eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.6هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
705 ویدیو
70 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ سريع شروع کردم به خوندن آيت الکرسي و از استرس زياد تصميم گرفتم خودم رو به خواب بزنم. خب خلم ديگه... سرم رو تکيه دادم به پشتي صندلي و چشمام رو بستم . صدا از کسي بلند نمي شد و اين محيط رو برام ترسناکتر مي کرد . حدودا ساعت دو شب بود و خواب به چشماي من نمي اومد . داشتم به دنياي ناشناخته اي سفر مي کردم. بدون همنشيني . فقط خدا بود و خدا. توکل به خودش ...کل راه صداي نفس ها قاطي شده بود و نمي تونستم صداي نفسهاي محمد رو ببلعم. تموم راه زنجان تا تهران رو چشم از هم باز نکردم ولي يک ثانيه هم نخوابيدم تا اينکه بالاخره با متوقف شدن ماشين چشمام رو باز کردم . علي -: آقا محمد... دست گلت درد نکنه...خسته نباشي ...محمد در حالي که کمربندش رو باز مي کرد گفت . محمد -: خواهش داداش ...زحمت داديم حسابي... به اطراف نگاه کردم. چقدر عاشق اين کوچه و اين خونه بودم . همه پياده شديم . دوباره پسرها چمدون هام رو بردن بالا و منم لطف کردم خودم رو حمل کردم . علي -: مرتضي جان... من مي رسونمت... ماشينم تو پارکينگه محمده...کلي ازشون تشکر کردم . محمد رفت پائين دوباره و مرتضي هم پشت سرش . جلوي در ايستاده بودم . علي ازم خداحافظي کرد . استرس گرفته بودم . حال بدي داشتم . ديگه تنها بودم. علي جلوي پله ها که رسيد مکث کرد و برگشت طرفم . اومد جلو . علي -: خانم رادمهر... محمد پسر خوبيه... من بابت اين کارش ناراحتم ولي ديگه کاريه که شده... فقط ... اگه مشکلي پيش اومد يا از چيزي ناراحت و اذيت شدين رو کمک من حساب کنيد ...لبخند زدم . علي -: باشه ؟ -: باشه .. ممنون ...خيلي اروم شدم . استرس هام خوابيد . اونقدرهام تنها نبودم. علي -: بدون کوچکترين رودربايستي ؟ دوباره خنديدم . -: بي رو در واسي ...اينو که گفتم دوباره يه لبخند تحويلم داد و خداحافظي کرد و رفت. چمدونام رو کشيدم تو که محمد اومد . دوتاش رو گرفت دستش و جلوتر رفت . با چه عشقي وجب به وجب خونه اش رو نگاه ميکردم . اخي يادش بخير بخير دفعه اولي که پام رو گذاشتم تو اين خونه . اون دفعه با ارزوي محمد . اين دفعه با خود محمد...اون يکي چمدونم رو برداشتم و پشت سرش رفتم. ايستاده جلوي يک در و چمدونام رو گذاشت جلوش . کنار اتاقي بود که دفعه قبل از توش اومده بود بيرون. برگشت سمتم و گفت . محمد-: اينجا اتاق شماست ...ممنوني گفتم و رفتم جلو و در رو باز کردم. اول سه تا چمدونم رو کشيدم تو و در رو بستم. حالا وقت خوردن اتاق با نگاهم بود . چشمام رو بستم و چرخيدم . بعد آروم بازشون کردم . سمت راستم کمد ديواري بود . روبروم پنجره بود و زير پنجره يه ميز مطالعه با يه چراغ مطالعه روش . روبروي کمد ديواري و زير يکي از پنجره ها يه تخت بوود با دوتا عسلي. و يه آئينه قدي. پنجره ها کرکره کرم رنگ داشتم و روتختي و بالش هم کرم رنگ بودن و پتوي قهوه اي سوخته. عاشق اين اتاق شدم. در رو قفل کردم و لباسام رو کندم . خيلي خسته بودم. اول تموم سوراخ سنبه هاي اتاق رو گشتم . همه کشو ها و کمد ها خالي بود :) بيخيال پريدم روي تخت و همونطور با شلوار جين خوابيدم. يه خواب حسابي. با احساس تشنگي شديدي از خواب بيدار شدم . يکم طول کشيد تا موقعيتم رو اناليز کنم. وقتي يادم اومد که تو خونه محمدم لبخند بزرگي روي لبم نشست. بلند شدم و تونيکي رو که روي زمين انداخته بودم تنم کردم . و روسريم رو هم انداختم روي سرم.و بيرون رفتم. هيچ صدايي نمي اومد. پاورچين پاورچين رفتم آشپزخونه. يه نگاه به اطرافم انداختم. محمد نبود ولي بازم روم نمي شد يخچالش رو باز کنم . اگه خودم جهيزيه اورده بودم. بي خيال بابا . رفتم و يه ليوان برداشتم و زير شير آب پرش کردم و سر کشيدم. آخيش ...اومدم بيرون و دنبال ساعت گشتم. بالاي تلوزيون نصب شده بود. سمت راستش يکم پايين تر از ساعت...اخي...يه عکس خيلي خيلي خوشگل و بزرگ از محمد بود . خدايا اين پسر چقدرتو دل من جا باز کرده بود. دارم نابود مي شم ... از ديدن عکسش هم به وجد مي آم . عکسش سياه و سفيد بود و تمام قد . يه دستش رو به ديوار تکيه داده بود و پاي راستش رو ضربدري کنار پاي چپش گذاشته بود و زل زده بود تو لنز دوربين . چقدر قشنگ بود...نفسم رو فوت کردم بيرون و از ترس اينکه از يه جايي ببينتم و مچم رو بگيره رفتم تو اتاق و در رو بستم . دلم گرفت . خيلي احساس تنهايي مي کردم . رفتم سراغ گوشيم . اووووه چقدر پيام و تماس داشتم! آه اين عکس محمد انقدر حواسم رو پرت کرد نفهميدم ساعت چند بود؟ساعت سه و نيم بود...چقدر خوابيده بودم! پيام هام رو باز کردم . يکيش از علي بود.نوشته بود... علي – آبجي اين شماره منه... ميدونم امانت دار خوبي هستي...شماره تواز مرتضی گرفتم. لبخندي زدم . با مامان که کلي زنگيده بود تماس گرفتم . بعد از چندتا بوق برداشت.نشستم روي تخت و سلام دادم . مادرم -: تو کجايي
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ مارو نصف جون کردي...-: ببخشيد انقدر خسته بودم خوابم برد ... البته فکر کنم بيهوش شدم چون اصلا صداي گوشيو نشنيدم ... مادرم -: بله تو که جواب نميدي ... زنگ زديم به محمد ... خب ...خوش ميگذره؟ بغض کردم .-: مامان اينجا تنهام... مادرم -: قربونت برم مامان .. گريه نکنيا ... محمد هست .. ماهم ميايم و ميريم ... شما هم مي آيد ...هر وقتم دلتنگ شدي زنگ ميزني .... بي قراري نکني جلوي محمد ها ؟ -: باشه ماماني ... سلام برسون ... بابا و اتنا رو هم ببوس از عوض من ...مادرم -: مواظب خودت باش عزيزم ... کاري نداري؟ -: نه ماماني ... دعاکنيد ... خداحافظ ...-:خدافظ ...گوشيو گذاشتم رو عسلي و روسريمو از سرم کشيدم . رفتم سراغ چمدون هام و بازشون کردم . همه رو خالي کرده. بعدش با تمام دقت تمام وسيله هام رو چيدم تو اتاق . انقدر غرق کار شده بودم که گذشت زمان رو متوجه نمي شدم . صداي گوشيم بلند شد . صداي اذان مغرب بود . يهو يادم افتاد نماز ظهر نخوندم . دو دستي کوبيدم تو سرم که نماز صبح و ظهر و عصرم هم قضا شده بود . بيرون رفتم وضو گرفتم و اومدم ايستادم به نماز مغرب . اتاق مرتب شده بود . بعد نماز لباساهايي که از ديشب تنم بود رو عوض کردم . در رو که باز کردم . محمد رو ديدم که تو چند تا برگه غرق شده بود . اروم سلام دادم . با صداي من سرش رو اورد بالا و سرد و خشک جوابم رو داد . مهم نبود سرديه صداش . مهم اين بود که الان تو هوايي که محمد نفس مي کشيد نفس مي کشيدم . دوباره رفت تو برگه هاش . -: ببخشيد...من اينا رو کجا بذارم؟ به چمدونام اشاره کردم. حرف زدنمو نگا...مثلا شوهرم بود !! از جا بلند شد و اومد سمتم. دوتاشون رو گرفت و سومي رو خودم برداشتم . رفت کنار در ورودي يه در رو بهم نشون داد .محمد -: اونجا انباريه ...خودش رفت تو و چند دقه بعد اومد بير ون. منم رفتم داخل و انباريه کوچيکي بود. چمدونم رو گذاشتم روي اون دوتاي ديگه و اومدم بيرون. هنوزم دم در ايستاده بود و دست راستش تو جيبش بود. محمد -: اونجا دستشوييه... اونجا حمومه... اونجا هم اتاق منه... با دستش مکانها رو بهم نشون مي داد . رفت جلوي اپن ايستاد و يه دفترچه و چند تا برگه برداشت. رفتم و مقابلش ايستادم. محمد -: اين تو همه آدرس ها وشماره تلفن هاييه که ممکنه لازمتون بشه... لطفا فقط از آژانسي که شمارشو اينجا براتون نوشتم استفاده کنيد... قابل اطمينانه... اين برگه هام هم واسه دانشگاهتونه...خودتون يه نگاهي بهش بندازين ...و... ديگه چي ؟ اهان اينکه توي يخچال و اشپزخونه همه وسايل مورد نياز هست... بازم اگه چيزي لازمتون شد بگين تا تهيه کنم... و اينکه شماره حسابتون رو برام اس ام اس کنيد تا ماه به ماه يه مبلغي رو به حسابتون واريز کنم ... تا وقتي اسمم به عنوان شوهر تو شناسنامه اتون هست اين وظيفمه ...اونا رو ازش گرفتم و فقط سر تکون دادم. رفت و دوباره سرشو فرو کرد تو برگه هاش. ايستاده بودم و نمي دونستم چيکار کنم ؟ کجا برم ؟دلم نمي خواست برگردم تو اتاق. کاش مي شد پيش محمد مي بودم ولي مجبور بودم برم .داخل اتاق به برگه ها يه نگاهي انداختم و پوفي کردم . پس فردا اولين کلاسم بود تو دانشگاه ...خدا به خير کنه . از دلتنگي داشتم مي پوسيدم. کاش محمد يه خورده مهربونتر و صميمي تر برخورد ميکرد. هعي...خدا... « محمد » از وقتي مرتضي زنگ زده بود عين مرغ پرکنده فقط تو اتاق رژه مي رفتم . يعني چه کارم داره که چند بار اومده و نبودم؟ نکنه بياد رادمهرو ببينه و عوض درست شد ن همه چي خراب بشه ؟ نه... وقتي اومد...به محض اين که حس کنم داره حسادت مي کنه ميرم و به هر قيمتي برش ميگردونم... حتي اگه مجبور شم ميگم غلط کردم گفتم طلاق بگيريم ...خدايا ناهيدم بعد از مدتها داره پا ميذاره تو خونه ام... يعني چي کار داره باهام؟ صداي زنگ در بلند شد . بالاخره اومد . خواستم شيرجه بزنم سمت در که پشيمون شدم. بذار رادمهر در رو باز کنه . خدايا توکل به تو . سر تا پا گوش شدم و به در چسبيدم. واضح نمي شنيدم. پس در رو باز کردم و رفتم بيرون . رفتم جلوتر . دوتاشونم ايستاده بودن و زل زده بودن به همديگه... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ رادمهر -: بفرماييد؟ ناهيد-: ناهيد هستم ... به جا نياوردم؟ يه ذوقي کردم تهش ناپيدا . حالا وقتش بود . رفتم جلوتر -: سلام خوش اومدين ... ايشون نامزد من هستن ... ناهيد -: سلام اقاي نصر ... پس به خاطر همين اينقدر عجله داشتين؟ خدايا... اين يعني ناهيد هنوز رو من حساسه؟ اين جمله يعني حسادت؟واي که چقدر خوشحالم از اينکه بازم مي بينمت ناهيدم ...جوابشو ندادم .رادمهر با ادب زياد تعارفش کرد و راهنماييش کرد سمت مبل . بعدش رفت توي اشپزخونه و با دوتا فنجون چاي تو سيني اومد بيرون . چاييها رو بهمون تعارف کرد و چادر و کيفش رو از روي مبل برداشت و با دستپاچگي گفت رادمهر -: خيلي خب من ديگه برم ... ديرم شده... با اجازتون... خدافظ...حتما کلاس داشت .حتي نذاشت جوابشو بديم . چند دقيقه سکوت بينمون حاکم شد. نميخواستم هيچ حرفي بزنم . اگه کوچکترين اعتراضي بکنه همه چيو واسش توضيح ميدم و دوباره ازش خواستگاري مي کنم . بعدش ديگه نمي تونم تو روي مامان و بابام نگاه کنم . تو همين افکار بودم که ناهيد دستشو اورد جلو و فنجون چاييش رو برداشت.ناهيد-: اميدوارم ايندفعه اشتباه نکرده باشي... -: يعني چي؟ناهيد-: به نظر دختر خوبي مياد ... مواظب باش نشکنيش... -: يعني من بودم که تو رو شکستم؟ با بي تفاوتي يه جرعه از چايش رو خورد و گفت ناهيد-: نه منظورم اين نبود... ادم از کسي که دوستش داره ضربه مي بينه وگرنه .... صدام يه درجه رفت بالا. -:يعني ميخواي بگي تو هيچ علاقه اي بمن نداشتي؟ ناهيد-: ديگه همه چی بین من وشماتموم شده .. الانم تو ازدواج کردي... من براي اين حرفا اينجا نيومدم... چاييشو سر کشيد و دست برد سمت کيفش . از توش يه جعبه دراورد و گذاشت روي ميز . ناهيد-: اين پيش من جا مونده بود ... چند بار اومدم نبودي تا اينکه زنگ زدم اقا مرتضي و گفت امروز خونه اي ... خب من ديگه برم ...به موهام چنگ زدم و به پاش بلند شدم . -: خوش اومدي...رفت و پشت سرش در رو بست . من موندم و بغضي که بهش اجازه ترکيدن نمي دادم . رفتم سر ميز و جعبه روباز کردم . حدسم درست بود . حلقه اش بود . حلقه اي که خودم با اين دستام دستش کردم و قبل و بعدش هيچ دستي رو تو دستم نگرفتم. جعبه رو محکم پرت کردم خورد به تي وي و افتاد زمين .چرا از احساسش نگفت؟ يعني اصلا دوستم نداره؟حتي تحمل کردنم هم براش غير ممکنه؟ چقدم زود رفت... رفتم تو اتاق و خودم رو پرت کردم روي تخت. انقدر فکر کردم که مغزم هنگ کرد و خوابم برد . با شنيدن صداي بلندي از خواب پريدم . يکي داشت با همه زورش مشت و لگد نثار در مي کرد . در شکست ... هول هولکي رفتم و سمت در و بازش کردم . علي پريد تو و يقه ام رو گرفت. داد مي زد . علي -: مثلا اون امانته دست تو؟ دستش رو گرفتم و گفتم -: چته علي؟ چي شده ؟ علي -: کجاست ؟ تو مردي؟ نميدوني اوني که حالا زنته تا حالا کجاست توي اين شهر غريب ؟ حالا دوهزاريم افتاد . ترس تمام وجودم رو برداشت . دستشو محکم پس زدم و گفتم -: ساعت چنده علي ؟علي -: 9 شب ...-: يا حسين ...دويدم سمت اتاقش. برنامه اش رو ميز بود .نميتونستم تمرکز کنم و روزشو پيدا کنم . يه نفس عميقي کشيدم و دوباره به کاغذ خيره شدم . کلاسش تا شش بود . واااي خداي من ...دويدم بيرون و گوشيمو از روي اپن برداشتم . پنج بار زنگ زده بود . به علي چشم دوختم . -: کلاسش تا شش بود ... کجا مونده ؟ تو از کجا فهميدي نيومده ؟علي -: يه ساعت پيش بهم زنگ زد... مي خواست با نگراني ازم چيزي بپرسه که قطع شد ... هر چي مي گيرم گوشيش خاموشه ... خدا خودش بخير کنه ...دستام رو فرو کردم لای موهام و نفسم رو با قدرت فوت کردن بيرون . -: علي چه خاکي تو سرم کنم ؟ يعني کجاست؟ آدرس اينجا رو هم بهش نگفتم خاک به سرم ...علي رفت سمت در .علي -: بيا بريم دنبالش ... شايد هنوز جلوي دانشگاه باشه ...رفتيم. جلوي دانشگاه نبود . تا ساعت دوازده همه جاي اون اطرافو گشتيم . جايي رو هم بلد نبود آخه ... اگه خدايي نگرده بلايي سرش مي اومد ؟ هر چي آيه و ذکر و دعا بلد بودم خوندم . کلي گشتيم. هيچ خبري ازش نبود. علي من رو رسوند خونه.تصميم گرفتم فردا ساعت کلاسش برم دانشگاه.اگه نبود بايد مي رفتم سراغ پليس... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
#کنترل_تلویزیون تبدیل گوشی موبایل به کنترل تلوزیون با دانلود این اپ 👇👇۲۰
controltv-ieeta20-v1005.apk
8.9M
با دانلود این اپ 👈👈 گوشی موبایل خود را به کنترل تلویزیون تبدیل کنید با قابلیت اتصال به تمامی تلویزیون ها و تجهیزات هوشمند 🖥📲۲۰
هدایت شده از 
🍃🌺🍃🌹🌾🌴🌺 _ سرزنش و سرکوفت آفت زندگی👇🏻 یکی از رفتارهای مخربی که اثرات زیان‌آور و جبران‌ناپذیری بر روابط بین همسران جوان به خصوص در دوران عقد داره سرزنش و تحقیر و خرد کردن شخصیت یکدیگره ❌"صد بار گفتم این کار رو نکن!" ❌" گوش نکردی حالا بکش!" ❌"تو همینی دیگه!" ❌" می‌‌دونستم این جوری میشه..." "بفرما اینم نتیجه‌ی هنر جناب‌عالی!" 👈🏻 اگر همه‌ی ما می‌تونستیم گاهی خودمون را به جای طرف مقابل‌مون بذاریم شاید خیلی از مشکلات و مسائل لاینحل زندگی هرگز اتفاق نمی‌افتاد. 📛 سرزنش و سرکوفت زدن به یکدیگر خصوصاً در دوران عقد و نامزدی یکی از بزرگ‌ترین آفت‌های زندگی زناشویی به شمار می‌رود. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از 
وقتی در مقابل رفتار زشت دیگران واکنشی عمل می کنید، آنها را بر آن می دارید تا به صورت واکنشی از خود دفاع کنند به این ترتیب هیچگاه به درستی یا نادرستی رفتار خویش نمی اندیشند اما وقتی بدون واکنش سکوت اختیار می کنید، وجود شما برای آنها آینه ای می شود تا خود را در آن ببینند..... 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ از تو اتاقش برنامشو برداشتم و نشستم روي مبل . فردا ساعت 10 . 12 کلاس داشت . اه ... فردا ساعت 9 بايد مي رفتم صدا و سيما واسه تحويل يه سفارش کار .لعنتي ...محکم چنگ زدم لاي موهام . «عاطفه» بلند شدم و نشستم. يه کش و قوسي به بدنم دادم و يه بوس براي خدا فرستادم . -: خدا جونم دمت گرم ... مخسي ... فکر نمي کردم اينقدر راحت بخوابم ...دختره هميچين يه دفعه اي و غير منتظره اومد که اسم خودمم يادم رفت .چه برسه به اينکه از شوهرم آدرس بپرسم...يه بار ديگه کلمه شوهرم رو تکرار کردم و نيشم تا بنا گوش باز شد . دلخوشم به اين حماقت شيرين ... چادرم رو از روم برداشتم و گذاشتم کنار . وضو گرفتم و به نماز صبح ايستادم . يکم قران خوندم و بعدش کتابام رو جلوم باز کردم . ديروز اولين روز دانشگاهم بود و منم عهد بسته بود که خوب درس بخونم. بيخيال ... خب معلومه کسي عين خيالشم نمياد که من کجام ؟ معلوم نيست با دختره چه حرفا که نزدن ... قشنگ بود قيافش ... پوستشم که سفيد بود ... اينم شانسه ما داريم ؟ من نرسيده دختره برگشت ... خدا کنه به اين زوديا راضي نشه بياد تا من يکم طعم بودن کنار محمد رو بچشم به ساعت يه نگاه انداختم . اشک هام رو پاک کردم و بلند شدم . جمع و جور کردم و پاورچين پاورچين زدم بيرون . راه دانشگاه رو در پيش گرفتم. خب ؟ حالا امروز چه گلي به سرم بگيرم ؟ چطوري ادرسو پيدا کنم ؟اصلا کی گفته که میشه به موبایل اعتماد کرد قدیما خوبیش به این بود که حداقل یه دفترچه تلفنی همراه مامانامون بود که شماره ضروریاشونو تو می نوشتن اما ... فکر میکنم بايد برم بست بشينم جلو در صدا و سيما و بلکه يه فرجي شد و علي رو ديدم . به افکار خودم خنديدم و وارد دانشگاه شدم . استاد سر کلاس بود و مشغول درس دادن. نشستم سر کلاس و برگه هام رو گذاشتم جلو روم . خدايا من چرا اينقدر بيخيالم ؟ ولي خيلي گلي... اگه تو مواظبم نباشي نابودم ... مثل ديشب که نجاتم دادي ... قربونت برم ... کمک کن خونه رو يه جوري پيدا کنم ...حدود يه ساعت از کلاس گذشته بود که در زده شد . مشغول نوشتن بودم . در باز شد و يکي اومد تو . همهمه بچه ها بلند شد ن. سرم رو گرفتم بالا ببينم چه خبره که قلبم شروع کرد به ديوونه بازي درآوردن . محمد اينجا چيکار مي کرد؟ محمد -: سلام ... استاد شرمنده خانم رادمهر هستن ؟استاد -: احوال شما اقاي نصر؟ بله .. امري داشتين؟ نفسش رو صدا دار فوت کرد بيرون . محمد -: ميشه لطف کنيد اجازه بدين با من بيان که بريم ؟ استاد -: بله بله ... ايرادي نداره ... بمن نگاه کرد و گفت استاد -: مي تونيد تشريف ببريد ... محمد بدون اينکه به سمت بچه ها نگاهي بندازه عذرخواهي کرد و رفت بيرون . منم از ديدن فرشته نجاتم اونقدر ذوق زده شده بودم که نشد حتی يکم برا بچه ها قر بيام و قيافه هاشونو ببينم . با دستپاچگي وسايلم رو جمع کردم و با تشکر زدم بيرون . تو راهرو ايستاده بود . نگاه پر از خشمش رو بهم دوخت و راه افتاد . معلوم نبود چشه ؟ يعني اومده دنبالم چيکار ؟ اصلا فهميده ديشب نبودم ؟ واسه هر چي که اومده خدايا شکرت ... ديگه اواره نميمونم...رسيديم جلو در خونه . پياده شديم و از پله ها بالا رفتيم . در روباز کرد و وارد شد . منم که هميشه خدا پشت سرش. در رو بستم و چرخيدم داخل خونه که صورتم سوخت . دستم رو گذاشتم روي گونه ام و با ناباوري خيره شدم تو چشماي غضبناک محمد ... چرا ؟ داد زد . محمد -: کدوم گوري بودي ديشب تا حالا ؟ نمي گي دست من امانتي؟ نمي فهمي بايد بهم خبر بدي کدوم قبرستوني مي موني و کي مياي ؟ نمي فهمي اينا رو ؟چشمام پر شد . همونطور خيره بودم بهش . اشک هام ريختن . صدام رو اوردم پايين . -: من ... من ... خيره بود بهم و بلند بلند نفس مي کشيد . -: من آدرس اينجا رو نداشتم ... گوشيمم خاموش شد چون باطريش تموم شد ... من زنگ زدم بهتون ... من ... من ...تقصیری نداشتم نمی خواستم نگرانتون کنم متاسفم ... ببخشيد ...دويدم سمت اتاقم و نشستم پشت در . زانوهام رو بغل کردم .چند دقه اي همونطور نشستم و گريه کردم . اين دفعه از خوشحالي . از خوشحاليه اينکه نگرانم شده بود . حتي به عنوان يه امانت ... اما نگرانم شده بود . چند ضربه به در کوبيده شد . محمد –: در رو باز کن ...صداش رو آورده بود پايين تر . نمي تونستم جلوش مقاومت کنم پس بلافاصله بلند شدم و در رو باز کردم . سرش پايين بود . محمد -: کجا بودي ؟ نيشم شل شد . اشکام رو مثل بچه ها با آستين مانتوم پاک کردم و کامل براش توضيح دادم . -: گوشيم که خاموش شد مي خواستم از يکي تلفن بگيرم ولي خب ...شمارتونو حفظ نبودم ... بعدش یه خورده تو همون خيابون بالا و پايين رفتم تا اينکه چشمم خورد به يه مسجد ... موندم اونجا ... شب در مسجد رو بستني هم قايم شدم تا شبو بمونم اونجا و تو خيابون نباشم ...
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ سرش رو اصلا بالا نياورد . محمد -: لطفا از اين به بعد هر جا ميري بهم خبر بده ... شماره ام رو هم حفظ کن ... تو امانتي اينجا ...دستشو کرد تو جيبش و دوربينم رو در آورد. گرفت طرفم . محمد -: اين جا مونده بود تو ماشين... لطفا مواظب عکس هاش باش ... -: اگه بخواي مي تونم همين الان همشونو پاک کنم ...شونه بالا انداخت. محمد -: نميدونم ... هر کاري دوست داري بکن ... فقط ...حرفشو قطع کردم و خودم ادامه اش دادم . -: به کسي نمي دمشون ... رفت تو اتاقش . موندم جلوي در . به در بسته اتاقش خيره شده بودم . چقدر اين بشربي احساس بود . يه معذرت خواهي هم نکرد که زده تو گوشم . ولي عيب نداره ... هر چه از دوست رسد نیکوست ...سه هفته مثل برق و باد گذشت و من ديگه آدرس خونه رو از اسم خودمم بهتر بلد بودم . هفته اي 4 روز کلاس داشتم . با آژانس مي رفتم و با آژانس برميگشتم . پول جهيزيه ام هم تو حسابم بود و تو اين يه سال حداقل با اين پول هيچ مشکلي نداشتم . محمد هم وقتي ديد بهش شماره حساب نمي دم گفت يه حساب برام باز مي کنه و کارتو ميذاره تو اتاقم . ولي من تصميم گرفته بودم بهشون دست نزنم و موقع رفتنم همه رو يه جا براش بذارم . مادرم هر روز بهم زنگ مي زد . صداش بغض داشت ولي گريه نميکرد چون اونوقت منم بي قرار ميشدم . عوضش اتنا خيلي بي تابي مي کرد و اشکم رو در مي آورد . مي دونستم که کم کم عادت مي کنن ولي خب ديگه ...منم کلي از محمد و خوبي هاش براشون ميگفتم تا دلشون خوش باشه . همشم به دروغ ...چون من روزي سر جمع دو ساعت محمد رو نميديدم. به خاطر دوتا کار سفارشي که صدا و سيما همزمان بهش سپرده بود . صبح ها مي رفت بيرون و بعد ظهر حدودا ساعت شش بر ميگشت. مادر شوهرم هم هر دو سه روز يه بار زنگ مي زد و کلي صميمي و مهربون باهام صحبت مي کرد. دختر نداشت و به من جاي دخترش محبت مي کرد . خيلي خانم خوب ومهربونی بود. من هم از فرصت استفاده مي کردم و کلي ازشون سوال ميپرسيدم. هر دفعه دستور پخت يه غذا که محمد بیشتر دوستش داشت. تقريبا بلد بودم .موقع آشپزي مامانم نگاه مي کردم ولي انجام نداده بودم تا حالا . ازشون ميپرسيدم و به دقت ياد داشت مي کردم . اونا هم با هزار تا ذوق و کلي صبر و حوصله برام توضيح مي دادن. از مادرم درباره نحوه خريد هم مي پرسيدم. خلاصه همه زنگ ميزدن و کلي حال و احوال و مشاوره. تو اين سه هفته از نبودن هاي محمد نهايت استفاده رو کردم.چون شب بعد شام برمیگشت. اول از همه خونه اش رو زير رو کردم به جز دو تا اتاق. يکي اتاق خود محمد و يکي هم اتاقي که دفعه اولي که پامو گذاشتم اينجا ازش بيرون اومد. اصلا جرات نمي کردم برم تو اين دوتا اتاق.نمیدونم چرافکر میکردم محمدتوخونه دوربین کارگذاشته که اگه برم اونجا میفهمه دلشو نداشتم. گاهي دست رو دستگيره اشون هم ميذاشتم ولي تو نميتونستم برم. ديگه بيخيال شدم. تمرين آشپزي هم مي کردم . بعضي وقتا روزي دوتا غذا همزمان مي پختم. خودم اينقدر خورده بودم که این ماه سه کیلو اضافه کرده بودم. کم مي پختم ولي چون دو نوع بود از پسشون برنمي اومدم . يه شب که محمد اومد ازش پرسيدم اينورا پيرمرد پيرزنی که تنها زندگي کنه هست يا نه؟يکم مشکوک شد چون گير داده بود واسه چي ميخواي؟منم گفتم وقتايي که حوصله ام سر ميره برم کمکش يا اگه کاري داشت واسش انجام بدم . يه لبخند مهربون زد و گفت که طبقه اول يه پيرزن تنها هست. منم از اون به بعد از دو نوع غذام .اوني که بهتر مي شد رو مي برم واسه اون. روز اول که رفتم يه چايي مهمونش شدم و ازش خواهش کردم که اگه کاري داشت يا چيزي خواست بي تعارف بهم بگه. اونم خيلي برام دعا کرد. کلي غذا پختم.کم کم طرز پخشتون دستم اومد. اونم دور از چشم محمد .تو اين مدت علي و مرتضي هم چند بار به خونه تلفن کردن... از يه طرف هم برنامه ريزي کرده بودم که از همين اول کاري روزي سه چهار ساعت درس بخونم . مي خوندم. اگه نياز بود بيشتر هم مي خوندم . به ساعت نگاهي انداختم ، 5:30 بود.کم کم ديگه محمد پيداش ميشد . رفتم تو آشپزخونه . کتري رو پر کردم و گذاشتم روي گاز تا بجوشه . هنوز از آشپزخونه بيرون نيومده بودم که زنگ در زده شد . رفتم طرف در . تنها چيزي که تو اين خونه اعصابم رو خورد ميکرد کف پارکتش بود . اتاق من و خودش فرش داشت ولي سالن نه .. هميشه مجبور بودم دمپايي پام کنم . از چشمي در نگاه کردم . اوه اوه علي بود .دويدم تو اتاق و چادرم رو سرم کردم . دوباره دويدم بيرون . پام گير کرد به لبه مبل و نزديک بود با سر پهنشم کف زمين . از دسته مبل گرفتم و دوباره صاف شدم و دويدم . بالاخره در رو به روي اون طفلک باز کردم . با يه لبخند قشنگ ايستاده بود پشت در . ولي من که دل نميباختم . يه دل داشتم و اون رو هم به محمد غول بيابوني باخته بودم . غول بيابوني ؟ همين لقب باعث شد به
علي لبخند بزنم و سلام بدم . علي -: سلام ... اجازه هست ؟از جلوي در کشيدم کنار . -: خواهش مي کنم... بفرماييد...اومد تو و جلوتر از من رفت . چه خودموني؟ در رو بستم و برگشتم داخل خونه . :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ علی سرشو کرده بود تو اون اتاق مرموز که هنوزم نفهميده بودم توش چه خبره؟ آخ که چقدر دلم ميخواست منم بدوم جلو و سرم ببرم تو اون اتاق . تو همين فکر بودم که علي سرشو بيرون آورد و در رو بست . رفتم جلوتر و با دستم اشاره کردم که بشينه . راه افتاد سمت مبل . علي -: آقاي خواننده نيست؟خنديدم .-: نه صدا و سيماست... شمام بهش ميگين آقاي خواننده ؟ خنديد و نشست . علي -: ما از شما ياد گرفتيم ... دوتامونم خنديديم . -: ببخشيد ... چند لحظه تنهاتون مي ذارم ...الان ميام ... رفتم تو اتاق . صداي علي رو شنيدم که گفت . علي -: خواهش مي کنم ... شما راحت باشين ... در رو بستم و سريع يه مانتو و جوراب و روسري سرم کردم و چادرم رو انداختم رو سرم . تو آيينه به خودم لبخند زدم .پسر خوبي بود علي ... با توجه به شناختي که از قبل هم از شخصيتش داشتم مي دونستم پسر خوبيه . باهاش احساس راحتي مي کردم . براي اولين بار طعم داشتن برادرش بزرگ رو باهاش چشيدم . رفتم بيرون و وارد آشپزخونه شدم و چايي دم کردم . بعدش با يه ظرف پر از ميوه و يه بشقاب خالي اومدم بيرون . جلوي علي گذاشتم و روبروش نشستم . -: خيلي خوش اومديد علي آقا ...تکيه اش رو مبل گرفت . يه پرتقال برداشت و شروع کرد به پوست کندن ... علي -: شرمنده آبجي ... اين يه مدت سرم خيلي شلوغ بود ... نتونستم سر بزنم ... مشکلي که پيش نيومده ؟ سرم رو به علامت منفي تکون دادم . علي -: محمد که بابت اون اتفاق اذيتت نکرد ؟ مي دونستم منظورش گم شدنمه . -: نه اصلا... اصلا ...علي -: هيچي نگفت بهت ؟ داد نزد ؟ خنديدم و گفتم -: نه علي آقا ... فقط بهم گفت که بيرون رفتني حتما بهش خبر بدم ... ديگه هيچي ... علي دوباره مشغول پوست کندن پرتقالش شد . علي -: خدا رحم کرد اتفاقي برات نيفتاد ... نترسيدي؟ -: چرا داشتم سکته مي کردم ... خدارو شکر که مسجد رو پيدا کردم و ديديمش ... وگرنه اصلا به ذهنم نمي رسيد برم تو مسجدي بمونم ... کلي هم گريه کردم ...نفسش رو فوت کرد بيرون . علي -: از دست اين محمد حواس پرت ...پرتقالش رو چهار قسمت کرد و بهم تعارف کرد . يه تيکه اش رو برداشتم . علي -: پس اين محمد کي مياد ؟ ...-: تقريبا شش اينا مي اد ... به ساعت نگاه کرديم . 6 بود دقيق . علي -: الاناست که پيداش بشه پس ... حوصلت سر نميره ؟ دلتنگ نيستي؟ يه لبخند زدم و سرم رو انداختم پايين . -: سرم رو با آشپزي گرم کردم ... کلي تمرين کردم ... علي -: واقعا ؟ اتفاقا که محمد شانسکي يه عروسي گيرش اومده کد بانو ... بهتر از اون گيرش نمياد ...-: شما لطف داريد علي آقا ... شما با پدر و مادرتون زندگي مي کنيد ؟ ... يه تيکه از پرتقالش رو گذاشت دهنش . علي -: آره ... اومدن پيش من .. يه مدتيه ...-: چقدر دوست دارم خانواده شما رو ببينم ... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
لیست رمانهای موجود در کانال برای عزیزان تازه وارد خوش اومدین 🌹👆👆👆
هدایت شده از 
🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷? 🧚‍♀️هميشه اين جمله را با خودت تكرار كن: ««من مستحق آرامشم»» ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ؛ منوط به ﺧﻮﺏ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﻧﮑﻦ! و ﺑﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ؛ ﺑﻪ ﻋﻠﺖ ﺑﺪ ﺑﻮﺩﻥ ﺩﯾﮕﺮﺍﻥ ﺗﻮﺟﯿﻪ ﻧﮑﻦ! ﻣﺎ ﺁینه ﻧﯿﺴﺘﯿﻢ، ﺍﻧﺴﺎﻧﯿﻢ... ﻣﺸﮏ ﺭﺍ ﮔﻔﺘﻨﺪ: ﺗﻮ ﺭﺍ ﯾﮏ ﻋﯿﺐ ﻫﺴﺖ، ﺑﺎ ﻫﺮ ﮐﻪ ﻧﺸﯿﻨﯽ، ﺍﺯ ﺑﻮﯼ ﺧﻮﺷﺖ ﺑﻪ ﺍﻭ ﺩﻫﯽ... ﮔﻔﺖ: ﺯﯾﺮﺍ ﮐﻪ ﻧﻨﮕـــﺮﻡ ﺑﺎ ﮐﯽ ﺍﻡ! ﺑﻪ ﺁﻥ ﺑﻨﮕـــﺮﻡ ﮐﻪ ﻣﻦ ﮐﯽ ﺍﻡ... ﻭ ﺍﯾﻦ يعنى رسيدن به آرامشى بى انتها 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
هدایت شده از 
عشق بازی با خدا مهمانی با خدا.mp3
20.41M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از 
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸سلام 🍎صبح اولین روزهفته تون بخیر 🌸آرزو دارم صبح زیباتون 🍎پر از ملودی شـاد 🌸پر از آرامش😉 🍎پر از لبخند از تہ دل☺️ 🌸و پر از زیبایی باشہ🤗 🍎صبحتون سرشار از عشق و شادی 🌸رنگ دلتون شـاد 🍎و طعم زندگیتون شیرین🍰 🌸امروزتون پراز اتفاقات مثبت😊 🕊 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از 
چرا از خودم دفاع نکردم .mp3
5.76M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی #اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ #به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ علي ابروهاش رو بالا انداخت و گفت علي -: اين يعني دعوت ؟ چه عالي ... پس ميشه نتايج تمرين آشپزي آبجي رو هم ديد ... واي اين پسر چقدر ماه بود خدا ....خنديدم. -: من که از خدامه شما تشريف بيارين ولي از صاحب خونه مي ترسم ... آخرين تيکه پرتقالش رو گذاشت دهنش . علي -: اونو بيخيال ... من از محمد صاحب خونه ترم ... خودم بهش مي گم ... همون لحظه صداي چرخيدن کليد تو قفل در اومد . مثل هميشه ضربان قلب من از هيجان ديدن محمد رفت رو هزار. علي -: چه حلال زاده ام هست... از شدت هيجان سريع پريدم بالا . بلند شدم و با دستپاچگي گفتم . -: ميرم چاي بريزم ... علی بایه نگاه خیلی خاص به نگاه کردبعد به محمد که داشت می اومد تو . وارد شد و سلام داد . اي من قربون اون سلام دادنت ...اومد کليدش رو انداخت رو اپن و کنار علي نشست.شروع کردن به شوخي و خنده و ميوه خوردن.براشون چاي بردم و رفتم تو اتاق. حرفاشونو مي شنيدم و باهاشون مي خنديدم. علي گفت که فردا با پدر و مادرش مياد . يکم بعد صدام کرد . علي -: عاطفه خانم ... دست شما درد نکنه... زحمت داديم ... چادرم رو مرتب کردم و رفتم بيرون . علي و محمد سرپا بودن . -: خيلي خوش اومدين علي آقا ... خيلي خوشحال شدم ... علي -: ما فردا خدمت مي رسيم .... يه چشمک بهم زد و رفت سمت در. قدمتون سر چشم ... براي بدرقه اش رفتم . جلوي در که رسيديم محمد گفت محمد -: علي يه دقه واستا ... بعد رفت توي اتاق مرموز . علي درحالي که کفشاش رو پاش مي کرد آروم گفت . علي -: آبجيه من ... عشقي که به محمد داري خيلي پاک و دوست داشتنيه ... ايشالا هر چي خدا مي خواد همون بشه ...چشمام گشاد شد . يعني اينقدر ضايع بودم ؟کی فهمیدی تو؟نکنه... اومدن محمد فرصت هر حرفي رو ازم گرفت . يه سي دي گرفت طرف علي . محمد -: گوش کن ببين چطوره؟ علي گرفت و يه چشمک زد و رفت . محمد در رو بست و چرخيد طرفم . نگاهش آتيشم مي زد. جرات نگاه کردن بهشو نداشتم . با صداش سرم رو گرفتم بالا . محمد -: خودش رو دعوت کرد ... فردا شب مهمون داريم ... يه لبخند داغي تحويلش دادم . -: از پسش برميام ... نگران نباش ... سريع در رفتم از مقابلش . ظرف هاي روي ميز رو جمع کردم و چادرم رو انداختم روي مبل . ظرفا رو بردم بشورم . همه حواسم به محمد بود . اومد تو آشپزخونه وصدای نفساش داشت از پشت بهم نزديک میشد . وااييي جلو نيا ديگه ...هر چي مي اومد جلوتر لرزش دستام بيشتر مي شد . مي ترسيدم ظرفاشو بندازم بشکونم ناهيد بدون ظرف بمونه . بالاخره ايستاد . درست پشت سرم . دستش رو از بالاي سرم رد کرد و يه ليوان از اب چکان برداشت و گرفت زير شير اب . محمد -: مطمئني از پسش بر مياي؟ آشپزي بلدي؟ سرم رو به نشونه مثبت تکون دادم . لال شده بودم . اخه خيلي نزديکم ايستاده بود . دلم ميخواست هلش بدم عقب و فرار کنم . ليوان آبش رو سر کشيد و شست و گذاشت سرجاش و ازم فاصله گرفت . آخيييششش ... فاصله که گرفت زبونم باز شد ... همونطور که به ظرفا ريکا مي زدم گفتم . -: البته اگه مي ترسي نتونم وآبروت پیش مهمونات بره مي توني از بيرون غذا بگيري ...داشت از آشپزخونه مي رفت بيرون. محمد -: نه بابا درست کن ببينم دست پختت چطوره؟ برگشتم نگاهش کردم. نشست جلوي تلوزيون و کنترل رو گرفت دستش.چقدر دلم ميخواست ساعتها بهش زل بزنم ولي برگشتم و به کارم ادامه دادم. تموم که شد پريدم تو اتاقم تا درس بخونم. غرق درس شدم و کلي خوندم. وقتي حسابي خسته شدم نگاهي به ساعت انداختم. ۱۱ بود . واااي به محمد شام ندادم . مانتوم هنوز تنم بود لباسم رو عوض کردم و رفتم بيرون . اي جانم ... عزيزم ... جلوي تي وي خوابش برده بود . رفتم جلو و زل زدم بهش . بغض گلوم رو چنگ زد چي ميشد الان؟ بيخيال ... حالا که نميشه ... چقدر دوستش داشتم . دلم نمي اومد تي وي رو خاموش کنم . اخه نورش افتاده بود رو صورت محمد و اگه خاموشش مي کردم ديگه صورتش رو نمي ديدم . در اتاقش باز بود . حالا يه بهونه توپ واس رفتن به اتاقش داشتم . آروم آروم رفتم جلو و داخل اتاق شدم . اي اي اي رو نکرده بود تو اتاقش بالکن هست . همون وسيله هايي که تو اتاق من بود اونجا هم بود . يه عکس از خودش و يه عکس هم از حرم امام حسين رو ديوار بود . عکس خودش بالاي آيينه اش بود و عکس حرم امام حسين بالاي تختش . رفتم جلو تر و پتو رو کشيدم تو بغلم . سرم رو فرو کردم تو بالشتش و چند تا نفس عميق کشيدم . انگار تنگي نفسم... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
21563: 🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ رو ميخواستم جبران کنم . بلند شدم . پتوش رو انداختم روش...قلبم تند مي زد . آروم تي وي رو خاموش کردم . نشستم همونجا کنار تي وي . صداي نفس هاي کشيده و شمرده اش بلند شد . آخ ... چقدر دلتنگ صداي نفس هاش بودم ... اشک هام جاري شد. ياد حرف علي افتادم . اصلا ناراحت نبودم که احساسم رو علي ميدونست. خوش حال هم بودم از اينکه فهميده و عشقمو بهم ياد آوري کرد فقط نکنه...نه علی آدم مطمئنی بود . ديگه بايد پا ميشدم ميرفتم . اگه بلند ميشد و ميديد خيلي بد مي شد . رفتم تو اتاقم و خوابيدم . خيلي زود خوابم برد . صبح که بلندشدم محمد نبود . پتوش رو هم جمع کرده بود . روز تعطيليم بود . بعد شستن دست و صورت و وضو و صبحانه تلفن رو برداشتم . به مادرم زنگ زدم . بهم پيشنهاد داد خورشت مرغ و کتلت بپزم . خدا رو شکر که همه چي داشتيم تو خونه . لباس پوشيدم و زدم بيرون . فقط يکم خريد داشتم . دوغ و نوشابه خريدم . با کاهو و گوجه فرنگي و خيار . سالاد وسبزی هم بايد ميذاشتم کنارش خب ... برگشتم خونه خريدارو رو اپن گذاشتم ديدم محمد ياداشت گذاشته -:سلام من بعد ظهر ميام خونه ... هرچي لازم داري اس ام اس کن واسم ميگم مرتضي ميخره تحويل ميده ... اخرين روز کارمه تو صدا سيما .... با عشق هزار بار دست خطشو بوسيدم بهش اس دادم همه چي هست لباسامو عوض کردم و شروع کردم به تميز کردن خونه خريدارو گذاشتم تو يخچالو رفتم سراغ درس. ظهر شده بود .تا ساعت چهار درس خوندم و بعدش يک ساعت خوابيدم. از استرس حتي ناهارم نتونستم بخورم . سبزیارو پاک کردم وریختم داخل آب پنج رو گذشته بود که رفتم سراغ شام پختن. گوشيم کنار دستم بود و هر يه نيم ساعت يه بار زنگ مي زدم به مامان و گزارش مي دادم کلي ازش کمک گرفتم مايع کتلت رو هم درستوکرده بودم خورشتم هم در حال پختن بود بوي خوبي مي داد . خدا کنه مزه اش هم خوب باشه . داشتم کتلت ها رو سرخ مي کردم . صداي باز شدن دراومد . اوه محمد اومد .دويدم اتاق و شالم رو سر کردم . موباز جلوش راحت نبودم . دوباره دويدم آشپزخونه . با خنده پرسيد ... محمد-: سلام ... چرا بدو بدو راه انداختي ؟ خنديدم و شونه بالا انداختم . کيسه هاي ميوه رو گذاشت رو اپن . -: واي اصلا ميوه رو يادم نبود... خوبه خريدي... يه لبخندي زد و اپن رو دور زد و اومد داخل آشپزخونه . به کتلتم شکل دادم و انداختمش تو ماهي تابه . در قابلمه مرغ رو باز کرد و بو کرد . محمد -: فقط بوش خوبه نه ؟ خنديدم . از ته دل . -: اميدوارم قابل خوردن باشه ...شونه بالا انداخت و رفت سراغ يخچال . مثل هميشه . آخرين کتلتم رو هم انداختم توي ماهي تا به و به ساعت نگاه کردم . هفت و نيم بود . دلم قيلي ويلي مي رفت واسه حرف زدن با محمد . -: آقاي خواننده ؟ ميشه حواست به اينا باشه من سالاد درست کنم؟ بدون حرف اومد سر ماهي تابه. منم اول سبزیامو آبکش کردمو بعدش کاهو ها و گوجه و خيار رو با دقت تمام و تميز شستم -: اقاي خواننده ... يه سوال بپرسم ؟ البته بيشتر فضوليه ؟محمد -: بپرس ...-: ميگم ... شما چرا اينقدر در مورد ائمه مي خوني؟ کلي اهنگ براشون خونده بود. سکوت کرد . چرخيدم و نگاهش کردم . لبخند رو لبش بود. نگاهم کرد و با صداي ارومي گفت ...محمد -: خب... دل هر کي يه جايي گيره ... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿: 😍 ❤️ جوري گفت که مو به تنم سيخ شد . برگشتم و به کارم ادامه دادم . بعد خوردشون کردم و تو دو ظرف جا دادم که سفره ام تقارن داشته باشه ... سفره؟ سفره! واي کجا ميخوايم شام بخوريم ؟ميز تو اشپزخونه چهار نفره بود . برگشتم سمت محمد . -: آقاي خواننده کجا سفره بندازيم حالا ؟فقط نگاهم کرد . با بي حوصلگي گفتم . -: اگه خونه ات پارکت نبود و چار تا فرش داشت الان نمي مونديم . محمد -: اها ... يه دقه صبر کن ... با عجله رفت توي انباري و کمي بعد با يه فرش اومد بيرون . پس فرش داشت و رو نکرده بود . جلوي در انباري يه فضاي خالي بزرگي بود . مبلها هم که تو اون يکي سالن بودن و اين فضا کلاخالي بود . گذاشت همونجا کف زمين . با پاش هل داد . فرش قل خورد و تا آخر باز شد .محمد -: اينم از فرش و جاي سفره خانوم نويسنده ...نويسنده ؟ تنها چيزي که بهش فکر نمي کردم نوشتن بود . از پشت ميز بلند شدم . يه سيني گرد بزرگ برداشتم . توي يه بشقاب پلو کشيدم . توي يه کاسه خورشت و توي يه پيش دستي هم چند تا کتلت گذاشتم . همه رو چيدم توي سيني . بعدش يه بشقاب سالاد وکمی سبزی گذاشتم توش و به خودم يه نگاهي انداختم . يه دامن بلند با يه مانتوي بلند مشکي هم پوشيده بودم . شالم هم سرم بود . سيني رو برداشتم و رفتم بيرون . رو به محمد که داشت فرش رو تنظيم مي کرد گفتم -: اقاي خواننده ميشه در رو باز کنيد ؟ سرش رو بالا گرفت و با تعجب نگاهم کرد .محمد -: کجا؟ -: ميرم واسه حاج خانم غذا ببرم ... يه لبخند مهربون تحويلم داد . قلبم هری ریخت. اومد جلو و سيني رو ازم گرفت محمد -: شما در رو باز کن من مي برم ... الان مهمونامون ميان ...ميوه ها نشسته اس ... چايي هم نداريم ... -: واي خاک به سرم ... چايي ...داشتم مي دويدم سمت آشپزخونه که محمد باخنده گفت محمد -: کجا ؟در رو باز کن خانوم نويسنده ...برگشتم در رو باز کنم که مثل هميشه سر خوردم . داشتم با سر مي رفتم تو در که دستاي محمدم دستم رو گرفت. با ساعدش سيني رو نگه داشته بود و با انگشتاش و با تمام قدرت دست من رو تو دستش گرفت. خون به صورتم هجوم آورد. اي من قربون تو برم علي داداش که خودتو دعوت کردي مهموني... دستام داشت مي رفت رو ويبره . سريع از دست محمد کشيدمش بيرون و در رو باز کردم . محمد يه لبخند زد و رفت بيرون محمد -: مواظب باش ديگه ...واي خدايا من امشب جووون مرگ ميشم . سريع کتري رو گذاشتم رو گاز . « محمد » -: با اجازه حاج خانوم ...در رو بستم و پله ها رو دوتا يکي اومدم بالا . همزمان مهمونامون رسيده بودن . دم در داشتن سلام و احوالپرسي مي کردن . رفتم جلو .-: سلام ... خيلي خوش اومديد ...برگشتن . با علي و پدرش دست دادم و گفتم . -: بفرمائيد خواهش مي کنم ... بفرمائيد ... داخل شدن . دستم رو زدم پشت علي و باهم رفتيم تو . خانم حسيني عاطفه رو بغل گرفت. پيشونيشو بوسيد. عاطفه ؟ من بودم که اسمش رو بردم ؟خانم حسيني -: ماشالله ماشالله چقدر خانوم ... لبخندی زد و با شرم سرش رو انداخت پائين . عاطفه -: لطف دارين... خيلي خيلي خوش اومدين ... بفرمائيد ... از شرمش لبخند نشست روي لبم . دختر خيلي خوبي بود. نميتونستم انکار کنم که ازش خوشم مي اومد . خيلي مهربون و اروم و مظلوم بود . علي هم همينو مي گفت .خصوصا وقتي چند روز پيش براش تعريف کردم که زدم تو گوشش و بهم هيچي نگفت .علي کم مونده خرخره ام رو بجوه . پدر علي يه جعبه شيريني گذاشت رو اپن. آقاي حسيني -: خيلي مبارک باشه آقا محمد ... خوشبخت بشين عاطفه خانوم ...هر دو تشکر کرديم و من تعارفشون کردم که بشينن . عاطفه- : دست شما درد نکنه ... چرا زحمت کشيدين؟ خانم حسيني -: ببخشيد ديگه ... بايد زودتر ازين ها خدمت ميرسيديم ...-: اختيار داريد. عاطفه رفت آشپزخونه . دستم رو باز زدم پشت علي -: چه خبرا ؟علي -: شما چه خبر؟ بالاخره اون دو تا کار سفارشي ات تموم شد؟-: اره ... ديگه امروز کامل تموم شد .. فردا پس فردا هم پخشش مي کنن ...علي-: راستي محمد اون سي دي رو که داده بوديو گوش دادم...خيلي عالي بود ... دمت گرم ... همين واسه پخش بود ديگه؟ -: اره اوني که بهت دادم یه کارتيتراژ بود ... دو سه روزه ميره رو انتن اون يکي هم موند دست خودشون ... ميارم حالا ... :هاوین_امیریان ⛔️ @ROMANKADEMAZHABI ❤️ برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از 
🌹 🔹 همسرت را تا می‌توانی با كوچكترين بهانه‌ها تاييد، تشويق و نوازش كن. انتقادات را كم كن، بگذار مايه‌ی آرامش او باشی... 🔸 شادی و رضايت او را شادی و رضايت خود بدان؛ زيرا واقعا اينگونه است. ✅ او كسی است كه بيشترين لحظات عمرت را كنارش هستی و هر آنچه را كه در او تقويت كنی همان را برداشت خواهی كرد. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از 
تغییر دردناک است و رفتن خطرناک اما هیچ چیزی دردآورتر از درجازدن وهیچ کاری خطرناکتر ازماندن نیست این توهستی که باید بین رود شدن و مرداب ماندن انتخاب کنی... 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️