸، ص ۲۲۵
🕌شبتون حسینی🌃
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
🌏(تقویم همسران)🌍
⬅️اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانال های تقویم نجومی ، اسلامی.
✴️ یکشنبه 👈18 خرداد 1399
👈 15 شوال المکرم 1441👈7 ژوئن 2020
🏛 مناسبت های اسلامی و دینی.
🏴جنگ احد و شهادت حضرت حمزه سیدالشهداء علیه السلام (3 هجری)
⏺غزوه بنی قینقاع(2 هجری)
🏴وفات شاه عبدالعظیم حسنی(252 هجری)
🟡 معجزه رد الشمس در مسجد فضیخ(7یا8).
🌙🌟 احکام اسلامی و دینی.
❇️برای امور زیر خوب است.
✅دیدار با رؤسا قضات و علماء و درخواست از انها.
✅اغاز نویسندگی و نگارش کتاب مقاله و پایان نامه.
✅و ازدواج عقد خواستگاری .خوب است.
👼مناسب زایمان نیست.
✈️ مسافرت بسیار خوب است.
@taghvimehmsaran
🔭احکام نجوم.
امروز برای امور زیر خوب است.
✳️وام دادن و گرفتن.
✳️درو غلات زراعت و کشاورزی.
✳️و شروع معالجات نیک است.
🔲این مطالب تنها یک سوم اختیارات سررسید همسران است بقیه امور را در تقویم مطالعه بفرمایید.
💑مباشرت و مجامعت.
مباشرت امشب (شب دوشنبه) مباشرت خوب و فرزند حاصل از ان به قسمت و روزی خود راضی خواهد بود و حافظ قران شود.
مباشرت امروز( روز یکشنبه) خوب نیست و مکروه است
⚫️ طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) در این روز از ماه قمری،باعث. سرور و شادی است.
💉🌡حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن
#خون_دادن یا #حجامت#فصد#زالو انداختن در این روز، از ماه قمری موجب قولنج است.
😴😴تعبیر خواب
خوابی که شب دوشنبه دیده شود طبق ایه 16 سوره مبارکه نحل است..
وعلامات و بالنجم هم یهتدون...
و چنین استفاده میشود که برای خواب بیننده حالتی غیر حالتی که داشت پیش اید و از جانب شخص خوب و بزرگی به عظمت و بزرگی برسد ان شاءالله. و به این صورت مطلب خود رو قیاس کنید......
تقویم همسران صفحه 116
💅 ناخن گرفتن
یکشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مبارک و مناسبی نیست و طبق روایات ممکن است موجب بی برکتی در زندگی گردد.
👕👚 دوخت و دوز
یکشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست . طبق روایات موجب غم واندوه و حزن شده و برای شخص، مبارک نخواهد بود.
✴️️ وقت #استخاره در روز یکشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا مغرب.
❇️️ ذکر روز یکشنبه : یا ذالجلال والاکرام ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۴۸۹ مرتبه #یافتاح که موجب فتح و نصرت یافتن میگردد .
@taghvimehmsaran
💠 ️روز یکشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_علی_علیه_السلام و #فاطمه_زهرا_سلام_الله_علیها . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸ب بامیدپرورش نسلی مهدوی انشاءالله🌸
📚 منابع مطالب
کتاب تقویم همسران
نوشته حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهما السلام
قم
پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن
09032516300
025 37 747 297
09123532816
📛📛📛📛📛📛📛📛📛📛📛
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید مطلب بدون لینک شرعا حرام و ممنوع میباشد
@taghvimehamsaran
🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_شصت_نهم به سمت تر
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_هفتادم
به کمک دنیا،مهتاب و ازبین مردمی که با نگرانی نگاه می کردن وپچ پچ می کردن بیرون آوردیم.
صدای آرومش وشنیدم:
مهتاب:من خوبم..فقط بریم..بشینیم!
دنیاروکردبه من وبا تشرگفت:
دنیا:بس کن دیگه هالین،حالش خوبه گریه نکن.
باگریه گفتم:
+خودت چراگریه می کنی؟
چیزی نگفت وبه گریه ادامه داد، مهتاب ورو نیمکت نشوندیم،خنده ی آرومی کردوگفت:
مهتاب:این...کارا..چیه؟..گفتم که خوبم.
دنیابی توجه به حرف مهتاب با گریه گفت:
دنیا:من میرم یه بطری آب بگیرم تاصورت ودهنش وبشوره،توهم زنگ بزن به اورژانس.
سرم وتکون دادم اونم سریع رفت. گوشیم وازجیبم درآوردم،داشتم شماره می گرفتم
که یهودیدم مهتاب شل شدوازنیمکت افتاد رو زمین.بلندترین جیغ ممکن وکشیدم ودنیارو
صدا زدم:
+دنیااااااا!
وباگریه زمزمه کردم : یا فاطمه زهرا خودت رحم کن
دنیاکه نصف راه و رفته بودباشنیدن صدای جیغم برگشت، بادیدن وضعیت ضربه ای توصورتش
زدوباگریه به سمتمون دوید. همچنان که هق میزدم کنارمهتاب نشستم، چندنفردورمون جمع
شده بودن،دنیابلند جیغ کشید:
دنیا:یکی زنگ بزنه اورژانس.
دستم وروصورت خونیه مهتاب گذاشتم
وگفتم:
+مگه نگفتی خوبی؟ بلندشو.
ده دقیقه ای توهمون وضع بودیم تااینکه
اورژانس اومد.
***
باگریه راهروی بیمارستان ومترمی کردم که دنیا
بابغض گفت:
دنیا:چقدرراه میری؟
زنگ بزن به داداشش بهش بگو.
پوف کلافه ای کشیدم وگفتم:
+نمیشه توبگی؟ چیزه..
زیرلب ادامه دادم اخه تو که نمیدونی خواهرشو به دستم امانت سپرده خجالت میکشم . هم اینکه جدیداحس بدی مثل دلهره میاد سراغم ..
خودش وزدبه نشنیدن وگفت:
دنیا:من میرم پیش دکترببینم چی میگه. باحرص نگاهش کردم که به کِتفشم حساب نکرد،ازجاش بلند شدوبه سمت دکتر رفت.
باید زنگمیزدم راهی نداشتم به مهین جون کهنمیتونستم تواین وضعیت زنگ بزنم.چادرمو جم کروم و نشستمروی نیمکت راهرو، اشکاموپاک کردم وشماره ی امیرعلی رو گرفتم،چند تابوق خورد ومنم همزمان نفس عمیق میکشیدم. بالاخره جواب داد نتونستم نگرانیمو پنهان کنم وشروع کردم به حرف زدن. گفت خودش و میرسونه. باناراحتی روصندلی نشستم وسرم وتو دستام گرفتم.باصدای دنیاسرم وآوردم بالا،بادیدن
لبخندرولبش امیدواری همه وجودم وگرفت:
+چی شد؟دکتر چی گفت؟
نفس آسوده ای کشید وگفت:
دنیا:دکترگفت جای نگرانی نیست،گفت هیجان اصلابراش خوب نیست ونباید ترن سوارمی شد، یجورایی دل ورودش ریخت به هم دیگه. لبخندی زدم وگفتم:
+یعنی امشب میشه ببریمش؟
شونه ای بالاانداخت وگفت:
دنیا:نمیدونم،نپرسیدم.
ازجام بلندشدم،دنیا سریع گفت:
دنیا:کجا؟
+برم،برم پیش دکتر بپرسم کی ترخیص
میشه.
دستم ومحکم کشید که پرت شدم روصندلی.
دنیا:بگیربشین؛امیر علی که اومدخودش
میره میپرسه.
دوباره ازجام بلندشدم که باتشرگفت:
دنیا:ای بابا،دیگه کجا؟
+برم ببینم مهتاب چطوره.
ازجاش بلندشدوگفت:
دنیا:باهم بریم.
سرم وتکون دادم و باهم وارداتاق مهتاب
شدیم. چشمای بازش وکه دیدم لبخندبزرگی
زدم وسریع به سمتش رفتم وگفتم:
+مهتاب جونم !خوبی؟
لبخندمحوی زدوگفت:
مهتاب:خوبم.
کنارش ایستادیم، دنیاگفت:
دنیا:وای دخترتوکه ماروکشتی ازنگرانی.
باشرمندگی گفت:
مهتاب:متاسفم.
دنیاسرش وتکون دادوگفت:
دنیا:مهم اینه که الان خوبی.
باناراحتی به سرم دستش نگاه کردو
گفت:
مهتاب:ببخشید،شبتون وخراب کردم.
خندیدم وبینیم وبالا کشیدم:
+خیلیم خوب بود شبمون هیجان انگیز شد.
دنیاهم خندیدوگفت:
دنیا:راست میگه، قشنگ مثل فیلما شده بود، مخصوصا وقتی بیهوش شدی.
سریع گفتم:
+راست میگه،مخصوصا وقتی که مردم دورمون
جمع شدن.
مهتاب مات و مبهوت نگاهمون می کرد، خواست چیزی بگه که یهودرباعجله بازشد...
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_هفتاد_یکم
هردو تامون ازجا پریدیم،امیرعلی بود.یک لحظه بهش نگاه کردم،بارنگ پریده زل زده بودبه مهتاب اصلاانگارمتوجه حضورمانشد.
به سمت مهتاب اومد و خودشو خم کرد روی سر مهتاب،پیشانیشو بوسید،مهتاب زدزیرخنده گفت:
مهتاب:امیرعلی؟ من زنده ام ها. دقت کن داداش من سِرُم تودستمه؟
امیردستاشو دوره صورت مهتاب گذاشت وگفت:
امیر:خوبی؟
مهتاب باچشمای مهربونش نگاه کرد و گفت:
مهتاب:خوبم!
فکرنمی کردم امیرانقدربه خواهرش وابسته باشه.
برای لحظه ای فقط برای لحظه ای به مهتاب حسودیم شد.
باکلافگی چشمام و محکم روهم فشار دادم،زیرلب برای صدمین بارگفتم:
+چته هالین؟طبیعی باش!
باصدای مهتاب چشمام وبازکردم:
مهتاب:بچه هاالکی نگرانت کردن،دکتر گفت چیزی نیست، بخاطرهیجانه.
امیرعلی لبخندی زدوگفت:
امیر:خداروشکرکه چیزی نیست.
بعدروکردبه من ،انگار تازه متوجه چادر روی سرم شدو بلافاصله نگاهشو برگردوند، من بازم قفل شده بودم به زمین،بالحن صدای محترمانه ای گفت:
امیر:میشه بگید چرااینجوری شد؟
باسقلمه ای که دنیا به پهلوم زدبه خودم اومدم به مهتاب که باتعجب نگاهم می کردنگاه کردم وبعد به امیر، سرش وانداخته بودپایین بود.خاک تو سرم گند زدم،الان تابلو میشم.
آب دهنم وقورت دادم وباصدای آرومی گفتم:
+رفته بودیم شهربازی، ترن هوایی سوارشدیم
مهتابم حالش بدشد.
طوری سرش وآوردبالاکه حس کردم گردنش
شکست.
باصدای نسبتابلندی روبه مهتاب گفت:
امیر:تررررن؟ تررن سوارشدین؟
باصدای آرومی گفتم:
+اوهوم.
مهتاب سریع گفت:
مهتاب:تقصیرمن بود،من خیلی اصرارکردم،مهتاب ودنیاگفتن که سوارنشم ولی...
ادامه ندادولبش وبه دندون گرفت وسرشوانداخت پایین.
امیرعلی پوف کلافه ای کشیدوگفت: خواهرمن چه کاریه آخه؟؟..
روبهش کردم وگفتم:
+به مهین جون گفتین؟
سرش وبه چپ و راست تکون دادو گفت:
امیر:نه وقت نشد.
مهتاب سریع گفت:
مهتاب:میشه نگی؟ نمیخوام الکی نگران بشه،من که خوبم.
امیرسرش وتکون داد وچیزی نگفت.
درباز شدوپرستاروارد شد،همه به سمتش
برگشتیم.
دکتر:خب دخترخوب ،حالت خوبه؟
مهتاب لبخندی زدو گفت:
مهتاب:بله خداروشکر.
پرستاربه سرم نگاه کردوگفت:
پرستار:سرمتم که تموم شده.
امیرعلی سریع گفت:
امیر:میشه ببریمش؟
پرستار:بله،مشکلی نداره ان شاالله بیشتر رعایت کنید.
بعدروکردبه مهتاب با لحن دلسوزانه ای گفت: پرستار: میدونی که هیجان برات خوب نیست. پس به فکر سلامتی خودت باش
مهتاب سرتکون دادوچشمی گفت.
پرستارسرم وازدست مهتاب درآوردو بعد از تشکر امیرعلی از اتاق رفت.
پرستارکه ازاتاق رفت بیرون،دنیاگفت:
دنیا:خب دیگه من برم.
مهتاب:کجا؟ساعت هشت شبه.
دنیا:بایدبرم خونه عزیزم.
امیر:بمونیدهمه با هم بریم؛شماروهم می رسونیم.
دنیاباشه ای گفت و سرش وکردتوگوشیش.
امیر:مهتاب جان اگه خوبی ،حاضرشو من برمحسابداری و شماهم راه بیوفتین کم کم،بریم.
سویچ رو سمت من گرفت و گفت:
امیر:تا هالین خانم شما سوارشید منم بیام.
چادرمو مرتب کردم، بله ای گفتم وسویچ رو گرفتم.
مهتاب:آره بریم.
به مهتاب کمک کردیم بلندشه.و چادرشو بپوشه..
آروم آروم ازساختمون بیمارستان زدیم بیرون وبه سمت ماشین امیررفتیم.
با سرعت کمی که بخاطر همراهی مهتاب داشتیم. تاسوارشدیم .امیرعلی هم رسید و با بسم اللهی ماشین وراه انداخت. و همون موقع گفت: اخرین سواری بااین مرکب روهم داشته باشیم که فردا باید تحویلش بدم.
مهتاب پرسید:
چرا؟
امیر:خب امانته دیگه بایدبرگردونم.
ماهم سکوت کردیم. بعداز رسوندن دنیاماهم به خونه برگشتیم..
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_هفتاد_دوم
همینکه واردشدیم مهین جون ویلچرش وبه سمتمون آوردو بانگرانی گفت:
مهین:وای کجایید شماها؟مردم ازنگرانی.
امیرعلی درحالیکه خودشو بیخیال نشون می داد گفت :سلام مامان.از این دخترای دردونه ت بپرس میرن گشت و گذار..
بعد به سمت مبل رفت وباخستگی نشست.
مهین:علیک سلام.
+سلام مهین جون.
مهتاب کفشاش ودرآوردوواردشد.
مهین جون بادیدنش ضربه ای به صورتش زد وگفت:
مهین:خاک برسرم، چت شده؟چرارنگت پریده؟
مهتاب سریع گفت:
مهتاب:سلام. مادرمن انقدر گشتیم و خوراکیهای قاطی پاتی خوردیم حالم بد شده. الانم از خستگی نا ندارم.
مهین جون روکرد به امیروگفت:
مهین:بلندشوعلی،بلندشوببریمش دکتر.
مهتاب:مامان جان گفتم که چیزیم نیست
مهین:مطمئنی؟
مهتاب:بله.
مهین جون روکرد به من وگفت:
مهین:عزیزم دیرکردین، ماکارونی درست کردم.
برین لباس عوض کنین بیاین شام. درضمن چادرتم خیلی بهت میاد مادر..
لبخندی زدم وباخوشحالی گفتم:
+وای مرسی مهین جون.چشاتون قشنگمیبینه. برا من نیست.از مهتاب قرض گرفتم.باید برم یه دونه بخرم.
+چی میگی هالین؟ چادربرا خودته دیگه.
_ممنونم مهتاب جونم.
مهین جون لبخندی به ما زدوبه سمت امیرعلی رفت.
مهتاب روکردبه من وگفت:
مهتاب:بریم لباس عوض کنیم.
سرم وتکون دادم و باهم ازپله هارفتیم بالا.
مهتاب:هالین یه چیزبگم؟
سریع گفتم:
+بگو.
مهتاب:بریم اتاق بعد بگم بهتره اینجوری.
باتعجب گفتم:
+مگه چی میخوای بگی؟
لبخندمحوی زدوگفت: مهتاب:بریم تواتاق
میگم بهت.راستی یادم بنداز داروهامو بخورم یه کم میزون بشم
باشه ای گفتم و باهم وارداتاقش شدیم.مهتاب روتخت نشست. باکنجکاوی صندلی میز تحریرش وبرداشتم وجلوش گذاشتم ونشستم.گفتم:
+بگو دیگه تعریف کن.
خنده ی آرومی کردوگفت:
مهتاب:آروم باباچیزخاصی نیست.
بی توجه به حرفش با عجله گفتم:
+ای بابا ..حالا تعریف کن چی شده.
به هول بودنم خندید وگفت...
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay