eitaa logo
روزنوشت⛈
111 دنبال‌کننده
13 عکس
11 ویدیو
1 فایل
امیدوارم روزی داستان ظهور را بنویسم.
مشاهده در ایتا
دانلود
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 مادر طراح جواهر بود. از صبح می‌نشست پشت میز. مداد رنگی و قلم مو را می‌گرفت دستش. روی کاغذ طرح می‌زد. پاک می‌کرد و دوباره نقاشی می‌کرد. تلألو جواهراتی که می‌کشید، برق می‌انداخت تو نگاه لنا. لنا هم کنارش نقاشی می‌کرد. همانطور که قلم مو را می‌زد تو رنگ و می‌لغزاند روی کاغذ، تعریف می‌کرد از مدرسه، دوستانش، خنده‌ها، لجبازی‌ها و دعواهاشان. مادر گوش شنوایی داشت. گاهی با قلم مو می‌زد رو گونه و دماغ لنا. لنا هم مادر را بی‌نصیب نمی‌گذاشت. آخر سر هر دو شکل پالت رنگ می‌شدند. صدای قهقهه‌شان، همه‌جا را پر می‌کرد. لنا کودکی رنگارنگی داشت. تا زمانی که دعواهای پدر با مادر، زندگی‌اش را خاکستری کرد. طلاق آن‌دو، اختاپوسی بود که جوهر پاشید تو اقیانوس آرام زندگی لنا. دنیایش سیاه شد. همه جا سیاه بود. تا صبح کابوس می‌دید. صبح با سردرد بلند شد. تب داشت. گونه‌ و چشم‌هایش سرخ بود، صورتش مهتابی. مثل سیب لبنانی. بدنش کوفته بود. انگار از رزم شبانه برگشته باشد. با صدای دورگه و زمخت، آرام هانا را صدا زد. هانا دست گذاشت رو پیشانی‌اش:« وای!» بلند شد. چند ضربه به در زد. همان خانم همیشگی در را باز کرد. هانا وضعیت لنا را توضیح داد. بعد از چند دقیقه با قرص و آب برگشت. به لنا دارو داد. با دستمال دست و پایش را مرطوب کرد. بعد هم پارچه‌ی خیس را گذاشت روی پیشانی‌اش. تا تب لنا بشکند مراقبش بود. به سارا توصیه کرد نزدیک نیاید. شاید بیماری‌اش واگیر داشته باشد. لنا بیدار بود. در عین بیداری، خواب می‌دید. درک درستی از زمان و مکان نداشت. نفهمید چند ساعت به این حال بود تا کم‌کم بهتر شد. از هانا پرسید ساعت چند است؟ هانا گفت که یک شبانه روز بدحال بوده‌. الان هم بهتر است کمی غذا بخورد تا جان بگیرد. میل نداشت. چند لقمه بیشتر نخورد. دوباره خوابید.‌ بیدار که شد حالش بهتر بود. باید بهتر می‌شد. باید فرار می‌کرد. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 بوی عرق می‌داد. لباس‌هایش هنوز خونی بود. سفیدی رد عرق رویش دیده می‌شد. موهایش مثل پر اردک چرب و بهم چسبیده بود. از خودش بدش آمد. به توصیه‌ی هانا رفت حمام. همان جای قبلی. بوی شامپو را دوست داشت. شرشر آب را هم. از بچگی از آب ‌بازی و حمام لذت می‌برد. یادش آمد شاید این آخرین حمامش باشد. زهرش شد. نه باید از آخرین لحظات زندگی‌اش لذت می‌برد. با این که ضعف داشت، خوب خودش را شست. تنش داشت نفس می‌کشید. حوله و لباس تمیز برایش گذاشته بودند. پوشید. موها را تو حوله پیچید بالای سر. مثل مردان هندی فرقه‌ی سیک شده بود . برگشت تو اتاقک. هانا به او گفت که رنگ باز کرده. سعی کرد لبخند بزند. عضلات صورتش تبعیت نمی‌کردند از اراده‌اش. صبحانه‌ای که هانا برایش نگه داشته بود را برداشت. لقمه لقمه می‌جوید. سعی کرد با هر لقمه مزه جدیدی از غذا را کشف کند. فایده‌ای نداشت. انگار چرم می‌جَوید. همانطور سخت فرو می‌داد. هر لحظه منتظر بود عماد با اسلحه بیاید تو. زمان کند می‌گذشت. چندبار هانا تلاش کرد سر صحبت را با او باز کند؛ اما حوصله‌ی حرف زدن نداشت. حوصله‌ی هیچ چیز را نداشت. حال محکوم به اعدامی را داشت که می‌داند طلوع خورشید فردا را نخواهد دید. نباید وصیت می‌کرد؟ چه می‌گفت؟ چه اعتباری بود که آنها زنده بمانند؟ تکیه داد به دیوار. زانو را خم کرد. سر را گذاشت روی ساعد روی زانوها. سنگینی حوله اذیتش می‌کرد. حوله را از سر باز کرد. کنار گذاشت. دراز کشید. هنوز خوب جابجا نشده بود که در باز شد:« یا الله.» صدای عماد بود. آمد تو:« خانم لنا با من بیایید.» منتظر این زلزله بود. قلبش ریخت. مثل بنای باستانی خشتی که آوار شود. جان از دست و پایش رفت. صورتش زرد شد. دست‌هایش به لرزه افتاد. با لکنت پرسید:« چ چ چرا؟» عماد اشاره کرد به در:« بریم پیش عبدالله.» پس بالاخره زبان باز کرده بود. حتما الان می‌بردنش اتاق شکنجه. دست به دیوار گرفت. به زحمت بلند شد. رفت بیرون. برگشت. رو کرد به هانا:« متشکرم هانا. به‌خاطر همه‌چیز از تو و سارا متشکرم.» 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 راه افتاد. عماد هم پشت سرش. دالان به نظرش تنگتر از قبل بود. هوا سنگین بود و خفه. انگار بهمن آوار شده بود رویش. سخت راه می‌رفت. شبیه گوسفندی بود که می‌بردنش برای سلاخی. یک آن صدای مهیبی آمد از بالای سر. همه‌جا لرزید. عماد فریاد زد:« پناه بگیر.» الان وقتش بود. باید فرار می‌کرد. دوید. صدای انفجار تکرار می‌شد. پشت‌بندش همه جا می‌لرزید. زمین زیر پایش جابجا می‌شد. می‌دوید. با تمام انرژی. مثل فینالیست دو سرعت. بدون اینکه نگاه کند به پشت سر. به دو راهی رسید. نمی‌دانست کدام طرف برود. همینطوری پیچید سمت راست. دالان باریک‌تر از قبل بود. فقط یک لامپ کم نور تهش سوسو می‌کرد. اینبار به ‌سه‌راهی رسید. برگشت به عقب نگاه کرد. عماد نبود. هیچ ایده‌ای نداشت. پیچید طرف چپ. کمی جلوتر سقف دالان ریخته بود. هنوز گرد و غبارش تو هوا ول بود‌. خاک و بلوکه سیمان، روی هم تلنبار شده بود. بین تپه خاک و سقف، فضای کوچکی باز بود. لنا چنگ انداخت روی خاک‌ها. با دست کنارشان می‌زد. یک تکه سیمانی بزرگ از خاک زده بود بیرون. با دو دست گرفت و کشید. زمختی سیمان دست‌هایش را آزرده کرد. مهم نبود. تند تند کار می‌کرد. هر چند لحظه برمی‌گشت و عقب را نگاه می‌کرد. بالاخره حفره به اندازه‌ای که بتوان از آن گذشت، باز شد. پشت سر را نگاه کرد. عماد نبود. کجا مانده بود؟ چهار دست و پا از تپه بالا رفت. از سوراخ رد شد. برگشت تا عماد را ببیند که دوباره صدای انفجار آمد. سُر خورد پایین. لرزش انفجار سقف را خراب کرد. خاک کامل سوراخ را بست. گرد و غبار گلویش را سوزاند. به سرفه افتاد. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 بلند شد. گرد و غبار لباس را تکاند. رفت جلو. حالا واقعا شبیه آلیس بود تو سرزمین عجایب. نه شبیه ماریو تو بازی قارچ‌خور. جلوتر دوباره به سه راهی رسید. از کدام طرف باید می‌رفت. ذهنش یاری نمی‌کرد. دوباره صدای انفجار آمد. برق قطع شد. همه‌جا ظلمات بود. هیچ جا را نمی‌دید. مثل شب‌پره‌ای شد که یک باره لامپی که دورش می‌چرخید را خاموش کرده‌اند، درجا فلج شد. تکیه داد به دیوار. هوا دم‌دار و خفه بود. انگار تو قبر دفن شد. همان‌قدر هولناک. همان‌قدر تاریک. سعی کرد احتمالات ممکن را بررسی کند. هیچ احتمالی نمی‌داد. نباید می‌ایستاد. باید دور می‌شد. دست به دیواره تونل گرفت. کورمال کورمال جلوتر رفت. گویا به دری رسید. مثل آدم‌های نابینا سعی کرد از بقیه حس‌هایش کمک بگیرد. دست کشید رو در. دستش جز جز کرد. محل نداد. دنبال دستگیره گشت. پیدا کرد. در را باز کرد. تو تاریکی جلو رفت. پایش به چیزی خورد. دست کشید. احتمالا میز بود. روی آن چیزی نبود. مسیر را برگشت. دنبال در دیگری گشت. شاید مسیر خروج را پیدا کند. حجم انفجار کم شده بود. برق آمد. یک لامپ کوچک چند واتی مسیر را روشن کرد. نفسش باز شد. جلوتر یک در دیگر بود. چندبار با دستگیره بازی کرد.‌در باز شد. کلید روی دیوار را زد. اتاق کوچکی بود، بدون هیچ پنجره‌ای. یک کامپیوتر روی میز کنار دیوار دیده می‌شد. یک پرینتر لیزری و چندتا برگه کنارش بود. برگه‌ها را نگاه کرد. چیزی از نوشته‌هایش نفهمید. کلید پاور را زد. کامپیوتر روشن شد. برگشت. در را پشت سرش بست. رایانه رمز داشت. باید توانایی‌های قبلی خود را به یاد می‌آورد. مکث کرد. وقت نبود. انگشت هایش مثل تردست‌ها، تند می‌دوید رو صفحه کلید. اینتر را زد. صفحه بالا آمد. دنبال اتصال اینترنت گشت. باید دسترسی پیدا می‌کرد به دنیای بیرون. نبود. ناامید نشد. دنبال نقشه تونل‌ها گشت. صدای تیراندازی کم شده بود. هر لحظه ممکن بود در باز شود و یکی با اسلحه بیاید تو. تمام تنش گوش شده بود. با هر صدای ضعیفی، هول می‌کرد. قلبش تند می‌زد. دهانش خشک شده بود. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 سعی کرد به خودش مسلط باشد. چندتا نفس عمیق کشید. شروع کرد به سرچ. زمان تند می‌گذشت. انگشتانش مثل پیانوزنی ماهر، می‌لغزید رو صفحه‌کلید. آخر سر یک تصویر پیدا کرد که احتمالا بخشی از نقشه‌ی تونل بود. نزدیک بود از خوشحالی جیغ بزند. اگر معجزه وجود داشت، حتما همین لحظه بود. دقیق شد تو نقشه. مثل لانه مورچه بود. شبکه به هم پیوسته تونل‌های چند طبقه. اتاقک‌های نگهبانی. ورودی‌های مخفی. اتاق نگهداری اسلحه. درمانگاه کوچک مثل آنجایی که عبدالله بستری بود. تونل‌های بن‌بست که به نظر برای فریب دادن دشمن ساخته شده بود. اینجا یک شاهکار معماری بود. تصویر را پرینت گرفت. برداشت. رد خون افتاد رو برگه. به دست‌هایش نگاه کرد. خون تو خراش‌های عمیق آن خشک شده بود. الان این موضوع، کمترین اهمیتی نداشت. باید موقعیت مکانی‌اش را پیدا می‌کرد. سخت بود‌. خیلی سخت. هیچ نشانه‌ای وجود نداشت تا بفهمد الان کجای نقشه است. خودکار را برداشت. رو خروجی‌های تونل تیک زد. باید زودتر می‌رفت. الان بود که سر و کله زندانبانانش پیدا شود. نباید رد پا از خودش به جا می‌گذاشت. کلید پاور را زد. کامپیوتر خاموش شد. بلند شد. دور اتاق چرخی زد، شاید وسیله‌ی بدرد بخوری پیدا کند. اگر لباس یا چفیه داشت عالی می‌شد. پیدا نشد. در اتاق را باز کرد. سرش را آورد از اتاق بیرون. موهایش ریخت جلوی چشمش. برگشت. با کش دور مچ آن‌ها را جمع کرد. دوباره سرک کشید. کسی نبود. به تصویر نگاه کرد. کجای این نقشه بود؟ راه افتاد. باید اسلحه پیدا می‌کرد. یا نه، باید راه خروج را می‌یافت. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 تونل با نور کمی روشن بود. روبرو، دالان باریک‌تر می‌شد. قوس سقف هم نزدیکتر بود به زمین. سر خم کرد. به راه افتاد. یک در آهنی زنگ زده، مسیر را بسته بود. تکانش داد. صدای قریچ‌قریچ بلندی کرد. هول کرد. یک لحظه قلبش نزد. خون تو رگهایش منجمد شد. دست و پایش یخ کرد. الان همه خبردار می‌شدند. جای پنهان شدن نبود. خودش را چسباند به دیوار. چند ثانیه تو همان حالت بود. سعی می‌کرد نفس عمیق نکشد تا حرکت شکمش دیده نشود. خبری نشد. نفس عمیقی کشید. احتمالا اینجا بن‌بست بود و گر نه این در را روغن‌کاری می‌کردند. تو نقشه دنبال یک راه فرعی بن‌بست گشت. دوتا مسیر بود. دست گذاشت رو یکی. با خودکار ضربدر زد، یک. مثل تست هوش زمان کودکستان بود. خرگوشی که باید از مسیرهای منحنی خود را به هویج برساند. از آنجا تا اولین خروجی را با خودکار خط کشید. به مسیر بعدی خیره شد. این تونل باریکتر بود.باید دنبال شواهد می‌گشت که کدام مسیر درست است. برگشت. از جلوی اتاق کامپیوتر گذشت. سعی می‌کرد کمترین صدایی ایجاد نکند. مثل یک بالرین رو نوک پا راه می‌رفت. بی صدا همچون شبح. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 جلوتر به سه‌راهی رسید. به نقشه نگاه کرد. باید حدس می‌زد تونل تو کدام مسیر ریزش کرده. احتمالا مسیر وسطی. رفت تو دالان سمت راست. اگر نقشه درست بود باید بعد از طی حدودا صدمتر به خروجی می‌رسید. شروع کرد شمردن قدم‌ها. حداقل دویست متر راه رفته بود اما خروجی پیدا نبود. نه این مسیر درست نبود. نقشه را دوباره بررسی کرد. شبیه مسیر شماره دوم هم نبود. پس این نقشه‌ی لعنتی به چه دردی می‌خورد؟ صدای حرف زدن را از دور شنید. دست و پایش را گم کرد. جلوتر یک اتاق بود. باید پنهان می‌شد. پا تند کرد سمتش. در راحت باز شد. دوید تو. پشت در قایم شد. چشم گرداند تو اتاق. نور کمی آنجا را روشن کرده بود. بوی عرق خفیفی می‌آمد. کسی نبود. آرام در را بست. صدای صحبت نزدیکتر می‌شد. دو مرد، عربی حرف می‌زدند. صدایشان آشنا نبود. امروز این چندمین بار بود که هول می‌کرد؟ حسابش از دستش در رفته بود. به دور و بر نگاه کرد. دو ردیف تخت دوطبقه‌ی فلزی. کنار هر کدام یک کوله خاکی رنگ دیده می‌شد. یکی را برداشت. زیپش را باز کرد. تکان داد رو زمین. یک دست لباس نظامی و چفیه افتاد رو موکت. یک عکس هم آخر از همه تو هوا چرخید و افتاد پایین. انگار دنیا را بهش دادند. فورا لباس‌ها را پوشید. چفیه را پیچاند دور سرش. بلد نبود. عبدالله را به خاطر آورد. دلش گرفت. خودش چفیه‌‌ی او را باز کرده بود. سعی کرد همانطور ببندد. اتاق آینه نداشت. امیدوار بود درست پیچانده باشد دور سرش. صدای مردها دور می‌شد. شاید، جلوتر یک سه راهی باشد. آنها از مسیر دیگری رفتند. چشم گرداند دور اتاق. اینجا باید خوابگاه باشد. دقیق نگاه کرد. روی تشک‌ها ملافه سفید کشیده شده بود. صاف. بدون هیچ‌چروکی. یک طرف بالش سفید و یک طرف پتوی قهوه‌ای تا شده گذاشته بودند. کنار هر تخت یک کوله بود. خم شد. از رو زمین، عکس جلوی پایش را برداشت. تو عکس قدیمی، مردی جوان با موهای مشکی که نوزادی رو به دوربین تو بغلش بود. هر دو می‌خندیدند. عکس را آورد نزدیکتر. چشم‌های سیاه کودک برق می‌زد. لپ‌های سرخش با آن دو چال گونه، به زردآلوی بهاری می‌ماند. زبان نوزاد کمی بیرون بود و دو تا دندان موشی سفید تو دهان بچه دیده می‌شد. مرد از ته دل می‌خندید. عکس بوی زندگی می‌داد. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 عکس را انداخت تو کوله‌ی خاکی. زیپش را بست. گذاشت سر جایش. آرام در را باز کرد. سرک کشید. کسی بیرون نبود. راه افتاد تو تونل. سعی کرد استوارتر راه برود.او الان یک سرباز فلسطینی بود. به یک دهانه رسید که به سمت زیر زمین می‌رفت. از آن گذشت. باز هم به سه‌راهی رسید. اینجا به شبکه عصبی می‌ماند. همان‌قدر پیچیده، همان‌قدر پیشرفته. فرصت انتخاب و تصمیم‌گیری نداشت. از راه وسط رفت. دوباره صدای انفجار از بالای سر شروع شد. زمین می‌لرزید. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 پا تند کرد. یک نفر از روبرو می‌آمد. تفنگ کلاشینکف تو دستش بود.ضربان قلب لنا بالا رفت. رنگ صورتش سفید شد. عرق نشست به تنش. کنار کشید و خودش را با درست کردن چفیه‌ مشغول کرد. مرد با عجله از کنارش رد شد.به نظرش رسید دنبال او برود. احتمالا برای مبارزه می‌رفت بالای زمین. وقتی مرد دور شد، تعقیبش کرد. با فاصله. آرام و بی صدا مثل سایه. چند پیچ و دوراهی و سه راهی را رد کرد. صدای گلوله و انفجار، بلندتر بود. مرد تو انتهای راهرو ناپدید شد. هوای تازه را حس کرد. قلبش تازه شد. چشم‌هایش برق زد. چه حس شیرینی. تا آزادی چند قدم بیشتر نمانده بود. نور از سوراخ سقف می‌آمد تو. یک دایره نورانی تو تاریکی، دیده می‌شد. رسید آنجا. ذرات غبار تو نور، بالا و پایین می‌رفتند. بالا جنگ بود و تیراندازی؛ اما می‌توانست رها شود. پا گذاشت رو پله‌ی اول نردبان. آزادی چقدر دلنشین بود. مزه‌ی بستنی می‌داد تو ظهر گرم تابستان. پله‌ی دوم، خیلی هیجان داشت. پله‌ی سوم. احساس کبوتری داشت که مدت‌ها تو یک جای تنگ و تاریک اسیر بوده و الان در قفس را باز کرده‌اند تا پرواز کند. پله‌ی چهارم، پدر به او افتخار می‌کند. خبرنگاران با او مصاحبه خواهند کرد. او قهرمان ملی خواهد شد. صدای انفجار زیاد شده بود. آرام سر را از سوراخ تونل بیرون آورد. به نور عادت نداشت. چشم ریز کرد. گرد و غبار میدان دید را، محدود کرده بود. کمی خودش را بالا کشید. چند وقت بود خورشید و آسمان آبی را ندیده بود؟ نفس عمیقی کشید. ابرها چقدر زیبا بودند. زیباتر از همیشه. آسمان شفاف بود و زلال. هوای ظهر پاییزی، مطبوع بود. نه داغ و نه سرد. نسیم آرامی برگ‌های درخت اُرسی که آن طرف توی خرابه‌ای ساختمان بود را تکان می‌داد. صدای سوت گلوله را از نزدیکی سرش شنید. بلند فریاد زد:« شلیک نکنید. من اسرائیلی‌ام.» رگبار تیر از روبرو شدت گرفت. سرش را دزدید. رفت تو. چفیه را باز کرد. یک دست را گذاشت دور دهان شبیه بلندگو. با دست دیگر چفیه را از سوراخ بیرون آورد و مثل پرچم سفید تکان داد. دوباره داد زد:«من لنا لوسادا هستم.» از محل شلیک‌ها، معلوم بود که سربازان هموطن، نزدیک هستند. آن‌قدر نزدیک که صدایش را می‌شنوند. پس چرا اهمیت نمی‌دهند؟ سرش را از سوراخ بیرون آورد. رگبار تیر مثل سوزن چرخ خیاطی زمین را سوراخ می‌کرد و پیش می‌آمد. باد ملایمی می‌وزید، خاکی که پشت سر هر گلوله از زمین بلند می‌شد را، دور می‌کرد. سر را برد تو. صبر کرد. پایین اسارت بود و مرگ. بالا هم کشته شدن به دست هم‌وطن. مانده بود چه‌کند. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 رفت تو . لباس نظامی را در آورد. انداخت کنار. باید صبر می‌کرد تا درگیری کم شود. نفهمید چقدر گذشت که صدای گلوله‌ها فروکش کرد.از نردبان بالا آمد. آرام چفیه را داد بیرون. پرچم صلح را تکان داد. کم‌کم سر و بالاتنه را بالا کشید. داد زد:« من لنا لوسادا هستم. از اسارت فرار کرده‌ام.» آمد بالا. سربازان اسرائیلی کمتر از پنجاه‌متر با او فاصله داشتند. دوید طرفشان. چیزی تا آزادی نمانده بود. داد زد :« من هم‌وطن شما هستم....» نزدیکشان شده بود. آنقدر که دید سرباز سر تفنگ را گرفته طرفش. چفیه را تکان داد:« شلیک نکنید.» به سرباز لبخند زد. دست‌ها را به دو طرف تکان داد:« من مسلح نیستم.» سرباز همانطور که خشک و بی‌احساس نگاهش می‌کرد، شلیک کرد. پهلویش سوخت. افتاد روی زمین ناهموار. خون گرم، لباسش را سرخ کرد. جوی قرمز رنگی آرام از کنارش راه افتاد روی خاک. خاک را تیره می‌کرد و خیس. جمع شد تو چاله کوچک کنارش. عکس آسمان افتاده بود تو این برکه‌ی کوچک سرخ براق. بوی خون و آهن می‌آمد. دست دیگر را آورد پایین. چفیه را فشار داد روی زخم. درد پیچید تو تمام تنش. اشک از چشم‌هایش، چکه چکه می‌افتاد روی زمین. کودک که بود، خیلی از بوی نم خاک خوشش می‌آمد. دلش برای خودش سوخت. چه سرنوشت شومی داشت. کشته شدن به دست هم‌وطن، آن‌هم در جوانی. از نزدیکی‌اش صدای بلند الله اکبر آمد. بعد هم سوت شلیک آرپی‌جی را از پشت سر شنید. راکت خورد تو محل تجمع سربازان اسرائیلی. خاک و تکه‌های تن و لباس سربازان پرت شد تو هوا. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
خاک بر سر زمان شد؛ که زمین پیکر ابوتراب را در آغوش گرفت.
خاک بر سر ماست که علی را نداریم...
و تا ابد بخشی از هر گناه که بر روی زمین اتفاق می‌افتد؛ دامن اولی و دومی را خواهد گرفت که امام زمانشان را خانه‌نشین کردند...
شمشیر ابن ملجم، تو سقیفه صیقل خورد...
هیچ شیر شرزه‌ای، هماورد حیدر نبود. کفتار بی‌صفت در سجده، شهیدش کرد.
و ما هم، کودکانی هستیم با بغضی هزار و چهارصد ساله در گلو، منتظر تا مولا بیاید و نان و نور بیاورد برای روشن کردن ظلمات وجودمان.
فرق مولاست که شکافته می‌شود تا بیاموزد که فرق بین حق و باطل، به اندازه شناخت قدر مولاست. ما کودکانی هستیم بی‌کس، بیش از هزار سال است چشممان مانده به در، تا مولا بیاید. مولاست که مقدر می‌کند تقدیر ایتام آل محمد را مولا جان! روحم به فدایت با دست‌های خالی، قلب‌های ترک خورده و خون‌چکان و دیدگان منتظر، چشم به دستان کریم شما دوخته‌ایم. می‌شود که به جای نان، برایمان نور بیاوری تا ظلمت هزاران ساله زمین را بشکافد، آن‌گاه ذره ذره‌ی زمین با نور تو، آینه آینه خواهد شد. تاریکی، ترک می‌خورد و نور تراوش می‌کند تو قالب زمان. و اشرقت الارض بنور ربه... و وعده‌‌ی خداست که تحقق پیدا خواهد کرد.
کودکان یتیم کوفه بیشتر از نان، منتظر دست‌های نوازشگر پدر بودند.
ما یتیمان آل محمدیم. می‌شود دست نوازش بر سرمان بکشی؟
ذوالفقار بر زمین افتاد.... بیش از هزار سال است که منتظر است تا منتقم آنرا بردارد.
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 از پشت سر، مرد فلسطینی چفیه پوش آمد کنارش. پایه آرپی‌جی را گذاشت روی زمین. خم شد طرفش. آنقدر که خط‌های سیاه چفیه‌اش دیده می‌شد:« خانم لنا!» صدای عماد بود. زانو زد کنارش. دست آزادش را گرفت و با یک حرکت او را انداخت روی کول. ماهیچه های لنا کش آمد. درد غیر قابل تحملی پیچید تو تنش. خون از محل جراحت ریخت روی لباس عماد. لنا داد زد:« آآآی.» عماد راکت‌انداز را با دست دیگر برداشت. نفس نفس می‌زد:« تحمل‌... کنید... الان ...می‌برمتان... درمانگاه.» عماد می‌دوید. با کمر خم. زیکزاگی. تیرها، سوت‌زنان، از دو طرف لنا می‌گذشتند. به زمین می‌خوردند. باران تیر می‌بارید. بوی خاک می‌آمد. آهن سوخته. بوی خون. لنا وسط یک فیلم سه‌بعدی واقعی ترسناک بود. هر لحظه منتظر بود یکی از آن گلوله‌ها بخورد تو تنش و خون بپاشد تو آسمان. حتی دعا هم نمی‌خواند. دست و پایش یخ کرده بود. دهانش خشک شده بود. حس کرد تنش دارد سنگین می‌شود. روی دوش عماد به سمت ورودی تونل می‌رفت. نمی‌توانست سر را روی تن نگه دارد. آسمان آبی روبرو، کم‌کم محو شد. لحظه‌ی آخر حس کرد از یک بلندی پرت شد پایین. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀
🍀🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀 به زحمت پلک‌ها را باز کرد. هاله‌ی غبار بین او و سقف را پر کرده بود. نور چراغ‌ها، کمرنگ دیده می‌شد. زبانش مثل یک تکه سفال خشک بود‌. سر را چرخاند. قطرات سرم، آرام می‌چکیدند تو شلنگی که به دستش وصل بود. تشنه بود. تمام وجودش آب می‌خواست. زبان تو دهانش نمی‌چرخید. سر را تکان داد. انگار صاعقه خورد به پهلویش. درد، از آنجا شروع شد. با سرعت نور، رسید به مغز. 🖋خاتمی https://eitaa.com/rooznevest 🍀 پرش به پارت اول https://eitaa.com/rooznevest/65 تماس با ما @Akhatami 🍀🍀 🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀 🍀🍀🍀🍀🍀🍀