هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قلبت را آرام کن
یک وقت هایی بنشین
وخلوت کن با روح درونت
بيشتر لمس و تجربه اش كن
نگاه كن به نعمت هايت
نگاه کن به اطرافت
به خوشبختى هایت
به کسانی که میدانی دوستت دارند
به وجود آدم هایی که برایت اهمیت دارند…
و از همه مهم تر به حضور خدایی که تنهایت نخواهد گذاشت
گاهی یک جای دنج انتخاب کن
گاهی یک جای شلوغ
آرامش در حضور خدا را در هر دو پیدا کن
هم درکنار شلوغی آدم ها
هم درکنج خلوت تنهایی
دل مشغولی ها را گاهی ساده تر حس کن
باران را بی چتر بشناس
خوشحالی را فریاد بزن
و بدان که خدا هميشه با توست.
#اینجا_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قرار عاشقی منو ببخش.mp3
10.13M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
❤️لیست رمانها و لینک قسمت اول رمانهای موجود در کانال❤️ 👇👇👇
🌸🍂🌹🍂🌼🍂🌷🍂🌺🍂🍄🍂🌻🍂
#ضمنا_پی_دی_اف_رمانها_توی_کانال_ریپلای_موجوده👇👇👇
@repelay
❌#کپی_کلیه_رمانها_فقط_لینک_کانال❌
https://eitaa.com/romankademazhabi/54
1⃣ رمان فنجانی چای با خدا(112قسمت)👆👆
https://eitaa.com/romankademazhabi/667
2⃣ رمان جان شیعه اهل سنت👆👆(333قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/1405
3⃣ رمان ایه های جنون👆👆
https://eitaa.com/romankademazhabi/3673
4⃣ رمان نسل سوخته👆👆(89قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/4099
5⃣ رمان از خالکوبی تا شهادت👆👆(14قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/4195
6⃣ رمان فرار از جهنم👆👆(67قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/4590
7⃣ رمان پناه👆👆(79قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/4949
8⃣ رمان تا پروانگی👆👆(70قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/5271
9⃣ رمان مبارزه با دشمنان خدا👆👆(20قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/5423
🔟 رمان رهایی از شب👆👆(177قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/6416
1⃣1⃣ رمان سجده عشق👆👆(36قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/6738
2⃣1⃣ رمان مخاطب خاص مغرور 👆👆(60قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/7039
3⃣1⃣ رمان مردی دراینه👆👆👆(127قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/7868
4⃣1⃣ رمان در حوالی عطر یاس 👆👆👆(80قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/8266
5⃣1⃣ زندگینامه شهید منوچهرمدق(شوکران)👆👆👆(56قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/8435
6⃣1⃣ رمان زیبای حوراء👆👆👆(142قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/9239
7⃣1⃣داستان زندگی احسان( واقعی) 👆👆👆(19قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/9348
8⃣1⃣ رمان ناحله👆👆👆(222قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/10245
9⃣1⃣رمان بانوی پاک من👆👆👆
(95قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/10544
0⃣2⃣رمان زیبای عقیق👆👆👆
(158قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/10955
1⃣2⃣ رمان سجاده ی صبر 👆👆👆
(123قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/11385
2⃣2⃣شهر اشوب بصورت پی دی اف 👆👆👆
https://eitaa.com/nasemebehesht/393
3⃣2⃣ رمان زیبای من باتو(درکانال اولم)👆👆👆
https://eitaa.com/nasemebehesht/1410
4⃣2⃣ رمان منو به یادت بیار(درکانال اول 👆👆👆
https://eitaa.com/romankademazhabi/11240
5⃣2⃣ رمان سهم من از بودنت👆👆👆(46 بخش سه قسمتی)
https://eitaa.com/romankademazhabi/11724
6⃣2⃣ رمان قلبم برای تو 👆👆👆
(35 قسمت)
https://eitaa.com/romankademazhabi/11861
7⃣2⃣ رمان برای من بخون برای من بمون(213قسمت)👆👆👆
من توانمند هستم.mp3
5.3M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌺وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إلَی ٱللّهِ إِنَّ ٱللّه بَصِیرٌ بٱلْعِبادِ: #قسمت_دوازدهم_رمان 😍 #برای_من_بخون
🌺وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إلَی ٱللّهِ إِنَّ ٱللّه بَصِیرٌ بٱلْعِبادِ:
#قسمت_سیزدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
زهرا زل زده به چشاي قرمز م. زهرا-: چشاتو بخورم... خنديدم. ولي فکرم درگير امين بود. فرداي اونروز موقع نهار داشتم مي رفتم سمت سلف که متوجه شدم قرص معده ام همراهم نيست. بيخيال شونه بالا انداختم و رفتم نهارمو خانومانه میل کردم. بعد نماز برگشتم تو دانشکده و رفتم سر کلاسم. هنوز يه ربع از کلاس نگذشته بود که معده دردم شروع شد. تو تصوراتم دو تا دستام رفتن بالا و کوبيده شدن تو سرم که بدبخت شدم رفت. قرصم همراهم نيست. نيم ساعت اولو تحمل کردم ولي درد معده ام داشت طاقت فرسا مي شد. ديگه نتونستم بشينم و اجازه مرخصي گرفتم و زدم بيرون. داشتم مي مردم. به معنا ي واقعي. تو سالن رژه مي رفتم و گريه مي کردم. جلوي دستشويي هم بودم. صداي پا اومد. اومدم خودمو جمع و جور کنم که ديدم وحيده. با چشاي گرد نگاهم کرد. ولي حرفي نزد. رفت آب خورد و برگشت. صداش زدم -: ببخشيد شما مي دونيد بهداري دانشگاه کجاست؟ وحيد-: پشت سالن برادران... برين ميدون اصلي دانشگاه راهنماييتون ميکنن... تشکري کردم و رفت. آخه آدم چقد بيشعور؟ حتي نپرسيد چمه... مردونگي مرده والا... من اين تنم رو حالا چطور بکشونم اون سر دانشگاه؟... اصلا من چه بدونم سالن برادران کجاس؟ ... واي خدا
دارم مي ميرم... درمونده نشستم روي پله و سرمو گذاشتم رو زانوهام. درد امونم رو بريده بود. زار ميزدم. دوباره صداي پا اومد و سعي کردم خفه شم. طرف از جلوم رد شد رفت تو دستشويي. آخه چرا اينا اينقدر ماستن. عين خيالشون نيس که دارم مي ميرم -: مشکلي پيش اومده؟؟ کمکي از دستم برمياد؟ سرمو گرفتم بالا. خداي من. امين بود. اصلا درد معده ام يادم رفت يه لحظه... امين-:ميتونم کمکتون کنم؟ اين يعني ته مردونگي... -: من ميخوام برم بهداري... معده ام درد مي کنه... ولي نميشناسم... حالم يه خورده بده... به اشکام اشاره کرد و گفت امين -: فقط يه خورده؟ واااييي هلاک لهجه اش بودم. امين -: بلند شين من راهنماييتون مي کنم... بذارين برم از بچه ها ماشين بگيرم الان برميگردم... -: نه نه نه ... آقاي موحد شما زحمت نکشين خودم يه جوري مي رم پيدا مي کنم... امين -: خب اگه اينطور راحت نيستين با اتوبوس دانشگاه ميريم.. مي تونيد راه بريد؟ -: نه من منظورم اين نبود.. نمي خواستم شما تو زحمت... امين -: خانم رادمهر بلند شيد الان وقتي اي حرفا نيس... آروم آروم کنارش قدم برمي داشتم تا اينکه رسيديم به ايستگاه. يکم منتظر مونديم و يه اتوبوس خالي اومد. چون وسط ساعت کلاسا بود کسي رفت و آمد نمي کرد. راننده جلو پامون ترمز کرد. از در جلويي اتوبوس به اشاره امين سوار شدم و همون اولين رديف نشستم. امين هم رو پله هاي اتوبوس ايستاد روبروي من و با دستش ميله رو گرفت. نگام مي کرد. من حالم وحشتناک خراب بود و نگاه امين بدترم مي کرد. گاهي آدم معني نگاها رو مي فهمه و هر از گاهي که باهاش چشم تو چشم مي شدم اينو مي فهميدم که نگاهش ناپاک نيست.. در ضمن... از روي عشق و علاقه هم نيست... آخه يه پسر هيجده نوزده ساله چي ميفهمه عشق چيه؟... يه نگاه خاصي بود که نمي فهميدم يعني چي؟... گاهيم حس مي کردم که ميخواد چيزي بگه ولي نمي گفت... آخخخ چي ميشد اگه تو محمد نصر بودي؟.. رسيديم به ميدون اصلي که وحيد گفته بود و پياده شديم. منو تا دم درمانگاه رسوند و ميخواست بازهم بمونه که بزور با کلي تشکر و اينکه از کلاستون کلي عقب افتادين فرستادمش بره.
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌺وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إلَی ٱللّهِ إِنَّ ٱللّه بَصِیرٌ بٱلْعِبادِ:
#قسمت_چهاردهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
تو درمانگاه بعد معاينه يکم قرص به خوردم دادن و زنگ زدم بابام بياد دنبالم... رفتم خونه و تا نزديکاي اذان مغرب استراحت کردم. با صداي تلفن خونه از خواب پريدم ، مامانم گوشيو برداشت و مشغول صحبت شد. نشستم لبه تخت. درد معده ام کاملا خوب شده بود.از ياد آوري مهربوني امين لبخندي نشست روي لبم. مامان وارد اتاق شد مامان-: به چي ميخندي؟؟ديوونه شدي؟...بهتري؟ -: اره خوبم.. گوشيه تلفنو گرفت طرفم مامان-: بيا شيده اس...تلفن رو گرفتم مامان رفت بيرون -: سلام شيده-: سلام.. زنده اي؟ -: به کوري چشم تو بعععلههه شيدا-: اي بابا دلمون صابون زده بوديم حلوا بخوريم حسابي... باز تلفن شما رو اسپيکره؟؟؟؟ شيده-: چي شده بود؟ديوونه چرا اينقدر حواسپرتي... قرصاتو با خودت ببر ديگه... شيدا-: مگه امين موحد واسه آدم حواسم ميذاره؟ شيده-: والا ... گوشيتو جواب نميدادي نگو دست مامانت بود... خدا به جوونيم رحم کرد بالاخره ساکت شدن و بهم مهلت حرف زدن دادن با خنده پرسيدم -: چرا مگه چه گندي زدي باز؟ خنديدن از ته دل . شيده-: بابا مي خواستم بنويسم زير ..... موندي جواب نميدي؟؟.. خدا رحم کرد ننوشتم...مامانت ميديد بدبخت بوديم...سه تايي باهم زديم زير خنده که داد مامانم درومد مامان-: بيا باز شروع کردن به ترتر... شيده-: ديوونه خب جلو امين غش مي کردي ببيني چيکار ميکنه... -: اتفاقا جلو امين غش کردم...صدامو پائين تر آوردم و براشون تعريف کردم که چي شد. کلي تعجب کردن. شيده-: ببينم ... چقد بعد وحيد امين اومد؟ -: تقريبا سه چهار دیقه...شيده-: اي وحيد فضولچه... فوري رفته گزارش داده... شيدا-: عاطي من بايد بيام دانشگاه اين امينو از نزديک ببينم... با شيده خداحافظي کرديم و يکم صحبت کرديم و با شيدا قرار گذاشتيم تا فردا ساعت نه تو ايستگاه داخل شهر دانشگاه باشه و با هم بريم. شب نشستم کلي عکس جديد از محمد نصر درآوردم با گوشيم. و زود هم خوابيدم. صبح شيدا درست ساعت نه صبح تو ايستگاه بود. رسيديم با هم سلام و احوالپرسي کرديم و سوار اتوبوس شديم. يکم دير رسيديم و مجبور بوديم که اول بريم سر کلاس من. بعد کلاس باهم قدم زنون مي خواستيم از ساختمون خارج شيم که من يادم افتاد ديشب عکس دان کردم. گوشيمو آوردم بيرون و عکساي محمد رو آوردم. خواستم گوشيو بگيرم طرف شيدا که امين رو ديدم که از در ورودي ساختمون داشت مي اومد داخل. صدامو تا آخرين حد آوردم پايين... -: شيدا امين ايناها از روبرو داره مياد. شيدا يه نگاه خيلي عادي بهش انداخت و بعدش باهم رفتيم تو گوشيه من و عکساي محمد رو نگاه کرديم. از در ورودي هم زديم بيرون . با صداي بلند و با ذوقي که از نگاه کردن به عکساش تو دلم بود به شيدا گفتم. واي اصلا من اين بشر رو ديدني نيشم شل ميشه...شيدا خنديد.چشمم به وحيد افتاد که کنار در با يکي از هم کلاسياش رو سکو نشسته بود.با تعجب نگاهم کرد. اهميت ندادم شيدا سرشو از توگوشيم آورد بيرون بالاخره و با ذوق گفت شيدا-: واي عاطي چقد سورمه اي بهش ميااااددد...خنديدم و از پله ها رفتيم پايين. بستني خريديم و زير سايه يه درخت نشستيم تو محوطه. -: اووففف ديدي امينو؟ شيدا-: آره از عکسش خيلي قشنگتره ها...به نشونه تائيد سرمو تکون دادم و گفتم -: مبارکه صاحابش... راستي وحيدم اون بود که کنار در نشسته بودا... شيدا-: عههه؟ ... آره ديدمش يه جوري با تعجبم داشت نگاه مي کرد... -: آره.. همشون قاطي دارن... هنوز بستني ام رو تموم نکرده بودم که چشام شد اندازه قابلمه.ای وااااای...شيدا-: چي شد؟؟؟شيدا امين چي پوشيده بود؟؟شيدا دهنش بازموند.چشاش گرد شد شيدا-: يه تي شرت سورمه اي.... يا حسين... پس وحيد به خاطر همين اونطور نگاه مي کرد ؟...واييييي ...عجب سوتي اي داديم جلو وحيد. حالا چه فکرايي مي کنه؟شيدا-: حالا ميذاره کف دست امين....
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌺وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إلَی ٱللّهِ إِنَّ ٱللّه بَصِیرٌ بٱلْعِبادِ:
#قسمت_پونزدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
واي شيدا دلم ميخواد بميرم... سر اين قضيه حسابی اعصابم خرد شد ولي خب کاري از دستمون بر نمي اومد. تصميم گرفتيم بيخيال شيم. اونا اعتماد به سقفن و به خودشون مي گيرن به ما چه؟ ما که با اونا نبوديم...بعد دانشگاه با شيده تو ايستگاه قرار گذاشتيم و از اونجا سه تايي باهم رفتيم خونه ما.دايي اينا هم شب ميخواستن بيان و بابام رو ببينن...هنوز لباسامونو نکنده بوديم که مهمون اومد. آتنا پريد در رو باز کرد . چند تا از دوستاي بابام بودن اومده بودن بهش سر بزنن. بابا تازه از مکه برگشته بود. ما سه تا چپيديم تو اتاق و درو بستيم. يکم نشستيم چرت و پرت گفتيم. ديديم حوصلمون داره سر ميره.شيده بلند شد از سوراخ قفل در پذيرايي روکه کامل ديده ميشد نگاه کرد. شيده-: اووووو عاطي اون کيه؟ من و شيدا بلند شديم و دويديم سمت در و نوبتي نگاه کرديم -: يکي از شاگرداي بابامه...پورياس اسمش...ديگه اون شد سوژه مسخره بازيه ما خدا خيرش بده. انقدر چرت و پرت گفتيم و خنديديم که حد نداشت. قرار شد يه جوري پوريا رو تور کنم واسه شيده :( روزها به سرعت باد مي گذشت. همينطور امتحاناي پاياني ترم دومم. پشت سرهم. آخرين روز خرداد بود. آخرين امتحانم رو دادم و از جلسه اومدم بيرون. يکم ايستادم و منتظر زهرا شدم تا ازش خدافظي کنم که بعد بيست دقه انتظار اومد.داشتيم با هم حرف ميزديم و خداحافظي ميکرديم و چشماي من دنبال امين موحد مي گشت.چون ميدونستم ديگه نمي بينمش. ديگه تموم.ديگه محمد رو نميديدم.امين از پله هاي ساختمون با دوستاش اومد پائين و راه افتادن سمت سلف. همينطور که داشت با دوستاش حرف مي زد نگاهمون به هم گره خورد. ديگه نگاهشو ازم نگرفت.شايد حدود يک دقيقه همينطور زل زده بوديم به هم . من تو دلم مي گفتم -: خداحافظ محمد نصر...شايد ديگه قسمت نشد ببينمت...ممنون که دو ترم تو زندگيم بودي محمد... دلم رو خوش کردي...خدايا شکرت...امين از ديدم ناپديد شد. از زهرا جدا شدم و راه افتادم سمت ايستگاه. ديدم امين داره تنهايي از راه سلف برميگرده. يعني نرفت ناهار بخوره؟؟ اومد نزديک و نزديکتر. سرش پائين بود. دقيقا از جلوم رد شد زير لب گفت-: ياعلي...و چقد قشنگ محمد نصر جواب خداحافظيمو داد...ماه رمضون هم اومد و به سرعت رد شد و رفت . اواسط مرداد ماه بود و روز آخر ماه رمضون. باز هم مثل هميشه ما چهارتا خراب شده بوديم خونه مادر بزرگم.ساعت حدودا ده شب بود و ماهم طبق معمول در حال حرف زدن و خنديدن . مخصوصا اينکه يه سوژه خنده توپ هم داشتيم. تازگيا فهميده بودم اون پسره پوريا که قرار بود واسه شيده تورش کنم خيلي وقته که ازدواج کرده. انقده ضايع شديم و گفتيم و خنديديم که حد نداشت. آخه نميدونم چرا ما دست رو هر کسي ميذاريم يا متاهله يا فوري بختش وا ميشه ...والا :| رفتم تو فکر .اينکه زمان چقدر سريع مي گذره. مثل برق و باد و من حتي فکرشم نمي کردم که کتابم اينقدر مورد توجه قرار بگيره. براي اولين بار خوب بود و کلي ذوق مرگ شدم . حتي به عنوان نوجوان موفق هم باهام مصاحبه کردن . حالا بيشتر مي گفتم و ميخنديدم. ولي هنوزم محمد تو ذهنم بود. دلم ميخواست از دستش سر به بيابون
بذارم.نميدونم چرا اين عشق عين کنه چسبيده بهم و قصد نداره ولم کنه. اين بغض لعنتي هم شده يکي از اعضاي ثابت و اصلي بدنم.مدام توي گلومه. محمد روز به روز معروف تر ميشه و . انگار خواننده ديگه اي تو اين مملکت نيست که همه اينقدر اينو تحويل مي گيرن .هنوزم از بهترين سواراي اين راهه و داره مي تازونه . توي همين افکارم غرق بودم. با ديدن گوشيم جلوي صورتم به خودم اومدم. شيدا-: بيا بگير اينو خودشو کشت...ببين چي ميگه ...جمله تماس بي پاسخ افتاد روي صفحه گوشيم . قطع شده بود .چاييم رو يه دفه اي سرکشیدم و گفتم -: نميدونم کيه...ديروزم دوسه بار زنگ زده بود...شيدا-: خب جواب بده...شايد کار مهمي داشته باشه...با بي تفاوتي شونه هام رو انداختم بالا -: واي نه حوصله مصاحبه اينا ندارم ، زديم زير خنده . اعتماد به سقف بمن ميگنا.شيده به صفحه تلوزيون اشاره کرد شيده-: اون پورياهه کي بود ديگه اينو دريابيم...سرمو چرخوندم سمت تلوزيون .طبق معمول سيد علي حسيني داشت برنامه اجرا مي کرد . خب شب آخر ماه رمضون بودد و فردا عيد فطر . برنامشون شلوغ بود حسابي . ميدونستم شيده داره شوخي مي کنه -: حتما ... الان اونم واستاده تو رو دريابيش و بگيردت ... براش زبون درآوردم . بهم چپ چپ نگاه کرد. شيده-: از امين چه خبر ؟ -: من چه بدونم ، اصفهانه ديگه الان ...دوباره گوشيم زنگ خورد. آهنگ زنگم ملودي اول يکي از آهنگاي محمد نصر بود.خيلي دوسش داشتم.بازم همون شماره بود -: عجب سيريشيه ها ...گوشيو با حرص گذاشتم روي گوشم. -: بفرماييد ، صدا-: سلام...خانم رادمهر ؟ يه پسر جووني بود .
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
دوستان رمان از این قسمت وارد مرحله حساس و هیجانی میشه ۳پارت تقدیم نگاه مهربونتون❤️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌺وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إلَی ٱللّهِ إِنَّ ٱللّه بَصِیرٌ بٱلْعِبادِ: #قسمت_پونزدهم_رمان 😍 #برای_من_بخون
🌺وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إلَی ٱللّهِ إِنَّ ٱللّه بَصِیرٌ بٱلْعِبادِ:
#قسمت_شانزدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
تعجب کردم. -: سلام خودم هستم ، بفرماييد -: خانم رادمهر منکه از ديروز خودمو کشتم...پس چرا جواب نميديد؟اوهوع ، چه صميمي،جدي شدم -: خب چون...چون شايد دلم نمي خواست جواب بدم...حالا امرتون رو بفرماييد ..صدا-: بله بله...حالا چرا عصبي ميشين؟قصد جسارت نداشتم...من...راستش مدير برنامه محمد نصر هستم...بي اختيار از جام بلند شدم. دستم رو گذاشتم روي قلبم . هيچ بعيد نبود همين الان جوون مرگ بشم . شايدم داره شوخي ميکنه.صدا-: الو؟خانم رادمهر؟هستين؟ سعي کردم خودم رو جمع و جور کنم . شيدا دستم رو کشيد و نشوندم روي زمين.فقط تونستم زمزمه کنم -: محمد نصر؟؟؟ گفتن اين جمله همان و قاپيده شدن گوشيم توسط شيده همان .گذاشت رو اسپيکر. چند ثانيه بعد صداي پسره رو شنيدم. -: بله...من مرتضي عليپور هستم ، راستش خيلي وقته که دنبال شماره شما مي گردم... تقريبا دو هفته اس...سعي کردم وا ندم و خودمو سوژه نکنم. -: بله خواهش مي کنم .چه کمکي از دست من برمياد؟مرتضي-: آره... چن وقت پيش کتاب شما به دست من رسيد و ديدم که از آهنگاي محمد توش استفاده کردين ...يعني راستش قبلش شنيده بودم و کتابتونو بردم دادم تا محمد بخونه ولذت ببره... بعد اينکه خوند بهم گفت بهتون زنگ بزنم و بگم که مي خواد ببيندتون ... عرق سردي روي پيشونيم نشست. اصلا حال خوبي نداشتم . واااي خداي من آخه چقدر عذاب؟....اين دل عاصي من چه گناهي کرده که اينقدر بايد زجر بکشه .... از نزديک خودشو زنشو ببينم که چي بشه؟همين الان و با کيلومترها فاصله دارم زجر مي کشم ، ميخواي دق کنم؟ آخه
قربونت برم جرم که نکردم...عاشق شدم ، با سقلمه اي که شيدا به پهلوم زد به خودم اومدم . دست و پام يخ زده بود و قلبم هم که -:من رو ببينن؟براي چي؟دليلش چيه ؟ دقيقا همين لحظه عزيز از حياط اومد داخل خونه.با شنيدن صداي مرتضي عليپور اخم هاي عزيز رفت تو هم.عزيز-: اين پسره کيه ؟يه دفعه من و شيده و شيدا و اتنا با هم برگشتيم سمتشو گفتيم -: هيسسسس...شيدا کف دستاشو چسبوند به هم و گذاشت روي لبش. يعني اينکه التماست مي کنم ساکت باش ): دوباره صداي مرتضي بلند شد .چرا اينقدر سکوت کرد راستي؟ صداش جدي شده بود . مرتضي-: خانم رادمهر ... مي دونم شما شهرستان زندگي مي کنيد ولي بايد بيايد تهران و با آقاي نصر ملاقاتي داشته
باشيد...راستش ايشون از دست شما عصباني هستن که چرا بدون اجازه از آثارشون استفاده کردين... بايد دليل قانع کننده اي واسش داشته باشين ... منم ديگه بيشتر ازين وقتتونو نمي گيرم...هر وقت جور شد و تشريف آوردين تهران،قبلش با همين شماره تماس بگيرين...من براتون يه قرار ملاقات مي ذارم... شب خوش...و بعد صداي بوق اشغال اومد. شيدا قطعش کرد . وا رفتم.چرا؟؟ اگه شکايت کنه چي؟ آخه من چطور ازش اجازه مي گرفتم؟شيدا-: پسره بي نزاکت نه مهلت ميده آدم حرف بزنه نه خداحافظي مي کنه...شيده نگاه نگرانشو بهم دوخت و گفت شيده-: عاطي چقد گفتم اونا رو پاک کن،شونه هامو بالا انداختم -: ديگه کاريه که شده ...و بعد گوشي رو از دستش کشيدم و به بابام زنگ زدم و قضيه رو براش گفتم.گفت که نگران نباشم و هفته بعد من رو ميبره تهران.ساعت دوازده بود.به بچه ها يه نگاهي انداختم. همشون خوابيده بودن. ولي خواب به چشماي من نمي اومد.همش به هفته بعد فکر مي کردم. واي بازم محمد نصر...آخه چرا من اينقدر بايد عذاب بکشم...اگه زنشم باشه نابود ميشم...نابود...اشکام بي صدا ريختن...واي...خدايا بمن صبر زينبي عطا کن از دست اين بشر...الان يه ساعته که نشسته ور دل من و هي داره فک ميزنه...آي بزنم همون فکو بيارم کف زمين...نخير...مثل اينکه ور وراش تمومي نداره... اين آدم بشو نيست ...ميدونه من يه مدته حال و حوصله ندارمااا... ولي باز همش ميره رو اعصابم...بلند شدم و بي توجه به حرفاش رفتم داخل استديو. هدفون رو گذاشتم روي گوشم. تلفنش زنگ خورد. پا شد جواب داد و رفت بيرون تا صحبت کنه.خب خدا رو شکر که گوشيش زنگ خورد وگرنه حالا حالا ها مي خواست مغزمو بخوره ، به مازيار اشاره کردم که آهنگ رو پلي کنه. اصلا دل و دماغشو نداشتم.نميتونستم تمرکز کنم ويه چيز خوبي از آب در بيارمش . در گير يه بيتي شدم که که جور نمي شد.نميتونستم تحريراشو اونطور که مي خوام و راضيم ميکنه در بيارم. چشمامو بسته بودم و رفته بودم تو حس.تو اعماق حس بودم و رفته بودم تو بحرش...با صدايي که از پشتم اومد دو متر پريدم هوا... -: بععع ، بععع ، رواني...يه نگاه به مازيار و شايان انداختم که داشتن از خنده روده بر مي شدن . هدفون رو از رو سرم برداشتم و پرتش کردم کف استديو و گردن مرتضي رو گرفتم. زورم بهش میچربید پس تا مي تونستم فشار دادم.از زور درد خم شده بود -: چیه چرا بع بع میکنی؟مگه نمي بيني داریم ضبط میکنیم
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZH
🌺وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إلَی ٱللّهِ إِنَّ ٱللّه بَصِیرٌ بٱلْعِبادِ:
#قسمت_هفدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
مرتضي-: بابا غلط کردم ... ولم کن ... شکوندي گردن بيچاره مو ...کارت داشتم ...ولش کردم . با حرص دندونامو روي هم فشار دادم . -: خب نميتونستي عين آدم صدام کني يا واستي اين بيت کوفتيو بخونم بعد بياي ؟ مازيار و شايان مرده بودن از خنده . مرتضي خودشم زد زير خنده . -: ببينيم تو اصلا کي اومدي تو استديو که من نديدمت ؟ مرتضي-: جنابعالي درون خودتون تشريف نداشتيد ..تو حس بوديد...کار واجب دارم باهات.. کشون کشون بردمش بيرون از اتاق ضبط و هلش دادم رو مبل با حرص گفتم -: د بنال ...خودش رو جمع و جور کرد و با لبخند گفت مرتضي-: بابا همون دختره که از متن آهنگات استفاده کرده بود رو هفته پيش پيدا کردم ...بهش گفتم ميخواي ببينيش... اومده...الانم ادرس دادم نيم ساعته ميرسه خونه ... با انگشت اشاره ام از اول تا آخر تا دکمه هاي کيبرد رو فشار دادم و مثل هميشه از صداش لذت بردم . نيشخندي نشست گوشه لبم . ببين از شهرستان بلند شده اومده تا تهران که ... صداي مرتضي رشته افکارم رو پاره کرد . آه مزاحم نميذاره حتي با خودم هم حرف بزنم . مرتضي-: محمد فقط خودت رو براي يه معذرت خواهي جانانه آماده کن...يه ابرومو دادم بالا-: معذرت خواهي؟ چرا؟؟ مرتضي-: آخه بهش گفتم تو از دستش عصباني هستي که بدون اجازه از شعرات استفاده کرده بايد بياد توضيح بده...با مشت کوبيدم روي کيبرد. مرتضي-: هووووي چته ؟شکونديش...بذار بشکنه به جهنم ...مثل قلب من...مثل غرور
من...بذار درست مثل من له بشه تو چه غلطي کردي مرتضي؟ آخه چرا اينقدر مرض داري ؟ آخه من از دست تو سر به کدوم بيابون بذارم؟ انگشت اشاره اش رو گذاشت روي چونه اش و به سقف خيره شد . مثلا که داره فکر ميکنه . آره جون عمه ات مگه تو با اون کله پوکت فکر هم ميتوني بکني؟ ...بالاخره زبون باز کرد مرتضي-: بيابون دشت لوت...خب چيکار کنم مجبور شدم بگم والا نمي اومد... بلند شدم و روبروش ايستادم.نيشخندي زدم و گفتم -: نمي اومد ؟تو بهش مي گفتي اون وقت مي ديدي که چطور با کله مي اومد ... مرتضي زد زير خنده . بعد يه دل سير خنديدن جدي شد و گفت مرتضي-: نه اتفاقا گفتم محمد نصر مي خواد ببينتت...با کله که نيومد هيچ بهم گفت چه دليلي داره که منو ببينه... يه جورايي جا خوردم...ميدونم اومدن يا نيومدن اين دختره فرقي واسه تو نميکنه...محض اطلاعتون خودم خوشم اومد از حرفي که زد ...صداشم قشنگ بود و خيلي با آرامش حرف ميزد و...اون رمانيم که ازش خونده بودم هم به دلم نشسته بود و خلاصه تو يه کلام شخصيتش...واسم جالب اومد و دلم خواست که ببينمش ..و توام خيلي اعتماد به نفست زده بالا...زيرش رو کم کن .. فک کردي همه مثل اون دختره ان که تو رو بخاطر...ديگه نذاشتم حرفشو ادامه بده .محکم به يقش چنگ زدم و با خشم گفتم -: دهنتو ببند ...يه بار ديگه...فقط يه بار ديگه راجع به ناهيد اينطور صحبت کني دندوناتو خورد مي کنم ... عصبي شد . دستم رو به شدت پس زد . -: برو خوش باش با اون دختره که داره مياد اينجا ... مرتضي-: لياقتت همونه ... اي خاک توسرت که هنوزم دوسش داري ... لااقل به خاطر کسي يقه رفيقتو بگير و دندوناشو خورد کن که بي ارزه ... بي لياقت...دستم رو بردم بالا و دکمه اول پيرهنم رو باز کردم . خودم رو پرت کردم روي مبل . نگاهم به حلقه ام افتاد.آره خاک تو سرم که هنوزم دوسش دارم . ولي...ولي اون هم دوسم داره... پس اون محبتاش ....؟آدم به کسي که دوسش نداره نمي تونه محبت کنه که ... مي فهمونم ... به اين مرتضي ميفهمونم که ناهيد هنوزم منو دوست داره... برش مي گردونم ، آره...بايد برش گردونم...کاش يه راهي بود... کاش مي شد يه جوري حسادتشو تحريک کرد...کاش ترس از دست دادنم برش مي داشت و بر مي گشت...هه...ديگه بيشتر از اين مي خواست از دستم بده؟ ديگه چي موند بينمون مگه؟ خاک تو سرم دوتا دوست دخترهم نداريم يه جور برش گردونيم...چقدم عرضه اين کارا رو داري؟ با صداي زنگ در به خودم اومدم . مرتضي از استديو پريد بيرون تا در رو باز کنه. منم جلو آيينه ايستادم و دستي به سر و روم کشيدم . رو به مازيارو شايان گفتم -: بچه ها برا امروز بسه...دستتون درد نکنه... برين ديگه ...باهاشون دست دادم و راهشون انداختم .خودمم يه ربع بعدش رفتم بيرون .خاک تو سرت محمد ... انگار دختره که انقدر ناز مي کنه...نترس کسي نازتو نمي کشه ... از اولشم کسي نبود که نازتو بکشه ...در استديو رو باز کردم و پا به خونه گذاشتم . توي يه آپارتمان زندگي مي کردم که سه خوابه بود .يکي از اتاقاش بزرگ بود و من تقريبا دو سه سالي مي شد که اون اتاق رو استديو و محل کارم کرده بودم . يه قسمتي از اتاق رو ديوار کشيدم و براش در گذاشتم و يه شيشه بزرگ .داخل اون اتاقک هم همه سازهامو گذاشتم و با ميکروفون و اونجا شد دد روم يا همون اتاقک ضبط .
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع
🌺وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إلَی ٱللّهِ إِنَّ ٱللّه بَصِیرٌ بٱلْعِبادِ:
#قسمت_هیجدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
بیرون اتاق ضبط هم دو تا مبل و ميز و صندلي و کامپيوتر و وسيله هاي مورد نياز ديگه براي کارم بود...رفتم داخل خونه . يه دختر چادري نشسته بود روي مبل جلوي دري که من بازش کردم . با ديدن من از جاش بلند شد و آروم سلام کرد . به زور لبخندي زدم و جوابشو دادم . رفتم روي مبل روبروييش نشستم . و در حين نشستن با اشاره دستم تعارف کردم که بشينه . مرده شور اين تيريپ خوانندگيتو ببرن ... -: خيلي خوش اومدين...شرمندم که تا اينجا کشوندمتون ..راستش من نمي خواستم بهتون زحمت بدم و همش تقصير اين مسخره بازياي مرتضي شد ... با چشمايي که هزار تا علامت سوال توش بود نگاهم کرد . دلم براش سوخت . حتما فکر مي کرد عين يه اژدهاي خشمگين ميام بيرون . زياد منتظرش نذاشتم و کار مسخره مرتضي رو براش توضيح دادم. مرتضي هم که خودشو چپونده بود توي آشپزخونه . رواني انگار واسش خواستگار اومده ...در مقابل توضيحاتم به يه لبخند کوچيک اکتفا کرد . ولي خيلي خيلي تلخ بود . چرا يه دختر جوون که تازه هم رمانش معروف شده بايد اينقدر تلخ بخنده ؟... بيخيال اصلا بمن چه ؟ ... يکي بايد دلش به حال من بدبخت بسوزه ... -: خانم رادمهر ... حالا که شما زحمت کشيديد و تا اينجا تشريف آورديد بايد بهتون بگم که من از رمان شما خيلي خوشم اومده و اگه هم مي خواستم ببينمتون به خاطر اين بود که يه تشکر اساسي داشته باشم ازتون بابت اينکه از متن اهنگام به اين زيبايي توي رمانتون استفاده کرديد. ... واقعا ممنونم...سرش تمام مدت پايين بود و اصلا نگاهم نمي کرد. احساس مي کردم وجودش پر از آرامشه ...خيلي آروم بود ...اصلا انگار نه انگار که الان دعوت شده به خونه يه خواننده معروف...خيلي عاديه... تو همين افکار بودم که عروس خانم با سيني چاي بالاخره تشريف آوردن بيرون و اول به خانم رادمهر تعارف کرد و بعدش به من و خودش هم نشست جايي که بتونه هردو مون رو زير نظر بگيره .... مثل اينکه پسنديده بود رادمهرو ...ديوونه... بالاخره دختره به حرف اومد رادمهر-: شما بزرگواريد...کاراتون واقعا عالي هستن و باعث افتخار من بود که ازشون استفاده کنم ... حال خوبي نداشتم و جملاتش حرفاي ناهيدو به خاطرم آورد و همش توي سرم مي پيچيد که محمد تو بي نظيري و حرف نداري...و صداي مرتضي که خاک تو سرت که هنوزم دوسش داري...و... تصميم خودم براي برگردوندن ناهيد...ولي چطوري؟... مرتضي که ازش بعيد بود اينهمه مدت ساکت بمونه به حرف اومد . داشتم کم کم به اين فکر ميکردم که ببرمش دکتر يا تخم کفتر بگيرم براش ... مرتضي-: خانم رادمهر ... بازم معذرت که اون دروغو سرهم کردم ... راستي شما با اين سن کمتون چطور نويسنده شدين؟ آخه يکي نيس بگه به تو چه فضول... ولي نه ... حداقل يکي باهاش حرف ميزد ... من که حوصلشو نداشتم .. زشت بود اينهمه راه رو اومده به خاطر ما دودقه اي هم بحث رو تمومش کنيم و بفرستيمش بره ...ولي چرا اصلا نگاهم نمي کرد؟ نه خود شيريني اي ...نه لبخندي... نه درخواست امضا و عکسي... نه چيزي ... وااااي محمد باز اعتماد به نفست به قول مرتضي زده بالاها ... آخه بدبخت مگه تو کي هستي؟ حتي نتونستي زنتو نگه داري... ناهيد ... بازم ناهيد ...هيچي از حرفاي اين دوتا نفهميدم. سعي کردم خودم رو از افکارم دور کنم و به بحث مرتضي و رادمهر گوش کنم. و بازهم فقط ناهيد جلو چشمام بود. با صداي رادمهر به خودم اومدم ... -: بله ... من که کلا عاشق شعر و داستان و موسيقي هستم ... مرتضي-: قصد داريد ادامه بديد؟ دوباره رادمهر يه لبخند تلخي زد و بعد کمي سکوت گفت -: راستش من عاشق نوشتن هستم ... هميشه نوشتن مطلب بيشتر آرومم مي کرد تا خوندن نوشته ... الانم دوساله که درگير اين رمانم و حدود چهار ماه پيش چاپ شد ... و من خيلي دوست دارم ادامه بدم ولي خب .... مرتضي-: ولي چي؟ خدايي نکرده مشکلي هست ؟ رادمهر-: نه ... مشکل به اون صورت که نه ... فقط خب من ...يعني کسي نيست که حمايتم کنه ...حالا از هر لحاظ ...حتي واسه روحيه دادن وتشويق کردن... به خاطر همين فکر نمي کنم موفق بشم .. واااي الان بازم پيچ دهن مرتضي شل ميشه...شروع ميکنه به نصيحت و مشاوره و برنامه دادن دوباره غرق افکار خودم شدم.نميدونم چرا امروز اينقدر ياد ناهيد مي افتم . صداي رادمهر تو گوشم مي پيچيد .رادمهر-: آخه کسي نيست کمکم کنه...مرتضي راست مي گفت . صداش قشنگ بود .
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
دلت که شکست،
سرت را بالا بگیر...
تلافی نکن!
فریاد نزن!
شرمگین نباش!
حواست باشد،
دل شکسته گوشه هایش تیز است...
مبادا که دل و دست آدمی را که
روزی دلدارت بود، زخمی کنی...
مبادا که فراموش کنی روزی
شادیش آرزویت بود...
صبور باش و ساکت!
بغضت را پنهان کن،
رنجت را پنهان تر...
زمین ...
به شكل احمقانه اي گرد است
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
قرار_عاشقی_سپاس_خداجونم_بابت_حضو.mp3
7.65M
قرار عاشقی
خلوت با معشوق (حضرت دوست )
هندزفری و چراغ اتاق خاموش
یادتون نره 😉
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_متفاوت_باش👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🍃سلام
🍃سه شنبه تون عالی
🍃روزتون سرشار از امیدهای طلایی
🍃مایوس نباش!
🍃من امیدم را در یأس یافتم
🍃مهتابم را در شب
🍃عشقم را در سال بد یافتم
🍃و هنگامی که داشتم
🍃خاکستر میشدم
🍃گُر گرفتم...
#احمد_شاملو
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
گنج پنهان- معلمان زندگی.mp3
8.71M
#مطالب_ناب_انگیزشی_در_کانال_رمانکده_مذهبی
#اینجا_زندگیتو_متحول_کن_و_رویاهاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
#به_ما_ملحق_شوید👆👆👆
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌺وَ أُفَوِّضُ أَمْرِي إلَی ٱللّهِ إِنَّ ٱللّه بَصِیرٌ بٱلْعِبادِ: #قسمت_هیجدهم_رمان 😍 #برای_من_بخون_
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_نوزدهم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
صداي صحبت هاي مرتضي و رادمهر با هم قاطي شده بود توي سرم . هيچي رو واضح نميشنيدم ...کلي صدا با هم به مغزم هجوم آورده بودند . قلبم تند مي زد . آخه من امروز چه مرگمه ؟ آرنج هام رو گذاشتم روي رون پام . و انگشتام رو بهم قفل کردم . صداي خنده هاي ناهيد داشت گوشم رو کر مي کرد ...مرتضي داشت صحبت مي کرد ... سرم رو که پايين انداخته بودم ، گرفتم بالا و چشام مستقيم قفل شد روي چشماي رادمهر . چشماش عسلي بودن و با مژه هاي صافش احاطه شده بودن . ياد چشماي ناهيدم افتادم ... ياد نگاهاش ... صداي هلهله روز عقدمون توي گوشم پيچيد... صداي کف زدن مهمونا ... صداي صحبت هاي من و ناهيد ...کلافه شده بودم ... مرتضي داشت حرف مي زد . هنوز خيره بودم تو چشماي رادمهر . تمام بدنم خيس عرق بود... -: من ميتونم به شما کمک کنم ولي در عوض ميخوام شما هم به من يه کمکي کنين ...سر رادمهر و مرتضي چرخيد طرفم . حس مي کردم نفسم به زور داره بالا مياد . هزار تا علامت سوال اومد تو چشماش ... تکيه دادم به مبل و پام راستم رو انداختم روي پاي چپم و دستم رو باز کردم و گذاشتم پشت مبل -: من با استفاده از شهرت خودم مي تونم به شما کمک کنم که نويسنده تکي بشين و در عوض مي خوام ... ميخوام شما يه مدت با من باشين ... نقش بازي کنين ... انگار که نامزد من هستين ... سرم رو انداختم پايين . يه مدت طولاني جز صداي نفس کشيدن خودم هيچ صداي ديگه اي رو نميشنيدم . نميدونم . شايد حدود ده دقه . قلبم که آروم شد سرم رو دوباره گرفتم بالا . با ديدن چشم هاي درشت شده رادمهر و فک باز مرتضي تازه يادم افتاد که چي گفتم . خدايا ....من چيکار کردم ؟چي گفتم ؟ چرا همچين حرفي زدم ؟ آخه چرا ؟چرا همچين چيزي از دهنم پريد؟ ... خودم بدتر از اونا از حرف بي اراده خودم تو شک بودم... رادمهر از جاش بلند شد. رادمهر-: ممنونم از دعوتتون و اين بزرگواري و تشکرتون بابت رمانم رو هيچ وقت فراموش نميکنم ...خيلي زحمت دادم .. با اجازه...خدا نگهدار...مرتضي به زور دهنش رو جمع کرد و بدون اينکه نگاهش رو ازم بگيره بلند شد تا راهش بندازه . منم که گند رو زده بودم . ولي دختره اصلا حرف مسخره ام رو به روم نياورد . با وقار خاصي رفت
سمت در . و همين من رو مصمم تر کرد که اين يکي يه جورايي فرق مي کنه ... چه دليلي وجود داره که با سر قبول نکنه ؟ ميتونم بهش اعتماد کنم...شنيدم که مرتضي در رو باز کرد . با سرعت نور از جا پريدم و دويدم من خيلي دوسش دارم ... ولي چون هم غرورم خرد شد و هم خودم ردش کردم ديگه نميتونم برم جلو ... يعني ميدونم که رفتن خودم فايده اي هم نداره ... ازتون خواهش مي کنم که بمن کمک کنين ... بلکه اينطور حسادتش تحريک شه و برگرده طرفم ... مرتضي عصبي شده بود انگار . مرتضي-: دهنتو ببند محمد ... مي فهمي چي داري ميگي؟ -: خانم رادمهر ... من نميدونم چرا دارم به شما اين حرفا رو مي زنم و اعتماد کردم ولي مطمئنم اين حرفي که از دهنم پريد بي حکمت نيست ... عوضش شما هم ميتونيد به خواسته تون برسيد ...من همه جوره حمايتتون مي کنم تو هر زمینه ای که بخوايد ...حتي اگه ...حتي .. ميتونيم براي اينکه از لحاظ شرعي مشکلي ايجاد نشه يه صيغه يه ساله بخونيم ... مطمئن باشين بيشتر از اين عذابتون نميدم و عين...عين يه برادر کنارتون مي مونم...واقعا عين يه برادر...قول ميدم...فقط کمکم کنيد ناهيدم برگرده...فقط با بودنتون...مرتضي دوباره به حرف اومد. نگاش کردم . صورتش از زور عصبانيت قرمز شده بود . معلوم بود حسابي خودشو به باد فحش گرفته که رادمهر رو کشونده تا اينجا . مرتضي-: محمد جان من ميدونم تو ناهيد رو دوست داري ولي اين راهش نيست...حالا گيريم خانم راد مهر لطف کردن و به شما کمک کردن...تو فکر اينجاشو نکردي که خانواده اشون هم راضي ميشن يا نه؟ اصلا خانوادش هم راضي شدن ، از شهرستان تا اينجا چطور ميخواي
ناهيدو حرص بدي؟ من هيچ وقت به اينکه يکي رو بيارم تو خونه ام تا ناهيدو برگردونم فکر نکرده بودم . اصلا امروز هيچيم دست خودم نبود انگار .ميدونستم کارم اشتباهه ولي انگار مال خودم نبودم . انگار کس ديگه اي داشت با دهن من حرف مي زد و واسه همه چي دليل مي آورد . دوباره بي اراده دهنم باز شد. -: خب چه بهتر که کنار خانواده هامون نيستيم و نقش بازي نمي کنيم ... خب ما ميتونيم اين رو يه قرار يه ساله ببين خودمون بدونيم ... من حتي همه سعيمو مي کنم تا اسمم تو شناسنامه خانم رادمهر نره... و مشکلي پيش نياد ، خب ميتونيم به خونواده هامون بگيم همو دوست داريم ... واقعيت رو به اونا نگيم ... ميتونيم براي اينکه شک نکنن يه جشن کوچولو و بي سر و صدا بگيريم...مي تونيم يه کاري کنيم رسانه اي نشه...مي تونيم... ميتونيم ناهیدو برگردونیم مرتضی...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_بیستم_رمان #برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
اين جمله آخر رو با بغض بزرگي گفتم .شده بودم درست عین يه بچه . ولي عجيب بود که به رادمهر اعتماد کرده بودم . نگاهش و رفتارش و وقارش واسم خاص بود . مطمئن بودم اگه قبول کنه بخاطر شهرتم و سو استفاده ازم نيست .. مرتضي-: محمد ... بس کن ... اين همه دختر دور وبرتن و کافيه يه اشاره بهشون کني...داري اشتباه ميکني راجع به خانم رادمهر ... الاقل حرمت مهمون بودنشو نگه دار ....داد زدم -: من با اون دخترايي که تو ميگي کار ندارم ... نميدونم چرا به ايشون اعتماد کردم ولي نمي خوام دوباره بازيچه دست همون دخترايي که تو ميگي بشم ... خودمم اعتراف مي کردم که بازيچه ناهيد بودم و بازم مي خواستم که برش گردونم . به رادمهر نگاه کردم . دوباره با هزار عجز و التماس ... رنگ نگاهش عوض شد . دوباره به حلقه ام نگاه کرد . ولي ديگه چشم ازش برنداشت . چونه اش لرزيد . بلند شد و زير لب يه خداحافظ گفت و رفت بيرون ... با اين کارش مطمئن شدم که با بقيه دخترايي که دور و برم مي پلکيدن فرق داره ...نگاهم به مرتضي افتاد که سرشو محکم بين دستاش گرفته بود.
« عاطفه »
همين که در رو پشت سرم بستم اشکام ريختن . پاهام طاقت ايستادن نداشتن. يه طبقه که رفتم پايين کمي روي پله ها نشستم تا استراحتي به جسمم بدم که این یه ساعتو توي فشار و عذاب بود توي اون خونه ... خونه اي که وقتي واردش شدم دلم ميخواست وجب به وجبشو ببوسم . يه آیت الکرسي خوندم . و فکرامو بسته بندي کردم تا شب که راجع بهشون فکر کنم و تصميم بگيرم و قضاوت کنم. الان بابا همون طور که گفته بود جلوي در منتظرم بود. اشکام رو پاک کردم و بلند شدم . خاک هاي چادرم رو تکوندم . به دو رفتم پايين . بابا توي ماشين بود . نبايد جلوي بابا ضايع بازي در مي آوردم . پس انگار نه انگار که اتفاقي افتاده . رفتم جلو و در ماشينو باز کردم . نشستم و با لبخند يه سلام بلند دادم. بابا نگاه نگرانشو بهم دوخت و گفت بابا-: خب چي شد ؟ چيکارکردي؟ از پسش بر اومدي؟... بابا با من نيومده بود که مثلا خودم مشکلم رو حل کنم و و روي پاي خودم بايستم . بلند خنديدم و
گفتم -: آره بابا ، بريم ... اصلا
مشکلي وجود نداشت .... روي صورتم دقيق شد بابا-: گريه کردي؟...وااااييي حاال اينو چطور جمعش کنم ؟... ابروهامو انداختم بالا -: منو دست کم گرفتي بابا ؟ .... همين که گفت چرا اينکارو کردي چند ليتر آبغوره گرفتم براش و همه چي حل شد ... بابا-: اخه اون اصلا نميتونه و حق نداره که تو رو بازخواست کنه ... تو که منبعشو ذکر کرده بودي انگاري مجبور بودم راستشو بگم. -: چيزه ... بابا ... نگو اون يارو که به من زنگ زده بود شوخي کرده بود ... فقط من رو کشوند اينجا تا به قول خودش يه تشکر اساسي ازم بکنه ... انگار که قانع شد. ماشين رو روشن کرد . -: ملت ديوانن به خدا بابا ... ميبيني توروخدا؟ خنديد و در حاليکه دستي رو مي کشيد بهم گفت بابا-: خب خيالت راحت شد اين محمد نصر رو از نزديک ديدي؟ ... به آرزوت رسيدي؟...
#نویسنده :هاوین_امیریان
#کپی_ممنوع⛔️
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
برای دسترسی به قسمت اول رمان به کانال ریپلای با پیام سنجاق شده در کانال مراجعه کنید👇👇👇
@repelay
🌿اَللَّهُمَّ اغْفِرْ لِيَ الذُّنُوبَ الَّتِي تَحْبِسُ الدُّعَاءَ🌿:
#قسمت_بیست_و_یکم_رمان 😍
#برای_من_بخون_برای_من_بمون ❤️
لبم رو به دندون گرفتم ولي بابا انگار نمي خواست بيخيال بشه .
بابا-: ها؟... خيالت راحته الان؟...
خنديدم تا تموم کنه بحثو . راه افتاد . کي باورش ميشه که من الان تو خونه محمد نصر بودم ؟؟؟چقدر اتفاقا سريع و غافلگيرانه ميان و ميرن ... نکنه خواب باشم؟ تا وقتي که برسيم به مهمانسرا توي افکار خودم غرق بودم . رسيديم و رفتيم داخل ، براي شام تخم مرغ درست کردم خوردیم بعدشام تخت ها بدجور بهمون چشمک مي زدن . بابا هم که طفلکي بدجور خسته بود سريع رفت روي تختش دراز کشيد و خيلي زود خوابش برد . منم داوطلبانه ميز رو جمع کردم و اون چند تا ظرف روشستم . حالا ديگه راحت مي تونستم فکر کنم . رفتم جلوي تلوزيون نشستم و يه بالشت گرفتم بغلم. و مرور کردم اتفاقاي امروزو.... با هزار بدبختي پيدا کرديم خونه اش رو و من رفتم تو .هيجاني داشتم که اون سرش نا پيدا . تا اينکه بالاخره زنگ رو زدم و در به روم باز شد . مرتضي عليپور خودش رو معرفي کرد و راهنماييم کرد که بشينم . خودشم رفت تو آشپزخونه . يه خونه تقريبا بزرگ . سه خوابه . در يکي از اتاقاش با بقيه فرق مي کرد. اون اتاقي که من رو به روش نشسته بودم . بيشتر وسيله هاي خونه قهوه اي بودن . و مبل هاي سفيد يه تضاد قشنگي رو با رنگهاي تيره اطراف ايجاد کرده بودن ... داشتم اينور و اونور رو آناليز مي کردم که در رو به روييم باز شد . قلبم داشت مي اومد تو دهنم ولي با ديدن چهره اش از اين فاصله نزديک توي يه لحظه همه آرامش دنيا توي قلب و روح و جسمم سرازير شد . هميشه فکر مي کردم تو اون لحظه از دستپاچگي سکته مي کنم ولي ...عجيب بود ... اصلا اون ساعتي که تو خونه محمد نصر بودم همه چيز و همه چيز و همه چيز عجيب بود ... قدش بلند تر از اوني بود که تصور مي کردم . هيکلش رو فرم بود و پر بود . در عين حال نمای کشیده داشت . ريش هاشم تقريبا بلند شده بودن . سر تا پا مشکي پوشيده بود . اصلا انگار تو خواب بودم . باورم نمي شد . خيلي تو خودش بود . خب دليلش رو هم فهميدم . دوباره ياد حرفاش افتادم. بگذريم که وقتي از دوست داشتن ناهيدش گفت آتيش گرفتم و خاکستر شدم. بدجور شکستم ولي بغض و نگاه التماس آميزش بلايي به سرم آورد که حسودي ناهيد پيشش هيچ بود. اشک هام بي صدا روي بالشت توي بغلم مي ريختن . داشتم عذاب مي کشيدم . اون عشق من بود . نمي تونستم زجر کشيدنش رو ببينم . من عاشقش بودم و نمي خواستم به خاطر ناهيدش فرو بريزه . ناهيدش ... ناهيدش ... محکم به بالشت چنگ زدم . اخه چرا من يهويي بايد اينقدر به تو نزديک بشم و از زندگيت سر در بيارم؟ آخه چرا؟.. من تحمل اينهمه نزديکي بهت رو ندارم ... ولي از يه طرفم ميترسم همه اينا خواب باشه ... محکم دهنم رو فشار دادم به بالشت که صداي هق هقم رو کسي نشنوه . حتي خودم . پسره پررو ... ازم خواستگاري کرد ... ولي بدون کوچکترين عشقي .. ازم خواست باهاش ازدواج کنم ... ولي چي مي شد به خاطر اين که دوسم داره ازم خواستگاري کنه؟ يه ثانيه هم نگاه پر از عجز و التماسش از جلوي چشمام دور نمي شد. -: خدايا ... نميدونم کارم اشتباهه يا درست ... ولي وقتي که نگاهم کرد من قبول کردم ... ميدونم چه راه سختي پيش رومه ... مي دونم بايد به خونواده ام دروغ بگم ... نمي دونم بايد اينکارو کنم يا نه ... ولي ... ولي من عاشقشم ... ميدونم که بدون اجازه تو هيچ برگي از روي درخت به زمين نمي افته ... پس همه اين اتفاقا به اراده و اجازه تو بوده و حکمتي توش هست .... حتي اگه تصميمم اشتباه هم باشه من پيشنهادش رو قبول مي کنم ... دوسش دارم ... عاشقشم .. نميتونم زجر کشيدنش رو ببينم ... وگرنه تا آخر عمرم تصوير چشماي پر التماسش تو ذهنم ميمونه ... چشمايي که شايد با کمک من بتونه از خوشحالي برق بزنه .... پس کمکش مي کنم ... اون رو به عشقش ميرسونم ... مهم نيس چه بلايي سر خودم مياد ... مهم اينه که براي آرامش وراحتی عشقم کاری کرده باشم ... مهم اينه که ميتونم طعم بودن کنارش رو حس کنم ... آره ... خدايا من با توکل به تو توي اين راه پر خطر قدم مي ذارم ... خودت کمکم کن ... بقيشو خودت جور کن افوض امري الي الله ان الله بصير بالعباد....فردا صبحش برگشتيم سمت شهرمون و من تصميم گرفتم که با شيده و شيدا يه مشورتي کنم و خيلي هم سر خود نباشه کارم . به پدر و مادرم که نميتونستم بگم . هر چند بهترين مشاور پدر و مادره ولي خب من که ميدونستم جوابشون چيه . وجهه محمد هم ممکن پيششون خراب بشه . به بهانه گرفتن کتاب از شيده به زور راضيشون کردم و رفتم خونشون . رفتم و همه چيز رو براشون تعريف کردم . شيدا-: جدي مي گي اينا رو عاطي؟؟... يا باز ... از اونجايي که حالم خيلي بد بود و اصلا حوصله نداشتم بهم برخورد . حرفشو قطع کردم -: اومده بودم ازتون کمک و مشورت بگيرم واسه مهم ترين تصميم زندگيم....
هدایت شده از ♥💍 رَّمَّانهای عاشقانه_ مذهبی💍 ♥
🌹
#سیاستهای_رفتاری
#هر_دو_بدانیم
✅ یکی از راههایی که میتونیم به کمک اون نشون بدیم چقدر اعضای خانوادمون و به خصوص همسرمون برامون مهم هستند، اینه که حتما موقع ورودشون به منزل به استقبالشون بریم حتما روبوسی کنیم و از جملاتی مثل جملات زیر استفاده کنیم.
🔹 چقدر خوب شد که امدی...
🔸 دلم برات تنگ شده بود...
🔹 جات خالی بود و...
✅ اینجوری اونا هم مشتاق میشن به امدن به خونه و حس میکنن که حضورشون توی خونه پررنگه.
#اینجا_رویاتو_خلق_کن👇👇👇
@ROMANKADEMAZHABI ❤️