یک مــرد با غیـــرت پیش از آنکـه
زنـی با حجاب داشته باشد
چشمـــانی با حجــاب دارد....
.
.
الله متعال در سوره النور آیه30 میفرماید: ..
. . ((قُلْ لِلْمُؤْمِنِينَ يَغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ وَيَحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ ۚ ذَٰلِكَ أَزْكَىٰ لَهُمْ ۗ إِنَّ اللَّهَ خَبِيرٌ بِمَا يَصْنَعُونَ))
.
. (ای پیغمبر!) به مردان مؤمن بگو: (آنان موظّفند که از نگاه به عورت و محلّ زینت نامحرمان) چشمان خود را فرو گیرند، و عورتهای خویشتن را (با پوشاندن و دوری از پیوند نامشروع) مصون دارند. این برای ایشان زیبندهتر و محترمانهتر است. بیگمان خداوند از آنچه انجام میدهند آگاه است (و سزا و جزای رفتارشان را میدهد).
4_5902270892842419926.mp3
5.27M
🔉 صوت| #مداحی
حیدر افتاد... 😭
روی سجاده امیر خیبر افتاد 😭
آقامون علی یه باره با سر افتاد 😭
دوباره حسن به یاد مادر افتاد 😭
خون به پا شد... 😭
فرق مرتضی علی شکست دوتا شد 😭
زهرا تو عرش خدا صاحب عزا شد 😭
مسجد کوفه یه لحظه کربلا شد 😭
مرغازقفسپریدوندا،دادجبرئیل
اینكشمـٰاووحشٺدنیایِبۍعلے!
#شب_قدر
هدایت شده از ▫
🌻🕊ملاقات علی و فاطمه باشد تماشایی
علی با فرق خونین و شکسته
فاطمه پهلوی بشکسته🕊🌻
#آجرک_الله_یا_صاحب_الزمان🥀
#شهادت_امام_علی(ع)🥀
تسلیت باد🥀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
◾️ آجرک الله یامولای یاصاحب
شال عزا بر روی دوش و
در غم بابا نشستی
دیشب کجا بغض خودت را
در کدام احیا شکستی
أللَّھُمَ عـجِـلْ لِوَلیِڪْ ألْفَرَج
#یا_مهدی_ادرکنی
شهادت مظلومانه اول مظلوم عالم، اولین شهید محراب، امیرالمؤمنین علیه السلام بزرگ مرد تاریخ بشریت را بر امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف و عموم شیعیان جهان تسلیت عرض می کنیم.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_پانزدهم🌻 #پارت_اول☔️ صدای مداحی را زیاد میکنم و قلم به
🌻🍃🌸🍃☔️
🍃🌻☔️🌸
🌸☔️🍃
#قلب_ناارام_من
#قسمت_پانزدهم
#پارت_دوم
زنعمو لبخند میزند و میگوید :
-قربون دستت عزیزم.
بلند میشود و پس از شستن دستش از آشپزخانه خارج میشوند به دیوار تکیه میدهم و رو به الهه میگویم
-چخبر درسا خوب پیش میره؟!
لبخند مصنوعی میزند
-خبرا که پیش شماست، درسا هم خوبه.
-منم بیخبر از عالم و آدمم.
مصنوعی میخندد و سرش را بلند میکند نمیدانم اما احساس میکنم چشمان عسلیاش بدجنس میشود
-ماشالا خواستین بله برون کنین سیل آدم و عالم رو برد، نیومده بیچاره مصطفی ورشکست شد.
خیار در دهانم تلخ میشود، ابروانم درهم گره میخورد چیزی نمیگویم، جوابش در مغزم خودش را به در و دیوار میکوفت اما دلم میخواست درمورد مصطفی بیتفاوت باشم.
دست سالمم را تکیه گاه زمین میکنم و بلند میشوم و رو به الهه میگویم
-دستت درد نکنه بابت درست کردن سالاد.
دستم را میشویم و از آشپزخانه خارج میشوم.
شام را که میخوریم مشغول جمع کردن سفره میشوم که زنعمو دست روی شانه ام میگذارد و میگوید
-بشین ببینم با این سرت و بازوت.
لبخند دندان نمایی میزنم، محکم گونه اش را بوس میکنم و میگویم
-فدات شم من.
میخندد و میگوید
-کم زبون بریز.
میخواهم روی
مبل بنشینم که صدای آیفون بلند میشود، به سمت آیفون میروم خاله زهرا در صفحه آیفون دیده میشود
-سلام خاله جان تشریف بیارید داخل.
دکمه را میزنم و بلند میگویم
-مامان خاله زهرا اینا اومدن.
به سمت اتاقم میروم و چادر رنگی ام را روی سرم مرتب میکنم و از اتاق خارج میشوم همزمان خاله زهرا و نورا و محمد وارد میشوند
به سمتشان میروم خاله زهرا بغلم میکند
-خوبی عزیزم؟ از دیشب فکرم پیشته؟ صبح به مامانت زنگ زدم گفت خوبی.
-سلام خوبم خاله جون فدای شما.
گونه ام را میبوسد و سپس در آغوش نورا فرو میروم
-چطوری سوپرمن؟!
لبخندی میزنم و میگویم
-سلام خوبم.
کمپوت هارا روی کابینت میگذارد و با خنده میگوید
-حیف کمپوتا تو که از من سالم تری.
میان خنده پوزخندی به تمسخر میزنم و میگویم
-من همه دردامو تو دلم نگه میدارم.
پس گردنی نثارم میکند و به سمت مبل میرود کنارش مینشینم و مادر با کمک الهه از میهمان ها پذیرایی میکند و کنار زنعمو میایستد و با فردی داخل گوشی صحبت میکند
-سلام مصطفی جان خوبی؟
پس با مصطفی بصورت تصویری صحبت میکنند، با نورا صحبت میکنم اما گوشم پیش زنعمو است.
-نه خوبه چیزیش نشده.
زنعمو سری به نشانه تاسف تکان میدهد و میگوید
-باشه.
به سمتم میآید و با لبخند میگوید
-راحیل جان مصطفی میخواد باهات صحبت کنه.
همه سکوت میکنند نگاهی به جمع میکنم آشنایان با نگاه معنادار نگاهم میکنند و الهه با بغض تماشاگر است محمد و متین هم حواسشان به جمع نیست و با هم مشغول صحبت هستند نورا هم با کنجکاوی نگاهم میکند.
با تعجب میگویم
-برا چی؟!
لبخند زنعمو روی لبانش خشک میشود اما دوباره لبخند تصنعی میزند
-میخواد حالتو بپرسه.
گوشی را از دستش میگیرم و به صفحه اش نگاه میکنم چهره مصطفی را میبینم
-سلام پسرعمو.
-سلام اون چیه بستی دور سرت باز چیکار کردی؟!
زیر نگاه سنگین بقیه لبخند مصنوعی میزنم
-سرم خورده به جدول چیزی نیست.
دستی به صورتش میکشد و با حرص میگوید
-راحیل چرا عذابم میدی چرا من باید تنم همیشه بلرزه که تو چیزیت نشده باشه.
لب و لوچهام آویزان میشود و میگویم
-آقا مصطفی من تنها نیستما بقیه سلام میرسونن.
نفسش را محکم بیرون میدهد
-باشه آخر شب بهت زنگ میزنم.
به قلم زینب قهرمانی
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
...: 💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_نهم
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دهم
_تو آدم بشو نیستی . خیلی خب بریم .
رفتیم وسط که دیدم کامران با یه دختره داره میرقصه ، روشون دقیق شدم .
دختره با یه لباس صدفی تنگ بود و آرایشی نسبتا غلیظ داشت ،اَخ حالمو بهم زد ، چقدر کِرم به خودش مالیده بود ...
واو ، پس آقا کامرانم قاطی مرغا شده .
کامران تا منو دید مثل برق گرفته ها سرجاش میخکوب شد که بعد از حرف آنالی دلیلشو فهمیدم .
+نگاه کن چه جوری با دوست دخترش میرقصه ، نچ نچ خدا شانس بده ...
ولی من من شونه ای بالا انداختم و به رقصم با آنالی ادامه دادم.
بعد از چند دقیقه خسته شدم و از آنالی خواستم تا برگردیم .
از دور کاملیا و ساشا رو دیدم .
آخ جووون ، می خواستم بدو بدو برم بپرم بغلش که بادیدن سر و وضعش خشکم زد . چقدر تغییر کرده بود
یه آرایش غلیظ میگم یه آرایش غلیظ دیگه میشنوید .
جوری بود که یه لحظه حس کردم دارم بالا میارم . وای خدا عجب غلطی کردما که امشب اومدم اینجا یه لحظه حالم بد شد ...
اصلا از اولشم نباید می اومدم اینجا ، صدای آنالی بلند شد :
+چته دختر ...
_آنالی من حالم اصلا خوب نیست ... دیگه تحمل اینجا برام خیلی سخته از جَوش خوشم نمیاد .
بدون توجه به صدا زدنای آنالی ، به سمت ماشین رفتم و تند روندم به سمت پشت بام تهران .
نیاز به خلوت وتنهایی داشتم ، جایی که بتونم داد بزنم ، فریاد بزنم ...
چیزایی که امشب دیدم قابل هضم بود ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
🌙🕊قال رسول الله(ص):
🌙🕊هر که از روی ایمان و برای رسیدن به ثواب الهی ، شب قدر را به عبادت بگذراند، گناهان گذشتهاش آمرزیده میشود.
التماس دعا 🕊
#شب_قدر 🌙
🕊🌙🕊🌙🕊🌙🕊🌙🕊🌙🕊🌙🕊
✨﷽✨
👤 استادعلی صفایی حائری
✍در همين شبهاى ماه رمضان، كه ما دور هم مى نشينيم و مى گوييم ماه رمضان آمد. بايد مواظب باشيم و به خودمان فكر كنيم، ولى مانند كسى هستيم كه به حمام آمده است، ولى نه براى تطهير، كه براى بازى!
وقتى بچه بوديم، نزديك عيد كه مى شد، ما را به حمام می فرستادند. چند تا بچه بوديم، بدجنس و بازى گوش. گاهى سه ساعت در حمام مى مانديم؛ آن هم حمام هاى قديمى كه خزينه داشت. همديگر را مىزديم و پوست همديگر را مى كنديم و صاحب حمامى چقدر ما را دعوا مى كرد! بعضى وقتها هم بيرونمان مى كرد، ولى وقتى مى آمديم خانه، پشت گوشها و پاهامان همه كثيف مانده بود. مادر ما هم كه خيلى دقيق بود، پشت گوشها و آرنج هاى ما را نگاه مى كرد و مى پرسيد: اينها چيه؟! ما را تنبيه مى كرد و گريه مى كرديم.
ما حمّام رفته بوديم، اما بازى كرده بوديم. در مقام تطهير نبوديم.
رمضان ها آمده و رفته، امّا ما لَعْبِ به رمضان داشته ايم و جدّى نبوده ايم. ماه رمضان كه شهر طهور، شهر تمحيص ماه طهارت، ماه شستشو است، اما ماه شستشوى ما نبوده است.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°نشستی سر سفره من
یه چیزی بخواه...
[این صدای آیت الله
آقامجتی تهرانی است]
#ماه_بندگی
#پیشنهاددانلود
#حدیث_نفس 🦋
🌸🌹
ما جَهان را به تو بینیم
که در خانهی چشم
دیده مانند چراغ است
و تو در وی نوری . . .
#صلیاللهعلیکیااباعبدالله
هدایت شده از ▫
‼️#احادیث_راه_های_گناه_نکردن
🌟🌹حضرت رسول اکرم صلی اللّه علیه و آله و سلّم🌟🌹
📜وقتی خبر حسن خلق و درستکاری مردی به شما می رسد تنها به آن قانع نشوید، بلکه ...
📚[کافی ج 1،ص12]
🔶🔸راه های گناه نکردن🔸🔶
✨💝📖💝✨
❌ #خطر_نفس
☝️ هیچوقت خودمون رو زیادی تحویل نگیریم، و فکر نکنیم خیلی آدم خوبی هستیم.
☝️ اصلاً شرط کمال اینه که، اگر همه مردم ما رو کامل دونستند، ما خودمون رو کامل ندونیم، و مدام این نفس سرکش رو سرزنش کنیم.
🚫خطرِ هوای نفس رو جدّی بگیریم.🚫
🔹 در روایات به ما گفتند: "راضی بودن از نفس، بزرگ ترین دام شیطان است."
✅ پیغمبری مثل یوسف، با اونهمه پاکی میگه: «مٰا أُبَرِّئُ نَفْسِی» من خودم و نفس خودم رو تبرئه نمیکنم، و اگر هم گناه نکردم لطف خدا بوده:
📖 وَ مٰا أُبَرِّئُ نَفْسِی إِنَّ اَلنَّفْسَ لَأَمّٰارَةٌ بِالسُّوءِ إِلاّٰ مٰا رَحِمَ رَبِّی إِنَّ رَبِّی غَفُورٌ رَحِیمٌ (یوسف/۵۳)
👈 من نفس خود را تبرئه نمیکنم، چرا که نفسِ آدمی بدون شک، همواره به بدی امر میکند، مگر آن که پروردگارم رحم کند، که همانا پروردگار من آمرزنده مهربان است.
⚠️ اگر رحمت و لطف خدا نباشه، و یک لحظه به حال خودمون رها بشیم، سقوط حتمی است.
✨﷽✨
#تلنگر
✅لطف و محبت جالب خداوند به بنده های روزه دار!
✍خدا قبل از عالم تشریع، رزقی را برای بندهای مثلاً در روز ماه رمضان بریده است. حالا او در روز ماه رمضان فراموش میکند که روزه است و آن غذا را میخورد... بعداً یادش میافتد که روزه بوده است. نه روزهاش باطل است و نه قضا دارد.
این خدا بود که این فراموشی را بر او مسلّط کرد تا رزقی را که برای او مقدّر کرده بود، به او بخوراند.
امیرالمؤمنین علیه السّلام میفرماید: « وقتی خداوند امری را اراده کند، عقل عبد را میگیرد و آن کار را به دست او جاری میکند، بعد عقلش را به او باز میگرداند ». بسیاری از خیراتی که خدا به ما رسانده، اینگونه بوده است والاّ اگر به عقل خودمان بود، آن کار را نمیکردیم.
📚مصباح الهدی تٱلیف استاد مهدی
مرحوم حاج میرزا اسماعیل دولابی
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌻🍃🌸🍃☔️ 🍃🌻☔️🌸 🌸☔️🍃 #قلب_ناارام_من #قسمت_پانزدهم #پارت_دوم زنعمو لبخند میزند و میگوید : -قربون دستت ع
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_شانزدهم🌻
#پارت_اول☔️
کلافه شدهام از بحث بیفایده آرام بلند میشوم و با اجازه ای میگویم و به سمت اتاقم میروم، چادرم را از روی سرم میکشم و روی تخت می اندازم شالم را باز میکنم و روی صندلی رها میکنم به سمت پنجره میروم و بازش میکنم نفس عمیقی میکشم.
ازدواج اجباری برایم کافی نبود که زمان عقد را هم اجبار میکردند.
دو روز دیگر محرم آغاز میشد و کل شهر لباس مشکی ارباب را به تن کرده اند، آنوقت خانواده من انتظار دارند یک روز مانده به محرم عقد کنم.
بغض در گلویم چنباتمه زده بود، ازدواج با مصطفی برایم وحشتناک بود چطور میتوانستم لقمه حرام مصطفی را بخورم و دم نزنم، همین دیروز به مادر گفتم که نمیتوانم با مصطفی ازدواج کنم برخورد تندش، حرفهایش از اینکه پدرم سر به نیستم میکند از اینکه میشوم تف سربالا از اینکه آنقدر چشم سفیدم و محبت های عمو و زنعمو را نمیبینم از اینکه مگر این چند سال لال بودم که دم نزدم، حرفهایش دهانم را شش قفله کرد.
چشمانم به چشمان محسن گره میخورد، بغضم میشکند و آرام میگویم
-کاش بودی محسن، کاش بودی.
در باز میشود، به سمت در برمیگردم که با ورود مصطفی، تند برمیگردم و بلند میگویم
-عه برو بیرون.
نفسش را محکم بیرون میدهد و میگوید
-پشت در وایسادم چادر بنداز سرت بیام تو.
تند برمیگردم اشکهایم را پاک میکنم و شالم را هول هولکی روی سرم مرتب میکنم ، چادرم را روی سر میاندازم و بلند میگویم
-بیا تو.
وارد میشود و روی تخت مینشیند، اشاره میکند که من هم بنشینم، صندلی را کمی نزدیک میآورم و مینشینم.
سر بلند میکند و میگوید
-چرا اینطوری میکنی؟!
با تعجب میگویم
-چطوری میکنم؟!
سرش را پایین میاندازد
-پونزده سالت بود زنعمو گفت بچه است، هیفده سالت شد گفتی بعد کنکور، کنکور رو دادی گفتی یه سال برم دانشگاه راه بیوفتم بعد، یه سال رفتی بعد محسن شهید شد و بعدش انبار منو آب گرفت و من موندم و خروار خروار بدهی حالا که خداروشکر بدهی هارو دادم میگی محرمه؟!
با اخم نگاهش میکنم
-کسی مجبورت نکرده بود وایسی.
با تعجب سرش را بلند میکند، پوزخندی میزند و میگوید
-دستت درد نکنه آره راستم میگی کسی مجبورم نکرده بود...
بلند میشود و به سمت پنجره میرود
-منه احمق رو بگو صدبار بهت ابرازعلاقه کردم تو یه بار حتی یه بار منو به اسم خالی صدا نزدی، الان مشکل تو محرمه نه؟!
به چشم های آبی رنگش نگاه میکنم و سری به نشانه تایید تکان میدهم
-باشه بمونه بعد محرم، بمونه بعد محرم و صفر ببینم اونموقع بهونت چیه؟!
تند از اتاق خارج میشود من هم پشت سرش بیرون میروم، همه منتظر چشم به مصطفی دوخته اند، آرام میگوید
-میمونه بعد محرم صفر.
مکثی میکند و میگوید
-من دیگه میرم خداحافظ.
مامان بلند میشود و روبه روی مصطفی میایستد
-کجا عزیزم شام گذاشتم.
مصطفی نگاهم میکند و میگوید
-ممنون میل کردم.
خداحافظی میگوید و از خانه خارج میشود، اخم های همه درهم است و عمو بلند میشود رو به جمع خداحافظی میکند و از در خارج میشود، زنعمو با لبخند تصنعی برمیخیزد و به سمتم میآید مرا در آغوش میکشد و آرام زیر گوشم نجوا میکند
-انقدر عزیزدردونه من رو اذیت نکن میدونی که خیلی دوسش دارم ،مصطفی هدیه خداست برام، تو هم مثل مصطفی برام عزیزی.
خداحافظ بلندی میگوید و به سمت در میرود مادر هم راه میافتد و اصرار دارد که برای شام بمانند اما زنعمو گونه مادر را میبوسد و خارج میشود، بابا بلند میشود و با اخمهای درهم به سمت اتاق میرود.
چادرم را از سر برمیدارم و روی تخت رها میشوم، زیرلب زمزمه میکنم
-مصطفی، عزیزدردونه.
پهلو به پهلو میشوم و به دیوار خیره میمانم، راست هم میگفت، زنعمو ناهید بچه دار نمیشده و بدنش تحمل نگه داری جنین را نداشته که قبل از به دنیا آمدن سقط میشدند،
بعد از کلی دعا و نذر و نیاز مصطفی سالم به دنیا میآید.
❄️❄️❄️
صدای زنگ موبایل درون گوشهایم سوت میکشد با همان چشمان بسته دستانم را کنارم میکشم تا موبایلم را پیدا کنم پیدایش میکنم با صدای گرفته و خش دار جواب میدهم
-بله.
بهقلمزینبقهرمانی
&ادامه دارد
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_دهم _تو آ
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_یازدهم
بیست دقیقه ای بود که توی ترافیک بودم .اَه لعنت .
حالا دقیقا روزی که من خواب موندم باید ترافیک میشد؟
این چه فکریه مگه مردم باید برای رفت و آمدشون با من هماهنگ کنن...
هووف دیشب از ساعت ۱۰ تا ۲ شب ، پشت بام تهران بودم و تا میتونستم داد زدم و گریه کردم .
وقتی هم رسیدم خونه طبق معمول مامان کلی غر زد و با هم یه دعوای حسابی کردیم .
تا صبح چشم روی هم نذاشتم.
همش به خودم و زندگیم فکر میکردم .
به مامان و بابا که هیچ وقت خونه نبودن ، به تنها یار و یاورم توی دنیا که کاوه بود اونم که ازم گرفتنش ...
من یه آرامش همیشگی میخواستم . یه آرامشی که هیچ وقت توی زندگیم نداشتم دم دمای صبح بود که خوابم برد و صبح برای دانشگاه خواب موندم .
بالاخره از ترافیک اومدم بیرون ماشینمو پارک کردم و سریع به سمت کلاس رفتم از سر و صدای بچه ها معلوم بود که هنوز استاد نیومده ، رفتم داخل کلاس تا آنالی رو دیدم پریدم سمتش ...
_سلام بر آنالی برقراری عزیز ! روز عالی متعالی ...
+سلام بر مروا خوشگله روز شما هم عالی و متعالی باشه... مروا چرا دیشب ...
با وارد شدن استاد مختاری ، حرف هامون نصفه موند .
استاد بعد از حضور و غیاب و حال و احوال پرسی ، با یه بسم الله مشغول تدریس شد .
باصدای خسته نباشید استاد به خودم اومدم و وسایلام رو به زور چپوندم تو کیف و با آنالی به سمت حیاط حرکت کردیم ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
🍃🌼یک نکته از هزاران🌼🍃
🍃🌴☀️روزی حضرت امیرالمؤمنین علی علیه السلام در میان اصحاب خود در رابطه با برکت عمر و رزق و روزی فرمود :👇
🍃🌴💚 به خداوند پناه میبرم از گناهانی که مرگ آدمی را نزدیک میکند.
🍃🌷یکی از اصحاب سوال کرد: یا مولا آیا گناهانی هست که مرگ را نزدیک میکند؟
🍃🌴☀️امام علی علیه السلام فرمودند:👇
بله قطع رحم باعث کوتاهی عمر آدمی و نیز بی برکتی و تنگی معیشت میشود.
🍃🌴🌸به درستی که هر خانوادهای که با هم جمع شوند و با یکدیگر تعامل کنند و بعدالت ومواسات رفتار کنند ، خداوند رزق آنها را زیاد و عمرشان را با برکت میفرماید.
🍃🌴🌼 وخانوادهای که از هم جدا شوند و از یکدیگر قطع ارتباط کنند؛ خداوند ایشان را از توسعه در رزق و روزی و برکت وطول عمر محروم میکند هر چند اهل تقوی باشند.!!! .
🍃📚گناهان کبیره، آیت الله دستغیب، ص ۱۴۱
#ماهخدا
#التماسدعا
#بهار_قران
#اللهمْعَجِلْلِوَلِیِڪالفَـــࢪَج
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_شانزدهم🌻 #پارت_اول☔️ کلافه شدهام از بحث بیفایده آرام ب
🌸🍃☔️🌻🍃
🍃☔️🌻🍃
☔️🌻🍃
🌻🍃
#قلب_ناآرام_من💕
#قسمت_شانزدهم🌻
#پارت_دوم☔️
صدای مینا درون گوشی میپیچد
-سلام خواب بودی؟!
دستی روی صورتم میکشم
-آره خواب بودم ساعت چنده؟!
-ساعت یازدهه.
-اوه چقدر خوابیدم.
-چیشده؟تو برنداشتی زنگ زدم خونتون مامانت اوکی نبود؟!
-پوف چی بگم بازم مصطفی.
-چیشده مگه؟!
-بابا میگه برداریم فردا عقد کنیم بچه کم داره.
-راحیل چرا نمیگی مصطفی رو نمیخوای؟!
-دیروز به مامانم گفتم یه قشقرقی به پا کرد.
به عکس تالار در صفحه لپ تاپ خیره شدهام، مصطفی صحبت میکند اما من حواسم پی سرنوشت نامعلومم است سردرگمم، سردرگم بین تصمیمات دیگران برای زندگیام، راحیل جسور، این روزها عجیب گوشه گیر شده، شاید نبود محسن گوشه گیرم کرده.
یکهو دلم عجیب برای آن سنگ قبر سفید رنگ شفاف پر کشید، درست است آن سنگ سیقلی شده آغوش گرم محسن را برایم جبران نمیکند، اما سرمایش میتواند خنکایےباشد بر قلبم، قلب پر التهاب و ناآرامم.
با صدای مصطفی به خودم آمدم.
-بله؟!!
به صندلی تکیه میدهد و دست به سینه نگاهم میکند
-یه ساعته دارم صحبت میکنم تازه میگی بله؟!!
نفس عمیقی میکشم و میگویم
-اوم ببخشید، چی میگفتی؟!
گوشه لبش را به دندان میگیرد و به لپ تاپ اشاره میکند و میگوید
-این تالار خوبه بنظرت؟!!
نگاهی به مانیتور لپ تاپ میکنم، تالاری مجلل و پر زرق و برق، ابرویم را بالا می اندازم و میکنم میگویم
-خوبیش که خوبه اما خب خیلی زرق و برق داره.
خیره چشمانم میشود و کمی نزدیکم میشود و میگوید
-شما که تا بله بگی منو کشتی باید دنیا رو به پات بریزم این تالار که چیزی نیست.
گرمم میشود، احساس میکنم خون زیر گونه ام رفته و کم مانده که رگ لپهایم بترکد، بلند میشوم و به سمت پنجره میروم.
با اخمهای درهم برمیگردم و میگویم
-اما من با اینهمه ریخت و پاش موافق نیستم.
بلند میخندد و میگوید
-چه زودم سرخ میشه، حالا چرا اخمات تو همه؟!! اصلا هرجا شما بگی، مزارشهدا خوبه؟!!
دوباره میخندد، عصبانی میشوم از تمسخرش آرام میگویم
-خونه خوبه.
از اتاق خارج میشوم و به سمت آشپزخانه میروم، خیار و گوجه و کاهو را میشویم تا سالاد درست کنم.
امشب عموها و خاله ریحانه آمدهاند تا برنامه عقد منو مصطفی را برای بعد صفر بریزند.
کف آشپزخانه مینشینم و قطره اشکی که روی گونهام چکیده بود را پاک میکنم، این روزها ناخودآگاه اشکم سرازیر میشود و از این حالت ضعیف بودن بدم میآید.
الهه وارد آشپزخانه میشود و روبه رویم مینشیند، لبخندی میزنم و مشغول خورد کردن کاهو میشوم، پس از کمی تعلل الهه شروع به صحبت میکند.
-ببین راحیل من، من دلم پیش مصطفی گیره..
باتعجب نگاهش میکنم انتظار نداشتم به این صراحت بگوید، بغض گلویش، مانع صحبت کردنش میشود نفسی میگیرد و ادامه میدهد
-دوستش دارم، دلم میخواد بشینم و ساعتها به چشمهای آبیش نگاه کنم، وقتی میبینم انقدر به تو محبت میکنه آتیش میگیرم، میدونم تو هیچ احساسی به مصطفی نداری.
سرش را کج میکند و قطره اشکش بلاخره روی گونه اش میچکد
-بگو که نمیخوایش، مصطفی با تو خوشبخت نمیشه...
❌کپی ممنوعه❌
┈٠~•°•🖋🥀🗞🥀✒️•°•~٠┈
رمــ🗞ـــــانکده مذهـ🥀ـــبی
📚 @romankademazhabi ♥️
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃 🍃💚🍃💚🍃💚 💚🍃💚🍃 🍃💚 📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته 🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد 🔗 #قسمت_یازدهم ب
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_دوازدهم
به آنالی گفتم به سمت بوفه بریم چون خیلی گرسنه بودم ، مثل همیشه صبحونه نخورده اومده بودم دانشگاه ...
_آنالی برای من هله هوله نیار یه چیز درست حسابی بخر بیار ...
آنالی چشم غره ای بهم رفت و راهش رو به سمت بوفه کج کرد ...
بوفه و اطرافش خیلی شلوغ بود و به همین خاطر کمی ازش فاصله گرفتم .
همینطور که در هوای سرد پاییزی در حال قدم زدن تو محوطه دانشگاه بودم ، چشمم به یه بنر خورد ...
نگاهم روی نوشته ای که به رنگ قرمز بود ثابت موند .
[[راهیان نور ]]
پایین نوشته هم به نظر میومد یه منطقه جنگیه و عکس چند پسر جوون رو زده بودن :
جوونا خوشگل بودن .
انگار ... انگار چهرشون نورانی بود ، انگار نگاهشون تاسف داشت .
ناخودآگاه سعی کردم باهاشون حرف بزنم :
_س...سلام
م...ن من مروا فرهمند هستم .
م...ن بیست و ...
اَه این بغض لعنتی نمیذاره حرف بزنم .
اشکام سرازیر شدن .
دیگه کنترلشون دستم نبود ...
اما من لجوجانه اون ها رو پاک میکردم و اون ها هم با سرعت بیشتری روی صورتم فرود میومدن .
انگار جنگی پایان ناپذیر بود که برنده اش با عقب نشینی دیگری پیروز می شد .
اما هیچ یک از ما خیال کوتاه آمدن نداشتیم ...
که ناگهان ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💚🍃💚🍃💚🍃💚🍃
🍃💚🍃💚🍃💚
💚🍃💚🍃
🍃💚
📗رمــان #فالی_در_آغوش_فرشته
🖍به قلم•°: آیناز غفاری نژاد
🔗 #قسمت_سیزدهم
که ناگهان یه دستی روی شونم نشست .
حتماَ یکی از پسرای مزاحم دانشگاس .
با شتاب برگشتم طرفش تا هرچی فحش و ناسزا از بچگی یاد گرفتم رو بارش کنم که با دیدن آنالی نفهم ، نفسم رو پر حرص بیرون فرستادم ...
_تو آدم نمیشی ، نه؟! صد بار نگفتم نزن رو شونم؟!
حتما باید بزنم شل و پلت کنم تا بره تو اون مخ صاب مردت ؟
+خو حالا ترش نکن ، دوساعته دارم صدات میزنم ، چرا گریه کردی؟
_چیزی نیست .
+آره تو گفتی و منم باور کردم .
_خب حالا... تو میدونی راهیان نور کجاست؟؟
+اوممم...
چیز زیادی ازش نمی دونم فقط میدونم پسر ریشو هایی که دکمه هاشونو تا خرخره میبندن و دخترای چادر چاق چوقی میرن . چطور؟
_هیچی هیچی ولش کن بیا بریم .
و دستش رو کشیدم و به طرف دیگه ای از دانشگاه بردم ...
&ادامـــه دارد ......
~ •°🍃🍃✨💚✨💚✨💚✨🍃🍃°•~
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌ کپیرمانهای کانالرمانکده مذهبیمجازنیست❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از ▫
#تـــݪنگــر
به دڪتر گفتم: هـمه داروهامـو
میخــورم اما تاثــــــیر نداره!
گفت: سـر وقــت میخـــوری؟؟
تازه فهمیدم چرا نـــــمازهام
تاثـیر نداره!
#نماز
#روز_قدس
هدایت شده از ▫
#روز_قدس
ای قدس، ظهور مُنتَظر نزدیک است
خورشید دمیده و سحر نزدیک است
در سـنگـر انتفـاضـه پا بـر جا باش
یک سنگ دگر بزن، ظفر نزدیک است
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#مرگ_بر_اسرائیل و حامیانش
💑 برویـــد با هـــم بســازیـــد!
🔸رهبـــر انقلاب: بنای کار ازدواج، بر ســازش دختــر و پســر است؛ باید با هم بسازند. این «باهم بسازند»، معنای خیلـــی عمیــقی دارد. من یک وقت خدمت امـــام رفتــم، ایشان میخواستند خطبهی عقدی را بخوانند؛ تا من را دیدند، گفتند شما بیا طرف عقد بشو. ایشان برخلاف مــا که طــول و تفصیــل میدهیم و حرف میزنیم عقد را اول میخواندند، بعد دو، سه جملهی کوتاه صحبت میکردند.
🔸من دیــدم ایشــان پس از اینکه عقـــد را خواندند، رویشان را به دختــر و پســر کردند و گفتند: بروید با هم بسازید. من فکر کردم، دیدم کــه ما این همـــه حــرف میزنیم، اما کلام امام در همین یک جملهی «بروید باهم بسازید»، خلاصه میشود! حالا ما هم عرض میکنیم که شما دختــران و پســران، بروید با هم بسازیـــد.
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸🍃☔️🌻🍃 🍃☔️🌻🍃 ☔️🌻🍃 🌻🍃 #قلب_ناآرام_من💕 #قسمت_شانزدهم🌻 #پارت_دوم☔️ صدای مینا درون گوشی میپیچد -سلام خ
🌸🍃🌻🍃☔️
🍃🌸☔️
☔️🍃
🌻
#قلب_ناارام_من
#قسمت_شانزدهم
#پارت_سوم
دلم طاقت دیدن اشکهایش را نداشت منم بغض میکنم برای سرنوشت پیچ در پیچم، در آغوش میکشمش و آرام زیر گوشش زمزمه میکنم
-ببین الهه تو سنت کمه الان احساساتت زودگذره از اونطرف فاصله سنیت با مصطفی زیاده.
فاصله میگیرد و دماغش را بالا میکشد
-تو کاریت نباشه تو فقط بگو اگه تو بگی گزینه ای بغیر من نیست تو اطرافیان.
لبم را میگزم
-ببین الهه هروقت اومدم که بگم، دهنم قفل شد واقعا نمیتونم خودمم دارم عذاب میکشم اما اما چیکار کنم که گیر حرف فامیلم گیر آبروی بابامم.
مات نگاهم میکند و سپس بلند میشود و از آشپزخانه خارج میشود.
کلافه و نامنظم سالاد را درست میکنم و سفره را پهن میکنم و رو به متین میگویم
-پاشو بیا کمک کن سفره رو بچینم.
منتظر متین ایستادهام که زنعمو ناهید رو به مصطفی با شیطنت میگوید
-شماهم پاشو ، منو نگاه نکن از گل نازک تر بهت نمیگم ایشالا چند ماه دیگه باید ظرف بشوری.
صدای خنده جمع بلند میشود مصطفی با لبخند نگاهم میکند و بلند میشود
-بله درسته دیگه باید عادت کنم.
سر به زیر به سمت آشپزخانه راه می افتم، متین و الهه و مصطفی هم پشت سرم میآیند.
سفره را که چیدیم همه دور سفره نشستند و مشغول شدند، صدای زنعمو بلند شد
-حالا کدوم تالار رو انتخاب کردین.
چیزی نمیگویم و مشغول بازی با غذایم میشوم، مصطفی تند قاشق برنجی که میجوید را قورت میدهد و میگوید
-راحیل میگه خونه باشه.
زنعمو ابرو بالا میدهد رو به من میکند و میگوید
-عکسهارو دیدم تالارای خوبی بودن، جای دیگه ای مدنظرته؟!
سر بلند میکنم و میگویم
-اوم، نه بنظرم ریخت و پاش الکیه.
لبخندی میزند
-عزیزم چه ریخت و پاشی مگه ما چندتا بچه داریم برا تو و مصطفی ریخت و پاش نکنیم برای کی بکنیم؟!
لبخند مصنوعی میزنم و میگویم
-شما لطف داری زنعموجان، اما خب اینطوری راحتترم.
-باشه عزیزم ایشالا خوشبخت بشید.
موهای تنم سیخ میشود مصطفی را نگاه میکنم، خوشبختی؟! آن هم با مصطفی؟!!
آب دهانم را قورت میدهم و سر به زیر مشغول بازی با غذایم میشوم.
سفره را که جمع کردیم مشغول ریختن چای میشوم پس از تعارف به همه جای خالی روی مبل ها پیدا نمیکنم و کنار مبل روی زمین مینشینم.
سوگل گوشی به دست به طرفم میدود و روی پاهایم مینشیند و گوشی لیلا را به طرفم میگیرد
-عمه نگاه برای عروسیت میخوام این لباس رو بخرم خوشگله؟!
لبخندی به هیجانش میزنم
-آره خیلی نازه.
به قلم زینب قهرمانی💕
&ادامه دارد ...
🍃☔️🌻🍃🌸🍃🌸🍃🌻☔️🍃
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay