eitaa logo
رمان کده ،✍️✍️✍️شهر Romankadh📕shahr🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰🔰
1.5هزار دنبال‌کننده
338 عکس
397 ویدیو
0 فایل
رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی کپی بدون درج لینگ کانال حرام هست، https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🦋 یاشار خیره چشمهای به نم نشسته، نافذ و قهوه ای رنگ دختر شد: -چرا باید از من معذرت بخواید؟ مگه شما چیکار کردید؟ آساره که بغض صدایش بیشتر شده بود گفت: -من در ارتباط با شما خیلی تند روی کردم... به احساسم اجازه دادم تصمیم گیری کنه نه عقلم و همین باعث شده که احساس عذاب وجدان داشته باشم... یاشار لبخندی بر روی لبش نشست: -دختر خوب هم من و هم تو میدونیم که اگه من روی نگه داشتن پایان نامه ت اصرار نمیکردم، الان هر دوی ما اینجا و با این شرایط روبروی هم ننشسته بودیم... هرچند خیانت یه زن واسه شوهرش خیلی سنگینه و غمش قابل توصیف نیست ولی به قول خودت شاید در همه ی اینها یک حکمتی بوده.! من هم باید بپذیرم که خدا خیلی دوستم داشته و هنوز بچه ای در کار نبوده، تونستم الهامو بشناسم... خدا هم اونو به راه راست هدایت کنه و بیماریشو درمان کنه... در همین موقع زانیار به سمتشان آمد. آساره قطره اشک غلتان روی گونه اش را گرفت. زانیار نگاهی به چهره ی درهم و چشمان خیس آساره انداخت. لبخندی بر روی لب نشاند و خوشحال شد که این استاد و شاگردش توانستند سنگهایشان را از هم واکنند و میدانست از حالا به بعد یاشار یک دوست خوب برای او و آساره خواهد بود. یاشار با دیدن زانیار لبخندی بر لب راند: -اونقدر درگیر شدیم که یادم رفت علت اصلی دعوت شما رو به خونه م بگم خواهر و برادر هر دو چشم به لبهای یاشار دوختند. دکتر یاوری دستهایش را به هم زد: -واسه پایان نامه ی خانم شایسته از دانشگاه درخواست بودجه کرده بودم که چند روز قبل بهم خبر دادند که موافقت شده. خواستم اونروز شادتون کنم که متاسفانه همه چیز بهم خورد. در حالیکه برق امید در چشمهای یاشار لانه کرده بود، رو به آساره گفت: -خب ، خانم شایسته حالا کی پایان نامه رو شروع کنیم؟ خاطرات روناهی🌹🌹🌹 سالار خان به دنبال روناهی وارد چادر شد. روناهی خشمناک به سمت سالار خان چرخید: -هیچ دلیلی نداره وقتی دلت با من نیست با احساساتم بازی کنی؟ سالار خان که خشم روناهی او را به وجد آورده بود، چشمانش شروع به کاویدن چهره ی روناهی کرد. با گامهایی استوار به سمت روناهی رفت. در چشمانش غرور خاصی بیداد میکرد. غروری که فقط در چشمهای رییس یک ایل دیده میشد. اثری از ملایمت در چشمانش نبود. با هر گامی که سالار خان برمیداشت، روناهی یک قدم عقب تر میرفت. تا جاییکه دختر بینوا به دیواره ی چادر پشت سرش چسبید و با چشمانی گشاد شده به شوهرش که به سمت او می آمد خیره شد. خودش میدانست که عواقب خیره سری و حاضر جوابی به خان ایل یعنی چه... ولی غرورش به اندازه ای بود که اجازه ندهد بار دیگر احساساتش دستخوش خودخواهیهای مرد دیگری شود. سالار خان نزدیکش آمد بقدری نزدیک که هرم نفسهای آمیخته شده به عطرش به صورت روناهی پاشیده میشد و قلب دختر بینوا را به رقص وا میداشت. ترسی بی سابقه بر روناهی سایه افکند. چشمان سالار خان بدون پلک زدن به او خیره شده بود. نگاهش پر بود از غرور و خشم مردانه. روناهی کاملا به چادر تکیه کرد. دهن باز کرد که حرف بزند که دست سالار خان به پشت سرش چنگ انداخت و سرش را به عقب کشید. لحظه لحظه صورت سالار خان به روناهی نزدیکتر میشد و دختر بینوا مانند پرستوی یخ زده به خود میلرزید. در کسری از ثانیه زمان ایستاد و لبهای سالار خان بر لبهای روناهی قفل شد و نگاه نافذ روناهی در نگاه چشمان خمار سالار خان گم شد. دست دیگر سالار خان به دور روناهی پیچید و او را به سمت خودش کشید. دست روناهی نا خود آگاه به سمت قلبش رفت. کوبشش بقدری زیاد بود که از زیر لباسها کاملا درک میشد. سالار با نهایت خشونتی که مردانگی اش را به رخ میکشید دختر بینوا را به خودش چسبانده و اجازه ی نفس کشیدن را از او گرفته بود. بعد از مدتی روناهی را از خودش جدا کرد. روناهی در چشمان خاکستری شوهرش برقی نا آشنا دید. چیزی که در چشمان پدر و برادرانش ندیده بود. حتی در چشمان خداداد... سالار مقتدرانه گفت: - اتفاق امشبو به حساب چیزی نذار... خواستم بهت نشون بدم که سالار خان در هر لحظه و هر زمانی هرکاری که بخواد انجام میده! خودم تصمیم میگیرم که چه موقع به حرف دلم عمل کنم و چه موقع به حرف عقلم... با اقتدار و به سمت در چادر چرخید. قبل از خروج از چادر، رو به روناهی کرد و با لحن شیطنت باری گفت:
🦋🦋 -هیچوقت فکر نمیکردم که خشم دختر نیمه روس حسام بیگ تا این حد وسوسه کننده باشه... حماقت کرد اون مردی که تو رو با پنج گوسفند عوض کرد... تحت هر شرایطی که در کنارم باشی، من تو رو با ریاست یک ایل هم عوض نمیکنم! با گامهای محکم در پارچه ای را کنار زد و از چادر خارج شد. نگاه روناهی به شانه های ستبر و پهن شوهرش خشک شد. دستی به روی لبش کشید و زیر لب گفت: -دختر نیمه روس حسام بیگ نباشم اگه تو رو در آرزوی بوسه م بیتاب نکنم. با شنیدن صدای تیری که در کوهستان پیچید، چشمهایش را باز کرد. صدای سگهای باز شده ی جلوی چادر هم بلند شد. گهگاه صدای تیر در کوهستان شنیده میشد که مربوط به مامورین امنیت دولتی بودند که به یاغیها تیراندازی میکردند. با ساکت شدن سگها، روناهی چشمانش را بست. هنوز چشمهایش گرم خواب نشده بود، که احساس کرد آهو صدایش میکند. دومرتبه چشمانش را باز کرد. آهو به آهستگی تکانش میداد: -خانم جان... خانم جان نگاهش را به دور و بر چرخاند. نگران پرسید: -چی شده؟ تو اینجا چیکار میکنی؟ مگه تو چادر خدمه نبودی؟ -چرا خانم جان آقا احمد اومده و با شما کار داره! روناهی در رختخوابش نشست و شالش را به سر انداخت: -بگو بیاد تو ببینم چیکار داره. احمد وارد چادر شد: -سلام بانو -سلام احمد خانچی شده؟ اتفاقی افتاده؟ -بانو باید باهاتون خصوصی صحبت کنم روناهی رو به آهو گفت: -برگرد به چادر خودتون آهو با اشاره سر چشمی گفت و از چادر بیرون رفت. روناهی نگاه نگرانش را رو به احمد گرداند: -چی شده احمد خان؟ نگرانم کردی؟ احمد سرش را جلو آورد و با صدایی آهسته که فقط خودش و روناهی بفهمد گفت: -بانو، سالار خان تیر خورده 🌹🌹 آساره آساره چهره اش را در هم کشید و با تعجب گفت -هرموقع شما آمادگی داشتید شروع می کنیم ولی مگه شما چند ماه از دانشکده مرخصی نگرفتید یاشار سرش را به علامت بله تکان داد: -سه ماه از دانشکده مرخصی گرفتم اونم فقط به خاطر اینکه سر و صدا ها بخوابه و نگاههای کنجکاو اساتید و دانشجوها رو نبینم آساره پرسید -واسه اون روزچه توضیحی به دانشکده دادید یاشار نفسی تازه کرد -با بدبختی حراست دانشکده رو راضی کردم که یه خصومت شخصی بوده. اونا مصر بودن که اسم اون طرف رو بدم تا خودشون هم به خاطر بهم ریختن نظم دانشکده ازش شکایت کنن ولی من گفتم که پیگیری اونا ممکنه منجر به بهم خوردن زندگیم بشه! در نهایت وقتی دیدن که من عاجزانه ازشون میخوام که دنبال قضیه رو نگیرن، بی خیال شدن. منم واسه فراموش شدن ماجرا از اذهان بقیه سه ماه مرخصی گرفتم. فکر میکنم که این مدت زمان خوبی باشه که بتونیم با آرامش رو پایان نامه ی شما کارکنیم. آساره نگاه بی تفاوتش را به چهره ی یاشار دوخت: -اونوقت کجا باید همو واسه بررسی نتایج کاری ببینیم؟ یاشار سرخوشانه جواب داد -خونه ی من بعد از چند لحظه مکث ادامه داد -البته از اینجا که برم باید جریانو تاحدودی سربسته واسه مامان توضیح بدم. بنابراین مامان همیشه پیش من میمونه و شما هم نگران اینکه تنها باشید نخواهید بود آساره نگاهش را جهت کسب تکلیف به زانیار انداخت. برادرش رو به یاشار گفت: -فکر خوبیهمنم گاهی واسه زنگ تفریح میام دنبالتون بریم بیرون. البته تا زمانیکه پای شما تو گچ باشه. بعد از اون من و آساره همیشه مهمون شماییم... قبوله؟ یاشار سرش را خاراند و با لحن شوخی گفت: -فکر کنم من هنوز که هنوز باید درگیر جریانات این پایان نامه باشم! دو هفته بعد از بازگشت از اصفهان وکیل یاشار ماشین را گرفت و سجاد آن را به تهران آورد. و یاشار بیصبرانه منتظر صادر شدن حکم طلاق بود. در این مدت خانواده ی الهام با زنگ زدنهای مکرر و ابراز شرمندگی از یاشار خواستند که از طلاق دادن دخترشان صرفنظر کند ولی یاشار روی تصمیمی که گرفته بود پابرجا بود. بعد از دوماه حکم طلاق یاشار و الهام صادر شد ولی خانواده ی الهام هنوز هم دست بردار نبودن و با تماسهای پی در پی و اعلام پشیمون شدن الهام، از یاشار میخواستند که که شیرازه ی از هم پاشیده شده ی زندگی دخترشان را جمع و جور کند ولی یاشار حرفش یک کلام بود" نه". یکروز که آساره به منزل دکتر یاوری رفت، مجددا پدر الهام با یاشار تماس گرفت و از او خواست که در تصمیمش تجدید نظر کند تا آنها شرایط رجوع کردن آن دو را فراهم کنند. آخرین جملاتی که یاشار به پدر الهام گفت این بود -متاسفم زندگی من و الهام یه داستان با پایان تلخ واسه دخترتون شد. زنی که تا این حد خیره، جسور و سبکسر باشه که روی افکار پوچ و بی پایه و اساس، حیا و نجابتشو لجن مال کنه به درد هیچ مردی نمیخوره! این زندگی ننگین الهام سزای خیانتش به من و تهمت ناروایی که به یک خانم نجیب و آبرومند زده! امیدوارم که شما بتونید دخترتونو از منجلابی که توش دست و پا میزنه نجات بدید. خیلی متاسف شدم وقتی از زبون وکیلم شنیدم که عاشق پا جفت شده ی دخترتون اونو ول کرده. از اول هم معلوم بود که یه مرد مجرد کلاه
🦋🦋 بردار فقط به خاطر پول با زنی که چند سال از خودش بزرگتره ارتباط برقرار میکنه! حالا که آقای به ظاهر مهندس ایشونو ول کردن، دختر خانمتون فهمیدن که باز هم ساده تر از یاشار کسی نیست که بتونه پالونشو روش بندازهنه؟ سپس صدایش را بلند کرد: -متاسفم من تحت هیچ شرایطی دیگه نمیتونم دخترتونو به عنوان همسرم بپذیرم... چون لحظه ای که وکالت طلاقو به وکیلم دادم، اسم و یاد دخترتونم از ذهنم پاک کردم. روز خوش آساره که در حال نگاه کردن به یک مقاله بود با شنیدن صحبتهای یاشار، سرش را بلند کرد و نگاهش را به چشمان خشمگین یاشار دوخت. یاشاربعد از اتمام مکالمه، موبایلش را به روی میز نهار خوری پرت کرد وکلافه چنگی به موهایش زد و از سالن پذیرایی خارج شد مرد ناراحت بعد از چند دقیقه بازگشت. صورتش را شسته بود و رده های موهای خیس روی سرش نشان دهنده ی گذراندن انگشتهای خیسش از لا بلای موهای پرپشتش بود. روی مبل نشست و بدون مقدمه گفت: -هیچی واسه یه مرد بدتر از این نیست که همسرش بهش خیانت کنه! انگار دنیا براش به آخر میرسه آساره غم غریبی به دلش چنگ انداخت و یاد روزی افتاد که الهام در مقابل خانواده ی شهاب آبرویش را چوب حراج زده بود. بی اختیار اشک از گوشه ی چشم بر روی گونه اش غلتید. سر انگشتش به سمت گونه اش رفت و مسیر عبور اشک را بست. با چشمان به نم نشسته نگاهی به چهره ی شکست خورده و پر اندوه یاشار کرد. بغض سنگینی با تارهای صوتی اش بازی میکرد. لب از هم باز کرد -خودتون میدونید که من به شهاب خیانت نکردم نتوانست حرفش را ادامه دهد. سیلاب اشک بر روی صورتش جاری شد. دستهایش را روی صورتش گذاشت و هق هقش سکوت سنگین خانه را شکست. گریه امانش را برید بطوریکه با عجله از جا بلند شد و وسایل و کیفش را برداشت. به سمت در رفت و بین نفس گرفتنهای بی وقفه اش گفت: -حالم اصلا خوب نیست استاد. نمیتونم بیشتر از این ادامه بدم با عجله از ساختمان خارج شد. مادر یاشار که در حال چیدن گل از باغچه بود با دیدن آساره که سراسیمه به سمت در خروجی میدوید، گلها را از دستش رها کرد و شتابان به سمت آساره رفت -خانم شایسته. خانم شایسته در همین حین یاشار لباس پوشیده و آماده وارد تراس شد و داد زد: -مامان نذارید خانم شایسته بره! مادر یاشار دستش را روی قلبش گذاشت و صدا زد: -خانم شایسته نمیتونم پا به پاتون بدوم! خواهش میکنم یه لحظه وایستید! آساره در حیاط را باز کرد و هنوز پا بیرون از خانه نگذاشته بود که دستی از پشت مانتویش را گرفت: -خواهش میکنم آساره. یه لحظه وایستا به سمت صدا چرخید و نگاه خیسش در چشمان خسته و منتظر یاشار افتاد: -مانتومو ول کنید. خواهش میکنم استاد مادر یاشار نفس زنان به آساره رسید و وقتی حال نامساعد و چهره ی درهم او را دید یک دستش را روی شانه ی آساره گذاشت: -چی شده دخترم؟ چرا پریشونی؟ خانم یاوری نگاه پرسشگرش را به صورت پسرش دوخت -چی شده یاشار؟ چرا خانم شایسته گریه میکنن؟ یاشار باز هم کلافه تر از همیشه دستی به داخل موهایش برد: -موضوع اینه که یه دیوونه سنگی رو تو چاه انداخته که ده تا عاقل نمیتونن بیرونش بیارن آساره عاجزانه نالید: -مانتومو ول کنید میخوام برم یاشار مانتوی آساره را ول کرد و دست انداخت به دور مچ او و دختر بینوا را به سمت ماشینش کشید. سرش را به سمت مادرش برگرداند: -وقتی برگشتم همه چی رو واستون توضیح میدم. واسه اینکه نگران نشید فقط بگم که موضوع به دیوونه بازیهای الهام برمیگرده! یاشار آساره را مجبور به سوار شدن کرد و خودش هم پشت رل نشست و به سمت مکان خلوتی در خارج از شهر راند. آساره تمام مدت گریه میکرد. خودش هم نمیدانست چرا تا این حد در برابر کنترل احساساتش ضعیف شده است. انگار آن دمل چرکینی که به دنبال حقارتهای ناشی از بی آبرو شدنش نزد خانواده ی شهاب جوانه زده بود، بعد از چند وقت سر گشوده بود و تعفنش را به صورت اشک نشان میداد. یاشار با سکوتش حکم رضایت از گریه ی آساره را صادر کرده بود. شاید گریه کردن تنها روشی بود که میتوانست دل دردمند و زخمی دختر مظلوم واقع شده را تسکین دهد. بالاخره درخارج از شهر کنار چند تا درخت بید نگه داشت. رو به آساره کرد: -نمیخواید بس کنید؟ با گریه چیزی حل میشه؟ دردی دوا میشه؟ مهم اینه که خدا، من، شما و خونواده تون میدونیم که بی گناهید. پس چرا انقدر خودتونو عذاب میدید؟ به خدا اگه با گریه کار درست میشد من تا قیامت گریه میکردم تا ننگ خیانت الهامو از روی شونه هام بردارم... منم خنده هام از روی شادی نیست. صورتمو با سیلی سرخ نگه داشتم. آساره دست دراز کرد و چند برگ دستمال کاغذی از روی جعبه ی نصب شده بلای داشبورد ماشین برداشت. بدون زدن حرفی از ماشین خارج شد و به سمت درختها رفت یاشار به دنبالش پیاده شد و با گامهایی بلند به سمتش رفت. با تون صدایی مهربان پرسید -میشه دلیل اینهمه ناراحتی و گریه تونو بدونم آساره با صورتی خیس و چشمهایی قرمز گفت -راست میگید
🦋🦋 .. ناراحتی و گریه م کاملا بی دلیله؟ دیوونه شدم، زده به سرم، دارم الکی اشک میریزم! صدای گریه ش اوج گرفت و بین اشک ریختنها نالید: -من شهابو به عنوان اولین کسی که اجازه دادم تو قلبم پا بذاره پذیرفته بودم. خیلی بی انصافی بود که به بدترین تهمت دنیا گرفتار بشم! خیانت به شوهر... استاد یاوری دلش برای شاگردش سوخت و غم غریبی در وجودش لانه کرد. به آساره نزدیکتر شد. نمیدانست چگونه میتواند این دختر مغرور را که روزی بهترین شاگرد کلاس درسش بود آرام کند. آساره شکوه و گلایه اش را با چشمان گریانش فریاد میزد. دستش را به دور شانه ی آساره انداخت و او را به سمت خودش کشید: -خانم شایسته... آساره... دوست ندارم شاگردمو تا این حد ضعیف و ناتوان ببینم. همیشه غرور و شهامتت تو کلاس درس مایه ی افتخار بود. از اینکه شاگردم بودی و با تیز بینی و دقت، موشکافانه مسائل رو بررسی میکردی، به خودم میبالیدم. خواهش میکنم بس کن... خواهش میکنم... بهم بگو چیکار کنم تا بتونم تقصیر و گناه خودم و الهامو جبران کنم؟! تو فقط بگو... دستش را از دور شانه ی دختر برداشت و دست دیگرش را پشت سر او برد و سر آساره را روی شانه اش گذاشت. در حالیکه سعی میکرد فاصله لازم از این دختر را رعایت کند با ظریفترین و احساسی ترین لحن سعی میکرد او را آرام کند: -آروم باش... آروم آساره سرش که بر روی شانه ی یاشار قرار گرفت به آهستگی گفت: -شما تقصیر ندارید... تقصیر از بخت سیاه منه! هیچی نمیتونه این سیاهی رو کمرنگ تر کنه! 🌹🌹 خاطرات روناهی اضطراب و نگرانی، قلب روناهی را به تلاطم واداشت. با چشمانی گشاد شده، کلمات را در ذهنش کنار هم چید: -سالار خان تیرخورده؟ چه موقع -یک ساعت قبل با خودش گف -پس اون صدای تیر رو به احمد ادامه داد: -کی بهش تیر زده؟ -یکی از یاغیها. درحال رفتن به خونه سنگی بودیم که متوجه شدیم کمی اونطرف تر از خونه سنگی اتیش روشن شده. اون خونه رو سالارخان دستور داد بسازن تا وقتی میریم شکار اگه شب نتونستیم برگردیم اونجا استراحت کنیم. اسبامونو دم خونه سنگی بستیم و آهسته به سمت آتیش رفتیم. که دیدیم یکی از یاغیها اونجا مشغول درست کردن سیب زمینی آتیشیه به احتمال خیلی زیاد اومده بود یه سر و گوشی آب بده و واسه رییسش خبر ببره تا به ایل حمله کنن. خیلی وقتا که آذوقه شون تموم میشه به ایل ها حمله میکنن و مایحتاجشونو تهیه میکنن. اون مرد که صورتشو با شال پوشونده بود تا متوجه سالار خان شد بهش تیراندازی کرد روناهی بهت زده از سخنان احمد به میان کلامش پرید -یاغیِ فرار کرد؟ -نه سالار خان اونو کشت دومرتبه روناهی حرف احمد را قطع کرد: -با چی -با اسلحه... سالار خان با خودش اسلحه حمل میکنه! یعنی باید حمل کنه. واسه محافظت از جونش لازمه! روناهی چشمان متعجبش را به احمد دوخت -ولی حسام بیگ و پسراش اسلحه نداشتن! احمد لبخندی به دختر از همه جا بیخبر زد: -میدونی که سالار خان خیلی معروفه چه تو ایلهای کرد کرمانج و چه بین مردای دولت... خیلی روش حساب میکنن و حرفشو قبول دارن. کسی هم که معروف باشه دشمن زیاد داره. خود دولت اجازه ی حمل اسلحه رو بهش داده روناهی که حیران از شنیدن سخنان احمد بود از جا بلند شد و به سمت در چادر رفت: -حالا سالار خان کجاست؟ -تو خونه سنگی... خیلی خون ازش رفته! روناهی در حالیکه از چادر خارج میشد گفت: -برم آبی به صورتم بزنم و ماه بانو بیدار کنم احمد از جا پرید و دامن روناهی را گرفت: -نه بانو... کسی نباید از این جریان بو ببره! کافیه که یه نفر غیر از من و شما و سالار خان بدونه و بی غرض پیش بقیه بگه و به گوش یاغیها برسه که سالار خان یارشونو کشته، اونوقت یاغیها دودمان ایل رو به باد میدن. تا زمانی که سالار خان خوب نشده کسی نباید متوجه بشه که اون تیر خورده! سالار خان گفت بیام دنبال شما و شما رو پیشش ببرم تا در مدتی که اون بیماره پرستارش بشید. منکه نمیتونم همیشه پیش سالار خان باشم! یکی باید به امورات ایل برسه روناهی بهت زده پرسید: -اگه من با شما بیام که همه متوجه غیبتم میشن. چی میخواید به بقیه بگید؟ -خانم جان... شما الان با من به پیش سالار خان میاید تا با کمک شما تیر رو از شونه ش در بیاریم. آفتاب نزده شما رو برمیگردونم تا لباساتونو جع کنید و با هم به نزد سالار خان برگردیم. من به همه میگم سالار خان رفته شهر و گفته تا مدتی نمیاد و دستور داده عروسش هم به اون ملحق بشه روناهی از راهِ رفته برگشت و به سمت صندوقچه ی لباسش رفت. در آن را باز کرد و خنجرش را از لابلای لباسها در آورد و به دست گرفت. رو به احمد گفت: -وسایل لازمو اونجا دارید؟ ظرف، پارچه ی تمیز، وسیله واسه جوش آوردن آب . احمد نگاه حیرانش را به روناهی چسباند: -بانو... شما بلدید فشنگ در بیارید روناهی در حالیکه پایش را روی صندوقچه گذاشته بود و جورابهایش را به پا میکرد گفت -یه بار یاغیها به پای یار محمد تیر زدن خیلی وقت پیش. دیدم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چه خاطراتی داشتیم😍😍😍 رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سارقی که قبل دزدی حمد و توحید میخونده🤣 دزد با وجدان🤣❤️ اگه میتونی نخند https://eitaa.com/mitoninakhand 🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗🤗
🦋🦋 که حکیم چطوری از پاش تیر رو در آورد. زود بجنب احمد! نباید خون زیادی از سالارخان بره. حکیم میگفت ضعف و دردِ خارج کردن تیر خیلی زیاده اگه تیر خورده خونریزی زیادی داشته باشه نمیتونه درد رو تحمل کنه و ممکنه غش کنه و از حال بره! -چشم خانم تا شما آماده میشید من برم چادر مادرم و وسایل لازمو بردارم. اسب شما رو هم میارم. - خونه سنگی خیلی از ایجا دوره؟ -بیست دقیقه -پس دست دست نکن. بجنب احمد روناهی لباسهایش را عوض کرد و لباسهای سبک تری به تن کرد. کت پولش را توی صندوقچه ی لباسهایش گذاشت و از چادر خارج شد. چشمش به احمد افتاد که در یک دستش جعبه ای چوبی و با دست دیگرش افسار اسبها را گرفته بود. به سمت اسب تریاکی رنگش رفت. دستی به روی یالهای زردش کشید. در دل ممنون حسام بیگ بود که اسب پیشکشی اش از نژاد برتر است. اسب خوب برای ایلیاتی اهمیت زیادی داشت، خصوصا که دختر خان ایل و زن رییس ایل هم باشی! اسب دو پای جلویش را تکان داد و در جا قدم برداشت. روناهی در حالیکه گردن اسبش را نوازش میکرد گفت: -آروم حیوون آروم باش.منم روناهی، صاحبت! دختر حسام بیگ... زن سالار خان! افسار را از احمد گرفت و با یک حرکت سوار اسبش شد. زن ایل اسب سوار بود و شجاع.شب و روز برایش فرقی نداشت! ترس برای او مفهومی نداشت به پهلوی اسب زد و به دنبال احمد راه افتاد. نسیم سحری روحنواز بود و صورتش را نوازش میداد. تنها صدایی که سکوت کوهستان را میشکست صدای خرخر نفسهای اسبها و برخورد سمهایشان بر روی سنگها بود. دل در دلش نبود فکرش یکسره به سمت شوهرش میرفت و زیر لب صلوات میفرستاد تا قبل از اینکه دیر شود به دادش برسند. روناهی فهمیده بود که حضور سالار خان در کنارش تنها به عنوان نام شوهر نیست. خیلی زود قلبش در برابر این مرد مغرور لرزیده بود ولی او متوجه این هم بود که باید غرورش را حفظ کند. سالار خان مردی نبود که به لبخند و اشک و آه روناهی دل ببازد. او مرد شجاعی بود. مرد کوهستان و دشت بود! و زن ایلیاتی جسور میخواست. روناهی لحظه به لحظه بیتاب تر میشد و تمام نگرانیهای لانه کرده در دلش را با بیرون دادن نفسهای بلندش مخفی میکرد. نگران شوهرش بود نگران کسیکه آبروی او را جلوی دو ایل خریده بود و دهان حرف مفت زنها را بسته بود. خود را به احمد رساند: -احمد خان سریعتر شلاقش را بالا برد و ضربه ی خفیفی به اسب زد و از احمد یورتمه کنان جلو افتاد. پا به داخل خانه ی سنگی گذاشت. یک فضای نچندان بزرگ که کف آن با یک نمد پوشانده شده بود. صدای ناله ی کوتاه مردی بلند شد. روناهی به سمت صدا رفت. احمد فانوسی را که به دیوار آویزان بود روشن کرد و از خانه سنگی بیرون رفت تا بقیه وسیله ها را بیاورد. با روشن شدن فانوس سایه ی فردی بر روی دیوار مقابل افتاد. روناهی چشمش به سالار خان افتاد که تکیه داده به دیوار به حالت نیمه درازکش در آمده بود. پیراهنش بر تنش نبود. چشمان روناهی به شانه های پهن و سینه ی ستبر شوهرش افتاد. چقدر در آرزوی گذاشتن سر بر روی این مکان امن بود. یک دست سالار خان برشانه ی طرف دیگرش گذاشته و از لابلای انگشتانش مسیری از خون به سمت سینه اش کشیده شده بود چشمش در برق چشمان بی حال سالار خان افتاد. تصمیمات عقلش را فراموش کرد و جلوی سالار خان نشست. دست دراز کرد و دست سالار خان را بین دو دستش گرفت. دستان شوهرش سرد بود. انگشتان کشیده ی مردش را بین دستهایش محصور کرد. دستهایش را به سمت دهانش برد و بوسه ای بر دست سالار خان زد. اشکی از گوشه ی چشمش بر پشت دست مرد دلاور چکید. سالار خان دستش را از زندان دستهای روناهی رها کرد و پشت سر همسرش گذاشت و سرش را به سمت لبش برد. بوسه ای بر پیشانی روناهی زد. با لحن وارفته و بیحالی گفت: -نگران نباش.مرد اگه تیر نخوره که مرد نیست. ممنونم بانو که اومدی. خانه سرد بود. چشم روناهی به اجاق خاموش گوشه ی دیوار افتاد. با عجله از خانه خارج شد و بوته خاری را از جلوی خانه کند و به داخل آورد و در اجاق انداخت. همزمان با او احمد هم وارد خانه شد رو به احمد کرد -بیا اجاق رو روشن کن. هم آب جوش لازم داریم و هم خونه سرده... یالا! سالار خان مریض میشه احمد جعبه را گوشه ی خانه گذاشت: -چشم بانو دقایقی بعد خانه کمی گرم شده و شعله های آتش روشنایی محسوسی به اتاق بخشیده بود. احمد کتری سیاه شده ای را از گوشه ی اتاق برداشت و روی آتش گذاشت. سالار خان با ضعف و سستی گفت -احمد! -بله سالار خان -کسی که متوجه شما نشد؟ -نه سالار خان... روناهی در کنار شوهرش قرار گرفت. از تغییرات پی در پی در چهره ی سالار خان میدانست که همسرش درد زیادی را تحمل میکند. احمد آب جوش را در یک ظرف مسی ریخت. روناهی احساس کرد که لباسش دست و پا گیر است. چنگک پول را از سرش باز کرد و یکی از شالهایش را کناری گذاشت. کت بلند روی لباسش را هم در آورد. شالش را پشت سرش گره زد. آستینهایش را بالا داد و تحکم وار رو به احمد گفت
🦋🦋 -وسایلو بیار احمد جعبه چوبی کوچکی را آورد روناهی رو به احمد گفت -آتیش اجاقو زیاد کن. درد، ضعف و سرما میاره اتاق باید گرم باشه. عسل هم با خودت آوردی روناهی چنان با صلابت حرف میزد و به احمد دستور میداد که چشمان بی حال و بیمار سالار خان به سمت دهانش زنش کشیده شد. -بله بانو عسل هم آوردم. -واسه در آوردن تیر از خنجر من استفاده میکنیم. من دهن سالار خان رو میبندم و مواظب میشم که فریادش خیلی بلند نشه تو هم تیر رو در بیار باشه -چشم خانم آمرانه گفت: -پس بجنب چرا وایستادی؟ نمیبینی رنگ صورت شوهرم مثل میت شده؟! روناهی پارچه ی تمیزی را از داخل جعبه برداشت. آن را تا کرد و لای دندانهای سالار خان گذاشت: -اگه درد داشتی، دندوناتو روی این پارچه فشار بده. با یک دستش دست سالار خان را گرفت: -هروقت درد بیتابت کرد دست منو فشار بده با دست دیگرش خنجر را به سمت احمد گرفت: -بگیرش! احمد خنجر را روی آتش داغ کرد تا هم ضد عفونی شود و نفوذش به بافتهای بدن راحت تر. جلوی خونریزی را هم بگیرد. با وارد کردن نوک خنجر به زخم، دردی جانفرسا بر سالار خان مستولی شد. دندانهایش را بر روی پارچه فشار داد و دست روناهی را به شدت فشرد. روناهی دستش را روی دهان همسرش گذاشت تا از داد کشیدن او جلوگیری کند. ترس از این داشت که مبادا یاغیها در گوشه و کنار کمین کرده باشند و با صدای داد سالار خان متوجه حضور آنها شوند و حمله کنند. یک چشم روناهی به صورت همسرش و بررسی تغییرات حالات او بود و یک چشمش به دست احمد که میلرزید و همین لرزش دستش کار را کند میکرد روناهی دست دیگرش را دراز کرد و انگشتش را به داخل عسل زد و انگشتش را از گوشه ی دهان سالار خان وارد کرد: -بخور سالار خان. بخور از حال نری. احمد بوضوح عرق کرده بود و دستش میلرزید بطوریکه کاری از پیش نمیبرد. روناهی به چهره ی بی تاب شوهرش نگاه کرد. تعلل را جایز ندید. خنجر را از دست احمد کشید: -تو بیا اینجا و مواظب سالار خان باش تا من خودم در بیارمش این نهایت کاردانی و توانمندی یک زن بود که فشنگی را از بدن تیر خورده در بیاورد! احمد عرقش را با آستینش پاک کرد و از جا بلند شد. روناهی مقابل سالار خان نشست. دومرتبه سر خنجر را روی آتش اجاق گرفت. چشمان قهوه ای رنگ نافذش را به چشمان از حال رفته ی سالار دوخت. تمام عشقی را که در این مدت کوتاه در قلبش لانه کرده بود در چشمانش به نمایش گذاشت: -میدونم درد داری ولی خواهش میکنم تحمل کن. سعی میکنم خیلی اذیتت نکنم. هرچند که خیلی ناشی هستم. کمک کرد سالار خان پاهایش را جمع کند و خودش بین پاهای او قرار گرفت: -دردت که غیر قابل تحمل شد به پهلوهام فشار بیارمراعات منو نکن. اگه از حال بری با این امکانات کم کاری نمیتونیم بکنیم. مقتدرانه رو به احمد گفت: -عسل به دهن سالار خان بذار. احمد انگشتش را به سمت عسل برد. قبل از آنکه انگشتش را به داخل ظرف ببرد، روناهی دست دراز کرد و از جعبه چوبی چاقوی کوچکی که برای بریدن پارچه ها آورده شده بود برداشت و رو به احمد گرفت -با این عسلو به دهنش بذار در یک چشم بهم زدن تیغه ی داغ شده ی خنجر را به داخل زخم برد و سالار خان بی توجه به پارچه ی بین دندانهایش فریادی کشید و روناهی داد زد -سالار.تحمل کن. سالار خان پاهایش را به پهلوهای روناهی چنان فشار میداد که نفس دختر بیچاره از درد بند آمده بود. با یک حرکت فشنگ را از لابلای گوشت بدن سالار بیرون کشید. خون از زخم جاری شد. با سرعت دست برد و پارچه ی تمیزی از جعبه برداشت و روی زخم گذاشت و با نهایت قدرت و توانش فشار داد سالار خان رنگ به چهره نداشت. لبهایش خشک شده و چشمانش بی فروغ شده بودند. روناهی رو به احمد داد زد - یک لیوان آب بیار احمد با سرعت یک لیوان مسی از گوشه ی خانه برداشت و از آب داغ کتری جا کرد. روناهی به عسل اشاره کرد: -نصف قوطی عسل رو بریز تو لیوان و هم بزن و به زور به سالار خان بده. احمد دستپاچه شده بود. نمیدانست چکار کند. روناهی کلافه گفت -تو بیا این زخمو فشار بده تا من درست کنم جاها عوض شد. روناهی خسته شده بود. خودش بی رمق تر از سالار خان بود. عرق سرد نشان دهنده ی ترس از پیشانی و تیره ی پشتش روان شده بود. اولین بار بود که تا این حد جسارت میکرد و اقدام به کاری میکرد که فقط در نوجوانی یک بار شاهد انجامش بود. عسل را داخل لیوان ریخت و شربت غلیظی درست کرد. لیوان را جلوی دهان سالار خان گذاشت. سالار خان بی رمق تر از آن بود که بتواند بخورد روناهی لیوان را به کناری گذاشت و سرش را به زیر سر سالار برد. اشکی را که نشان دهنده ی فوران احساساتش به این مرد کوهستان و تخلیه ی هیجانات غیر قابل وصف دقایقی قبل بود، از چشمش فرو چکاند سر سالار خان را بالا آورد و شربت عسل را از لای دهان نیمه باز سالار خان کم کم به حلقش ریخت. نیمی از آن خورده میشد و نیمی از گوشه ی دهان سالار بیرون می ریخت. روناهی موفق شد بیشتر از دو سوم آن را به خور
🦋🦋 د شوهرش دهد. رو به احمد گفت: -مرهم آوردی؟ احمد با صدایی خسته و بی روح گفت: -بله بانو... تو جعبه ست روناهی پارچه ی تمیز دیگری را با قوطی مرهم از داخل جعبه چوبی داشت. مرهم را به همراه عسل روی پارچه گذاشت و رو به احمد گفت: - اگه خونریزی بند اومده، اینا رو بذار روی زخم و محکم دور زخم رو ببند. احمد مثل یک عروسک کوکی مو به مو دستورات روناهی را اجرا میکرد. حالا میفهمید که چرا با وجود بدنام شدن روناهی سالار خان در ازدواج کردن با او پافشاری میکرد. زمانیکه به احمد گفت میخواهد به خواستگاری روناهی برود، احمد متعجب از تصمیم رئیسش به او گفت: -چرا میخواید دختر رسوا شده ی حسام بیگ رو بگیرید! سالار خان بدون مکثی در پاسخ گفته بود: - روناهی با این مدل رسوا شدن شجاعت و غیرتش رو به رخ زن های ایل کشید. هرکسی نمیتونه قدر این دختر جسور و بی پروا رو بدونه! احمد در این لحظه با دیدن جسارت و شجاعت روناهی معنی سخنان سالار خان را که در جواب او گفته بود، میفهمید و در دل به انتخاب برادر گفته اش احسنت میگفت. روناهی سر سالار را روی پایش گذاشت: هم -احمد خان، میدونم خسته شدی ولی لطف کن و کمی آب سرد برام بیار. سالارخان داره از حال میره... احمد به سرعت از جا بلند شد و از خانه سنگی بیرون رفت. رو ناهی دستش را به صورت و بدن یخ کرده ی شوهرش زد. سالار خان باید گرم میشد و گرنه این سرما هوشیاری اش را در معرض خطر می انداخت. با خارج شدن احمد از خانه سنگی... شالش را از سر باز کرد. دیگر برایش مهم نبود که سالار چشمش به موهای کوتاه شده اش بیفتد. شاله دیگر را از روی زمین برداشت. هر دو شالش را به روی بدن برهنه سالار انداخت و دستان آن مرد از حال رفته و بیجان را به ترتیب بین دستهایش گرفت و شروع به ماساژ دادن کرد. یکی پس از دیگری... مرتب دستها را عوض میکرد. خسته و ذله شده بود. احساس ضعف داشت و ترشح اسید در معده اش بیداد میکرد. دستها که کمی گرم شدند، دستش را به پشت شوهرش رساند و مشغول ماساژ دادن شد. بعد از دقایقی صدای ناله ی سالار بلند شد: -آب...آب... با شنیدن صدای شیهه ی اسب احمد شال خونی شده اش را از روی سالار برداشت و به سرش انداخت. احمد با ظرف آبی که از چشمه ی کمی دور تر پر کرده بود وارد خانه شد. روناهی کاسه ی آب را از احمد گرفت و به سمت دهان سالار خان برد: -بخور سالار خان. چند جرعه به مرد زخمی داد. به زور مقدار دیگری عسل به سالار خان خوراند. رنگ و روی مرد بیمار تا حدودی برگشته بود. روناهی رو به احمد کرد: -اینجا بالشت و یا رو اندازی ندارید؟ احمد نگاهش ر به دور اتاق چرخاند: -نه بانو... نداریم. اگه اینجا چیزی بیاریم یاغیها میدزدن! روناهی ابروهایش را به علامت تعجب بالا داد: -شما که گفتید این خونه رو ساختید که شبایی که از شکار خسته برمیگردید در اینجا استراحت کنید احمد سرش را از روی شرم پایین انداخت: -شرمنده م بانو تا حالا ما تو این خونه سنگی فقط واسه استراحت کوتاه مدت اومدیم. غیر از ...غیر از... روناهی خوب میدانست که منظور احمد از من من کردن و گفتن کلمه ی غیر از به چه چیزی برمیگردد. درست حدس زده بود سالار خان شب گذشته را با احمد اینجا بوده است. پوزخندی زد -دل دل نکن احمد. حرفت رو بزن. الان مخفی کنی یک سال که گذشت و سالار از من بچه ای نداشت اونوقت چطوری مخفی میکنی؟ احمد که فکر نمیکرد روناهی تا این حد بی پروا او را مورد خطاب قرار دهد، سر بلند کرد و به چشمان غمگین زن نظرانداخت. دلش برای این دختر سوخت. خواست دلداریش دهد -من مطمئنم که سالار خان بعد از گذشت زمانی کوتاه جذب شما میشن بانو... چون میدونم شما رو غیر از زنهای ایل میبینن... شاید خودم هم اول از انتخاب ایشون در حیرت بودم ولی امشب فهمیدم که سالار خان مثل همیشه بهترین رو واسه خودش انتخاب کرده. اگه قابل بدونید و منو به عنوان برادرتون بپذیرید، مطمئن باشید که در کمک به شما و رسیدن به خواسته تون که حق هر زن شوهر داریه، کوتاهی نمیکنم! در حالیکه با عجله به سمت در خانه سنگی میرفت گفت: -من و سالار خان شب گذشته اصلا نخوابیدیم. و با سرعت از خانه سنگی خارج شد. چشمان روناهی به چشمهای بسته ی سالار خان افتاد. در دل گفت: -سالار من و تو قراره تا کجا با هم در لجبازی باشیم؟ متاسفم که زمانی اومدی سراغم که یاد گرفتم غرورمو ارزون نفروشم! شاید حقارتی که به دنبال یه هوس بچگونه کشیدم باید با حفظ غرورم در کنار تو از یادم بره انگشتانش را لابلای موهای همسرش کرد. به آرامی مسیری برای انگشتها باز کرد و دستش را به سمت گردن سالار خان برد. گردنش سرد بود. شالش را از روی شانه های شوهرش بالا کشید و کت بلندش را از کنارش برداشت و روی شانه های سالار انداخت. سرش را به دیوار تکیه داد و خود را به عالم رویا سپرد. سالار خان با به رخ کشیدن مردانگی اش خیلی زود قدم به قلب زخم دیده ی دخترک گذاشته بود! با صدای احمد که میگفت " خانم ج
🦋🦋 ان بلند شید، خورشید الان بالا میاد چشمهایش را باز کرد احمد نگاهش به سمت انگشتهای روناهی کشیده شد که بین موهای مجعد و پر پشت سالار محصور شده بود.لبخندی بر لب نشاند و در دل گفت:گ -بی شک بانو روناهی میتونه دل مرده ی برادرم رو حیات دوباره بده دو مرتبه رو کرد به روناهی -پاشید بانو روناهی.باید قبل از طلوع خورشید بریم ایل! روناهی نگاهی به چهره ی آرام و در خواب سالارخان انداخت -ولی سالار؟ اگه یاغی ها بیان -نگران نشید خانم جان. یاغی ها موقع طلوع و روشنی هوا حمله نمیکنن. اگه زود بجنبیم قبل از بیدار شدن سالار خان برمیگردیم احساس ضعف و خستگی میکرد. کتش را از روی شوهرش برداشت و چند لا تا زد. سر سالار را به آرامی روی کت گذاشت. از جا بلند شد و به دلیل خواب رفتگی پاهایش لنگان لنگان به سمت در خانه سنگی راه افتاد: -بریم احمد چشمهایش به سمت سالار خان کشیده شد. نگران همسرش بود. همسری که فهمیده بود نام خان برازنده اش است و حالا میفهمید چرا دختران خانزاده ی ایلش در حسرت نگاه او بودند. سوار اسبش شد و در حالیکه شلاق را به پشت اسبش پی در پی فرود می آورد، همراه احمد، به تاخت، به سمت چادرهای ایل رفت. زمانی به مقر ایل رسید که هنوز زنها برای آوردن آب از چشمه و رفت و روب جلوی چادرها از آنها خارج نشده بودند. با سرعت به سمت چشمه رفت و دست و صورت خونی اش را شست. با عجله به چادرش بازگشت و لباسهایش را عوض کرد. صندوق لباسهایش را باز کرد. بقچه ای از آن بیرون آورد. مشغول جمع آوری لباسهایش شد. لباسهایش را زینب جمع کرده و توسط آهو به داخل صندوق چیده شده بود. با گشتن بین لباسها چشمش به بقچه ای کوچک افتاد. آن را برداشت و گره اش را گشود. یک کاغذ تا داده شده و چند دست لباس دید. تای کاغذ را باز کرد. چشمش به یک نقاشی که از صورت یک زن بود افتاد. به چهره ی نقاشی شده دقیق شد. چقدر آن تصویر شبیه خودش بود. در زیر کاغذ چیزی نوشته شده بود لباسها را برداشت و یکی یکی نگاه کرد. شبیه لباسهای زنهای شهر نشین بود که به همراه مامورین دولتی گهگاهی به روستایشان برای تفریح می آمدند. یک دامن راسته و نسبتا کوتاه که در یک طرفش یک پیله بود. یک بلوز از جنش لطیف با یقه ی چیندار و یک کت و دامن کرمی رنگ با دکمه های طلایی. یک شانه ی چوبی دید که روی دسته اش نقش و نگارهای رنگارنگ بود. آینه ی مادرش هم کنار لباسها بود. دو مرتبه نگاهش به سمت کاغذ کشیده شد. پرنده ی خیالش را به زمانهای دور پرواز داد. چهره ی موهوم مادرش در جلوی چشمش جان گرفت وکلمات روسی دفن شده در گوشه و کنار مغزش نبش قبر شدند. زیر لب گفت:یالو بلو تیبا (دوستت دارم به روسی کلماتی در ذهنش جان گرفتند. کلماتی که سالهای دور شنیده بود. مادرش با او روسی صحبت میکرد. مسلما کلمات در ضمیرناخودآگاهش ثبت شده بودند ولی فرصتی پیش نیامده بود که بر زبان براند. زمان فوران احساساتش نبود. زمان تنگ بود. به سرعت از جا بلند شد و لباسهایش را در بقچه اش چید. در آخرین لحظه بلوز و دامن مادرش، شانه و آینه اش را در بقچه گذاشت و از چادر خارج شد. بعد از سالها احساس نیاز به مادر پیدا کرده بود و فکر میکرد همراه کردن تعلقات تامارا با خودش میتواند اندکی آرامش از دست رفته اش را به او بازگرداند آفتاب بالا آمده بود. احمد در حال صحبت کردن با ماه بانو بود. ماه بانو به سمت روناهی آمد: -داری میری عروس جان! خدا به همراهت. مواظب سالار خان باش! انشا مدتی که در شهر هستید به هر دوتاتون خوش بگذره. روناهی چشمان خسته اش را باز و بسته کرد -مواظب آهو باشید. به سنش نگاه نکنید. بچه س... یکی باید حواسش بهش باشه! ماه بانو چشمهایش را به علامت چشم بست. دست انداخت به گردن روناهی و پیشانی اش را بوسید: -در پناه خدا روناهی سوار بر اسب شد و با احمد به سمت خانه سنگی تاختند. به محض اینکه به خانه رسیدند. روناهی با عجله از روی اسب پایین آمد و شتابان به سمت خانه رفت: -احمد، اسب رو ببند وارد خانه سنگی شد. سالارخان هنوز خواب بود. احمد وارد اتاق شد. روناهی به سمتش چرخید -اینجا هیچی امکانات نداره! چطوری باید یه مدت اینجا باشیم؟ احمد لبخند بر لب گفت -خانم جان قرار نیست اینجا باشید. میریم خونه ی کنار دریاچه. اونجا همه چیز هست. فقط باید سالار خان بیدار بشه! ناگهان روناهی یاد یاغی کشته شده به دست سالار خان افتاد و مضطرب پرسید: -اون یاغی رو چیکار کردید؟ احمد در حالیکه از خانه سنگی بیرون میرفت گفت: -چالش کردیم. با بهت به در خانه سنگی خیره شد که صدای ناله ی سالار خان که میگفت " آب" او را به خودش آورد. لیوان آب را از گوشه خانه برداشت و به سمت سالار خان رفت -سالار خان سالار خان! سالار خان چشمهایش را گشود و خیره در چشمان نافذ روناهی شد. دستش را کمی بالا آورد تا لیوان آب را از روناهی بگیرد. دستش در میانه راه بر روی زمین افتاد. روناهی دست انداخت به زیر سر شوهرش و لیوان آب را به سمت دهانش بر
🦋🦋 د: -خیلی ضعیف شدی... اینجا امکاناتی نداریم. احمد گفت باید بریم خونه ی کنار دریاچه. اگه میتونی بلند شو تا زودتر بریم. من از موندن در اینجا خوف دارم سالار چند جرعه از آب خورد. احمد به داخل خانه برگشت و بادیدن چشمهای باز سالار خان گفت: -خوبی سالار خان؟ باید هرچه زودتر راه بیفتیم و تا هوا گرم نشده به خونه ی کنار دریاچه برسیم. اینجا امن نیست. هوا که تاریک بشه یاغی ها به دنبال یارشون میان! سالار تلاش کرد که در جایش بنشیند ولی دردی که در شانه اش پیچید او را دومرتبه روی زمین انداخت. روناهی رو به احمد داد زد: -باید بلندش کنیم احمد نگران به سمت سالار دوید: -ولی خانم جان... سالار خان با این وضع نمیتونه اسبو هدایت کنه! روناهی با تحکم گفت: - من اسبو هدایت میکنم. ما با اسب سالار خان که زینش بزرگتره میریم تو هم اسب منو به دنبالت بیار! سالار خان گردنش به سمت روناهی کج شد. بار دیگر تلاش کرد که بلند شود. با کمک احمد در جایش نشست و به دیوار تکیه داد. پی در پی نفسهای بلند میکشید. رنگ پریده ی چهره اش و نگاه بی فروغش حاکی از درد لانه کرده در شانه اش بود. روناهی نگران از وضعیت شوهرش چشم به احمد دوخت. احمد که به دلهره ی زن بینوا پی برده بود گفت: -همه ی ضعفش از گلوله نیست. سالار خان از دیروز صبحانه که با هم بودیم هیچی نخورده! روناهی به دنبال این کلام چشمش به جستجوی قوطی عسل افتاد و آن را در گوشه ی دیوار یافت. به اندازه ی دو قاشق عسل ته قوطی مانده بود. نگاه نا امیدش به سوی احمد کشیده شد: -خیلی کمه... احمد در حالیکه به سمت در خانه سنگی میرفت گفت: -مادرم چند تا نون روغنی و کمی ماست چکیده واسه شما و سالار خان فرستاده، میرم بیارم. برق شادی در چشمان روناهی درخشیدن گرفت و آمرانه گفت: -فقط نون روغنی رو بیار نگاهش به پیشانی و چهره ی رنگ پریده سالار خان افتاد. سرش را جلو برد: -ضعف داری سالار خان؟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
که یادمان بماند ... برای دیگ‌های جوشانِ لاارزشِ زندگی‌مان، کاسه خرج نکنیم!! ‏یک نصیحت قشنگ و کاربردی از جناب صائب تبریزی:که فکر کنم هممون بهش نیاز داریم : مکش منت به هر نامرد و مردی مده دل را به ذلت دست فردی اگر او را به تو مهر و وفا نیست اگر او بر جراحاتت دوا نیست رهایش کن مرنجان خویشتن را مبر هرگز ز یادت این سخن را❤️ رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
AHANGMAZANI (4).mp3
10.57M
امیر فضلی 🎤 🎼 خوانه عمو👌🌺 رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
انسانیت دین دار و بی دین نمیشناسد! انسانیت باحجاب و بی‌حجاب نمیشناسد. انسانیت دارا و ندار نمیشناسد. انسانیت دکتری و بی سواد نمیشناسد... انسانیت شعور میشناسد درک میشناسد فرهنگ می‌شناسد. https://eitaa.com/roomannkadeh
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💗آخر هفتہ تون شـاد شـاد 💫دراین آخر هفتـہ 💗هر چے حس خوبه 🌸خداے مهربون براتون 💫مقدرڪنہ 💗دلتون شاد 🌸لحظہ هاتون آرام 💫وجودتون سلامت 💗زندگیتون پراز محبت 🌸 بهترینها نصیبتون 💫آخر هفتـہ 💗خوبے داشتہ باشی رمان کده مجموعه ای از بهترین رمانهای مشهور ایرانی ،📚📒📗📘📙📚📘📖📝 https://eitaa.com/roomannkadeh @ارسال نظرات انتقادات و پیشنهادات شما عزیزان وهمچنیین ارسال عکسهای نوستالژیک شمادوستان من اینجام 👇👇👇👇👇👇👇تبلیغات 🆔@shiporamoolma
هدایت شده از  #شیپور_آمل_ما#مازندانیها📢📣📢📣📢📣
چهله نشینی دوره نهم 🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹روز اول🦋 ✍ جهت حل هر مشڪل هفت بار 《نادِعَلی》 بخوانید حل خواهد شد ان شاء الله✨ https://eitaa.com/joinchat/862716416C80b5319522
🐾 فال تاروت روزانه 📯 چهارشنبه ۵ دی ۱۴۰۳ 🍁 نماد : بهم خوردن نقشه‌ها شما در شُرُف یک جریان تبدیلی نیرومند و قریب‌الوقوع هستید. آنچه را که قصد دارید به آن بیاویزید، با این قدرت دگرگون کننده، ویران خواهد شد. ویرانی وضعیت‌های فرسوده‌ای که مانع رشد واقعی شما می‌گردد یک جریان شفادهنده را در سراسر ارگانیسم بدن شما آغاز می کند. با سرزنش دیگران، کاری از پیش نمی‌برید. با پذیرش مسئولیتی جدید، خواهید توانست دوباره اقتدار خود را در دست بگیرید. 🍂 نماد : وابستگی آیا وابستگی شما به پول و مادیات بیش از حد لزوم است؟ یا شاید خود را به نوعی درگیر حس مالکیت یا نوعی حسادت کرده باشید؟ / میل به کنترل کردن و تصاحب کردن نشان چهار سکه است./ اگر احساس می‌کنید نسبت به شخص خاصی یا محیط و شرایطی بیش از اندازه وابسته هستید و میل دارید آن را در چهارچوب مالکیت خود درآورید، در این صورت ارزش های حقیقی خود را به مخاطره انداخته اید. اغلب به اشتباه به محیط، شرایط و یا اشخاصی می‌چسبیم، که برای ما آشنا هستند، حتی اگر بدانیم که دیگر برای ما مفید نیستند. باید بدانید که دیگران نیز نیاز دارند آزاد باشند و چگونگی زندگانی خود را تعیین کنند. 🎍 نماد : رسیدن به آرزوها نگاه کن، همه چیز از نو متولد شده است. / صحنه برای شروع جدید یا دوره مطلوبی تنظیم شده است./ گشایشی در وضع شما ظاهر می‌گردد که نویدبخش اطمینان، آسودگی و نیل به مقصود است. / با اشتیاق گام‌های اجرایی را طی کنید. / شما می توانید مشکلات را به فرصت های مناسب تبدیل نموده و طرح های خود را به واقعیت پیوند دهید. ❄️ نماد: موقعیت عالی شما برای رسیدن به اهداف خود به سختی تلاش می‌کنید و نسبت به وظایف خود جدی هستید./ دلاور سکه نمایانگر مسئولیت‌پذیری و بردباری است و به شما پیشنهاد می‌کند برای دریافت نتیجه و حصول اهدافتان خود را با شرایط طولانی مدت هماهنگ سازید و انتظارات خود را به تعویق بیاندازید. / برای به حداقل رساندن مشکلات و خطرات، استوار و با احتیاط گام بردارید. / جهت پیگیری اقدامات خود از روش‌های نو و ابتکاری یا تصمیمات عجولانه چشم‌پوشی کرده و در عوض به روش‌های شناخت شده و آزموده متکی باشید. اگر برای مشاوره وضعیت خود این کارت را کشیده‌اید لازم است از انرژی مثبت این شخصیت در جهت صبر و بردباری و اندیشه‌گری بهره‌برداری نمایید. در صورت تلاش پیگیر و مداوم پاداش سرشاری نصیبتان خواهد شد. ⛄️ نماد: تلاش در باز کردن گره ها برای کنترل وضعیت فعلی، باید مسئولیت های خاصی را به عهده بگیرید. / تلاشتان را بیشتر کنید و به توانایی‌های خود اعتماد داشته باشید./انعطاف پذیر باشید. / به زودی بر شرایط دشوار خود مسلط شده و اوضاع بهبود می یابد. / دو یا چند موضوعات جداگانه انرژی و توجه شما را به خود جلب خواهند کرد. ☃️ نماد: فائق شدن بر موانع نیروهایی برخلاف اندیشه و نقشه‌های شما عمل می‌کنند. / مبارزه‌ای که جریان دارد امری اجتناب‌ناپذیر است و مشکلاتی با خود به همراه خواهد داشت./ اکنون زمان واگذاری نیست. از ارزش ها و باورهای خود در تمام مراحل دفاع کنید. به ویژه اگر زمان و انرژی زیادی در آن وقف نموده‌اید. https://eitaa.com/joinchat/862716416C80b5319522
تقویم نجومی ✴️ پنجشنبه 👈6 دی / جدی 1403 👈24 جمادی الثانی 1446👈26 دسامبر 2024 🕋 مناسب های دینی و اسلامی. 🎇 امور دینی و اسلامی. ✅صدقه آخر هفته و شب جمعه خیرات برای اموات بسیار پسندیده است و رفع نحوست کند. 📛 و مسافرت یا صورت نگیرد یا همراه صدقه باشد. 🤒 مریض امروز زود خوب می شود. 👶 مناسب زایمان نیست. 🔭احکام نجوم. 🌗 امروز قمر در برج عقرب است و از نظر نجومی روز مناسبی برای امور زیر است. ✳️کندن چاه و جوی. ✳️درختکاری و جا به کردن آن. ✳️از شیر گرفتن کودک. ✳️تحقیق و تفحص. ✳️بذر افشانی. ✳️آبیاری. ✳️خرید زمین کشاورزی و باغ. ✳️جراحی چشم. ✳️ و کشیدن دندان و خارج کردن زوائد بدن نیک است. 📛ولی امور اساسی و ازدواج و مسافرت خوب نیست. 🟣کتابت ادعیه و احراز و نماز و بستن حرز خوب نیست. 💑مباشرت امشب: (شبِ جمعه) ، قمر در عقرب و از مقاربت به قصد فرزند اوری اجتناب شود. 💇‍♂💇 اصلاح سر و صورت : طبق روایات، (سر و صورت) در این روز ماه قمری ، باعث اصلاح امور می گردد. 💉💉حجامت فصد خون دادن. یا و فصد باعث دفع صفرا است. 😴 تعبیر خواب امشب: اگر شب جمعه خواب ببیند تعبیرش از ایه ی 25 سوره مبارکه " فرقان" است. یوم تشقق السماء بالغمام و نزل الملاکه... و چنین برداشت میشود خواب بیننده را خصومت یا گفتگویی ناشایست پیش آید صدقه بدهد تا رفع گردد. شما مطلب خود را در این مضامین قیاس کنید . 💅 ناخن گرفتن: 🔵 پنجشنبه برای ، روز خیلی خوبیست و موجب رفع درد چشم، صحت جسم و شفای درد است. 👕👚 دوخت و دوز: پنجشنبه برای بریدن و دوختن روز خوبیست و باعث میشود ، شخص، عالم و اهل دانش و علم گردد. ✴️️ وقت استخاره : در روز پنجشنبه از طلوع فجر تا طلوع آفتاب و بعد از ساعت ۱۲ ظهر تا عشاء آخر ( وقت خوابیدن) ❇️️ ذکر روز پنجشنبه نیز: لا اله الا الله الملک الحق المبین ✳️️ ذکر بعد از نماز صبح ۳۰۸ مرتبه موجب رزق فراوان میگردد . 💠 ️روز پنجشنبه طبق روایات متعلق است به . سفارش شده تا اعمال نیک و خیر خود را در این روز به ایشان هدیه کنیم تا ثواب دوچندان نصیبمان گردد. 🌸 زندگیتون مهدوی 🌸 📚 منبع مطالب: تقويم همسران نوشته ی حبيب الله تقيان https://eitaa.com/joinchat/862716416C80b5319522
🦋🦋 سالار که سعی میکرد ناتوانی و ضعفش را مخفی کند گفت -خیلی کم سپس با لحنی که در آن پر بود از سپاس و شرمندگی ادامه داد: -توقعم بیجا بود که خواستم کنارم باشی وقتی که به میان کلام شوهرش پرید: -به پای تشکر کردن از شما واسه آبرویی بذار که برام خریدی و نذاشتی رسواتر از این بشم. لبخند محوی روی لبهای سالار خان نشست. احمد چند نان را که در پارچه ای پیچیده شده بودند به دست روناهی داد: -خانم جان اینا رو بگیرید تا من برم اسبا رو آماده کنم! روناهی با لبخند مهربانی از احمد تشکر کرد. گره ی پارچه را گشود و چند تکه کوچک از نان کند. تکه ای را به عسل زد و به طرف صورت سالار خان گرفت: -بخور تا کمی جون بگیری. احمد گفت باید زودتر راه بیفتیم سالار خان چشم در چشم روناهی شد و روناهی نگاه در نگاه همسرش قفل کرد. دست روناهی به سمت دهان سالار خان رفت. سالار دهان گشود و لقمه ی نان و عسل را به همراه دو انگشت روناهی به دهان برد و لحظه ای مکث کرد و با چشمانی خندان چهره ی روناهی را از نظر گذراند. روناهی به آرامی انگشتانش را از بین لبهای خشک شده همسرش بیرون کشید. سر انگشتانش خیس و داغ شده بودند. دخترک هجوم خون را در صورتش احساس کرد. دستش به سمت گونه اش رفت. صورتش گرم شده بود. تکه ی دیگری از نان را به عسل زد و به آرامی به سمت دهان شوهرش برد. چه در چشمان سالار خان دید که دستش در میانه ی راه ماند. سالار دستش را بلند کرد و مچ دست روناهی را گرفت و به سمت دهانش برد. دهان باز کرد و لقمه را همراه با سر انگشتان روناهی به دهان گرفت. با ورود احمد، روناهی به سرعت انگشتانش را از بین دندانهای همسرش بیرون کشید و چشمان عاشقش را از سالار خان دریغ کرد. با ملحفه ای که احمد از چادرشان آورده بود، شانه ی آسیب دیده و دست سالار را بستند روناهی رو به سالار گفت: -اگه اجازه بدی من هدایت اسبتو به عهده بگیرم سالار لبخندی حاکی از سپاس به چهره ی نگران و خسته ی همسرش پاشید: - بانو جان، حالم خوبه.نگران نباش. فقط با احمد کمکم کنید تا سوار اسبم بشم. اشاره به دست بسته اش کرد: -با این دست چلاق نمیتونم و خنده ی بلندی سر داد سالار خان، با کمک احمد از جا بلند شد و از خانه سنگی بیرون آمد. لباسش پر از خاک شده بود. روناهی به سمت شوهرش دوید و خاکهای لباسش را با دست زد سالار دست دراز کرد و مچ دست روناهی را گرفت: -بیشتر از این شرمنده م نکن بانو.تو خونه ی کنار دریاچه چند دست لباس دارم. عوض میکنم احمد به میان کلامشان دوید -من هم چند دست لباس از خواهر ماه بانو گرفتم. گفتم سالار خان گفته بدید. روناهی افسار اسب سالار خان راگرفت وچند ضربه آرام به گردن اسب سالار زد. سالار خان به کمک احمد سوار بر اسبش شد. با دست آزادش افسار اسب را گرفت و به جلو راند سالار آهسته میراند و روناهی و احمد هم به تبعیت از او آرام میرفتند. ناگهان سالار افسار را کشید و اسب را به سمت همراهانش چرخاند: -از مسیر کوه میریم که با ایلهای بین راه برخوردی نداشته باشیم. رو به روناهی کرد و لبخند مهربانی به صورت زنش پاشید -یه کم مسیر سخت و پر پیچ وخمه ولی هم زیبائه و هم زودترمیرسیم. بانو... اسبت رو خیلی از من دور نکن هرجاکه مسیر پهن شد کنار من باش و هرجا که باریک شد به فاصله ی کمی پشت من بیا. احمد هم هواتو داره! روناهی سری تکان داد -چشم سالار خان.ولی محض اطلاعت بگم من سوارکاریم بد نیست. همیشه تو مسابقه اسب سواری جوونای ایل شرکت میکردم. اول نمیشدم ولی بین سوم تا ششم بودم سالار خان ابرویی بالا انداخت: -یعنی حسام بیگ تا این حد دخترشو آزاد میذاشت که با مردا مسابقه بده -پدرم معتقد بود که افراد ایل چه زن و چه مرد باید سوارکاری بلد باشن. مرد و زن فرقی نمیکرد. اگه بقیه دخترا تو مسابقه شرکت نمیکردن به خاطر تعصبات خونوادگی خودشون و یا ناتوانیشون تو این مهارت بود وگرنه از نظر پدرم مانعی نداشت. صنوبر خواهرم هم چند بار شرکت کرد ولی از آخرین دفعه که از اسب زمین خورد و یکماه به دلیل شکستگی دستش از کار افتاد، دیگه شرکت نکرد. با یاد آوری آن روزها خنده ای کرد و ادامه داد -ولی من همیشه شرکت میکردم سالار لبهایش به خنده باز شد: -پس واجب شد بانو یه روز با هم مسابقه بدیم روناهی باادبانه گفت -جسارت نکردم که از شما بهتر سوارکاری میکنم سالار خان بدون برداشتن چشم از روناهی ادامه داد: -بانو شما تاج سری و به سرعت سر اسب را گرداند و چهار نعل به جلو راند. روناهی ماند و حس شیرینی که از این سخن به زیر پوستش دوید. احمد اسبش را به کنار اسب روناهی راند: -بانو روناهی رو به احمد کرد -بله سعی کنید همیشه واسه سالار خان کشف نشدنی و تازه باشید. سالار خان از رکود بدش میاد. اینطوری میتونید تو دلش بیشتر جا باز کنید و به خواسته تون برسید روناهی پرسشگرانه به احمد چشم دوخت: -منظورت چیه احمد بانو، اول راه بیفتیم تا از سالارخان عقب نمونیم. تو راه براتون میگم. د
🦋🦋 ر حالیکه هر دو پا به پای هم و با فاصله از سالار خان اسب میراندند احمد ادامه داد: -دخترای زیادی در حسرت ازدواج با سالار خان بودن! به هر حال زن اول رییس ایل پذیرفته که خواه ناخواه ممکنه شوهرش به خاطر اتحاد قبیله ای و یا داشتن پسر ازدواج مجدد داشته باشه! بانو نارگل هم از این قانون مستثنی نبود. اون پذیرفته بود که سالار خان یه روز ازدواج مجدد داره خصوصا که بعد از دخترا دیگه باردارنشد. میدیدم که چقدر روسای ایل خواهان این هستن که سالار خان از دختراشون خواستگاری کنه ولی سالار به همه میگفت که به حرمت بانو نارگل این کار رو نمیکنه و همه این خودداری سالار رو به پای عشقش به نارگل میذاشتن. حالادرسته که سالار به بانو نارگل خیلی احترام میذاشت ولی مهمترین دلیل عدم ازدواجش این بود که دنبال زنی میگشت که خصوصیات اخلاقی منحصر به فردی داشته باشه! جسور باشه و شجاع... زنی متفاوت از زنهای ایل خودمان. واضح بگم یه زن بی پروا که فقط رام سالار خان باشه.. احمد ناگهان متوجه شد که فاصله شان از سالار خان زیاد شده است. گفت: -بانو تندتر بریم که خیلی عقب افتادیم. هردو با زدن شلاق به پشت اسب، به سمت سالار خان تاختند. * روناهی محو زیبایی طبیعت کوهستان شده بود. کوههای سر برافراشته به رنگهای سرخ و خاکستری و سبز که جا به جا بر روی آنها درختچه و یا درختانی به چشم میخورد. در بعضی جاها هم تراکم درختان بیشتر بود که احمد اشاره میکرد: -بانو! اون درختایی که میبینی پسته ی وحشی هستن. زمینهای پوشیده شده از علف، گلهای بنفش وحشی، گیاهان گل ختمی صورتی و سفید رنگ، پرواز پروانه ها و زنبورها روی گلها.... همه و همه زیبایی طبیعت بکر ودست نخورده را فریاد میزد. در بعضی جاها صدای رودخانه سکوت را میشکست و در بعضی جاها صدای قورباغه هایی که در کنار چشمه های کوچک زندگی میکردند. وزش نسیم خنک و هوای پاک و تازه که صورت را نوازش میداد، شرایط رویایی را بوجود می آورد که روناهی چند بار در دل گفت: -کاش یه چای اتیشی کاکوتی میتونستیم اینجا درست کنیم. آسمان آبی بالای سرش با ابرهای روان و خورشیدی که گرمایش را بدون چشم داشت به زمین هدیه میکرد او را به سالها قبل میبرد که با دختران هم سن و سالش برای جمع کردن سقز به کوهستان میرفتند و ساعتها خوش بودند. چقدر دلش برای پدرش تنگ شده بود. یاد نقاشی از چهره ی مادرش افتاد. احساسی که در لحظه دیدن نقاشی صورت مادرش به دلیل دلنگرانی و دلواپس بودن برای شوهرش مهار شده بود،فوران کرد و قطره اشکی بر روی گونه اش چکید. سالار خان بدون برگرداندن سر صدایش را بلند کرد: -بانو، بیا کنار من روناهی جلو رفت و اسبش را به موازات اسب سالار خان راند. سالار بدون برگرداندن سر گفت -بانومن عاشق طبیعت هستم. عاشق سکوت و زیباییش، عاشق دست نخوردگیش گاهی وقتا از امورات ایل خیلی خسته میشم و به طبیعت پناه میبرم. خونه ی کنار دریاچه جاییه که اگه روزها اونجا بمونم حوصله م سر نمیره! تا حالا هیچکس غیر از من و احمد اونجا رو ندیده حتی بانو نارگل و خواهرم اینو بهت گفتم که بفهمی برام ارزشمندی که تو رو به جایی میبرم که محل خلوت و پناهم از هیاهوی مردمه! پس فکر نکن خدا نکرده تو رو واسه کار یا پرستاری گرفتم هر مردی واسه خودش قانون های نانوشته ای داره که بهش پایبنده حالا اسمش هرچی میخواد باشه. غرور،خودخواهی و یا هرچی دیگه گاهی وقتا این قانونا به دست و پات میپیچن و تا بخوای ازدستشون رها بشی زمان میبره روناهی به دقت به حرفهای همسرش گوش میداد و کاملا درک میکرد که عدم نزدیکی سالار خان به او بواسطه غرور ایلیاتی اش است که در پدر، برادرانش و مردهای ایلش به وفور دیده بود. دهان گشود -من از شما توقعی ندارم سالار خان شما لطف کردی و آبروی از دست رفته ی منو خریدی. همه میدونن که شما دست روی هر دختری میذاشتی نه در کار نبود و با افتخار دخترشون رو به شما میدادن اشک در چشمان روناهی جوانه زد. بغض بیخ گلویش پیچیدو ادامه داد -دخترایی که همه با آبرو بودن نه مثل من رسوا شده! اینکه روناهی دختر بدنام شده ی حسام بیگ رو خواستگاری کردی یعنی این دختر از نظر شما تایید شده ست و این مهری بود به دهن مردم ایل من و خواهر و برادرام.همونطور که گفتی من تا آخر عمر هم نمیتونم محبت شما رو جبران کنم اشک بر روی گونه اش غلتید و لبانش مجددا از هم گشوده شد خیلی وقته فهمیدم اشتباهم یک هوس بوده ولی با پاره کردن حجله ی خداداد و دو نیم کردن شلوار دامادی اش با خنجر تا حدودی از سوزش داغ دلم رو کم کردم. سالار خان اسبش را جلوی اسب روناهی راند و نگه داشت و مسیر عبور را بر اسب زنش بست. نگاه پر بهتش را به صورت روناهی دوخت تو چیکار کردی ترس همه ی وجود دخترک رادر بر گرفت. افسار اسبش را کشید و اسب چند قدم به عقب رفت ناگهان سالار قهقه زد و گفت -تو به حجله ی اون رعیت حمله کردی خنده ی بلند سالار خان باعث شد که ترس از وجود روناهی
🦋🦋 رخت بندد. سر را به زیر انداخت و چند بار به نشانه ی بله تکان داد. صدای قهقه سالار خان بلند تر شد و انعکاس آن در کوهستان پیچید. احمد که از آنها عقب تر بود خود را به آن دو رساند. نگاه متعجبش بین صورت سالار خان و روناهی چرخید. سالار خان بدون توجه به حضور احمد گفت: -پارسال که توی عروسی بین دخترا میرقصیدی از طرز تکان دادن دستات و حرکت استوار و قاطع پاهات فهمیدم که دختر نیمه روس سالار خان ترکیبیه از بهترین های مادر و پدرش... گرمی به صورت روناهی دوید و مجددا سرش را پایین از خجالت انداخت: -لطف داری به من سالار خان سالار خان دهنه ی اسب را کج کرد و قبل از اینکه راه بیفتد گفت: -یه روز باید شبیخونتو به حجله ی اون کفتار برام بگی! احمد هنوز دربهت صحبتهای رد و بدل شده بین روناهی و سالار خان بود. ولی بقدری احترام برای سرورش قائل بود که سوالی نپرسد. راه سخت شده بود. پر پیچ و خم و پر از گردنه. با هر لغزش سم اسبها به روی سنگهای صیقل خورده توسط باران، ترسی در دل روناهی جا خوش میکرد. یک طرف کوه بود و طرف دیگر دره که درخشش کف آن حاکی از جاری بودن رودخانه در آنجا بود. چند شاهین بر فراز آسمان پرواز میکردند که گاهی صدای یکی از آنها سکوت بین مسافران ما را میشکست. سالار خان داد زد: -بانو در چه حالی؟ روناهی با صدایی که لرزشش واضح بود گفت: -خوبم... سالار در حیرت بود از غرور این دختر که در هیچ شرایطی ابراز ترس نمیکرد. میدانست که این بیراهه راهی نیست که روناهی از آن نترسد. سالار برای از بین بردن جو حاکم ادامه داد: -بانو... اون چند درختی که روی کوه اونطرف دره قرار داره میبینی؟ -بله سالار خان... اونجا مرز بین ایران و روسیه ست. خیلی وقتا مسافرا از این راه وارد ایران میشن... با اسب میان... دومرتبه سالار خان فریاد زد: -احمد از پشت سر مواظب بانو باش! جاده گول زنه و بانو ناوارد! احمد در جواب داد زد: -چشم سالار خان * پیچ و خمها به اتمام رسیده بود. از تنگه ی کوه عبور کردند و وارد دشتی شدند که بین کوههای سر برافراشته به رنگهای سرخ، قهوه ای، سبز و خاکستری محصور شده بود. چشم روناهی به یک آبگیر بزرگ در وسط دشت افتاد که زیر نور خورشید به علت رشد جلبکهای داخل آن رنگ سبز بود. در بالای آبگیر سنجاقکها پرواز میکردند. در پای کوه بوته های گلپر با گلهای سفید به چشم میخورد. گلهای زرد و بنفش و در بعضی جاها گل شقایق وحشی به چشم میخورد. پروانه ها و زنبورها بال زنان به روی گلها می نشستند و بعد از چند لحظه جای خود را به دیگری میدادند. کمی آنطرف تر از آبگیر، یک خانه ی سنگی، مشابه ولی کمی بزرگتر از خانه ی سنگی نزدیک مقر ایل قرار داشت. روناهی افسار را کشید و اسب را نگه داشت. خیره به زیبایی طبیعت شد. احمد به روناهی رسید -دیدید بانو روناهی دریاچه رو -خیلی زیباست احمد، خیلی زیبا -البته بانو این دریاچه نیست در واقع چند تا چشمه ست که به هم پیوستن و این آبگیر رو به وجود آوردن روناهی به شکم اسب زد و به سمت دریاچه راه افتاد. اسب سالار خان در کنار آبگیر ایستاده بود و آب میخورد روناهی به کنار آب که رسید از اسب پیاده شد. اسبش به سمت آب رفت تا خودش را سیراب کند.روناهی هم کمی دورتر کنار آب نشست و محو تماشای ماهی ها و بچه قورباغه های داخل آبگیر شد صدای سالارخان را از پشت سر شنید -خسته نباشید بانو لبخندی به وسعت گرمای آفتاب نیمه روز، به روی صورت شوهرش پاشید: شما هم خسته نباشی سالار خاندرد شونه ت چطوره -خیلی بهتره بانو.ممنون زحمتهای شما هستم نگو سالار خان سر به زیر انداخت و اهسته ادامه داد: -حالا حالا ها بهت مدیونم سالار مشتش را پر از آب کرد و گفت:بانو روناهی روناهی سرش را به سمت سالارخان چرخاند در یک حرکت سالار آب دستش را روی صورت روناهی پاشید و از جا بلند شد: -نگو بانو این حرفو روناهی با پاشیده شدن بی مقدمه ی آب به روی صورتش هین بلندی از ترس کشید و سالار خان قهقهه زنان به سمت اسبش رفت روناهی به طرف خانه سنگی رفت خانه ی سنگی شامل یک اتاق بزرگ بود که کف آن با نمدهای تهیه شده از پشم شتر فرش شده بود. در کنار اتاق دو تا اجاق به چشم میخورد. در سمت دیگر قسمتی از اتاق با پارچه جدا شده بود. روناهی به طرف دیگر سرک کشید. در آنجا مقداری ظرف دم دستی و دو دست رختخواب به چشم میخورد سالار خان به دنبالش وارد آن قسمت شد: -یکبار که با احمد تو شکار گم شده بودیم اینجا رو پیدا کردیم. خرابه شده بود. مدتی طول کشید تا بازسازیش کنیم. وسایل رو هم کم کم آوردیم. جای خوبیه واسه استراحت و مخفی شدن روناهی چشمان متعجبش را به صورت همسرش دوخت و غرق در جذابیت مردانه ی سالار شد -یاغی ها اینجا نمیان سالار خان مطمئن گفت -اصلا اینجا رو بلد نیستن. اونا فقط در اطراف ایلها و یا در مسیر مسافرا زندگی میکنن. اونم تا زمانی که ایلها در کوهستان هستن. با حضور مامورین امنیت دولتی خیلی ها از ترس جون
🦋🦋 شون به شهر رفتن و اونجا مشغول یه کاری شدن. تعدادشون خیلی کمتر شده. دولت قول داده که این تعداد باقیمونده رو هم دستگیر کنه! پا که به خارج از خانه سنگی گذاشتند سالار خان رو به روناهی کرد: -بانو... میدونم خونه ی حسام بیگ که بودی در ناز زندگی میکردی ولی شرمنده که باید بانوی این خونه تا موقعیکه اینجاییم تو باشی. روناهی پوزخندی بر لب نشاند و در دل گفت: -بانو نه، کلفت سالار خان... * ده روز از اقامتشان در کنار آبگیر میگذشت. احمد دو بار در این مدت مراجعه کرده و برایشان وسایل، آذوقه و گوشت از ایلهای اطراف آورده بود. در این مدت سالارخان بیشتر روزها بیرون از خانه و در کوه و دشت مشغول گشتن و لذت بردن از طبیعت بود و کمتر در خانه میماند. روناهی هم خودش را به کارهای خانه و پخت و پز و بافتن جوراب پشمی سرگرم میکرد. در تمام مدتی که در خانه بود، روناهی سنگینی نگاه سالار خان را بر روی خودش حس میکرد. حرف زدنشان محدود شده بود به سلام و احوال پرسی یا یکسری صحبتهای عادی روزمره و خاطرات دوران کودکی و جوانی سالار خان... درد دست سالار کمتر شده بود و او با انجام فعالیتهای ورزشی قدرت از دست رفته ی آن را تقویت میکرد. روناهی سعی میکرد که در مراقبت از همسرش تلاش لازم را بکند. هر روز قلب او در کنار سالار خان پر کوبش تر میزد. از عطر او مست میشد و خماری اش را به جان میخرید و از نگاههای نافذ و خیره ی شوهرش عاشق تر. با این وجود اجازه ی بروز هیچکدام از این احساسات را به خودش نمیداد. شبها سالار خان خیلی زود و در سمت جدا شده اتاق میخوابید. یکی از این روزهای زندگی دو نفره، سالار از روناهی خواست که او را در حمام کردن کمک کند. آنروز هوا آفتابی بود و صدای آواز قورباغه ها در فضا پیچیده بود. روناهی آب گرم آماده کرد. سالار خان به کنار آبگیر رفت. روناهی آب داغ را در ظرفی با آب سرد چشمه قاطی کرد. با آبگردان به روی سر شوهرش آب میریخت و سالار با صابون بدنش را میشست. چشمان روناهی به اندام ورزیده ی شوهرش که افتاد ته دلش غنج رفت... تمام تلاشش را در این مدت کرده بود که سالار خان از مرز نگاههای بی محابایش به او پا فراتر گذارد ولی هیچ موفقیتی حاصل نشده بود. سالار صابون را به دست روناهی داد: -بانو میشه زحمت بکشی و پشتمو صابون بزنی روناهی صابون را از دست شوهرش گرفت و به آرامی به پشتش مالید. دستش را دایره وار به پشت سالار میکشید. سالار نفس بلندی کشید. دستش را به پشتش برد و آستین روناهی را میانه ی راه گرفت: -بسه بانو کافیه! روناهی چهره اش را از واکنش ناگهانی شوهرش در هم کشید. صابون را از دستش رها کرد. چند بار آبگردان را پر از آب کرد و روی بدن سالار خان ریخت. با خشم به سمت خانه سنگی راه افتا -خودت، خودتو بشور سالار خان با شنیدن صدای پر از خشم روناهی و گامهای محکمش که به سمت خانه سنگی میرفت گفت -تو نباشی بهتره! حداقل میفهمم که چیکار دارم میکنم روناهی اشک جمع شده در چشمانش را با دست پس زد و زیر لب گفت: -واسه کی داری خودتو هدر میدی؟ یه کوه پر از غرور؟! مگه قرار نبود که خوددار باشی و غرورتو نبازی بلند بلند ادامه داد: -نباختم.نباختم صدای سالار خان او را به خودش آورد: -بانو! چایی نداریم روناهی به سمت سالار چرخید. نگاه سالار خان هم غمدار و اندوهناک بود. در دلش گفت -تو دیگه غمت چیه؟ یه کلفت خانزاده آوردی چی بهتر از این! سرد و بیروح گفت -الان دم میکنم -پس من نمد رو میبرم بیرون جلوی آفتاب میندازم. بیا اونجا تا باهم چایی بخوریم. روناهی پشت به سالار دهنش را کج کرد و زیر لب گفت: -باعث افتخاره که با کلفتت چایی میخوری، ساااالاااار خاااان! سالار خان که زمزمه ی روناهی را شنیده بود آمرانه گفت: -بیرون منتظرم و بعد با لحنی حاکی از ناراحتی گفت: -تا به مکتونات قلبی کسی پی نبردی براش حکم صادر نکن بانو زندگی دو نفره ی بیروح آنها ادامه داشت و فقط در این بین روناهی بود که هر روز افسرده تر میشد و سالار خان که روز به روز سلامتی اش را باز میافت. گهگاهی که احمد به آنها سر میزد و برایشان آذوقه می آورد، چند کلامی با روناهی در مورد خبرهای ایل صحبت میکرد و دل دخترک باز میشد. یکروز سالار خان به همراه احمد برای شکار رفته بود. روناهی میدانست که آنها تا عصربرنمیگردند. روی دیوار پشت خانه سنگی میخی کوبید و پارچه ای را به میخ و درختچه ای وصل کرد و مشغول حمام کردن شد. تازه لباسهایش را پوشیده بود که سالار خان پارچه را کنار زد و چشمش به لپهای گل افتاده روناهی افتاد. اخمی کرد و پرسید: -حموم کردی روناهی سر به زیر انداخت: -واجب بود سالار خان سالار خان با تحکم گفت -بدون محافظ؟ تنها؟ اگه بیگانه ای از راه میرسید چی روناهی که تا آن لحظه به این موضوع فکر نکرده بود. خیره ی چشمان پر از عصبانیت شوهرش شد. سالار خان بدون اینکه ملایمتی در صدایش ایجاد کند گفت: -از این به بعد زمانهایی که من هستم حق حمام ک
🦋🦋 ردن داری. پارچه را انداخت و صدایش را بلند تر کرد: -زودتر حاضر شو مهمون داریم... غمی بی سابقه در دل روناهی چنگ انداخت. اشک داغی بر گونه هایش جاری شد. زیر لب گفت: -روناهی، الکی به محبتش دل خوش کردی ... تو هم مثه زینب هستی، یک کارگر! گره های پارچه را از دیوار و درختچه باز کرد. به سمت در خانه رفت. احمد کنار چشمه در حال پوست کردن میش کوهی بود. وسایل را به داخل خانه گذاشت و به سمت احمد رفت. سالار خان با فاصله از احمد در حال صحبت کردن با او بود. جلو رفت و بی توجه به حضور سالار خان گفت: -سلام احمد خان؟ چه قوچ بزرگی شکار کردی؟ احمد سرش را بلند کرد. عرق پیشانی اش را با آستینش گرفت: -سلام خانم جان... سالار خان شکار کردن سالار نگاه پر غروری به روناهی انداخت. روناهی طوری که فقط سالار خان بشنود گفت: -سالارخان کلا شکارچی خوبیه! سالار قهقه ای سر داد و گفت: -بانو بساط به سیخ کشیدن گوشتو آماده کن. دو تا از مامورین روس تا نیم ساعت دیگه میرسن اینجا! روناهی ابروهایش را متعجب بالا فرستاد: -مامورین روس؟ اینجا؟ سالار خان در جواب همسرش گفت: -واسه اندازه گیری سطح آبی که از ایران به روسیه میره اومدن. قراره از مرز اینور به روسیه برگردن. موقع شکار دیدیمشون... ما با سرعت برگشتیم تا بساط پذیرایی را اماده کنیم. دست بجنبون. الان از راه میرسن. روناهی به سرعت به خانه برگشت و با ظرفی بازگشت و ظرف را رو به احمد گرفت: -احمد ... گوشتایی که باید به سیخ کشیده بشه رو زودتر تو این بنداز تا بشورمشون. 🌹🌹 هنوز روناهی از شستن گوشتها فارغ نشده بود که دونفر سوار بر اسب از پشت خانه سنگی ظاهرشدند. یک مرد میانسال و یک زن نسبتا جوان. هردو از شلوارهایی پوشیده بودند که سالار خان موقع سوارکاری میپوشید. زن بلوزی بی آستین به تن داشت و کلاهی حصیری بر سر سالار خان به سمت آنها رفت و بلند به زبان روسی سلام داد. روناهی در حیرت بود که چگونه معنی حرف سالار خان را میفهمد با خودش گفت: -یعنی من هنوز زبان روسی رو که مادرم با من حرف میزد از یاد نبردم؟ پس چطور این همه سال هیچوقت یادم نبوده؟ یاد روزی افتاد که چند روز بعد از رفتن مادرش، به ابراهیم به زبان روسی گفت "آب میخوام" و ابراهیم او را مجبور کرد تا به زبان کرمانجی بگوید آب میخوام تا به او آب بدهد. لبخند تلخی بر لبانش نشست و در دل گفت -بی شک خیلی از لغاتو فراموش کردم. همینقدر که بفهمم سالار خان با اونا چی میگه کافیه! ولی هیچ نمیدونستم که سالار هم روسی بلده! هرچند روسی صحبت کردن واسه کسیکه از نوجوونی سالی دو مرتبه به روسیه میرفته و حداقل یکماه میمونده کار سختی نیست مهمانها به داخل خانه هدایت شدند. روناهی خودش را کنترل میکرد تا مبادا سالار خان پی ببرد که او میتواند کلمات روسی را بفهمد مهمانها که در اتاق نشستند، روناهی چند بالشت برایشان آورد تا تکیه دهند. چشمش به لبهای گلی زن و موهای زردش افتاد. صورتش پر از کک و مکهای ریز بود. دستهایش به دلیل آفتاب سوختگی قرمز شده بود. چشمانش آبی بیروح بود. سالار خان ررو به روناهی کرد: -بانو! مهمونا خسته ان چای بیار روناهی به اتاق جدا شده رفت و کتری را برداشت و از خانه بیرون رفت. هنوز پا از در بیرون نگذاشته بود که صدای قهقه سالار خان و زن روس او را سر جایش میخکوب کرد سرش را برگرداند . سالار خان به سمت زن خم شده بود و به زبان روسی میگفت: -کاترین . زنهای روس زیبا هستن! و زن سرمست از این تعریف صدای خنده اش بلند تر شد. مار حسادت به جان روناهی افتاده بود و نیشش میزد. زیر لب گفت: -این که انقدر صورتش خال خالیه، شبیه اجنه ست کتری را به لب چشمه برد و پر آب کرد. کتری را روی اجاق بیرون گذاشت و رو به احمد که مشغول شستن دستهایش بود گفت: -احمد خان.زیر اجاق رو روشن کن به خانه برگشت صحبت و شوخی بین سالار خان، کاترین و آن مرد که آنتوان نامیده میشد بالا گرفته بود. کاترین بی محابا با دستش به پای سالار خان میزد و روناهی با دیدن این صحنه دندانهایش را به هم می سایید. سالار خان هم انگار حضور روناهی را فراموش کرده بود روناهی نتوانست طاقت بیاورد و از خانه خارج شد. احمد چشمهای به نم نشسته روناهی را دید و صدای خنده ی بلند روسها و سالار را شنید. رو به روناهی گفت -غصه نخورید خانم جان سالار خان مجبوره واسه حفظ ظاهر هم شده با اینا خوش و بش کنه! اینا هر چند وقت یکبار میان و سطح آب اینجا رو اندازه میگیرن تا مبادا آبی که از ایران به روسیه میره کم بشه.سالار مجبوره که اونا رو با خاطره ی خوش از اینجا بفرسته تا در گزارش دهی غرض ورزی نکنن روناهی با غیض گفت -خوش و بش و مهمون داری بله. نه اینکه صدای خنده و هر هر و کر کرش با زن روس عالمو برداشته! روناهی تا موقعیکه چایی حاضر نشد به داخل اتاق نرفت و به اصرارهای احمد که میگفت "بانو روناهی بیایید داخل" توجه نکرد چایی را که به داخل اتاق برد، در استکانها ریخت و سین
✨دیگـــــران را ببخـــش و خـــود را رهـا ڪن ، اگر ڪیـنه ای در دل نداشـــتہ باشی.. سبـڪ‌تر و راحـت‌تر خواهــــی بود!🪶 ✨هیـچ پرنـده‌ای     با بار سنگـین   اوج نخـواهد گرفت https://eitaa.com/roomannkadeh رمانکده شهر🕊
مبل تازه چند ماهه تعمیر کردم پارچشو عوض کردم برام ۲۰ تومن آب خورد به خونم نمیاد دارم ردش می‌کنم تو عکس و فیلم مشخصه سالمه قبل از زنگ زدن لطفاً پیام بدین حتماً بگین از طرف ادمین کانال هستین ممنونم💐 قیمت ۷۷۰۰ امل