🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_سی_سوم
سرظهرشده بود ومن بی هدف ازگوشه ی پیاده روشروع کردم به قدم زدن.نمیدونستم بایدکجا برم،فقط راه می رفتم بلکه به یک جایی برسم.
خوشحال بودم که خانم جون مرخص شده بود ولی وقتی یاد دست لمسش میوفتم دلم میگیره، فکرکنم با اینوضع فعلا نتونه درس بخونه آخه خانم جون دسته راسته ازشانس دست راستشم لمسشده.
پوف کلافه ای کشیدم وبرای اینکه سرگرم بشم هندزفریم واز کیفم درآوردم وتو گوشم گذاشتم.
آهنگ ملایمی روپلی کردم وبه راهم ادامه دادم.
همونطوربی خیال همه جاراه می رفتم که یهو یکی کیفم وگرفت،سریع آهنگ وقطع کردم به عقب برگشتم.
بادیدن...
بادیدن بابام جیغ خفیفی کشیدم.
باچشم های گردشده نگاهم می کرد،خواستم ازفرصت استفاده کنم وتاوقتی که هنگه فرارکنم ولی هنوز یک قدم برنداشته بودم محکم دستم و گرفت، اشکام چکید صدای لرزونمو بلندکردم و گفتم:
+ولم کن.
دم گوشم باصدای ترسناکی گفت:
بابا:تازه گیرت آوردم.
باجیغ گفتم:
+ولم کن دست از سرم بردار.
محکم من وبه سمت خیابون کشیدوبا عصبانیت ادامه داد:
بابا:خفه شوودنبالم بیا.
شانس آوردم توخیابون چند نفر داشتن رد میشدن،باگریه گفتم:
+نمیام؛نمیااااام دست ازسرم بردار.
باعصبانیت ومحکم تر ازقبل دستم وکشید. باجیغ گفتم:
+چی ازجونم میخوای؟ کم نبودبدبختم کردی؟ کم نبودازخونه فراریم دادی؟کم نبودمن واز درس وزندگی انداختی؟
دستش وآوردبالاو محکم کوبید تو دهنم، برق ازسرم پرید، پرت شدم روپیاده رو.
محکم دستم وگرفت روهمون زمین وبه سمت خیابون کشید. باعصبانیت گفت:
بابا:کاری می کنم آرزوی مرگ کنی.
بایدبلندمی شدم، نبایدمیزاشتم من و ببره، نبایدهمه ی نقشه هام وبه هم بریزم.
همه ی توانم وجمع کردم وهمچنان که دستم وگرفته بود ازجام بلندشدم.
باخشم گفت:
بابا:سریع بیااااا.
بافکری که به سرم زدنورامیدی تودلم روشن شد، دوباره پام ومحکم چسبوندم به زمین تانتونه من وبه سمت خیابون بکشه،باخشم ایستاد روبه روم وبلندگفت :
بابا:کاری نکن همینجا کمربندم ودربیارم و بیوفتم به جونت.بایدنقشم وعملی می کردم وگرنه بدبخت می شدم، آب دهنم وقورت دادم،وقتی دید هیچی نمیگم پوزخندی زدوگفت:
بابا:راه بیوفت.
یهویی به سرم زد داد بزنم باتمام توانی که داشتم صدامو انداختم توی سرم،
+ کمکککک کمکککک مزاحم نشوووو
بابا نگاهی به اطراف کردکه ببینه واکنش مردم تو خیابون چیه، منم فرصت کردم دریک ثانیه از دستش فرارکنم باگریه سریع کیفم وازروزمین برداشتم وقت وتلف نکردم سریع به سمت سر خیابون دویدم.
چنددقیقه دویده بودم که صدای قدم هاش و پشت سرم شنیدم.سرعتم وبیشترکردمو ردشدم اونطرف خیابون،چندتاازماشینهایی که رد میشدن پشت سرهم ترمز زدن و صدای بوقها بلندشد، باباگیر کرده بود وسط خیابون ولی باچشماش داشت منو دنبال می کرد من تونستم کمی ازش دوربشم. وقت دربست گرفتن نبود،اولین ماشینی که جلوم قرارگرفت پریدم توش. راننده باتعجب نگاهم می کرد،باگریه بلندداد زدم:
+برو،فقط بروووو.
نگام کردسریع راه افتاد،برگشتم عقب وبه پشتم نگاه کردم،بابارودیدم که از خیابون رد شده ک سریع تاکسی گرفت و دنبالم راه افتاد.
ازحرص جیغ بلندی کشیدمودستم و جلوی دنم گرفتم، راننده از آیینه نگاهم کردوبااسترس گفت:
_خانم حالت خوبه؟
باگریه گفتم:
+آقااون پرایدزردی که دنبالته روبپیچون تو روخدانزارمن وبگیره.
بلندهق هق می کردم، راننده هنگ کرده بود، بعد از چند لحظه سریع گفت:
_باشه،باشه خانم آروم باش خودم می پیچونمش.
نگاه دیگه ای به پشت انداختم،پرایدبادقت دنبالمون میومد،مشت محکمی به پشت صندلی روبه روم زدم. باگریه روبه پنجره چرخیدم.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕#محا
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕 #محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هشتاد_ششم
به یاد سردر طلافروشی افتاد ، حکیمی . سرکی کشید تا بفهمد ندا را می بیند یا نه ! در حال ترک مغازه ی بزرگ و مجهز بود ، مهدا وقتی از خروج ندا مطمئن شد از مخفیگاهش بیرون آمد و آرام بسمت پله ها رفت تا به جایی که نگهبان گفته بود برود .
به طبقه دوم که رسید پشت سرش را نگاه کرد که حضور ناگهانی ندا غافلگیرش نکند .
همین که به ابتدای راه رو رسید با دیدن سجاد با دست به سرش کوبید و کلافه بدون توجه به اینکه سر در اتاق را بخواند در اولین اتاق کار رفت پشت در ایستاد و نفس عمیقی کشید .
محمدحسین مشغول بررسی پرونده ای بود که ندا از تخلف جواهر سازی با بیش از پنجاه سال تجربه همکاری و شراکت با خاندان آنها را داشت درست کرده بود .
پشت به در و مقابل میز نشسته بود که با صدای کوبیده شدن در اتاقش با خیال اینکه ندا باشد بدون نگاه به فرد مقابل گفت :
بهتون گفتم بررسی میکنم که الکی تهمت نزنیم ... دیگ
وقتی سکوت بی سابقه ندا را دید سرش را بالا آورد و با دیدن مهدا با آن لباس و تیپ متعجب نگاهش کرد .
ـ شما ؟ اینجا ؟
مهدا که به اندازه کافی غافلگیر شده بود با نگاهی پر از کلافگی جلو آمد کمی تعلل کرد و در آخر گفت :
من بخاطر بررسی پرونده صبح اینجام بای...
+ محمدحسین جان من دارم می....
مهدا ؟
مهدا با شنیدن صدای سجاد چشم هایش را محکم بست و رو به سجاد که با تعجب به ظاهرش نگاه میکرد گفت :
سلام پسر عمو
+ سلام
با طعنه به عصا اشاره کرد و گفت :
خداروشکر حالتونم بهتره !
ـ بله الحمدالله
+ شما کجا اینجا کجا ؟ اومدین طلا بخرین یا ...؟
مهدا نمی دانست چرا پسر عمویش کسی که همه او را همسر آینده اش میدانستند . این طور با نیش و کنایه در مقابل یک غریبه با او صحبت میکند .
با خودش فکر کرد آنقدر بی اعتبارم که ظاهری با اندک تفاوت این گونه موجب قضاوت و تندی فرد مقابلش میشود !؟
همیشه سعی کرده بود رفتار سنجیده ای داشته باشد ... ظاهرش کاملا معمولی و سنجیده بود فقط چادر نداشت و این طور محاکمه لفظی میشد .
ـ خیر آقا سجاد برای تعمیر گردنبندم اومدم ، چون از اینجا هست خواستم به خودشون مراجعه کنم !
دروغ نگفته بود مادر محمدحسین بعد از فهمیدن اصل قضیه آن آتش سوزی ، گردنبند زیبا و ظریفی که طراحی خود محمدحسین بود را به عنوان هدیه به مهدا داد .
مهدا نمی دانست چرا گردنبند مروارید را تا این حد دوست دارد و همیشه همراه خودش داشت . برعکس انگشتر هدیه سجاد که حتی یکبار آن را در دستش نکرده بود .
+ محمدحسین تو کار تعمیر هم زدی ؟ بابا دمت گرم
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕 #محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هشتاد_هفتم
مهدا نمی توانست بی احترامی سجاد را بی جواب بگذارد اما نمی خواست جلوی محمدحسین حرمت بشکند
جلو رفت گردنبند را از گردنش بیرون آورد مقابل سجاد گرفت و طوری که فقط خودش بشنود گفت :
وقتی پسر عموم این طوری راجبم قضاوت میکنه طلا میخوام چیکار .... اگه اون روز که بهتون زنگ زدم و گفتم باید حرف بزنیم اومده بودین الان تنها نمی اومدم
گردنبند را در دستان سجاد انداخت و رو به محمدحسین گفت : ممنون از کمکتون ، به خانواده سلام برسونید
از در خارج شد تا این طلا فروشی طلسم شده را به دیگر همکارانش بسپارد که دختر همیشه مزاحم زندگیش با چهره ای برافروخته و تمسخر آمیز جلو آمد و گفت :
سلام بر خواهر بسیجی و فداکار ، اِ حاج خانوم چادرتون کجاست ؟! اصلا تو اتاق پسر دایی من چیکار میکردی ؟
ـ علیک سلام ، همیشه اینقدر مشتاقی از زندگی بقیه بدونی ؟
ـ نه همیشه فقط وقتی به ناکس و ریاکار جماعت میخورم برای ضایع کردنش...
ـ بدون چی میگی ندا ، چادرم کجاست ؟ تو اتاق پسر داییت چیکار میکردم؟ هیچ کدوم به تو ربطی نداره
تنه ای به دختر بی ادب مقابلش زد و با دل خون از طلافروشی بیرون زد به سمت سوپری رفت تا از ماجرای پرونده سر در بیارد .
+ مهدا ؟ مهدا وایسا !
ایستاد تا سجاد به او برسد .
ـ بفرمایید
+ این چه رفتاریه میکنی مثل بچه ها ... اصلا ..
ـ تند نرو آقا سجاد من مثل بچه ها رفتار کردم یا شما که آبروی منو بردین ؟ این چه طرز حرف زدن بود مگه منو نمی شناسین ؟ من آدمیم که حتی به نامحرم نگاه کنم ؟
با جمله آخر اشکش چکید با دست آن را پس زد و گفت : چطور به خودتون اجازه دادین این طوری قضاوتم کنین ؟
+ ظاهر خودت تغییرات خودت ! تو کی این جوری لباس می پوشیدی ؟! چرا تو اتاق محمدحسین بودی ؟
ـ اصلا نفهمیدین چی گفتم ، این قدر بی اعتبارم که با یه نبود چادر این طوری با هام رفتار بشه ؟ مگه حجاب الانم چه مشکلی داره !؟ از چشمم افتادین ، دلمو شکستین
+ تو هم از چشمم افتادی ، تو هم دلمو شکستی وقتی منو نمی بینی ، تو هم دلمو شکستی وقتی انگشتری که با عشق و علاقه برات خریدمو حتی یه بار تو دستت ندیدم وقتی هر بار پدر و مادرم حرف از منو تو زدن بدون اینکه بشنوی گفتی فعلا نه !
آخه چطور تونستی یه گردنبند پیزوری رو همیشه گردنت کنی که هدیه این پسره است ولی انگشتر منو بندازی ته کمد ؟! هان ؟
فریاد کشید گردنبند را پاره کرد روی زمین انداخت و گفت :
چطور عشق منو که از بچگی باهاش عادت کردم نادیده میگیری ؟ ولی این پسره رو از مرگ نجات میدی وقتی حاضر نیستی یه صحبت دو نفره داشته باشیم
وقتی اصلا نمیپرسی من چی میخوام چی کار میکنم !؟ ولی میدونی این پسره طراح جواهرسازیه ! میدونی کجا کار میکنه ! کدوم کلاس هست کدوم نیست ! باهاش همـگروه میشی ، توی پروژه اش همکاری میکنی ، جزوه میدی ....
چرا مهدا .... ! چرا من اینقدر کمرنگم ؟ من که همیشه عاشق بودم .... ! چرا بی معرفت ؟ چی کم گذاشتم ؟
چرا به محمدح ...
ـ بسه دیگه همه چیو بهم ربط میدی ! این هدیه مادرش بوده منم آوردمش اینجا خودشون تعمیر کنن ، بعدشم اون بخاطر خواهر من ممکن بود بمیره خودتون بودین کاری نمی کردین ؟
اینکه دل یه نفر چیزی رو بخواد کفایت نمیکنه وقتی اون دل قبولت نداره !
از وقتی راجب آتش سوزی فهمیدین منو یه جور دیگه نگاه میکنین !
دیگه نه عقلم قبولتون داره نه قلبم .
خداحافظ .
با سرعت از سجاد دور شد و با چشمانی که از اشک خیس شده بود به سمت مقصدش رفت ، هر چند نه تمرکزی برایش مانده بود نه حوصله ای ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🦋🌱🦋
خیلی 🦋قشنگه 🌱
💳 كارت بانكيم رو به فروشنده دادم و باخيال راحت منتظر شدم تا كارت بكشه ،
ولى در كمال تعجب‼️ ، دستگاه پيام داد :
"موجودى كافى نميباشد ! "
امكان نداشت ، خودم ميدونستم كه اقلا سه برابر مبلغى كه خريد كردم در كارتم پول دارم،
با بيحوصلگى از فروشنده خواستم كه دوباره كارت بكشه و اين بار پيام آمد:
"رمز نامعتبر است"
اين بار فروشنده با بيحوصلگى گفت:
آقا لطفا نقداً پرداخت كنيد ، پول نقد 💰همراهتون هست؟
....فكر كنم كارتتون رو پيش موبايلتون 📱گذاشتين كلاً سوخته🔥
در راه برگشت به خانه مرتب اين جمله ى فروشنده در سرم صدا ميكرد
"پول نقد💶 همراهتون هست"؟.......
👌خدايا ما در كارت اعمالمان📜 كارهاى بسيارى داريم كه به اميد آنها هستيم...
🌱مثلا عبادتهايى 📿كه كرديم ،
دستگيرى ها و انفاق هايى 💎كه انجام داديم و ..
🌱نكند در روز حساب و كتاب بگويند موجودى كافى نيست ❌،
وما متعجبانه بگوييم :😳
مگر ميشود ؟؟؟؟
👌 اين همه اعمالى كه فكر ميكرديم نيك هستند و انجام داديم چى شد؟؟؟؟😥
💢و بگويند اعمالتان را در كنار چيزهايى قرار داديد كه كلاً سوخت♨️ و از بين رفت😔 ...
كنار بخل .....كنار حسد .....، كنار ريا ....، كنار بى اعتمادى به خدا... ، كنار دنيا دوستى و .....
💢نكند از ما بپرسند نقد با خودت چه آورده اى ⁉️‼️
و ما كيسه مان تهى باشد ، دستمان خالى ....
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚 @romankademazhabi ♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
🌏 تقویم همسران🌍
(اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی ، اسلامی)
✴️ سه شنبه 👈6 خرداد 1399
👈3 شوال 1441👈26 می 2020
🕌مناسبت های دینی و اسلامی.
🔥قتل موکل عباسی به دستور پسرش در 41 سالگی(247 هجری)
📛 اول صبح صدقه فراموش نگردد.
📛از امور ازدواجی پرهیز گردد.
📛مشارکت هم خوب نیست.
📛دیدار حاکمان هم خوب نیست.
👶مناسب زایمان و نوزاد پر روزی و عمری دراز دارد.ان شاءالله.
🤕بیمار امروز به زحمت می افتد.
✈️ مسافرت همراه صدقه باشد.
🔭 احکام و اختیارات نجومی.
✳️مسهل خوردن.
✳️خرید و فروش ملک و کالا.
✳️و امو زراعی نیک است.
🔲این مطالب تنها یک سوم اختیارات سررسید تقویم همسران است مطالب بیشتر را در ان کتاب مطالعه فرمایید.
👩❤️👨مباشرت و مجامعت.
امشب شب چهارشنبه مباشرت و عروسی مکروه است.
💇💇♂ اصلاح سر و صورت
طبق روایات، #اصلاح_مو (سر و صورت) باعث طول عمر است.
💉💉حجامت خون دادن فصد و زالو انداختن.
🔴 #خون_دادن یا #حجامت در این روز موجب ضعف مغز است.
✂️ناخن گرفتن
سه شنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و در روایتی گوید باید برهلاکت خود بترسد .
👕👚دوخت و دوز.
سه شنبه برای بریدن،و دوختن #لباس_نو روز مناسبی نیست و شخص، از آن لباس خیری نخواهد دید.
( به روایتی آن لباس یا در آتش میسوزد یا سرقت شود و یا شخص، در آن لباس مرگش فرا رسد)
✅ وقت #استخاره در روز سه شنبه: از ساعت ۱۰ صبح تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
😴😴تعبیر خواب
تعبیر خوابی که شب چهار شنبه دیده شود طبق ایه 4 سوره مبارکه نساء است...
و اتوا النساء صدقاتهن نحله...
و مفهوم ان این است که یا مال زیادی به ملک خواب بیننده می اید و یا ازدواج میکند. ان شاءالله. و شما مطلب خود را قیاس کنید.
❇️️ ذکر روز سه شنبه : یا ارحم الراحمین ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۹۰۳ مرتبه #یاقابض که موجب رسیدن به آرزوها میگردد .
💠 ️روز سه شنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_سجاد_علیه_السلام و #امام_باقر_علیه_السلام و #امام_صادق_علیه_السلام سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
🌸ززندگیتون مهدوی🌸
📚 منابع ما.👇
تقویم همسران
تالیف:حبیب الله تقیان
انتشارات حسنین علیهما السلام
قم:پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن:
025 377 47 297
0912 353 2816
0903 252 6300
📛📛📛📛📛📛
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.بدون لینک بهیچ وجه جایز نیست و حرام است.
@taghvimehamsaran
🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
┄┅┅✿💐🍃💕🌹🌸✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
♥️
🌱خدامون😍
وسارعوا الی مغفرة من ربکم
و خدایـم خـودش فرمـود؛
فرار کنید به سوی آغـوش من !
❤️❤️❤️
#قران کریم،سوره آل عمران(١٣٣)
🌸تعجیل در#ظهور #امام_زمان عج صلوات🌸
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌼🍃🌼 📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃 🌼 📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری 🔻 #قسمت_صد_سی_سوم سرظهرشده بو
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_سی_چهارم
صدای گوشیم دراومد،جواب ندادم انقدرنگران بودم وحالمبدبودکه نمیتونستمدست کنم توکیفم.دوباره به عقب نگاهکردم، هنوز پشتمون بودن.بلندترگریه کردم روبه راننده با التماسگفتم:
+آقاتوروخدایجوریاین ماشین وبپیچون.
ازآیینه نگاهم کردوگفت:
_نگران نباش خانمیخودم میپیچونمش.
دوباره صدای گوشیمدراومد،باحرص جیغخفه ای کشیدم وجوابدادم:
+چیه؟
دنیا:هالین خوبی؟
+آره عالیم.
باصدای پرازنگرانی گفت:
دنیا:هالین چراگریهمی کنی؟
باهق هق گفتم:
+بعداًزنگ بزن نمیتونمحرف بزنم.
باعصبانیت گفت:
دنیا:چی چیوبعداًزنگبزن؟بگوببینم چی شده؟
هیچی نگفتم فقط گریه می کردم.صدای آرومش اومد:
دنیا:نکنه...ای وای مهتاب؟
به عقب نگاه کردمهنوزدنبالمون بود.
+نه دنیا.
بعدازمکثی گفت:
دنیا:بابات؟
باگریه گفتم:
+بدبخت شدم،من و دید،افتاده دنبالم.
باجیغ گفت:
دنیا:یاخدا!
صدای نگران شایانوازپشت خط شنیدمکه ازدنیامی پرسید چی شده.انگاریهوگوشی وازدنیاگرفت چون دنیاهینی کشیدوصدایشایان توگوشی پیچید:
شایان:هالین!
نتونستم خودم وکنترل کنم وباگریهگفتم:
+هالین وکوفت،هالین ودرد،مگه نگفتیمراقبمی؟هان؟مگه نگفتی؟
صدای عصبانی وپراز نگرانی شایان وشنیدم:
شایان:به قرآن نمیدونستم میخوادبیاددنبالت،دنیا شاهده بهم گفت کار مهمی پیش اومده و من بشینم پشت فرمونوخانم جون ومامانت وبرسونم. باجیغ گفتم:
+برای چی به حرفشگوش دادی؟توچرابه بابای من اعتمادکردی؟
راننده ازآیینه باتعجبنگاهم می کرد،دوباره به عقب نگاه کردم،یکمدورشده بودن ویک ماشین بینمون فاصله انداخته بود.
شایان:من کف دستم و..
یهوماشین تویک کوچهپیچیدانقدرناجورپیچیدکه گوشیم ازدستم افتادونتونستم حرف شایانو بشنوم. باعصبانیت گفتم:
+آروم ترچه خبرته؟
راننده باجدیت مشغول پیچوندن ماشین بودو اصلانفهمیدچی گفتم.به عقب نگاه کردم،کلی ماشین پشتمون بودوبینمون فاصلهانداخته بود، کاملامشخص بودکه گیرکردن ونمیدونن چجوری برسن بهمون.
باگریه لبخندی زدمومحکم به صندلیه پشت راننده کوبیدم وباصدای بلندی گفتم:
+آفرین،آفرین داریموفق میشی.
خندیدوگفت:
_تواینجوری میگی من بیشترانگیزه پیدامی کنم.
برگشتم عقب ونگاه کردم،دوباره به راننده گفتم:
+یه حرکت دیگه بزنیگممون میکنن.
لبخندی زد ویهوپیچید توخیابون.به عقب نگاه کردم،وای خدایا شکرت ،نبودن،نبووووودن.
جیغ بلندی ازخوشحالیکشیدم که راننده با هنگ نگاهم کرد،گفتم:
+ببخشیدخیلی خوشحالم.
لبخندعجیبی زدوگفت:
_عیب نداره خانمی.
وات؟خانمی؟الان با من بود؟لبخندم وجمع کردم وخیلی جدی گفتم:
+یکم جلوترنگه دارید.
پوزخندی زدوچیزی نگفت،کم کم داشتم نگران می شدم.
زیرلب گفتم:
+نه هالین خیلی کارت زشته هابه همه بدبینی!
خودمم میدونستم دارم الکی به خودم امیدواری میدم.
باکلافگی گفتم:
+نگهداریدپیاده میشم.
لبخندکریحی زدوگفت:
_چیکارکنم؟
صدام ازاسترس میلرزید، اشکام وپاک کردم وباصدای لرزون گفتم:
+نگهدارید.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_سی_پنجم
لبخندی زدوبه راهش با سرعت بیشتری ادامه داد
آمپرچسبوندم باجیغ گفتم:
+نگهدار.
باعصبانیت برگشتسمتم وگفت:
_خفه شو.
محکم کوبیدم به پشت صندلیش وفریادزدم:
+میگم نگهدارعوضی.
خندیدوچیزینگفت،اشکم دراومدولی سریع پاکش کردم،نمیخواستم ضعفم وببینه. وارداتوبان شده بودیم، بالبخندچندش آوریگفت:
_یکم دیگه صبرکنی میرسیم
باعصبانیت گفتم:
+نگهداربیشعور ،منباتوبهشتم نمیام.
به حرفم اهمیتی نداد،شروع کردمبه جیغ کشیدن.
یهوقفل فرمون و برداشت وچرخیدسمتم،باترس نگاهش کردم که باعصبانیت گفت:
_یکباردیگه جیغ بکشی همینجابلایی سرت میارم که عین سگ پشیمون بشی.
وقتی دیددارم نگاهشمی کنم پوزخندی زدوبه رانندگیش ادامهداد.اشکام پی درپی می چکیدومن دیگه تلاشی برای پاک کردنشون نمیکردم. فکر کردم بایدیه کاری می کردم وگرنه بدبخت می شدم.
صدای پوزخندش اومد،سرم وآوردم بالاو نگاهش کردم،باصدای چندشیگفت:
_می بینم رام شدی؟
یهو زدزیرخنده. از صدای خندش حالم بدشد، تمام وجودم پر از استرس شد، یک ذکری رو مهتاب بهم یاد داده بود فتوکل علی الله... بقیش رو هرچی فکر کردم یادم نیومد.. همون تکرار میکردم و ته دلم از خدا خواستم کمکم کنه.یهویی به دلم افتاد،دستم رفت سمت دستگیره وطی تصمیم آنی درماشین وباز کردموباجیغ گفتم:
+نگهدارخودم وپرتمیکنم پایینا.
هول کرد،برای لحظه اینتونست ماشین وکنترل کنه ولی بعدباریلکسیهتمام گفت:
_به درک،خودت وپرتکن پایین ولی مطمئن باش زنده نمیمونی بالاخره اتوبانه دیگه.پوزخندی زدم ویهپام وازدربردم بیرون،باصدای آرومی گفتم:
+بای.
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
🌼🍃🌼
📚 #عشقی_به_پاکی_گل_نرگس 🌼🍃
🌼
📝 نویسنده: #فاطمه_اکبری
🔻 #قسمت_صد_سی_ششم
یک پام وازدربردمبیرون،باصدای آرومیگفتم:
+بای.
پوزخندش جمع شد ولی باآرامش نگاهممی کرد البته سعیمی کردکه آرامشش وحفظ کنه. پوزخندی زدم وگفتم:
+فکرکردی این کارو نمیکنم؟من آب از سرم گذشته.
خندیدم وپای دومم ازدربردم بیرون،همینکهخم شدم تاخودم وپرت کنم بیرون بلندفریادکشید:
_نکن،نکن روانی نگه میدارم.
همون لحظه ازاتوبانرفتیم بیرون،بلند جیغ کشیدم:
+دروغ میگی.
محکم کوبیدروفرمون، خیلی تحت فشاربودوبه طرزفجیحی هولکرده بودوبابدبختیماشین و کنترل می کرد. دوباره عربده کشید:
_گمشوبیاتوپیادت میکنم.
باتهدیدگفتم:
+وای به حالت اگه در...
پوف کلافه ای کشیدوگفت:
_دروغ نمیگم بیاتو.
مرددنگاهش کردم کهدوباره گفت:
_بیاتوواون درواموندهروببند.
آروم اومدم توودرومحکم بستم.سریع گفتم:
+اومدم تودیگه نگهدارحالا.
_صبرکن یجای بدرد بخورپیداکنم بتونم بزنم کنار.
باعصبانیت گفتم:
+میخوای من وبپیچونی؟نگه دارلعنتی بی شرف
.خشمگین گفت:
_چرافحش میدی؟ گفتمیک جای درست حسابیکه بتونم بزنم...
اجازه ندادم حرفش وکاملکنه،دوباره در ماشین وبازکردم وباجدیت گفتم:
+به خداخودم وپرت می کنم پایین.
محکم چندبارکوبید روفرمون وگفت:
_دروببند،الان نگهمیدارم لعنتی.
دروبستم وگفتم:
+نگهداربدو.
گوشه ای کنارخیابونپارک کردوباعصبانیت گفت:
گمشوپایین دختره ی دیوانه
پیاده شدم ومحکمدرو به هم کوبیدم وگفتم:
+دیوانه تویی بی غیرت،امیدوارم همینبلا سر خواهرت بیاد.
فریادزد:
_گمشوبروتاپیاده نشدم پدرت ودربیارم.
پوزخندی زدم وآروم آروم ازکنارخیابون شروع کردمبه راه رفتن.همینکه ماشینش ازکنارم ردشد؛بغضی که توگلوم سیب شده بودترکیدوبلندزدم زیرگریه،بدون خجالت باصدای بلند...
&ادامه دارد....
🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼🍃🌼
📚@ROMANKADEMAZHABI❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
کانال رپلای (دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان های ما و pdf رمان هایی دیگر)👇🏻👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🍃🥀🍃🥀 🥀🍃🥀 🍃🥀 🥀 ⚜هوالعشق ⚜ 📕 #مح
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕 #محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هشتاد_هشتم
بعد از پیگیری و هماهنگی های لازم به اداره برگشتند با اطلاعاتی که هم آنها را گیج میکرد هم به بعضی از سرنخ هایشان نزدیک می شدند .
نباید اجازه میدادند یاسین و چهار همراهش مانند سرباز بی گناه به خطر بیشتری بیافتند .
فرستادن سرباز با آن وضع یک پیام بزرگ داشت و نمی توانستند به سادگی این معادله پیچیده را حل کنند ...
سید هادی : چکیده تحقیقات ما رسیدن به :
پلاک ماشین سرویس که سرقتی بوده
ماشینی که تصادف کرده و به نظر میرسه که طرف از اونا نبوده و الان بازداشته
دختری که بعنوان دانش آموز در این تصادف آسیب دیده ، یه دختر فراری شیرازی هست و الانم داخل یکی از بیمارستان های کاشانه
نتیجه : اونا فکرشم نمیکردن ما پیگیر بشیم و تماما این حوادث از قبل برنامه ریزی شده بوده
من احتمال میدم تا شب ازشون تماس داشته باشیم ...
سرهنگ : خب سید جان شما برو برای بازجویی اون کسی که تصادف کرده و سوالاتی که ما دنبالشیم رو بپرس
.
نوید تو هم برو دنبال ماشین سرقتی
.
خانم مظفری ، دختر تصادفی هم با شما
باید تا قبل از تماس احتمالی محتاطانه عمل کنیم
مهدا : اگه میشه من برم دنبال دختره !
سید هادی : معلوم نیست کاشان بمونه ، ضمنا محمدحسین قراره برای پروژه اش بره شیراز ما از طرف دانشگاه قراره اقدام کنیم و شما برین اونجا .
ـ باید بصورت تیمی عمل کنیم ؟
ـ از طرف هر دانشگاه یه نفرو میفرستن ظاهرا پروژه ای که با کمک هم پیش بردین مفید بوده واسه طرح محمد ، اما این طرح ربطی به شما ، امیر رسولی و ثمین ناجی نداره ، ما از دانشگاه میخواهیم شما و آقای رسولی رو هم بفرستن
آقای رسولی میان تا معمولی بنظر برسین و شما باید مثل یه مامور ولی با رفتار یه دانشجو باشید
فقط ظاهرتون هم باید معمولی باشه ، چون جز محمدحسین کسی نمی شناسدتون مشکلی پیش نمیاد و بهتره عادی رفتار کنین
مهم تر از همه قرار نیست محمدحسین بفهمه شما هم هستین
راستی ! سجاد هم میاد چون داخل طرح محمد سهیمه
مهدا اصلا از این اتفاق راضی نبود اما باید در حیطه تخصص خودش فعالیت میکرد .
مهدا : چشم تمام سعیمو میکنم
با این تصمیم و تقسیمات وظایف عملا از مروارید و عقرب فاصله میگرفت اما فکرش را هم نمیکرد این مسئولیت جدید او را به مروارید اصلی نزدیک تر کند ...
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🍃🥀🍃🥀
🥀🍃🥀
🍃🥀
🥀
⚜هوالعشق ⚜
📕 #محافظ_عاشق_من🥀
✍ به قلم : #ف_میم
🍃 #قسمت_هشتاد_نهم
تمام ذهنش درگیر محمدحسین و اتفاقات پیش رو بود نمی دانست چه پیش خواهد آمد و این حد از بی اطلاعی او را نگران میکرد .
بعد از ماجرایی که در طلافروشی اتفاق افتاده بود هر چه محمدحسین خواست صحبت کند مهدا مخالفت کرد ، هر گونه راهی برای دیدار را مسدود کرده بود و از دور وظیفه اش را انجام میداد ، احتیاج داشت ذهنش را آرام کند ...
از سجاد و سر زدن های روزانه اش هم خبری نبود کم کم خانواده اش را مشکوک کرده بود و مرصاد سعی داشت هر طور شده علت غیبت طولانی عاشق دل خسته را بداند !
مهدا تصمیم داشت اگر سجاد برای عذر خواهی بیاید یا تماسی داشته باشند او را ببخشد ولی از ازدواج برای همیشه ناامیدش میکند ...
با تمام سختی که شغلش داشت حرف ها و رفتار سجاد عذابی بر روح نا آرامش بود بدتر از همه سکوتی بود که مجبور بود پیشه کند ...!
آخرین جلسه فیزیوتراپی را با مرصاد رفت و دکتر توصیه کرد بهتر است فعلا از عصا استفاده کند ، اما بدون عصا هم میتوانست راه برود هر چند سخت ...
به مرصاد از سفر پیش رو گفت اما اینبار از طرف دانشگاه نامه داشت تا به خانواده اش توضیح بدهد و آنها مخالفتی نکردند ...
در اداره به کشفیات قابل توجهی دست یافته بودند و چند تماس از مروارید داشتند که همه را مرهون مهدا و هک به موقعش بودند آنها نمی دانستند با یک گروه امنیتی طرف هستند و فکر میکردند با یک گروه هکر و ابر گروه اقتصادی مبارزه میکنند و این تصور بخاطر هوش بی بدیل هادی بود و مقاومت بی چون و چرای یاسین و گروهش
شبی که قرار بود روز بعدش را در راه شیراز بگذراند به مرصاد گفت :
مرصاد میای بریم قدم بزنیم ؟
ـ باشه حتما .
ـ لازمه صحبت کنیم .
با مادرش هماهنگ کرد و با مرصاد بیرون زدند ، هوا ابری بود و آسمان دلتنگ باریدن ...
از پیش چتر آورده بودند و لباس مناسب بر تن کرده بودند .
ابتدای مسیر به سکوت گذشت ، تماشای غروب لذت بخش ترین حس فردی است که قدم زدن میان برگ های پاییزی را انتخاب کرده است ...
مرصاد : نمی خوای چیزی بگی؟
مهدا : دلم میخواد یه دل سیر سکوت کنم ولی باید یه سری حرفا بزنم
ـ یه دل سیرو خوب اومدی ! بگو آبجی دو تا گوش من تماما در اختیار شماست .
ـ مرصاد این اولین ماموریتمه ، حس عجیبی دارم حس یه آدم که میخواد یه امتحان بزرگ بده ... نمیدونم چرا هیچ اضطرابی ندارم ... ینی استرس داشتم ولی امروز که با خانم مظفری رفتم دیدن سلیم ( سرباز بی گناهی که زبانش را بریده بودند و بخاطر ضرباتی که به سرش زدند حافظه اش را از دست داد ) دلم آروم شد ، حس انتقام درونم شعله ور شد .... این کمترین کاری بود که این گروه انجام میده .... میدونی چند تا دختر رو فریب دادن و با فرار یا دزدین از خانواده هاشون باعث بی آبرویی و بدبختیشون شدن ؟!
ـ خدا کمکتون کنه ... سلیم پسر گلی بود
ـ خیلی ... باورت میشه دختر عموش منتظره حافظه اش برگرده ؟ این حد از وفاداری قابل ستایشه .
ـ متوجهم ..
&ادامه دارد ...
🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃🥀🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌷 امام صادق علیه السلام:
💫سنگین ترین عملی که روز قیامت
در ترازوی اعمال گذاشته می شود،
✨صلوات✨ بر محمد (صل الله علیه وآله) و اهل بیت (علیهم السلام) ایشان است.
📗 وسائل شیعه، ج۷
💐برای تعجیل در فرج و #ظهور #امام_زمان عج ✨صلوات✨ فراموش نشه💐
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
🥀🍃🥀🍃
🍃🥀🍃
🥀🍃
#رمان_عاشقانه_مذهبی_آنلاین 😍
#محافظ_عاشق_من 🥀
✍نویسنده: ف. میم
"هانا" دختری که بدون محدودیت زندگی میکنه و اعتقادی به دین و ...نداره بخاطر یه پارتی با دختری جوان به نام "مهدا" آشنا میشه ..
مهدا همه جوره بهش کمک میکنه ، تا اینکه هانا تصمیم میگیره برای جبران ، داستان جذاب و هیجانی زندگی مهدا رو بنویسه ....
↪️ ریپلای به قسمت اول 👇
eitaa.com/romankademazhabi/19926
❌❌این رمان سفارشی کانال رمانکده مذهبی میباشد کپی شرعا اشکال دارد❌❌
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
📚@romankademazhabi ♥️
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
هدایت شده از تبادل موقت؛ 🌸 از صبوری شما ممنونیم 🌸
♨️ آغاز ثبت نام دوره #مجازی حفظ #قرآن کریم
🔸 دوره آموزشی حفظ قرآن کریم به صورت غیر حضوری
✅مناسب برای بانوان و شاغلین ودانش اموزان ......
✅آموزش,مشاوره و تمرین و پرسش به صورت تلفنی
✅هزینه پایین نبست به دوره های مشابه
جهت ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر به ایدی
@shamim_noor
و يا با شماره
09017441623
در واتساپ تماس حاصل فرمایید.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
♨️ آغاز ثبت نام دوره #مجازی حفظ #قرآن کریم 🔸 دوره آموزشی حفظ قرآن کریم به صورت غیر حضوری ✅مناسب برای
مژده 💠💠💠💠💠 مژده
🌹سومین دوره اموزش #مجازی #قرآن کریم ، طرح بشارت برگزار میکند :
ویژه خواهران
✔️حفظ جزء سی قران کریم
✔️حفظ سوره ای
✔️حفظ ترتیبی
✔️تثبیت و بازسازی محفوظات
✔️اموزش روخوانی
✔️اموزش مفاهیم
⏪ برای استفاده بهینه از ساعات ولحظات، میتوانید از همین امروز شروع کنید.
👇👇👇👇
جهت ثبت نام و کسب اطلاعات بیشتر به ایدی زیر
@shamim_noor
يا در واتساب به شماره
۰۹۰۱۷۴۴۱۶۲۳
پیام دهید.
🌹🌹🌹🌹
🌏(تقویم همسران)🌍
(اولین و پرطرفدارترین مجموعه کانالهای تقویم نجومی،اسلامی)
@taghvimehamsaran
✴️ 👈چهارشنبه 👈7 خرداد 1399👈4 شوال 1441👈 27 می 2020
🕋مناسبت های دینی اسلامی.
⏺وقوع جنگ حنین (8 هجری)
🎆امور اسلامی و دینی.
📛 صدقه صبحگاهی رفع نحوست کند.
👶برای زایمان مناسب و نوزاد شایسته و دوست داشتنی است.
🚘مسافرت مکروه و اگر ضروری باشد با صدقه همراه باشد.خوف حادثه دارد.
🔭احکام و اختیارات نجومی.
✳️خرید جواهرات.
✳️اغاز معالجه و درمان.
✳️و عهد نامه نوشتن با رقیب نیک است.
💑احکام مباشرت و انعقاد نطفه.
مباشرت خوب و فرزند یا عالم گردد یا حاکم.
💉💉حجامت خون دادن فصد موجب درد در سر است.
💇♂💇اصلاح سر و صورت باعث غم و اندوه است.
😴🙄 تعبیر خواب.
خوابی که شب پنجشنبه دیده شود تعبیرش از قران ایه 5سوره مبارک مائده است.
الیوم احل لکم الطیبات و طعام الذین اتوا الکتاب حل لکم....
و مفهوم ان این است که منفعتی به خواب بیننده برسد و یا به شکل دیگری خوشحال شود.. ان شاءالله. و شما مطلب خود را در هر باب قیاس کنید.
✂️ناخن گرفتن
🔵 چهارشنبه برای #گرفتن_ناخن، روز مناسبی نیست و باعث خارش میشود.
👕👚 دوخت ودوز
چهارشنبه برای بریدن و دوختن #لباس_نو روز بسیار مناسبی است و کار آن نیز آسان افتد و به سبب آن وسیله و یا چارپایان بزرگ نصیب شخص شود.ان شاالله
✴️️ وقت #استخاره در روز چهارشنبه: از طلوع آفتاب تا ساعت ۱۲ ظهر و بعداز ساعت ۱۶ عصر تا عشای آخر( وقت خوابیدن)
❇️️ #ذکر روز چهارشنبه : یا حیّ یا قیّوم ۱۰۰ مرتبه
✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۵۴۱ مرتبه #یامتعال که موجب عزّت در دین میگردد
💠 ️روز چهارشنبه طبق روایات متعلق است به #حضرت_امام_موسی_کاظم_علیه_السلام#امام_رضا_علیه السلام_#امام_جواد_علیه_السلام و #امام_هادی_علیه_السلام . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به پیشگاه مقدس ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد.
📚 منابع مطالب ما:
📔تقویم همسران
نوشته ی حبیب الله تقیان
قم:انتشارات حسنین علیهما السلام
ادرس:
پاساژ قدس زیر زمین پلاک 24
تلفن:
09032516300
0912 353 2816
025 377 47 297
📛📛📛📛📛📛
📩 این مطلب را برای دوستانتان حتما با لینک ارسال کنید.نقل مطلب بدون لینک ممنوع و شرعا حرام و مدیون هستید
@taghvimehamsaran
🌸زندگیتون مهدوی ان شاالله🌸
┄┅┅✿✒️🥀🗞🥀🖋✿┅┅┄
@ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1