eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 طولی نکشید که رفت و آمد به عمارت زیاد شد اول از همه زهرا و محمدکیان رسیدند و بعد عمه ها رسیدند البته به جز عمه فروغ، که چشم دیدن مرا نداشت. هرکسی گوشه ای از کار را گرفته بود و مشغول بود. به دستور خاله من نشسته میتوانستم نظاره گر باشم. وقت هم زدن آش نذری که شد ب خواستم و به سنت دخترها رفتم . هرکسی یکبار آش را هم میزد و دعایی میکرد. _اجازه هست منم دعا کنم؟ زهرا ملاقه را به دستم گرفت _بفرما خواهرشوهر جان شما امر کن! با لبخند ملاقه را گرفتم _ممنونم زنداداش جونم در دل برای سلامتی عزیزانم مخصوصا حمید و به سلامت به دنیا آمدن پسرم دعا کردم. زیر لب صلوات میفرستادم و دیگ را هم میزدم. زهرا باخنده گفت _حاج خانوم واسه ما هم دعا کن _خدایا داداشم رو برای این خانوم حفظ کن .خدایا یه هشت قلوهم نصیبش کن . همه زدند زیر خنده. زهرا با عجله مقاله را از دستم گرفت _خدایا دومی رو الان کنسل کن ممنونم. نگاه طلبکارش را به من داد _واقعا که راست میگم خواهرشوهر فامیل نمیشه! صدای افتراض عمه مهدخت بلند شد _منم خواهرشوهر مامانتما زهرا نمایشی به گونه اش زد _وای خاک بر سرم ،نه بابا شما که تاج سری . دوباره صدای خنده به هوا رفت. با خنده به سمت نیمکت رفتم و نشستم. آش با ذکر و صلوات درون ظرف ها ریخته شد و با کمک کمیل و نجلا بین همسایه ها پخش شد. به درخواست خاله پدرو مادرم برای نهار به عمارت آمدند. فرصت خوبی بود تا قضیه سفرم را بگویم. بعد از صرف نهار مهمان ها یکی یکی خداحافظی کردند و رفتند. فقط خانواده من باقی مانده بودند. پدر مشغول حرف زدن با حاج بابا بود، روهام و کمیل ، کنار هم نشسته بودند. خاله ثریا و مامان هم آهسته پچ پچ میکردند و میخندیدند. با سرفه صدایم را صاف کردم و روبه جمع گفتم _ببخشید میخواستم یه حرفی بزنم بهتون. همه نگاهشان را به من دادند .حاج بابا با لبخند جوابم را داد _جانم باباجان؟ _جونتون سلامت. راستش حمیدجان صبح پیام داد که اومده ایران همه خوش حال شدند و لبخند برلب داشتند _ولی فعلا باید یکی دوماه زاهدان بمونه.گفت من و نجلا بریم پیشش. شب قراره یکی از همکارانش بیاد دنبالمون &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 . اول متعجب به هم چشم دوختند و چند ثانیه بعد سوالهایشان شروع شد.. چرا خودش نمیاد؟ چرا اینقدر یکهویی؟ تو بمون خودش بیاد تو با این وضعت کجا میخوای بری مسیر طولانیه سلامتی بچه ات به خطر میفته و هزار سوال دیگر که نشان میداد همگی از این تصمیم ما ناراحتند و نگران هستند. وقتی دیدند نمیتوانند مرا منصرف کنند تصمیم گرفتن به حمید زنگ بزنند. روهام شماره حمید را گرفت ولی تلفنش خاموش بود. _گوشیش خاموشه! _خودش گفت چون ماموریته گوشیش خاموشه . ساعت ۱۰ دوستش میاد دنبالم. بالاخره همه راضی شدند و برایمان آرزوی سلامتی کردند. از عصر که به نجلا گفتم وسایل را برای سفر آماده کند،دمغ گوشه ای کز کرده است. آنقدر غمگین شده که حال همه را گرفته است. روهام بارها با او حرف زد ولی فایده ای نداشت. وسایلمان را دوباره درون چمدان گذاشتم . کنار نجلا نشستم _مامانی چرا این جا نشستی ؟پاشو بریم پایین پیش عمو کمیل _نمیخوام _دخترگلم شما مگه دلت واسه باباجون تنگ نشده؟ سرش را روی زانوهایش گذاشت _تنگ شده ولی دلم بیشتر واسه دایی جون و عمو جون تنگ شده .ما تازه اومدیم . دستی روی سرش کشیدم _قربونت بشم قول میدم زود برگردیم باشه؟ _مامانی من بمونم چی میشه مگه؟ _نمیشه که عزیزدلم .من و بابایی دلمون برات تنگ میشه.