eitaa logo
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
4.8هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
715 ویدیو
72 فایل
ھوﷻ 📩رمانهای عاشقانه ی مذهبی را❣️ با ما بخوانید. 💚 🔔 #رمان انلاین هم داریم روزی دو رمان ظهر #روژان فصل ٣ و شب #فالی‌دراغوش‌فرشته در خدمتتونیم. 🌸کپی رمانها بدون اجازه ادمین جایز نیست وپیگرد دارد 🚫 🆔 @Ad_noor1 👈 تبلیغات و ارتباط
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
الهی با نام و یاد تو و با حمد و سپاس از تو قدم به آخرین پنحشنبه از خرداد عشق میذاریم خرداد عشقمون رو کامل کردیم و میخواییم تابستون رو اختصاص بدیم به شکوفا شدن خدای مهربانم بابت هر روز از ماه خرداد و فصل بهار سپاسگزارم روزهای سخت و‌شیرین کنار هم گذشتند و هرکدامشان برایم درسهایی داشتند از تمام درسهایم بالهای محکمی ساخته ام تا در آسمانِ پر نور تابستان پرواز کنم و اوج بگیرم تا به اعماقِ روحم برسم مهربانم در این سفر یاری ام فرما♥️🙏 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
سلام امروز ظهر نیستم زودتر رمان رو میفرستم 🌹اینم 4قسمت تقدیم نگاه مهربونتون 😊👇👇👇
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_پونزدهم😍✋ #قسمت_3 همانطور ڪه با دست اشڪ چشمانم را مےگیرم،به سمتش برمیگردم و
🍃 😍✋ 🍃🌸بسمےتعالے🍃🌸 دیگر برایم مهم نیست،اصلا همه چیزم را بگیر،حتے نفس ڪشیدنم را... حالا ڪه دنیا مقابلم ایستاده و شمشیر ڪشیده برایم،التماس مےڪنم امدنت را باید بیایے و براے اخرین بارهم ڪه شده دفاع ڪنے از دخترت... خدایا دیگر نایے براے زندگے در دنیایت ندارم،دیگر دلم براے دنیایت نمےزند،زده شده ام از هرچه گناه و دلخوشے هاے الڪےاست،اصلا میدانے معنے اواره گے را؟ اوارگے بین زمین و اسمان،در خیال رسیدن به اسمانت روے زمین قدم برمیدارم،دور تر مےشوم،اما به خیال خود،حس مےڪنم نزدیڪ تر شده ام،میدانم در اسمانت براے ڪسے چون جایے نیست اما بگذار با همین خیال وصال خوش باشد دلم... طعنه هاے عزیزترین ڪسانم را به جان مےخرم تنها به شوق وصالت... چند ساعتے مےشود ڪه در اتاق مانده ام و تنها چیزے ڪه مےشنوم صداے نفرین ها و حرفهاے مادر است،بعد از امدن من مدام گریه مےڪند و من را نفرین... با این ڪارے ڪه ڪرد هم مادر را ز من گرفت هم من را ز مادر، دورمان ڪرد،انقدر دور ڪه اگر سالها دست و پا بزنیم براے رسیدن به همان مادر و دختر قبلے نمےشود... ڪاره خودش را ڪرد،هم مادرم را گرفت هم تنها مدرڪم را... دو ساعت است ڪه رو به قبله التماسش مےڪنم تا راهے نشانم دهد... حتے شماره میرامینے را هم نمیدانستم،او هم جز همان شماره چیز دیگرے از من نداشت... چه باید مےڪردم،ڪارے از دستم برنمےامد...تنها ڪارم شده بود امید بستن به وقوع یڪ معجزه... معجزه اے ڪه هم پدرم را برگرداند هم ابرو و ارامش از دست رفته ام را... . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ بالاخره تصمیمم را مےگیرم،نباید دست روے دست میگذاشتم تا هرچه تهمت است بارم ڪنند،از جایم بلند مےشوم و چادر نمازم را از سر برمیدارم و روے تخت مے اندازمش و به سمت در مےروم... در اتاق را باز مےڪنم، یڪ لحظه چشم در چشم مےشویم... چشمان غرق در خونش را دوخته به چشمانم،چشمانش دلم را خون مےڪند...سرم را به زیر مےاندازم و ارام از ڪنارش گذر مےڪنم... روے مبلے تڪ نفره نشسته و پے در پے اشڪ مےریزد و زیر لب چیزهایے میگوید که درست متوجه نمےشوم... دوباره بغض بر جداره هاے گلویم چنگ مےزند،ارام چشم مےبندم و نفسے عمیق مےڪشم... وارد اشپزخانه مےشوم و به سمت میز غذاخورے مےروم و صندلے ای را عقب مےڪشم و روے ان مےنشینم،به محض نشستن سرم را بین دستانم میگیرم و التماس ڪلمات و الفاظ مےڪنم تا جمله اے،حرفے،چیزے بگویم ڪه مرا باور ڪند... صداے قدمهایش را مےشنوم ڪه به سمتم مےایند... ضربان قلبم بیشتر مےشود،دستان یخ کرده از استرسم را در هم فرو میبرم و خیره به نماے پشت پنجره مےشوم... به اشپزخانه ڪه مےاید تمام حرصش را در ظرف ها و در کابینت ها خالے مےڪند... از من میگوید و ظرف ها را مےڪوبد... از من میگوید و در ڪابینت را انقدر محڪم مےبندد ڪه تنم مےلرزد... از جایم بلند مےشوم و خیره نگاهش مےڪنم،به سمتم خیز برمیدارد و میگوید مامان_برو تو همون اتاقت،نمیخوام این قیافه بظاهر معصومتو ببینم... چشم از من برمیدارد...دلم مےلرزد،چشمانم گرم مےشوند...مگر من جز انها در این دنیا عزیزه دیگرے هم داشتم؟ یعنے مادر دل بریده ز من؟ یعنے دیگر طعم ان عاشقانه هاے مادر و دخترے را نخواهم چشید؟ یعنے دیگر همه چیز تمام؟ امدے،نیامدے اشوب بپا ڪردے در زندگےام... اے ڪاش بچه بودم و اشتباهے مےڪردم و اوهم براے تنبیه من مدتے قهر مےڪرد...اصلا اے ڪاش حالا هم با من قهربود نه اینڪه دل بریده باشد ز من... نه اینڪه بیافتم از چشمانش،نه اینڪه باشم و نباشم برایش... مےخواهم صدایش ڪنم،مثل همیشه برگردد و با لبخند بگوید جانم... میترسم از اینڪہ صدایش ڪنم و مرده باشم برایش و او دیگر نشنود و نبیند مرا... اخر مادرها اگر دلگیر شوند از فرزندشان دیگر نه او را مےبینند نه مےشنوند... میترسم از زمانے ڪه نیست شوم برایش! میترسم از زمانے ڪه بگوید،دخترے بنام من ندارد! میترسم و عاشقانه براے اخرین بارهم ڪه شده نامش را بر لبانم جارے مےڪنم _مامان... بغض و تردید را در یڪ به یڪه حرفهایش میشد،دید تمام حرف هایم خلاصه مےشود در همین یڪ ڪلمه و با قطره اشڪے ز چشمم بیرون مےزند... . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ برخلاف تصورم به سمتم برمےگردد و خیره به چشمانم مےشود، نزدیڪ تر مےشود،از جایم برمیخیزم و چشم در چشم مےشویم،قطره هاے اشڪ تمام صورتش را خیس مےڪند... سرم را پایین میدهم میخواهم بگویم ڪه اشتباه مےڪند اما او قبل از من به حرف مےاید و تمام وجودم را مےشڪند... مامان_دیگه نمےخوام صداتو بشنوم،مامان داشتن و مامان گفتن لیاقت مےخواد ڪه تو ندارے... دندانهایش را روے مسابد،ابروانم در هم مےرود...او دیگر مرا نمےخواهد،التماس برای چه؟ همانطور ڪه برمیگردم تا بروم مےگویم _باشه من بے لیاقت من اصلا هیچم،من بے ارزش،اصلا شما منو دختر خودت ندون ولی من تا دنیا دنیاست شمارو مادر خودم میدونم،شما هے منو پس بزن ولے من میام،ولے اے کاش میزاشتے منم حرفامو بزنم بعد اونوقت قضاوتم مےکردی و تهمت میزدی،یه زمانے متوجه میشین ڪه اشتباه ڪردید ڪه خیلے دیره... مےخواهم بروم ڪه صدایش را بالا مےبرد و مےگوید مامان_اون عکسها هیچ جایے واسه بحث نمیزاره،حالام ڪه فهمیدم جریان اینه تمام سعیم رو مےڪنم هر چه زودتر این ازدواج سر بگیره و بیشتر از این ابرومون نره... برمیگردم و محکم و قاطع میگویم _اگه یڪے واسه اینڪه منو خراب ڪنه اونطور لحظه هارو ݣه کاملا اتفاقیه رو شکار ڪرده باشه چے؟ اصلا میدونین چیه اون اینڪارو ڪرد واسه اینڪه اگه ما متوجه خرابڪاریهاش شدیم نتونیم چیزی بگیم،چون خودمونم آتو داریم دستشون.... شروع مےڪند به شستن چندین باره ظرف ها و ان ها را روے سینڪ مےڪوبد،صدایش تا مغز استخوانم را خراش میدهد... به سمت اتاق قدم برمیدارم،از ڪه باید مشورت و ڪمڪ مےگرفتم... مادرم دیگر مرا باور ندارد‌،چه برسد به اینڪه حرفهایم را باور ڪند.... این روزهاے سخت زندگے ام،بدون تو سخت مےگذرد... مےروم،مےایم،پدرے نیست... مےروم،همراهم را مےزنند،مےایم،پدرے نیست... پدرے نیست تا بپرسد،چه شد؟ چه خبر؟ امروزت را چه ڪردے؟ پدرے نیست تا نگذارد ڪسے ابرویم را به خطر بیاندازد... پدرے نیست و تمام جهان از این نبود سوءاستفاده مےڪند... :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ 🍃🌸بسمےتعالے🍃🌸 به سمت اتاق محمدے مےروم،ارام دستگیره در را مےفشارم و با قدم هاے اهستہ به سمت صندلے اے ڪه ڪنار میزش قرار دارد،مےروم... قصد مےڪنم تا بنشینم،ڪلت ڪمرے ام را از جایش در مےاورم و روے میز ڪنار بیسیم محمدے میگذارم... ارنجم را روے میز مےگذارم و دستم را تڪیه گاه سرم مےڪنم،از ساعت دوازده شب است ڪه اماده باشیم،نگاهے به ساعت مےاندازم،عقربه هاے ساعت،۲ نصف شب را نشان مےدادند،ڪلافه نگاهے به محمدے مےاندازم ڪه ارام خوابیده و پاهایش را روے میز گذاشته... چشمانم را روے هم مےگذارم و خود را مےسپارم به دست خواب،چند دقیقہ اے نمےگذرد ڪه صداے بیسیم بلند مےشود،صدایے خش دار و نامعلوم محمدے هم همراه من از خواب بیدار مےشود و بیسیم را از روے میز برمیدارد... +خیبر خیبر مجنون،هستید؟ محمدے_مجنون مجنون خیبر،بگوشم +پدر بزرگ و خبر ڪنید بیاید سمت عوارضے تهران_قم بےحال بیسیم را به دست مےگیرد و لنگان لنگان به سمت در مےرود،همانطور ڪہ مےرود،مرا مخاطب قرار مےدهد و مےگوید... تا سه دقیقه دیگه بیرون باش باید بریم... _نمےخواد،همین الان با خودت میام محمدے_باشه پس... پشت سرش مشغول قدم برداشتن مےشویم، ڪلا پنج نفر بیشتر نبودیم... _بچه هاے شناسایے چن نفرن؟ محمدے_به پنج نفرم نمیرسن _خدا خودش ڪمڪون ڪنه به سمت محوطه بیرونے اداره مےرویم...ان سه نفر دست به سینہ بغل ماشین ایستاده بودند و منتظر ما تا بیاییم... من و محمدے و ان سه نفر سوار ماشین شخصے یڪے از بچه ها مےشویم... نگهبان ها درب خروجے را باز مےڪنند و ما به سمت مقصد به راه مےافتیم،در تمام مسیر حتے یڪ ڪلمہ هم بینمان رد و بدل نشد...اتمام حجت ها را ڪرده بودیم و هم از نظر جسمے و هم از نظر روحے اماده بودیم براے یڪ عملیات بے سر و صدا... چند ڪیلومترے مانده بود به عوارضے ڪه محمدے ماشین را به سمت قسمت خاڪے جاده هدایت مےڪند و نگه مےدارد... از ماشین پیاده مےشوم و چند مترے از ان فاصله مےگیرم،همراهم را از جیب شلوارم بیرون مےڪشم و شماره حبیبی،مسئول شناسایے را مےگیرم بالاخره بعد از گذشت چند بوق صدایش در گوشم مےپیچد _الو حسن جان ،وضعیت در چه حاله؟ حبیبے_سلام علیڪم،وضعیت ارومه... ڪمے مڪث مےڪند و ادامه مےدهد حبیبے_زیادے ارومه،الان بچه ها مشغولشون ڪردن،شما ڪجایید؟ _ما ڪم مونده برسیم،الانم نگه داشتیم اومدنمونو هماهنگ ڪنیم... حبیبے_الان دیگه بیاین سمت ما،لوڪیشن و دقیق واست مےفرستم،فقط اینڪه عوارضے رو ڪہ رد ڪردی،چند ڪیلومترے هم از ازاد راه و بیاین،خودم خبرتون مےڪنم... _باشه پس،فعلا یا علی حبیبی_علے یارت،خدا نگه دار همراهم در جیب شلوارم فرو میبرم و به سمت ماشین قدم برمیدارم... محمدے سرش را روے فرمان گذاشته بود و بقیه هم مشغول صحبت با یڪدیگر بودند ڪه به محض امدنم همه ساڪت شدند،اما محمدے به خواب رفته بود...از او بعید بود این حرڪات! از رفتارش تعجب مےڪنم به سمت در راننده مےروم و چند تقه به شیشه سمت راننده مےزنم،اما انگار نه انگار...عصبے مےشوم در را باز مےڪنم و دم گوشش داد میزنم _محمدے‌پاشو ببینم متعجب سرش را بالا مے اورد و زل مےزند به چشمان غرق در خشمم... از دستش مےگیرم و به بیرون مےڪشانمش،خودش خوب میدانست در چنین مواقعے،اینجور سهل انگارے ها عصابم را به هم مےریخت و مرا از خود بیخود مےڪرد... صدایم را بالا میبرم و مےگویم _از اول حال و اوضاعتو بهم مےگفتے تا یه نفر دیگه رو جات میاوردم،با این حالت اومدے سره عملیات...هیچ میدونے دارے چیڪار مےڪنے؟ سرش را پایین مےگیرد و ارام لب مےزند محمدے_من اشتباه ڪردم درست ولے تو ڪہ الان نمےتونے ڪارے ڪنے میتونے؟ابرومو جلو این تازه واردا نبر توروخدا... دستے روے شانه اش میگذارم و میگویم _ببین من واسه خودت میگم،فقط قول بده اونجا بیخیال جاهاے حساس عملیات شے و بڪشے ڪنار! دستے لاے موهایش مےبرد و به سمت ماشین قدم برمیدارد... نمیدانم چه شده بود؟ از او همچین ڪار هایے بعید بود... . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌹 "چرا قهر می‌کنیم؟!" 🔹 افرادی که زیاد قهر می‌کنند، عموما انتقاد ناپذیر و زودرنج هستند و اعتماد به نفس کمی دارند و از عزت نفس بالایی برخوردار نیستند. 🔸 آنها هنگام رویارویی با مشکلات یا اختلاف عقیده با دیگران، احساس ترس و حقارت می‌کنند و به ناچار برای دفاع از خود و اجتناب از استرس و اضطراب، راهی جز قهر نمی‌یابند. ✅ در حقیقت فرد با قهر و محل نگذاشتن به دیگری به نوعی از مساله فرار می‌کند که این خود نشانه ترس و ضعف شخصیتی فرد است. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
مردم می گویند: آدم هایِ خوب را پیدا کنید و بدها را رها اما باید اینگونه باشد: خوبی را در آدمها پیدا کنید و بدی را نادیده بگیرید... هیچکس کامل نیست 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_هفدهم😍✋ #قسمت_1 🍃🌸بسمےتعالے🍃🌸 به سمت اتاق محمدے مےروم،ارام دستگیره در را م
🍃 😍✋ محمدے مشغول رانندگیست و من از روے لوڪیشنے ڪه حبیبے برایم ارسال ڪرده،راهنمایے اش مےڪنم ڪه به ڪدام سمت برود... به مقصد ڪہ نزدیڪ مےشویم،سرعتش را ڪم مےڪند و ڪنار جاده نگہ مےدارد در عرض چند ثانیه همگے از ماشین پیاده مےشوم،هرڪدام از بچه ها به سمت مڪانها و قسمتهاے مقرر شده مےروند و تنها محمدے همراه من مےماند... به سمتش مےروم و صدایش مےزنم،همانطور ڪه مشغول وارسے است،بدون انڪه ڪمے گردن خم ڪند مےگوید محمدے_بله؟ به سمتش مے روم و محکݥ از طرف شانه اش مےگیرم و به سمت خود برمیگردانمش و لب میزنم _چت شده اخه؟ چرا اداے بچه ها رو درمیاری! لبخند ڪجے گوشه لبش مےنشیند،انگار ڪه حرف مرا به تمسخر گرفته باشد! نگاه گذرایے به من مے اندازد و بدون هیچ حرفے سرش را برمیگرداند و اطرافش را دید مےزند... وقت سر و ڪله زدن با او را ندارم،همانطور ڪه مےروم،لب میزنم _واے بحالت اگه با این حال و اوضاعت بیاے اونجا و من تو رو اونجا ببینم... به سمتش برمیگردم و بار دیگر گفته هایم را تایید مے ڪنم و ادامه مسیر را مےروم... پنج دقیقہ اے پیاده مسیرے تاریڪ و برهوت و بےمقصد را طے مےڪنم،تنها چیزے ڪہ میبینم تاریڪے است...یڪ ان صداے خش خش بیسیم بلند مےشود... حبیبے مسئول شناسایے بود،مےگوید ڪه سریعا برگردیم به سمت ازاد راه...بےمعطلے محمدے و دیگر بچه ها را مطلع مےکنم و کمتر از پنج دقیقه همڱے به سمت ماشین باز مےگردیم و آماده حرڪت مےشویم،محمدے جایش را با یڪے دیگر از بچه ها عوض مےڪند و خود به پشت مےرود... بازهم حبیبے لوڪیشنے ارسال مےڪند ڪه همان مسیر ازاد راه تهران به قم را نشان مےداد و ما با ڪمے فاصله دقیقا پشتشان بودیم و انها در تعقیب مجرمان... با سرعت صد و بیست از میان ماشین ها لایے مےڪشید و در عرض دو دقیقه ما پشت ماشین سپاه درامدیم... طے این دو دقیقہ تمام اجدادم را مقابل چشمم دیدم که برایم دست تڪان مےدهند... یڪ دقیقہ اے به صورت ڪاملا عادے در حال تعقیب ماشینے نقره اے متالیڪ بودیم ڪہ در یڪ چشمـ بهم زدن سبقت مےگیرد و نیست مےشود... سریع به حبیبے بیسیم مےزنم، مےگوید به اولین استراحتگاه ڪه رسیدیم نگه داریم... تابلویے در سمت راست جاده مےزند تا استراحتگاه پنج ڪیلومتر... ان را رد مےڪنم و چند دقیقه بعد از مسیر اصلے به سمت استراحتگاه منحرف مےشویم . . :اف.رضوانے ‌‌ _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ نمیدانم چرااما لحظه اےدلم اشوب مےشود،اگر امروز اخرین روز حضورم در این دنیا باشد چه؟ایا اماده بودم براے اخرین روز؟اخرین روزےڪه میخواستم با شهادت تمام شود نه با مرگ!یعنے امروز نوبتم مےشد؟یا بازهم باید در لیست انتظار بمانم؟به سمت پارڪینگ مےرودوماشین را در انجا متوقف مےڪنند،بچه ها قصد مےڪنندتا پیاده شوند ڪه مےگویم _با این لباس و اسلحه ڪجا؟میرین ملتو غافلگیر کنین و خودتونو سوژه،تا اطلاع ثانوےڪسےاز ماشین پیاده نمیشه بیسیم را روےداشبورد مےگذارم و خود از ماشین خارج مےشوم خداروشڪر ڪسےدر این وقت شب اینجا نبود و مشڪلے از این بابت نداشتیم!اما هر چه بود باید با مسئولان و نگهبانان این اقامت گاه صحبت مےڪردم با حبیبے هماهنگ مےڪنم و او مےرود تا توجیهشان ڪنم و من هم چند نیرویے را ڪہ زیر دست داشتم را به جایے ڪه بقیه نیروها بودندهدایت مےڪنم از بابت محمدے خیالم چندان راحت نبود و به همین خاطر میگویم در ماشین بماند،تا خبرش ڪنم نیروها را دور خود جمع مےڪنم و براے اخرین بار اتمام حجت مےڪنم و بہ دلیل تغییر موقعیت باردیگر تقسیم بندے نیروها را انجام مےدهم، تا چہ ڪسے با ڪه بہ ڪدام قسمت برود،پس از گذشت چند دقیقه اقاےحبیبے هم به جمعمان ملحق مےشود و اعلام مےڪند ڪه سوژه در همین استراحتگاه به سر مےبرد چند نفر را به داخل محوطه هدایت مےڪنیم و سه نفر به همراه اقاےمحبے در بیرون از محوطه عملیات را ڪنترل مےڪردند و من تنها براے شڪار سوژه اصلے به داخل ساختمان مےروم حبیبے اعلام ڪرد تا ساختمان را به بهانه اتش سوزے در طبقه سوم،خالے ڪنند. اژیر به صدا در امده بود و عده ڪمے از مردم هراسان به سمت ماشین هایشان مےرفتند و تنها ڪارڪنان ڪه از جریان اصلے مطلع بودند،ماندند مےخواهم بروم ڪہ دو نفرشان از ساختمان خارج مےشوند و گیر بچه ها مےافتند،نفر اخرے ڪہ پشت بندشان مےخواست از ساختمان خارج شود،با دیدن این صحنه برمیگردد و پا به فرار مےگذارد بدون لحظه اے مڪث ،ڪلت را از ڪمرم در مےاورم و با قدم هاے بلند به سمت ساختمان مےروم به محض رسیدن به دو نفر از نیرو ها اشاره مےڪنم ڪه حواسشان به درب خروجے باشد و خود وارد ساختمان مےشوم.سڪوتے مبهم حڪم فرما بود، اسلحه را به سمت را ست مےگیرم و سمت چپم را خوب دید میزنم،خبرے از ڪسے نبود طبقه همڪف را زیر پایم مےگذارم و به طبقه بالا مےروم،عرق سرد است ڪہ از پیشانے ام مےرود،استین دستم را کمے پایین مےاورم و روے پیشانے ام مےڪشانم با دقت قدم از قدم برمیداشتم و تمام حواسم را معطوف به گوشهایم ڪرده بودم،تا مبادا از دستم در برود و پا به فرار بگذارد طبقه دوم را نیز زیر پایم مےگذارم و اثرے از اثارش نمےبینم ،برمیگردم و با دقت از پله ها پایین مےروم،تنهایے ڪارے از دستم برنمےامدهمین ڪہ پایم را روے اولین پله مےگذارم،دستے از پشت روےڪمرم قرار میگیرد و با شدت مرا به سمت جلو هول میدهد و خود مانند شبهی از جلوے چشمانم نیست مےشود و من نزدیڪ به هفت پله را سقوط ازاد مےڪنم،درد شدیدے از مچ پای چپم تا مغز استخوانم مےرود،اخ بلندے مےگویم و لنگان لنگان پله ها را پایین مےروم دو پله اخر را یڪے مےڪنم و پایین مےروم بیست مترے با من فاصله دارد،مےخواهد بیرون برود ڪه اسلحہ ام را به سمت بالا مےگیرم و ایست مے ڪشم و با تمام سرعت به سمتش مےدوم اسلحه را به سمتش نشانه مےروم و یڪ گلوله حرامش مےڪنم،اما به او اصابت نمےڪند تنها دو قدم با او فاصله دارم ڪہ در یڪ چشمـ بهم زدن پا به فرار مےگذارد و به سالن سمت راست مےرود سالنے را ڪه مےرود را حتم دارم بن بست است و راه به جایے ندارد،به دیوار پشت تڪیه مےدهم و خشابم را بیرون مےڪشم،تنها سه گلوله بیشتر برایم باقے نمانده بود سرم را ڪمے بیرون میبرم و سالن را دید میزنم،مردد مانده بود ڪه به ڪدام قسمت برود،چشم چپم را مےبندم و کمر به پایینش را نشانه مےروم،نباید از پا در مےامددوان دوان به سمتش مےروم و ماشه را مےچڪانم،گلوله اول خطا مےرود،اون نیز به سمتم تیر اندازے مےڪند،نزدیڪ تر مےشود،دو گلوله بیشتر برایم نمانده بود دستانم رعشه مےرود و درد پایم بیشتر مےشود،این براے بار چندم است ڪه این لحظه ها را پشت سر میگذاشتم اما بسلامت ولی اینبار را نمیدانم نفس نفس مےزند،نفس نفس میزنم،عرق سرد است ڪه از پیشانےام مےرود او مرا نشانه گرفته و من او رازیر لب اشهدم را مےخوانم اشهد ان لا اله الی الله اشهد ان محمد رسول الله دلم مےلرزد،شاید لحظه هاےاخرم باشد.جاے او مادرم را مےبینم ڪه مقابلم ایستاده! چندبار پلڪ میزنم!دیوانه شده ام شاید! یعنی من نشانه گرفته ام مادرم را؟ نزدیک تر مےشود،دستانش را به سمتم دراز مےڪندقلبم را نشانه مےگیرد،اخرین لحظه ها را نفس مےڪشم،نشانه مےگیرم قلبش را بیسیم میزنم و میگویم _شڪار ڪردم و بعد ماشه رامیکشم! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKAD
🍃 😍✋ اسلحہ اش را به سمتم نشانہ گرفته،من هم پاے راستش را نشانه مےروم و بدون لحظہ اے درنگ،هدفم را مےزنم،از شدت درد بہ خود مےپیچد،دستانش را روے پایش گذاشته و به سمت دیوار مےرود،فرصت را غنیمت مےشمارم و دستبند را از جیب شلوارم بیرون مےڪشم و دوانـ دوان به سمتش مےروم و از پشت غافلگیرش مےڪنم... سریع برمےگردد و اسلحه را به سمتم مےگیرد... صداے نفس هاے نا ارامش گوشهایم را ازار میداد،از شدت فشارو درد،عرق و خون بود ڪه از سر تا پایش میریخت... یڪ دستش را به ران پاے راستش گرفته و با دست دیگرش اسلحہ را به سمتم نشانه گرفته... به سمتش حمله ور مےشوم ،مےخواهم اسلحہ اش را بگیرمـ ڪه مقاومت مےڪند،در یڪ چشم بهم زدن او را به زمین میزنم و به رویش اوار مےشوم... با اینڪہ گلوله اے برایم نمانده بود،اما براے تهدید ڪارساز بود... مجبور مےشوم تا برش گردانم،پاهایش را با یڪ دست نگه میدارم و سعے در برگرداندنش مےڪنم،تقلا مےڪند،اما با تقلا ڪردن ناخواسته کار خودش را بدتر مےڪرد و بیشتر درد مےڪشید،اخر دستم را روے زخمش گذاشته بودم و مدام فشار میدادم تا انقدر مقاومت نکند ڪہ بالاخره برمیگردانمش وـروے پایش مےنشینم و دست راستش را ڪہ به سمت دیوار بود را به عقب برمیگردانم و به میلہ اے استیل ڪہ در ان سمت قرار داشت دستبند میزنم... مےخواهم اسلحہ اش را از دستش بیاندازم ڪہ در یڪ چشم بهم زدن پهلوے چپم را نشانه مےرود و بعد اسلحہ اش را به سمتے مےاندازد و سر به زمین مےگذارد... دست چپم را روے جراحت مےگذارم،خون گرم با فشار زیاد از پهلویم خارج مےشود و حالم را بد مےڪند،ڪنار او به زمین مے افتم و ڪشان ڪشان خود را به سمت دیوار مےرسانم و تڪیه ام را به دیوار مےدهم... ڪار خودش را ڪرد و بیحال روے زمین دراز به دراز نیمه جان افتاده بود... هرچه بیشتر مےگذشت،ضربان قلبم ارام تر مےشد و تنفس برایم دشوار... به سمت زخم خم مےشوم و با نفس هاے بریده بریده بیسیم مےزنم... _سوژه اصلے شڪار شد،تیر خورده امبولانس خبر ڪنید،یاعلے تمام ـتوانم را مےگذارم تا یڪ جمله را بگویم و به محض تمام شدنش بیسیم از دستم به روے زمین مےافتد... دو دستم را محڪم به روے جراحت گذاشته بودم و فشار میدادم تا خونش بند بیاید،اما بے فایده ترین ڪار ممکڽ بود... یڪ ان صداے اذان بلند مےشود و براے لحظہ اے هرچہ درد و غم است را فراموش مےڪنم... شاید این اخرین اذانے باشد ڪہ گوشهایم قرار است،بشنود... عاشقانہ همراه موذن نجوا مےڪنم... چشم هایم را ارام روے هم مےگذارم،بگذار حس ڪنم دارم به ارزویم مےرسم... . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ چشمان مادرم لحظه اے از جلوے چشمانم نمےگذشت،گویے مقابلم ایستاده و زل زده به من... مےخواهم چشم باز ڪنم ڪہ دوباره صدایے اشنا مرا مےخواندم و التماسم مےڪند تا بمانم... متعجب چشم باز مےڪنم،بازهم توهم هاے دم اخرے... خدایا اگر دارے امتحانم مےڪنے من این امتحان ها را قبلا پس داده ام... دل بریده ام زهرچه در این دنیاست...دل بریده امـ از اغوش مادرم... میدانم تا دل نبرم دلم را نمےبرید،پس چرا معلقم بین زمین و اسمان؟ نڪند نخواهے مرا براے وصال؟ نڪند لایق دیدارت نباشم؟ زیر لب ارام مےگویم _یَا مَنْ هُوَ إِلَى مَنْ أَحَبَّهُ قَرِیبٌ ای آن کـه نزدیک است به هرکس کــه دوستش دارد... خدایا ببین دستانم را ڪه چگونه التماس دستانت را مےڪند،خدایا ببین دیگر میلے به زنده ماندن،ندارم ببین ڪہ چگونه محتاج نیست شدنم،محتاج تو! نفسهایم به شماره مےافتد،تنم رعشه مےرود،چشمانم بسته مےشود و تنها گوشهایم صداے قدم هاے چند نفر را مےشنود ڪہ به این سمت مےامدند...لب میزنم هر چند بےصدا _اشهد ان لا اله الی الله، اشهد ان محمد رسول الله خدایا تو را بہ عزت حسینت قسم این بار دیگر من جامانده از قافله را با خود ببر.. ☆محنا☆ امروز سومین روزے است ڪہ مادر با من حرف نمیزند تنها مدرڪے هم ڪہ داشتم نیست شد ،احساس مےڪنم،اشتباه بزرگے ڪردم از اینڪہ قضیه را به مادر نگفتم،یعنے گفتم و او باور نڪرد،اشتباهم این بود ڪہ دست دست ڪردم و وویس را به او نشان ندادم و حالا تنها مدرڪے ڪہ داشتم را هم از دست دادم... تلفن خانه را برمیدارم و شماره سمانه را مےگیرم... پس از سه بوق جواب میدهد... سمانه_ بله،بفرمایید به سمت اتاق قدم برمیدارم و لب میزنم _سلااام سمانه من چطوره؟ سمانه_ای خوبم،شکر،تو چطوري خوبے؟ _الحمدلله،خوبم،راستش باید همو ببینیم یه سرے جریاناتے پیش اومده ڪہ میخوام بدونے! سمانه_یاخدا! چیشده محے جونم... _پشت تلفن نمیشه بگم،فقط بگو ڪجا بیایم همو ببینیم؟ سمانه_بیا خونمون،ڪسے هم نیست،راااحت _باشه،ببینم مامانم اجازه میده سمانه_نداد بگو من خودم باهاش حرف بزنم...باشه؟ فعلا خداحافظ _باشه عزیزم خداحافظت تماس را قطع مےڪنم و مےروم و تلفن را سرجایش مےگذارم و به سمت اتاق مادر مےروم چند تقه به در مےزنم و وارد مےشوم ،وارد ڪہ نه همان ورودے مے ایستم... صدایش مےزنم،جوابے نمےشنوم،دوباره اینڪار را مےڪنم،اما جوابے نمےگیرم جلوتر مےروم،سرمےچرخانم و مےبینم ڪہ پشت میز مطالعه نشسته و ڪتابے مطالعہ مےڪند... به سمتش مےروم و مےگویم _مامان من مےخوام برم خونه سمانه اینا،میتونم برم؟ اجازه میدین؟ مامان‌_مگه اجازه منم برات مهمه؟ _مگه تا الان نبوده؟ مامان_گرچه برام دیگه اهمیتے نداره ڪجا میرے و واسه چے میرے...اگرم چیزے میگم چون پاے ابروے خودمم وسطه... دلم مےشڪند،یعنے شڪسته بود،بدتر مےشود...یعنی من مهم نبودم ابرویش مهم تر از من بود... این چیزے نبود ڪہ از مهر مادرے شنیده بودم! شڪ‌ مےڪنم به این ڪہ اصلا تا به حالا ڪہ نزدیڪ بیست سال دارم،مرا دوست داشته باشد... شاید هم مقصر همه این اتفاقات خودم بودم... به سمت اتاق مےروم و لباسهایمـ را عوض مےڪنم و اماده رفتن مےشوم... روسرے ابریشمے نسڪافہ ای رنگے را همراه پیراهنے بلند قهوه اے سر مےڪنم و چادرم را به دست مےگیرم و از اتاق خارج میشوم... قبل از رفتن دوباره به سمانه زنگ میزنم و خبر میدهم ڪہ مےایم... چادرم را به سر مےاندازم و از خانه خارج مےشوم... ماشینے دربست مےگیرم و پس از چند دقیقه به خیابانشان مےرسم... ڪرایه را حساب مےڪنم و از ماشین پیاده مےشوم... به پیاده رو مےروم و مغازه ی شیرینے فروشے اے در ان حوالے مےبینم،به سمتش قدم برمیدارم و قصد مےڪنم ڪیڪے بگیرم،از ان ڪیڪ ها ڪہ تماما ڪاڪائویے است و سمانه عاشقشان است... وارد شیرینے فروشے مےشوم و ڪیڪ مورد نظرم را انتخاب مےڪنم فروشنده میگوید ڪہ پخت امروز است و تازه... پولش را حساب مےڪنم و جعبه ڪیڪ را به دست مےگیرم و انجا را به مقصد خانه سمانه ترڪ مےڪنم... حدود سه دقیقه بعد مقابل درب خانه شان قرار مےگیرم و زنگ ایفون را مےزنم و کیک را مقابل دوربین ایفون مےگیرم ڪہ همزمان با صداے هین خفیف سمانه در باز مےشود و به داخل قدم برمیدارم... صداے قدمهایش را مےشنوم ڪہ در فضاے ارام و ساڪت راه پله پیچیپده بود،به سمتش مےروم و به اغوشم مےڪشمش... . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
می دونی فرق صبر و تحمل چیه ؟ تحمل یعنی مشکلم رو حمل کنم و هیچ امیدی به درست شدن نداشته باشم و اونقدر مسخ مشکل بمونم که نتونم قدم از قدم بردارم و‌ راه حلی پیدا کنم ! اما صبر یعنی امید داشته باشم که : بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوم . انتظار و‌صبر وقتی با امیدواری همراه باشه خیلی قشنگه ! انگار ته دلت قند آب میشه و با خودت میگی من که هر کاری از دستم بر میاد انجام میدم و بقیه اش دیگه تسلیم هوشمندی عالم که هر چه پیش آید خوش آید ! راستي حواسمون باشه وقتي كسي رو دعوت به صبر مي كنيم با اميد از او پذيرايي كنيم . 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قرار عاشقی خدای بنده نواز.mp3
10.98M
قرار عاشقی خلوت با معشوق (حضرت دوست ) هندزفری و چراغ اتاق خاموش یادتون نره 😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️ 👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
با نام و یاد حضرت دوست قدم به امروز میگذاریم و سپاسگزار خدای خوبمان هستیم بابت روزی دیگر، جمعه زیبا و فصل بهار قشنگ که بار و بُنه اش را جمع کرده و عازم سفر است سپاس بابت تابستانِ زیبایی که پیش رویمان است سپاس معبودم امروز بشینیم و با خودمون اتفاقهای خوب بهار رو مرور کنیم ببینیم چقدر رشد فکری داشتیم خودمونو محاسبه کنیم ، ببینیم چند جا جلوی خشممان را گرفتیم؟ چند بار مهربونتر رفتار کردیم؟ چقدر واسطه‌ی خیر شدیم روزی چند بار به خودمون گفتیم : هی تو میدونی عاشقتم؟ چقدر برای رشد فردی خودمون تلاش کردیم و.. به خودمون قول بدیم، انقدر رشد کنیم تو تابستون که گل وجودمون شکوفا بشه😍 به خودمون تاکید کنیم ما اشرف مخلوقات عالم هستیم پس مثل پادشاه ها با خودم رفتار میکنم😉 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #قسمت_هجدهم 😍✋ #قسمت_2 چشمان مادرم لحظه اے از جلوے چشمانم نمےگذشت،گویے مقابلم ای
🍃 😍✋ سمانه ڪیڪ داخل جعبه را ڪہ مےبیند،چشمانش برق میزند و بے معطلے دست میبرد و از جعبه بیرون مےڪشاندش و لب مےزند سمانہ_یعنیا من باید قربونت برم...ترڪوندے ڪہ! از جایش بلند مےشود و به اشپزخانه مےرود و بشقاب به دست به سمتم مےاید و مےگوید سمانه_‌پیش من باڪلاس بازے درنیار،ڪیڪم بیار،بشین زمین خودش دوـبشقاب به همرا شربت و شڪلات را روے زمین مےچیند و من هم ڪیڪ را وسط مےگذارم... سمانه_اون روسریتو باز ڪن،نترس نمےخورمت... _نه راحتم سمانه_اخه من ناراحتم،حس پسر بودن بهم دست میده،اینجورے رومیگرے و مےپوشونے خودتو روے پایش مےزند و شروع مےڪند به خندیدن... سمانہ بشقابمـ را برمیدارد و تڪہ اے ڪیڪ در ان مےگذارد و به سمتم مےگیرد سمانه_بفرما نوش جان ڪن ڪہ حرف هااا داریم... _بلـــہ بلـــہ حال ناخوشم را ڪہ مےبیند مدام سعے در خنداندم مےڪند... سمانه دو لپے چند تڪہ ڪیڪ را در ڪمتر از سه دقیقه مےخورد... _مگه دنبالت ڪردن سمانه...خفه میشی میمونے رو دستم،اروم یواش سمانه_تو نمیخواد به فکر من باشے،هنر ڪن یه فڪرے ڪن به حال خودت... سرم را پایین مےاندازم و لب میزنم _الان تو تقریبا هیچے از اتفاقاتے ڪہ افتاده نمیدونے سمانه_‌خیر خواهرم،اشراف ڪامل بر تمامے اتفاقات دارم،دست ڪم گرفتے مارو؟ چشمانم از تعجب چهارتا مےشود،یعنے او میدانست و چیزے نمیگفت؟ سمانه_چشاشو نگا،نه کاملا ولے دورادور یه چیزایے میدونم و کشف کردم شروع مےڪنم تنها ماجراے محبے را برایش شرح دادن،اینڪہ چگونه وارد زندگے ام شد... از حرفها و اعمالے ڪہ طی ان مدت ڪردم تعجب مےڪند و مےگوید سمانه‌_مگه مملڪت بی صاحابه؟ اینهمه بلا سره دختر مردم بیارے و راس راس واس خودت تو این مملکت راه بری و چیزی نگن سری تڪان میدهم و میگویم _خودمم موندم چرا ڪارے به ڪارش ندارن یڪ دفعه از دهنم در میرود و مےگویم _اگه بابام بود،حتما یڪارے مےڪرد متعجب مےپرسد سمانه_مگه بابات ڪجاست؟ _ماموریت سمانه_اها،وا خب مگه نمیشه تلفنے باخبرش ڪنے و بگے...چمدونم تلگرامے چیزے... _حتما نشده ڪہ نگفتم سمانه_عجب وسایل بینمان را ڪنار مےزند و خود را نزدیڪ تر مےڪند و دستانم را در دستانش مےگیردو ارام نوازششان مےڪند و مےگوید سمانه_عزیز دل خواهر خب چرا برادر و مادرت و ول ڪردے رفتے سراغ یه غریبه؟ _خودمم نمیدونم چرا به اون اعتماد ڪردم،ولی از طرفے ام تو اون وضعیت حرفمو قبول نمےڪردن،چند بار به مامان گفتم ولی انگار نه انگار،امیرمهدی ام چیݣار میخواست بکنه مثلا... _خب،اصلا گیریم من اشتباه کردم با نگفتنم،الان بگو چیڪار ڪنم،گذشته رو نمیشه کاریش کرد،حرصشم نباید زد سمانه‌_الانم دیر نشده ها میتونے بگے _عمرا اگه باور ڪنن،باید دوست بابامو ببینم و به اون بگم بیاد با مادرم حرف بزنه،البته باید تا اومدن پدرم صبر ڪنم،بعد... سمانه_الان یعنے میر امینے اون وویس و عکسارو داره؟ _اره باید داشته باشه،چون بهش فرستادم سمانه_گفتے اقای احمدے ڪہ دوسته باباته هم میدونه اره؟ _اره سمانه_خب،پس این وسط یه چیزے هست ڪه بخاطرش اقدامے نمےڪنن،نه اینڪہ نکنن،نه...منظورم اینه ڪہ بظاهر ڪارے نمےڪنن... _یعنے این وسط یه مسئله جدے ترے هست ڪہ ازش بےخبریم ؟ سمانه_اره جانم،پس الڪے نگران نباش . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ 🍃🌸بسمےتعالے🍃🌸 ماتم برده،سمانه دستم را مےڪشد و مرا به داخل جمعیت مےبرد،دیوانه وار اطرافم را دید مےزدم،براے چہ همه خون مےگریند؟ شمارش نفسهایم از دستم در مےرود،دستان لرزانم را در هم قفل مےڪنم،تمام بدنم یخ زده بود،تحمل این شوڪ را نداشت... صداے ناله ها و گریه ها دیوانه ام مےڪند،چشمانم همچنان بےدلیل مےباریدند،مداح مےخواند و مردم زجه مےزدند،مداح مےخواند و روح از تنم جدا مےشد... +پشت پات اب مےریزم،دل بے تاب مےریزم،دست حق پشت و پنات،دوباره خبر رسید که یه لاله پرکشید،کوچه مشڪے شد برات... همه جمعیت منتظر امدن پیڪرے بودند ڪہ نمیدانم ڪہ بود؟ اشڪ امانم نمےدهد،زانوهایم مےلرزیدند،سمانه به همراه یڪ زن دیگر به سمتم مےایند و از بازوهایم مےگیرند و ڪمڪم مےڪنند تا بروم... گریه ڪنان مےپرسم _سمانه اون ڪیه؟ سمانه اشڪ مےریزد و چیزے نمےگوید... دلم مےلرزد...قفسه سینه ام تنگے مےڪند... دستمـ را مشت مےڪنم و روے قلبم مےفشارم... جمعیت هر دقیقه ڪہ مےگذشت،بیشتر و بیشتر مےشد،سمانه مرا به سمت بلوار مےڪشاند و سعے مےڪند مرا بنشاند اما نمےگذارم... چند متر انطرف تر زنے را مےبینم ڪہ دو نفر همراهے اش مےڪنند و عڪسے به دست دارند... دقیق تر مےشوم،اما نمےتوانم چیزے ببینم! یڪ حس عجیبے مرا به ان سمت مےڪشاند! دستم را از دست سمانه رها مےڪنم و دیوانه وار جمعیت را ڪنار میزنم و دوان دوان به سمت ان زن مےروم... نفس نفس مےزنم خم مےشوم و دستم را روے قفسه سینه ام مےگذارم و ڪمے صبر مےڪنم...سمانه از بین جمعیت صدایم مےزند،اهمیتے نمےدهم... به سمت ان زن قدم برمیدارم ڪہ یڪ ان دستے مرا به عقب مےڪشد،عصبے مےشوم،دستانش را پس میزنم و با بغض مےگویم _چرا هیچکدومتون نمےگید،اون ڪیه؟ منتظر جوابے نمےمانم و دوباره به سمتش قدم برمیدارم... مےخواهد برود ڪہ با التماس چادرش را از پشت مےگیرم... سرش را به سمتم برمےگرداند و نگاه گذرایے به من مےاندازد... چشمانش غم زده و غرق در خون بود... این صورت و چشم ها را انگار قبلا جایے دیده بودم! هر چه سعے مےڪنم تا از لابه لاے جمعیت ان عکسے را ڪہ در دست دارد را ببینم نمےشود... مےخواهم جلوتر بروم ڪہ یڪ ان صداے جمعیت بلند مےشود... سرم را به سمت نگاه های خیره جمعیت مےچرخانم... تابوتے پوشیده شده از پرچم سه رنگ ڪشورم... تابوت را برمےگردانند،صداے ناله ے جمعیت بلند مےشود،تابوت هر لحظه نزدیڪ تر مےشد و تصویر و نام نقش بسته به روے ان واضح تر! چشمانم قفل شده بود به روے صورتش،یڪ ان حس مےڪنم قلبم دیگر نمےزند،متعجب نگاهے به سمانه مےاندازم... چند بار پلڪ میزنم،شاید اشتباه مےڪنم... دنیا به روے سرم مےچرخد،یڪبار دیگر سرم را به طرف تابوتے ڪہ تنها یڪ قدم با من فاصله دارد مےچرخانم و نامش را زیر لب مےخوانم _شهید میعاد میرامینے شهید! صداے گریه سمانه بلند مےشود... _اون نیست مگه نه؟ سمانه بگو اون نیست! قدمے به سمتش برمیدارم،هرچه جلوتر مےروم،دورتر مےشود،انقدر دور ڪہ دیگر چیزے از ان نمےبینم،به سمتش دیوانه وار مےدوم،یڪ ان زیر پایم خالے مےشود و نفس نفس زنان از خواب مےپرم... نگاهے به اطرافم مےاندازم،دو دستم را به سمت گونه هاے خیسم مےبرم...تمام بدنم خیس اب شده بود... زیر لب از اینڪہ تمام این اتفاق خواب بود خدارا شڪر مےڪنم و پتو را ڪنار مےزنم و پایم را روے زمین مےگذارم و لرزان از جایم بلند مےشوم... تمام بدنم مےلرزید به سمت دیوار مےروم و از دیوار براے راه رفتن ڪمڪ مےگیرم... همین ڪہ پایم را از اتاق بیرون مےگذارم،صداے اذان فضاے خانه را پر مےڪند... دلم ڪمے ارام مےشود...به سمت روشویے مےروم و ابے به صورت مےزنم و وضو مےگیرم... . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ پشت بندم مادر امیر مهدے اماده نماز مےشوند... چادرے روے سر مےاندازم و مشغول راز و نیاز با خالقم مےشوم،دلم خبرے از اتفاقے ناگوار مےداد،در دل به خدا توڪل مےڪنم... نمازم تمام مےشود،سر برمےگردانم،مادرم را مےبینم ڪہ چادر را روے سرش ڪشیده و همچون ابر بهار مےبارد... چقد سخت است باشے و نباشے برایم! اغوشم التماس مےڪند اغوش مادرانه اش را...چقدر فاصله افتاده بود میانمان! جانمازم را جمع مےڪنم و گوشه اے مےگذارمش... از جایم برمیخیزم،مےخواهم به سمت اتاق بروم ڪہ ناخوداگاه مسیر عوض مےڪنم و ارام به سمتش قدم برمیدارم... نزدیڪ مےشوم،انقدر نزدیڪ ڪہ دیگر فاصله اے نمےماند بینمان... من درست در ڪنارش ایستاده ام و خیره شدم به دستهایے ڪہ بلند شده اند بر فراز اسمان... فڪرے از گوشہ ذهنم مےگذرد لبخندے کنج لبم جا خشڪ مےڪند همانجایے ڪہ ایستاده ام مےنشینم... همین ڪہ مےخواهد دستانش را به سمت پایین بیاورد،دریڪ چشم بهم زدن با دو دست دست راستش را به سمت لبهایم مےبرم و بوسه اے بر ان مےزنم... دلم مےلرزد و در عرض یڪ ثانیه گونه هایم خیس مےشود... دستش را از دستانم جدا مےڪند و به سمتم برمےگردد و سرم را در حصار دستانش در مےاورد و به سمتم خم مےشود و بوسه اے به پیشانے ام مےزند و مرا به اغوش مےڪشد... حتم دارم این مهر مادرے اخر معجزه اے خواهد ڪرد! :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ با بغض مےگویم _مامانم میشه باورم ڪنے ؟ مادر سرم را روے پایش مےگذارد و ارام نوازشش مےڪند و لب مےزند مامان_منو ببخش مامان! با حرفهام خیلے اذیتت ڪردم... او مےبارید و من باریدم... دلچسب ترین اغوش دنیا،زیباترین وـعاشقانه ترین سڪانس زندگے ام را داشتم پشت سر مےگذاشتم... سرش را خم مےڪند و بوسه اے بر گونه ام مےزند،قطره اشڪش روے گونه ام مےنشیند... ارام مےپرسم... _مامان یعنے حرفامم باور مےڪنے؟ مامان_حرفاتم باور مےڪنم! هیچ گاه شوق و اشک باهم نمےایند اما اگر بیایند زیباترین و بهترین لحظات را خلق مےڪنند... اے ڪاش میشد،براے همیشه این لحظات ناب را ثبت ڪرد... حتے به خواب هم ندیده بودم چنین صحنہ زیبایے را... برایم واجب شد،بجاے اوردن سجده شڪر بالاخره خدا جواب التماسهایم را داد و بار دیگر اغوش مادرم را به من بخشید... :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
"هــمراه و هــمدم هـم بـاشید!!!" 🍃 زمانی که زن و یا مردی احساس کند همسرش در تصمیم‌گیری‌ها در کنارش نیست و یا با عجله تصمیم‌گیری و پیشی می‌گیرد تصور خواهد کرد مورد توجه نبوده و دچار یأس و ناکامی می‌شود. 👈 برقراری یک ارتباط عاطفی مناسب لازم به نظر می‌رسد در این شرایط باید همسر را به یک گفتگوی موثر دعوت کرده و به دور از هرگونه توهین و تحقیر خواسته‌ها مطرح شود. ✅ چنانچه زوجین بر روی یک خط فکری قرار گیرند و سعی کنند با یکدیگر هماهنگ شوند در مدت زمان کمتری بر مشکلات و اختلاف نظرها فائق خواهند آمد. 👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
خودم رو دوست داشته باشم یعنی این : اینکه بخودم نگاه کنم، ضعفاشو برطرف کنم، قوی ترش بکنم، جذابش کنم، قبل ازینکه خودم رو به هر کس دیگه ارائه کنم اول این خود دوست داشتنی رو برای خودم ارائه کنم و حاضر باشم برای این فرد بها بدم و بخرمش و مال خودم کنم و بعد وقتی انقدر روی خودتون کار کنید، انعکاسش رو در جهان بیرون کاملا خواهید. #اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
#سهم_من_از_بودنت 🍃 #بخش_نوزدهم 😍✋ #قسمت_3 با بغض مےگویم _مامانم میشه باورم ڪنے ؟ مادر سرم را روے پا
🍃 😍✋ ☆میعــــــــــاد☆ مادر مدام کمپوت و ابمیوه ها را به خوردم میداد و لحظه اے رهایم نمےڪرد... بالشتے پشتم مےگذارد و ڪمڪݥ مےڪند تا بنشینم... امروز سومین روزیست ڪہ در بیمارستان مانده ام،حوصله ام سر مےرود و بالاخره ڪلافه مےشوم و رو مےڪنم به مادر و مےگویم... _مامان جان بیزحمت میرے بگے دڪتر بیاد؟ بخدا ڪلافه شدم،زخم بستر گرفتم،ای بابا مادر همانطور ڪہ گیره روسرے اش را به زیر چانه مےزند،مےگوید مامان_من برم بگمم باید حالاحالاها بمونے! دستے به روے سر مےگذارم و مےگویم _اخه مامان،من بمونم اینجا حالم بدمیشه که بهتر نمیشه،موندنم اینجا بےفایدست... مادر نه اے مےاورد و اتاق را ترڪ مےڪند! مےخواهم از تخت پایین بروم ڪہ صداے قدم هاے مردانه چند نفر باعث مےشود،سره جایم بمانم و تڪانے نخورم... حتما از اداره امده اند،صداے اقاے احمدے باعث مےشود لبخندے کنج لبم جا خشڪ ڪند... ابتدا مادر وارد اتاق مےشود و سپس سه نفر دیگر پشت بند او به اتاق مےایند... ڪمے به خود تڪانے مےدهم وبه پتوے روے پاهایم دستے مےڪشم و لبخندے میهمان لبهایم مےڪنم و سلام میدهم... اقاے احمدے دسته گلے را به دست مادر مےدهد و مےگوید احمدے_چطورے پهلوون؟ _الحمدلله حاجے بهترم... نگاه گذرایے به در و دیوار اتاق مےاندازد و میگوید احمدے_نپوسیدے تو این اتاق؟ مادر ڪہ گوشه اے ایستاده بود و مارا نظاره مےݣرد،ریز مےخندد... با خنده چشم میدوزم به مادر و مےگویم _حاجے از مامانم بپرس! امروز فقط یه بند مےگفتم برو بگو دڪتر بیاد،باهاش میخوام حرف بزنم،ڪلافه شدم اینجا بخدا اقاے احمدے رو مےڪند به مادر و مےگوید احمدے_حاج خانوم من این بشرو مےشناسم،موندنه اینجا به نفعش نیست... مے خواهم درباره صدیقے غیر مستقیم از او چیزهایے بپرسم ڪہ متوجه میشود و نمےگذارد... احمدے_پدر ڪجان اقا میعاد؟ _والا تا یه ساعت پیش اینجا بود یه ڪارے پیش اومد رفت... احمدے_حاج خانوم،حاج اقا هنوز باز نشست نشدن؟ مامان_نه توروخدا نگید،فعلا یه سال مونده! چیه میخواد بشینه ور دل من... این را ڪہ نمےگوید هرسه باهم میزنیم زیرخنده... اقاے احمدے ڪمے مڪث مےڪند و مےگوید احمدے_حاج خانوم اگه اجازه بدید ما دوباره با اقا میعاد ڪار داریم،یعنے بهش احتیاج داریم و دڪتر بزاره نزاره باید با ما بیان! مادرم با اینڪہ نا رضایتے از چشمانش مےبارید مےگوید مامان_خواهش مےڪنم،شما مختارید،بالاخره شغلش این سختے هارم داره دیگه... اقاے احمدے_خب،خداروشکر رضایت شمارم گرفتیم... اقاے احمدے یڪ قدم به سمتم برمیدارد و خم مےشود و بوسه اے بر پیشانے ام مےزند و مےگوید احمدے_حقا ڪہ شهید زنده اے! این را ڪہ مےگوید صداے قهقهه ام ڪل اتاق را برمیدارد و مےگویم _لطف دارین شما،ولے دیگہ در این حد اغراق نڪنید تو روخدا...شهید زنده شما و امثال شمان نه من... به بازویم مےزند و مےگوید احمدے_بسته بسته...بدو اماده شو ڪہ بیرون اتاق منتظریم... از مادر خداحافظے مےڪند و از اتاق خارج مےشود... . . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay
🍃 😍✋ مادر لباسهایم را مےآورد و خود بیرون مےرود... اقاے احمدے هم یڪ نفر را مےفرستد تا در پوشیدن لباسها ڪمڪم ڪند... لباسها تماما اتو ڪشیده و مرتب بود،لبخندے میزنم و با ڪمڪ ان سرباز لباسهایم را مےپوشم... اشاره اے به او مےڪنم و مےگویم _شونه اے چیزے همرات دارے؟ سرباز_اره اره دست میبرد داخل جیب شلوارش و شانه اے پلاستیڪے از ان بیرون مےڪشد و به سمتم مےگیرد... شانه را از دستش مےگیرم و به سمت اینه مےروم... دستے به ریشهایم مےڪشم و ارام مےگویم: اوه چه رشدے داشته تو این چند روز! نگاهے به شانه مےاندازم و مےگویم _یعنے به جنگل ما یه حالت میده این؟ سرباز خنده اے مےڪند و مےگوید سرباز_بدید به من یه حالتے بدم،انگار تازه از ارایشگاه اومدید،بیرون! _باشه پس،قربون دستت بیا یہ صفایے به این موها بده! شانه را به دستش مےدهم و روے یڪ صندلے مےنشینم و موهایم را در اختیارش مےگذارم... نمےگذارند دقیقہ اے بگذرد ڪہ صداے در بلند مےشود... چند تقه به در مےخورد و بعد صداے اقاي احمدے در اتاق مےپیچد احمدے_چیڪار مےڪنین بچه ها؟ ابتدا سرش را از در داخل مےاوردو بعد با دیدنمان خنده اش مےگیرد و به سمتمان قدم برمیدارد احمدے_میعاد جان خواستگارے نمیریما،بدو پسر سرش را تڪان مےدهد و به سمت در قدم برمیدارد و منتظرمان گوشه اے مےایستد... بالاخره ڪارش تمام مےشود،نگاهے به موهایم در اینه مےاندازم،براے اولین بار از طرز شانه ڪردن موهایم،خوشم امد...لبخند رضایت مندانه اے میزنم و مےگویم _ممنونتم،دستت درد نکنه... چشمڪے نثارش مےڪنم و هر دو باهم به سمت اقاے احمدے قدم برمیداریم... اقاے احمدے _برو به مادرت بگو بیاد،برسونیم خونه...بدو پسر برو به سمت مادر قدم برمیدارم،از جایش بلند مےشود و با نگاه هایش مےگوید ڪہ نیایم و خود به سمتم مےاید و مےگویم _مامان جان شماهم بیا برسونیمتون دم خونه! مادر بدون حرفے همراهم راه مےافتد و به سمت اسانسور مےرویم... اقاے احمدے تمام ڪارها ڪرده بود و فقط ميماند ڪاغذے ڪہ باید تحویل حراست مےداد... از اسانسور خارج مےشویم و به سمت پارڪینگ قدم برمیداریم... یڪ لحظه درد امانم را مےبرد و براے اینڪہ بهانہ اے به دست مادر ندهم براے برگشت به اینجا،به روے خود نمے اورم و تنها ڪمے قدم هایم را ارامتر مےڪنم... به سمت یڪے از ماشین ها مےرویم...اقاے احمدے رو مےڪند به من و مےگوید _اگه براے مادر سخته،بگم سرباز اول اونو ببره بعد بیاد دنبال ما نگاهے به مادر مےاندازم و با سر مےگوید ڪہ نمےخواهد براے همین هم حاجے جلو مےنشیند و من و مادر و سرباز دیگر در پشت جا میگیریم و اماده حرڪت مےشویم... حدود یڪ ربع بعد مادر را دم خانه پیاده مےڪنیم و به سمت اداره راه میافتیم... در طول مسیر مدام از دهانم در میرفت و حاجے جلوے ان دو سرباز یڪ جور بحث را جمع و جور مےکرد... . :اف.رضوانے _مجازه 🚫 . @ROMANKADEMAZHABI ❤️ eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1 برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇 @repelay