#محض_خنده 😊
خدا نکنه جورابت یه ذره سوراخ بشه، دیگه پنتاگون هم دعوت بشی از سیستم آلاچیق و
پشتی واسه پذیرایی استفاده میشه و باید کفشاتو در بیاری 😁😂
📚 #رمان
https://eitaa.com/joinchat/438960164Ca80a517da3
❣﷽❣
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
2⃣2⃣ #قسمت_بیست_ودوم
📖کار مامان شده بود گوش تیز کردن، صدای بق بق یاکریم را که میشنید ، بلند میشد و بی سر و صدا از روی پنجره پرشان میداد 🕊 وانتی ها که می رسیدند سر کوچه، قبل از اینکه توی بلندگو هایشان داد بکشند "آهن پاره، لوازم برقی...." مامان خودش را به آنها می رساند میگفت مریض🤒 داریم و آنها را چند کوچه بالاتر میفرستاد .
📖برای بچه های محله هم علامت گذاشته بود. همیشه توی کوچه شلوغ بود. توی همین چندماه تمام مجروحیت های ایوب خودش را نشان داده بود. حالا میشد واقعیت پشت این ظاهر نسبتا سالم❤️ را فهمید.
📖جایی از بدنش نبود که سالم باشد، حتی فک هایش قفل میکرد ؛ همان وقتی که موج گرفتش. وقتی که بیمارستان بود با نی به او آب و غذا میدادند . بعد از مدتی از خدمه بیمارستان خواسته بودند که با زور فک ها را باز کنند؛ فک از جایش در میرود 😔 حالا بی دلیل و ناگهان فکش قفل میشد.
📖حتی وسط مهمانی، وقتی قاشق توی دهانش بود دو طرف صورتش را می گرفتم، دستم را می گذاشتم روی برآمدگی روی استخوان فک و ماساژ میدادم . فک ها آرام آرام از هم باز میشدند و توی دهانش معلوم میشد. بعضی مهمانها نچ نچ می کردند😒 و بعضی نیشخند میزدند و سرشان را تکان میدادند .
📖میتوانستم صدای آخی 🙁 گفتن بعضی ها را به راحتی بشنوم. باید جراحی میشد . دندان های عقب ایوب را کشیدند؛ همه سالم بودند. سر یکی از استخوان های فک را هم تراشیدند. دکتر قبل از عمل گفته بود که این جراحی حتما عوارض هم دارد و همینطور بود.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
📚 #رمان
@rommanekhoobe
❣﷽❣
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
3⃣2⃣ #قسمت_بیست_وسوم
📖بعد از عمل ابروی راستش حالت افتادگی پیدا کرد، صورت ایوب چند بار جراحی شد تا به حالت عادی برگردد، ولی نشد🥺 عضله بالای ابرویش را برداشتند و ابرو را ثابت کردند. وقتی می خندید یا اخم میکرد ، ابرویش تکان نمیخورد و پوستش چروک نمیشد .
📖کنار هم نشسته بودیم👥 ایوب آستینش را بالا زد و بازویش را نشانم داد؛ "توی کتفم، نزدیک عصب یک ترکش است. دکتر ها میگویند اگر خارج عمل کنم بهتر است. این بازو هم چهل تکه شد بس که رفت زیر تیغ جراحی...."😅
📖به دستش نگاه میکردم . گفت: بدت نمیآید می بینیش⁉️ بازویش را گرفتم و بوسیدم
-باور نمیکنی ایوب، هر جایت که مجروح تر است برای من قشنگ تر است.
بلند خندید😂 دستش را گرفت جلویم
_"راست میگویی؟ پس یا الله ماچ کن"
سریع باش...
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
📚 #رمان
@rommanekhoobe
اتل متل توتوله 😍
عیدی همیشه پوله✌️👀🙈
منم که پول ندارم😂😂😂
یه گل بدم قبوله🌹؟؟؟!!!!!!
تقدیم به تمام دوستان کانال رمان .. 😍
ٰ 🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹🌹
🌹🌹🌹🌹🌹
🌿🌹🌹🌿
🌿🌿
🌿 🌿
🌿 🌿🌿
🌿 🌿🌿🌿
🌿 🌿🌿🌿🌿
🌿 🌿🌿🌿🌿
🌿 🌿🌿🌿🌿
🌿 🌿🌿🌿
🌿
🌿
🌿
🌿
🌿
🌿
🎊🎉 ولادت با سعادت امام محمد باقر علیه السلام بر شما عزیزان مبارک و خجسته باد
❣﷽❣
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
4⃣2⃣ #قسمت_بیست_وچهارم
📖چند روز بعد کارهای اعزامش🚌 درست شد و از طرف جهاد برای درمان رفت انگلستان.
من هم با یکی از دوستان ایوب و همسرش رفتم شاهرود. مراسم بزرگی آنجا برگزار میشد ، زیارت عاشورا📕 میخواندند که خوابم برد.
📖توی خواب امام حسین را دیدم. امام گفتند: "تو بارداری ولی بچه ات مشکلی دارد".
توی خواب شروع کردم به گریه و زاری😭 با التماس گفتم: آقا من برای رضای شما ازدواج کردم، برای رضای شما این مشکلات را تحمل میکنم ، الان هم شوهرم نیست، تلفن بزنم چه بگویم⁉️ بگویم بچه ات ناقص است؟
📖امام آمد نزدیک، روی دستم دست کشید و گفت: "خوب میشود "😊
بیدار شدم. یقین کردم رویایم صادقه بوده؛
بچه دار می شویم و بچه نقصی دارد، حتما هم خوب میشود چون امام گفته است.
رفتم مخابرات و زنگ زدم📞 به ایوب.
📖تا گفتم خواب امام حسین را دیده ام زد زیر گریه😭 بعد از چند دقیقه هم تلفن قطع شد.
دوباره شماره را گرفتم. برایش خوابم را تعریف نکردم، فقط خبر بچه دار شدنمان را دادم.
با صدای بغض آلود گفت:
_"میدانم شهلا، بچه #پسر است، اسمش را میگذاریم #محمد.
🖋 #ادامه_دارد...
📝 #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
📚 #رمان
@rommanekhoobe
❣﷽❣
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
5⃣2⃣ #قسمت_بیست_وپنجم
📖نیت کرده بودیم که اگر خدا به اندازه یک تیم فوتبال هم به ما پسر داد، اول اسمش را محمد♥️ بگذاریم.
گفتم بگذاریم #محمدحسین؛ به خاطر خوابم؛ اما تو از کجا میدانی پسر است؟ جوابم را نداد.
📖چند سال بعد که #هدی را باردار شدم هم میدانست فرزندمان دختر است.
مامان و آقاجون کنارم بودند، اما از این دلتنگیم💔 برای ایوب کم نمیکرد . روزها با گریه مینشستم ، شش هفت برگه امتحانی برایش مینوشتم، ولی باز هم روز به نظرم کشدار و تمام ناشدنی بود.
📖تلفن میزد. همین که صدایش را شنیدم، بغض گلویم راگرفت، "سلام ایوب" ذوق کرد😍گفت:
_ صدایت را که میشنوم ، انگار همه ی دنیا را به من داده اند. زدم زیر گریه
_ "کجایی ایوب؟ پس کی برمیگردی؟"
میدانی چند روز است از هم دوریم؟ من حساب دقیقش را دارم؛ دقیقا بیست و پنج روز📆
📖حرفی نزدم. صدای گریه ام را می شنید
-شهلا ولی دنیـ🌏ـا خیلی کوچک تر از آن است که تو فکرش را میکنی . تو فکر میکنی من الان کجا هستم؟
_با گریه گفتم: خب معلومه، تو انگلستانی، من تهران، خیلی از هم دوریم ایوب.
-نه شهلا، مگر همان ماهی🌝 که بالای سر تو است بالای سر من نیس؟
🖋 #ادامه_دارد...
📝 #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
📚 #رمان
@rommanekhoobe
❣﷽❣
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
6⃣2⃣ #قسمت_بیست_وششم
📖نامه اش💌 از انگلیس رسید. "خب بچه دار شدنمان چشمم را روشن کرد.
🙏 همسر عزیزم♥️ شرمنده که در این وضع در کنارت نیستم. تو خوب میدانی که نبودنم بی علت نیست و اینجا برای درمان هستم.
💔خیلی نگران حالت هستم. من را از خودت بی خبر نگذار. امیدوارم همیشه زنده و سالم باشی و سایه ات بالای سرم باشد....
بعد از دو ماه ایوب برگشت. از ریز و درشت اتفاقاتی که برایش افتاده بود تعریف میکرد .
📖میگفت : عادت کرده ام مثل پروانه🦋 دورم بگردی، همیشه کنارم باشی توی بیمارستان با آن همه پرستار و امکانات راحت نبودم. با لبخند نگاهش کردم☺️ تکیه داد به پشتی
📖 _شهلا؟ این خانم ها موهایشان خود به خود رنگی نیست، هست⁉️
چشم هایم را ریز کردم😑
-چشمم روشن!!......کدام خانم ها؟
خانم های اینجا و آنجا که بودم😁
📖خنده ام گرفت.
-نخیر مال خودشان نیست، رنگشان میکنند .
_خب، تو چرا نمیکنی ؟
-چون خرج داره حاج آقا .
فردایش از ایوب پول گرفتم و موهایم را رنگ کردم.
🖋 #ادامه_دارد...
📝 #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
📚 #رمان
@rommanekhoobe
❣﷽❣
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
7⃣2⃣ #قسمت_بیست_وهفتم
📖خیلی خوشش آمد 😍 گفت: قشنگ شدی، ولی نمی ارزد شهلا.
آخر دو برابر ازش پول گرفته بودم😁 چیزی نگذشت که ثبت نام کرد برود جبهه
-کجا به سلامتی؟
+میروم منطقه
-بااین حال و روزت؟ آخه تو چه به درد جبهه میخوری ؟ با این دست های بسته.
+سر برانکارد رو که میتونم بگیرم
📖از همان روز اول میدانستم به کسی دل میبندم💞 که به چیز با ارزش تری دل بسته است. و اگر راهی پیدا کند تا به آن برسد نباید مانعش بشوم. موقع به دنیا آمدن #محمدحسین، آقاجون و مامان، من را بردند بیمارستان.
📖محمدحسین که به دنیا آمد پایش کمی انحراف داشت. دکتر گچ گرفت و خوب شد. دکتر ها چند بار سفارش کرده بودند که اگر امکانش را داریم، برای قلب❤️ ایوب برویم خارج، ترکش توی سینه ی ایوب خطرناک بود.
📖خرج عمل قلب خیلی زیاد بود. آنقدر که اگر همه زندگیمان را میفروختیم ، باز هم کم می آوردیم 😔 اگر ایوب تعهد نامه اش را امضا می کرد📝 بنیاد خرج سفر را تقبل میکرد ، ایوب قبول نکرد. گفت: وقتی میخواستم جبهه بروم، امضا ندادم.
🖋 #ادامه_دارد...
📝 #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
📚 #رمان
@rommanekhoobe
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
8⃣2⃣ #قسمت_بیست_وهشتم
📖برای نماز جمعه های که رفتم هم همینطور؛ وقتی توی #هویزه خرمشهر هم محاصره بودیم، هیچ کداممان تعهد نداده بودیم⛔️ که مقاومت کنیم. با #اراده خودمان ایستادیم. فرم را نگاه کردم، از امضا کننده برای شرکت در راه پیمایی ها و نماز جمعه و همینطور پناهنده نشدند آنجا تعهد میگرفت.
📖خانه🏡 و زندگی را فروختیم. این بار برای عمل دستش، من و محمدحسین هم همراهش رفتیم. توی فرودگاه🛫 کنار ساکش نشسته بودم که ایوب آمد کنارم آرام گفت: "این ها خواهر برادرند". به زن و مردی اشاره کرد که نزدیک می شدند. به هم سلام کردیم.
📖+بنده های خدا زبان بلد نیستند. خواهرش ناراحتی قلبی💔 دارد، خلاصه تا انگلیس همسفریم.
ایوب هم انگلیسیش خوب بود و هم زود جوش بود. برایش فرقی نمیکرد ایران باشیم یا کشور غریب. همین که از پله های هواپیما پایین آمدیم گفت:
+ "شهلا خودت را اماده کن ک اینجا هر صحنه ای را ببینی، خودت را کنترل کن...."😉
📖لبخند زد
-من که گیج میشوم، وقتی راه میروم نمیدانم کجا را نگاه کنم؟ جلویم خانم های آنچنانی و پایین پایم مجله های آنچنانی . روز تعطیل رسیده بود و نمیشد دنبال خانه بگردیم.
🖋 #ادامه_دارد...
📝 #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
📚 #رمان
@rommanekhoobe
❣﷽❣
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
9⃣2⃣ #قسمت_بیست_ونهم
📖با همسفرهایمان یک اتاق را گرفتیم وبینش یک پرده آویزان کردیم. چند روز قبل از عمل دست ایوب حساب کتاب میکردم، با پولی که داشتیم ایوب زیاد نمیتوانست بستری🛌 بماند، ناگهان در زدند.
📖ایوب پشت در بود، با سر و صورت کبود و خونی😱جیغ کشیدم "چی شده ایوب؟" آوردمش داخل خانه
+هیچی، کتک خوردم
هول کردم
_از کی؟ کجا⁉️
+توی راه منافق ها جمع شده بودند، پلاکارد گرفته بودند دستشان، که مارا توی ایران شکنجه میکنند . من هم رفتم جلو و گفتم دروغ می گویید؛ که ریختند سرم.
📖آستینش را بالا زدم
-فقط همین؟
پلک هایش را از درد به هم فشار میداد😣
+خب قیافه م هم تابلو است که بسیجی ام، و خندید😄
دستش کبود شده بود. گفتم: باز جای شکرش باقی است قبل از عمل اینطور شدی.
📖ایوب بالاخره بستری شد و عمل شد
خدا رو شکر عمل موفقیت آمیز 👌 بود
چند روز بعد با ایوب رفتیم شهر را بگردیم میخواست همه جای لندن را نشانم بدهد. دوربین📸 عکاسیش را برداشت.
📖من هم محمدحسین را گذاشتم داخل کالسکه و چادرم را سرم کردم و رفتیم. توی راه بستنی خریدیم؛ تنها خوراکی بود که میشد با خیال راحت خورد و نگران حلال و حرامش نبود.
🖋 #ادامه_دارد...
📝 #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
📚 #رمان
@rommanekhoobe
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
0⃣3⃣ #قسمت_سی
📖وقتی برگشتیم ایران🇮🇷 ایوب رفت دنبال درمان فکش تا بعد برود جبهه. دوباره عملش کردند. از اتاق عمل که آمد صورتش باد کرده بود؛ دور سر و صورتش را باندپیچی🤕 کرده بودند. گفتم: محمدحسین خیلی بهانه ات را میگرفت
+حالا کجاست؟؟
_فکر کنم تا الان پدر نگهبان را در آورده باشد
📖رفتم محمدحسین را بگیرم صدای گریه اش😩 از طبقه پایین می آمد . تا رسیدم گفت: خانم بیا بچه ات را بگیر
نشست و جای کفش محمدحسین را از روی شلوارش پاک کرد
_زحمت کشیدید آقا
📖اشک هایش را پاک کردم
_ بابا ایوب خیلی سلام رساند، بالا مریض های دیگر هم بودند که خوابیده بودند، اگر می آمدی آنها را بیدار میکردی3.
صدای ایوب از پشت سرم آمد
+سلام بابا😍
📖برگشتم. ایوب به نرده ها تکیه زده بود و از پله ها به زحمت پایین می آمد . صدای نگهبان بلند شد.
_آقا کجا😳
محمد حسین خیره شد به سر بزرگ و سفید ایوب که جز کمی از لب و چشم هایش چیز دیگری از آن معلوم نبود. محمدحسین جیغ کشید😱 و خودش را توی چادرم قایم کرد. ایوب نرده ها را گرفت و ایستاد
-بابایی، من به خاطر اینکه تو را ببینم اینهمه پله را آ مدم پایین، آنوقت تو از من میترسی؟
🖋 #ادامه_دارد...
📝 #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
📚 #رمان
@rommanekhoobe
❣﷽❣
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
1⃣3⃣ #قسمت_سی_ویکم
📖محمد حسین بلند بلندگریه میکرد . نگهبان زیر بغل ایوب را گرفت و کمکش کرد تا از پله ها بالا برود. رنگ ایوب از شدت ضعف زرد شده بود. از آموزش و پرورش برای ایوب نامه📩 آمده بود که باید برگردی سر شغلت، یا بابت اینکه این مدت نیامده ای، پنجاه هزار تومان خسارت بدهی
📖پنجاه هزار تومان برای ما خیلی زیاد بود. گفتم بالاخره چه کار میکنی ⁉️
-برمیگردم سر همان معلمی، اما نه توی شهر؛ میرویم روستا
اسباب و اثاثیه مان را جمع کردیم رفتیم قره چمن. روستایی که با تبریز یک ساعت و نیم فاصله داشت...
.
.
📖ایوب یا بیمارستان بود یا جبهه. یا نامه میفرستاد یا هر روز تلفنی☎️ صحبت می کردیم. چند روزی بود از او خبری نداشتیم. تنهایی و بی هم زبانی دلتنگیم را بیشتر میکرد ، هدی را باردار بودم و حالت تهوع داشتم.
📖از صدای مارشی، که تلویزیون پخش میکرد معلوم بود عملیات شده. شب خواب دیدم ایوب میگوید "دارم میروم مشهد". شَستم خبر دار شد دوباره به مجروح💔 شده. محمد حسین را بردم توی حیاط و سرش را با دوچرخه اش گرم کردم.
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
📚 #رمان
@rommanekhoobe
#لبخند 😁
خانوما خانوما😎یه پیشنهاد فوق جالب😁
اگر میخواهید موقع عید از شوهرتون کار بکشید فقط کافیه این جمله رو بگید 👇
عزیزم این قسمت مبل لک افتاده باید اینو دور بندازیم یه جدید بخریم
یعنی ببین یه جوری میشوره برات که از روز اولش هم بهتر میشه..😂😂
📚 #رمان
@rommanekhoobe
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
2⃣3⃣ #قسمت_سی_ودوم
📖روی پله ها نشستم و دستم را گذاشتم زیر چانه ام. نمیدانم چه مدت گذشت که با صدای "عیال، #عیال" گفتن ایوب به خودم آمدم . تمام بدنش باندپیچی🤕 بود. حتی روی چشم هایش گاز استریل گذاشته بودند😥
📖-چی شده ایوب؟ کجایت زخمی شده؟
+میدانستم هول میکنی ، داشتند مرا میبردند بیمارستان مشهد، گفتم خبرش به تو برسد نگران میشوی ، از برادر ها خواستم من را بیاورند شهر خودم. پیش تو😍
📖شیمیایی شده بود. با #گاز_خردل. مدتی طول کشید تا سوی چشم هایش برگشت. توی بیمارستان آمپول اشتباهی بهش تزریق کرده بودند و موقتا #نابینا شده بود. پوستش تاول داشت و سخت نفس میکشید
📖گاهی فکر میکردم ریه ی ایوب اندازه یک بچه هم قدرت ندارد😔 و هر لحظه ممکن است نفسش بند بیاید. برای ایوب فرقی نمیکرد ، او رفته بود همه هستیش را یک جا بدهد و خدا ذره ذره از او میگرفت.
🖋 #ادامه_دارد...
📝 #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
📚 #رمان
@rommanekhoobe
❣﷽❣
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
3⃣3⃣ #قسمت_سی_وسوم
📖نفس های ثانیه ای ایوب جزئی، از زندگیمان شده بود. تا آن وقت از شیمیایی☠ شدن فقط این را میدانستم ک روی پوست #تاول های ریز و درشت میزند.
📖دکتر برای تاول های صورتش دارو تجویز کرده بود. با اینکه دارو ها را میخورد ولی خارش، تاول ها بیشتر شده بود. صورتش زخم💔 میشد و از زخم ها خون می آمد . ریشش را با تیغ زد تا زخم ها عفونت نکند.
📖وقتی از سلمانی به خانه برگشته بود خیلی گرفته بود😞 گفت: مردم چه ظاهربین شده اند. میگویند تو که خودت جانبازی، تو دیگر چرا⁉️
بستری شدن ایوب آنقدر زیاد بود که بیمارستان و اتاق ریکاوری مثل خانه خودم شده بود.
📖از اتاق عمل که بیرون می آوردنش . نیمه هوشیار شروع میکرد به حرف زدن" شهلا من فهمیدم توی کدام دانشگاه معتبر خارجی، پزشکی تدریس میشود، بگذار خوب بشوم، میرویم آنجا و من بالاخره پزشکی👨🔬 میخوانم .
📖عاشق پزشکی بود. شاید از بس که زیر تیغ جراحی رفته بود و نصف عمرش را توی بیمارستان گذرانده بود. چند بار پیش آمد که وقتی پیوند گوشت به دستش نگرفت خودش فهمید عمل خوب نبوده❌
🖋 #ادامه_دارد...
📝#زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
📚 #رمان
@rommanekhoobe
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
4⃣3⃣ #قسمت_سی_وچهارم
📖یک بار بهش گفتم: نگو؛ چیزی از عملت نگذشته صبر کن. شاید گرفت. سرش را بالا انداخت. مطمئن بود👌 دکتر که آمدبالای سرش از اتاق آمدم بیرون تا #نماز بخوانم.
📖وقتی برگشتم تمام روپوش دکتر قرمز شده بود😰 بدون اینکه ایوب را #بیهوش کند با چاقوی جراحی گوشت های فاسد را بریده بود. کمی بعد به جایی رسید که دیگر گوشت، دست خود ایوب بود و #خون ملافه ی زیر ایوب و لباس دکتر را قرمز کرده بود.
📖ایوب از حال رفته بود😓 که پرستار ها برای تزریق مسکن قوی آمدند . دوست نداشت کسی جز من کنارش💞 باشد. مادرش هم خیلی اصرار کرد اما ایوب قبول نکرد.
📖ایوب وقتی خانه بود کنار رختخواب و بساط چایش☕️ همیشه کتاب بود. از هر موضوعی، کتاب میخواند .
یک کتاب دو هزار صفحه ای📕 به دستش رسیده بود که از سر شب یک لحظه ام آن را زمین نگذاشته بود
📖گفتم دیر وقت است نمیخوابی؟ سرش را بالا انداخت
-مگر دنبالت کرده اند؟
سرش توی کتاب بود
+باید این را تا صبح تمام کنم
صبح که بیدار شدم، تمامش کرده بود.
🖋 #ادامه_دارد...
📝#زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
📚 #رمان
@rommanekhoobe
❣﷽❣
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
5⃣3⃣ #قسمت_سی_وپنجم
📖با چوب کبریت پلک هایش را از هم باز نگه داشته بود، تا دو ساعت بعد هنوز جای دو تا فرو رفتگی روی چشمهایش بود با همین #اراده اش دوباره کنکور شرکت کرد.
📖آن روزها در دانشگاه آزاد تبریز زبان انگلیسی میخواند . گفتم: تو استعدادش را داری که دانشگاه #دولتی قبول شوی. ایوب دوباره کنکور داد
کارنامه قبولیش که آمد برای زهرا پستش کردم📬 او برای ایوب انتخاب رشته کرد
📖ایوب زنگ زد تهران
-چه خبر از انتخاب رشته ام؟
-تو کاری نداشته باش #داداش_ایوب طوری زده ام که تهران قبول شی،
قبول شد، "مدیریت دولتی دانشگاه تهران".
📖بالاخره چند سال خانه به دوشی و رفت و آمد بین تهران و تبریز🚌 تمام شد. برای درس ایوب آمدیم تهران. ایوب مهمان خیلی دوست داشت😍 در خانه ما هم به روی دوست و غریبه باز بود
📖دوستان و فامیل برای دیدن ایوب آمده بودند. ایوب با هیجان از خاطراتش میگفت . مهمانها به او نگاه میکردند و او مثل همیشه فقط به من♥️
قبلا هم بارها به او گفته بودم چقدر از این کارش معذب میشوم و احساس میکنم با این کارش به باقی مهمانها بی احترامی میکند . چند بار جابه جا شدم، فایده نداشت😅
📖آخر سر با چشم و ابرو به مهمانها اشاره کردم. منظورم را متوجه شد. یک دور به همه نگاه کرد و باز رو کرد به من. از خجالت سرخ شدم☺️ بلند شدم و رفتم توی آشپزخانه. دوست داشت مخاطب همه ی حرفهایش من باشم.
🖋 #ادامه_دارد...
📝 #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
📚 #رمان
@rommanekhoobe
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
6⃣3⃣ #قسمت_سی_وششم
📖به تلفن های☎️ وقت و بی وقتش از سر کار عادت کرده بودم. حال تک تک ما را میپرسید . هرجا که بود، سر ظهرو برای نهار خودش رامی رساند خانه صدای بی وقت موتورش🏍 هم یعنی #دلش تنگ شده و حضوری آمده حالمان را بپرسد.
📖وقتی از پله ها بالا می آمد . اگر خانم نصیری، همسایه مان توی راهرو بود نصف خبرهای خودش و محل کارش را برای او میگفت😅 به بالا که میرسید من میدانستم درباره چه اتفاقاتی از او سوال کنم.
📖دم در می ایستاد و لیوان آبی 💧 میخورد و میرفت . میگفتم : تو که نمیتوانی یک ساعت #دل_بکنی، اصلا نرو سر کار. شب ها که بر میگشت ، کفشش را در میآورد و همان جلوی در با #بچه_ها سرو کله میزد. لم میداد کنار دیوار و پشت سر هم میگفت : که چای☕️ و آب میخواهم
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
📚 #رمان
@rommanekhoobe
❣﷽❣
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
7⃣3⃣ #قسمت_سی_وهفتم
📖دلم پر بود. چند روز پیش هم سر دستکاری کردن دوز قرص هایش بحثمان شده بود. سرخود دردش که زیاد میشد، تعداد قرص ها را کم و زیاد میکرد. بعد از چند وقت هم درد نسبت به مسکن ها مقاومت میکرد و بدنش به داروها جواب نمیداد.
📖از خانه رفتم بیرون، دوست نداشتم به قهر بروم خانه آقاجون . میدانستم یکی دو ساعت بیرون از خانه باشم آرام میشوم. رفتم خانه عمه، در را که باز کردم، اخم هایش را فوری توی هم کرد.
_شماها چرا مثل لشکر شکست خورده، جدا جدا می آیید ⁉️
منظورش را نفهمیدم🤔 پشت سرش رفتم تو. صدای عمه با سر و صدای محمد حسین و هدی و حسن یکی شد.
📖_ایوب و بچه ها اژانس گرفتند، آمدند اینجا.
بالای پله را نگاه کردم، ایوب ایستاده بود.
-توی خانه عمه من چه کار میکنی⁉️
با قیافه حق به جانب گفت: اولا عمه ی تو نیست و ... ثانیا تو اینجا چه کار میکنی؟ تو که رفته بودی #قهر؟
📖نمی گذاشت دعوایمان به چند ساعت برسد. یا کاری میکرد که یادم برود🗯
یا اینکه با هدیه ای پیش قدم #آشتی میشد. به هر مناسبتی برایم هدیه می خرید
🖋 #ادامه_دارد...
📝به قلم⬅️ #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
📚 #رمان
@rommanekhoobe
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
8⃣3⃣ #قسمت_سی_وهشتم
📖حتی از یک ماه جلوتر آن را جایی پنهان میکرد. گاهی هم طاقت نمی آورد و زودتر از موعد هدیه ام🎁 را میداد . اگر از هم دور بودیم، میدانستم باید منتظر بسته ی #پستی از طرف ایوب باشم.
📖ولی من از بین تمام هدیه هایش، نامه ها💌 را بیشتر دوست داشتم. با نوشتن راحت تر #ابراز_علاقه میکرد. قند توی دلم اب5 میشد وقتی میخواندم
"بعد از خدا، تو عشق منی😍 و این عشق آسمانی و پاک است. من فکر میکنم ما #یک_وجودیم در دو قالب، ان شاءالله خداوند ما را برای هم به سلامت نگاه دارد♥️ و از بنده های شایسته اش باشیم..."
📖برای روزنامه، مقاله مینوشت . با اینکه سوادش از من بیشتر بود، گاهی تا نیمه های شب من را بیدار نگه میداشت تا #نظرم را نسبت به نوشته اش بدهم. روزهای امتحان خانه عمه پاتوق دانشجوهای فامیل بود☺️ غیر از خواهرم و دختر عمم، #ایوب هم به جمعشان اضافه شد.
📖با وجود بچه ها ایوب نمیتوانست برای چند دقیقه هم جزوه هایش را وسط اتاق پهن کند. دورش جمع میشدند👥 و روی کتابهایش #نقاشی میکشیدند . بارها شده بود که جزوه هایش را جمع میکرد و میدوید توی اتاقش، در راهم پشت سرش می بست🚪
🖋 #ادامه_دارد...
📝 #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
📚 #رمان
@rommanekhoobe
❣﷽❣
#اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب_بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
9⃣3⃣ #قسمت_سی_ونهم
📖دوباره ایوب بستری شد🛌 برای پیدا کردن قرص و دوایش باید بچه ها را تنها می گذاشتم. سفارش هدی و محمدحسن را به محمدحسین کردمو غذای🍛 روی گاز را بهشان نشان دادم و رفتم. وقتی برگشتم همه قایم شده بودند.
📖صدای هق هق #محمدحسین از پشت دیوار مرا ترساند. با توپ زده بودند به قاب عکس عموحسن و شیشه اش را خرد کرده بودند. محمدحسین اشک هایش😢 را با پشت دست پاک کرد " #بابا ایوب عصبانی میشود؟"
📖روی سرش دست کشیدم
_این چه حرفی است⁉️ تازه الان بابا ایوب #بیمارستان است میتوانیم با هم شیشه ها را جمع کنیم. ببینم که فردا هم که باز من نیستم چه کار میکنی؟
📖_مواظب همه چیز باش، دلم نمی خواهد همسایه ها بفهمند که نه بابا خانه است و نه مامان و شما #تنها هستید. سرش را تکان داد "چشم"
فردا عصر که رسیدم خانه بوی غذا می آمد د😋 در را باز کردم. هر سه آمدند جلو، بوسیدمشان؛ مو و لباسشان مرتب بود🙂 گفتم: کسی، اینجا بوده؟
📖محمدحسین سرش را به دو طرف تکان داد
-نه مامان محمدحسن خودش را کثیف کرده بود، عوضش کردم. هدی را هم... ناهار هم #استامبولی پلو درست کردم. در قابلمه را باز کردم
بخار غذا🍲 خورد توی صورتم. بوی خوبی داشت
🖋 #ادامه_دارد...
📝 #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
📚 #رمان
@rommanekhoobe
✫⇠ #اینک_شوڪران
✫⇠ #خاطرات_شهید_ایوب بلندی
به روایت همسر( شهلا غیاثوند )
0⃣4⃣ #قسمت_چهلم
📖محمدحسین پشت سر هم حرف میزد
_میدانی چرا همیشه برنج های تو به هم می چسبند⁉️ چون #روغن کم میریزی .
سر تا پای #محمدحسین را نگاه کردم. اشک توی چشم هایم جمع شد.
📖پسر کوچولوی هفت ساله ی من😢 مردی شده بود. ایوب وقتی برگشت و قاب را دید، محمدحسین را توی بغلش فشار داد،
+هیچ چیز آنقدر ارزش ندارد❌ که آدم به خاطرش از بچه اش برنجد
📖توی فامیل پیچیده بود که ربابه خانم و تیمور خان، دختر شوهر نداده اند. انگار خودشان #شوهر کرده اند، بس که با ایوب مهربان بودند💖 و مراعات حالش را میکردند .
📖اوایل که بیمارستان ها پر از مجروح بود و اتاق #ریکاوری نداشت ایوب را نیمه بیهوش و با لباس بیمارستان تحویلمان میدادند . تاکسی🚗 آقاجون میشد اتاق ریکاوری، لباس ایوب را عوض میکردم و منتظر حالت های بعد از بی هوشیش مینشستم تا برسیم خانه.
📖گاهی #نیمه_هشیار دستگیره ماشین را میکشید وسط خیابان پیاده میشد. آقاجون میدوید دنبالش😔
🖋 #ادامه_دارد...
📝 #زینب_عزیزمحمدی
🌹🍃🌹🍃
📚 #رمان
@rommanekhoobe