eitaa logo
روزهای التهاب🌱
8هزار دنبال‌کننده
532 عکس
120 ویدیو
4 فایل
🍀هَذَا مِنْ فَضْلِ رَبِّي🍀 تنها کانال تخصصی رمانهای بانو ققنوس (ن.ق) #کپی_رمانهای_این_کانال_ممنوعععععععع_است و نویسنده این کانال رضایت ندارد. کانال دوم ما👈https://eitaa.com/eltehab2 @sha124 ادمین
مشاهده در ایتا
دانلود
روزهای التهاب🌱
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 #باعشق‌تو‌بر‌می‌خیزم قسمت#دوازدهم دختر آشنا
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت هر دو‌چند قدمی نزدیک شدند. مامور از حاج عباس جلو تر اومد اخم غلیظی وسط ابروهاش انداخت و با نگاهش اشاره ای به گوشی توی دستم کرد _گوشی از کجا آوردی؟ با کی حرف می زدی؟ ترسیده نگاهم بین مامور و حاج عباس می چرخید. به زور لب باز کردم _گ...گوشی... برای دوستمه.. همون موقع صدای زنگ گوشی بلند شد. وای شماره ی بابا بود.حالا باید چکار کنم. مامور که انگار متوجه شده بود. دستش رو سمت گوشی دراز کرد. سریع دستم رو کنار کشیدم و با چشمهای گرد شده نگاهش کردم. اخمش بیشتر شد و دستش رو جلو‌تر آورد _ بده ببینم، کی پشت خطه؟ گوشی همچنان زنگ می خورد. بابا اون طرف حتما نگران شده و اینجا من نمی دونم چکار کنم. نگاه مضطربم رو به حاج عباس دادم . ملتمس لب زدم _بابام مریضه، زمین گیره.‌ اگه چیزی بهش بگید یه وقت بلایی سرش میاد. تو رو‌خدا... مامور نذاشت حرفم تموم بشه جوری که حرفم رو باور نکرده بود، پوز خندی زد _ ما یه جوری بهش میگیم که طوریش نشه تو‌نگران نباش پر از ترس و اضطراب بودم و گریه ام قابل کنترل نبود. صدای گوشی توی دستم قطع شد و دوباره زنگ خورد. _ اون گوشی رو بده به من گوشی رو‌محکم گرفته بودم و فقط گریه میکردم.مامور که حرفم رو‌باور نمی کرد. دوباره رو به حاج عباس کردم _باور کنید خونواده ی من شهرستانند. من اینجا کسی رو ندارم.‌ دانشجوام ... _ خانم شما دیگه.... باز حاج عباس پادر میونی کرد و‌ به دادم رسید. _آقا محسن اجازه بده پسرم. بلافاصله رو‌کرد به من. با لحن غمدار و مهربونش گفت _پدرت پشت خطه؟ سری به تایید حرفش تکون دادم. _خیلی خب. خودت جواب بده. _ میشه... میشه شما چیزی نگید بهش؟ مامور کلافه زیر لب لا اله الا اللهی گفت. حاج عباس دستش رو به علامت سکوت رو‌به مامور بالا گرفت و نگاهش رو به من داد _باشه دخترم. آروم باش. فقط جوابش رو بده نصف شب نگران شده حتما بغضم رو قورت دادم و اشکهام روپاک کردم. سعی کردم صدام رو صاف کنم و گوشی رو‌کنار گوشم گذاشتم _الو... بابا؟ صدای پر از نگرانی بابا بلافاصله توی گوشی پیچید _ثمین... چی شد بابا... کجایی تو؟ من که مردم از نگرانی نگاهی گذرا و پر استرس به حاج عباس و مامور انداختم و نفس عمیقی کشیدم تا بتونم آروم تر حرف بزنم _خدا نکنه دورت بگردم... ببخشید نگران شدی... من خوبم... راستش... راستش امشب اومدم پیش دوستم ولی گوشیم خونه موند. گفتم خبر بدم _ثمین جان، خونه کدوم دوستت رفتی؟ مگه قرار نبود خونه غریبه نری بابا. اینجوری که من بیشتر نگران شدم. نمدونم خونه کی هستی و کجایی باید خیالش رو راحت میکردم اما چجوری؟ چی باید بگم نگرانی توی صدای بابا مشهود بود _چرا حرف نمی زنی بابا؟ اسم دوستت چیه؟ بزاق دهانم رو قورت دادم _دوستم؟... چیز... نرگس... نرگس دختر خیلی خوبیه بابا نگران نباش و‌نگاهم به نگاه پرسشگر حاج عباس گره خورد. _چجوری نگران نباشم بابا. جیگر گوشم تو شهر غریب نصف شب نمیدونم کجاست با کی، بعد نگران نباشم؟ _بابا... باور کنید جام خوبه... دوستمم دختر خوبیه... شما... حاج عباس دستش رو سمت گوشی دراز کرد و همین حرکت باعث شد حرفم نیمه کاره بمونه. ته دلم خالی شد. دوباره تموم التماسم رو توی چشمهام ریختم و نگاهش کردم. اما اون نگاهش رنگ اطمینان داشت. پلکهاش رو روی هم گذاشت و آروم لب زد _خیالت راحت باشه... بده گوشی رو... چاره ای نداشتم. باید بهش اعتماد میکردم. دوباره لب باز کردم _اَلو... بابا... پدر نرگس... می خواد باهات حرف بزنه و بدون اینکه منتظر پاسخ بابا باشم آروم و‌با اکراه گوشی رو سمت حاج عباس گرفتم. نفس عمیقی کشید و‌گوشی رو از من گرفت. و با لبخندی گرم با بابا شروع به صحبت کرد جوری که انگار سالهاس بابا رو میشناسه _سلام آقا رحمان ببخشید مزاحم شدم _زنده باشید ان شاالله. من معتمدی هستم. پدر دوستِ...دخترتون نمی دونم بابا چی بهش گفت که لبخندش پر رنگ تر شد و حالا اسم من رو می دونست _بله کاش ثمین خانم این موقع شب زا براهتون نمی کرد ولی گفت گوشی نیورده و‌ممکنه نگران بشید. راستش... نگاهی به من انداخت و ادامه داد _هیات ما امشب مراسم بود... تا حرف هیات شد تموم تنم یخ کرد و نگاهم روی لبهای حاج عباس قفل شد. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت حاج عباس که حالم رو فهمیده بود، نگاهش رو به چشمهام دوخت و جوری که می خواست خیال بابا رو راحت کنه با لحن آرومش ادامه داد _قسمت شد ثمین خانم هم اومد هیات ما ولی تا برنامه تموم بشه دیر وقت شد و چون تنها بود گفتم بمونه پیش نرگس تا صبح با خیال راحت برگرده. تعجب جای ترس رو گرفت و مبهوت، نگاهم به حاج عباس بود. صدای معترض مامور هم بلند شد _حاجی؟!! اما حاج عباس انگار به کاری که می کرد اطمینان داشت و با اشاره ی دستش مامور رو به سکوت دعوت کرد. لحظه ای گوشی رو از گوشش فاصله داد و رو به من کرد و صداش رو‌پایین آورد _من میرم بیرون صحبت کنم. نگران نباش حواسم هست منتظر جوابم نموند و زود از اتاق بیرون زد. مامور هم با فاصله دنبالش رفت. من موندم و یک دنیا اضطراب و دلشوره... بعد از چند دقیقه ای که برا من چند ساعت گذشت، دوباره هر دونفرشون همراه پسر حاج عباس وارد اتاق شدند. حاجی با بابا خدا حافظی کرد و‌گوشی رو به من داد. نمی دونستم بینشون چه حرفهایی رد و بدل شده و الان باید چی به بابا بگم. گوشی رو‌با تعلل به گوشم چسبوندم و در حالی که نگاهم به حاج عباس بود، به زور زبان خشکم رو به حرکت در اوردم _الو... بابا ولی صدای بابا آروم بود. اروم و کمی نگران _ثمین _جانم _اقای معتمدی با من صحبت کرد. بنظر آدم خوبی میاد اما من که نمیشناسمشون هنوزم نگرانم. ولی الان نصف شب که نمیتونی جایی بری. همونجا بمون صبح زود برگرد خونه دیگه هم شب جایی نَمون بابا. _چشم... منتظر بودم بابا حرف دیگه ای بزنه. اما چیزی نگفت _کاری نداری ثمین جان _نه خدا حافظ _خدا پشت و پناهت بابا 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
روزهای التهاب🌱
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 #باعشق‌تو‌بر‌می‌خیزم قسمت#چهاردهم حاج عباس
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت دلم می خواست بدونم تو اون‌چند دقیقه بین حاج عباس و‌بابا چه حرفهایی زده شده. ولی کسی چیزی نمی گفت. با صدای در، نگاها به سمتش چرخید _حاج عباس اینجاست؟ زنی که حسابی معترض و شاکی بود با ورودش این سوال را پرسید و بدون این که مجالی برای پاسخ دادن به کسی بده چند قدم جلو آمد و دلخور رو به حاج عباس ادامه داد _ دست شما درد نکنه حاج آقا، من همیشه فکر می کردم میلاد من رو هم مثل پسر خودتون می دونید. _ چی شده معصومه خانم؟ من متوجه منظورتون نمی شم معصومه خانم که خیلی سعی داشت جلوی حاج عباس خودش رو کنترل کنه به زور لبخندی زد _ هیچی حاجی، فقط می خوام بدونم اگه الان خدایی نکرده به جایی میلاد، پای آقای امیرحسین سوخته بود و باعث و بانیش اینجا جلوی چشمتون بود، خودتون رضایت می‌دادید؟ شما به میلاد سپردید رضایت بده تا این دختر بی آبرو هر غلطی دلت خواست بکنه ؟! حاجی که تازه متوجه منظور معصومه خانم شده بود کلافه سری تکون داد و استغفراللهی زیر لب گفت _ خانم این حرفها چیه میزنی؟ شما بیرون تشریف داشته باشید من الان می رسم خدمتتون اون زن که اصلاً قصد کوتاه آمدن نداشت. بدون توجه به حرف حاج عباس ادامه داد _حاج آقا، شما بزرگ بچه های هیئت هستید و حرفتون روی سر ما جا داره ولی اینجوری که نمیشه هر کی از راه برسه هر بلایی دلش خواسته جوونای مردم بیاره بعد شما حمایتش کنید. پسر اعظم خانم رو یادتون رفته؟ به خاطر امثال همین دختره خونه نشین شد. امشب نوبت میلاد من شده؟ زن یکی دو قدم به سمت من جلو آمد و نیم نگاهی به من انداخت و ادامه داد _ خودتون یه نگاه به سر و وضع این دختر بندازید. معلوم نیست از کدوم جهنمی اومده و پدر و مادرش کجا هستند که حتی حاضر نیست درباره شون چیزی بگه اینبار پاسخ محکم و قاطعی از مامور حاضر در اتاق گرفت _خانم ما برای هم اینجاییم. اینکه مشخص بشه این خانم کی هست و پدر و مادرش کجاند وظیفه ی ماست. شما بفرمایید بیرون معصومه خانم پوزخندی زد و دستی روی هوا تکون داد _ آخه این اگه پدر و مادر درست و حسابی داشت که الان با این وضع اینجا نبود. حس کردم یک لحظه قلبم از حرکت ایستاد. این زن داشت درباره پدر و مادر من چی می گفت؟! چرا به خودش اجازه می‌داد اینجور حرف بزنه؟ نگاهم به لبهاش خشک شد و اون بی رحمانه ادامه داد _اونا هم اینقدر بی قید هستند که اصلا براشون مهم نیست دخترشون تا این وقت شب کجا بوده و چه غلطی می کرده تلخی زَهر حرفهاش تا عمق وجودم سرخ کرده بود چنان قلبم را به درد آورده بود که دلم میخواست مرده بودم و این حرفها رو درباره ی عزیز ترین هام نمی شنیدم. توی همین کشمکش با خودم صدای نفس سنگین حاج عباس را شنیدم. انگار فقط اون بود که حال دلم را فهمید _لا اله الا الله، معصومه خانم متوجه هستید چی میگید؟ شما مگه پدر و مادرش رو میشناسید که اینجوری قضاوت می کنید؟ _ ای بابا حاج عباس، من و شما که دیگه خام و بی‌تجربه نیستیم. اگه پدر و مادر درست و حسابی بالا سرش بودند که عاقبتش این نمی شد. چرا بچه‌های ما اینجوری نشدند چون چهارچشمی حواسمون بهشون هست. دختری که تا این وقت شب تک و تنها وسط خیابون پرسه میزنه و خودش رو با محرم و نامحرم در بندازه معلومه تو چه خانواده ای بزرگ شده. یه نگاه به سر و وضعش بیندازید. این همه تهمت و توهین نسبت به پدر و مادر پاک من روا نبود! این همه بی انصافی روا نبود! سکوت در برابر حرف‌های این زن روا نبود! مثل نارنجک ضامن کشیده آماده انفجار بودم و از شدت عصبانیت بدون توجه به وضعیت اطرافم از جام بلند شدم. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت دستم را کشیدم و با خارج شدن سوزن آنژیوکت سوزشی را احساس کردم ولی اهمیتی نداشت . تمام خشمم را توی نگاه و صدام ریختم بین نفس هایی که به سختی از سینه بیرون میومد رو به زن گفتم _ میدونی داری چی میگی؟ چجور این حرفارو درباره پدر و مادر من می زنی؟ حرف زیاد بود و بغض، نفس گیرم شده بود و اشکم چه داغ و سوزان روی گونه هام سُر می خورد. _ تو... تو حق نداری درباره پدر من اینجوری بگی. تو چه میدونی درباره مادر من؟ تو چه میدونی از زندگی من... اون سه نفر که که تا حالا از من فقط سکوت دیده بودند مات نگاهم می کردند من میگفتم و هر لحظه صدام بالا تر می رفت. _پدر من اونی نیست که تو‌میگی... مادر من هیچ‌وقت بی قید بچه هاش نبوده... گریه ام بی امان شد و اینقدر صدام بالا رفت که امیر حسین و‌نرگس رو هم با عجله به اتاق کشوند. _چه خبره؟ اینجا بیمارستانه چرا ایتچنقدر داد و بیداد راه انداختید؟ الان همه پرستارا میاند اینجا به دنبال اعتراض امیر حسین، مامور جلو‌اومد و به سمت در اشاره کرد _خانم بفرمایید بیرون. ببینید چه بلوایی درست کردید گفتم شما دخالت نکنید ما کار خودمون رو بلدیم. معصومه خانم که دیگه مجالی برای حرف زدن نمی دید به سمت در رفت و مامور هم پشت سرش خارج شد. تلاشی برای کنترل گریه ام نمی کردم. تمام تنم می لرزید و حس می کردم الانه که زانوهام خالی کنه. _آروم باش دخترم باز صدای دلسوز حاج عباس بود. ولی مگه می شد آروم باشم؟ نرگس نگران و‌متحیر نگاهم می کرد و من اصلا حواسم به وضعیتم نبود. _دستش داره خونریزی می کنه. دستمال بذار روی زخمش تا پرستار رو صدا بزنم امیر حسین رو به خواهرش این رو گفت و سریع بیرون رفت. رگی که سوزن سرم داخلش بود دچار خونریزی شده بود و من متوجه نبودم. نرگس دستمالی روی دستم گذاشت و کمک کرد روی تخت دراز بکشم. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت پرستار تا دست خون آلودم رو دید غرغر کنان بالای سرم اومد _چکار کردی خانم؟ کی به شما اجازه داد آنژیوکت رو دربیاری. ببین چه وضعی درست کردی برای خودت چسبی روی دستم زد و رو به حاج عباس کرد. _برید ایستگاه پرستاری نسخه شو بگیرید مرخصه دیگه و به اتفاق حاج عباس از اتاق بیرون رفتند. نرگس با لیوان آب بالای سرم ایستاده بود و سعی در آروم کردنم داشت. کمی آروم شده بودم ولی هنوز سنگینی حرفهای اون زن را روی قلبم حس میکردم. چند دقیقه گذشت حضور امیر حسین را توی چهار چوب در حس کردم. هنوز اخم توی صورتش بود _نرگس جان _بله داداش؟ نیم نگاهی به من کرد و از خواهرش جویای حالم شد _حالش چطوره؟ _بهتره خدا رو شکر سری تکون داد و ادامه داد _پس یه لحظه بیا بیرون بابا کارت داره نرگس لیوان آب رو بالای سرم گذاشت و با برادرش همراه شد. هنوز اشک از صورتم نگرفته بودم که مهلا وارد اتاق شد و به طرفم اومد. تا صورت خیسم رو دید متعجب و نگران پرسید _خوبی ثمین؟ کمکی از من برمیاد؟ دستی پای چشمم کشیدم و لبخند کم رنگی روی لبم نشوندم. با صدای گرفته پاسخ محبتش رو دادم _خوبم. ممنون عزیزم. گوشی رو از کنار بالش برداشتم. شماره بابا رو پاک کردم و گوشی رو به سمتش گرفتم. _بزرگترین کمک رو بهم کردی. دستت درد نکنه _خواهش میکنم _فقط... یه خواهشی دارم ازت نگاه پرسشگرش رو به چشمهام دوخت _من با گوشیت به بابام زنگ زدم. ولی بهش نگفتم چی شده و‌چرا اینجام. می دونی که شهرستانند نگران میشه. فقط بهش گفتم پیش دوستم نرگس هستم. اگه یه وقت بهت زنگ زد چیزی بهش نگو. _باشه خیالت راحت باز تشکری کردم و مهلا که هنوز کنجکاو احوال من بود ازم جدا شد. تنهایی دوباره بهونه ای شد تا یاد حرفهای چند دقیقه پیش بیوفتم و قلبم به درد اومد. نمی دونم چقدر طول کشید که باز نرگس به اتاق برگشت. اینبار لبخند به لب داشت و با اطمینان بیشتری باهام حرف می زد. _پاشو آماده شو دیگه باید بریم. نگران و پر از دلهره نگاهش کردم _کجا؟ لبخندش پر رنگ تر شد _نگران نباش.اقا جون داره همه کارا رو درست کنه. خدا رو شکر به خیر گذشت _حالِ... حال اون چند نفر چطوره؟ با همون لبخند پاسخ داد _چند نفر که نبودند، دونفرند که سوختگیشون سطحی بوده. آقا جون رضایتشون رو گرفته. الان داره با سروان احدی صحبت میکنه با کمک نرگس آروم بلند شدم. پای راستم خیلی اذیتم میکرد و نرگس زیر بغلم رو گرفته بود تا بتونم تعادلم رو حفظ کنم. بیرون اتاق چند نفر از جمله معصومه خانم مشغول صحبت بودند که نگاه هاشون به سمت من برگشت. سر به زیر انداختم تا شاید بتونم از زیر بار نگاه های سنگینشون فرار کنم. به کمک نرگس به سمت در خروجی سالن می رفتیم که صدای معترض معصومه خانم رو شنیدم _حاج آقا، میلاد که رضایت داد ولی این درستش نبود... اما پاسخ اعتراضش رو از شخص دیگری گرفت که با صدای کنترل شده سعی در آروم کردنش داشت _مامان جان، خواهش می کنم زشته به خدا.‌ بدون‌اینکه به کسی نگاه کنم راهم رو ادامه دادم. هنوز چند قدمی نرفته بودم که جَوون دیگه ای رو دیدم که با دست بسته شده به سمتمون میومد. _نرگس خانم؟ ایستادیم و نرگس سر به زیر انداخت و چادرش رو کمی جلوتر کشید _بله؟ جوون جلو تر اومد و کمی دستپاچه گفت _ هیچی ... می خواستم... بدونم شما خوبید؟ طوریتون نشده ؟ نرگس که معذب شده بود، صدایی صاف کرد و بدون اینکه نگاهش کنه پاسخ داد _نه من خوبم... شما دستتون چطوره؟ پسر جوون که از این سوال نرگس قند تو دلش آب شده بود، لبخندی گوشه ی لبش نشوند. نگاهی به دستش کرد _نه... خوبه طوریش نیس. دکتر گفت صبح بسته بندیشو باز کنم با حرفی که زد نرگس متعجب نگاهش کرد. جَوونِ زیرک که تونسته بود نگاه نرگس رو شکار کنه لبخندش پهن تر شد. نیم نگاهی به من کرد و ابرویی بالا انداخت و باز نگاهش رو به نرگس داد و با تعلل پرسید _ایشون... همون خانمیه که... 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نرگس که اصلا از سوالش خوشش نیومده بود، چشم از جوون برداشت و کلافه سری تکون داد و حرفش رو قطع کرد _بله ایشونن، اگه مشکلی هست برید با بابا صحبت کنید جوون باز دستپاچه گفت _نه.. نه.. مشکلی که نیست...‌فقط... خداییش شما خانمها همه تون اینجورید؟ نرگس که دیگه داشت عصبی میشد با حرصی که توی صداش مشهود بود پرسید _چجوری؟ _همین جوری دیگه... یعنی... اینقدر زور دارید که یه تنه مثل بُلدُوزر همه جا رو با خاک یکسان کنید و ... با چشم غره ی نرگس کلامش رو قطع کرد و خنده ای رو که از موفقیت به دست اومده داشت روی لبهاش نقش می بست رو به سختی کنترل کرد. همون لحظه درب کشویی سالن باز شد و قامت امیر حسین پدیدار شد. با دیدن جوون نزدیک ما اخم پر رنگی کرد و با صدای رسا و غیظ دارش، قاعله را ختم کرد _نرگس! اینبار نرگس دستپاچه و کمی ترسیده پاسخ داد _بله؟ اخم امیر حسین بیشتر شد و بدون حرف با حرکت سر به خواهرش فهموند که باید از اونجا خارج بشیم. با کمک نرگس تا کنار ماشین پژوی سیاه رنگ پارک شده رفتیم و همونجا منتظر بودیم. اینکه نمی دونستم کجا قراره بریم کلافه ام کرده بود. چیزی نگذشت که بقیه هم بیرون اومدند و یکی یکی از هم خدا حافظی کردند. حاج عباس به همراه پسرش و سروان احدی به طرف ما اومدند. با نزدیک شدن مامور، مضطرب دستی به روسریم کشیدم و خودم رو جمع جور کردم.‌ سروان احدی درست روبروی من ایستاد و مثل قبل قاطع و محکم گفت _من که نفهمیدم هدفت از معرکه ای که گرفتی چی بود. ولی اینبار حاج عباس وساطتت رو کرد و ضامنت شد.امیدوارم اینقدر قدر شناس باشی که دیگه از این کارها نکنی. برگه ای رو‌ همراه با خودکار جلوم گرفت. _ این تعهد نامه رو امضا کن. آروم سر بلند کردم و با دستهای لرزان خودکار رو ازش گرفتم. نگاهم رو به نگاه مهربون و‌حمایتگر حاج عباس دادم که با تکون سرش ازم خواست کاری که مامور گفته رو انجام بدم. برگه رو امضا کردم و سروان احدی خدا حافظی کرد و از ما جدا شد. حاج عباس رو به من اشاره ای به ماشین کرد _بشین بریم دخترم خواست ماشین رو دور بزنه که مُردَد پرسیدم _کجا؟ لبخند مهربونی زد _جای بدی نمی ریم. میریم خونه ی ما. دوباره خواست راهش رو ادامه که سریع گفتم _من... من باشما نمیام هر سه نگاهم کردند و قبل از اینکه حاج عباس چیزی بگه، امیر حسین که هنوز از دست من عصبانی بود پیش دستی کرد. با چشمهای غضبناکش نگاهم کرد و به سمت ماشین نیروی انتظامی که با چراغ های گردان از بیمارستان خارج می شد اشاره کرد و گفت _با اونا چی؟ میخوای با اونا بری؟ ترسیده قدمی به عقب برداشتم. و اینبار هم حاج عباس با لحن پر از عتابش به دادم رسید _آقا امیر حسین! 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت امیر حسین معترض خواست چیزی به پدرش بگه که حاج عباس مجالی نداد _بشین روشن کن بریم! نفسش رو سنگین بیرون داد و داخل ماشین نشست و در رو محکم کوبید. حاج عباس کمی جلو اومد و در پشت راننده رو باز کرد. بی حرف اشاره ای به نرگس کرد و نرگس هم داخل ماشین شد. بعد هم مهربون نگاهم کرد و مهربونتر لب زد _مگه نگفتی پدرت بیمار و زمین گیره؟ با سر حرفش رو تایید کردم. _اون بنده خدا دل تو دلش نبود که دخترش این وقت شب کجاست.‌من خیلی سعی کردم خیالش رو از بابت تو راحت کنم و قول دادم مراقبت باشم. پدرت امشب تو‌رو به من سپرده. حتی اگه خودت هم بخوای بری من نمی ذارم. چون نمی خوام بد قول بشم.‌ کمی از جلوی در کنار رفت و اشاره کرد _حالا بشین بریم تا صبح ببینیم چی پیش میاد. انگار چاره ای نبود. بخاطر بابا هم که شده باید باهاشون همراه می شدم. نگاه حاج عباس، منتظر بود و من آروم قدم برداشتم و کنار نرگس نشستم. در رو بست و ماشین رو دور زد و کنارپسرش نشست و دستور حرکت رو صادر کرد. و پسرش بی حرف خیلی سریع ماشین رو به حرکت در آورد و از بیمارستان بیرون زدیم. گنگ و بی هدف نگاهم به جاده ی پیش رو بود.‌ دلشوره و اضطراب از مقصدی ناشناخته، حالم رو دگرگون می کرد. لحظه ای فکرم به سمت ماهان و اتفاقی که پیش اومد می رفت. لحظه ای ماجرای ایستگاه صلواتی برام مرور می شد و لحظه ای هم درگیر مقصدی که نمی دونستم کجاست. کلافه و حیرون بودم و کاری ازم بر نمیوند. سکوت سنگینی توی ماشین حکم فرما بود و بیشتر از هر کسی من طالب این سکوت بودم. امیر حسین که هنوز آروم نشده بود، تلاش داشت تمام حرصش رو روی دنده و پدال گاز خالی کنه و حاج عباس که متوجه حالش بود گهگاهی از گوشه چشم نگاهی بهش می انداخت و سری به علامت تاسف تکون می داد. درگیر افکار مشوّش خودم بودم که ماشین با سرعت زیاد از روی دست اندازی رد شد و تکون شدیدی خورد. حاج عباس دیگه سکوت رو جایز ندید. نگاه چپی به پسرش کرد و با لحن غیظ داری که می خواست اون رو متوجه رفتارش کنه، گفت: _می خوای بزنی کنار خودم بشینم؟ امیر حسین که متوجه رفتارش شده بود، کمی خجالت زده نیم نگاهی توی آینه انداخت و دستی به محاسنش کشید و همراه با بازدمش لب زد _نه...ببخشید و‌ سرعت ماشین رو پایین آورد. خیابون ها و کوچه ها رو‌در سکوت طی کردیم تا بالاخره ماشین جلوی همون خیمه ی صلواتی متوقف شد. با دیدن اون فضا اصلا دلم نمی خواست پیاده بشم. درهای ماشین یکی یکی باز شدند و حاج و عباس و بقیه پیاده شدند. من هنوز چسبیده به صندلی ماشین، آروم سر بلند کردم و نگاهم سمت خیمه رفت. پرچم آویزونی که از جا کنده شده بود، سینی های استیل خالی روی پیش خوان خیمه... دیدن این صحنه ها دوباره داشت حالم رو دگرگون می کرد. شیشه ی ماشین پایین بود و صدای صحبت مردونه ای به گوشم رسید _سلام حاجی _سلام، خسته نباشی بابا، هنوز اینجایی؟ بقیه رفتند؟ _بله رفتند. منم داشتم می رفتم دیگه. _باشه بابا، برو به امید خدا _راستش... حاجی بچه ها خیلی خسته بودند نتونستند داخل خیمه رو تمیز کنند. فقط خورده شیشه ها رو از پیاده رو جمع کردیم که یه وقت مردم آسیب نبینند ولی داخل خیمه هنوز خیلی شیشه ریخته. چند تا بچه ها گفتند فردا زودتر میاند همه رو‌جمع میکنند. کاش حاج عباس من رو اینجا نمی آورد. کاش می تونستم از اینجا برم. هوای اینجا برام خیلی سنگین شده و نفسم بالا نمیاد. _باشه آقا رضا، دستتون درد نکنه خیلی زحمت کشیدید امشب. شما هم برو استراحت کن فردا همه با هم خیمه رو جمع می کنیم. _اختیار دارید حاجی کاری نکردیم که. ولی... فقط... _چی شده آقا رضا؟ _حاجی... خیلی از استکانها شکسته.‌برای فرداشب خیلی کم داریم چکار کنیم؟ صدای نفس سنگین حاج عباس رو شنیدم و سر به زیر دلم فرار از اون مکان رو می خواست _حالا تا فردا شب خدا بزرگه. با اقا میثم صحبت میکنم چند دست از مغازه شون بیاره. نذورات که جمع شد باهاش حساب میکنیم نگران نباش _باشه حاجی، هر طور صلاح می دونید. اگه امری نیس من برم دیگه _ برو به سلامت دیگه صدایی نشیندم و بعد چند لحظه در ماشین باز شد. _می خوای تا صبح همین جا بشینی؟ کاش می شد! به نشستن توی ماشین هم راضی بودم. ‌سر بلند کردم و حاج عباس اشاره ای کرد تا پیاده بشم. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت با اکراه از ماشین پیاده شدم و همراهشون شدم. کمی اون طرف تر از ایستگاه صلواتی، جلوی در آهنی نسبتا کوچکی، هر سه نفر ایستادند و من با کمی فاصله پشت سرشون. بودن تو یه جمع غریب و جای غریب اضطرابی تو وجودم انداخته بود. حاج عباس در رو باز کرد و با همون لحن مهربونش رو به من گفت _بیا تو بابا و خودش یا الله گویان وارد خونه شد. به محض ورودش صدای چند رو از داخل حیاط شنیدم که سلام و جواب سلامی بینشون رد و‌بدل شد. تصور حضور چند نفر دیگه توی اون خونه دلهره ام رو بیشتر کرد و بی اختیار قدمی به عقب برداشتم. نرگس و امیر حسین دو طرفِ در، نگاهی به من کردند و پاهای من یارای رفتن نداشت. سر به زیر انداختم و همونجا موندم. امیر حسین وارد خونه شد و نرگس قدمی جلو اومد. دستش رو پشت بازوم گذاشت و مثل پدرش مهربان نگاهم کرد _بفرمایید، کسی نیست عمه اینا هستند نگاهم پر از تردید بین هرسه شون چرخید و اخم امیرحسین بیشتر دلم رو خالی کرد. حاج عباس انگار حالم رو درک کرد. دست توی جیب کتش کرد و دسته کلیدی رو به سمت پسرش گرفت. _شما امشب تو حسینیه بخواب! امیر حسین بی حرف کلید رو از پدرش گرفت و راه رفته را برگشت و از خونه خارج شد. به سمت در سبز رنگ بزرگی که چند قدم اونطرف تر بود، رفت و کلید رو توی در انداخت. نمی دونم این فکر از کجا توی مغزم راه پیدا کرد که امشب رو تو‌اون مکان سر کردن بهتر از رفتن تو خونه و خونواده ایه که نا آشنا و غریبه ان. نمی دونم تو‌اون خونه چند نفر دیگه هستند و باید منتظر چه واکنش هایی باشم. قبل از اینکه امیر حسین وارد اون مکان بشه، با تعلل لب باز کردم _میشه... میشه من.... تو حسینیه بخوابم؟ نگاه پرسشگر هر سه نفر به طرفم برگشت. _شما امشب مهمون مایی دخترم. نمیشه که اینجا بخوابی. برید تو اتاق نرگس بخوابید. با احتیاط نیم نگاه به امیر حسین کردم و با سر، اشاره ای به سمت خونه _ممنون ... ولی...انگار... مهمون دارید... من... اینجا... راحت ترم و باز سر به زیر انداختم و دستهام رو توی هم فشار میدادم. حاج‌عباس کمی متفکر نگاهم کرد و باز پسرش رو مخاطب قرار داد. _برو برا شون پتو و بالش بیار. با نرگس تو‌حسینیه می خوابند صدای نفس سنگین امیر حسین رو شنیدم و لا اله الا الله گفتن پر حرصش رو. دستی پشت گردنش کشید و با قدمهای بلند مسیرش رو به سمت خونه تغییر داد. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت و‌یکم _نرگس جان اینجا نمونید برید داخل حسینیه. به امر حاج عباس، ناچار با قدمهای سنگین با نرگس همراه شدم. در رو باز کرد و جلو تر از من وارد شد و‌کلید برق رو زد و باز من رو به داخل حسینیه دعوت کرد. با احتیاط قدم داخل اون مکان گذاشت و اولین چیزی که به چشمم اومد نور سبز رنگ ملایمی بود که توی فضا پخش بود. حاج عباس پشت سرم، دخترش رو صدا زد _نرگس یه لحظه بیا بابا چَشمی به پدرش گفت و با لبخند نگاهم کرد و بیرون رفت. صدای حاج عباس رو واضح نمی شنیدم و تلاشی هم برای شنیدنش نداشتم. قدمی جلو‌تر رفتم و با نگاهم تو اون مکان چرخی زدم. محیط نسبتا بزرگی که دور تا دور دیوارهاش کتیبه های سیاه و سبز نصب شده و پرچمهایی با نقش ها و نوشته های مختلف خود نمایی میکرد. چند متر جلو تر، پرده ای بلند، اون مکان رو‌به دو قسمت تقسیم کرده بود. اتفاقات و خاطرات گذشته فاصله ی زیادی بین من و اینجور فضاها ایجاد کرده بود و امشب هم از حضور اجباریم تو این مکان اصلا راضی نبودم. ولی هر چه که بود، اینجا کسی نبود و از نگاه ها و احیانا سرزنش های بقیه در امان بودم و برای روح و اعصاب خسته ی من چی بهتر از خلوت و تنهایی؟! لحظاتی گذشت و متوجه ورود نرگس شدم. نگاهم رو با لبخند پاسخ داد. بی درنگ کفشهاش رو در آورد و دستم رو گرفت _چرا اینجا وایسادی؟ بیا، اینجا کسی نمیاد راحت باش من هم کفشهام رو در آوردم و بی حرف همراهش شدم. با صدای یاالله گفتن امیر حسین هر دو برگشتیم. پتو و بالش به دست وارد حسینیه شد و اونها رو همونجا روی فرش جلوی پاش انداخت. _نرگس، قفل این در خرابه. از بیرون می بندم. صبح برای نماز میام درو باز میکنم. _باشه داداش دستت درد نکنه با همون اخم دائمیش نیم نگاهی به من انداخت و باز نگاهش رو‌به خواهرش داد _کاری داشتی زنگ بزن منتظر جواب نموند و رفت و در رو از بیرون قفل کرد. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت نگاهم روی قفل در ثابت موند. اصلا حس خوبی نداشتم. نمی دونم نرگس چقدر متوجه حس و حالم شد. گرمی دستش رو روی کمرم حس کردم. _این قفل خرابه، همیشه باید از بیرون بسته بشه وگرنه در باز می مونه. این رو گفت و می خواست پتو و بالش ها رو از روی زمین بلند کنه. به قصد کمک جلو رفتم و با نگاه و‌لبخندش ازم استقبال کرد. پتو ها رو گوشه ی حسینیه پهن کردیم و من در سکوت نشستم. نرگس مشغول در آوردن چادر و مانتوش شد. نگاهی به سرو ‌وضع من کرد و انگار چیزی یادش اومده باشه _ای وای، تو‌که با این لباسها نمی تونی بخوابی. باید برم برات لباس بیارم. قبل از اینکه حرفی بزنم گوشیش رو بر داشت و چند بار انگشتش رو ‌روی صفحه اش کشید و‌کنار گوشش گذاشت. _الو، داداش کجایی؟ _میشه درو باز کنی؟ می خوام برم لباس بیارم. دیگه حرفی نزد، سری تکون داد و تماس رو قطع کرد. بلافاصله چادرش رو از زمین برداشت و نگاهش رو به من داد _الان بر می گردم و به سمت در رفت. در کامل باز شد و‌نرگس با عجله بیرون زد.‌ امیر حسین دسته کلید رو توی دستش جا بجا کرد و در رو به قصد بستن به سمت خودش کشید. لحظه ای نگاهش به من افتاد و انگار از کاری که می خواست بکنه منصرف شد. نگاهش رو از من گرفت و‌در رو رها کرد با کمی تعلل از اونجا رفت. قطعا اگه این وقت شب جای مطمئنی سراغ داشتم از فرصت پیش اومده استفاده می کردم و بی معطلی از اینجا می رفتم. کنار دیوار زانوهام رو در آغوشم گرفتم و سرم رو به دیوار تکیه دادم. برای هزارمین بار اتفاقات چند ساعت پیش مثل فیلم از جلوی چشمم رد می شد وانگار من رو دوباره تو ‌اون لحظات ترسناک و نفس گیر قرار می داد. لحظاتی که توی تاریکی خیابون می دویدم و هیچ‌پناهی نداشتم. صدایی شبیه برخورد تکه های شیشه، من رو از مسیر اون افکار خارج و توجهم رو جلب کرد. چند لحظه واکنشی نشون ندادم. اما حسی درونم من رو به سمت صدا می کشوند. آروم از جام بلند شدم و مسیر صدا رو دنبال کردم. از در خارج شدم و چند ثانیه بعد خودم رو جلوی پیشخوان خیمه صلواتی دیدم. جوونی داخل خیمه پشت به من مشغول جمع کردن استکانهای خورد شده بود. گاهی جارو می کشید و گاهی با دست تکه های بزرگتر رو بر می داشت. حس خوبی نبود اینکه ببینی چقدر برای دیگران باعث زحمت شدی! هنوز هم اعتقادی نسبت به این مکان ندارم ولی ایجاد زحمت برای بقیه رو هم نمی خواستم و این اتفاق افتاده بود. با صدایی شبیه ناله ای کوتاه، دوباره نگاهم به سمت امیر حسین کشیده شد. _اوه دستم تکه ای از استکان شکسته را روی زمین انداخت و ایستاد و بلافاصله به سمت من برگشت. یک لحظه هول شدم و امیر حسین هم از دیدن من متعجب شد. نگاهم سمت دست خونیش کشیده شد که با فشار دست دیگه اش سعی میکرد از خونریزیش جلو گیری کنه. نمی دونستم بمونم یا قبل از اینکه دوباره عصبانی بشه از اونجا برم. همون لحظه صدای نرگس رو از پشت سرم شنیدم. _اینجایی؟ بیا عزیزم برات لباس آوردم... کنارم ایستاد و انگار اون هم بلافاصله نگاهش به دست برادرش افتاد. هینی کشید و گفت _وای داداش دستتو بریدی که. برم باند و چسب بیارم تا خواست برگرده صدای برادرش که دیگه عصبانیت قبل رو نداشت منصرفش کرد _نمی خواد بری. میرم می شورم بعد میبندمش. شما برید داخل تا درو قفل کنم. نرگس ناچار، باشه ی آرومی گفت و با هم وارد حسینیه شدیم. دوباره در قفل شد و نرگس لباسهایی که آورده بود رو به دستم داد. 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت کت و دامن تنم رو ‌با بلوز و شلوار سرمه ای رنگ نرگس عوض کردمو با فاصله کنارش دراز کشیدم. گوشی به دست مشغول بود و بین پیامهای که رد و بدل می کرد هر از گاهی آروم می خندید. نیم نگاهی به من کرد و باز نگاهش رو به گوشی داد. _دخترای عمه ام هستند. شاکی ان که امشب ما اومدیم چرا رفتی؟! با تاسف پاسخ دادم _ببخشید. شما رو‌هم زابراه کردم. من اینجا تنهایی نمی ترسم اگه می خوای برو‌ پیششون. خیلی زود نگاهش رو‌از صفحه ی گوشی به صورت من منتقل کرد و گوشی رو‌کنارش گذاشت _وای نه، اصلا منظورم این نبود.‌ لبخند تلخی روی لبهام نشست _اگه من نبودم، تو هم مجبور نبودی اینجا بخوابی. نرگس نیم خیز شد و به سمتم چرخید. دستش رو‌تکیه گاه بدنش کرد و برعکس من با لبخند گرمی نگاهم کرد. _نه بابا. اصلا این فکرو نکن.‌ ما خیلی پیش میاد که تو‌حسینیه بخوابیم. مثلا شبهای تاسوعا و‌عاشورا که قراره شام و‌ناهار بدیم.‌ما خانمها تا دیر وقت مشغول آماده کردن مواد غذایی هستیم و آقایون آشپزی می کنند. خسته که میشیم همین جا می خوابیم و صبح دوباره مشغول بقیه کارها می شیم. لبخندش عمیق تر شد _اصلا محرم که میشه، اینجا پاتوق من و دوستهامه. از صبح تا شب که کمک می کنیم برای تهیه ی غذا، شب هم مراسم شروع میشه و پذیرایی. خلاصه خیلی خوش میگذره نرگس با ذوق و شوق زیادی اینها رو می گفت و ‌قلب من انگار به جای خون، زَهری رو داخل رگهام پمپاژ می کرد. اصلا تمایلی به شنیدن ادامه ی صحبتهاش نداشتم. پتو رو روم کشیدم و نگاهم رو‌به سقف دادم و اروم با خودم زمزمه کردم _ یه روزی هم من خودم رو با این چیزها گول میزدم. اما نرگس حرفم رو شنید و لبخندش محو شد. دیگه ذوقی توی صداش نبود. اروم و‌ غمگین گفت _چرا اینجوری میگی؟ کی گفته خودمون رو‌گول می زنیم؟ نفس عمیقی گرفتم و باز دمش هُرم آتش قلبم بود. _یه عمر خودتو با این چیزا دلخوش می کنی. فکر می کنی داری برای خدا و پیر و پیغمبر کار میکنی. فکر ثواب و حاجت و این چیزایی.‌ ولی یکدفعه تو بدترین موقعیت چنان زیر پات خالی میشه و هیچ‌کدومشون نه تنها دستتو نمیگیرن، که اصلا نگاهتم نمی کنند. هر چی التماس می کنی، ضجه میزنی انگار نه انگار.‌ نگاهم رو‌به نگاه گنگ و مبهوت نرگس دادم. _از من میشنوی خودتو درگیر این خرافات نکن. این حرفا و این کارها رو ‌بزرگارامون انداختند تو‌سر ما که یه وقت از دستشون در نریم .‌ وگرنه هیچ‌کدومش به درد هیچ‌جای زندگیمون نمی خوره و‌فقط عمرمون رو‌بیهوده تو خیالات واهی طی می کنیم. اینو ‌از من بشنو که پایه ثابت هیات و مسجد و اینجور مراسمها بودم. آخرش چی شد؟ چنان با سر خوردم زمین که حالا حالاها توان بلند شدن ندارم. نگاه نرگس هر لحظه از حرفهای من متعجب تر می شد. اما دیگه نتونست سکوت کنه و‌اینبار معترض لب باز کرد _این حرفها چیه دختر؟ چرا اینجوری فکر می کنی؟ خرافات کدومه؟ ما اعتقادمون اینه که... 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖 💖💫 💖 قسمت دستم رو‌به علامت سکوت بالا اوردم و لحنم کمی تند شد. _من با اعتقادات شما کاری ندارم. شاید شما از اون دسته نور چشمی هایی هستید که تا یه کار کوچیک می کنید، بزرگترین حاجتتون رو‌می گیرید، بخاطر همین همیشه موندگارید.‌ ولی من از اون دسته ای بودم که هر کاری کردم هیچ‌وقت به چشم نیومدم و آخر سر خودشون از دم و دستگاهشون انداختنم بیرون و خواستند بد بخت زندگی کنم. الان هم به هیچ‌کدوم از مقدسات شما اعتقادی ندارم.‌پس لطفا دیگه ادامه نده... نرگس جا خورده نگاهم می کرد. و من بدون اینکه مهلت حرف زدن بهش بدم، پتو‌ رو روی صورتم انداختم و چشمهام رو بستم. صدای نفس سنگینش رو شنیدم و نجوای آرومش که می گفت _همین که میگی اونها هستند و دم دستگاهی دارند، همین که فکر می کنی تو رو از خودشون جدا کردند، یعنی بهشون اعتقاد داری.... نمی دونم چرا ولی حرفش برام سنگین بود! اونقدرکه سنگینیش رو توی راه گلوم حس کردم. منتظر موندم چیز دیگه ای بگه تا فریادم رو روی سرش آوار کنم. اما نگفت! آروم پتو رو از صورتم کنار زدم و نگاهش کردم.چشمهاش بسته بود. و‌صدای سکوت بود که توی اون فضا طنین انداز شده بود. دوباره پتو‌ رو‌ روی صورتم کشیدم. سنگینی بغض گلوم بالاخره کار دستم داد و بی اختیار اشکهام سرازیر شد. آروم و‌بی صدا ! حرفهای آخر نرگس توی مغزم تکرار می شد و درون من جنگی به پاشد. من خیلی وقته که اعتقادی ندارم! خیلی وقته که پام رو از اون محافل بیرون کشیدم! بارها با خودم تکرار کردم که من بیهوده دلخوش به خرافات ساخته ی ذهن دیگران بودم! 👈لینک گروه نقد با حضور کانال👉 https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed ⛔️کپی برداری پیگرد قانونی و‌الهی دارد⛔️ 🖋نویسنده:(ن.ق) 💖💫@rozhay_eltehb 💫💖 💖💫💖 💖💫💖💫 💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖 💖💫💖💫💖💫💖💫 💖💫💖💫💖💫💖💫💖