#مولایمن
🍂بازآ که غم زمانه از دل برود
خواب از سر روزگار غافل برود...
🍂از آمد و رفت فتنهها دلتنگیم
ای جلوۀ حق! بیا که باطل برود...
العجلمولایغریبم
تعجیل در فرج مولایمان صلوات
#امام_زمان عج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یکی از نزدیکان رجبعلی خیاط میگفت:
ما با ایشان به قبرستان ابنبابویه رفته بودیم و قبر #مادر من هم آنجا دفن بود.
من سر قبر مادرم نرفتم. سر چند تا قبر فاتحه خواندیم. وقتی میخواستیم از قبرستان بیرون بیاییم، ایشان گفتند:
که #مادر شما اینجا دفن است؟
گفتم: بله. گفت: مادر شما در عالم برزخ داشت از شما گله میکرد. برگشتیم و سر قبر مادرم رفتیم. اگر کار خیری که میکنیم، به تعدادی از اموات هدیه کنیم آیا از ثواب آن کم میشود؟وخیر.اگر شما یک صلوات به کل اموات مؤمنین و مؤمنات هدیه کنید به خاطر کار ارزشمندی که شما کردید و همه را در نظر گرفتید و بخل نورزیدید، خدا ثوابش را به همه میدهد و از هیچ کس هم ثوابی کم نمیشود.🌿🍃👌
🎙#استاد_مسعود_عـــالے
#قشنگه•••
💞ﺭﻭﺯﮔﺎﺭﯼ #ﺣﺎﮐﻤﯽ ﺍﻋﻼﻡ ﮐﺮﺩ : ﺑﻪ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪﯼ ﮐﻪ ﺑﺘﻮﺍﻧﺪ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺭﺍ ﺩﺭ ﯾﮏ
ﺗﺎﺑﻠﻮﯼ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺑﯿﺎﻭﺭﺩ، ﺟﺎﯾﺰﻩ ﺍﯼ ﻧﻔﯿﺲ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺍﺩ .
ﺑﺴﯿﺎﺭﯼ ﺍﺯ ﻫﻨﺮﻣﻨﺪﺍﻥ ﺳﻌﯽ ﮐﺮﺩﻧﺪ ﻭ ﺣﺎﮐﻢ ﻫﻤﻪ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﻫﺎﯼ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺭﺍ
ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺍﺯ ﻣﯿﺎﻥ ﺁﻧﻬﺎ ﺩﻭ ﺗﺎﺑﻠﻮ ﭘﺴﻨﺪﯾﺪ ﻭ ﺗﺼﻤﯿﻢ ﮔﺮﻓﺖ ﯾﮑﯽ ﺍﺯﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﻨﺪ .
#ﺍﻭﻟﯽ، ﻧﻘﺎﺷﯽ ﯾﮏ ﺩﺭﯾﺎ ﭼﻪ ﺁﺭﺍﻡ ﺑﻮﺩ؛ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ ﻣﺎﻧﻨﺪ ﺁﯾﻨﻪ ﺍﯼ ﺗﺼﻮﯾﺮ
ﮐﻮﻫﻬﺎﯼ ﺍﻃﺮﺍﻓﺶ ﺭﺍ ﻧﻤﺎﯾﺎﻥ ﻣﯿﺴﺎﺧﺖ، ﺑﺎﻻﯼ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ، ﺁﺳﻤﺎﻧﯽ ﺁﺑﯽ ﺑﺎ
ﺍﺑﺮﻫﺎﯼ ﺯﯾﺒﺎ ﻭ ﺳﻔﯿﺪ ﺑﻮﺩ ,
ﻫﺮ ﮐﺲ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺭﺍ ﻣﯿﺪﯾﺪ ﺣﺘﻤﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ
ﺭﺍ ﺩﺭ ﺁﻥ ﻣﯽ ﯾﺎﻓﺖ
#ﺩﻭﻣﯽ، ﮐﻮﻫﻬﺎﯾﯽ ﺑﻮﺩ ﻧﺎﻫﻤﻮﺍﺭ ﻭ ﭘﺮ ﺻﺨﺮﻩ؛ ﺁﺳﻤﺎﻥ ﭘﺮ ﺍﺯ ﺍﺑﺮﻫﺎﯼ ﺗﯿﺮﻩ،
ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻣﯽ ﺑﺎﺭﯾﺪ ﻭ ﺭﻋﺪ ﻭ ﺑﺮﻕ ﻣﯿﺰﺩ، ﺍﺯ ﮐﻨﺎﺭ ﮐﻮﻩ ﺁﺑﺸﺎﺭﯼ ﺑﻪ ﭘﺎﯾﯿﻦ
ﻣﯿﺮﯾﺨﺖ،ﺩﺭ ﺍﯾﻦ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺍﺻﻼ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺩﯾﺪﻩ ﻧﻤﯿﺸﺪ .
ﺍﻣﺎ ﺣﺎﮐﻢ ﺑﺎ ﺩﻗﺖ ﻧﮕﺎﻩ ﮐﺮﺩ ﻭ ﭘﺸﺖ ﺁﺑﺸﺎﺭ ﺑﻮﺗﻪ ﺍﯼ ﮐﻮﭼﮏ ﺩﯾﺪ ﮐﻪ ﺩﺭ
ﺷﮑﺎﻑ ﺳﻨﮕﯽ ﺭﻭﯾﯿﺪﻩ ﺑﻮﺩ . ﺩﺭ ﺁﻥ ﺑﻮﺗﻪ ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺍﯼ ﻻﻧﻪ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩ ﻭ ﺩﺭ
ﮐﻨﺎﺭ ﺁﻥ ﺁﺑﺸﺎﺭ ﺧﺮﻭﺷﺎﻥ ﻭ ﻋﺼﺒﺎﻧﯽ، ﭘﺮﻧﺪﻩ ﺩﺭ ﻻﻧﻪ ﺑﺎ ﺁﺭﺍﻣﺶ ﻧﺸﺴﺘﻪ
ﺑﻮﺩ .
ﺣﺎﮐﻢ ﻧﻘﺎﺷﯽ ﺩﻭﻡ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐﺮﺩ ﻭ ﮔﻔﺖ: "ﺁﺭﺍﻣﺶ ﺑﻪ ﻣﻌﻨﺎﯼ ﺁﻥ
ﻧﯿﺴﺖ ﮐﻪ ﺻﺪﺍﯾﯽ ﻧﺒﺎﺷﺪ، ﻣﺸﮑﻠﯽ ﻭﺟﻮﺩ ﻧﺪﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ , ﯾﺎ ﮐﺎﺭ ﺳﺨﺘﯽ
ﭘﯿﺶ ﺭﻭ ﻧﺒﺎﺷﺪ،ﺁﺭﺍﻣﺶ ﯾﻌﻨﯽ ﺩﺭ ﻣﯿﺎﻥ ﺻﺪﺍ، ﻣﺸﮑﻞ ﻭ ﮐﺎﺭ ﺳﺨﺖ ,
ﺩﻟﯽ ﺁﺭﺍﻡ ﻭﺟﻮﺩ ﺩﺍﺷﺘﻪ ﺑﺎﺷﺪ
#ﺩﻟﻬﺎﯾﺘﺎﻥ-ﺁﺭﺍﻡ •••
🌠☫﷽☫🌠
💠 یک منبع آگاه از داخل صداوسیما عنوان کرد که عوامل نفوذی شناسایی شدند و اتفاقات امروز نیز سرنخ نفوذ را گشود.
خوبی این اتفاقات اینه که نخاله ها شناسایی میشن 😉
دقیقا مثل اغتشاشات که هربار یک بانک اطلاعاتی خوب از عناصر خرابکار به دست نیروهای امنیتی میده 😎
🔴 گروه هکری خاتم سلیمان
🔹بزرگترین هک نظامی از اسرائیل صورت گرفت.🔹
🔸 اطلاعات و فایل های محرمانه ،قراردادهای نظامی ، نقشه های فنی تسلیحات استراتژیک تماما با موفقیت دانلود شد
🔹از این چیزا میسوزن چند ثانیه شبکه تلویزیونی رو خط میندازند 😁.
#لبیک_یا_خامنه_ای
#حجاب #ایران قوی
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ #رمان_بازمانده♥️ #قسمت_بیست_و_سوم ✍ #ز_قائم همینجوری داشتیم ب
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_بیست_و_چهارم
✍ #ز_قائم
به سمت حال رفتم و از توی کیفم گوشیم را در آوردم
با دیدن اسم مامان، نفس راحتی کشیدم......هیچ وقت فکر نمیکردم که از محمد هم بترسم
تماس را وصل کردم:
_الو سلام مامان!!
مامان با صدایی لرزون و نگران، جواب داد:
_الو....سلام زهرا جان خوبی؟؟
صدای مامان کمی نگران بود.....سعی کردم یکم آرومش کنم:
_خوبم مامان جان!!......چیزی شده چرا نگرانی!؟؟
حدس میزدم دلش شور زده باشه
_یه اتفاقی افتاده.......دلم شور میزنه!!
حدسم درست بود
سعی کردم آرومش کنم:
_نه مامان جان.....اتفاق خاصی نیافتاده.....فقط....
دلنگرون زمزمه کرد:
_فقط چی؟؟
_مثل اینکه پدر سارا آدرس خونش را پیدا کرده و رفته خونش...اونجا جرو و میکنند...وسایل را روی سارا میشکنه
نگران گفت:
_یا صاحب الزمان!!الان حال سارا چطوره؟؟!!
_به مائده زنگ میزنه..... مائده و نفیسه خانم سارا را بیمارستان می برن
سر و پاش را گچ میگیرن
و آوردنش خونه...
_الان حالش چطوره؟
_توی اتاق مائده خواب بوده
الان بیدار شده
خداراشکری زیر لب زمزمه کرد و گفت:
_نهار هم نخوردی!! چجوری رفتی اونجا؟؟
شرم زده زمزمه کردم:
_نفیسه خانم برام آش گرم کرد
_دستشون درد نکنه..
_میگم زهرا جان...تنها رفتی؟؟
_اره مامان....اونقدر هول شدم سریع یه آژانس گرفتم
_وای....محمد زنگ زد....و ازت پرسید
نتونستم دروغ بگم گفتم که رفتی خونه مائده....پرسید که چجوری رفتی...منم گفتم فکر کنم با آژانس
زهرا جان فکر میکنم یکمی عصبی شده میدونستم که یادت رفته بوده
اگه حرفی زد سکوت کن
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸 #رمان_بازمانده♥️ #قسمت_بیست_و_چهارم ✍ #ز_قائم به سمت حال رفتم
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸♥️✨﷽✨♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_بیست_و_پنجم
✍ #ز_قائم
لبم را گزیدم و به مامان گفتم:
_پس محمد میاد دنبالم؟؟
_ اره گفت میاد.....ولی بزار من بهش زنگ بزنم بگم که خونه ی مائده ای بخاطر سارا
خیره توی صورت نگران مائده، زمزمه کردم:
_دستت درد نکنه مامان.....من نهایت یک ساعت دیگه اینجام
_اها........قربونت بشم یه چیزی بخور از پا نیافتی!
_چشم...کاری نداری مامان؟
_نه عزیزم خداحافظ
_خداحافظ
تا تماس را قطع کردم؛ مائده پرسید:
_چیشد؟
نفس عمیقی کشیدم و جواب دادم:
_محمد فهمیده.....مامان میگفت عصبی بوده...الان زنگ میزنه به محمد یکساعت دیگه بیاد دنبالم
سارا از توی حال گفت:
_دو تا کفتر عاشق!!.....چی بهم میگین؟؟!
چرا به من نمیگین؟
با لبخند جواب دادم:
_چیز خاصی نیست عزیزم...مامانم زنگ زده بود...شما فکر خودت باش
آهی کشید وجواب داد:
_شما آش خاله نفیسه را بخور ...بعد بیا تا حرف بزنیم
به صورت غمگینش نگاه کردم و باشه ای گفتم
....
بعد از اینکه آش خوشمزه ی نفیسه خانم را خوردم و تشکر کردم
به سمت حال رفتم و رو به روی سارا نشستم و گفتم:
_نمیخوای بگی چیشده که پدرت پیدات کرده؟؟
سارا دست شکسته ش را جابه جا کرد و گفت:
_توی آشپزخونه داشتم نهار درست میکردم که بخورم و برم دانشگاه که یه پیام به گوشیم اومد....یه شماره ناشناس بود نوشته بود:
_فکر کردی میتونی از همه قایم بشی....انتقامم رابالاخره ازت گرفتم
با تعجب و نگرانی گفتم:
_وای....سارا تو دشمن داشتی؟؟
پوزخندی زد و گفت:
_همین که پیامش و خوندم فهمیدم سودا ست.
با چشم های گرد نگاش کردیم و پرسیدیم:
_سودا امینی؟؟!! همون دختری که توی دانشگاه خیلی تیپ میزد و آرایش میکرد
سری به نشونه تایید تکون داد و گفت:
_اره خودشه....از اولم با من لج داشت.
نیشخندی کج لبش نشست:
_هه...فکر میکرد من عشقش را گرفتم..منظورم همون پسره فرهاد مقدمه...یه مدتی دنبالم میومد و میخواست که بیاد خواستگاری...فکر میکرد چون خیلی پولداره و به قول خودش خوشتیپ..به هر چی که بخواد باید برسه
چون از اول زندگیش همینطوری بوده
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر اینصورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸♥️✨﷽✨♥️🌸♥️ #رمان_بازمانده♥️ #قسمت_بیست_و_پنجم ✍ #ز_قائم لبم را گزیدم و به مام
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_بیست_و_ششم
✍ #ز_قائم
*در حال نوشتن در حرم رضوی*
نفسی کشید و ادامه داد:
_سودا هم چون فرهاد پولدار بود و خوشتیپ به قول خودش عاشق شد....
ولی من میدونستم چه مارمولکیه
چند روز بعد بعد از تمام شدن کلاسم جلوم سبز شد و با نفرتی که توی چشمش مشخص بود، گفت:
_دست از سر عشق من بردار...پوزخندی زد و ادامه داد....من میدونم تو کی هستی سارا....مادر و پدرت طلاق گرفتن از این واضح تر
سارا دست هاش را مشت کرد و گفت:
_چند وقت پیش فرهاد دوباره سر راهم سبز شد و از علاقه اش به من گفت
ایندفعه عصبانی شدم و دوباره بهش تذکر دادم که من بهش هیچ علاقه ای ندارم و دست از سرم برداره
فرهاد عوضی برای اینکه حرص من و در بیاره......
با نگرانی لب زدم:
_چیکار کرد....سارا!!
با عصبانیت گفت:
_با دست های کثیفش دست هام را گرفت.....میخواست....میخواست حتی توی محوطه لبام هام ببوسه
هینی کشیدم و دستم را روی دهنم گذاشتم
مائده با نفرت گفت:
_مردک هیز...دستم بهت برسه خفت میکنم.....گردنت را میشکونم
با چشمانی اشکی به سارا خیره شدم، که ادامه داد:
_ سریع دست هام رو از دست هاش بیرون کشیدم....از عصبانیت صورتم سرخ شده بود....نتونستم عصبانیتم را کنترل کنم و یکی زدم توی گوشش و رو بهش گفتم:
_ببین آقای مقدم اگه یکبار دیگه دنبال من بیای و ادعای عشق کشکیت را کنی ازت به جرم مزاحم شکایت میکنم!
پوزخندی زدم و ادامه دادم:
_فکر کردی کی هستی؟؟! چون پولداری و خوش تیپی باید به هر چی خواستی برسی....چون از اول همینطوری بوده برات....به درک....از این به بعد اینطوری نیست
بغضی را که از بی کسیم به گلوم چنگ میزد و قورت دادم...صورتش از عصبانیت قرمز شده بود...بی توجه بهش گفتم:
_فکر کردی چون من چادر سرم نمیکنم پس معتقد نیستم؟؟
کنار سارا نشستم و اشک های قشنگش که کل صورتش را پوشونده بود پاک کردم که با صدای گرفته ادامه داد:
سودا با همون ظاهر آرایش شدش جلوم اومد و انگشتش را روی قفسه ی سینه ام گذاشت و به عقب هلم داد و با پوزخند کثیفش گفت:
_چی میگی برای خودت غربتی؟ چی سر هم میکنی بی کس؟!
واسه چی زدی تو گوشش؟
سارا رو به من گفت:
_میبینی زهرا میخواد بی کسیم را توی سرم بکوبه! اینکه هیچ تکیه گاهی ندارم و توی سرم بکوبه!
من حتی برادرم نداشتم که توی اون لحظه ازم دفاع کنه...پدر پیشکش
سرش را توی بغلم گرفتم و گفتم:
_کی گفته تو بی کسی؟! پس ما چکارتیم؟؟قلم پاش را میشکونم!!
لبخند غمگینی زد و ادامه داد:
_همه دانشجو ها دور و برمون جمع شده بودند....مطمئن بودم که حراست هم به زودی میرسه
نیشخندی کنج لبم نشست که گفتم:
_تو چی میگی این وسط؟!
اگه عرضه داشتی عشقت رو به چنگت میاوردی
عشقت را غلیظ گفتم که حرصش در بیاد که اومد.
بدون اینکه اجازه بدم جواب بده، نگاهی به جمع کردم و ادامه دادم:
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_بیست_و_هفتم
✍ #ز_قائم
*در حال نوشتن در حرم رضوی*
بدون اینکه اجازه بدم جواب بده، جواب دادم:
_میخوای بی کسیم را بکوبی تو سرم
اره....پدر و مادرم طلاق گرفتن
برادری ندارم...تکیه گاهی ندارم
بی کس و کار ولی نیستم
چون خدارو دارم
دستش را توی هوا تکون داد و گفت:
_برو بابا....خدا کجا بود!!
اینها عقاید زمان قاجار بوده
چادر چاخنه میکنن میان بیرون و خدا را میپرستن
الان دیگه خدا فقط پوله
بعد هم بلند بلند خندید....از حرص دندونام را رو هم فشردم
تا خواستم جواب بدم، حراست دانشگاه با اخم به سمتمون اومد و گفت:
_چه خبره اینجا؟؟ خانم باقری و امینی و آقای مقدم بفرمایید دفتر .....بفرمایید
با اخم وارد دفتر دانشگاه شدیم و روی صندلی ها نشستیم.
آقای معظمی رو به من گفت:
_خانم باقری....چرا عصبانی شدین و توی محوطه دانشگاه بی نظمی ایجاد کردید؟
عصبانی و کلافه بودم و با این حرف معظمی بهم ریختم
با اخم گفتم:
_آقای مقدم هر روز برای من مزاحمت ایجاد میکنه....امروز هم دوباره سراغم اومد و دستم را گرفت
بخاطر همین زدمشون تا بفهمن همه بی حیا نیستن
بعضی ها معتقد به چیزی هستن
بعد از حرفم پوزخندی زدم که عصبانی ترش کرد و گفت:
_چرا دروغ میگی؟؟....من الدنگ و بگو که به تو علاقه دارم و بهت التماس میکنم
نیشخندی زدم و سرم و از ریخت نحسش چرخوندم که با صدای بلند تری گفت:
_غلط کردی توی گوشم زدی!!مطمئن باش تقاص ش و پس میدی
آقای معظمی که تا حدودی از ماجرا با خبر شده بود رو به فرهاد گفت:
_ آقای مقدم حدود خودتون را رعایت کنید....خب پس شما بقول خودتون به خانم باقری علاقه دارید و از ایشون درخواست ازدواج میکنید.....ولی خانم باقری اصلا علاقه ای به شما ندارن و بهتون جواب منفی دادن....خب پس شما چرا هر روز مزاحم خانم باقری میشید؟؟
میدونستید این کار شما مزاحمت و آزاره و ایشون میتونن از شما شکایت کنن آقای مقدم؟ ؟
فرهاد رنگش پریده بود ولی نقاب خونسردی به صورتش زد و گفت:
_اما من به ایشون علاقه داشتم و قصدم ازدواج بود....این مزاحمت ایجاد نمیشه
پوزخندی بلندی زدم...اره قصدت ازدواج بود!
سودا قبل از اینکه آقای معظمی جواب بده، سریع گفت:
_آقای معظمی...من میتونم برم...من که حسابی توی این ماجرا نداشتم...اینها عاشق هم بودن
تعجب کردم...عجب این دختر مارمولکه....همین الان داشت راست راست توی چشم های من میگفت...دست از سر عشق من بردار. ...الان که دیده اوضاع اینطوری شده و امکان اخراجش از دانشگاه هست خودشو کشیده کنار
مائده با تعجب گفت:
_این سودا چرا اینطوریه؟؟....تو زمان خوشیش میگه دست از سر عشق من بردار و گرنه من میدونم تو....الان که به بن بست خورده میگه من سری توی دعوا نداشتم
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ #رمان_بازمانده♥️ #قسمت_بیست_و_هفتم ✍ #ز_قائم *در حال نوشتن در
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸♥️🌸♥️✨﷽✨♥️🌸♥️🌸
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_بیست_و_هشتم
✍ #ز_قائم
سارا سری تکون داد و ادامه داد:
_آقای معظمی شونه هاش را بالا انداخت و گفت:
_خیلی خوب...شما مثل اینکه نمیخواد حقیقت را بگید...و میدونید که من خیلی از دروغ متنفرم...تا حالا چند تا از دانشجو ها بخاطر همین موضوع اخراج شدند یا ترم بعد نرفتند....اگه بهتون ثابت بکنم که شما دروغ گفتید...باید از دانشگاه برای همیشه برید
فرهاد متعجب شده بود و سکوت کرد.
سودا با اینکه ترسیده بود ولی خودشو نباخت و گفت:
_هیچ مدرکی علیه من نیست...من مطمئنم
بعد با نفرت به من نگاه کرد و گفت:
_هر چی هست زیر سر توعه
رو به آقای معظمی گفت:
_این دو تا عاشق همن میخوان ازدواج کنن به من چه ربطی داره؟!
با چشم های گرد نگاهش کردم... چی داشت میگفت....انگار نه انگار که این همون دختری بود که به من گفت" دست از سر عشق من بردار دختر غربتی"
آقای معظمی بلند شد و گفت:
_بسیار خوب..
و صدا زد:
_خانم شاکری!!...بفرمایید داخل
با تعجب از سارا پرسیدم:
_شاکری کی بود؟؟
مائده با چشم های گرد نگام کرد و جواب داد:
_وا...یادت نمیاد زهرا!!
سری تکون دادم و گفتم:
_نه....یادم نمیاد
سارا گفت:
_فرشته خانم....هدیه شاکری...دانشجو رشته ریاضی بود....چادر نمیپوشید ولی خیلی باحجاب بود...کلا سمت حق بود.
بعد خندید و گفت:
_ولی یه مشکلی داشت!!...خیلی کنجکاو بود
با یاد آوری هدیه کنجکاو آهانی گفتم
_فهمیدم کی و میگی!!......حالا هدیه اونجا چیکار میکرد؟
_ الان میگم اونجا چیکار میکرد..
خلاصه....هدیه با اجازه آقای معظمی
وارد شد..سلام کرد و یه ضبط و یه دوربین به معظمی داد
آقای معظمی تشکری کرد و رو به ما گفت:
_بیاین اینجا
ما هم با تعجب به سمت میز آقای معظمی رفتیم.
دوربین را جلومون گذاشت...باورتون میشه هدیه از تمام لحظاتی که با فرهاد دعوا کردم و با سودا بحث، فیلم گرفته بود
با دهنی باز نگاش کردیم که با خنده ادامه داد:
_ببندید پشه نرو توش
با غیض نگاش کردیم که بی توجه به ما ادامه داد:
_سودا و فرهاد خشکشون زده بود...آقای معظمی گفت:
_خب حالا چی خانم امینی؟
اما باز سودا بهانه آورد
_شما که صدای مارو نشنیدید....چجوری فهمیدید من چی گفتم؟؟
معظمی نیشخندی زد و دکمه ضبط را زد که صدای سودا پخش شد
"چی میگی برای خودت غربتی؟ چی سر هم میکنی بی کس؟ واسه چی زدی تو گوش عشقم؟"
یکم جلوتر صدای من پخش شد
"اره...پدر و مادر ندارم چون طلاق گرفتن....برادری ندارم...تکیه گاهی ندارم
بی کس و کار نیستم چون خدا را دارم"
بغضم گرفته بود
"_برو بابا...خدا کجا بود!
اینها عقاید زمان قاجاره
چادر چاخنه میکند و میان بیرون و خدا را میپرستن
الان دیگه خدا پوله"
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸♥️🌸♥️🌸✨﷽✨♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_بیست_و_نهم
✍ #ز_قائم
اینجا که رسید رنگ سودا پرید...همه میدونستیم آقای معظمی خیلی روی دروغ گفتن حساسه... و تا حالا چند نفر اخراج شدند
آقای معظمی رو به هدیه گفت:
_شما میتونید برید خانم شاکری....دستتون درد نکنه
هدیه خواهش میکنمی گفت و نامحسوس رو به من چشمکی زد و با لبخندی از اتاق خارج شد
رو به سارا با شوق گفتم:
_هدیه هم عجب کلکیه و ما نمیدونستیم...دستش درد نکنه
سارا هم با خوشحالی گفت:
_اره...بعد از اینکه از دفتر بیرون رفتم کلی ازش تشکر کردم...دختر خوبیه!!
مائده گفت:
_خب...خب بعدش چیشد؟
سارا گفت:
_معظمی رو به سودا گفت:
_خب...حالا چی؟؟...بازم من دروغ میگم؟؟
سودا سکوت کرده بود و حرفی نمیزد
معظمی نفس عمیقی کشید وبا اخم گفت:
_خب...خانم امینی که تکلیفشون مشخصه...آقای مقدم شما باید تعهد بدید که دیگه مزاحم خانم باقری نمیشید تا از دانشگاه اخراج نشید....خانم باقری شما هم بفرمایید
تشکری کردم و از دفتر خارج شدم
سودا و فرهاد که از دفتر بیرون اومدند..
هر دوشون با نفرت نگاهم میکردند..
سودا جلوم وایساد و انگشتش را تکون داد و گفت:
_بخاطر توی عوضی از دانشگاه اخراج شدم....ولی منتظر انتقام باش
پوزخندی زدم که با فرهاد از دانشگاه بیرون رفتند.
مائده رو به سارا گفت:
_عجب ماجرا هایی پیش اومده و ما توی دانشگاه نبودیم
به کوسن تکیه دادم و گفتم:
_فکر کنم من اون روز عصر کلاس نداشتم...من و مائده و ریحانه کلاسمون با هم تموم شد
سارا رو به من گفت:
_چقدر دلم برای ریحانه تنگ شده....خیلی وقته ندیدمش
به شوخی جواب دادم:
_چون یکی از دوستاش اصلا چند ماهه ازش خبر نگرفته و حتی شماره ای از خودش نداده
شرمنده نگام کرد و سرش را پایین انداخت...بعد از سکوتی کوتاه جواب داد:
_ببخشید زهرا...تو که میدونی چقدر برام عزیزی...بخاطر بابام مجبور شدم که شماره و آدرس خونم و به هیچکس ندم....حتی برای فرم دانشگاه هم آدرس دقیق ندادم
نفس سنگینی کشیدم و گفتم:
_میدونم....نگفتی چرا با پدرت بحث کردی؟
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_سیام
✍ #ز_قائم
آهی از درد کشید و گفت:
_خلاصه....بعد از اینکه فهمیدم پیام از سوداست...هنوز ده دقیقه ای نگذشته بود که صدای محکم در زدن در اومد...فهمیدم بابامه...جوری مشت هاش را به در میکوبید که حس کردم الانه که در بشکنه...
همونطور که به در میکوبید با صدای بلندی که مطمئن بودم توی راه پله پیچیده و همه همسایه هارا بیرون کشیده، فریاد زد:
_ساراااا.....در و باز کن....میدونم خونه ای....در و باز کن عوضی....تو چجور بچه ای هستی که به حرف من گوش نمیدی....دختره ی خیره سر....تو هم به اون ننه ات رفتی...دیوونه ام کردی...درو باز کن....سارااا
از حرف هایی که بابام میزد هم بغضم گرفته بود هم عصبانی بودم
ولی حرفی نزدم و در و باز کردم
تا در و باز کردم به عقب هولم داد که سرم به میز خورد...جاری شدن خون از سرم را به وضوح حس میکردم....همونجا بود که فهمیدم سرم شکسته.
بابام با اینکه دید سرم شکسته اما بی اهمیت دوباره فریاد زد:
_واسه چی میگم با حمید ازدواج کن نمیکنی؟
میدونی زندگیت از این رو به اون رو میشه....بهتر از حمید کیو پیدا میکنی....پولدار خوشتیپ....هم من با پدرش قرار داد میبندم هم تو پولدار میشی دیوونه نفهم
پوزخندی زدم...باز هم فکر خودش بود...فکر اینکه پولدار بشه و پست و مقامی بگیره.
اصلا فکر من نبود...فکر اینکه من دوست دارم ازدواج کنم یانه؟؟....من به اون مرد علاقه ای دارم یانه؟؟
حرف حرف خودش بود...هر کاری را که میخواست انجام میداد
سکوت کرده بودم و حرفی میزدم.....از سکوتم عصبانی شده و گفت:
_تقصیر منه که بهت رو دادم....اره تقصیر منه...اگه نمیزاشتم بری خونه بخری و با اون ننه ات در ارتباط باشی اینطوری گستاخ و پرو نمیشدی
عصبانی شدم....درسته بابام بود ولی حق نداشت پشت سر مامانم که از جونم هم برام عزیز تر بود اینطوری بگه
مامان بدبخت من عاشق همین مرد بود چه گناهی کرده بود
ایندفعه من فریاد زدم:
_ببین آقای باقری....یا بابا جون...دیگه حق نداری پشت سر مامانم اینطوری بگی....مامانم خط قرمز منه...مامان بدبخت من مگه چیکار کرد که اینطوری ولش کردی و رفتی به ساناز جون چسبیدی....تو زن داشتی....بچه داشتی....که رفتی پیش ساناز....این خیانته
با دست راستش زد توی گوشم و دم گوشم داد زد:
_به تو ربطی نداری دختر جون....من عاشق سانازم و زنم و خیلی دوست دارم...از اولم ازدواجم با مادرت اشتباه بود....مادرت طمع پولم را کرده بود که باهام ازدواج کرد.. اونی که خیانت کرد مادرته
حس کردم از دادی که زد پرده گوشم پاره شد.....سرم شکسته بود و درد میکرد...از اون طرفم گونه ام گز گز میکرد
پوزخندی زدم و با بغض زمزمه کردم:
_مطمئنی ساناز طمع پول تو رو نداشت....همین الانشم با پولایی که میلیاردی میریزی به کارتش داره وقت خوشیش و ظاهرش میکنه....مامان من ولی هیچوقت چشمش به پولت نبود...چون عاشقت بود...ولی تو در کمال بی رحمی عاشق ساناز شدی....و مادرم و در حد مرگ کتک زدی و مجبورش کردی که از هم جدا بشین
اینقدر مادرم را با دوستی و خوشیت با ساناز رنج دادی که مادر من درخواست طلاق داد....
تو عاشق خوشگلی و ظاهر ساناز شدی نه خود ساناز... آقا فرزاد
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ڪلیپ_تصویر#ڪلیپ_تصویری
✍سخنرانے استاد انصاریان
💠موضوع: داستان تڪان دهنده از عقوبت حق الناس
🔅
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
💙🍃
🍃🍁
از یه متخصص ارتوپد سوال شد چطوری خدا رو شناختی؟
گفت: کنار دریا، مرغابی را دیدم که پایش شکسته بود.
اومد پایش را داخل گل های رس مالید بعد به پشت خوابید،
پایش را سمت نور خورشید گرفت تا خشک شد.
اینطوری پای خود را گچ گرفت!
فهمیدم خدایی هست که به او آموزش داده...
به خودت نگاه کنی خداشناس میشوی...
مغرور نشوید!
وقتی پرنده ای زنده است مورچه را میخورد،
وقتی میمیرد مورچه او را میخورد.
شرایط به مرور زمان تغییر میکند،
هیچوقت کسی را تحقیر نکنید.
شاید امروز قدرتمند باشید اما زمان از شما قدرتمندتر است.
یک درخت، هزاران چوب کبریت را میسازد اما وقتی زمانش برسد یک چوب کبریت میتواند هزاران درخت را بسوزاند!
پس خوب باشیم و خوبی کنیم...🌸
🎆ملاقات شیخ حسنعلی نخودکی با #امام_زمان (علیه السلام) وگرفتن سرمایه حلال از آن حضرت
✨مرحوم حاج شیخ حسنعلی نخودکی می فرمودند: «برای مسئله یکسال تمام به عبادت وریاضت مشغول شدم ودرخواست من این بود که شرفیاب حضور حضرت ولیّ عصر (علیه السلام) شوم وسرمایه ای از آن حضرت بگیرم.
❄️پس از یک سال، شبی به من الهام شد که فردا در بازار خربوزه فروشان اصفهان اجازه ملاقات داده شده است.
در اصفهان بازارچه ای بود که تمام دکّانهای اطراف آن خربوزه فروشی بود وبعضی هم که دکّان نداشتند خربوزه را قطعه قطعه می کردند ودر طبقی می گذاشتند وخورده فروشی می کردند.
🌴فردای آن شب پس از غسل کردن ولباس تمیز پوشیدن با حالت ادب، روانه بازار شدم. وقتی داخل بازار شدم از یک طرف حرکت می کردم واشخاص را زیر نظر می گرفتم ناگاه دیدم آن دُرّ یگانه عالم امکان، در کنار یکی از این کسبه فقیر که طبق خربوزه فروشی دارد نزول اجلال فرموده است.
🌱مؤدّب جلو رفتم وسلام عرض کردم. جواب فرمودند وبا نگاه چشم فرمودند: «چه می خواهی؟»
عرض کردم: «استدعای سرمایه ای دارم».
آن حضرت خواستند جندک (پول خورد آن زمان) به من عنایت کنند.
🌿من عرض کردم: «برای سرمایه می خواهم».
پس از پرداخت آن خودداری فرمودند ومرا مرخّص کردند.
وقتی به حال طبیعی آمدم فهمیدم که هنوز قابل نیستم. لذا یک سال دیگر به عبادت وریاضت به منظور رسیدن به مقصود مشغول شدم.
🍀پس از آن روز گاهی به دیدن آن مرد عامی خربوزه فروش می رفتم وگاهی به او کمک می کردم. روزی از او پرسیدم: «آن آقا که فلان روز این جا نشسته بودند چه کسی هستند؟»
🌱گفت: «او را نمی شناسم، مرد بسیار خوبی است گاهگاهی این جا می آید وکنار من می نشیند وبا من دوست شده است. بعضی از اوقات که وضع مالی من خوب نیست به من کمک می کند».
🌾سال دوّم تمام شد باز به من اجازه ملاقات در همان محلّ عنایت فرمودند. در این دفعه آدرس را می دانستم، مستقیماً به کنار طبق آن مرد رفتم ودیدم حضرت روی کرسی کوچکی نزول اجلال فرموده است.
🍁سلام عرض کردم. جواب مرحمت فرمودند وباز همان چند جندک را مرحمت فرمودند ومن گرفته سپاسگزاری کردم ومرخّص شدم.
با آن چند جندک مقداری پایه مهر خریدم ودر کیسه ای ریختم وچون فنّ مهر کنی را بلد بودم هر چند وقت، کنار بازار می نشستم وچند عدد مهر برای مشتریها می کندم، البته بقدر حدّاقلی که به آن قناعت می شود، واز آن کیسه که در جیبم بود پایه مهر بر می داشتم بدون آنکه به شماره آنها توجّه کنم.
🍂سالهای سال کار من موقع اضطرار استفاده از آن پایه مهرها بود وتمام نمی شد ودر حقیقت در سر سفره احسان آن بزرگوار مهمان بودم».
#اللھمعجلݪوݪیڪاݪفࢪج 🌹
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا سیستان
تنگه اُحُد ایران در حال نابودیست😔
❇️ما هم انشاالله کم نزاریم و با تمام توان کمک کنیم تا بتونیم برای خانوادههای کم برخوردار این منطقه تعدادی سرویس بهداشتی و حمام بسازیم
🔹شماره کارت جهت مشارکت در طرح ساخت سرویس بهداشتی و حمام برای خانوادههای کم برخوردار کشور🔰🔰
6037-6919-8006-0586
به نام گروه جهادی حضرت رقیه(س)
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
اینجا سیستان تنگه اُحُد ایران در حال نابودیست😔 ❇️ما هم انشاالله کم نزاریم و با تمام توان کمک کنیم ت
✅ فَاسْتَبِقُوا الْخَيْرَاتِ
این کارای خیر شاید ظاهرش کوچیک باشه
ولی برکت زیادی رو به همراه داره ..
از خِیر جانمونید ..
از همگی قبول باشه🤲
لطفاً پس از مشارکت رسید واریزی خودتون رو به آیدی زیر ارسال نمایید
@mahdisadgi4
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ #رمان_بازمانده♥️ #قسمت_سیام ✍ #ز_قائم آهی از درد کشید و گفت:
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_سی_و_یکم
✍ #ز_قائم
از این حرفم جری تر شد و ظروف تزیینی روی اپن رو روی سرم شکوند و داد زد:
_خفه شو احمق...لیاقت هیچی را نداری....همون بهتر که بمیری...
این همه دختر برای حمید سر و دست میشکنن اما تو ناز میکنی و قبول نمیکنی...
ببینم اصلا دوست داری با کی ازدواج کنی؟
با این پسرا که فقط زمینو میبینن و توی دستشون تسبیح میچرخونن
همینایی که ادعا پاکی دارند.
نیشخندی زد و ادامه داد:
_آخه احمق..اینا اصلا عاشق نمیشن از بس که زمینو میبینن و فقیرند.
حتی یه خونه و ماشین نمیتونن بخرن.
میخوای منتظر اینا باشی؟
بقول خودت تغییر کردی....تو هنوز همون ولگردی
سارا غمگین نگاهم کرد و ادامه داد:
_بدنم سر شده و یخ زده بود....تیکه های شیشه ظروف تمام توی بدنم فرو رفته بود...اما زخم دلم و توهینش قلبم را شکست و زخم دار کرد.
من تغییر کرده بودم...من دیگه اون سارایی که با یه شال گردن و مانتو جلو باز میومد بیرون نبودم....زهرا تو تغییرم دادی...
دستاش را گرفتم وگفتم:
_من تغییرت ندادم سارا...خودت خواستی که تغییر کنی....خودت کنجکاو شدی که در مورد اسلام بدونی..من هیچ کارم
لبخند پر محبتی زد و گونه ام رو بوسید وبعد از مکثی کوتاه ادامه داد :
_تمام ظروف شکستنی خونه را روی سرم شکوند که بی هوش شدم ولی در لحظه آخر شنیدم که گفت:
_فقط تا آخر همین هفته فرصت میدم که بیای و با حمید ازدواج کنی و گره جور دیگه ای نشونت میدم که تا عمر داری به غلط کردن بیفتی
و در کمال بی رحمی در و از بیرون قفل کرد و رفت.
با چشمان اشکی نگام کرد:
_خیلی بده زهرا....پدر آدم اینطوری باشه...اینطوری تهمت بزنه..پشت بچش نباشه...اینطوری بزنه...
خیلی بده
_زهرا؟؟
_جانم؟!
با بغض گفت:
_قدر پدرتو خیلی بدون....پدرت خیلی خوبه..مهربونه همیشه پشتته....
برات واقعا پدره
نه مثل پدر من
واقعا قدرش را بدون...تو خیلی خوشبختی زهرا که همچین پدری دارم.
نفسی از سر درد کشیدم و گفتم:
_قربونت برم...چشم.. قدر میدونم...بغض نکن...ان شالله درست میشه
_وقتی که چشمم را بی جون باز کردم مائده را بالا سرم دیدم؛ چشم هاش پف کرده بود
معلوم بود گریه کرده
بعد به مائده نگاه کرد و ادامه داد:
_وقتی چشم بازم دید کلی قربون صدقه ام رفت و بوسم کرد..
بعد از مرخص شدنم با خاله نفیسه اومدیم خونشون
بعد به نفیسه خانم نگاه کرد و گفت:
_میگم خاله!!مامانم زنگ نزده؟؟
نفیسه خانم لبش را گاز گرفت و به ما نگاه کرد...در مونده نگاهش کردیم که گفت:
_چرا خاله جان سه بار زنگ زد....دفعه آخر جواب دادم...نگرانت بود
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اینجا سیستان
تنگه اُحُد ایران در حال نابودیست😔
❇️ما هم انشاالله کم نزاریم و با تمام توان کمک کنیم تا بتونیم برای خانوادههای کم برخوردار این منطقه تعدادی سرویس بهداشتی و حمام بسازیم
🔹شماره کارت جهت مشارکت در طرح ساخت سرویس بهداشتی و حمام برای خانوادههای کم برخوردار کشور🔰🔰
6037-6919-8006-0586
به نام گروه جهادی حضرت رقیه(س)
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
اینجا سیستان تنگه اُحُد ایران در حال نابودیست😔 ❇️ما هم انشاالله کم نزاریم و با تمام توان کمک کنیم ت
✅ فَاسْتَبِقُوا الْخَيْرَاتِ
این کارای خیر شاید ظاهرش کوچیک باشه
ولی برکت زیادی رو به همراه داره ..
از خِیر جانمونید ..
از همگی قبول باشه🤲
لطفاً پس از مشارکت رسید واریزی خودتون رو به آیدی زیر ارسال نمایید
@mahdisadgi4
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_سی_و_دوم
✍ #ز_قائم
با صدای لرزون گفت:
_وای!!....خاله چی به مامانم گفتی؟
_ چون خیلی نگرانت بود فقط گفتم که مریض شدی و حالت بده..
نفس راحتی کشید و گفت:
_ممنون خاله...واسه چی مامانم و توی شهر غریب نگران کنم؟!
چقدر این دختر مهربون و فداکار بود....با اینکه توی این شرایط بیشتر از همه به مادرش نیاز داشت ولی بازم نگران مادرش بود و دوست نداشت اذیت بشه..
سارا نگاهش را به من داد و گفت:
_میگم زهرا...کی زنگ زده بود که از آشپزخونه اومدی بیرون رنگت پریده بود؟؟
میخواست با این سوالش ما رو از فضای غمگین زندگی خودش بیاره بیرون
لبم را گاز گرفتم و جواب دادم:
_مامانم زنگ زده بود...محمد فهمیده من تنها اومدم یکم ناراحت و عصبانیه
سارا با چشم های گرد نگام کرد و گفت:
_یعنی چی؟؟....یعنی نمیذاره تنهایی بیای بیرون؟...آقا محمد اینطوری نبود....همیشه خودت میگفتی بهتر از محمد برادری وجود نداره.
خندم گرفته بود.....تا کجاها پیش رفته بود ذهنش....خنده ام را با گاز گرفتن لبم قطع کردم وجواب دادم:
_نه عزیز دلم....اون ذهنت تا کجاها که پیش نرفته؟ محمد دوست نداره ظهر ها و شب ها تنهایی بیرون برم....به مامان زنگ زده بود...مامانم هم گفته بود که اومدم خونه مائده...فکر کنم یکم عصبی شده....وگرنه من میدونم چیزی تو دلش نیست
شرم زده گفت:
_ببخشید زهرا همش تقصیر منه....سر ظهر کشوندمت اینجا....شاید آقا محمد دعوات کنه....اگه خواست حرفی بزنه بگو تا من بهشون بگم که چیشده و از عمد نبوده
-قربونت برم چرا شرمنده....تقصیر خودمه....حداقل باید بهش یه خبری میدادم
با صدای زنگ گوشی ام هول شدم و تند گفتم:
_ایندفعه حتما محمده
نفیسه خانم رو به من گفت:
_جواب بده زهرا جان!!....ان شالله که خیره
چشمی لرزون گفتم و تماس را جواب دادم:
_الو سلام داداش
صدای نفس های عمیقش را از پشت گوشی به وضوح میشنیدم..
سرسنگین و سرد جواب داد:
_سلام....پایین منتظرتم
و تماس را قطع کرد....دلم به یکباره شکست....با اینکه داد سرم نزده بود ولی با سردی صداش دلم شکست...معلوم بود خیلی ععصبانیه....و داره خودشو کنترل میکنه
مائده با نگرانی گفت:
_چیشد
با صدای لرزونم جواب دادم:
_فقط گفت بیا پایین منتظرتم. سرسنگین و سرد جوابم را داد...این از هر فریادش بدتره....دلم شکست مائده
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨♥️🌸♥️🌸
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_سی_و_سوم
✍ #ز_قائم
مائده من و توی آغوشش کشید ....توی آغوشش که کشیده شدم...بغضم شکست و اشکم سرازیر شد.
مائده ولی همچنان سکوت کرده بود و دستش و پشت کمرم مالش میداد..
با گریه گفتم:
_کاشکی داد میزد...کاشکی یکی توی گوشم میزد ولی اینطوری سرد جوابم را نمیداد...محمد وقتی عصبانیه نه داد میزنه نه فریاد.....با صدای سردش آدم را غافلگیر میکنه
سارا با بغض گفت:
_قربونت برم...جان من گریه نکن...عصبانی بوده که اینطوری گفته...وگرنه تو همیشه میگفتی محمد خیلی دوستت داره و هیچی توی دلش نیست
از آغوش مائده بیرون اومدم و گونه سارا را بوسیدم و کنار گوشش گفتم:
_دیگه قسم جونتو نخور....جونت برای خیلیا با ارزشه
لبخند کم رنگی زد که نفیسه خانم رو به من گفت:
_زهرا جان عزیزم...نگران نباش...اون برادرته...مطمئناً تو رو خیلی دوست داره...هر چیزی هم بگه از سر دلسوزی و نگرانیه...برو دست خدا عزیزم
گونه نفیسه خانم را بوسیدم و در جواب حرف های قشنگش گفتم:
_درست میگین خاله ممنونم...امروز خیلی بهتون زحمت دادم
لبخند مهربونی زد و گفت:
_ تو مراحمی....کاری نکردم عزیزم.. دوباره بیا خوشحال میشیم.
_دستتون درد نکنه چشم حتما اگه عمری باشه میام
مائده آخر از همه گفت:
_مواظب خودت باش...آقا محمد خیلی دوستت داره..بهتره بگم عاشقته...پس مطمئن باش کاری نمیکنه که پشیمون بشه...تو جای همسرش را گرفتی...داداشت ازدواج نکرده ولی محبتش را برای تو خرج داده..
اگه حرفی زد سکوت کن مثل همیشه...ولی بعید میدونم کاری کنه و حرف نامربوطی بزنه..
لبخندی زدم که دوباره گفت:
_راستی...خونه که رسیدی بهت زنگ میزنی میگی چیشد؟
لبخند پرحرصی زدم و گفتم:
_باشه...چشم.. مو به مو میگم
میگم امشب هیئت میای؟
_اره فکر کنم میایم
_سارا چی؟
سارا از پشت سرش گفت:
_منم میام دیگه...
مائده با چشم های گرد نگاهش کرد و گفت:
_با این وضع؟
سارا قیافه متعجبی به خودش گرفت و گفت:
_چه وضعی؟؟
حتی اگه تیر هم خورده باشم میام
عزاداری برای ارباب تا دم مرگ واجبه
لبخندی زدم و گفتم:
_باشه پس مواظب باشید
_چشم حتما..برو محمد منتظرته...بی خبر منو نزار
_چشم خداحافظ
_خداحافظ
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨♥️🌸♥️🌸
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_سی_وچهارم
✍ #ز_قائم
دستی برای سارا تکون دادم و سوار آسانسور شدم....در که بسته شد...استرس گرفتم
برای اینکه این قضیه بخیر بگذره...شروع به خواندن صلوات و آیت الکرسی کردم
به پارکینگ که رسیدم...ماشینش روی جلوی در دیدم..با ذکر قشنگ "فالله هیر حافظا و هو الرحم الرحمین" دل خودم و آروم کردم..
در ساختمان و باز کردم و بیرون شدم...
سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشم هاش را بسته بود...برای یه لحظه دلم برای خستگیش کباب شد
بسم اللهی گفتم و در ماشین و باز کردم و داخل ماشین نشستم..
تا صدای در و شنید چشم هاش را باز کرد و مستقیم توی چشم هام زل زد..
هول شده از نگاه پر معناش، نگاهم را به دستام دوختم و زمزمه کردم:
_سلام داداش
همراه با نفس عمیقی جواب داد:
_سلام...
تا خواستم حرفی بزنم، دستش را بالا آورد و گفت:
_الان نه؛ بزار برای بعدن
نفسی کشیدم و سکوت کردم.
صدای زنگ تلفنش بلند شد....با کلافگی تماس را وصل کرد:
_الو جانم مامان
مامان بود
_باشه چشم مامان جان.....اره الان پیشمه....مواظبم مامان
نمیدونم مامان بهش چی گفت که کلافه سرش را به فرمان تکیه داد و بعد از سکوتی طولانی گفت:
_باشه مامان...فهمیدم. ....قربونت برم
گریه نکن
خداحافظ
نگران شدم....مامان واسه چی گریه میکرد؟
لبم را تر کردم و پرسیدم:
_داداش....چرا مامان گریه میکرد؟
اما او سکوت کرده بوده و سرش را به پشتی صندلی تکیه داده بود و چشم هاش بسته بود..
چند دقیقه ای گذشت ولی هنوز در همون حالت مونده بود....نگران شدم نکنه چیزیش شده باشه؟؟
آروم صداش زدم:
_محمد!!
جواب نداد نگران تر بازوش را تکون دادم و گفتم:
_داداش....حالت خوبه؟.
محمد..
اما باز هم جواب نداد که با گریه گفتم:
_داداش غلط کردم...محمد....جان من بیدارشو....اصلا شوخی خوبی نیست
تا جانم را قسم خوردم چشم هاش را باز کرد و بهم خیره شد
خداراشکری زیر لب گفتم
که گفت:
_زهرا....چند بار بهت گفتم جانت و قسم نخور...جونت برای خیلیا عزیزه
و بعد بدون اینکه منتظر جوابم باشه؛ ماشین رو روشن کرد و راه افتاد
نمیدونستم کجا میره..
در سکوت سرم و به شیشه تکیه دادم و در فکر اینکه کی میتونم برای محمد قضیه را توضیح بدم، چشم هام طلب خواب کردن و خوابم برد.
............
در عالم خواب حس کردم که بوسه ای روی گونه ام فرود آمد و بعد خیسی گونه ام
یک نفر هم مرا بوسیده بود و هم گریه میکرد....اما در عالم بیهوشی نمیدانستم که چه کسی بود؟
و دوباره در عالم خواب فرو رفتم
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_سی_و_پنجم
✍ #ز_قائم
#محمد
بعد از اینکه کارم تموم شد به خونه یه زنگ زدم تا حال مامان و بپرسم
سه تا بوق که خورد مامان جواب داد:
_الو سلام
_سلام مامان
با خوشحالی گفت:
_سلام عزیز دل مادر خوبی خسته نباشی!!
_از صدای خوشحال مامان انرژی گرفتم و گفتم:
_خوبم قربونت برم شما خوبی زهرا خوبه؟؟ کی رسید؟
_ما هم خوبیم عزیزم...ظهری مهدیه اومده بود... زهرا هم همون موقع رسید
_اه...به سلامتی....زهرا خوابه؟؟
_نه مادر...وقتی بیدار شدم دیدم که نیست
توی آشپزخونه
توی یه کاغذ نوشته بود که رفته خونه مائده پیش سارا
نمیدونم چرا سر ظهر رفته
کلافه نفسی عصبی کشیدم
بهش گفته بودم که سر ظهر و نصف شب تنها بیرون نره چون خطرناکه
اگه کارش واجب بود من یا علی و بابا را خبر کنه تا ما برسونیمش
پس الان سر ظهر کجا رفته؟؟
اونم ساعت ۳ ظهر که ساعت خلوتیه و برای یه زن خطرناکه؟؟
رو به مامان گفتم:
_وای...وای از دست زهرا
مگه نمیدونه این ساعت ظهر خلوته و خطرناکه؟؟
مامان من در این مورد بهش تذکر داده بودم
بعد الان چرا گذاشته رفته؟
مامان نگران گفت:
_آروم باش محمدم....حتما کار واجب داشته که به خونه نفیسه خانم رفته...وگرنه سر ظهر که مزاحمت ایجاد میشه براشون
عصبی گفتم:
_نه مامان این دلیل موجهی نمیشه.... اگه کار واجب هم بوده همون موقع به من زنگ میزد حتی اگه سر جلسه هم بودم سریع میومدم و میرسوندمش
زهرا حتی به من اطلاع هم نداده
مامان با صدایی آرامش کننده گفت:
_محمد....حتما حواسش نبوده وگرنه همه میدونیم که چقدر دوست داره و هر کاری برات انجام میده...
حتما یادش رفته عزیزم
عصبی نباش
الان بهش زنگ میزنم
کلافه دست توی موهام کشیدم و گفتم:
_باشه... .پس منتظرم خداحافظ
_خداحافظ عزیزم
تماس را قطع کردم
هزاران فکر به سرم هجوم آورد
"نکنه که توی راه بلایی سرش اومده باشه....نکنه توی راه گرما زده شده باشه....نکنه راننده تاکسی آدم نا اهلی باشه....نکنه ماشین گیرش نیومده باشه ...نکنه تصادف کرده باشه...نکنه یکی مزاحمش شده باشه....
سرم داشت از این هجوم افکار میترکید...
هر اتفاقی افتاده که باعث شده زهرا بدون خبر بره مهم نیست ایندفعه زهرا باید تنبیه میشد
اما از یه نوع جدیدش
دفعه قبل بهش هشدار داده بودم ولی گوشش بدهکار نبود
موهام را چنگ زدم
سرم بی نهایت درد میکرد
سرم و روی فرمون گذاشتم تا مامان زنگ بزنه
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
هدایت شده از گسترده 5 ستاره 🌟🌟🌟🌟🌟
+ نرگس جون چطوره که تو با وجود اینکه با حجابی هرروز شیک پوش تر میشی اونم با این گرونی پوشاک محجبه ها و محدودیت طرح و رنگ😐
- سارا جان شما هم اگر بدونی از کجا خرید کنی قد من خوش پوش میشی، من از یه فروشگاه اینترنتی خرید میکنم که اول اینکه قیمتهاش زیر قیمت بازاره😍 دوم رو بگم تنوع طرح و رنگش عالیه💚 تازشم کلی هم هدیه میده بهمون بابت خریدا😁
+ خب دختر خوب به منم بده لینکشو😍
- بیا گلم اینم لینکش👇 پیشاپیش مبارک باشه هدایا و خریدات🤩👏👇
https://eitaa.com/joinchat/2691760149C505dd3e785
🇮🇷ارسال رایگان به سراسر ایـران🇮🇷
هدایت شده از تبلیغات داستان&ترفند
📢 خبر خیلی خوب ‼️
استیکرهای #پیامرسان_ایتا ساماندهی شد 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/3388408012C671c2952a6
https://eitaa.com/joinchat/3388408012C671c2952a6
🔺🔺🔺🔺🔺
هدایت شده از یا صاحب الزمان ادرکنی💚
💚☘
🌸💗دوستان و کاربران عزیـــز🌸💗
💕میـــــلاد #پیـــامبر_مهـربانی"ص"💕
🌟و #امـــام_صـــادق "ع" تهنیت باد🌟
ختم #صلوات💛 و قرائت سوره #حمد💝
در روز میلاد پیامبر مهربانی جهت سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان "عج"
💚🙏اللَّهُمَّ اشْفِ کُلَّ مَرِیضٍ💚🙏
و #شفای همه بیماران آشنا و غریبه به خصوص بیمار یکی از دوستان گرامی دست به دعا برمیداریم برای شفای همه بیماران 🤲💚✨
🌷«ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ»🌷
🌷«ٱللَّٰهُمَّ صَلِّ عَلَىٰ مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ»🌷
سپاس از همراهی شما دوستان عزیز 🙏🌸
💚✨اجرتون با حضرت✨💚
#صبحانتظار
#صبـح_مهدوی
#جمعههای_مهدوی
#اللهم_عجل_لولیڪ_الفرج
☘☘☘💚💚💚
📚💠 رمانکده مذهبی (عُِاُِشُِقُِاُِنُِهُِ مُِذُِهُِبُِیُِ) 💠📚
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️♥️🌸♥️🌸✨﷽✨🌸♥️🌸♥️ #رمان_بازمانده♥️ #قسمت_سی_و_پنجم ✍ #ز_قائم #محمد بعد از این
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨🌸♥️🌸♥️
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_سی_و_پنجم /ادامه
✍ #ز_قائم
با صدای گوشیم سرم رو از روی فرمون برداشتم و تماس رو وصل کردم:
_جانم مامان؟
_محمد جان....الان بهش زنگ زدم.... مثل اینکه سارا و پدرش با هم بحث میکنند و کار سارا به بیمارستان میرسه
و متاسفانه سارا را میزنه و بی توجه به حال بدش بیرون میزنه
نفیسه خانم و مائده سارا را بیمارستان میبرند
مائده زنگ زده به زهرا.... بدون اینکه غذا بخوره با آژانس رفته
دستم هام را مشت کردم
یه پدر چقدر میتونه بی غیرت باشه که دست رو دخترش بلند کنه و بدون اینکه توجهی داشته باشه رفته باشه
مردی که دست روی زن بلند کنه مرد نیست
بخاطر همینه که من از این مورد استفاده نمیکنم برای تنبیه زهرا
اخمی کردم و گفتم:
_باشه مامان...فقط ادرس خونه مائده خانم را برام بفرست....
_باشه عزیزم....گفت که نهایت یکساعته دیگه اونجاست
_باشه مامان
با مهربونی گفت:
_فقط عزیز دل مادر....رفتی سراغش کاری نکنی که بعدا پشیمون بشی ها
زهرا خواهرته
عصبی گفتم:
_چشم مامان سعی میکنم....کاری نداری؟
_نه عزیزم....فقط به حرفام دقت کن
_باشه....خداحافظ
_خداحافظ
تماس که قطع شد یکساعت بی وقفه توی خیابان های بزرگ تهران چرخیدم....به همه چیز فکر کردم
به بی غیرتی پدر سارا.....به شرایط کارم.....به بی توجهی زهرا به حرفم.....به گرسنگی اش و به غذا نخوردنش
قطره ی اشکی روی گونه ام سرازیر شد
خداراشکر کردم که بلایی سرش نیومده
با دستم گونه ی خیسم را پاک کردم.
چقدر دلم روضه میخواست
این دو ماه خیلی دلم گرفته بود بخاطر رفتن امیر
اگه بشه امشب بریم هیئت خیلی خوب میشه
دلم آروم میشه
بعد از یک ساعت چرخیدن توی خیابان به سمت آدرسی که مامان داده بود رفتم.
بعد از اینکه رسیدم و ماشین را گوشه ای پارک کردم
به فکر تنبیهی برای زهرا شدم
اگه از قول و قرارمون هم بزنم از نگرانی و استرسی که خودم و مامان داشتم نمیتونستم بگذرم
خدا میدونه که توی این یکی دو ساعت چه فکر هایی به ذهنم رسید
تصمیم گرفتم یکم زهرا را تنبیه کنم
بخاطر همین شماره اش را گرفتم
بعد از خوردن دو سه بوق جواب داد:
_الو سلام داداش
نفس عمیقی کشیدم....نوک زبونم اومد که بگم«سلام جان محمد»
اما بجاش با صدای سرد و سرسنگینی که حال خودم را خراب کرد، گفتم:
_سلام...پایین منتظرتم
و بعد از گفتم همین سه کلمه
و تماس را قطع کردم
🚫کپی فقط با رضایت و عماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️✨﷽✨♥️🌸♥️🌸
#رمان_بازمانده♥️
#قسمت_سی_و_ششم
✍ #ز_قائم
شکستن بغضش را حتی از پشت تلفن هم حس کردم
حالم خراب شد
اه لعنت به من
من که میدونم زهرا...
بازم به اینجا رسیدم
ولی نه باید تنبیه میشد..
خسته و کلافه سرم را به صندلی تکیه دادم و چشم هام بستم
تا شاید کمی از سردردم کم شه
شاید نزدیک ۵ دقیقه گذشت که با صدای در ماشین چشم هام را باز کردم
زهرا بود
مستقیم توی چشم هاش زل زدم
رنگ صورتش به شدت پریده بود
مامان میگفت نهار نخورده بود
یعنی این رنگ پریدگیش بخاطر ضعف بود یا ترس از من؟؟
هول شد و نگاهش و به دستاش دوخت و سر به زیر سلام کرد
_سلام داداش
باز هم به سردی جوابش را دادم
_سلام
تا خواست توضیح بده دستم و بالا بردم و گفتم:
_الان نه بزار برای بعدن!
الان دیگه ظرفیت نداشتم
سرم از درد داشت میترکید
صدای زنگ گوشیم بلند شد
مطمئن بودم مامانه
اسم مامان بالای صفحه ظاهر شد
تماس را وصل کردم:
_الو جانم مامان
_محمد جانم!!
_جانم مامان
_عزیزم دعواش نکنی ها...خودتو کنترل کن....محمد زهرا روحیه ی نازکی داره....الان پیشته؟؟
_ باشه چشم مامان...اره الان پیشمه...مواظبم مامان
_محمد اگه زهرا را ناراحت کردی و گریه اش رو در آوردی....مهدی خیلی ناراحت و عصبی میشه....محمد دعواش نکن...
میدونی که زهرا....
و جمله اش را با سر دادن گریه قطع کرد
کلافه سرم را به صندلی تکیه دادم و چشمام را بستم
باز هم این قضیه
این قضیه تا کی باید مخفی میماند....قضیه ای که ۱۸ سال از عمرش میگذشت.....ولی هنوز جوان بود
انگار که تازه بود که این اتفاق افتاده بود....قلبم تیر کشید
من نبودم که ضربه میدیدم
او که ضربه میدید و روحیه اش داغون میشد زهرا بود
بالاخره ولی باید میفهمید
دلم لرزید برای روزی که زهرا این قضیه را میفهمید
مامان همچنان در حال گریه کردن بود
طاقت گریه کردن مامان را نداشتم
در این ۱۸ سال بیشترین کسی که نگران این قضیه بود مامان بود
_باشه مامان فهمیدم...قربونت برم....گریه نکن....خداحافظ
_خداحافظ
🚫کپی فقط با رضایت و هماهنگی با نویسنده حلال است.
🚫در غیر این صورت نویسنده به هیچ عنوان راضی نیستند.
🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸♥️🌸
📚 @ROMANKADEMAZHABI ❤️
eitaa.com/joinchat/1928331276C0b0ef4cbc1
❌❌ کپی رمانهای کانال رمانکده مذهبی بدون اجازه اشکال دارد❌❌
↪️ کانال رپلای(دسترسی آسان به قسمت اول دیگر رمان ها وpdf رمان های ما)👇🏻👇🏻
@repelay