پاشو دخترم آماده شو بریم زود برمیگردیم _نمیخوام .من که میدونم بریم من دیگه عموجون و دایی روهام رو نمیبینم. _دختر قشنگم ما یک ماهه دیگه دوباره میایم اینجا .قول میدم برگشتیم چندماه بمونیم خوبه؟میدونی یک ماه چند روزه؟ _بله سی روزه _آفرین دختر باهوشم .ما سی روز دیگه اینجاییم قول میدم. چند ضربه کوتاه به دراتاق خورد _بله _سلام میشه با نجلا صحبت کنم؟ با شنیدن صدای کمیل حجابم را درست کردم و به سمت در رفتم.در را باز کردم _بفرمایید داخل. من که هرچی حرف میزنم فایده نداره ،شاید شما بتونید قانعش کنید. _چشم .شما بفرمایید شام ،ما هم الان میایم طولی نکشید که کمیل با نجلا به پذیرایی آمدند. دخترم غمگین بود و من نمیدانستم چه کنم نه دلم می آمد ناراحتی اش را ببینم و نه دلم می آمد بدون او یک ماه سر کنم. نگاه نگران را به کمیل دوختم. لبزد _نگران نباشید ،راضی شده! نفس آسوده ای کشیدم و مشغول خوردن شام شدم. چیزی تا رسیدن دوست حمید نمانده بود. حاج بابا از اینکه حمید دوستش را فرستاده بود خیلی راضی نبود، میگفت چگونه میتوانم با یک مرد غریبه راهیتان کنم. کمیل چمدان ها را داخل حیاط برد. حاج بابا متفکر گوشه ای نشسته بود. منتظر خانواده‌ام بودم، قراربود برای خداحافظی بیایند. _حاج آقا چیه! تو فکرید؟ خاله در حالی که استکان چای را مقابل حاج بابا میگذاشت این سوال را پرسید. _چیزی نیست .کمیل کجاست حاج خانوم؟ روی مبل روبه روی حاج بابا نشستم _چمدون های ما رو بردن بیرون. الان صداشون میکنم. _بشین باباجان لازم نیست ‌.خودش الان میاد. حاج بابا با مهربانی برایم سیبی پوست کند و مقابلم گذاشت _بخور باباجان _دست شما دردنکنه .خودم پوست میگرفتم به زحمت افتادید &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
✨🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 کمیل وارد شد و کنار حاج بابا نشست. _باباجان شما هم آماده شو همراه دخترم برو .خوبیت نداره با یک مرد غریبه راهیش کنیم. _چشم حاج بابا .با اجازه پس من برم آماده بشم. کمیل که بلند شد سریع گفتم _ راضی به زحمت شما نیستم داداش کمیل _چه زحمتی حق با حاج باباست .با اجازه! همه چیز به سرعت گذشت خانواده من از راه رسیدند . کمیل آماده شده بود و نجلا از آمدن کمیل بسیار خوشحال بود. دوست حمید از راه رسید . یک مرد حدودا چهل ساله با هیکلی درشت که ابروهای درهمش بسیار در چشم بود. وقتی متوجه شد کمیل هم قراراست با ما بیاید اعتراض کرد .او میگفت فقط قرار بوده من و نجلا را ببرد .ستاد اجازه بردن کسی را نمیدهد. وقتی اصرار کمیل را دید به ناچار با کسی تماس گرفت و در آخر اجازه صادر کرد. با همه خدا حافظی کردیم و راهی سفر شدیم. سفری که تا آخر عمر خاطراتش در ذهنمان هک شد یک ساعتی بود که در راه بودیم . دوست حمید بسیار ساکت بود و فقط به جاده چشم دوخته بود. چندباری کمیل میخواست سرحرف را باز کند ولی او آنقدر کوتاه و مختصر جواب داده بود که کمیل بی خیال حرف زدن شد و خودش را با گوشی اش مشغول کرد. نجلاء کنارم به خواب رفت . چشم دوختم به مسیری که در تاریکی شب پیچ و خمش گم شده بود. دلم برای حمید تنگ شده بود .شوق دیدارش در دلم ولوله به پا کرده بود. _مامانی _جانم عزیزم؟بیدار شدی خوشگلم _مامانی من آب میخوام درمانده به کمیل نگاه کردم. _تو صندوق یه بطری آب هست الان میارم واستون. _ممنون راننده ماشین را کناری کشید و پیاده شد _این چرا اینجوریه؟ متعجب به کمیل چشم دوختم _راننده؟چطوریه بنده خدا نگاهش را به شیشه عقب دوخت _عجیب ساکت و آرومه .انگار به اجبار اومده دنبال ما. یه جورایی انگار طلب داره _یه خورده جدیِ بنده خدا . زیاد توج.... با آمدن راننده سکوت کردم. بطری آب را به همراه لیوان به دست کمیل داد و مشغول رانندگی شد. کمیل یک لیوان آب به نجلا داد و یک لیوان آب هم به من ! از او تشکر کردم و آب را سر کشیدم . احساس کردم آب طعم خاصی میدهد ولی توجهی نکردم. کمیل یک لیوان برای راننده ریخت و سمتش گرفت _بفرمایید _نوش جان ،من تشنه نیستم. کمیل لیوان را یک نفس سر کشید و بطری را به من داد _دستتون باشه شاید نجلاء دوباره آب بخواد. بطری را گرفتم و داخل جیب پشت صندلی راننده قرار دادم. چیزی نگذشت که احساس کردم عجیب خوابم گرفته . هرچه برای نخوابیدن تلاش میکردم سودی نداشت . کم کم چشمانم گرم شد و به خواب عمیقی فرو رفتم با سردرد شدیدی از خواب بیدار شدم . تاریکی فضا ترس به جانم انداخت. درد بدی در مچ دست هایم پیچیده بود . هرچه تلاش کردم دستانم را از هم فاصله بدهم فایده ای نداشت. _نجلاء داداش کمیل وحشت زده بارها و بارها نجلاء و کمیل را صدا زدم ولی صدایی نیامد. اشکهایم جاری شد .هرچه بیشتر سعی می‌کردم ، کمتر به نتیجه میرسیدم. _کسی اینجا نیست؟خد......ا با تکان های جنینم ، دستهای بسته شده ام را روی شکمم قراردادم _نترس مامانی.خدا پیشمونه، نگران نباش من حواسم بهت هست..نمیزارم آسیب ببینی. آروم باش عزیزم با هزار سختی بلند شدم . تاریکی اجازه نمیداد جایی را ببینم کورمال کورمال کم جابه جا شدم . دستم که به دیوار رسید . دست از دیوار گرفتم و جلو رفتم بالاخره به در رسیدم. پیاپی بر در فلزی با دست های بسته شده مشت میزدم. _در رو باز کنید. تو رو خدا در رو باز کنید. کسی اینجا هست؟؟؟؟ انقدر داد و فریاد کردم که گلویم به سوزش افتاد. بی حس و بی رمق کنار دیوار سر خوردم و زیر گریه زدم. نگران نجلا و کمیل بودم. این بی خبری بیشتر آزارم میداد. درآن لحظات پروحشت فقط یاد خدا آرامم میکرر. نمیدانستم چه زمانیست. تیمم کردم وهمانجا دو رکعت نماز خواندم التماس خدا را کردم که یک خبر از آنها برسد تا فقط کمی آرام شوم. با شنیدن صدای پا سر از سجده برداشتم. بارقه ی امید بر دلم نشست. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‏شب یلدا در فراق حضرت مهدی (عجل الله تعالی) کلیپ‌ زیبای مهدوی شب یلدا اللهم_عجل_لولیک_الفرج وَعَجِّلْ‌فَرَجَهُمْ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🔴عاقبت طمع و گدایی،در عین بی نیاز بودن! اسماعيل بن احمد مي گويد: سر راه امام حسن عسكري (علیه السلام) نشستم، وقتي كه از نزديك عبور مي كرد،از فقر خود شكايت كردم و در خواست كمك نمودم! گفتم: به خدا يك درهم بيشتر ندارم، صبحانه و شام نيز ندارم!آن حضرت علیه السلام فرموند: به اسم خدا،سوگند دروغ مي خوري... چون تو 200 درهم زير خاك پنهان كرده اي. سپس به غلامش فرموند: هر چه همراه داري به اسماعيل بده. غلامش صد دينار به من داد. سپس امام حسن عسکری علیه السلام به من فرموند: اين را بدان كه هرگاه احتياج بسياري به آن دينارهائي كه در زير خاك نهاده اي پيدا كردي، از آنها محروم خواهي شد. اسماعيل مي گويد: همان گونه كه امام حسن عسگری علیه السلام فرموده بودند، همانطور شد... زيرا ۲۰۰ دينار در زير خاك پنهان نموده بودم، تا براي آينده ام پس انداز باشد. اما مدتي گذشت نياز شديد به آن پيدا نمودم، رفتم تا آن را از زير خاك بيرون آورم، خاك را رد كردم ديدم پولها نيست. معلوم شد پسرم اطلاع پيدا كرده و آن پولها را از آنجا برداشته و فرار كرده است.. چيزي از آن پولها به دستم نرسيد و طبق فرموده امام حسن علیه السلام در حالت شديد نياز از آن پولها محروم شدم. 📚اصول کافی،باب مايفصل به دعوي المحق و المبطل حدیث۱۴، ص۵۰۹ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
یلدا را اینگونه تعریف کنیم:👆 _مهدوی 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🔅 ✍ قبل از هر اقدامی، ریشه اصلی مشکلت را پیدا کن 🔹در زمان‌های دور، روستایی بود که فقط یک چاه آب آشامیدنی داشت. یک روز سگی داخل چاه افتاد و مرد. آب چاه دیگر غیرقابل‌استفاده بود. 🔸روستاییان نگران شدند و پیش مرد خردمندی رفتند تا چاره کار را به آنان بگوید. 🔹مرد خردمند به آنان گفت که صد سطل از چاه آب بردارند و دور بریزند تا آب تمیز جای آن را بگیرد. روستاییان صد سطل آب برداشتند اما فرقی نکرد و آب کثیف و بدبو بود. 🔸دوباره پیش خردمند رفتند. او پیشنهاد کرد که صد سطل دیگر هم آب بردارند. روستاییان این کار را انجام دادند اما باز هم آب کثیف بود. 🔹روستاییان بنابر گفته مرد خردمند برای بار سوم هم صد سطل آب از چاه برداشتند اما مشکل حل نشد. 🔸مرد خردمند گفت: چطور ممکن است این همه آب از چاه برداشته شود اما آب هنوز آلوده باشد. آیا شما قبل از برداشتن این سیصد سطل آب، لاشه سگ را از چاه خارج کردید؟ 🔹روستاییان گفتند: نه، تو گفتی فقط آب برداریم نه لاشه سگ را! 🔸در حل مسائل و مشکلات، ابتدا علت اصلی و ریشه‌ای را کشف کنید و آن را از بین ببرید. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
✨﷽✨ ✍روزی ابراهیم ادهم از بازار بصره عبور می كرد. مردم اطراف او را گرفتند و گفتند: یا ابراهیم! خداوند در قرآن می فرماید: «مرا بخوانید تا شما را اجابت كنم» ما دعا می كنیم اما دعای ما اجابت نمی شود، چرا؟ابراهیم گفت: ای مردم بصره علت آن ده چیز است؛ ١_ خدا را شناخته اید، ولی حق او را ادا نكرده اید. ٢_ قرآن را می خوانید، ولی عمل نمی كنید. ٣_ ادعاي محبت رسول خدا را دارید، در حالی كه با اولاد او دشمنی می كنید. ٤_ ادعاي دشمنی با شیطان دارید و حال آنكه در عمل با او موافقید. ٥_ مي گوييد بهشت را دوست داریم، اما برای رسیدن به آن عملی انجام نمی دهید. ٦_ اظهار ترس از جهنم می كنید، ولی خود را در آن انداخته اید . ٧_ مشغول عیب گويي مردم شده اید و از عیب خود غافل مانده اید. ٨_ ادعاي بیزاری از دنیا دارید، ولی در جمع آن حرص می ورزید . ٩_ اعتقاد به مرگ و قیامت دارید، ولی خود را آماده نكرده اید. ١٠_ مردگان را دفن می كنید، ولی از مرگ آنها عبرت نمی گیرید. ┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
22.32M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💔🕊 🎥 نماهنگ «سلام ای دختر طاها، ببین حیدرم زهرا» 🏴 🕯 ༺🦋⃟ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📌 پدر و پسر شهیدی که سالیان سال در آغوش هم بودند/دوپلاک معروف ۵۵۵و ۵۵۶ 🔹️ طی یک عملیات تفحص در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد. یکی از آنها در حالت نشسته با لباس و تجهیزات کامل به جایگاهی تکیه داده بود و شهید دیگر در پتو پیچیده شده بود. ◇ معلوم بود شهیدی که درازکش است مجروح شده و شهید نشسته سرِ وی را به دامن گرفته است. پلاک‌هایشان را بررسی کردیم، شماره‌ها پشت سر هم بود: 555 و 556. ◇ متوجه شدیم آنها با هم پلاک گرفته‌اند. معمولاً رزمنده‌هایی که خیلی رفیق بودند، با هم می‌رفتند پلاک می‌گرفتند. با مراجعه به سیستم کامپیوتر متوجه شدیم. ◇ شهیدی که نشسته، پدر و شهیدی که درازکشیده، پسر است. پدر سر پسر را به دامن گرفته بود. ◇ اینها شهید سیدابراهیم اسماعیل‌زاده پدر و سیدحسین اسماعیل‌زاده، اهل روستای باقرتنگه بابلسر بودند. ◇ پسر آرپی‌جی زن و پدر کمک آرپی‌جی زن پسر بود. پسر برای دید بهتر و انهدام تانک‌های دشمن به سمت دامنه قله حرکت می‌کند. ◇ پدر وقتی افتادن فرزندش را می‌بیند، خودش را به دامنه کوه می‌رساند و بالای سر فرزندش می‌رود. چون توان بالا بردن پیکرحسین را نداشت، پتویی می‌آورد و پسرش را در آن می‌پیچد. او را در آغوش می‌گیرد و سر پسرش را روی زانوهایش می‌گذارد ، لحظاتی بعد خودش هم به شهادت می‌رسد و هر دو برای سال‌های طولانی در همان حالت می‌مانند. اموزنده🎐 📚 @Dastane_amozande 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان ها
📚 خیلی زیباست مردی بود قرآن میخواند و معنی قرآن را نمیفهمید .دخترکوچکش از او پرسید چه فایده ای دارد قرآن میخوانی بدون اینکه معنی آن رابفهمی؟ پدر گفت سبدی بگیر واز آب دریا پرکن وبرایم بیاور.. دختر گفت : غیر ممکن است که آب درسبد باقی بماند. پدر گفت امتحان کن..دخترم. دختر سبدی که درآن زغال میگذاشتند گرفت ورفت بطرف دریا وامتحان کرد سبد را زیرآب زد وبه سرعت به طرف پدرش دوید ولی همه آبها از سبد ریخت وهیچ آبی در سبد باقی نماند. پس به پدرش گفت که هیچ فایده ای ندارد . پدرش گفت دوباره امتحان کن. دخترکم . دختر دوباره امتحان کرد ولی موفق نشد که آب رابرای پدر بیاورد .برای بار سوم وچهارم هم امتحان کرد تا اینکه خسته شد وبه پدرش گفت که غیر ممکن است... پس پدر به. او گفت سبد قبلا چطور بود؟ اینجا بود که دخترک متوجه شد و به پدرش گفت بله پدر قبلا سبد از باقیمانده های زغال کثیف وسیاه بود ولی الان سبد پاک وتمیز شده است. پدر گفت: این حداقل کاری است که قرآن برای قلبت انجام میدهد. پس دنیاوکارهای آن قلبت را از کثافتها پرمیکند، خواندن قرآن همچون دریا سینه ات راپاک میکند، حتی اگر معنی آنرا ندانی... خواندن قرآن یکی از شیوه های قوی پاکسازی احساس منفی ودرونیه با خواندن قران پاکی آن به زندگی ما برکت ، نعمت ، سلامتی و آرامش فراوان میدهد..
سه‌شنبه‌های‌جمکرانی☘ اصلا تمام هفته ی ماها بنام توست؛ جمعه ، سه شنبه ، فرق ندارد برای ما... 🌱اصلا قرار ماست بمیریم ، در رهت؛ گر این فراق ، جان بگذارد برای ما... اللهم‌عجل‌لولیک‌الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀 درشرح‌ فراقت‌‌چه‌نویسم‌که‌ نگنجد🥀 🥀شرح‌‌غم‌ هجران‌ تو‌ در‌هیچ‌ کتابی🥀          🏴 در سومین سالگرد شهادت ناجوانمردانه مرد میدان جهاد و مبارزه، مجاهد خستگی ناپذیر جبهه های جنگ با کفار و تروریست‌ها، سردار سرافراز دلها، سپهبد شهید حاج قاسم سلیمانی، یاد و نام این شهید والامقام و همراهان شهیدش را گرامی میداریم... ‌‌‎       .    🥀💔🥀💔🥀💔🥀💔🥀💔🥀💔  
👇بخونید 🔰 سخن عزراییل بسیار تکان دهنده... ✍مرحوم شهید دستغیب (ره) در کتاب“داستانهای شگفت” حکایتی درباره اهمیت زیارت عاشورا آورده اند که خلاصه آن چنین است: یکی از علمای نجف حدود یکصد سال پیش، در خواب حضرت عزراییل را می بیند. پس از سلام می پرسد: از کجا می آیی؟ 💢ملک الموت می فرماید: از شیراز! روح مرحوم میرزا ابراهیم محلاتی را قبض کردم. شیخ می پرسد: روح او در چه حالی است عرزاییل می فرماید: در بهترین حالات و بهترین باغهای عالم برزخ. خداوند هزار ملک را برای انجام دستورات شیخ قرار داده است. آن عالم پرسید: آیا برای مقام علمی و تدریس و تربیت شاگرد به چنین مقامی دست یافته است 💢فرمود: نه! گفتم: آیا برای نماز جماعت و بیان احکام! فرمود: نه! گفتم پس برای چه فرمود: برای خواندن زیارت عاشورا.🍃 🌟نقل است که مرحوم میرزا، سی سال آخر عمرش زیارت عاشورا را ترک نکرد و هر روز که به سبب بیماری یا امر دیگری نمی توانست بخواند، نایب می گرفت.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📘✍ وقتي که راه نمیروی زمين هم نمیخوری ، اين زمين نخوردن محصول سکون است نه مهارت وقتی تصميم نمیگيری و کاری نمیکنی‌ ، مسلما اشتباه هم نمیکنی ؛ اين اشتباه نکردن محصول انفعال است نه انتخاب خوب بودن به اين معنی نيست که درهای تجربه را بر خود ببندی و فقط پرهيز کنی ؛ خوب بودن در انتخاب های صحيح ماست که معنا پيدا کرده و شکل می گيرد. اشتباه کنيد اما آن را مجددا تکرار نکنيد !! املای ننوشته غلط هم ندارد. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
سلام_امام_زمانم❣ 🔅السلام علیکَ ایّها الامامُ المأمون... 🌱سلام بر تو ای مولایی که امین و معتمد خدا هستی و سینه ی پر اسرارت امانتدار رازهای خدا است... 📚زیارت آل یاسین_مفاتیح الجنان ━━━━━━🌺🍃━
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
معلّم از دانش‌آموز سوالی کرد امّا او نتوانست جواب دهد،همه او را تمسخر کردند معلّم متوجّه شد که او اعتماد به نفس پایینی دارد زنگ آخر وقتی همه رفتند معلّم، او را صدا زد و به او برگه‌ای داد که بیت شعری روی آن بود و از او خواست آن بیت شعر را حفظ کرده و با هیچ‌کس در این مورد صحبت نکند 🍃🌹روز بعد، معلّم همان بیت شعر را روی تخته نوشت و به سرعت آن را پاک کرد و از بچّه‌ها خواست هر کس توانسته شعر را سریع حفظ کند، دستش را بالا ببرد🦋 تنها کسی که دست خود را بالا برد و شعر را خواند همان دانش آموز بود.بچّه‌ها از این که او توانسته در فرصت کم شعر را حفظ کند مات و مبهوت شدند.معلّم خواست برای او دست بزنند 🍃معلّم هر روز این کار را تکرار می‌کرد و از بچّه‌ها می‌خواست تشویقش کنند دیگر کسی او را مسخره نمی‌کرد و دارای اعتماد به نفس شد و احساس کرد دیگر آن شخصی که همواره او را خِنگ می‌نامیدند،نیست و تمام تلاش خود را می‌کرد که همیشه احساس خوبِ برتر بودن و باهوش بودن را حفظ کند 🍃🌹آن سال با معدّلی خوب قبول شد به کلاس‌های بالاتر رفت وارد دانشگاه شدمدرک دکترای فوق تخصص پزشکی گرفت و او دکتر ملک حسینی اکنون پدر پیوند کبد جهان است.. 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💑 برخورد با همسر از منظر (ع) ❣رفتار مناسب با همسر از دید امام رضا(ع) اهمیت زیادی داشت ایشان همیشه زمانی را برای رسیدگی به امور خانواده اختصاص می‌دادند و به اطرافیان درمورد سفارش می‌کردند ❣یاران از زبان امام رضا(ع) شنیده بودند که پیامبر(ص) فرمودند: «خدا به زنان نسبت به مردان است و هرکس همسر خود را شاد کند، خدا در روز قیامت قلبش را شاد خواهد کرد» خودشان هم از کارهایی چون عطرزدن یا مرتب بودن برای رضایت همسر دریغ نمی‌کردند ❣اما در عین حال، به زنان هم توصیه می‌کردند با همسر خود رفتاری خوب و مناسب داشته باشند و حتی وقتی از او دلگیر و ناراحت هستند، با مهربانی فضای خانه را گرم نگه دارند ایشان به آنها می‌فرمودند: ❣«بهترین زن، پنج ویژگی دارد: آسان‌گیر؛ نرم‌خو؛ موافق و همراه؛ هر وقت شوهرش خشمگین شود، خوابش نبرَد تا وقتی که شوهر از او رضایت پیدا کند؛ هر موقع شوهرش بیرون برود، از خانه و خانواده‌اش در نبود او مراقبت کند. اینطور زنی، یکی از مأموران خداست و مأمور خدا ناامید نمی‌شود...» 📚برگرفته از عیون اخبار الرضا (ع)
✍پندنامه بزرگی گفت: وابسته به خدا شويد. پرسيدم: چطوری؟ گفت: چطوری وابسته به يه نفر ميشی؟ گفتم: وقتی زياد باهاش حرف ميزنم زياد ميرم و ميام. گفت: آفرين! زياد با خدا حرف بزن، زياد با خدا رفت و آمد کن. 💞وقتی دلت با خداست، بگذار هر کس ميخواهد دلت را بشکند... 💞وقتی توکلت با خداست، بگذار هر چقدر ميخواهند با تو بی انصافی کنند... 💞وقتی اميدت با خداست، بگذار هر چقدر ميخواهند نا اميدت کنند... 💞وقتی يارت خداست، بگذار هر چقدر ميخواهند نارفيق شوند... هميشه با خدا بمان. ☂چتر پروردگار، بزرگترين چتر دنياست... •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
✳️ زندگی‌مان را با امام زمان گره بزنیم 📌 زندگی‌مان را با (عج) گره بزنیم. این‌طور نباشد که فقط در دعای ندبه یاد امام زمان باشیم. در متن زندگی با امام زمان محشور باشیم. در درست عمل کردن با امام زمان محشور باشیم. اگر این‌طور شد، آن‌وقت امام زمان در صحنه مؤثر است. 💠 لذا دارد یک کسی خدمت (ع) رسید، عرض کرد من می‌آمدم عده‌ای گفتند: سلام ما را به آقا برسان و بگویید: برای ما دعا کنند. امام صادق(ع) فرمودند: فکر می‌کنید ما برای شما دعا نمی‌کنیم؟ هر روز اعمال شما بر ما عرضه می‌شود و وقتی ما می‌بینیم کوتاهی‌هایی از شما صورت گرفته، ناراحت می‌شویم و برای شما دعا می‌کنیم که خدا توفیق بدهد جبران کنید و برگردید. یعنی هر فعل هر روز من به حضرات عرضه می‌شود. آن‌وقت می‌شود من در دعای ندبه بنشینم زار بزنم ولی در روز رفتار من طور دیگری باشد؟ 🙏 •┈┈••••✾•🌿🌺🌿•✾•••┈┈•
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
✨🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_صد_یا
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 نور به اتاق تابید. یک اتاق سه درسه خالی که هیچ پنجره ای نداشت. مرد در چهارچوب در ایستاد. هیکل غولپیکرش رعشه به جانم انداخت . خودم را عقب کشیدم و با بیشترین فاصله از او ایستادم. من من کنان و باترس، سربه زیر گفتم _دخترم کجاست؟شما کی هستید؟ وقتی صدایی از او نیامد سرم را بالاآوردم .نگاهش روی شکم برآمده ام بود. از خجالت و عصبانیت گونه هایم سرخ شد و عرق شرم بر تیره کمرم نشست . سریع چادر را روی شکم قراردادم. نگاه ترسناکش را بالا آورد. لبخند شیطانی بر لب داشت . در دل خدا را صدا میکردم. او جلو می آمد و من عقب تر میرفتم. احساس میکردم در برهوت با یک گرگ تنها مانده ام ،به همان اندازه مو به تنم سیخ شده بود و ترس به جانم رخنه کرده بود. در یک قدمی ام ایستاد . دستش را دراز کرد تا صورتم را لمس کند . کم مانده بود از ترس قالب تهی کنم. با بلند شدن صدای گوشی اش، دستش متوقف شد. او دستش را عقب کشید و من از ته دل خدا را صدا کردم.. _سلام _نزدیک مرز هستیم .منتظر رسیدن کانتینر هستیم.هرسه خوبن .به زودی میارم. نگران نباش. _چشم حواسم هست. فهمیدم! با امید به اینکه منظور او از هرسه خوبن ،من و کمیل و نجلا باشیم، نفس آسوده ای کشیدم. نگاهش به من افتاد . گوشی را درون جیبش قرارداد و عقب گرد کرد تا از اتاق خارج شود. _حیف دستور رسید سالم تحویلتون بدم.حیف! تمام شجاعتم را خرج کردم _توروخدا بزار دخترمو ببینم. توجهی نکرد و از اتاق خارج شد. میخواست در را ببندد که با گریه گفتم _تو رو جان مادرت، بزار دخترمو ببینم .خواهش میکنم . کمی مکث کرد و در را بست . نامید روی زمین نشستم و زار زدم . چند دقیقه بعد در دوباره با صدای قیژی باز شد و صدای گریه نجلا تمام اتاق را پر کرد _جانم عزیزدلم صدای گریه اش بلندتر شد _مامانی _جان دلم میخواستم بغلش کنم ولی دستان بسته شده ام اجازه نداد. _میشه دستم رو باز کنید التماس صدایم انگار کمی رویش تاثیر گذاشت که بدون حرفی طناب دور دستم را باز کرد. برای نجلاء آغوش باز کردم .به سمتم دوید . در آغوش گرفتمش و آرامش به جانم نشست. مرد بی سر و صدا از اتاق خارج شد و در را بست . دوباره اتاق در تاریکی فرورفت. با دستهایم صورتش را گرفتم و بوسه بارانش کردم. دلتنگش بودم و هرچه بیشتر میبوسیدم و می بوییدمش بیشتر دلتنگ میشدم &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 _گریه نکن فدات بشم. گریه نکن خوشگلم _من خیلی ترسیدم. مامانی عمو کمیل کجاست _نترس خوشگلم من پیشتم .عمو کمیل هم حالش خوبه .نگران نباش بابایی میاد دنبالمون. _من خوابم میاد. _بخواب قربونت بشم .سرت رو بزار روی پای من. سرش را روی پایم گذاشتم و با دستم موهایش را نوازش کردم _مامانی تنهام نزاری ،من میترسم. اشک هایم جاری شد _نترس قربونت بشه مامان .خوشگل من!عمو کمیل هست، باباحمید هست ، من هستم .ترس نداره، ما مواظبتیم و نمیزاریم کسی دخترمو اذیت کنه. _قول میدی مامانی _بله قول میدم.قول قول !!بخواب خوشگلم. کاش واقعا میتوانستم خوش قول بمانم و پای قولی که به دخترکم داده بودم بمانم. زندگی بازی های عجیبی دهرد. گاهی آنقدر بالا و پایین میشود که نمیدانی کجای زندگی ایستاده ای . بالای زندگی هستی یا پایین!! انگار ثانیه ها کش آمده بودند. چیزی از زمان نمی‌فهمیدم. فقط احساس میکردم درون قبری قرارگرفته ام. گاهی به زنده بودنم شک میکردم. صدای نفس های نجلاء و حرکت دورانی کودک عجولم گاهی یادآوری میکرد که من زنده ام. باید برای نجات دونورچشمم بجنگم. ولی با کی ؟نمیدانستم! برای چه؟نمیدانستم! نمیدانم چند ساعت گذشت . شب بود یا روز ! در اتاقت با صدای وحشتناکی بازشد. نور به درون اتاق تابید . دو مرد جلو در ایستاده بودند. ترسیده بودم ولی سعی میکردم مقاوم باشم تا دخترکم بیشتر نترسد. با ترس نگاهش بین من و آن دو مرد میچرخید _نترس عزیزم مرد جلوتر امد _راه بیفت. به سختی ایستادم و دخترکم را پشت سرم پناه دهدم .تن کوچکش به لرزه افتاده بود. _کجا؟شما کی هستید؟از جون ما چی میخواین. _حرف نزن راه بیفت خودت میفهمی. وقتی دید از دستورش امتناع میکنم، دستش را به سمتم دراز کرد تا بازویم را بگیرد و مرا به زور برد. خودم را عقب کشیدم _دست کثیفت رو به من ... دست بالا رفت و با شتاب بر صورتم نشست. سرم به دیوارکوبیده شد. خون از دهان و دماغم جاری شد. دخترکم ترسیده بود و جیغ میزد و مرا صدا میکرد. از شدت ضربه گیج شده بودم . گریه ها و نگاه ترسیده نجلا مرا برد به کوچه هایی که کودکی بی پناه عصای مادرش شده بود. چقدر این لحظه زندگی‌ام شبیه مادرم شده بود. یاد مادرم زهرا اشکهایم را جاری کرد. درد خودم را فراموش کردم. در دل میگفتم ضربه سیلی او به مادرم هم ، همین اندازه دردناک بود. نگاه ترسیده حسن هم همینقدر سوزناک بود؟ _راه بیفت. دست دخترکم را گرفتم و با همان صورت خونی و دلی پر خون به راه افتادم. چشمانمان را بستند و سوار ون کردند . صدای ناله می آمد، گوش هایم را تیز کردم شبیه صدای کمیل بود. بی حواس گفتم _داداش کمیل! باهاش چیکار کردید وحشی ها ؟داداش؟ _بهتره صدات رو ببری، بی هوشه، صدات رو نمیشنوه.تا بلایی سر خودت و دخترت نیاوردم بهتره خفه شی. نجلاء را بیشتر به خودم چسباندم. زیر گوشش داستان میگفتم تا کمتر هراس به جانش بیفتند. سکوت کردم و به آینده فکر کردم .به روزهایی که منتطرمان بود. اینک مسافر مسیری شده بودیم که نه میدانستم کجاست و نه میدانستم کی میرسیم. همه مان را به خدا سپرده بودم . فقط او می توانست نجاتم دهد. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay