eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍باتنی لرزان بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت، یکی دوبار نزدیک بود زمین بخورد. قرص فشار و لیوان آب خنکی برداشت و برگشت سمت اتاق ... ارشیا دست سالمش را در موهای آشفته اش گره کرده بود،دلش ریش شد از دیدن وضع شوهر همیشه مغرورش. اشک های ناخوانده را پاک کرد و لیوان را جلوی رویش گرفت. دیوانه شده بود انگار! نفهمید چطور با دست گچ گرفته لیوان را پرت کرد و فریاد زد: _فقط برو تمام شب را با استرس سر کرد، مدام بین اتاق ارشیا و سالن در تردد بود تا نکند در خواب حالش بد بشود. بیشتر نگران فردا بود که چه عکس العملی نشان بدهد! ریحانه هیچ وقت انقدر دلیر نشده بود که بدون اطلاع همسرش دست به چنین کار بزرگی بزند مطمئن بود آشوب به پا می شود، بخاطر همین دست به دامن رادمنش شده بود ... سینی صبحانه را آماده کرده و روی میز گذاشت. در نهایت احتیاط در کمد را باز کرد و برای جمع کردن لباس ها و توی چمدان گذاشتنشان دست به کار شد. لحظه ای آرامش نداشت ...به معنای واقعی کلمه می ترسید! با اینکه حالا برای جمع و جور کردن خیلی زود بود، اما نمی خواست بیکار بماند. چقدر لباس بدون استفاده داشت. _خوبه!جمع کن، زودتر خودت رو از این مهلکه نجات بده هنوز بیدار نشده و این همه تمسخر؟ خدا بخیر می کرد فقط... کت و دامنی را که توی دستش بود دوباره سرجایش گذاشت و به سمت او برگشت.لبخند قشنگی زد و گفت: _صبح بخیر، بهتری؟ ارشیا به وضوح با دیدن لبخند او تعجب کرد.شاید فکر می کرد بخاطر داد و فریادهای دیشب دارد برای قهر می رود _صبحونه رو آماده کردم، الان میام فقط صبر کن قرصاتم بیارم. دوباره گره ابروهایش محکم شد و لحنش تلخ: _لازم نکرده، شما به کارت برس! _عجله ای ندارم وقت هست _نمی دونستم قهر کردنم تایم داره! خوشحال شد، مطمئن بود ارشیا از تصور رفتنش به نوعی ناراحت شده که بدخلقی می کند، شاید به حضور مدامش عادت کرده بود!هر چند او تابحال قهر نکرده بود. دوباره خندید و در چمدان را بست. _حالا کی قهر کرده؟ _احتمالا خواهرت هم پُرت کرده! چقدر حسادت مردانه اش را دوست داشت... کره را روی نان تست مالید و گفت : خواهرم از خودمم مهربون تره ارشیا با نیشخند جواب داد: _حتی یکدرصد! مربای بهارنارنج را با قاشق روی نان کشید و به آرامی گفت: _هیچ خبری از افخم نشده، نه؟ لقمه اش را با اوقات تلخی پس زد.. _از اول صبح شروع نکن لطفا _فقط سوال کردم صدای زنگ در که آمد سریع بلند شد و‌ شالش‌ را روی سرش کشید. _منتظر کسی بودی؟ شانه هایش را بالا انداخت و برای‌ باز کردن‌در رفت. از دیدن ترانه که همراه رادمنش وارد شد تعجب کرد. خوش آمد گفت و طوری که مرد جوان نشنود در گوش خواهرش زمزمه کرد: _تو اینجا چکار می کنی؟اونم این وقت صبح! _اومدم عیادت! نکنه باید وقت قبلی می گرفتم؟ واقعا زمان مناسبی برای عیادت نبود آن هم امروز! ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
: حیات وحش گوشي رو گرفت سمتم ... شارژش تموم شده بود ... باورم نمي شد چيزي رو که ديروز اونقدر دنبالش گشتيم به اين راحتي پیدا شد ... از آقاي ساندرز جدا شديم ... به محض ورود به آسانسور، يه لحظه ام مکث نکردم ... - برو اتاق امنيتي بيمارستان و تمام دوربين ها رو چک کن ... مطمئن شو ديروز دنيل ساندرز تمام مدت رو اينجا بوده ... - واقعا لازمه؟ ... طبق شواهد پزشکي قانوني، قاتل راست دسته ... ولي اون ... - منم ديدم چپ دست بود ... اما چه دليلي داشته يه نوجوان اين همه راه رو بياد اينجا ... و بدون اينکه چيزي بگه برگرده ... و گوشيش رو هم جا بزاره ... اين داستان زيادي عجيبه ... شايد خودش مستقيم کريس رو نکشته اما مي تونه شريک جرم باشه ... اگه پخش کننده اصلي باشه يا اصلا رئيس و مغز اصلي باند باشه ... واسش کاري نداره يه قاتل حرفه اي رو اجير کنه ... فقط بايد بتونيم انگيزه قتل رو پيدا کنيم ... و به ماجرا ربطش بديم ... مشخص بود نمي تونست باور کنه دنيل ساندرز با اون شخصيت و رفتار ... قاتل يا شريک جرم باشه ... اما من ياد گرفته بودم هيچ وقت نميشه به رفتار و ظاهر انسان ها اعتماد کرد ... يه رفتار و شخصيت به ظاهر محترم ... بهترين سرپوش براي اعمال و نيت هاي کثيف آدم هاست ... هر چند طبق قانون ... تا زماني که جرم کسي اثبات نشه بي گناهه ... اما من سال ها بود که ديگه اينطوري فکر نمي کردم ... ديدم رو نسبت به تمام انسان ها از دست داده بودم ... انسان هايي که به خاطر يک طمع، وسوسه يا حتي حسادت ساده ... خوي درنده شون رو آزاد مي کردن ... و حتي يک خودخواهي ساده ... حق زندگي و نفس کشيدن رو از انسان ديگه اي مي گرفت ... جز اينکه برهنه نيستيم ... و مي تونيم وحشي گري مون رو با فضاپيما به ساير سيارات هم ارسال کنيم ... چه فرق ديگه اي بين ما با حيوانات درنده آمازون و حيات وحش آفريقا وجود داره؟ ... اوبران رفت سراغ بررسي نوارهاي امنيتي ديروز و شب قبلش ... بايد حتما کپي نوارهاي امنيتي رو با چشم هاي خودم مي ديدم و مطمئن مي شدم خود کريس، موبايلش رو جا گذاشته ... نه اينکه از راه ديگه اي به دست دنيل ساندرز رسيده باشه ... مثلا توسط قاتل ... موبايل رو تحويل دادم تا بعد از شارژ مجدد و باز شدن رمزش ... تمام اطلاعاتش رو بازيابي کنن ... مي خواستم حتي فايل ها، تصاوير و مسيج هاي پاک شده اش رو ببينم ... معده ام به شدت مي سوخت ... در اين بين، سر و کله آقاي بولتر، معاون دبيرستان هم پيدا شد ... بعد از حرف هاي کوين ... ديد من به اون سه نفر، ديگه ديد دبير، معاون يا مدير مدرسه نبود ... حالا پشت هر کلمه اي که قرار بود به زودي ... از دهان الکس بولتر خارج بشه ... دنبال حلقه ها و حقيقت گمشده هر دو پرونده قتل و مواد مي گشتم ... اگر حدس مون درست بود اطلاعاتی که به دست می اومد می تونست خیلی برای دایره مواد مفید باشه ... اون به اسم يه صحبت دوستانه اومده بود ... بهش قول داده بودم هيچ ضبط صدايي انجام نشه ... اما چرا بايد براي قول به شخصي که مي تونست توي قتل دست داشته باشه ... احترام قائل مي شدم؟ ... @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
علاوه بر خانه دختردایـی هـا، خانـه ي آقـاي غفـاری دوسـت دا یـی هـم رفتـیم. آقـا ي غفـاري یـه دختـر بـه نـام مونـا و یـه پسـر ده سـاله بنـام مجیـد داشـت. مونـا سـال آخـر پزشـکی بـود، چشـمان درشـت عسلی با پوست سـبزه داشـت خیلـی شـبیه هنـدی هـا بـود قـدش حـدود یـک و پنجـاه و شـش و از مـن کوتاهتر بود کلاً ریز اندام بود. تیـپ سـاده اي داشــت رویـش را خیلـی معمــولی مـی گرفـت. چشـم زن دایـی را خیلــی گرفتـه بــود و زن دایــی بــا زیرکــی تمــام، مواظــب حرکــات مونــا بــود . از رفتارهــاي علیرضــا چیــزي ســر درنمــی آوردم. همان طور که با من رفتار می کـرد بـا مونـا هـم ! امـا حـالات مونـا فـرق داشـت . چنـد بـار مچـش را در حـال دیـد زدن علیرضـا گـرفتم و البتـه یـه جانمـاز پـر از گـل یـاس کـه بـراي پسـردایی پهـن مـیکـرد از نگـاه مـن خبـر از دل گرفتـار مـی داد. دختـر بـا سیاسـتی بـود. بیچـاره علیرضـا هـم کلـی سـرخ می شـد و تشـکر کوتـاهی میکـرد . از حرکـات مونـا خنـده ام مـی گرفـت . خیلـی کنجکـاو بـودم ببیـنم قبلاً چه جوري برخورد داشتند! آیا چیزي بینشان بود یا نه؟ بــالاخره در چهــارمین روز اقامــت در اصــفهان، در خانــه عاتکــه، زن دا یــی ســر صــحبت بــا مــن و دخترانش باز کرد. - بچه ها نظرتون راجع به مونا و علیرضا چیه؟ عاطفه گفت: - به نظرمن خیلی به هم میان، هر دو شونم که پزشکن، علیرضا هم وقتشه دیگه زن بگیره! - توچی می گی عاتکه؟ - اصل اون دو تا هسـتن! بایـد ببینـیم اونـا چـی مـی گـن؟ اصـلاً مونـا راضـی هسـت یـا نـه؟ علیرضـا هـم همین طور... - مونـا را کــه مطمئــنم! از حرکــاتش فهمیــدم، امــا مــزه دهــن علیرضــا را نمــی دونــم؟ سـهیلا تــو چــی فکر می کنی؟ خیلـی دلـم مـی خواسـت علیرضـا ازدواج مـیکـرد و آن وقـت مـن راحـت و تنهـا بـا دایـی و زن دایـی زندگی میکـردم و دیگـر لزومـی نداشـت مراقـب رفتـارم باشـم . تـا بـه آقـا برنخـورد . در ثـانی از ایـن همه حجاب داشتن خسته شده بودم. بنابراین گفتم: - به نظر من خیلی به هم میان، فکر کنم علیرضا خان هم خوشش اومده باشه! زن دایی به فکر فرو رفت و حرفی نزد. آخر هفته تصمیم گرفتیم بـا خـانواده غفـار ي بـرا ي تقـر یح بـه خـارج شـهر بـرو یم. مـا زودتـر بـه محـل مــورد نظــر رســیدیم. در همــین فرصــت، زن دایــی موضــوع خواســتگاري را جلــوي جمــع بــا علیرضــا مطرح کرد. علیرضا در ابتدا کمی سرخ شد اما خیلی زود به خودش مسلط شد و گفت: - من هنوز قصد ازدواج ندارم! زن دایی با دلخوري گفت: - پس کی قصد داري؟ وقتی من مردم! علیرضا اخمی کرد و با کلافگی گفت: - این حرفا چیه مامان، خدا نکنه! وقتش که شد خودم بهتون می گم. ** ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃🌸🍃🌸🍃 . . . شب زود خوابیدم اصلا نفهمیدم مامان اینا کی برگشتن... صبح که بیدار شدم چند تا تماس از یه شماره ناشناس داشتم یعنی کی میتونه باشه؟؟ معمولا شماره غریبه رو جواب نمیدم ولی کنجکاو شدم بدونم کیه که4 بار زنگ زده! خوبه گوشیم سایلنت بود حالا چقدرم گرسنمه جدیدا انقدر غذا میخورم دارم پر میشم یه باشگاهی چیزی هم برم خوبه سرم هم گرم میشه حسین_حلماااااا کجایی؟ تو باغ نیستی ها خواهری به چی فکر میکردی؟ _وااای چرا داد میزنی حسین ترسیدم داشتم فکر میکردم خوبه باشگاه برم هم برای سلامتیم خوبه هم حوصلم خونه سر میره حسین_چقدر بهت گفتم با زینب خانم برو مسجد برنامه های خوبی گذاشتن _ول کن بابا همین مونده برم برنامه های مسجد شرکت کنم... حسین_ مگه برنامه های مسجد چشه؟ خیلی متنوع و سرگرم کنندس تازه محیط امنی هم داره من میگم یه بار برو حالا شاید خوشت امد و حتی عضو بسیج هم شدی _کی میره این همه راهو چه فکرایی میکنی ها حسین عضو بسیج بشم که چی بشه؟؟ _یه سری ادمِ خشک و از خودراضی میرن اونجا برادم قیافه میگیرن برم چیکار حسین_خواهر گلم تو که نرفتی آخه برای چی پیش پیش درباره همه چی قضاوت میکنی رای هم صادر میکنی اصلا کاره درستی نیستا حلما_توام همش بگو چی درسته چی غلط _خودم میدونم _مامان کجاست؟ حسین_رفته کلاس قرآن حلما_من حوصلم سررفته حسین_من میخوام با علی برم بیرون میخوای توام بزارم پیش زینب خانوم حلما_اوهوم بزار زنگ بزنم ببینم کاری نداره جای نمیخواد بره.. حسین_باشه گوشیمو برداشتم شماره زینبو گرفتم بعد دوتا بوق جواب داد زینب_سلام حلما جووون حلما_سلام عزیزم خوبی کجایی زینب_خونه گلم ممنون تو خوبی حلما_جای نمیخوای بری کاری نداری؟ زینب_نه عزیزم حلما_خو من میخوام بیام پیشت مزاحم که نیستم؟ زینب_اخ جوون بیا ناهار منتظرتما حلما_باجه پس میبینمت فعلا زینب_منتظرتم رفتم به حسین خبر بدم که میام حلما_حسیییین کوشیییی حسین_تو اتاقمم جانم حلما_صبرکن منم کارامو بکنم میام حسین_تا12اماده باشیا حلما_اووه الان یازدهه من کلی کار دارم حسین_یه ساعت کاراتو انجام بده دیگه طولش نده با علی قرار دارم 12نیم حلما_ خو حالا چه شخص مهمی سعیمو میکنم زودتر کارامو انجام بدم وای دلم ضعف رفت برم یه چیزی بخورم بیام آماده بشم یادم باشه از زینب اون کتابارم بگیرم . . . یه جین مشکی پوشیدم یه پاییزه شیری رنگ شال ستش رو هم برداشتم یه بلیز هم برداشتم اونجا بپوشم رفتم جلو آیینه یکمم آرایش کنم صورتم خیلی بی روحه یکم کرم پودر زدم یکمم ریمل با یه رژ کالباسی آرایشمو تکمیل کردم حسین_حلمااااااا حلمااااا حلما_الان میام چقدرصدا میکنییی موهامو جمع کردم با یه کِش بالای سرم بستم شالمو سرکردم اومم خیلی موهام معلوم نیست اما الان حسین میخواد کلی غر بزنه کیفمو برداشتم رفتم بیرون حلما_من امادم بریم ... ادامه دارد... 🍃🌸🍃🌸🍃 ✍نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
- یادته؟ یه بار معلم نداشتیم😊 تو اومدی سر کلاس مون. آره؟ یادته؟🤔 یادم است... چقدر کلاس پر کشمکشی بود. 😰 - خب؟ - یکی از ما برای مسخره کردنت😜 از مرگ و قبر پرسید. تو جواب دادی. - خب... 🙂 - تا چند روز مسخرت می کردیم.😅 اما من دیدم که قبر راسته. مردن هم راسته. تنهایی قبر هم راسته.😓 حرفـی نمی‌زنـم. تصـور قبـر و مـردن و تنهایـی‌اش اشـک را تـا پشـت چشـمانم😢 مـی‌آورد. تصـور روزی کـه جسـمم روی زمیـن افتـاده باشـد بدون اینکه بتواند تکان بخورد. - الآن فرید با کی طرف حسابه؟ هان؟ نفس می‌کشم و از تنهایی قبر😰 فرار می‌کنم. پنجه هایم را بین موهایش مشت می کنم: - الآن خـودم و خـودت و فریـد و همـه‌ی موجـودات یـه طـرف حسـاب بیشتر نداره. اونم کسی که صاحب همه است. - کی؟ خدا؟☝️ سـرش را دوبـاره صـاف می‌کنـد. سـرم را دوباره به دیـوار تکیه می‌دهم. هیچ وقـت انقـدر دیـوار را تکیـه گاه خوبـی حـس نکرده بـودم.😌 دیوارها خوبنـد، یـا دیـوار اینجـا کـه نمازخانه🕌 اسـت اینقـدر انتقال دهنده ی حـس خـوب😊😍 و گیرنـده ی حس بد اسـت. پشـتم را کـه محکم می گیرد از بی پناهی درمی‌آیم. - غیر از خدا کسـی رو هم می شناسـی؟🤔 صاحب دیگه سـراغ داری؟ یـه کـس دیگـه کـه موجـود آفریـده باشـه؟ یه دنیـای دیگه بـا موجودات دیگه؟ حـس می‌کنـم کـه دارد گذشـته را می‌فهمـد و می‌گویـد، مـرور می‌کنـد و می‌گویـد، خیـال می‌کنـد و می‌گویـد. دارد اعتقـاد درونـی‌اش را کـه مدت‌ها ندیده گرفته بود کلمه می‌کند و اعتراف می‌کند. - نه نشـنیدم. فرید رو که توی قبر گذاشـتند، برایش از همون خدایی☝️ گفتنـد کـه تـو برامـون می‌گفتـی. اون حاج آقـای اردوی مشـهد برامـون گفـت و مـا بهـش خندیدیـم😓 و گفتیـم متحجـر! مادربزرگـم می‌گفـت: - افکار پوسیده‌ی امل😑. همون خدایی که خیلی جاها فریاد زدند و من تـوی دلـم❤️ و ذهنـم خفه‌ش کردم. می‌دونـی، فرید، خیلی وقت‌ها خدا رو زیـر سـؤال می بـرد،😓 خیلـی هـم دورو بـر خـدا نمیپلکیـد. می گفـت: - ادعـای قدیمی هاسـت. چـی می‌گفـت: افیـون توده هاسـت. حـالا تـو می‌گی طرف حسابش خدا شده!😧🙁 - بهش نمازم خوندن دیگه؟ - غسـلش هـم دادنـد. بـه سـبک شـماها کفـن هـم کردنـد. آره راسـت می‌گی سـر قبر حلالیت طلبیدند، گفتند هر کس حقی داره ببخشـه تـا خـدا هـم اونو ببخشـه. همون جا براش روضه هـم خوندند. می دونی فرید خیلی وقت ها روضه رو هم مسخره می کرد.😐 دنیا مسـخره اسـت؟ آدم ها مسـخره اند؟ مدل زندگی ها مسـخره شده اسـت؟ خدایـا ایـن بسـاطی کـه پهـن کردی قـرار بود چـه اتفاقـی را رقم بزند که حالا به این قصه های پرغصه کشیده شده است؟😞 تو که کم آدم ها نگذاشـتی، هر چه خواسـتند و نخواسـته بودند مهیا کردی، راه و روش هم که ارائه کردی پس چه مرگمان شده است؟🤔 چرا اول از هر چیز تو را از فکر و خیال و زندگیمان حذف می‌کنیم؟ 🙄 - تو چی می‌گی جواد؟ چی فکر می‌کنی؟🤔 - راسـت بگـم. مـن خـدا☝️ رو قبـول دارم. ادا درمـی‌آوردم می‌گفتـم: دنیـا تصادفـه. عقـل یـه بچـه هـم خـدا رو قبـول داره😒. امـا نمی خـوام زیـر بـار حرفـاش بـرم. فکـر می کنـم محـدودم میکنـه.😐 می خـوام آزاد باشـم. راحت بچرخم. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
پوزخند می زند. وقتی جواد اینطور عصبی می شود یعنی بعدش حرفی می زند که همه جایت می سوزد. - آره ارواح عمـه ت آزاد بودیـم! ایـن حـال چیدمانی الآن مـون از اثـرات مثبت آزادیه؟ من حاضرم ده شـب تـو زندان بخوابم، این حال و روز ته گرفته رو نداشته باشم. صدایش را پایین می آورد و ادامه می دهد: - بدبختیـم مـا! اسـیریم... گیر گندای خودمونیـم، ادا درمیاریم. گل بگیرن به همهش! تو هم خفه شو دیگه حرف نزن! پشت می کند به من و با مشت می کوبد روی زمین! از حالش می ترسم. باید حرف را عوض کنم. جواد چند ماهی است که تازه نرمال شده و نباید فشار عصبی داشته باشد. - مهدوی بهت چیزی نگفته؟ با تاخیر جواب می دهد. کلا با مهدوی حالش خوب می شود و می دانم که این تنها راه حل است: - درباره ی چی؟ - یه مدته ناشناس پیام میدم بهش، هر چی بهش می گم محل نمیده جـز یکی دو بـار. همـه ش فکـر می کـردم بگرده پیـدام کنه، حداقل از تو بپرسه ببینه من کیام. ساکت می ماند، خانه ساکت سا کت است، حتی ساعت هم آرام گرد است و تق تق ندارد. - َجواد با توام! - نه هیچی نگفته، نمی شناسیش مگه، نامرد نیست. - واقعـا بابـاش شـهید شـده؟ ایـن جـور آدم ها از ما بدشـون میاد، می گن پا رو خون باباشون گذاشتیم! - هنوز خری، مهدوی رو نشناختی. - دلم می خواد بزنمش! این حرف دلم نیست. راستش الآن دلم می خواهد پیش مهدوی باشم تا شاید کمی آرام بشوم. - آرشام! - هووم! - من بعد از فرید از اسم قبر هم هول می کنم، اما بالای کوه... سکوت؛ امشب حرف اول را بین ما می زند. بالای کوه هیچ خبری نبود، چه طور بود اصلا... هیچ کس نبود، هوا نسیم ملایمی داشت و نور لامپ هایی که نوک قله را روشن کرده بودند. اطراف، تاریکی وهم آوری داشت، اما... پنج تا سنگ سفید که رویش چند کلمه بود: شهید گمنام، محل شهادت... هجده سال، نوزده سال، بیست و دو سال، بیست سال، بیست و پنج سال. همین؟ نه... یک گل لاله هم روی هر سنگی بود. - بـا مصطفـی حـرف زدم، دیـروزم رو کلا درس خونـدم کـه یـه ساعت شب با مصطفی باشم. اینا یه جور زندگی می کنند ما یه جـور. رفتیـم زیرزمین خونشـون، میز پینگ پونگ و فوتبال دسـتی داشـتند. بابـا و داداششـم اومـدن، بـه جـای یـه سـاعت چهـار سـاعت پـلاس بودم، کلی بـازی کردیم، می گفت گاهی مهدوی و بچه ها می رند اونجا، مکشونه. - قپی اومده! - عکسایی که گرفته بودن و نشونم داد. - تو هم ساده، خام شدی! حرفی نداریم که بزنیم، می چرخم پشت به جواد و تلگرامم را چک می کنم، میترا خاموش است... کلا خاموش است. اما سیروس تا خود دو که بیدارم آنلاین است و در گروه بچه های معرکه با دخترها درگیر.. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
عصبانی شدم زدم زیر کاسه و کوزه ش. پرونده ای که دستش بود پخش زمین شد. نیم خیز می شوم و با چشمان گشاد و دهان باز نگاهش می کنم: - آرشام. - درد. خب حرص آدم رو در میاره! - چه کار کرد؟ - هیچی. نشست دونه دونه ورقه هاشو جمع کرد گذاشت لای پوشه. برام یه لیوان آب ریخت. از توی کشو هم برام نقل گذاشت روی میز. گفت برای مشهد امام رضاست!!! از جایم اگر بلند نشوم و چند قدم اگر راه نروم، فکر می کنم که خواب دیدم و نه آرشامی هست، نه آب و نقل. پوشه اش را که جمع کرد. بلند شد، آرشام مقابلش ایستاده و گفته بود: - من شاگرد این مدرسه نیستم که ازت بترسم. جواد هم که باید به فکر نمره هاش توی این مدرسه باشه، ازت نمی ترسه! پرونده را در دست هایش جابه جا کرد و گفته بود: - مگه با جواد برخورد نمره ای کردم؟ - مثل جواد هم بدبخت نیستم که پای حرفای تو فقط گوش تکون بدم و مثل تو بشم. تو نمی تونی منو مثل خودت کنی. چشم از کفش هاش برنداشته بود و فقط گفته بود: - خدا نکنه مثل من بشی. نه تو نه جواد. اینقدر "خدا"، "خدا" نکن. حالا سرش را بلند کرده و در چشمان آرشام زل زده بود: - تو میگی "مَن"، "مَن" اعتراضی ندارم و میگم آزادی. من می گم "خدا"، چرا سرم داد می زنی. دیکتاتوری در چه حد آرشام؟ - مسخره نکن. داد زده بود دوباره. مهدوی پوشه را روی میز گذاشته و گفته بود: - باشه آرشام تو فکر می کنی اینجا به خاطر اسلام، خدا قانونایی گذاشته نفس گیر. از من قبول نمی کنی خودت برو بخون. تو بقیۀ کشورا چه خبره. کشور هایی که سیاست مدارا قانون گذاشتن. همین کشورهای اروپایی که همش ما رو تحقیر می کنند و ما هم همش اونا رو بت کردیم برای خودمون. نه اینکه بری کتابای رمانشون رو بخونی. برو اصل فکر رو پایه ای ببین اونا چه قانونایی دارند و چه جوری با مردمشون تعامل دارند. مثلا برو سوئد رو بخون. ببین قانوناشون فقط برای خانواده چه طوریه؟ بر چه اساسه؟ خدا که نیست پس خود انسان ها نوشتند. ببین اونجا برای دعوای بین زن و شوهر یا والدین با بچه شون چه برخوردی می کنند. ببین با خانواده چه کار کردند که حاضرند تنها زندگی کنند، با یه حیوون زندگی کنند اما کنار هم نه. ببین آزادیشون تا کجا پیش رفته که خواننده فرانسوی، وقتی برای مصاحبه بین طرفداراش میره، لباس سیاه سگ تن یه زن می کنه، قلاده می ندازه گردنش و روی زمین می کشه! یا توی صد تا کشور زن ها رو پشت ویترین می ذارن و می فروشن. برو خودت بقیه شو هم ببین. اینترنت که دم دسته. می خوای از آزادی به کجا برسی. به زندگی سگی... به قرآن زندگی همش لخت گشتن و قه قهه بلند زدن و نوشیدن و رقصیدن نیست. یه بار پاشو برو آخر هفتۀ اونا رو هم ببین. دیسکو و رقص و بساطشون رو هم ببین. با ایرانیایی که سال هاست اونجان، حرف بزن. اونا بهت بگن که این آزادی، که به ذوقش کوبیدن رفتن، الان براشون چه معنایی میده. باور کن اونا هم سانسور دارن. شاید تو مسایل لذتی بذارن لایه باز عمل بشه و تو فیلماشون نشون بدن اما برو ببین تو فضای سیاسی شون چه خبره! هر کشوری متناسب با فرهنگش قانون نوشته. منتهی کشور ما رو تحت فشار می ذارن و همش فکر می کنید که آزادی ندارید. بله خب این آزادی رو اونا هم ندارن. من می گم اتفاقا خدا تو مسایل شخصی محدودت نکرده. فقط خدا برات چراغ گرفته، مسیر رو روشن کرده. این بکن نکن هاش همه اش نور چراغه که گم نشی. حالا دلت می خواد تو تاریکی جلو بری خب بازه رات برو. فقط مسیر تاریک بود افتادی مدام تو چاه و چوله ها دیگه با خودته. تو مسائل اجتماعی هم که غرب، مختص خودش قانون داره. چرا تو قوانین اونا رو نقد نمی کنی اما نشستی اونا همه چیز تو رو نقد کنند و تو هم چشم بسته قبول می کنی. اما برام جالبه. وقتی آدما قانون می ذارن همه میگن خوبه مثل همین قانون بیست سی. اما وقتی خدا که خلق جهان کار خودشه و به زیر و بم مخلوقش و عالمی که آفریده مسلطه قانوناشو میگه شروع به چرا و اما می کنیم. عقل نصفۀ بشر خوب می کنه. خالق این بشر نه؟ می کنیمش مثل حجاب که اصلا می شه یه مشکل امنیتی تو سطح یه کشور متمدن. چرا؟ چون خدا گفته. آرشام میشه رو حرفام اول فکر کنی بعد ببینی سؤالی که داری می کنی از روی فهمیدنه یا نمی خوای قبول کنی؟ تا حالا نشنیده بودم مهدوی اینطور یکباره صحبت کند. . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
یاد و فکر آرش می آید و هوش و حواسم را میبرد. با هر آمدنش هم تمام تمرکزم میشود او. میروم دست و صورتم را با آب سرد آرام میکنم و برمیگردم‌. سر خم میکنم روی لپ تاپ و نتیجه هایی که تا دیروز ثبت کرده ام را مرور میکنم. متوجه ورود شهاب نمیشوم و وقتی میکوبد روی شانه ام سر بلند میکنم و چشمم به دستش می افتد و مواد اولیه ای که برای ادامه کارمان خریده بود. _میثم اگه مشغول آزمایش بشیم امشب باید یکیمون توی آزمایشگاه بمونه. برای اضافه کردن سیلیکون به نانو مواد ساعت دو و نانو ذرات سنتز شده ساعت پنج صبح. اون یکی من نیستم قطعا. توهم نمیتونی چون قول مقاله رو دادی. میمونه رامین! میماند رامین با تهدید و فشار من و ما دوتا میرویم خوابگاه تا نسخه جدیدی از مقاله به دکتر علوی ارائه بدهیم. اصرار دارد که نتایج تحقیقاتمان حتما مقاله بشود. آنهم به زبان انگلیسی!شهاب غر میزند. _با این سختگیری دکتر،به درد هم نمیخوره مقاله ها! _شهاب! _بابا آخه برای تایید،باید مقاله مثل بچه،نه ماهه و نه روزه کامل باشه! دقت دکتر در ویرایش مقالات و نتایج باعث میشود شبانه روز پای کار بمانیم و دقتمان را صد برابر کنیم. البته ادب و محبت دکتر هم نمیگذارد کمی به فکر زیرابی رفتن بیفتیم. چند نکته مبهم در گزارشم وجود داشته که خواسته بر مبنای تست تی آی ام توجیح کنم. این پیگیریهای ریز موضوعی و گیرهای شاه پیچی اساتید صبح و شب آدم را یکسره میکند. به قول بچه ها مجبورمان میکنند گاهی وقتها گوشی را بگذاریم جایی که به عمد نت نداشته باشد. شب توی اتاق بحث استاد صنیعی را شهاب پیش میکشد و من ترحیح میدهم سرم را از روی لپتاپ بلند نکنم اما علیرضا میگوید:راسته بابا،حرف راست زورم داره. نه اقتصاد درسی داریم نه برنامه اقتصادی درستی. رکود رو ببین؟ وحید درجا میگوید:چیییه؟ از نازی که وحید به صدایش میدهد همه میخندند. سال دوم یکبار استاد دیر آمد. وحید داشت مسخره بازی در می آورد و ماهم میخندیدیم. سروصدایمان خیلی زیاد بود که یکی از دخترها برگشت و با کرشمه گفت:چیییه؟میییشه یواش تر! تا چند لحظه همه فقط نگاهش کردیم و بعد دیگر نشد که کنترلمان کنند. حالا این وحید شده ورد زبانش. علیرضا با خنده و ناز میپرسد:چیی؟ وحید شروع کرد. _همین رکود که گفتی چیییه؟ علیرضا دستش را دور سرش میگرداند و با گوشش ور میرود و میگوید:خواب بازار دیگه! وحید لبانش را غنچه میکند. _ای جان!دیدی چه نازم میخوابه!کل بدبختا رو میگیره تو بغلش،رو به پولدارا میخوابه. مهم اون تیکه بغلشه مگه نه علی!ماهم که کلا بدبخت به دنیا اومدیم نه آقازاده!نه پولدار!نه ژن برتر‌!باشه خرمون کنند به همون بغل. من که نه بعضیا خر،با دوتا آزادی و سانسور،به بغل فکر میکنید و اوناهم پول نجومی و رانت و نفت رو بغل بغل میبرند. آدم مزخرف!چه خوب واقعیت تلخ را با خنده میگوید. شهاب میگوید:برو بابا!اینا همش سیاسی کاریه!برای دو تا رای چنان همه دار و ندارمون رو آتیش میزنند که فکر میکنیم جهان پنجمی هستیم. پس این همه بروبچه ها تو پزشکی و هسته ای و فضا و نظانی و نانو رتبه اول و دوم و سوم شدن کشکه دیگه!هر کی میاد فقط بدبختی میگه و ناامیدز میریزه وسط که خودشو زورو نشون بده. مردمم عوام باور میکنن حتی اگه خودشون زورو باشن و طرف،دزد! وحید تکبیر بلندی برای شهاب میگوید. _بر پدرِ پدرِ...لعنت که پیر ما رو درمیارن خودشون انبار انبار میخورن! و جیب شلوارش را خالی میکند. یک پنج هزاری و دوتا هزاری و یک کارت بانکی که به قول خودش به لعنت خدا نمی ارزد و میگوید:ببین دانشجوی علاف،رکود رو برات توضیح دادم الآن هم نقدینگی رو میخوام بگم که یعنی این! سوت میزند‌. _نقدینگی یعنی این چندغاز پول تو جیب من!موقع پاداش به مدیران ارشد خزانه پره،اما موفع رسیدگی به نخبگان زیادیش در بازار تورم میاره پس خفه شید،گمشو دختر بازیتو کن!برات یه کنسرتم میذارم دیگه پررو نشو!دیروز نماینده مجلس در کمال آرانش میگه افرادی که بالای پونزده میلیون حقوق میگیرند ده درصد مالیات،بالای بیست میلیون پونزده درصد مالیات میدهند. من فکر میکردم جمهوری اسلامی شده که همه مثل هم باشند. روسا خدمت گذار باشند یا مثل همه حقوق بگیرند. هشتاد درصد مردم حدود دو میلیون حقوق میگیرند. یعنی خاک بر سر من که میرم رای میدم. نادر سرش را از روی موبایل بلند میکند و میگوید:فقط این بحثا نیست!هیچ کشور پیشرفته ای ما رو آدم حساب نمیکرد. الآن عزتی که به پاسپورت ایرانی دادند خودش خیلیه! وحید میگوید:الآن پاسپورت عزیز شده مشکل کار من حل شده؟مشکل حقوق من حل شد؟مشکل سربازی من حل شد؟اونا اگه دلشون میخواست بسوزه برا پنجاه میلیون گرسنه خود آمریکا میسوخت! نادر میگوید:سطحی نگر یعنی همین دیگه. فقط دنبال دوزار امروزید! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ @ROMANKADEMAZHABI ❤️
بلند می شود؛ می آید و مقابلم زانو می زند. چشمانش را تنگ می کند و می گوید: - سهیل رو به چالش بکش. عقل رو ترازو قرار بده نه خودت رو. ببین این عقلت که دنیا رو یکی دو روز بیشتر تقدیمت نمی کنه، چی می گه. ولی بدون همین دنیا تو رو با تمام عقلها و بی عقلی هات فراموش می کنه. چه پولدار و چه بی پول. از استدلال های علی لرز می کنم. پتو را محکم دور خودم می پیچم و سر روی متکا می گذارم. چه مریضی خوش موقعی! می توانم ساعت ها دراز بکشم و همه ی قبل و حال و بعد را تحلیل کنم. هرچند که بدن درد امانم را بریده باشد. حالم خوب نشده است. گوشی را این دو روزه خاموش می کنم تا پیام هایش را نبینم. حرف هایش هوس انگیز بود و تیکه هایش دلگیر کننده. پدر جواب پیامک هایش را که نداد هیچ، اصلا به روی من هم نیاورد که چقدر منتظرم تا بشنوم. این همه ایمان به راهش عصبی ام می کند. نمی توانم حجم دوست داشتنی هایم را درک کنم. دوست دارم کمی با خودم تنها باشم. در سکوت و خواب شب، روی فرش اتاقم دراز می‌کشم.‌ عکس ماه از شیشه پیداست. طاقت نمی‌آورم. بلند می‌شوم و پرده را تا انتها عقب می‌زنم. پنجره را باز می‌کنم. رخت‌ خوابم را از روی تخت جمع می‌کنم و در زاویه‌ای می‌اندازم که بتوانم آسمان را نگاه کنم. نسیم خنک و تصویر سه بعدی ماه، حالم را بهتر می‌کند و ذهنم را طراوت می‌دهد. نفس عمیق که می‌کشم حس می‌کنم دانه دانه‌ی سلول‌های بدنم سهم خودشان از این طراوت را می‌ بلعند. اجزای زیستی‌ شان به تکاپو می‌افتند و همین جنب و جوش سلولی، من را در حال خوشی فرو می‌برد. به نظرم که ماه خوب جایی نشسته است‌. دلم می‌خواست کنارش قرار می‌گرفتم و من هم به همه‌ جا مسلط می‌شدم. آدم یک برتری پیدا می‌کند که دیگر حاضر نیست زیر بار هیچ‌ کس و هیچ‌چیز برود. خدایی‌ اش این‌ جای دنیا که من الآن هستم از دیوار آن ورترم را هم نمی‌بینم. نهایتش شکافتن یک هسته است با هزار تا فرمول که باز هم کل دنیا را زیر دستم نمی‌آورد. هرچند ماه هم قسمتی از زمین را پوشش می‌دهد. امپراتوری مطلق دنیا را می‌خواهم. چشم از ماه می‌گیرم و به سقف اتاق خیره می‌شوم و در ذهم دنبال این می‌گردم که واقعاً دلم چه می‌خواهد؟ ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 📝 نویسنده ♥️ بعد در كلاس را باز كردم و سر جایم نشستم . لحظه اي بعد آقاي ایزدي وارد شد و این بار همه به احترامش بلند شدند. رفتارش طوري بود كه آدم را به احترام گذاشتن وادار مي كرد. به سادگي همه را مجبور كرده بود كه به احترامش برخیزند و سر كلاس توجه كنند. یك پلیور آبي رنگ به تن كرده و شلوار همیشگي اش را به پا داشت زیر لب سلام كرد اكثر بچه ها جوابش را دادند. بعد دفترش را روي میز گذاشت و روبه ما گفت : - خوشحالم كه اكثرتون با موفقیت ریاضي رو پاس كردید . این ترم هم در خدمتتون هستم. نمي دونم دكتر سرحدیان گفتند یا نه ؟ ولي باز تا آخر ترم افتخار حل تمرین هاي ریاضي 2 را دارم. بعد شماره تمرین ها را پرسید . نگاهش كردم موهایش كوتاه ومرتب بود. صورت بچه گانه اش را ریش و سبیلي مرتب مي پوشاند . چشمان درشت و مشكي اش پر از سادگي و معصومیت بود. دماغش كوچك وزیبا بود. ابروان پر پشت و پیوسته اش كمي به سمت شقیقه ها متمایل بودند. كیفیتي در نگاهش بود كه نا خود آگاه جذبش مي شدي و چیزي مثل محبت در دلت مي جوشید. در افكار خود غرق بودم كه لحظه اي نگاهمان درهم گره خورد . باز مثل دفعه پیش آقاي ایزدي نگاهش را از من بر گرفت و مشغول حل تمرین ها شد. مثل ترم قبل ماسك سفیدش را روي بیني و دهانش گذاشته بود وقتي تمرینها حل شد آهسته پرسید : اشكالي ندارید ؟ عصباني نگاهش كردم . یادم افتاد كه وقتي سر امتحان احوالش را پرسیدم چطور مرا سنگ روي یخ كرده بود. با غیظ صورتم را برگرداندم تا مرا نبیند. ولي باز وقتي از كلاس خارج مي شد نگاهمان بهم افتاد. بعد از درس با بچه ها قرار گذاشتیم براي ناهار بیرون برویم. بعد از ناهار كلاس داشتیم و نمي توانستیم به خانه برویم. تصمیم گرفتیم همان اطراف دانشگاه در یك رستوران غذا بخوریم . پنج نفري سوار ماشین من شدیم و حركت كردیم. به جز آیدا و پاني ، شادي یكي از بچه هایي كه تازه با هم آشنا شده بودیم هم همراهمان بود. شادي دختر قد بلند و هیكل داري بود با صورت زیبا و دلنشین با صدا مي خندید و خیلي مهربان بود. او هم گاهي ماشین پدرش را مي آورد و تقریبا خانه اش نزدیك خانه من و لیلا بود. براي همین قرار گذاشتیم نوبتي ماشین بیاوریم و دنبال دو نفر دیگر برویم تا با هم به دانشگاه بیاییم. وقتي همه وارد رستوران شدیم وسفارش غذا دادیم مشغول صحبت بودیم كه شروین همراه چند نفر از دوستانش وارد شدند و در گوشه اي نشستند. هنوز غذاي ما را نیاورده بودند كه یكي از دوستان شروین كه پسری لاغر و بلند قد بود سر میز ما آمد و با لحن طلبكارانه اي گفت: مي شه خواهش كنم شما هم سر میز ما بنشینید؟ لحظه اي هر 5 نفرمان ساكت شدیم بعد شادي خیلي جدي گفت : - مي شه خواهش كنم شما برید سر جاتون بشینید؟ پسرك كه حسابي خیط شده بود با ناراحتي برگشت و ما به سختي خودمان را كنترل مي كردیم تا نخندیم. غذایمان كه تمام شد بي اعتنا به حضو پسرها به دانشگاه برگشتیم تا سر كلاس برویم. كم كم هوا گرمتر مي شد و بوي بهار در همه جا مي پیچید. كلاسها هم تق و لق بود و نزدیك شدن به ایام تعطیلات بچه ها را تنبل كرده بود. عاقبت كلاسها تعطیل شد. همه خوشحال و پرانرژي منتظر فرارسیدن بهار ماندیم. در خانه ما هم مي شد فرا رسیدن بهار را حس كرد. طاهره خانم زن ریز نقش و مهرباني كه همیشه به مادرم در كارها كمك مي كرد آمده بود و با كمك مادرم خانه تكاني مي كرد. هر سال خانه تكاني و نظافت اتاق هایمان به عهده خودمان بود كه همیشه سهیل به طریقي از ریزش در مي رفت ولي من با اشتیاق اتاقم را تمیز و مرتب مي كردم. هنوز چند روزي تا سال جدید فرصت داشتیم كه من مشغول نظافت اتاقم شدم. با اینكه كلاسها روز قبل تعطیل شده بود از صبح زود بلند شده بودم و مشغول مرتب كردن كمد و كشوهایم بودم. اواسط روز بود كه سهیل با نواختن ضربه اي وارد شد و گفت : كوزت ! حالت چطوره ؟ خسته نگاهش كردم وگفتم : تو چطوري آقاي از زیر كار دررو؟ با خنده گفت : خوبم ، مي خواستم ببینم براي فردا برنامه اي داري ؟ كمي فكر كردم و گفتم : نه چطور مگه ؟ لب تخت نشست و گفت : فردا شب چهارشنبه آخر ساله پرهام مهموني گرفته من و تو هم دعوتیم. گفتم شاید خدا بخواد تو نیاي! خنده اي كردم وگفتم : كورخوندي اگر من نیام تو رو هم راه نمیدن . سهیل جدي نگاهم كرد و گفت : تازگي ها این طوریه . پرهام حرفي به تو زده ؟ - چطور مگه ؟ سهیل از روي تخت بلند شد وگفت : رفتارش با تو خیلي فرق كرده … آهسته گفتم : یك حرفهایي زده ولي من هنوز جوابي ندادم. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 ❤️ من۴ اولین بار تو یه کافه قرار گذاشتم. حالم چند روز خوب نبود. اون قدری که ترجیح می داد م تو سرمای پارک قدم بزنم ولی تنها نباشم. می رفتم توی پارک بانوان! با چند تا از بچه ها قرار می ذاشتیم، قبل از رفتن فقط سه ساعت طول می کشید تا از آرایشگاه بیرون بیام! تلخندی گوشه لبش را بالا برد: – پونصد می دادم بابت یه مهمونی پارک، خیلی از عکسای اوایل کانالم برای همین مهمونیایی بود که می رفتیم! اما وقتی با اون رفت و آمد کردم دیگه کارم خیلی متفاوت شد و درآمدم بیشتر! این جمله را که گفت، بی اختیار آه سردی از گلویش خارج شد. دلش نوجوانیش را هم می خواست و هم نمی خواست. زور گفتن های پدرش… اه اصلاً دلش نمی خواست دیگر کنار پدرش قرار بگیرد، تمام داد و قالش سر او و مادرش بود اما بعد از طلاق دادن مادر و زن گرفتنش، تازه خودش شد یکی از همین مرد هایی که هر کاری دلشان می خواهد می کنند. مادر و زن بابایش هم هر کاری دلشان خواست کردند. او میان تضادها بزرگ شد؛ تضاد پدر و مادر و جامعه و مدرسه. دلش حتی برای مدرسه هم تنگ شده بود، همان مدرسه ای که معلم¬هایش یک کله نصیحت بودند و اعتراض به رفتارهای نوجوانانه! نوجوانی که یاغی بود و عقده های ناگشوده زیاد داشت. شاید هم لج بازی هایی که با خانواده و زندگی داشت او را وادار می کرد تا به حال هیچ کس رحم نکند؛ نه خودش و نه معلم و مادر. وقتی هر کس سرش داغ زندگی خودش است و لذت بردن، او هم حق خودش میدید که برود دنبال لذت هایش و به همه بخندد. خیابان ها را با دوستانش متر می کرد، سر به سر خیلی ها می گذاشت، تا ساعت ها در کافه و پارک می ماند، صدای خنده اش چشم ها را می چرخاند… وای که چه کارها کرده بود. از تمام روزها و آدم های نوجوانیش متنفر بود. چشم بست تا خاطره ها را نبیند. 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚 ✍🏻 نویسنده : ❤️ 💠 گریه یوسف را از پشت سر می‌شنیدم و می‌دیدم چشمان این رزمنده در برابر بارش اشک‌هایش می‌کند که مستقیم نگاهش کردم و بی‌پرده پرسیدم :«چی شده؟» از صراحت سوالم، مقاومتش شکست و به لکنت افتاد :«بچه‌ها عباس رو بردن درمانگاه...» گاهی تنها خوش‌خیالی می‌تواند نفسِ رفته را برگرداند که کودکانه میان حرفش پریدم :«دیدم دستش شده!» 💠 و کار عباس از یک زخم گذشته بود که نگاهش به زمین افتاد و صدایش به سختی بالا آمد :«الان که برگشت یه راکت خورد تو .» از گریه یوسف همه بیدار شده بودند، زن‌عمو پشت در آمد و پیش از آنکه چیزی بپرسد، من از در بیرون رفتم. 💠 دیگر نمی‌شنیدم رزمنده از حال عباس چه می‌گوید و زن‌عمو چطور به هم ریخته و فقط به سمت انتهای کوچه می‌دویدم. مسیر طولانی خانه تا درمانگاه را با دویدم و وقتی رسیدم دیگر نه به قدم‌هایم رمقی مانده بود نه به قلبم. دستم را به نرده ورودی درمانگاه گرفته بودم و برای پیش رفتن به پایم التماس می‌کردم که در گوشه حیاط عباسم را دیدم. 💠 تخت‌های حیاط همه پر شده و عباس را در سایه دیوار روی زمین خوابانده بودند. به‌قدری آرام بود که خیال کردم خوابش برده و خبر نداشتم دیگر به رگ‌هایش نمانده است. چند قدم بیشتر با پیکرش فاصله نداشتم، در همین فاصله با هر قدم قلبم به قفسه سینه کوبیده می‌شد و بالای سرش از افتادم. 💠 دیگر قلبم فراموش کرده بود تا بتپد و به تماشای عباس پلکی هم نمی‌زد. رگ‌هایم همه از خون خالی شده و توانی به تنم نمانده بود که پهلویش زانو زدم و با چشم خودم دیدم این گوشه، عباس من شده است. زخم دستش هنوز با چفیه پوشیده بود و دیگر این به چشمم نمی‌آمد که همان دست از بدن جدا شده و کنار پیکرش روی زمین مانده بود. 💠 سرش به تنش سالم بود، اما از شکاف پیشانی به‌قدری روی صورتش باریده بود که دلم از هم پاشیده شد. شیشه چشمم از اشک پُر شده و حتی یک قطره جرأت چکیدن نداشت که آنچه می‌دیدم نگاهم نمی‌شد. 💠 دلم می‌خواست یکبار دیگر چشمانش را ببینم که دستم را به تمنا به طرف صورتش بلند کردم. با سرانگشتم گلبرگ خون را از روی چشمانش جمع می‌کردم و زیر لب التماسش می‌کردم تا فقط یکبار دیگر نگاهم کند. با همین چشم‌های به خون نشسته، ساعتی پیش نگران جان ما را به دستم سپرد و در برابر نگاهم جان داد و همین خاطره کافی بود تا خانه خیالم زیر و رو شود. 💠 با هر دو دستم به صورتش دست می‌کشیدم و نمی‌خواستم کسی صدایم را بشنود که نفس نفس می‌زدم :«عباس من بدون تو چی کار کنم؟ من بعد از مامان و بابا فقط تو رو داشتم! تورو خدا با من حرف بزن!» دیگر دلش از این دنیا جدا شده و نگران بار غمش نبودم که پیراهن را پاره کردم و جراحت جانم را نشانش دادم :«عباس می‌دونی سر حیدر چه بلایی اومده؟ زخمی بود، کردن، الان نمیدونم زنده‌اس یا نه! هر دفعه میومدی خونه دلم می‌خواست بهت بگم با حیدر چی کار کردن، اما انقدر خسته بودی خجالت می‌کشیدم حرفی بزنم! عباس من دارم از داغ تو و حیدر دق می‌کنم!» 💠 دیگر باران اشک به یاری دستانم آمده بود تا نقش خون را از رویش بشویم بلکه یکبار دیگر صورتش را سیر ببینم و همین چشمان بسته و چهره برای کشتن دل من کافی بود. اجازه نمی‌داد نغمه ناله‌هایم را بشنود که صورتم را روی سینه پُر خاک و خونش فشار می‌دادم و بی‌صدا ضجه می‌زدم. 💠 بدنش هنوز گرم بود و همین گرما باعث می‌شد تا از هجوم گریه در گلو نمیرم و حس کنم دوباره در جا شده‌ام که ناله مردی سرم را بلند کرد. عمو از خانه رسیده بود، از سنگینی دست روی سینه گرفته و قدم‌هایش را دنبال خودش می‌کشید. پایین پای عباس رسید، نگاهی به پیکرش کرد و دیگر ناله‌ای برایش نمانده بود که با نفس‌هایی بریده نجوا می‌کرد. 💠 نمی‌شنیدم چه می‌گوید اما می‌دیدم با هر کلمه رنگ از صورتش می‌پَرد و تا خواستم سمتش بروم همانجا زمین خورد. پیکر پاره‌ پاره عباس، عمو که از درد به خودش می‌پیچید و درمانگاهی که جز پرستارانش وسیله‌ای برای مداوا نداشت. 💠 بیش از دو ماه درد و مراقبت از در برابر و هر لحظه شاهد تشنگی و گرسنگی ما بودن، طاقتش را تمام کرده و عباس دیگر قلبش را از هم متلاشی کرده بود. هر لحظه بین عباس و عمو که پرستاران با دست خالی می‌خواستند احیایش کنند، پَرپَر می‌زدم تا آخر عمو در برابر چشمانم پس از یک ساعت کشیدن جان داد... ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 یکباردیگه به آیینه قدی اتاقم نگاه کردم، خیلی خوب شده بودم، لباس قرمزجیغم و کفش پاشنه ده سانتی قرمزم خیلی به پوست سفیدم میومدن، آرایش روی صورتم بالباسم همخونی داشت، موهام وفرکرده بودم وبازدورخودم ریخته بودم، کلاعالی شده بودم. باخودم گفتم اینهمه تیپ زدن وخوشگل کردن به چه دردمیخوره وقتی حالت بدباشه؟ حس مهمانی رفتنم پریده بود، حرف های دیشب مامانم وگریه های شدیدم باعث شده بودالان یک سردردفجیح داشته باشم. به ساعت نگاه کردم،ساعت هشت شب بودوهنوز شایان تشریف نیاورده بود ، ساعت نُه مهمانی شروع می شد. مانتوی بلندمشکیم که تاساق پام بودروپوشیدم، اولش می خواستم مانتوتاروی زانو بپوشم ولی پاهام لخت بودضایع می شد برای همین مانتوی بلندمی پوشم، شال قرمزم و روی سرم گذاشتم ویکباردیگه به آیینه نگاه کردم،خیلی خوب‌بود. باصدای مامان دل ازآیینه کندم: مامان:هالین بدوبیاشایان اومد. رژلب قرمزم ومجدداًکشیدم وبعداز برداشتن گوشیم وکیف دستیم ازاتاق رفتم بیرون. بعدازیک خداحافظی خشک از مامانم ازخونه زدم بیرون. خانم جون طفلک قندش زده بود بالاحالش زیادخوش نبودبخاطر همین تواتاقش بودوداشت استراحت می کرد. شایان طبق معمول تکیه داده بودبه ماشینش، به سمتش رفتم وبالبخندمحوی گفتم: +سلام لبخنددندون نمایی زدو باقیافه پر مدعایی وگفت: شایان:سلام زشتوخانم،چطوری؟ بابی حالی گفتم: +بدنیستم. انگارفهمیدحوصله ندارم چون دیگه پاپیچم نشد، سوارشدم،اونم بعدازچندثانیه سوارشد وراه افتاد. آهنگ شادی روپلی کرد وهمراه خواننده شروع کردبه خواندن آهنگ وادای رقاص ها رو دراوردن انقدرادامه داد که چندشم شد ، نتونستم جلوی خودم و بگیرم بلندزدم زیر خنده، صداش ومثل دخترانازک کردوگفت: شایان: اِواااا؟خنده داره؟ بلندترزدم زیرخنده که به حالت اصلی خودش برگشت و خیلی جدی گفت: شایان:پوووف..همچین مسخره می کنه انگار خودش چی می رقصه. زل زدم به روبه رووگفتم: +ازتوکه بهترمی رقصم. شایان باتمسخرگفت: شایان:آره خیلی اصلا تو بهترین دنسر جهانی. پشت چشمی نازک کردم وگفتم: +شک داری؟ شایان دستش وتوهواتکون دادوگفت: شایان:نه نه اصلا باحرص گفتم: +عمت ومسخره کن پشمک.. با اخم ریزی رو مو به شیشه ماشین برگردوندم . بینمون چنددقیقه سکوت بود منم چیزی نگفتم وصدای آهنگ وبیشترکردم. زل زده بودم به بیرون وداشتم ازروی چهره ی مردم فکرمی کردم که مشکلاتشون چیه ولی به هیچ نتیجه ای نرسیدم،والاخودم انقدردرگیر مشکل بزرگی که برام پیش اومده هستم که مشکلات بقیه به چشمم نمیومد. باصدای شایان به خودم اومدم شایان:حالاکه اینجوریه یک کاری می کنیم. متعجب گفتم: +دررابطه باچی؟ نفس عمیقی کشیدوگفت: شایان:رقص وای این هنوزبیخیال نشده، پوفی کلافه ای کشیدم وگفتم: +وای شایان فراموشش کن دیگه،چرا نمی خوای قبول کنی رقصم خیلی خوبه؟ شایان:فقط دریک صورت می تونم قبول کنم. چشمام وریزکردم وگفتم: +درچه صورت؟ لبخندمرموزی زدوگفت: شایان:دنسِ گِرد &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 مرصاد با تعجب به مهدا و حسنا نگاه کرد و با خودش گفت ؛ امیرحسین عرضه نداری بیای دنبال خواهرت آخه ! خاک تو سرت و به امیرحسین پیام داد و گفت به رستوران برود تا خواهرش معذب نباشد . مهدا و حسنا سوار ماشین شدند و سلام کردند ، مرصاد جوابشان را داد و رو به حسنا گفت : خانم حسینی من یکم کار دارم این نزدیکیا اشکالی نداره ؟! ـ نه خواهش میکنم ، شرمنده مزاحمتون شدم . ـ این چه حرفیه ، مراحمین . ـ متشکرم . مرصاد جلوی رستوران ایستاد و گفت : الان میام . مهدا : باشه . گوشی همراهش را عمدا در ماشین گذاشت و داخل رفت و به جمع سلام کرد و گفت : بابا لطفا یه زنگ به تلفن من بزنین ؟ ـ باشه بابا . زنگ زد و قبل از وصل تماس قطع کرد و دوباره زنگ زد ، مهدا گوشی را برداشت و گفت : بابایی ؟ سلام قربونت برم خوبی ؟ ـ سلام ، نور چشم بابا . فدای تو بشم من ، بابا مرصاد هست ؟ حسنا پیامک جدید گوشی را باز کرد و دید فاطمه نوشته ؛ حسنا با مهدا بیاین بالا . حسنا فهمید این نمایش برای مهدا ترتیب داده شده و با لبخند گوشیش را داخل کیفش گذاشت و منتظر به مکالمه مهدا گوش سپرد . ـ نه بابا جون ، گوشیشو داخل ماشین جا گذاشته ، رفت جایی ـ میتونی گوشی رو براش ببری کار دارم بابا جان . ـ باشه چشم الان . رو به حسنا ادامه داد ؛ حسنا من گوشی مرصاد رو ببرم براش . ـ منم بیام دلم میخواد داخلش رو ببینم . ـ باشه بیا بریم . در ماشین را قفل کرد و بسمت رستوران رفتند . &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
@ROMANKADEMAZHABI ایتا یادت باشد 26.mp3
3.39M
🎙 📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚 @romankademazhabi ♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠
@ROMANKADEMAZHABI ایتا یادت باشد 26.mp3
3.39M
🎙 📕 رمان صوتی🎶 عاشقانه "یادت باشد"💞 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈ 📚 @romankademazhabi ♥️ 🗞eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 بهنام - یعنی دیگه تموم شد دوستی منو اون ؟؟؟!!😕 سحر- اره گمونم دیگه نخواد شاهین- یه فکری!!😏😏😏 بهنام و سحر همزمان...چی؟؟ چه فکری؟؟ الان پاشید بریم یه کادو بخریم که با دیدنش نظرش عوض بشه 😌😌😌 سحر- اره ..فکر خوبیه مثلا اون عاشق بدلیجاته...😍 پس همین کارو میکنیم ،،، پاشین بریم ...🙍‍♂🙍‍♀🤵 هوا تاریک شده بود و ساعت نزدیکای ۹:۳۰ بود..چرا مامانم نیومد 🙁🙁🙁 بلند شدمو از پنجره یه نگاه به کوچه انداختم چشمم به سحر افتاد که داشت از سر کوچه می یومد .ـ زود سرمو بردم تو و پنجره رو بستم رفتم توی اتاقم هنوز گلی💐 که بهنام تو دیدار اول بهم داده بود و داشتم خواستم بندازمش سطل آشغال اما دلم نیومد یه خرده خشک شده بود بوش کردم هنوز بوی ادکلن بهنامو می داد فکرم رفت سمتش که صدای باز شدن در ورودی اومد دوییدم تو پذیرایی مامان بود تا دیدمش بدونه اینکه سلام بدم یه لحظه خشکم زد عه دخترم چی شد ...چرا اونجوری شدی ؟؟!! 😳😳😳😳😳😳 اروم گفتم هیچی ..ـخودتی مامان؟؟ مامان خندیدو گفت وااا مگه اینقدر تغییر کردم که منو نمیشناسی😂😂😂😂 خیلی تغییر کردی اخه... جدی میگی!! اره موها و ابرویه رنگ کرده و روشن ، تا حالا اینجوری رنگ نکرده بودی ... مدل ابروهات 😳😳😳😳😳 حالا بهم میاد یا نه؟؟!! بد که نشدم راستشو بگووو!!! فرزانه- نه چرا بد خیلیم خوشگل شدی و جوون ☺️☺️☺️ مامان- قبول نمیکردم اما انقدر که اعظم خانم اصرار کرد موندم تو رو در وایسی دیگه مجبور شدم ... راستی از بیرون پیتزا🍕🍕 خریدم برای شام بخوریم تا من لباسامو عوض میکنم تو وسایلوو اماده کن باشه مامان ... موقع شام خوردنم همش چشام به مامان بود ـ مامان ـ چیه دختر حواست کجاست دوباره...بازم که خیره شدی به من... اخه هنوز تو شکم خب اخه تو از این کارا نکرده بودی تا بحال...شکه شدم 😅😅😅😅😅😅 با حرفای من مامان زد زیر خنده 😂😂😂😂😂 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 ༺🌹 💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈 🕊🌱 می گفت: هر چیزی از عشق زیبا است .تو به ملکیت توجه می کنی . من مال خدا هستم ، همه این وجود مال خدا هست . برایش نوشتم: کاش یکدفعه پیر بشوی من منتظر پیرشدنت هستم که نه کلاشینکف تورا از من بگیرد و نه جنگ .   و او جواب داد که: این خودخواهی است . اما من خودخواهی تورا دوست دارم . این فطری است . اما چطور مشکلات حیات را تحمل نمی کنی ؟ من تورا می خواهم محکم مثل یک کوه ، سیال و وسیع مثل یک دریا ابدیت، تو می گویی ملک ؟ ملکیت ؟ تو بالاتر از ملکی . من از شما انتظار بیشتر دارم . من می بینم در وجود تو کمال و جلال و جمال را . تو باید در این خط الهی راه بروی . تو روحی ، تو باید به معراج بروی ، تو باید پرواز کنی . چطور تصور کنم افتادی در زندان شب . تو طائر قدسی . می توانی از فراز همه حاجز ها عبور کنی . می توانی در تاریکی پرواز کنی . هر چند تا روزی که مصطفی شهید شد ، تا شبی که از من خواست به شهادتش راضی باشم ، نمی خواستم شهید بشود. آن شب قرار بود مصطفی تهران بماند. گفته بود روز بعد برمی گردد . عصر بود و من در ستاد نشسته بودم ، در اتاق عملیات . آن جا در واقع اتاق مصطفی بود و وقتی خودش آنجا نبود کسی آن جا نمی آمد ولی ناگهان در اتاق باز شد ، من ترسیدم ، فکر کردم چه کسی است ، که مصطفی وارد شد . تعجب کردم ، قرار نبود برگردد. او مرا نگاه کرد ، گفت: مثل این که خوشحال نشدی دیدی من برگشتم ؟ من امشب برای شما بر گشتم . گفتم: نه مصطفی ! تو هیچ وقت برای من برنگشتی . برای کارت آمدی . مصطفی با همان مهربانی گفت: امشب برگشتم بخاطر شما . از احمد سعیدی بپرس . من امشب اصرار داشتم به اهواز برگردم ، هواپیما نبود . تو می دانی من در همه عمرم از هواپیمای خصوصی استفاده نکرده ام ، ولی امشب اصرار داشتم برگردم ، با هواپیمای خصوصی آمدم که این جا باشم .   من خیلی حالم منقلب بود . گفتم: مصطفی من عصرکه داشتم کنار کارون قدم می زدم احساس کردم آنقدر دلم پر است که می خواهم فریاد بزنم . خیلی گرفته بودم . احساس کردم هرچه در این رودخانه فریاد بزنم ، باز نمی توانم خودم را خالی کنم . مصطفی گوش می داد . گفتم: آنقدر در وجودم عشق بود که حتی اگر تو می آمدی نمی توانستی مرا تسلی دهی. او خندید وگفت : تو به عشق بزرگتر از من نیاز داری و آن عشق خداوند است. 📝&ادامــــه دارد... 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 به طرف بچه ها برگشتم و صدایم را بالا بردم: _خواهرا قرار شد جامونو با آقایون‌عوض ڪنیم ڪه شب تو بیابون نمونیم. سریع پیاده بشین. پیاده شدیم، و جایمان را با برادرها عوض ڪردیم. آقاسید خودش هم سوار شد، نشست ڪنار ڪلمن آب و به تسبیح فیروزه ای رنگش خیره شد. مثل پنج سال پیش! نامه اش را از لای قرآنم درآوردم، و گرفتم جلوی صورتم. دوباره اشڪ‌ھایم چڪید. سید هنوز لایق دوست داشتن بود اما… نمیدانم! رسیدیم به یک مرڪز رفاهی بین راهی. موقع اذان مغرب بود. اتوبوس توقف ڪرد. وضو گرفتیم، نفس عمیقی ڪشیدم و به آقاسید گفتم: -میشه به شما اقتدال ڪنیم؟ -من؟ -بله چه اشڪالی داره؟ ثوابشم بیشتره! -آخه… -الان نماز دیر میشه ها! نفسش را بیرون داد و گفت: -چشم! برای نماز صف بستیم. آقاسید چفیه اش را پهن ڪرد روی‌زمین، ایستاد و دست هایش را بالا برد: _ الله اڪبر….. دوباره مثل ۵سال پیش مقتدایم شد… بعد از نماز، آقای صارمی تماس گرفت و گفت تا یڪ ربع دیگر می رسند به ما. به راه ادامه دادیم. وقتی اتوبوس برای نماز صبح توقف ڪرد بیدار شدم و چشم هایم را مالیدم. یڪ ساعتی تا دوکوهه مانده بود. زهرا را تکان دادم: -زهرا پاشو نماز! آقای صارمی و آقای نساج، داشتند برای نماز زیرانداز پهن میڪردند. آماده شدم برای نماز، داشتم سجاده ام را پهن میڪردم ڪه دیدم آقاسید با لباس روحانیت جلویمان نشست! پس چرا تاحالا لباسش را نمی پوشید؟ زهرا گفت: -عه! این روحانیه! – این یعنی چی درست حرف بزن! &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 حمید زنگ را فشرد.چند دقیقه بعد در با صدای تیکی باز شد . اول من ونجلا و پشت سرمان حمید وارد ساختمان شد .چند دقیقه بعد خانمی هم سن و سال خودم از ساختمان خارج شد. چهره مهربان و دلنشینی داشت.پسر بچه ای پنج ساله دوان دوان خودش را به مادرش رساند . _سلام _سلام خانم دکتر خوب هستید ببخشید مزاحم شدیم _سلام آقای شمس خوب هستید ،اختیاردارید نگاهش را به سمت من برگرداند _سلام خانوم خیلی خوش اومدید بامهربانی پاسخش را دادم. با راهنمایی او به سمت خانه طبقه دوم رفتیم. خانه بزرگ و دلبازی بود و صد البته بخاطر پنجره های سرتاسری روبه تراسش نورگیری عالی داشت، جان میداد برای گذاشتن گلدان های رنگانگ با گل های طبیعی زیبا و دو مبل کوچک ویک میز گرد برای مطالعه و گاهی نوشیدن قهوه و تماشای آسمان پرستاره شب‌! بیش از تصورم از آن خانه خوشم آمده بود، دلم می خواست تا شب داخلش را بچینم و هرچه سریعتر به آنجا اسباب کشی کنم. حمیدکنارم ایستاد _چطوره خانم، پسندیدی؟ با خنده گفتم من حتی تو ذهنم جای وسایل رو هم انتخاب کردم. _خب خدا روشکر رو به خانم دکتر کرد _ممنون ازتون ،خونه که عالی بود و پسند شد ،میمونه مقدار اجاره خونه خانم دکتر اخم مصلحتی ظریفی کرد _این چه حرفیه اصلا قابل شما رو نداره _ممنون از لطفتون پس من با آقای مهندس هماهنگ میکنم.خانم دکتر ما از کی میتونیم وسایلمون رو بیاریم. خانم دکتر با محبت گفت :به من باشه میگم از همین امروز.خدامیدونه تو این خونه ،تنها ،زندگی چقدر کسل کننده میشه. به لحن مهربانش لبخندی زدم _شما لطف دارید .باعث خوشحالیه ماست که با شما قراره همسایه بشیم دستم را گرفت _داداشم همیشه خیلی از آقاتون و شما تعریف میکنه.خوشحالم که خونه مورد قبول واقع شد و یک نفر رو پیدا کردم که گاهی بشینم کنارش و از هر چیزی حرف بزنیم. _ممنون عزیزم.من اسمم روژان هستش ببخشید اول نشد خودمو کامل معرفی کنم _این چه حرفیه، چه اسم برازنده ای داری عزیزم .منم اسمم ثمین هستش، &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 محمد موبایلش را از گوشش فاصله داد و به طرف اتاق دوید اما پرستارها مانع شدند، عباس شانه های محمد را گرفت و او را به طرف سالن انتطار برد و گفت: +نگران نباش بابات کاملا هوشیاره دکترهم الان بالاسرشه -بابام چی گفت؟ نذاشتن ببیننش +میگم بعد بهت...به حاج خانم گفتی حسین به هوش اومده؟ -آره الان داشتم با حلما حرف میزدم پیش مامانمه اصرار داشت با مامانم بیاد ولی مامانم نمیذاشت ترسیده...تورو خدا عمو عباس بابام واقعا خوبه؟ +پاشو بروخانم و مادرتو بیار اینقدرم نگران نباش توکل به خدا محمد یاعلی(ع) گفت و بلند شد. وقتی محمد به خانه پدری اش رسید زنگ زد اما کسی در را باز نکرد. لحظاتی انگشتان بلند و پهنش را در جیب هایش چرخاند تا کلید را پیدا کرد. به سرعت در را باز کرد. پله های ایوان را پشت سر گذاشت وقتی در هیچ کدام از اتاق ها مادر و همسرش را ندید، درحالی که آیت الکرسی میخواند سراسیمه به طرف حیاط برگشت که ناگاه صدای هق هق آرامی او را به طرف باغچه کشاند. گوشه دامن حلما را کنار درخت انار دید. سرش را کج کرد. حلما روی زمین نشسته بود و چشم های ملتهبش خیس اشک بود. محمد آمد جلوی حلما روی دو زانو نشست و پرسید: چی شده؟ مامان کجاست؟ حلما کبوترِ کم حالِ نگاهش را به سمت محمد پرواز داد و بی صدا لب هایش را برهم کوبید. بعد کاغذی را که در دستش مچاله کرده بود، در دست محمد گذاشت. محمد به محض اینکه کاغذ را باز کرد دست خط پدرش را شناخت: "بسم الله الرحمن الرحیم سلام معصومه جان! باورم نمی شد بعد از این همه وقت دوباره دست به قلم شوم و برایت بنویسم. آخرین نامه ام به تو روزهای پایان جنگ تحمیلی بود وقتی کنار کانال زانوهایم را به هم نزدیک کردم و برایت از خودم نوشتم. اما حالا دیگر خطم خوب نیست. یادت می آید وقتی فرصتی میشد و خطاطی میکردم، همینکه صدای کشیده شدن قلم نی را روی کاغذ لیز و نباتی رنگ، می شنیدی سریع می آمدی بالای سرم. سایه ات که روی دفترم می افتاد لبخندی میزدم و همانطور که سرم پایین بود می خواندم: دل میشکند دیر بیایی بانو! تو کنارم می نشستی و می گفتی: دو چیز وقتی می کشند قشنگتر میشود، یکی خط و دیگری دل! چطور نامت را بنویسم که دلم آرام شود؟ تو خوب میدانی که چقدر دوستت دارم و بیشتر میدانی که برای این آب و خاک جقدر بی قرارم! دلم میخواهد دوباره توان به قدم ها و بازوانم برگردد تا مثل گذشته برای حفظ مردمم، کشورم ، دینم، با تمام توان بجنگم اما دیدن خیانت مزدورانِ بیگانه و دشمنان این ملت، جانم را آتش زده! جگرم پاره پاره می شود وقتی غربت رهبر را می بینم. ای کاش صدها جان داشتم تا همه را فدای امام خامنه ای کنم. آقایمان که دیروز همسنگرمان بود برای دفاع از کشور و حالا هم در سنگر دفاع از این مردم و اب و خاک تنش آماج تیر و ترکش های نادیدنی دشمنان این اب و خاک است! اگر رفتنم به سوریه ممکن بشود و برای دفاع از این آب و خاک دفاع از دین و به اقتدای رهبر تمام آزادگان جهان بشریت، امام حسین(ع) برای کمک به مظلوم بتوانم حرکتی بکنم، به چیزی دست یافته ام واری هر سعادت و خوشبختی! حلالم کن اگر رفیق نیمه راه شدم حسین رسولی ۱۵ /۱۱/ ۱۳۹۰" &ادامه دارد..... -----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~----- 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 اینو که خودمم میدونم ،میگم چیکار داشت عاطی: گفت رفته گلزار ،میتونی بیای دنبالم منم گفتم چشم - چه خانم حرف گوش کنی رسیدیم بهشت زهرا ،آقا سید هم دم در بهشت زهرا وایستاده بود پیاده شدیم احوال پرسی کردم آقا سید : ببخشید شرمنده که اومدین دنبال من عاطی: نه این چه حرفیه ! - اتفاقا مسبب کار خیر شدین وگرنه عاطفه جان تا صبح قصد خرید کردن داشتن اقا سید خندید : مبارکشون باشه - اره مبارکشون باشه فقط الان حال حاجی چه جوریه ،خدا میدونه عاطی: واااییی سارا خدا نکشتت عاطی: آقا سید حالا که ما هم اومدیم اینجا بریم به فاتحه ای هم ما بخونیم آقاسید: چرا که نه بریم اول رفتیم سمت مزار مامان فاطمه ،اقا سید و عاطفه یه فاتحه ای خوندن بعد رفتن سمت گلزار منم نشستم کنار سنگ قبر مادرم ، مامان جون سلام ،میبینی شاهزاده عاطفه رو ،همیشه دلت میخواست پسر داشته باشی عاطفه عروست بشه ولی قسمت نشد ،مطمئنم عاطفه با اقا سید خوشحال میشه ،واسه خوشبختی منم دعا کن ،کم کم دارم از این دنیا سیر میشم حرفام که تموم شد رفتم بیرون منتظر عاطفه و اقا سید شدم چند دقیقه بعد عاطفه و اقا سید اومدن ،عاطفه با چشمای قرمز و پف کرده نمیتونستم جلوی خندمو بگیرم - وااییی عاطفه باز از شهیدت چی میخوای تو تا اقا سیدو شهید نکنی ول بکن نیستی عاطی: ساراااا زشته این حرفا چیه آقا سید: شهید شدن لیاقت میخواد که ما نداریم ) این مردی که من میبینم حتمن شهید میشه ( عاطی: بریم دیگه ،گشنمون شد سوار ماشین شدیم و حرکت کردیم اقا سید ما رو برد یه رستوران سنتی ،خیلی جای قشنگی بود همه مون دیزی سفارش دادیم ، بعد از خوردن شام ،آقا سید و عاطفه منو رسوندن خونه - آقا سید، عاطفه جون خیلی خوش گذشت دستتون دردنکنه آقا سید : خواهش میکنم ،پیشاپیش عیدتون هم مبارک عاطی: الهی فدات شم ،سارا جونم عیدت پیشا پیش مبارک ،ما فردا میخوایم حرکت کنیم - همچنین شما،خوش بگذره بهتون )عاطی ،پیاده شد ( : سارا جون اینم عیدی تو خیلی دوستت دارم - وااییی این چه کاریه شرمندم کردی ) بغلش کردم و همدیگه رو بوسیدم ( خدا حافظی کردم رفتم خونه ،بابا هنوز نیومده بود ،منم اینقدر خستن بودم رفتم خوابیدم صبح نزدیکای ظهر بیدار شدم ، فردا عید بود و منم هیچ کاری نکردم ،اول رفتم صبحانه مو خوردم بعد رفتم روی میز هفت سین و چیدم .. عکس مامانم گذاشتم روی میزفقط یادم رفته بود سبزه و ماهی بخرم بعد رفتم یه شام مفصل درست کردم ساعت حدودای ده شب بابا اومد خونه تو دستاش سبزه و ماهی و گل مریم بود - واییی بابا جوون دستت درد نکنه بابا رضا: سلام بابا ،میدونستم ماهی و سبزه نخریدی - اره یادم رفته بود برین لباستونو عوض کنین تا من شامو آماده کنم بابا رضا: چشم بابا &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 برو اونور عرشیا ... درو قفل کرد و کلیدو گذاشت تو جیبش ‼️ - تو هیچ جا نمیری 😠 - یعنی چی؟ 😠 برو درو باز کن !! باید برم قرار دارم ... صداشو برد بالا - با کی قرار داری⁉ ️😡 از ترس ته دلم خالی شد ... 😨 احساس کردم رنگ به روم نمونده امّا نباید خودمو میباختم ... - با مرجان - تو گفتی و منم باور کردم 😡 میگم با کی قرار داری ؟؟ - با مرجااااان ... میگم با مرجان ... - گوشیتو بده من 😡 - میخوای چیکار ؟؟؟ - هر حرفو باید چندبار بزنم ؟؟؟ 😡 گوشی رو گرفت و زیر و رو کرد. بعدم خاموشش کرد و گذاشت تو جیبش .... - گوشیمو بده 😧 - ‌برو بشین سر جات 😡 تپش قلب شدید گرفته بودم ... حالم داشت بد میشد . رفتم نشستم رو مبل عرشیا رفت سمت کاناپه و دراز کشید ! ده دقیقه ای چشماشو بست و بعد بلند شد و نشست ... همینجوری که با انگشتاش بازی میکرد ، چنددقیقه یکبار سرشو بلند میکرد و با اخم سر تا پامو نگاه میکرد 😠 بلند شد و داشت میومد سمتم که دیگه نتونستم خودمو نگه دارم و بغضم ترکید ... 😭 دو زانو نشست جلوم و سرمو گرفت تو دستاش ... -ترنمم گریه نکن ... 😢 اخه چرا اذیتم میکنی؟؟ دستاشو پس زدم و گفتم - ولم کن .... بیشعور روانی !! 😭 - ترنم من دوستت دارم ... 😢 - ولی من ندارممممم ازت متنفرممممم برو بمییییر 😭 بازوهامو فشار داد و گفت - باشه ... میخوای بری ؟؟ - اره ؛ پس فکر کردی پیش تو می مونم ؟؟ کلید و گوشیمو داد دستم و با بغض گفت - خداحافظ عشقم ..... 😢 سریع بلند شدم و از خونه عرشیا زدم بیرون ... سوار ماشین شدم امّا حال رانندگی نداشتم ... حالم خیلی بد بود ... سرمو گذاشتم رو فرمون و هق هقم بلند شد ... 😭 خیلی تو اون چند دقیقه بهم فشار اومده بود .. نیم ساعتی تو همون حال بودم میخواستم برم که عرشیا از خونه اومد بیرون ! تلو تلو میخورد ‼️ داشت میرفت سمت ماشینش که یهو پخش زمین شد......❗️ 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay