eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
712 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
💐🍃🌿🌸🍃🌼 🍃🌺🍂 🌿🍂 🌸 📕 ✍شونه بالا انداختم که یعنی حالا هرچی! ولی از دلم فقط خدا باخبر بود... خانوم جون بالشی رو پشتش چپوند و با آخ بلندی تکیه داد. _این کمر درد امروز امونم رو برید، داشتیم سبزی پاک می کردیم زنعموت می گفت طاها یکی از دوستاش رئیس کاروانه، کاروان میبره کربلا و میاره. می گفت چند وقتیه بند طاها شده که تو و حاجی چرا هنوز کربلایی نشدین؟ خلاصه می گفت جوری وسوسه و عشق رفتن افتاده به جونشون که عموت پیشنهاد داده پول فروش زمین بی بی که چند ساله مونده تو بانک و به هیچ دردی نخورده رو بکشن بیرون و ما و اونا و عمه زهره باهم اسم بنویسیم برای کربلا. نمی تونی تصور کنی ترانه که چه حالی داشتم. هنوز چند ساعت نبود که این آرزو از ذهن و قلب و زبونم گذشته بود و حالا خانوم جون از دست به یکی کردن رئیس کاروان و طاها و عمو برای برآورده شدن تنها حاجت دل من می گفت! تو بهت بودم که ادامه داد: _زنعموت به من گفت شمام اگه به دلتون هست و درس و اوضاع بچه ها اجازه میده بگین تا طاها بیفته دنبال کاراش، قربون خدا برم، حالا می فهمم حکمت فروختن زمین بی ثمر بی بی چی بود و چرا این همه سال هیچ کدوم از بچه هاش ادعای حتی یه ریالشم نکرده بودن که بالاخره درمون دردی از گوشه ی زندگیشون باشه. دست هاش رو بالا برد و با چشمی که پر از اشک بود گفت: _یا امام حسین! بطلب آقا... می خواستم بال دربیارم. برای من این اتفاق یهویی هیچ دست کمی از معجزه نداشت! تمام کارها رو طاها کرد و چشم بهم زدیم سه تا خانواده ی چند نفره تو اتوبوس نشسته بودیمو هر کدوم با یه حالی راه افتادیم سمت کربلا. آخ ترانه... اون روزا بهترین روزای عمرم بود که دیگه هیچ وقت تکرار نشد! توی بین الحرمین نشسته بودم و با گریه خیره شده بودم به گنبد امام حسین، نمی دونستم با چه زبونی تشکر کنم و چی بخوام اصلا. مگه هیچ آرزویی بالاتر از آرزوی خودم بود که به این سرعت برآورده شده باشه؟ خجالت می کشیدم حتی به چیز دیگه ای فکر کنم جز پاک شدن از گناه و شفاعت خواستن که صدای حرف زدن خانوم جون و زنعمو بین اون همه شلوغی پشت سرم میخکوبم کرد. _فریده جان راستش هرچی دو دوتا چارتا کردم که حرفمو کجا و کی و چطور بهت بزنم به هیچی رسیدم! تا اینکه الان به خودم گفتم خب بنده ی خدا! دیگه کجا بهتر از اینجا و چه فرصتی بهتر از حالا؟ بجز من و تو و خانوم جون و زنعمو بقیه تو حرم رفته بودن زیارت و عمه اینا رفته بودن بازار. تسبیح توی دستم خشک شده بود و نگاهم خشک تر! زنعمو عادت نداشت به رک نبودن اما این دفعه داشت لقمه رو دور سرش می چرخوند و همینم ترسونده بودم. لابد فکر می کردن منی که به فاصله یه متر جلوتر نشسته بودم، گوش شنوای پچ پچ بلندشون نیستم! یا شایدم موضوع من نبودم اصلا... _گوشم با شماست بگو سادات خانوم _والا به این قبله ای که جلوی رومه و خودش قسمت کرده که زائرش بشیم خیلی وقته که دنبال گفتنش بودم ولی انگار حالا وقتشه که بدونی دلم بین زمین و آسمون بود که جمله ی بعدش رو گفت: _هم من و هم حاجی و هم بچم طاها، می خوایم و از خدامونه که ریحانه بشه عروسمون! و بجای خانوم جون، این من بودم که وا رفتم... ⇦نویسنده:الهام تیموری ⏪ .... eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay ‌ 🌸 🌿🍂 🍃🌺🍂 💐🍃🌿🌸🍃🌼
: بازی ترور مهم نبود به چه قيمتي ... نمي تونستم اجازه بدم جوان ها و مردم کشورم رو نابود کنن ... اون از پشت پيشخوان، دست من رو نمي ديد ... دستي که ديگه تقريبا روي اسلحه ام بود ... و تيري که هرگز خطا نمي رفت ... با چهره اي گرفته ... هنوز منتظر جواب بود ... چرا بايد مرگ کريس به خاطر مسلمان بودنش باعث ناراحتي اون بشه؟ ... اونها که به راحتي خودشون رو مي کشن ... - هنوز چيزي مشخص نيست ... ما موظفيم تمام جوانب زندگي مقتول و اطرافيانش رو بررسي کنيم ... اولين نظريه اي که ديروز برام ايجاد شد ... اين بود که شايد به خاطر اینکه مقتول از گروه گنگي که قبلا عضوش بوده جدا شده ... همین باعث ايجاد درگيري بين شون شده و علت مرگ کریس باشه ... نظريه اي که بعد از اون به نظرم رسيد ... اين بود که شايد داشته تحت پوشش کار مي کرده و تظاهر به تغيير ... سرپوشی روي کارهايي بوده که مي کرده ... چهره اش جدي شد ... اون جملات رو از قصد به کار بردم تا واکنشش رو بيينم ... همزمان مراقب بودم يهو يکي از پشت سرم پيداش نشه ... يه قدم اومد جلوتر ... حالا ديگه کاملا نزديک پيشخوان آشپزخانه ايستاده بود ... و دسته اسلحه، کاملا بين انگشت هام قرار گرفت ... - سرپوش؟ ... روي چي؟ ... چه چيزي باعث شده چنين فکري بکنيد؟ ... - شواهد و مدارکي پيدا کرديم که هنوز نياز به بررسي داره ... يه جمله تحريک آميز ديگه ... و سوالي که هر خلافکاري توي اون لحظه از خودش مي پرسه ... يعني چقدر از ماجرا رو فهميدن؟ ... ممکنه منم لو رفته باشم؟ ... اون وقته که ممکنه هر کار احمقانه اي ازش سر بزنه ... خيلي آروم ... با انگشت اشاره ... اسلحه رو از روي ضامن برداشتم ... چهره اش به شدت گرفته شده بود ... - فکر نمي کنم کريس دوباره پيش اونها برگشته بوده باشه ... يه سالي بود که ترک کرده بود ... البته قبل هم نمي شد بهش گفت معتاده ... ولي نوجوان ها رو که مي شناسيد ... تقريبا نميشه نوجواني رو پيدا کرد که دست به کارهاي ناهنجار نزنه ... اما کريس حتي کارت هاي شناسايي جعليش رو سوزونده بود ... نشست روي صندلي ... دست هاش روي پيشخوان ... بدون حرکت ... - چرا چنين کاري رو کرد؟ ... - مي دونيد که نوجوان ها اکثرا براي تهيه مشروب، اون کارت هاي جعلي رو مي خرن ... در اسلام مصرف نوشيدني هاي الکي يه فعل حرامه ... ما اجازه مصرف چنين موادي رو نداريم ... کريس ديگه بهشون نياز نداشت ... خودش گفت نگهداشتن شون وسوسه است ... براي همين اونها رو سوزوند ... مطمئنيد مدارکي که عليه کريس پيدا کرديد حقيقت دارن؟... شايد مال يه سال و نيم پيش باشن ... وقتي هنوز مسلمان نشده بود ... صادقانه بگم ... کريسي رو که من مي شناختم محال بود به اون زندگي قبل برگرده ... براي چند ثانيه حس کردم ناراحته ... واقعا خوب نقش بازي مي کرد ... تروريست لعنتي ... @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌸🍃🌸🍃🌸🍃 . . . اخیش راحت شدم احساس میکردم یه بار سنگین از رو دوشم برداشته شده حسابی سرحال بودم مامان_خب دخترم چطور بود؟ دیدی چه پسر اقا و باشخصیتی بود هزار ماشاالله _خدا ببخشه به مادرش اوهوم پسر خوبی بود مامان_ یعنی خوشت امد ازش؟ اخ اخ داشتم خراب کاری میکردم حتما مامان فکر کرده چون خوشم امد ازش خیلی سرحالم باید یه جور جمش کنم _ببین مامان جان آره پسره خوبیه ممکنه آرزو هر دختری باشه ولی ما خیلی با اختلاف نظر داشتیم خودش هم متوجه شد فکر کنم اصلا از من خوشش هم نیومد مامان_ معلوم نیست چی به پسر مردم گفتی که این جور خیالت راحته یادت باشه همیشه موقعیت هایی مثل این پیش نمیاد هم پسره هم خانوادش مورد تایید ما بود _ مامان من قبلا حرف هامو زده بودم لطفا دیگه در مورد بحث نکنیم من میرم با اجازه وقتی اصرار داشتم نیان جلو به خاطر همین چیزا بود دیگه خداروشکر بابا چیزی نگفت خیالم از یاسر هم راحت بود به خانوادش بگه به تفاهم نرسیدیم کلا پرورندش بسته میشه سرم پایین بود اصلا متوجه حسین نشدم که جلو در اتاقم وایستاده _ وااای ترسیدم داداش چه بی سر و صدا میای حسین_ من صدات کردم خواهری انقدر تو خودت بودی نشنیدی _آره حواسم نبود بیا بشین چیزی میخواستی؟ حسین _راستش امدم یکم حرف بزنیم _نگو که مامان تو رو فرستاده نصیحتم کنی از یاسر خوب بگی پیشم حسین اروم زد تو سرم و گفت: چه فکر های هم پیش خودت میکنی کوچولو فکر کردی دست به یکی کردیم شوهرت بدیم؟ _آخه مامان خیلی از یاسر خوش اومد حسین_ پسره معقولی بود ولی من از اول هم به مامان گفته بودم حلما آمادگی ازدواج نداره بره دوباره برمیگرده خونه _عههه داداش حالا درسته من آمادگیشو ندارم ولی دیگه این جوری ها هم نیست... حسین_ باشه خانم کوچولو حق با تو هست __بله همیشه حق با منه حسین_ خب حالا 2 دقیقه آروم بگیر من اصلا نیومده بودم از امشب حرف بزنم _ عه خب زودتر میگفتی برادر من خب حالا زود بگو چیکارم داشتی که خیلی خستم مامان امروز کلی ازم کار کشید حسین_چند روز دیگه که محرم میشه علی اینا مثل هر سال مراسم دارن _آره زینب یه چیزایی گفت حسین_ امسال تصمیم گرفتم برم کمکشون _ هر سال میری عزیزم برو سر اصل مطلب حسین_ میخواستم بگم امسال تو هم میای؟ خانم موسوی پا درد داره زینب خانم دست تنهاست تو هم بیکاری خونه حوصلت هم سر نمیره چی میگی میای کمک؟ _نمیدونم والا چی بگم حسین_ قبول کن دیگه همه هستیم کار خیر هم هست _ من تا حالا از این کارا نکردم بنظرم سخت باشه حسین_ حالا یه بار امتحان کن نخواستی دیگه برای کمک نیا دیدم بد فکری هم نیست به قول حسین ثواب هم داره هم اینکه به امام حسین حس خیلی خوبی دارم باید با زینب حرف بزنم حسین_ این سکوتت رو بله حساب کنم؟ _ باشه داداش میام کمک . . . ادامه دارد... 🌸🍃🌸🍃🌸 نویسنده: ⛔️ http://eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال رمان های مذهبی_عاشقانه یا پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#از_کدام_سو #قسمت_سی_پنجم نمی‌دانم چرا جواد بی محابا گفت: - دروغ می‌گی. مجبورم سراغ دومی برم. من
بچه هـا زنـگ زده بودنـد برویـم دوری بزنیـم. حوصلـه نداشـتم. حـالا از نبودن اهل خانه سوء استفاده کردند و هوار شده اند همین جا. نبـودن فریـد تـوی جمع مـان خرابـم کـرده اسـت. هـر چنـد پر سـر و صدا می آینـد، امـا وقتـی می نشـینند چند دقیقـه ای می گذرد از چشـم های همه پیداسـت که از رفتن فرید وحشـت کرده اند. وحشـتی که به این زودی ها هم تمام نمی شود. از یخچـال بطـری آب و شیشـه ی شـربت آلبالـو را برمـی دارم و شـربت درسـت می کنـم. اگـر فریـد بود می گفـت: اینا رو بریز دور، آبشـنگولی رو بیار جون من. اعصابم به هم می ریزد و با فریادی همه ی شربت را خالی می کنم توی ظرفشویی، وحید و آرمین می آیند. - معلومه چه مرگته؟ - اصلاتمـوم شـد دیگـه. الآن ده روزه کـه همه این جوری هسـتید باید تمومش کنید. وحیـد مـی رود سـمت ضبـط و روشـنش می کنـد. آخریـن بـاری کـه آهنگ گوش داده بودم کی بود؟ صدای آهنگ تند، فضا را پر می کند و صدای هوهوی بچه ها هم بلند می شود. نگاهشـان می کنم. می ریزند وسـط و مشـغول می شـوند. بی معنا ترین کار برایم شـکل می گیرد. چشـمانم مات می شـود، اجسـادی می بینم کـه خودشـان را تـکان می دهنـد. صـدای موسـیقی برایم حکـم ناقوس کلیسا پیدا می کند. نمی فهمـم. بچه هـا را، آهنـگ را، متـن خواننـده را، رقـص را. اصـلا رقص یعنی چی؟ خودم که تا چند روز قبل سردسـته ی این ها بودم، حـالا چـرا نمی فهمـم. فریـد الآن دارد بـا این آهنگ مـا می رقصد؟ این خواننده ها، این شعرها الآن چه کمکی به او می کنند. چـرا وقتـی می رویـم سـر قبـرش قـرآن می گذارنـد؟ چـرا همیـن کـه بـه آن علاقـه داشـت را نمی گذارنـد؟ بالاخـره کـدام درسـت اسـت؟ دوست داشـتنی ها اگـر بـه درد نخـورد، پـس ایـن همـه برایـش مایـه گذاشـتن کـه عیـن خریـت اسـت. پـدر همیشـه می گویـد کاری انجام بده که پول تویش باشد. پس هر کاری که سود نداشته باشد حماقت است و ما همه... روی صندلـی آشـپزخانه می نشـینم و نگاهـم را از حـرکات بچه هـا می گیرم. دارم ته وجودم دنبال چیزی می گردم تا مرا به جایی برساند کسـی دسـتم را می گیـرد. آرشـام اسـت. خـودش را بـا آهنـگ تـکان می دهـد و مـرا مجبـور می کنـد تـا بلنـد شـوم. بـی اراده بلنـد می شـوم و می کشـدم وسـط سـالن. بعضی هـا عـرق کرده انـد و لباس هـای مشکی شان را درآورده اند. نگاهشـان می کنـم و نمی فهمم شـان. صـدای موسـیقی کـش می آیـد. حجـم سـرم را پـر می کنـد. گرمـم می شـود. مغـزم کنتـرل اعصابـم را از دسـت می دهد. بدنم انگار هنگ می کند. کسـی نیسـت تا دستوری بـه آن هـا بدهـد. دسـتم را بلنـد می کننـد و تکان تکان می دهنـد. مفصل هایم درد می گیرد. سفت شده است و نمی توانم راحت باشم. دنیـا بـه چرخیـدن می افتـد. عضلاتـم درد می گیرد. تمـام حجم روحم دارد از تنم بیرون می ِرود. از مغز سر تا نوک انگشتانم درد کش می آید. می خواهـم فریـاد بزنـم، زبانـم نمی چرخـد. فقـط می خواهـم از ایـن سختی رها شوم. کسی را پیدا نمی کنم تا کمکم کند. دارم می میرم. دارم می میرم. بچه ها کمکم کنید. دستانم را رها می کنند. نمی توانم خودم را نگه دارم. دارم می میرم. خدایا... انـگار از خـلاء آمـده ام. تنهـا صدایـی کـه در ذهنـم منعکـس می شـود کلمـه ی آخـری اسـت کـه می گفتـم. دلم لحظـه ی آخـرم را میخواهد. دسـتم که فشـرده می شـود، حس محبت مادر را ندارم. انگشترش که به دستم فرو می رود یاد مهدی می افتم. به سختی پلک هایم را از هم جدا می کنم. مهدی را تار می بینم. مهم این است که می بینمش، تار و واضحش مهم نیست. دستم را بیشتر فشـار می دهد. انگار خون از زیر دسـتانش در همه‌ی رگ هایم جریان پیدا می کند. خون از آب هم حیاتی تر است. . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#هوای_من #قسمت_سی_پنجم حرف نمی زند. می داند که الآن می توانم به جای میترا او را بکشم. - گفتی با ه
بستنی را می گیرم جلوی دهان محمد، لیس می زند. صورتش از سردی بستنی. مثل موش درهم می شود و خنده ام می اندازد، بستنی ام را لیس می زنم. مریم به زحمت خودش را روی پایم جا می دهد و بستنی اش را مقابل دهانم می گیرد. لیس می زنم، محبوبه می گوید: - خوشمزه س ها! - کی تو بزرگ می شی بستنی لیوانی بخوریم خانوم. - الکی غر نزن، خودت داری کیف عالمو می کنی. بستنی ام را می مالم به لپ مریم و لپش را لیس می زنم. جیغ می زند و می خندیم! - آره، همـش دنبـال بچه بـازی هسـتی، می ذاشـتی کیلویـی می خریدیم مثل آدم با قاشق می خوردیم! به لحظه ای بستنی ام را از دستم می گیرد: - لیاقت بستنی قیفی خوردن نصیب هر کسی نمی شه! - توبه توبه، ای اصل لذت عالم... ای بستنی لیسی! بستنی ام را که پس می گیرم می مالم به لپش، تا بخواهم لیس بزنم جیغ می زند و پاکش می کند. دماغ و دهن و لپ های بچه ها را پر از بستنی می کنم و آنها هم با همدستی محبوبه تمام صورتم را... به موهایم هم رحم نمی کنند، چشم که باز می کنم، محبوبه آینه گرفته مقابل صورتم و می گوید: - ببین خوشگل آرایشت کردیم. از حمام که بیرون می آیم محبوبه دارد با بچه ها نقاشی می کند. سرکی به آشپزخانه می کشم چای آماده است، می ریزم که محبوبه می آید: - بـه مامـان زنگ زدم گفتم شـام بیـان اینجا، حالا چه کار کنم. هیچی گوشت و مرغ و ماهی هم نداریم. دستم خشک می شود. آخر برج که مهمان دعوت نمی کنند. من الآن با محبوبه که با قیافه ای دلقک وار نگاهم می کند چه کنم؟ - هر کی مهمون دعوت کرده حتما فکرش رو هم کرده. - منطقیـه، مامـان کـه مهمـون نیسـت. مامـان منـم کـه نیسـت، خونه ی خودته، نتیجه... به من چه! می نشینم و چای را مقابلش می گذارم: - یـه کاری نکـن زنـگ بزنـم مامانـت اینـام بیـان، اونوقت همین جوابا رو تحویلت بدم! - آبـروی خـودت مـیره، میگـن چـه دومـادی! بـه دخترمـون گرسنگی میده. - تقصیر خودمه... پر روت کردم! می خندد. زن ها همیشه باید در خانه بخندند. خانه ای که زنش شاد باشد هیچ موسیقی نمی خواهد. بهترین موسیقی پخش شده ی عالم صدای خنده ی محبوبه است. - چیـه؟ داری چـه نقشـه ای می کشـی، نتـرس بابـای خـوب، عدس پلـو درسـت می کنـم، یـه وعده گوشـت چرخ کـرده داریم، با پیـاز داغ فـراوان و کشـمش و زعفـرون آبـروداری می کنـم، خیالت راحت. چایی که می خورم مزه ی چای ذغالی چند شب پیش باغ را می دهد. نمی دانم چرا اما می پرسم: - محبوب! - جون! - دخترا چرا دوست پسر می گیرن؟ چایی می پرد توی گلویش، تا سرفه اش آرام می شود می غرد: - الآن این به زندگیمون ربط داره؟ خنده ام می گیرد: - نـه... جـدی می خـوام بدونـم چـرا یـه همچیـن کاری می کننـد وقتی می دونند ما پسرا چقدر پست فطرتیم! - هییع، تو هم! - محبوبه پا می شـم می زنمتا، امروز دفعه ی چندمه داری سـر به سرم می ذاری! - دوسـت دارم... چنـد هفتـه بـود جـدی بـودی، دارم انتقـام می گیرم! دوباره چایی می ریزم و می نشینم: - پسرا رو می شناسم که حرفشون چیه؟ اما دخترا رو نه! - دخترای الان... فکر می کنم از زور بیکار یه، یا شـایدم هیجانه ایـن دورانـه، یـا کـم نیـاوردن جلـوی دوستاشـونه، یـه حماقتـه بـا کلاسـه. نمی دوننـد کـه دارنـد چـه بلایـی سـر خودشـون میـارن. امـا قدیمـا کـه دختـرا یـه دوست پسـر می گرفتـن شـاید دلیلـش نیـاز بـه محبـت بـوده، یه کسـی که بهشـون شـخصیت بـده، خبر هـم نداشـتند کـه همیـن پسـره، تـا دختـره در دسـترس نیسـت قربون صدقه ش میره، اما تو زندگی همون مرد قلدر خودخواهه! . . . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز این رمان که نشرش به خواست نویسنده آزاده😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
از این مکث ها متنفرم. - علیرضا نبود؟ - نبود مصطفی. - برید جلو. برید جلوتر. دنبال ماشینشون نرید. برید جلوتر. نمی فهمم چرا. جواد فریاد می زند سوار شویم. آرشام دوبار نه، ده بار ماشین را خاموش می کند تا راه بیفتد. محمدحسین شروع می کند دوباره آرامش دادنش را: بچه ها خبری نیست. نترسید. من باهاتون فاصله ای ندارم. فقط، چهارچشمی اطراف رو نگاه کنید. تند نرید. آرشام تند نرو. شیشه رو بدید پایین. اطراف رو نگاه کنید. علیرضا... آرشام با داد جواد پا از روی گاز برمی دارد: - احمق مگه نمیگه یواش برو. - جواد عصبانی نشو. الان وقت داد نیست. چپ و راستتون رو خوب نگاه کنید. آرشام یه لحظه ماشین رو نگه دار جواد ببینه رد ماشین مستقیم رفته یا پیچیده. جواد پیاده می شود و مقابل ماشین می دود. یک جایی می ایستد و به چپ می پیچد. دوباره می دود و یکهو فریادش بیابان ساکت را پر می کند: - علیرضا! هولزده از ماشین پیاده می شویم. گوشی از دستم می افتد. نمی توانم کاری کنم. صدای التماس مصطفی می آید. خم می شوم و گوشی را برمی دارم. نه نمی توانم. جواد و آرشام از ماشین دور شده اند. علیرضا با من بیشتر از همه مانوس بود. زیادی تنها بود. نه مادر عاقلی داشت و نه پدر دلسوزی. من همیشه همراهش بودم. تمام دلم به هم می پیچد. صدای محمدحسین که آرام آرام نامم را می خواند کمی توانم را برمی گرداند: - وحیدجان! آقاوحید! تو تا حالا هوادار علیرضا بودی. حالا هم همینه! میشه بگی چه خبره؟ ببین الان ماشین دوستاش از جلوی ما رد شد. پس ما نزدیک شماییم. وحید. لب می زنم: - بیایید. تو رو جان حضرت زهرا؟ بیایید. - داریم می آییم وحیدجان. فقط بگو چی شده؟ با آخرین توانی که برایم مانده قدم بر می دارم به سمت جایی که علیرضا افتاده است. پاهایم رمق ندارند، اما دنبال خودم می کشمشان. صدای فریاد جواد را می شنوم: - ای خدا! به دادمون برس. یا ابالفضل. یک جسم می بینم و یک دایرۀ خون. هق می زنم. زانوهایم خم می شود و می افتم. صدای محمدحسین می آید که دوباره ذکر توسل گرفته است. آرشام هم نشسته روی زمین. جواد سر هر دوتایمان داد می زند تا بلند شویم. دوباره هق می زنم و می لرزم. - زنده است، زنده است. بیاید کمک بدید. آرشام تو رو قرآن پاشو. وحید در ماشین رو باز کن. خودم را می کشم تا نزدیک علیرضا. سر و صورت خونینش توانم را بیشتر می برد. بدنش پر از جای چاقو است. پاره پاره است لباس هایش...صدای ماشینی می آید و فریاد مصطفی و... ... دستم را می گذارم روی زنگ، اما نمی زنم. جواد خانه است؟ مادرش هست؟ خواهرش هم هست؟ صبر می کنم. نفس می کشم. گوشی اش خاموش است. آدم نه توی خیابان خیال راحت دارد از دست زنها، نه...زیر لب می گویم: - ای تو روحت جواد که آدم شدنت هم شده برای من پارازیت. کسی می گوید: - شنیدم وحیدخان! درو باز می کنم جرات داری بیا تو... از جا می پرم و در تیک صدا می کند.جواد خندان روی بالکن را دوست دارم. دستم را چنان فشار می دهد که برای خلاصی دو تا مشت حواله اش می کنم. - از کی روح خبیث پیدا کردی. - روح موح نمی خواد. از پنجرۀ چشمی دیدم مثل منگولا دور خودت می چرخی! چرا زنگ نمی زدی؟ حرفی ندارم بزنم، می پرسم: - تنهایی؟ در سالن را باز می کند و می گوید: - آره بابا. اهالی ما زود به زود حالشون گرفته میشه، میرن برای تعویض روغن دبی. - ای جان!! منم. می گوید: - چه خبرا؟ پیش علیرضا بودی؟ علیرضا یک هفته ای در مراقبت های ویژه بود و دو سه روز است که بخش نشین شده است. ده روز است که زندگی ما کلا قابل بهره برداری نبوده است. اتفاقاتش ریشۀ همۀ ما را سوزاند. حدود دوازده تا از خانه های مزخرفشان را گرفتند. داشته و نداشته و تمام خوشی هایمان یک جا گندمال شده است. جوان یعنی ... این نتیجۀ جدیدم است. هر زر مفتی را قبول کردن یعنی همین. بعد هم ادعایمان می شود که عقلی اگر حرف بزنید قبول می کنیم اما احساسی نه. کجای این جوان ها عقلی انتخاب کردند که... - اَه ول کن تو رو خدا. خیره خیره جواد را نگاه می کنم. می خواهم که از سکوتم بفهمد، اگر که بخواهد بفهمد. جواد نفهم نیست. سکوت را می شکند: - یه بار گیر داده بودم به مهدوی که خدا ما رو زندانی کرده با بکن و نکن کردنش. از اسارت بدم میآد. من دلم آزادی می خواد. همین طوری که هستم. هوس هرچی کردم داشته باشمش. نقد و خوشمزه. "حداقل" کیف می کنم همین جا که... خدا گیر داده که پدر در بیاره!!! . ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . 🏴 @ROMANKADEMAZHABI 🏴 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
مادر غذا می‌پزد. ظروف یک‌بار مصرف را مقابلش می‌گذارم و برنج و خورشت سبزی را می‌ریزد. نیتش را هر چه چانه زنی می‌کنم نمی‌گوید. مدل مادر با همه متفاوت است. نذرش را اول ادا می‌کند و بعد منتظر می‌ماند تا حاجتش برآورده شود. هر وقت سر به سرش می‌گذاریم می‌گوید《برآورده هم نشد خدا به خیرترشرا برایم رقم می‌زند. 》این هم یک اعتقاد قلبی است. آریا را مجبور می‌کنم تا از کنج آپارتمانش بیرون بیاید و همراهم بیاید خوابگاه. هر چند که کل شب را ساکت و مغموم نگاهمان می‌کند و بچه‌ها تمام تلاششان را می‌کنند تا او را در فضای خودش بیاوردند. نادر بلیطش اوکی شده است و بچه‌ها دارند لیست سوغاتی می‌نویسند. صدای پیام موبایلم حواسم را از حرف‌ها می‌کند:میثم فرصت داری تماس بگیرم؟ نگاهم از پیام سوسن می‌رود روی صورت نادر. شهاب می‌گوید:پول نفتمون رو هم برای من بیار. دوباره پیام می‌آید: می‌شه جواب بدی میثم‌جان! دویدن خون در رگ‌های چشمم را می‌فهمم. نادر با خنده می‌گوید:چیه؟ علی‌رضا دستی بین موهایش می‌کشد و سری به تاسف تکان می‌ده و می‌گوید: نفت دیگه! بلوکه کردن. دزدیه مدرنه! دوباره پیام می‌آید:تماس بگیرم. خواهش می‌کنم فقط چند دقیقه... وحید به مسخره می‌گوید: هاااان همون سیاه رنگه بدبو که زیر زمین حرکت می‌کنه و آب‌های خوردنی رو آلوده می‌کنه؟ اوکی. تازه پولشم می‌خواید؟ لب می‌گزم. موبایلم زنگ می‌خورد. بی‌صدایش می‌کنم. علی‌رضا دست دور سرش می‌چرخاند و لبی بی اعتنا جمع می‌کند و می‌گوید: نه. بدید به این توتال،موتال،به این شِل و مِل بکشن بیرون. نادر سر می‌چرخاند سمت موبایل من. صفحه را خاموش می‌کنم. _می‌گن قرارداد ناقص بوده،رشوه دادند که حالا هم مجبوریم به کشورای بغل جریمه بدیم. _من به این راحتی به کسی التماس نمی‌کنم متوجهی؟ شهاب سری به تاسف تکان می‌دهد و می‌گوید:مگه عهد ناصرالدین شاهه که سرمون کلاه بره قرارداد ناقص ببندیم. غلط کرده ادبیات دیپلماسی حالیش نیست می‌شینه پشت میز،امضا می‌کنه. باید اینا رو بکشن زیر. ببین چه‌قدر رشوه گرفته که مفت مفت بخشیده! وحید بشکنی می‌زند و می‌گوید:اوه جوش نکن!اصلا بگید اینا به عنوان لایروبی بدن به قطر و امارت و بحرین و ترکیه. شهاب غیظ می‌کند و متکای کنارش را پرت می‌کند سمت وحید. وحید جا خالی می‌دهد و متکا می‌خورد به دست من و موبایل پرت می‌شود و می‌افتد مقابل نادر. زنگ می‌خورد دوباره. هول زده خم می‌شوم و برش می‌دارم! _می‌تونند میدزدنند. عرضه داشته باشیم درست قرار داد ببندیم! نادر می‌گوید:خب جواب بده میثم. ببین بدبخت کیه. شاید داره می میره! علی‌رضا می‌گوید:توتال مال کیه؟ نگاه از موبایل می‌گیرم و به نادر می‌دوزم. -ظاهراً فرانسه! _هموون که خون آلوده داد بهمون! ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
باید بار یک عمر رو توی همین جوونی ببندی. من هم دارم همین کار رو می کنم . بالاخره یه سری فرصت ها و لذت ها مخصوص همین روزاست. تو که این حرف من رو رد نمی کنی. اما داری بهانه گیری می کنی. چرا خوب شروع می کند و این قدر بد نتیجه می گیرد. الان من برای سهیل یک فرصتم، شاید هم یک لذت و سهیل فرصت طلبانه می خواهد این لذت را از دست ندهد. آن هم در دوران طلایی عمرش. - نه رد نمی کنم . درست می گی . فرصت خاصی که خیلی هم بلند نیست . تکرار هم نمیشه . فقط چطور توی این فرصت ،چینش می کنی و جلو می بری؟ جوانی می آید تا روی میز را جمع کند . سهیل سفارش بستنی می دهد . بستنی مورد علاقه ی مرا می شناسد. - همین طور که تا الان چیدم. همین رو جلو می برم . چون موفق بودم . راست می گوید که موفق بوده است . یادم افتاد که استادمان می‌گفت موفقیت با خوشبختی فرق دارد. بعضی ها آدم های موفقی هستند با مدرکشان یا شهرتشان یا بعضی در کسب و کارشان ؛ اما خوشبخت نیستند. خوشبختی را طلب کنید. - لیلا جان! تو این همه پیشرفتی که تاحالا داشتم رو تأیید نمی کنی؟ من همه چیز دارم . فقط تورو کم دارم . متوجهی لیلا ؟ این جمله ها را وقتی می گوید صدایش کمی رنگ خواهش دارد . دلم می لرزد. اگر من نخواهمش سهیل چه می شود ؟ دلم نمی خواهد سهیل ناراحت شود . - خواهش می کنم کمی واقع گرا باش. با این حرفش حس می کنم کمی فاصله ی بینمان را فهمیده است . من شاید از نبودن های پدر ناراحت و به خیلی از سختی او معترضم ، اما هیچ وقت هدف پدر را نفی نمی کنم . هیچ وقت اندیشه ی جهانی اش را در حد یک روستا کوچک و کم نمی خواهم. - پسردایی، من دوست ندارم حقیقت های موجود دنیا رو فدای واقعیت های سرد و بی روح و القایی بکنم. - چرا؟ چون عادت کردی تو سختی زندگی کنی . دلم می خواهد این حرفش را با فریاد جواب بدهم. پس اوهم مرا مسخره می کند و فقط چون مرا می خواهد، این طور می خواندم . لذتی هستم که در نوجوانی به دلش نشسته و حالا اگر به دستش بیاورد می تواند عشق بازی های آرزویی اش را با این عروسک داشته باشد. وگرنه آرمان ها و افکار و خواسته های من را نه می داند و نه می خواهد که بشنود ،مهم نیست برایش. با خنده ی تلخی نگاهش می کنم و می گویم: - آقاسهیل. پسردایی خوب من . هم بازی کودکی. و بغض می کنم . نگاهم را بر می دارم از چشمان مشتاقش که فکر می کند می خواهد حرف های باب میلش را بشنود و ذوق کرده است . - من و تو خیلی شبیه به هم نیستیم. راستش من توی این دنیا زندگی می کنم ،نه توی رویا. همین جایی که همه آدم ها زندگی می کنند . منظورم آدمهایی که با خیالاتشون زندگی می کنند نیست. چون این افراد برای رها شدن از سختی و رنج زندگی حقیقی به خیالات و آرزوهاشون پناه می برند. طبق واقعیتی که می‌سازند و یا ساخته شده براشون زندگی می کنند و وقتی به سختی های دنیا می افتند بیمار و بی تاب می شن. سهیل صبر نمی کند تا حرفم را بشنود . با عصبانیت بلند می شود . خم می شود روی میز و صورتش را نزدیک صورتم می آورد و آرام می گوید: - لیلا! بس کن تو رو خدا ! این همه پدرت با حقیقت زندگی کرد آتیش کجای دنیا رو تونست خاموش کنه ؟ غیر از اینه که مدام خودش در سختی رفت و آمد و دوری از شما و جنگ توی این کشور و اون کشور بود . آره اینا حقیقته، اما این قدر تلخ هست که من هیچ وقت نخوام برم طرفش. می خوام راحت باشم. تو رو هم دوست دارم .می خوام آروم زندگی کنی. ٭٭٭٭٭--💌 💌 --٭٭٭٭٭ 🚫 ( بجز رمان های این نویسنده بزرگوار که نشرش به خواست نویسنده آزاده 😉 ) . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
📚 📝 نویسنده ♥️ عصباني داد زدم : برو گمشو عوضي ! همانطور كه مي خندید كلاسورم را از زیر بغلم كشید و گفت : شنیدم جزوه هاي مرتبي داري … كلاسور افتاد و باز ورقه ها پخش و پلا شد داد زدم : - دستتو بكش بي شعور . باصداي داد و بیداد من چند نفر از دانشجوها از كلاسهاي خالي بیرون آمدند. لحظه اي بعد آقاي ایزدي همانطور كه ماسك روي صورتش و ماژیك در دستانش بود از كلاسي بیرون آمد. با دیدن من و شروین كه مي خندید با عجله جلو آمد ماسك را از صورتش پایین كشید و گفت : چي شده خانم مجد ؟ شروین صورتش را در هم كشید و گفت : به تو چه بچه حزبي ؟ ایزدي با آرامش گفت : تو محیط دانشگاه این كارا را نكنید به خدا براتون خیلي زشته . با بغض گفتم : من كه كاري نكردم این پسره عوضي دست از سرم بر نمي داره ، كلاسورم را گرفت و انداخت زمین مدام تهدیدم مي كنه … ایزدي نگاهي به شروین انداخت و گفت : آره آقاي پناهي ؟ شروین دوباره با پررویي گفت : آخه به تو چه ؟ ایزدي آرام گفت : به من ربطي نداره ولي من گزارش مي كنم به جایي كه بهشون مربوطه آن وقت برات بد میشه . شروین با دست آقاي ایزدي را هل داد و گفت : برو ببینم مردني منو تهدید مي كنه ! لحظه اي بعد همه چیز در هم ریخت . آقاي ایزدي با شروین گلاویز شد . بچه ها ي دانشگاه ریختند تا جدایشان كنند . من هم بي اختیار گریه مي كردم. بي توجه به جزوه هایم به طرف در حراست دانشگاه رفتم . مرد میانسال و جا افتاده اي با ریش و سبیل اندوه پشت میزي نشسته بود. با گریه گفتم : عجله كنید طبقه بالا دارند همدیگرو مي كشن. مرد لحظه اي خیره نگاهم كرد و بعد فوري بلند شد و به طرف پله ها دوید. چند دقیقه بعد همه چیز تمام شده بود و من و آقاي ایزدي و شروین در دفتر كمیته انضباطي دانشگاه ایستاده بودیم. مسئول دفتر یك روحاني بود با قیافه اي جدي و خشك با دیدن ما سه نفر سري تكان داد و با لحني خشك گفت : از شما دیگه بعیده آقاي ایزدي … وقتي كسي حرفي نزد رو به من كرد و گفت : شما بیرون باشید صداتون مي كنم. قبل از رفتن نگاهم به آقاي ایزدي و شروین افتاد بر خلاف تصور من این شروین بود كه صورتش پر از كبودي شده بود. آقا ي ایزدي سالم وسرحال ایستاده بود و فقط آستین لباسش كمي پاره شده بود. تقریبا نیم ساعتي بیرون اتاق منتظر ماندم تا سرانجام در باز شد و ایزدي و شروین بیرون آمدند . آقای ایزدي آهسته گفت : شما را صدا كردند. با ترس و لرز مقنعه ام را درست كردم و وارد شدم. سر به زیر جلوي میز ایستادم . صداي خشك و جدي مسئول دفتر را شنیدم : خانم مجد اینطور كه از شواهد و قرائن پیداست شما بي تقصير هستید. ماجرا چي بوده ؟ شمرده و آهسته همه چیز را تعریف كردم ، وقتي حرفم تمام شد ، مرد آهسته و ملایم گفت : - ناراحت نباشید ما براي همین اینجا هستیم فعلا یك اخطار به این پناهي مي دهیم و برایش پرونده درست میكنیم ، بار دوم باز هم تذكر شفاهي بهش مي دیم و بار سوم اگر دست از پا خطا كرد ، اخراج از دانشگاه. بعد وقتي دید من حرفي نمي زنم گفت : بفرمایید نگران نباشید اگر باز هم این آدم مزاحم شد فوري به من اطلاع بدید. وقتي از اتاق خارج شدم ، آقاي ایزدي را دیدم كه منتظر ایستاده است با دیدنم دسته اي كاغذ به طرفم گرفت : بفرمایید جزوه هاتون. ادامه دارد.... ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ 🚫 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
📚 #زنان_عنکبوتی ❤️ #قسمت_سی_پنجم سینا دستش را گرفت و گفت: _راستش نگفتی کدوم موسسه هستی ؟چه کار م
📚 ❤️ اگر دختر خودش بود و این طور رفتار می کردند برای چهارتا عکس و چندرغاز پول،باز هم در اتاقش را می بست. اما فقط نفس عمیقی کشید و گفت: -کار بالاتر از صدتا زن و ده تا مرده! در عرصه جامعه دارن گسست بدی بین خانواده ایجاد می کنن. کمترینش بلاییه که دارن سر زن میارن جلوی دوربینا و توی فضای مجازی! زن رو در حد یه کالا پایین میارن! تو خودت راضی می شی که زن و دختر نازت این مدل از خودشون عکس بذارن؟ چشمان مرد از این حرف سینا جمع شد. دهانش که باز شده بود تا حرفی بزند همان طور باز ماند...نه رد داد نه تایید. مات گوش می داد. سینا از همین حال مرد استفاده کرد و گفت: -فردا موقع نماز بهت می گم که باید چه کار کنی! مرد لب گزید. تردید نه فقط در حرکاتش که در تمام جانش جریان داشت. خودش مدتی بود که متوجه رفتارهای غیرمتعارف بین اساتید و دخترهای مجموعه شده بود. حتی دخترهای جدیدی که به دنبال شهرت سراغ موسسه آمده بودند و بعد از مدتی تمام حیا و شخصیت شان خرد می شد را می دید؛ اما ترجیح داده بود که در اتاقش را ببندد و به این فکر کند که هیچ کس نمی تواند کسی را به کاری وادار کند. حتما خودشان دلشان این بردگی را می خواهد پس کاری از دستش ساخته نیست. اما الآن می دید که... سینا نگذاشت که بیشتر از این غیبتش در موسسه طول بکشد. بلند شد: -من و شما هم دیگه رو نه می شناسیم و نه حرفی شنیدی! عادی برخورد کن. الآن هم از مغازه رو به رو برای دخترت یه عروسک بخر که طولانی شدن رفت وآمد امروزت توجیه داشته باشه! سینا زودتر از مرد عرض خیابان را رد کرد و به چشمان او که بی اراده دنبالش می آمد توجهی نکرد. باید کمی زمان داده می شد تا بتواند آنچه در موسسه دیده و ندیده گرفته بود و حالا داشت برایش تحلیل می شد را بازخوانی کند. حالا راه رفتن مرد تا موسسه مثل کسی بود که پتک خورده باشد توی سرش. هوش و حواسش همراهیش نمی کرد. دنیا را رنگ دیگر می دید. کور و کر نبود اما این قدر فروغ با او محترمانه برخورد می کرد و این قدر حقوق خوبی می دادند و امکانات فراهم بود که ترجیح داده بود چشم ببندد و کارش را انجام بدهد. تا فردا وقت داشت جواب بدهد. جواب چه را؟ چه می شد؟ چه می کرد؟ عرض خیابان را بی احتیاط رد کرد، عروسکی را در بهت خرید و مثل هر روز مقابل دکه روزنامه فروشی نایستاد. سینا تا وقتی که مرد وارد خانه نشد با امیر تماسی نگرفت. مرد چند دقیقه پشت درایستاد و یکی دو بار تمام کوچه را با نگاهش بالا و پایین کرد، با تامل زنگ را زد. طوری نگاه به ساختمان و در و دیوار می کرد که انگار بار اولش است این جا می آید. گوشیش که زنگ خورد طول کشید تا صدایش را شنید و وقتی سینا را ته کوچه دید که با موبایل اشاره می کند، بالاخره از سستی درآمد و وصل کرد و صدای سینا را شنید: -قرارمون توی مسجد نیست. خودم تماس می گیرم. 🕸🕸🕸🕸🕸 ادامه دارد 🕸🕸🕸🕸🕸 ┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان های دیگری)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🌼🍃🌼 📚 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: 🔻 باصدای زنگ گوشیم از‌خواب بیدارشدم، لعنتی کی الان زنک میزنه اخه؟ به ساعت نگاه کردم، پنج بودتازه دوساعت خوابیده بودم، من کلا هروقت ازمدرسه میام بایدسه ساعت بخوابم نه دوساعت،اه. بیخیال فکرکردن شدم وگوشی وجواب دادم: +بله؟ دنیا:سلامممم +سلام وکوفت،آخه الان چه وقت زنگ زدنه؟ دنیا:واچیه مگه؟ +چیه مگه؟تونمیدونی من بایدسه ساعت بخوابم، خودت نیومدی مدرسه تالنگ ظهرخواب بودی، فکرکردی همه مثل خودت بیکارن؟ بیچاره خودش فهمیددلم پره ودارم سراون خالی می کنم،هیچی نگفت واجازه داد هرچی ازدهانم درمیومد بهش بگم، اگه‌خودم بودم اجازه نمیدادم ولی دنیا واقعاخوبه ودرکش بالاست.فحش دادنم که تموم شدگفت: دنیا:تموم شد؟ یکم خجالت کشیدم باصدای آرومی گفتم: +آره دنیاخندیدوگفت: دنیا:خب حالابگوچی شده؟ باناراحتی تموم حرف های دیشب مامان وباباروبهش گفتم،دنیاگفت: دنیا:ببین هالین ایناروتصمیمشون جدین من اون روزتوکتابخونه هم بهت گفتم دوتاراه داری یاخانوادت وراضی کنی که بیخیال بشن اگه این نشدبایدخودطرف وبه غلط کردن بندازی. آهی کشیدم وگفتم: +نمیدونم والا،حالاامروزمثل اینکه بابام میخواد حرف بزنه سعی میکنم منصرفش کنم اگه نشه مجبورم ازراه دوم وارد‌بشم. دنیا:آفرین عشقم،دیگه هم نگران چیزی نباش حل میشه. +مرسی دنیا دنیا:بابت چی؟ +همینکه هستی وکمکم‌می کنی. دنیا:پشمک خودمی. خندیدم وگفتم: +دیگه پررونشو. دنیا:من برم خبری شد زنگ بزن بگو. +باشه،خداحافظ عزیزم. دنیا:خداحافظ پشمک. گوشی وگوشه ی تخت گذاشتم،خب حالا چیکار کنم؟ بخوابم؟نخوابم؟ بیخیال بلندشم بهتره،دیگه خوابم نمیبره که. ازجام بلندشدم وروبه روی آیینه ایستادم، چشمام‌ازتعجب گردشد، من کِی‌گریه کردم؟ صورتم ازاشک خیس بود. اشکام وپاک‌کردم وزیرلب غرزدم: +اه هالین خیلی ضعیف شدی خیلی. موهام وباکش بالاسرم جمع کردم وازاتاق رفتم بیرون. مامان توسالن نشسته بود وداشت تلویزیون‌نگاه می کرد، بدون هیچ حرفی به سمت آشپرخونه‌رفتم ولیوان آبی خوردم‌وازآشپزخونه اومدم بیرون. روی مبل نشستم،مامان بااخم گفت: مامان:علیک سلام. چیزی نگفتم درواقع طوری وانمودکردم که انگارچیزی نشنیدم وزل زدم به تلویزیون. مامان:ببین میخوای قهرکنی کن فدای سرم ولی اینوبدون توچه بخوای چه نخوای باید باسامی ازدواج کنی. اجازه ی هیچ جوابی روبهم نداد وباعصبانیت ازجاش بلندشدورفت بالا. سرم وازعصبانیت تودستام گرفتم،یه دقیقه میام آروم باشمانمیزارن. باصدای زنگ آیفون ازجام بلندشدم به سمت آیفون رفتم،باباوخانم جون بودن. دروبازکردم ومنتظرموندم بیان تو،واردخونه شدن وبعدازسلام واحوال پرسی بابابه سمت اتاقش رفت وخانم جونم روی مبل نشست ومقنعش ودرآوردوگفت: خانم جون:وای پختم ازگرما. خندیدم ورفتم آشپزخانه تولیوان یه شربت آلبالوی خنک ریختم وبردم براش. باباازپله هااومدپایین،سریع ازجام بلندشدم تابه اتاقم برم، اصلادلم نمی خواست روبه دیدش باشم فقط میخواستم ازدستش فرارکنم، باصداش‌مجبورشدم بایستم: بابا:هالین کجامیری؟ آب دهانم وقورت دادم وگفتم: +میرم درس بخونم. چشماش وریزکردوسری به عنوان تاییدتکون داد ودیگه چیزی نگفت. نفس عمیقی کشیدم وزیرلب گفتم: +خدایاخودت کمک کن. قبل اینکه حرف دیگه ای بزنه ازپله هارفتم بالاو‌وارداتاقم شدم ودرومحکم به هم کوبیدم. &ادامه دارد.... 🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼 📚@ROMANKADEMAZHABI❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻 @repelay
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕🥀 ✍ به قلم : 🍃 با صدای کوبیده شدن در اتاقم وحشت زده از جا پریدم که عینک و کتابم هر کدام به سمتی پرتاب شد . با چشم های ریز شده به رو به رو خیره شدم اما با خستگی چشم و عینکی که نزده بودم نتوانستم چیزی ببینم دستم را روی زمین چراخاندم و دنبال عینکم گشتم که موجود رو به رویم جلو آمد و شیئی را برداشت و روی چشمم گذاشت آنقدر به خط های کتاب عادت کرده بودم که ثمین را میان خط هایی از نوشته های کتاب میدیم . ـ بسه هانا ! پاشو کشتی خودتو . ـ سلام ‌ ، تو کی اومدی ؟ ـ سلام به روی زشتت . هر چی صدات کردیم نشنیدی .... + عمه ، عمه دون ( عمه جون ) با صدای سلاله آرامشی عجیبی جانم را فرا گرفت : جانم ، بیا اینجا جون دلم . + عمه ؟ مامانی کول داده بیایم ایندا میتونم باجی بچونم ... ( مامانی قول داده بیایم اینجا میتونم بازی بکنم ) ـ معلومه بازی میکنیم قربونت بشم + پاسو پاسو ... و دستم را کشید و به خیال کودکانه اش میتواند مرا بلند کند . ـ باشه عمه جون من برم صورتمو بشورم یکم خستگیم در بره ، ثمین ؟ ساعت چنده ؟ ـ ۷ شبه .۴ ،۵ ساعته نشستی پای این پاشو کور شدی ـ باشه میام الان . به سرویس اتاقم رفت صورتم را شستم وقتی در آینه به خودم نگاه کردم متوجه چشم های خسته و ورم کرده ام شدم که بشدت قرمز شده بود ، مهدا معتقد است حتی در راه رسیدن به حق هم نباید نعمت هایش را تباه کرد باید فدا کرد و برای من ابتدایی خیلی سخت بود که تفاوتش را بفهمم ، اما انگار چشم هایم مصداق تباهیی بود که بخاطر رضای خدا بود ولی برای رضایت او نبود ....! نمازم را میخوانم ، لباس مرتبی میپوشم و پایین میروم همه دور میز منتظر من بودند لحظه ای شکه به صحنه ی رو به رویم خیره ماندم همه چیز نشان از یک جشن کوچک خانوادگی میداد ، ناهار خوری بزرگ و با ویو باغمان برای من تزیین شده بود و با کتاب هایی با عنوان سرخ " محافظ عاشق من " رخ نمایی میکرد . با لبخند به خانواده ام نگاه کردم کسانی که دیر فهمیدم چقدر ارزشمند هستند . بقول مهدعلیا : جشن وقتی خوش میگذره که تو دلت جشن به پا کنی ، با زرق و برق و تجملات تو هیچ دلی جشن به پا نمیشه فقط یه ظاهره جشنی که دلو خوش نمیکنه .... جشن با مهمان های بیشتر خیلی قشنگ تره ولی وقتی ساده برگزار نشه عذابه برا همه ، برای اونی که خرج کرده چون قطعا جشن های بهتری برگزار میشه و برای مهمانی که باید جبران کنه و دل خوشی نمیمونه ... ولی یه جشن با اعضای خانواده و در شرایط یه شام و ناهار مامان پز خیلی بیشتر از مهمونای های رنگار بدون سادگی کیف میده ... راست میگفت هیچ وقت با دلی خوش مهمانی نرفتم و این نگرانی ها همیشه با من و اطرافیانم بود حالا اگر بخواهیم این فخر فروشی ها را عادت بشمار آوریم خسته کننده نیست چون همیشه موضوعی هست که تو را به برتری طلبیدن دعوت کند ..... ! &ادامه دارد ... 🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞 💞🌱💞🌱💞🌱💞 🌱💞🌱💞 🌱هوالمحبوب💖 📙 💞 📑🖌به قلم: 🌸 🌱 زینب با لبخند زیبایی که روی لباش نشسته بود گفت 😊😊😊 دشمنت شرمنده عزیز دلم مهم اینکه الان پی به اشتباهت بردی انگار که دوباره متولد شدی ازاین ساعت به بعد گذشته رو با تمام خاطرات بدش دفن کن و به اینده نگاه کن وااای چقدر با حرفاش انرژی میگرفتم☀️☀️☀️☀️ زینب جون ازت ممنونم بابت همه ی لطفایی که در حقم کردی 🙏🙏 من دیگه باید برم تا دیر نرسم خونه مامانم ناراحت میشه . باشه عزیزم ... راستی فرزانه اونجوری با اون مانتو میخوای بری .. فکر نمیکنی بد باشه!!! اینجوری مانتوت داره حجابتم خراب میکنه !! ارررره راست میگی اگه میخوای من چادرمو بهت بدم سرکنی ؟؟؟ نه ممنون من خودم چادر دارم گذاشته بودم تو کیفم 😔😔 بخاطر اون قضیه که... خواهش میکنم فرزانه دیگه ادامه نده ذهنتو پاک کن و بهش فکر نکن قول بده!! باشه سعی خودمو میکنم ... تو حیاط از زینب خداحافظی کردم وقتی که درو باز کردم دوباره داداش زینب و دیدم که پشت در بود یه لحظه چشم تو چشم شدیم 👁👁 👁👁 بازم با تعجب نگاهم کرد سرشو انداخت پایین و تو یه جمله کوتاه گفت : خانم چقدر حجاب و چادر بهتون میاد اینو که گفت من اون لحظه گونه هام از خجالت سرخ شد ☺️☺️☺️ سرمو انداختم پایین و زود رفتم پشتمم نگاه نکردم خنده ام گرفته بود اصلا یه حال دیگه ای شده بودم چقدر این جمله ی کوتاهش بهم انرژی داد انگار یه سطل اب یخ ریختن رو سرم داداش زینبم یه نگاه بهم انداخت و وارد خونه شد اسمش عباس بود چهار سال از ما بزرگتر یعنی ۲۲سالش بود جز بسیجای فعال سپاه بود درس میخوند یه پسر سفید با چشمای درشت و قهوه ای تیره ، ابروهای مشکی و کشیده با موهای پرپشت و کمی حالت دار با ته ریشی که گذاشته بود چقدر جذاب بود یه پیرهن یقه دیپلماتم پوشیده بود تورا همش چهره اش جلو چشمم بود هرکاری میکردم نمی تونستم فراموشش کنم رسیدم خونه در باز بود وارد که شدم خاله اعظم و دیدم که نشسته بود کلیم لباسه اجق وجق با رنگای روشن و جیق روی میزو مبل ریخته بود ... ماتم برده بود بدونه اینکه سلامی بدم فقط نگاه میکردم اعظم خانم گفت : سلام فرزانه جوون چطوری؟؟ تموم شد کلاستون ؟ سحر کجاست رفته خونه؟؟؟ اصلا حواسم به حرفاش نبود مامان از اتاق اومد بیرون یه لباس جلفیم تنش بود منو که دید گفت : دخترم اومدی ؟! رفتم جلو و اروم گفتم مامان این چیه پوشیدی؟؟ دخترم خاله اعظمت چند دست لباس اورده ، که من امتخانشون کنم ، از هر کدوم که خوشم اومد بردارم .... 🔖 &ادامه دارد.... 💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱💞🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 🌹🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊 💫بِسْــــمِ ربِّ الْعِشــْــقْ♥️ 📕 ༺🌹 💖༺به روایــــت: همســــرش "غــــاده"🌈 🕊🌱 می ترسید ، می ترسید مصطفی بشود یک نام و تمام . این که خواب مجسمه چمران را دیدم این است که، گاهی فکر می کنم اگر تمام ایران را به اسم چمران می کردند این دلم را خشک می کند؟ آیا این ، یک لحظه از لبخند مصطفی از دست محبت مصطفی را جبران می کند؟ هرگز ! اما وقتی دانشگاه شهید چمران مثل چمران را بپروراند، چرا . مصطفی کسی نیست که مجسمه اش را بسازند و بگذرند . این یک چیز مرده است و مصطفی زنده است . در فطرت آدم ها ، در قلب آن ها است . آدم ها بین خیرو شر درگیرند و باید کسی دستشان را بگیرد ، همانطور که خدا این مرد را فرستاد تا مرا دستگیری کند. در تهران که تنها بودم نگاه می کردم به زندگی که گذشت و عبور کرد . من کجا ؟ ایران کجا؟ من دختر جبل عامل و جنوب لبنان ؟ من همیشه می گفتم اگر مرا از جبل عامل بیرون ببرند می‌میرم ، مثل ماهی که بیفتد بیرون آب . زندگی خارج جنوب لبنان وشهر صور در تصور من نمی آمد. به مصطفی می گفتم: اگر می دانستم انقلاب پیروز می شود و قرار به برگشت ما به ایران و ترک جبل عامل است نمی دانم قبول می کردم این ازدواج را یا نه . اما آمدم و مصطفی حتی شناسنامه ام را به نام "غاده چمران" گرفت که در دار اسلام بمانم و برنگردم و من ، مخصوصاً وقتی در مشهد هستم احساس می کنم خدا به واسطه این مردم دست مرا گرفت ، حجت را برمن تمام کرد و ازمیان آتشی که داشتم می سوختم بیرون کشید .... 📝&ادامــــه دارد... 🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی #مقتـــدا 💞 #قسمت_سی_پنجم روبه روی باب الجواد ایس
🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 💞🥀💞🥀💞🥀💞 🥀💞🥀💞 💞🥀 💌رمان عاشقانه مذهبی 💞 نیمه شب بیدار شد. داشت لباس می پوشید. به زور چشم هایم را باز ڪردم و گفتم : -چی شده؟ ڪجا داری میری؟ -میرم حرم. یه ڪاری پیش اومده. بعدا بهت میگم؛ شما راحت باش! و از اتاق بیرون رفت. پنجره اتاقمان رو به "باب الجواد" بود. سیدمهدی را دیدم ڪه از خیابان عبور ڪرد و وارد باب الجواد شد. چیزی دلم را چنگ انداخت. مدتی در اتاق قدم زدم، دلم آرام نمی گرفت. لباس پوشیدم و رفتم حرم. گوشه ای از صحن انقلاب نشستم، میدانستم خواسته ای دارم، اما نمیتوانستم بیانش ڪنم. خیره شدم به گنبد طلایی، اشڪ هایم تصویرش را تار میڪرد. “خدایا چی شده ڪه منو ڪشوندی اینجا؟” حس مبھمی داشتم. نگاهم از روی گنبد سر خورد و رسید به پنجره فولاد. در حال خودم بودم ڪه صدای زمزمه ای شنیدم: -پس تو هم خوابت نبرد؟! سرم را بلند ڪردم. سیدمهدی با چشم های متورم بالای سرم ایستاده بود؛ اما لب هایش می خندید. دست کشیدم روی صورتم، تا اشڪ هایم را پاڪ ڪنم. سیدمهدی نشست ڪنارم. پرسیدم: -چی شده سید؟ به گنبد خیره شد: -خواب دیدم! -خیر باشه! -خیره… چندبار پلڪ زد، تا اشڪ هایش سرازیر نشود: -نمی ترسی اینبار برگشتی درڪار نباشه؟ -نمیدونم … حتما نمیترسم ڪه بهت بلــــ♥ــــه گفتم! زد زیر خنده! صدای اذان صبح در صحن پیچید. چفیه هامان را روی زمین پھن ڪردیم، عاشق این بودم ڪه به او اقتدا کنم… &ادامه دارد.... 🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀💞🥀 eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 #رمان_روژان 🍄 📝به قلم #زهرا_فاطمی☔️ 📂 #فصل_سوم 🖇 #قسمت_سی_پنج
🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ ☔️🍄🌈🦋☔️ 🍄🌈🦋 ☀️هوالحبیب 🌈 🦋 🍄 📝به قلم ☔️ 📂 🖇 حمید ماشین را روبه روی ساختمانی نگه داشت. _بفرمایید خانم نگاهی به ساختمان انداختم _ساختمان ۵ طبقه اس ، خونه ما طبقه سوم هستش .امیدوارم خوشت بیاد حمید چمدانها را از صندوق عقب بیرون آورد. هرسه وارد ساختمان شدیم. ساختمانی که قراربود در آن شاهد اتفاقات تلخ و شیرین بسیاری باشیم.هرطبقه دو واحد داشت .آپارتمان ما واحد۶ بود. جلو در واحد که رسیدیم ،در واحد روبه رویی باز شد . زنی با موهای فر بلوند در حالی که تاپ قرمز رنگ و دامن کوتاه مشکی پوشیده بود،بیرون آمد با تعجب و یک نگاه خاص به منی که چادر عربی پوشیده بودم نگاه میکرد. آنقدر نگاهش مشمئز کننده بود که یک لحظه احساس کردم لباسم مشکلی دارد. به سمت آسانسور رفت و مقابلش ایستاد. حمید در آپارتمان را باز کرد و دستش را پشت کمرم گذاشت _برو داخل عزیزم نگاه آخر را به زن انداختم و وارد شدم. پنجره های بزرگش باعث شده بود همه قسمت های خانه نور خوبی داشته باشددکور و وسایل خانه طوسی و کمی قرمز بود وچندین گلدان قرمز با گلهای طبیعی زیبایی در گوشه های خانه دیده میشد. گشتی در خانه زدم همه وسایل با سلیقه و نظم چیده شده بود و نیازی به جابه جایی نداشت. صدای ذوق زده نجلاء که بی شک بی شباهت به یک صوت فرابنفش نبود مرا به سمت اتاق او کشاند اتاق او با دکور سفید و صورتی بسیار جذاب و دیدنی بود. نجلاء خرس بزرگ قدیمی اش را به آغوش کشیده بود. _مامانی ببین تدی هم اومده اینجا با تعجب به سمت حمید برگشتم _تدی اینجا چیکار میکنه در حالی که نجلاء را به آغوش می‌کشید ،چشمکی زد _حوریای بهشتی واس دخمل بابا آوردن اخمی تصنعی بر پیشانی نشاندم _چشمم روشن .زود تند سریع بگو ببینم تدی اینجا چیکار میکنه برایم ابرو بالا می‌انداخت و نیشش را باز کرده بود. تا به سمتش رفتم سمت دیگر تخت نجلاء پناه گرفت و نجلاء با جیغ او را تشویق می کرد. یک ساعتی هردو دور تخت چرخیدیم . آخرش کم آوردم بدون توجه به خنده های آن دو به سالن برگشتم و روی کاناپه رو به خیابان نشیتم تا نفسی تازه کنم. کمی که گذشت دستان حمید دور تنم گره شد و چانه اش را روی سرم گذاشت _خدا قوت خانم خانما. لبخند بر لبم نشست. _به روهام زنگ زدم گفتم برامون بفرسته _کارخوبی کردی عزیزم چون نجلاء از وقتی اومدیم بدون اون راحت نمیخوابه و همش بهانه میگیره .ممنون عزیزم بوسه ای روی سرم نشاند _قابلی نداشت جانانم.بریم سراغ بازکردن چمدون ها و بعد هم یک خرید سه نفره یک ساعت بیشتر جابه جا کردن لباسها و وسایل داخل چمدان ها طول نکشید. &ادامه دارد... ☔️🍄🌈🦋☔️🍄🌈🦋☔️ 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ ریپلای(دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🦋☘🦋☘ ☘🦋☘ 🦋☘ ☘ 📗رمان زیبای مذهبی 🖋به قلم : بانوسین کاف☘ 🔖 سه هفته بعد یک روز صبح حلما داشت دامن کوچک صورتی رنگی را با ذوق تا میزد که صدای زنگ در را شنید. زیر لب یاعلی(ع) گفت. دستش را به گوشه تخت گرفت و به آرامی بلند شد. گوشی آیفون را برداشت و درحالی که دکمه در را میزد گفت: سلام بابا بفرما بعد فورا رفت داخل اتاق و یک بلوز جلو باز روی لباسش پوشید. در را باز کرد و با لبخند گفت: +سلام بابا...چرا زحمت کشیدین بدین من -سلام دخترم، نه خودم میارم...چطوری؟ +خوبم خدا رو شکر فقط یکم سنگین شدم تازه ماه پنجمه ولی هرروز حالم بهم میخوره -خب بابا بهشتو که مفتی نذاشت زیرپای شما حلما سعی داشت نگرانی اش را از این موقع و بی خبر آمدن پدرشوهرش، پنهان کند. دستش را به کمرش گرفت و گفت: +میرم چایی بیارم -نه بابا جان بشین خودم الان میرم برای جفتمون دو لیوان چایی تازه دم میریزم ... راستی نوه های گلم چطورن؟ +خوبن، زیادی تکون میخورن هر وقت رو دست چپ میخوابم لگد میزنن همش مجبورم رو دست راست بخوابم...راستی بابا دیروز با محمد رفتیم براشون لباس و کالسکه خریدیم بذار بیارم ببینی. حسین دو لیوان چای ریخت و با شکولاتهایی که آورده بود در سینی گذاشت اما مدتی صبر کرد و حلما از اتاق بیرون نیامد. بلاخره حسین بلند شد و جویای احوال عروسش شد: بابا خوبی؟...حلماجان...سادات عروس...عروس سادات....بابایی حلما سرش را از روی دستش بلند کرد. حسین نفس راحتی کشید و گفت: ترسیدم بابا...خوبی؟ نفس حلما به آه شکست. سری تکان داد و چشمانش لبریز اشک شد. حسین کنار عروسش نشست و پرسید: -چی شده دخترم؟ بحث تون شده؟ +نه...ببخشید بابا از اینکه یهو اومدی ترسیدم که نکنه برای محمد... -چی میگی بابا!؟ من اشتباه کردم بی خبر اومدم ولی تو چرا اینقدر فکروخیال میکنی؟ +به خدا منظورم این نبود که عذر خواهی کنین...ولی -حرفتو بزنن باباجون نذار رو دلت سنگینی کنه +یادتونه دو هفته پیش محمد سه شب نیومد خونه؟ &ادامه دارد..... -----~<♡☘•°🦋°•☘♡>~----- 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌ کپی‌رمانهای ‌کانال‌رمانکده ‌مذهبی‌مجازنیست❌ ↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻 @repelay
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 🌱🌸🌱 🌸🌱 📚رمان عاشقــ❣ــانه مذهبی : 📙 به قلم: فاطمه باقری 🌱 میشه تا دو سه روز کسی نفهمه که رسیدیم ؟ بابا رضا: چرا سارا جان - میخوام یه کم استراحت کنم بابا رضا: چشم بابا دو سه روز گذشت و از فردا باید میرفتم دانشگاه صبح یا صدای زنگ گوشیم بیدار شدم نگاه کردم عاطفه بود -الوووو عاطی: یعنی من دستم بهت برسه پوستت و میکنم - باز چی شده عاطی: دو روزه برگشتی ،اطلاع نمیدی ،ترسیدی بیام دنبال سوغاتیم - شرمنده خسته بودم حوصله کسی و نداشتم عاطی: الان من شدم کسی؟ باشه اشکال نداره - قهر نکن دیگه ،اتفاقا کارت داشتم میخواستم ببینمت عاطی: فعلا که وقت ندارم ،زنگ بزن از منشیم وقت بگیر - حتما منشیت هم آقا سیده! عاطی: نه خیری ایشون رییس هستن - ای مرد زلیل عاطی: پنجشنبه میام دنبالت با هم بریم بیرون ،سوغاتیمو هم همرات بیار باز نگم - باشه بابا تو منو کشتی بلند شدم لباسامو پوشیدم ،سوار ماشین شدم و رفتم دانشگاه ،دانشگاه خلوت بود ،رفتم سر کلاس ، فک کنم ۱۲نفر بودیم خیلی غیبت داشتن کلاسم که تمام شد رفتم داخل کافه دانشگاه یه کیک و نسکافه خردیم رفتم روی یه میز نشستم که گوشیم زنگ خورد خاله زهرا بود، حتمن اونم فهمیده برگشتیم - سلام خاله جون خوبین؟ خاله زهرا: سلام عزیزم ،رسیدن به خیر ،سفر خوش گذشت؟ - عالی بود خاله زهرا: سارا جان میخواستم بگم واسه پنجشنبه میخوایم بریم خاستگاری ،عروس خانم تاکید کردن حتمن تو هم باید باشی ،،میای دیگه - اره خاله جون میام خاله زهرا: قربون دختره فهمیدم برم - کاری ندارین خاله جون من باید برم سر کلاسم خاله زهرا: نه عزیزم برو به سلامت الان اینو چیکارش کنم ،به عاطفه چی بگم دوسه روز گذشت و با غیبت یاسری خیلی خوشحال بودم ،که لااقل یه کم ذهنم اروم تره پنجشنبه صبح زود بیدار شدم چون میدونستم عاطفه زود میاد دنبالم رفتم حمام دوش گرفتم لباسمو پوشیدم رفتم پایین یه کم صبحانه خوردم که صدا زنگ آیفون و شنیدم ، رفتم دیدم عاطفه است درو باز کردم کیفمو برداشتم ،سوغاتی عاطی رو هم گرفتم رفتم ) سوار ماشین شدم با عاطفه روبوسی کردم ( - بفرما اینم سوغاتی شما عاطی: ای واااییی چرا زحمت کشیدی ما که راضی نبودیم - خوبه حالا اگه نمیآوردم دارم میزدی عاطی: اره واقعا ،کجا بریم - نمیدونم یه جا بریم زود برگردیم که امشب میخوایم بریم خاستگاری &ادامه دارد .... 🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی رمانهای رمانکده مذهبی بی اجازه جایزنیست❌ ↪️ دسترسی به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما👈@repelay
🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🌱•🕊🦋°🌱•🕊🦋° 🦋°🌱•🕊 📘رمان‌عاشقـانه‌مـذهـبی : 🖌 به قلم : محدثه‌افشاری 🌱 وقتی به خودم اومدم صورت منم از گریه خیس شده بود ... نگامو به آسمون دوختم و دنبال خدا میگشتم ... میخواستم داد بزنم ... بگم این چه دنیاییه ... این چیه که آفریدی 😭😭 تن سنگینمو از آلاچیق بیرون کشیدم و راه افتادم سمت ماشین . هوا تاریک شده بود 🌌 عرشیا چقدر برای خوشحال شدنم زحمت کشیده بود و من به همین راحتی خوشحالی عصر از کلم پریده بود !! میدونستم الان تو کله ی نگار چی میگذره ... حتما با خودش میگه منو مسخره کرده ! مگه میشه با این همه دک و پز و امکانات ، کسی خوشبخت نباشه؟ ولی من نبودم... 😞 من خوشبخت نبودم ... نگار بدبخته چون هیچی نداره و فکرمیکنه دردش پوله ... منم بدبختم چون همه چی دارم و نمیدونم دردم چیه ... اصلا خوشبختی چیه ... اصلا چرا باید من زنده باشم و نفس بکشم ... اصلا ماها اینجا چیکار میکنیم... 😭 من چم شده ... من همه چیز دارم ! امّا هیچ چیز ندارم ! اَه 😣 چرا منو آفریدیییییی؟؟ 😭 چرااااا !؟؟؟ همینطور داد میزدم و سرعتمو بیشتر میکردم ... کاش ماشینم چپ کنه کاش یکی بزنه بهم کاش یه فردای دیگه نباشه ‼️ من نمیخوام زنده باشم 😭 هیچی نمیخوام 😭 تا دیروقت تو خیابونا چرخ زدم و گریه کردم میدونستم برسم خونه باید جواب پس بدم اما مهم نبود... 😒 اون شب اونقدر دیر خوابیدم که ساعت دو بعدازظهر به زور چشمامو باز کردم 😴 هنوز گیج و منگ قرصای آرامبخش دیشب بودم . رفتم سراغ گوشیم 📱 خاموش شده بود ! زدمش شارژ و رفتم پایین که یه چیزی بخورم . کسی خونه نبود . حتی خدمتکاری که پنجشنبه ها برای تمیز کردن خونه میومد هم نبود ! برگشتم اتاقم و گوشیمو روشن کردم میدونستم تا الان عرشیا هزار بار زنگ زده !! 🕊ادامه دارد .... •🕊🌱🦋°🌱•🕊🌱🦋°🌱•🕊 📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 ❌کپی‌رمان‌ازرمانکده‌مذهبی‌بی‌اجازه‌جایزنیست❌ ↪️ قسمت‌اول‌دیگررمانهاوpdfرمانهای‌ما👈@repelay