سخن نویسنده
سلام
عزیزان نکته ای رو من باید اینجا بگم
اگه از ابتدای رمان با ما همراه بوده باشید، حتما خاطرتون هست که من همون اوایل گفتم این رمان"با عشق تو بر می خیزم" طولانی هست و با رمانهای قبلی کانال فرق داره.
الان هم دوباره یاد آوری می کنم که احتمالا تعداد پارتها از هزارتا بگذره.
من این مدت با وجود درگیری هایی که دارم، سعی دارم زودتر رمان رو به کانال برسونم. در مورد وی آی پی هم چند روز پیش توضیح دادم.
بعد هم هنوز نسبت به بعضی رمانهای دیگه طولانی نشده. کم نیستند رمانهای ۹۰۰ پارتی در صورتی که ما هنوز ۶۰۰ پارت هم نرسیدیم.
پس اگه مطلبی تو داستان گفته میشه از نظر نویسنده حتما در آینده ی داستان تاثیر داره.
و اینکه اعضا بگن چرا طولانی شد؟ چرا کشش میدین؟ بعضی اتفاقا مهم نبوده چرا میگین؟و...
اینها اصلا برای من خوشایند نیست و ناراحتم می کنه.
این رو بدونید که طبیعتا یک نویسنده از شروع کار باید یه برنامه و چهارچوب بندی مشخص از داستانش رو داشته باشه و بر مبنای اون بنویسه.
من هم تا پایان رمان اونجور که توی ذهنم مشخص کردم ادامه میدم چون خودم میدونم ادامه ی کار به کجاها داره میرسه و کدوم مطلب تاثیر در آینده داره.
و این نوع نظرات هیچ تاثیری توی روند کار نداره و من صرفا بر مبنای چهارچوب بندی که خودم دارم تا آخرین پارت رو مینویسم.
من اونقدر در نوشتن این رمان حساسیتهای خاصی بخرج میدم که چیزی خلاف واقع ننویسم چون این کار اهمیت خیلی زیادی برام داره و خوب در اوردنش برام بسیار مهمه.
ممنون از همراهیتون🌹
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#پانصدوهشتادویک
نفسش رو با صدای آه بیرون داد و ادامه داد
- وقتی کفران نعمت کنی خدا هم نعمت رو ازت میگیره.
دیگه بعد از اون، حوصله حرفای اطرافیان را نداشتم. دوباره شروع کردند که زهرا نمیتونه بچه نگهداره باید دنبال یه دختر دیگه باشیم. دوباره دست زهرا رو گرفتم و از اون خونه بیرون زدیم. طفلک مادرت خیلی اون روزها اذیت شد.
غم بچه هاش و حال مریض خودش یک طرف، نیش و کنایه ی بقیه و اعصاب خورد های من هم یک طرف. ولی اون، همه را تحمل میکرد و دم نمیزد .
زندگی مون خیلی سخت میگذشت اما مادرت همه کاری می کرد که بار این سختی رو کم کنه.
چند ماه گذشت تا بالاخره خدا سعید را به ما داد. تجربه تلخ دوتا بچه قبلی، باعث شد خیلی بیشتر حواسمون به سعید باشه. یکی دو روز بعد تا دیدم بچه درست شیر نمیخوره، بردمش پیش یه دکتر حاذق. یک هفته بستریش کرد و بعد از کلی آزمایش و توضیحاتی که درباره ی اون دو تا بچه داده بودم، گفت بچه ها بصورت مادر زادی مشکل تنفس داشتند و علایمش توی سعید هم مشاهده شده. اما خدا رو شکر سعید زود حالش خوب شد و مرخص شد.
با ذوق گفتم
-حتما بابابزرگم خیلی خوشحال شده بود؟
لبخند به لب سری تکون داد
-آره خیلی، سعید شده بود چشم و چراغ اون خونه. کسی جرات پدرم رو نمی کرد به سعید چپ نگاه کنه. وقتی بزرگتر شد حتی تو دعواهای بچگونه، بچه ها از ترس بابا بزرگت چیزی به سعید نمی گفتند
- ولی هر جوری هم حساب کنید من الان باید عزیز دردونه میشدم نه این خانم.
با صدای سعید هر دو متعجب نگاهش کردیم.
تو تاریک و روشن نور سالن، جلوی در آشپز خونه ایستاده بود و لیوان آبی دستش بود.
بابا در حالی که سعی در پنهان کردن خندهاش داشت چشم غره ای بهش رفت
- تو خجالت نمیکشی نصف شبی گوش وایمیستی؟
سعید طلبکار جلو آمد و با فاصله ی کمی روبروی بابا نشست
- نیاز به گوش وایسادن نبود حاجی، اینقدر سرگرم صحبت با دخترت هستی که متوجه نشدی من یک ساعته رفتم تو آشپزخونه
با پر رویی لیوان آب رو جلوی بابا گرفت
- یکم آب بخور دهنت خشک شد قربونت برم ،بعد ادامه بده
بابا در حالی که هنوز سعی در جمع کردن لبخندش داشت گفت
- از دست تو سعید ،کی بزرگ میشی ؟
سعید جرعه ای از آب خورد و گفت
- بیخیال بابا، الان فقط می خوام بدونم طبق کدام حساب کتابِ شما ثمین شده دوردونه؟ هر چی فکر می کنم با اون علاقه ای که پدربزرگ خدا بیامرزم به من داشته، اصلا جایی برای ثمین وجود نداره
با خنده نگاهم را به بابا دادم
- بقیه اش رو بگید بابا
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#پانصدوهشتادودو
نفسی تازه کرد و ادامه داد
-تا چند سالی اوضاع بد نبود، من شهر زندگی می کردم اما طبق خواسته ی پدربزرگ تون هر روز باید سعید رو می بردم پیشش. گاهی اونقدر پیش خودش نگهش میداشت که مادرت بهونه اش را می گرفت.
سعید داشت بزرگ می شد و ما هم به رفتارهای پدرم عادت کرده بودیم دیگه. گذشت تا زمانی که سمیه به دنیا اومد.
دوباره پدرم شروع به ناسازگاری کرد که چرا بچه دختره؟ تو همین رفت و آمدها به روستا بود که پدرم سعید رو پیش خودش نگه داشت و دیگه اجازه نداد به خونه بیارمش.
می گفت زنی که دختر بیاره زن زندگی نیست. نمیتونه نوه ی من را بزرگ کنه. مادرت هم فقط،چند روز یه بار اجازه داشت به روستا بره رو بچه ش رو ببینه
باز متاسف سری تکون داد
- گاهی ادم با ندونم کاری اصرار داره که زندگی خودش و بقیه رو سیاه کنه
- الهی بمیرم، مامان چی کشید ؟
نگاهش را به من داد و گفت
-خیلی بی تابی می کرد . بعد از اون دوتا بچه خیلی به سعید وابسته شده بود ولی کاری هم از دستمون برنمیآمد.
یکم که سمیه بزرگتر شد، خدا دوباره یه پسر به ما داد اسمش رو گذاشتیم سهراب.
گفتم حتما با حضور این بچه پدرم کوتاه میاد و سعید رو برمی گردونه.
ولی نه تنها هنوز سر حرف خودش بود، بلکه خط و نشون کشیده بود یکم که سهراب بزرگتر بشه باید ببرمش پیش سعید و اونجا بمونه.
می گفت باید خودم اونجوری که دلم میخواد نوه ام رو بزرگ کنم تا بتونه وارث دارایی های من بشه.
- سهراب چی شد؟
باز بار غصه روی نگاه و لحن صداش نشست
-اونهم مثل دو تا برادرش، عمرش از عمر گل هم کوتاه تر بود. هنوز پونزده روزش نشده بود. اوت روزها یه مریضی بین بچه ها افتاده بود و خیلی از بچه ها از بین رفتند. سهراب هم نتونست تو اون بیماری دووم بیاره
متاسف گفتم
- ای وای باز هم؟
- غم سهراب یه طرف، غم دوری از سعیده هم از طرف دیگه داشت مادرت را از پا مینداخت و تنها بهونه ای که میتونه سرپا نگهش داره حضور سمیه بود.
سعید داشت بزرگ می شد و مادرت به سختی می تونست پسرش رو ببینه. ولی با همه ی سختیهاش، روزگارمون می گذشت.
من هم تو این سالها سعی میکردم برای خودم زندگی درست کنم که هرچه زودتر از لحاظ مالی مستقل بشم و از زیر چتر پدرم بیرون بیام. تا دیگه نتونه از این طریق من رو برای نگه داشتن سعید تحت فشار قرار بده.
به سختی یه تیکه زمین خریدم و خودم مشغول کار شدم. کم کم داشت اوضاع مالی مون سر و سامون میگرفت و تصمیم داشتم در اولین فرصت سعید را هر جوری شده برگردونم که فهمیدم مادرت سر بچه ی ششمش بار داره.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#پانصدوهشتادوسه
اون روزا با شرایط سختی که گذرونده بودیم، قبولش خیلی برام سخت بود.
سر به زیر انداخت و با صدای گرفته گفت
-خدا من رو ببخشه، اونقدر سختی زندگی بهم فشار آورده بود که تا مدتی مادرتون را تحت فشار گذاشتم که باید بچه را سقط کنه. میترسیدم دوباره بچه دختر بشه و پدرم سرلج بیفته.اون وقت تمام زحمت های چند ساله ام برای پس گرفتن سعید به باد می رفت.
ولی مادرتون به هیچ وجه زیر بار نرفت. هر چی من اصرار می کردم، مادرت برای نگه داشتن بچه مصمم تر می شد.
حدود پنج ماه از بارداریش می گذشت. یه ماما پیدا کرده بودم که قرار بود بچه رو سقط کنه. اما با هر زبونی با مادرتون حرف می زدم بی فایده بود. گاهی سعی میکردم ازش دلجویی کنم و آروم آروم راضیش کنم، گاهی بحث و دعوامون سر اون بچه بالا می گرفت اما مادرتون به هیچ وجه راضی نمی شد.
بالاخره خودم رفتم پیش اون ماما و وقت گذاشتم گفتم به زور هم که شده زهرا رو میارمش
صبح روز بعد، بعد از یه دعوای مفصل، مادرت با چشم اشکی اومدو گفت من دیگه نمیتونم جلوی تو مقاومت کنم هرچی تو بگی قبوله دیگه چاره ای ندارم، ولی اگه می خوای باهات بیام یه امروز رو صبر کن. امروز ولادت امیرالمومنینه. بیا حداقل روز عید این گناه رو نکنیم. بعدش هر وقت بگی من باهات میام.
چند دقیقه ساکت موند توی فکر فرو رفت و گفت
- نمیدونم چی شد، اما یه جور بدی توی دلم خالی شد. با عصبانیت از خونه بیرون اومدم. جلوی مسجدِ محل ریسه بسته بودن و پرچم های رنگی به مناسبت ولادت حضرت علی همه جا اویزون بود.
همونجا از فکر گناهی که می خواستم بکنم خیلی از آقا خجالت کشیدم و بارها استغفار کردم و تصمیم گرفتم به حرمت آقا این کار را نکنم.
دیگه هم حرفی به مادرت نزدم.
لبخند دلنشینی روی لبهاش نشست و نگاهش را به چشمهام داد
- دوران بارداری مادرت تموم شد و اون دختر کوچولوی شیرین و خواستنی به دنیا اومد.
-از همونجا بود که کار و کاسبی ما کساد شد و دیگه یاد تون رفت یه پسری هم دارید و قرار بوده بیاریدش خونه
باباخنده ی صدا داری کرد و رو به سعید گفت
-اتفاقاًبه برکت قدم ثمین بود که برگشتی پیش من و مادرت
سعید ابرویی بالا انداخت و گفت
-عه، خب الحدلله بالاخره این ثمین خانم یه بارم خیرش به ما رسید
-داداش بزار بقیه ی ماجرا رو بگیه
- چشم بفرمایید بابا
- برام سخت بود خبر به دنیا آمدن دختر دومم رو به خونوادم بدم. می دونستم عکس العمل خوبی نشون نمیدند. اما بالاخره خبرش به پدرم رسید و گفته بود رحمان حق نداره دخترش رو این جا بیاره. من هم اصراری نکردم و صبر کردم شاید خودش کوتاه بیاد. اما اون روزها رسم بود بزرگتر خانواده اسم بچه رو تعیین کنه و من هم منتظر رضایت پدرم بودم تا تو رو ببرم و اسمت رو انتخاب کنه.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#پانصدوهشتادوچهار
چند روز گذشت و خبری از روستا نشد.
یه روز توی حیاط مشغول گل و گیاه ها بودم که زهرا آشفته حال و بچه به بغل از پله پایین دوید.
کمی مکث کرد و حالا صدای مهربون بابا بغض دار شده بود
- بچه ای که بیحال روی دستش افتاد رو به من دادو با گریه گفت: رحمان بچه نفس نمیکشه.
لب هاش کبود شده بود و تو همون نگاه اول، ترس اتفاقی که برای اون سه تا بچه افتاده بود، به جونم افتاد. بدون معطلی بچه رو رسوندم بیمارستان. حتی صبر نکردم زهرا اماده بشه و خودم رفتم.
فقط صدای ناله مادرت تو گوشم بود که تمام امیدش به من بود و گفته بود من دیگه طاقت یه داغ دیگه رو ندارم، نفسِ این بچه برنگرده منم میمیرم.
هر چی بیشتر می گفت، لرزش صداش هم بیشتر میشد. چشمای خیسش، اشک من را هم در آورده بود.
- تا رسیدم به بیمارستان، از بین مریضهایی که منتظر بودند تا نوبتشون بشه رد شدم و وارد اتاق شدم.بچه رو گذاشتم روی میز دکتر و گفتم بچم داره از دستم میره یه کاری بکنید.
دکتر کلی معاینه کرد و یواشکی چیزی به پرستار کنار دستش گفت و از اتاق بیرون رفت.
هرچی داد و بیداد کردم جوابم رو نمی دادند تا اینکه پرستار یکم آرومم کرد و گفت دیر اومدی بچه تموم کرده.
تموم دنیا روی سرم خراب شد. بی جون و بیحال همونجا روی زمین نشستم و پرستار جلوی چشم من، با خدمه هماهنگ می کرد که بچه ی منو ببرند سرد خونه
باید به زهرا خبر میدادم. ما که تلفن نداشتیم. ناچار زنگ زدم خونه ی همسایه و خواستم زهرا رو صدا بزنه. چند دقیقه بعد دوباره زنگ زدم و زن همسایه گفت وقتی رفته خونه، دیده که مادرتون وسط حیاط از حال رفته و سمیه بالای سرش گریه می کنه. دیگه با کمک همسایه ها یکم حالش بهتر شدبود.
وقتی شنیدم چی شده، نتونستم خبر رک به زهرا بدم. رفتم پشت در سرد خونه نشستم تا کارشون تموم بشه.
همون جا دلم شکست و شروع کردم با آقا حرف زدن. گفتم من به حرمت شما این بچه رو نگه داشتم.
اونقدر بهم ریخته بودم که تصمیم داشتم از همونجا برگردم روستا و دیگه با زهرا رو در رو نشم. شاید اگه رضایت داده بود برای سقط، الان دوباره جون دادن یه بچه دیگه رو جلو چشمم نمی دیدم. بیخود روز ولادت رو بهونه کرد و من رو منصرف کرد تا الان کارم به اینجا برسه.
خیلی نا امید بودم.
بابا سرش رو پایین انداخت و شونه های مردانه اش می لرزید. سعید که تا الان فقط بنا رو بر شوخی گذاشته بود، نگران دستی روی شونه اش گذاشت و اون هم با صدای گرفته پرسید
-بابا خوبی؟ میخوای دیگه ادامه ندی؟
بابا مهربون نگاهش کرد و جواب داد
- نه خوبم، نگران نباش
به چشمای خیس بابا نگاه میکردم و جرات نداشتم ازش بخوام ادامه ی ماجرا رو تعریف کنه اما خیلی دوست داشتم بدونم چی شد؟
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#پانصدوهشتادوپنج
خوشبختانه انگار صدای دلم را شنید و ادامه داد
نمیدونم چقدر گذشت و من تو حال خودم بودم که صدای داد و فریاد از داخل سردخونه بلند شد. مردی که مسول اونجا بود بچه بغل بیرون دوید. رنگ به رو نداشت و فریاد میزد پاشو پاشو بچه ببریم پیش دکتر، این بچه داره نفس میکشه.
مات و متحیر دنبالش دویدم و هنوز هم نمیفهمیدم چی میگه
به اورژانس که رسیدیم، تمام دکترا جمع شدند و کلی دستگاه شلنگ به بچه وصل کردند و گفتن سیستم تنفسیش بطور مادرزادی مشکل داره فعلا هم فقط میتونه با اکسیژن نفس بکشه.
همون حرفی که در موردبچه های دیگه گفته بودند.
ولی همین هم برای من کلی امید بود. دکتر گفت معلوم نیست تا کی ولی فعلا باید بستری باشه.
به شوهر عمه مهین زنگ زدم و سپردم به زهرا بگند به هیچ وجه حق نداره بیاد بیمارستان. صبح روز بعد هر چی پول تو حسابم بود بیرون کشیدم و بهش دادم گفتم برسون به دست زن و بچه ام.
گفتم به زهرا بگو تو اصرار داشتی این بچه رو نگه داری حالا من یا با بچه سالم برمیگردم یا دیگه برنمیگردم.
باز نگاه مهربونش رو به چشمام داد و لبخندم گفت
- بیشتر از یک ماه توی بیمارستان بَست نشستم بالای سرت. به مادرت هم اجازه ندادم بیاد. چند روز مونده به عید غدیر همونجا نیت کردم اگه سالم از بیمارستان مرخص بشی، روز عید نذری میدم.
روز قبل از عید کتر گفت حال بچه خوبه ولی یا باید خونه مراقبش باشید و داروهاش رو سر وقت بدید، یا چند روز دیگه بمونید همین جا
دیگه طاقت نیاوردم و صبح روز عید که دکتر اومد با رضایت خودم مرخصت کرد.
به مادرت خبر دادم و گفتم داریم بر میگردیم خونه
وقتی رسیدم خونه، مادرت با ذوق و شوق ناهار گذاشته بود و منتظر ما بود.
بلافاصله تو رو دست مادرت دادم و سه تا بشقاب برداشتم و غذای اون روزمون رو کشیدم و بین دو سه تا از همسایه ها پخش کردم.
دیگه از اون سال این نذری بیشتر و بیشتر شد تا حالا که به اینجا رسید.
اشکامو پاک کردم و خودم رو توی بغل بابا جا دادم.
بوسه ای از روی موهام برداشت و گفت
- تو هدیه امیرالمومنین برای ما هستی. چند روز بعد بردمت خونه ی پدر بزرگت. هنوز هم ناراحت بود. شناسنامه ای که خودم گرفته بودم رو جلوش گذاشتم و گفتم این بچه برای من هدیه ارزشمندیه، اسمش رو گذاشتم ثمین! یعنی گرانبها یعنی ارزشمند.
اونروز حتی جوابم رو نداد. بغلت کردم و دست سعید رو هم گرفتم و گفتم هر وقت اراده کنید بچه ها رو میارم دست بوسی ولی من هم پدرم دلم میخواد بچه هام رو سر سفره ی خودم ببینم.
مادرم خیلی اصرار کرد که بذارم سعید اونجا بمونه ولی با تمام احترامی که براشون قایل بودم قبول نکردم.
پدرم خیلی ناراحت شد و تا مدتها حاضر نبودحتی من رو تو خونه اش راه بده. ولی من چند روز یه بار سعید رو می بردم یکی دو ساعتی میذاشتم پیشش و میومدم.
سعید لبخندی زد و گفت
-خیلی کم از اون روزها یادمه، سن و سالی نداشتم. فقط یادمه خیلی دلتنگ مامان میشدم و عمه همش آروم میکرد.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#پانصدوهشتادوشش
سر دیگ غذا ایستاده بودم و به حرفهای دیشب بابا فکر میکردم. به این نذری که رسم هر ساله ی خونه ی ما شده بود.
به سختی هایی که در مادرم کشیده بود و من از خیلی هاش بی خبر بودم .
به زندگی خودم فکر میکردم و اتفاقاتی که در گذر زمان افتاده بود.
سال گذشته، همینجا، سر همین دیگ، حال دیگه ای داشتم. پارسال خودم رو برای زندگی دیگه ای آماده میکردم از خدا خوشبختی و محبت بین من و محمود رو میخواستم و توانی برای فراموش کردن نیما!!
اون روزها چقدر برام سخت بود دل کندن از نیما و دل بستن به مرد دیگه .
تصورم از زندگی با نیما، لحظاتی مملو از عشق بود و آرامش و خوشبختی. و اون روزها تو حسرت از دست دادن چنین زندگیی می سوختم.
سال گذشته اصلا فکرش رو هم نمیکردم که مثل امروزی توی همین مراسم باشم و برای آینده بهتر با نیما دعا کنم.
چشمهام رو بستم و حرفهام روبا خدا در میون گذاشتم.
من تو موقعیتی قرار گرفتم که شاید گفتنش به خانواده ام کار درستی نباش، چرا که به قول سعید، هیچکدوم اونها درگیر این مشکلات نبودند و بازگو کردنش هم خانواده ام ناراحت میکنه، هم نگاه بقیه نسبت به نیما عوض میشه و من این رو نمی خواستم.
نیما هرچه که بود، داماد این خانواده بود و جایگاه و حرمتی برای خودش داشت.
تغییر این موقعیت فقط کار خودم بود و بس!
هنونحا سر دیگ غذا به خودن و خدا قول دادم که دیگه پام رو تو اون جمع و مهمونی های نذارم و به هیچ وجه از حجابم کوتاه نیام.
از اول هم باید نیما رو متوجه اشتباهش می کردم، نه این که خودم باهاش همراه بشم.
اما حالا دیگه تمام تلاشم را برای بهتر کردن زندگیم انجام میدم و تلاش می کنم نیما رو هم از اون جمع بیرون بکشم .
دلم خیلی آروم شده بود ، به کمک بابا درِ دیگ غذا رو گذاشتیم و منتظر آماده شدنش موندیم.
بعد از چند ساعت پخش شد، تا جایی که میتونستم تو جمع کردن وسایل به مامان و بقیه کمک کردم.
شب دوباره همسفر حاج حسیت و محبوبه خانم شدم و به سمت تهران راه افتادیم.
از وقتی که اومده بودم چند بار تلفنی با نیما صحبت کردم، اما الان از اول شب هر چی تماس گرفتم، پاسخی دریافت نکردم.
توی تاریکی فضای ماشین گوشی به دست دوباره شماره اش رو گرفتم و قبل از بوق خوردن، پیامی از مهسا دریافت کردم.
روی آیکن پیام رسان زدم و کمی باهم حال احوال کردیم.
-کی برمیگردی تهران؟
- الان توی راهیم دیر وقت میرسیم
-حیف شد نبودی. ما الان توی رستورانیم. بچه ها یه جشن مفصل گرفتند، همه هستند.
تازه یاد جشنی که نیما گفته بود افتادم. یعنی اونقدر سرگرم جشن و دور همی رفیقاش بوده که جواب تماس من نمیده؟
ناراحت نگاهم رو بیرون دادم و با صدای پیام دوباره چشم به صفحه گوشی دوختم.
تو صفحه ی شخصی مهسا چند تا عکس ارسال شده بود.
با دیدن عکس ها تمام خوشحالی که این چند ساعتی که از خونه بابا داشتم از بین رفت.
همه دورهم جمع بودند و نیما هم مثل بقیه تو اون جمع خوشحال و لبخند به لب، به دور بین نگاه می کرد.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#پانصدوهشتادوهفت
چند تا عکس بعدی حالن رو بدتر کرد و نمی فهمیدم چه دلیلی وجود داشت که چند تا زن و مرد غریبه و نامحرم با اون وضع ظاهر و حجاب کنار همدیگه با لبهای کش اومده از خنده کنار هم عکس بگیرند؟
و بدتر از همه اینکه نیما رو هم تو اون جمع به ظاهر صمیمی!! میدیدم.
درست کنار خانم هایی که همیشه سعی داشتم ازشون دوری کنم و حالا کنار همسرم عکس یادگاری انداختند.
انقدر بی حوصله بودم که دیگه جواب پیام های مهسا رو ندادم
-نمیخوای بخوابی؟ اینجوری اذیت میشی؟
محبوبه خانم در حالیکه برای همسرش میوه پوست می کند، لبخند به لب به سمتم برگشته بود و نگاهم می کرد
- من فعلا باید حواستم به آقای راننده باشه، ولی تو یکم بخواب صبح می خوای بری سر کلاس سر حال باشی
-چشم ممنونم، اتفاقاً خیلی خسته شدم
بهترین کار همین بود. صفحه گوشی را خاموش کردم و توی انداختم. به پشتی صندلی تکیه دادم اما هرچه برای خواب تلاش می کردم بی فایده بود. مدام تصویر اون عکس ها و خنده های نیما پشت پلک های بسته ام ظاهر می شد.
ساعت حدود دو بود، با وجود ناراحتی که از نیما داشتم به محض رسیدن پیامی بهش دادم
-سلام، شب بخیر من برگشتم. الان رسیدم خونه
چند دقیقه منتظر جواب شما و سعی داشتم ناراحتیم رو کنار بزارم، من قول دادم شرایط را تغییر بدم و با نیما مدارا میکردم. باید با آرامش خواسته هام رو باهاش مطرح میکردم و امیدوار به تغییر می شدم.
از فرط خستگی نفهمیدم کی چشمام گرم شد و بیشتر از اون نتونستم منتظر پاسخ پیامم بمونم
بعد از پایان کلاسها وارد محوطه دانشگاه شدم. صدای تلفن همراهم توجهم را جلب کرد گوشی رو از کیفم بیرون آوردم و اسم نیما رو روی صفحه اش دیدم.
پس بالاخره یاد من افتاد. چند نفس عمیق کشیدم و سعی کردم به دور از ناراحتی و دلخوری باهاش حرف بزنم
- الو سلام
-سلام خوبی؟ کی اومدی؟
لحن صداش خیلی هم خبر از ازش اشتیاقش برای این تماس نمیداد و همون اول تو ذوقم خورد. ولی باز هم سعی کردم خودم را نبازم و برعکسش خودش، شاد و پر انرژی حرف میزدم
-خوبم ممنون، دیشب اومدم پیام دادم برات.ندیدی؟
با همون لحن بی حال و حوصله گفت
- نه دیشب خسته بودم، تا رسیدم که خوابیدم
توی دلم پوزخندی زدم و با شوخی گفتم
-بله در جریانم، مهمونی بدون من خوش گذشت جناب مهندس؟
- تو خودت ترجیح دادی بری خونه ی پدرت وگرنه من خیلی اصرار کردم که نری. مهمونی هم خوب بود جات خالی بود
جای من کجا خالی بود؟ کنار اون زن ها دخترهایی که دوروبرت بودند؟!
نه؛ اصلاً جایی برای من نبود که خالی بمونه!
باز خودم رو کنترل کردم و لبخند زدم گفتم
-همیشه به خوشی، مامان و بابا هم خیلی بهت سلام رسوندن. سراغت رو میگرفتند. گفتم به خاطر کارهای شرکت نتونستی بیای
-اوهوم، خوب گفتی
مکثی کرد و گفت
- خب دیگه کاری نداری؟ فقط زنگ زدم ببینم کی رسیدی؟
وا رفته گفتم
- باشه برو منم باید برم به کلاسم برسم
خداحافظی کردیم و تماس قطع شد.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#پانصدوهشتادوهشت
این رفتار سرد نیما خیلی ذهنم رو مشغول کرده بود و بقیه روز فقط به این فکر میکردم که با این وجود، چه کاری از من برمیاد؟
نزدیکای عصر، بی حوصله کتابم را ورق می زدم و هیچی ازش نمیفهمیدم.
صدای پیامک گوشیم همون یه ذره تمرکزی هم که داشتم رو بهم زد و نگاهم از متن کتاب سمت گوشی رفت.
با دیدن اسم نیما انگشتم با فاصله از گوشی، روی هوا معلق موند و برای لمس کردن آیکون پیام مردد شدم.
امروز به اندازه ی کافی حالم رو گرفته بود. حالا نمی دونستم باید انتظار چه پیامی رو ازش داشته باشم.
نفس عمیق کشیدم و کلافه سری تکون دادم. بالاخره که چی؟ آخرش که دوباره تماس میگیره.
روی پیامش زدم و خوندم
-سلام عشق، کجایی؟
چقدر این پیام با لحن صحبت کردنِ قبلش متفاوت شده بود.
با تعلل نوشتم
- سلام، خونه ام
بلافاصله پاسخ داد
- پس زود آماده شو بیا پایین دلبر جان یخ کردم تو این سرما
دوباره با تعجب پیامش رو خوتدم و با عجله به سمت پنجره رفتم.
اعتراف می کنم واقعا از دیدنش خوشحال شده بودم. بی معطلی آماده شدم و پایین رفتم.
سلام کردم و کنارش نشستم.
لبخند به لب و مهربان، نگاهم کرد
-خوبی؟
یاد دلخوری هام افتادم و لبهام که از دیدنش بی اختیار باز شده بود رو جمع کردم و پشت چشمی براش نازک کردم
- هرچی شما بپرسی؟
حالش خیلی بهتر از صبح بود و بر خلاف تصورم از رفتار من یک ذره هم ناراحت نشد.
سرش رو جلو آورد و گفت
-حالا چرا خانمم توپش پره؟
دوباره دلخواه نگاهش کردم و گفتم
- چرا نباشه؟ شب تا صبح یه زنگ نزدی بپرسی اومدم یا نه، صبحم که انگار مجبورت کرده بودند با من تماس بگیری
ابروهاش بالا پرید و صاف نشست و تیکه اش رو به پشتی صندلی داد
-خب راستش با رفتنت موافقت کردم ولی ناراحت بودم که رفتی، اما دیدم حریفت نمیشم. یا باید خودم هم باهات میومدم یا میگفتم خودت تنهایی بری. اما دلم میخواست دیشب تو هم باشی، ولی نبودی
- نیما من که بهت گفتم...
دستش رو به علامت سکوت بالا آورد
- ولش کن ادامه نده ،بریم یکم دور بزنیم یه هوایی عوض کنیم
دیگه چیزی نگفتم و راه افتادیم.
اون روز هم تا شب با نیما بودم و هر وقت سعی میکردم از لحظات باهم بودنمون لذت ببرم، نیما حرف کار و جاوید و سولماز و مهمون هایی که تمومی نداشت را می زد و تمام حس خوبم رو به هم می ریخت.
ظاهرا چند روز آینده برای دورهمی هایی که به گفته ی نیما بیشتر کاری بود و وعده داده بودند، فقط نمی فهمیدم توی مهمونی های کاری حضور خانوادگی چه توجیهی داشت؟!
آخر شب توی رختخواب دراز کشیدم و به این فکر میکردم که من قول داده بودم و باید سر قولم به خودم و خدا بمونن.
باید اول بهونه ای قابل قبول برای نیما می آوردم که بیخیال بردن من بشه.
بعد کمکم متقاعدش کنم که خودش هم نباید بره.
گوشی به دست بی هدف آیکون ها را باز و بسته می کردم که نگاهم به تاریخ تقویم افتاد.
با یادآوری مناسبتی که برای همین چند روز آینده است، مثل برق از جا پریدم.
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#پانصدوهشتادونه
دوباره تاریخ مورد نظر را نگاه کردم.
چرا حواسم به تولدش نبود؟
باید زودتر دست به کار می شدم.
این مناسبت میتونه بهانه خوبی برای جشن دو نفر باشه تا بتونم صمیمیت بینمون رو بیشتر کنم.
انگیزه خوبی گرفته بودم و از روز بعد به فکر تهیه کردن زیباترین هدیه و بهترین جشنی بودم، که تونستم برگزار کنم.
اما از طرفی فکرم درگیر دورهمیهای چند روز آینده بود و اینکه چه جوری بدون دلخوری و ناراحتی خودم را از رفتن معاف کنم؟
خسته از کلاس به سمت بازار رفتم اینقدر برای خرید هدیه ذوق داشتم که بیخیال ناهار شدم.
این اولین باری بود که می خواستم براش جشن تولد بگیرم و همه چی باید عالی پیش می رفت.
با دقت مغازه ها را نگاه می کردم تا بتونم چیز مناسبی براش بخرم.
نهایتاً یه سِت جذاب و زیبا از کیف پول،کمربند و ساعتی که بند چرمی قهوه ای و هم جنس کیف و کمربند داشت، چشمم رو گرفت.
راضی از خریدم، از بازار بیرون زدم و به فکر بقیه ی کارهای دیگه ی جشن دو نفره مون بودم.
با شرایط زندگی ما، نه می تونستم خونه خودمون جشن بگیرم، نه میتونستم روی خونه ی نیما و دوستاش حساب کنم.
پس بهترین جا کافی شاپ بود.
به سمت کافی شاپی رفتم که بارها باهم رفته بودیم. صاحب کافی شاپ که به اسم ناصر می شناختم، با نیما آشنا شده بود و دیگه ما رو میشناخت.
وارد شاپ شدم و سمت پیشخوان رفتم و بعد از سلام و احوالپرسی کوتاهی ازش خواستم یکی از میزهاش را برای تاریخ و ساعت مد نظر من رزرو نگه داره.
ناصر خیلی زود متوجه شد و با لبخند پرسید
-نکنه تولد آقا نیماست که شما اومدید ؟
دروغ چرا؟ تا حالا از این کارها نکرده بودم و سختم بود.
خجالتزده گفتم
-بله تولدشه
-مبارکه، خیلی خب پس نگران نباشید، شما فقط کیک و هر چیز دیگه ای که لازمه رو را سفارش بدین ما براتون آماده میکنیم
سفارش هام رو دادم و بعد از پرداخت هزینه از اونجا بیرون زدم.
سمت خونه رفتم . ز خستگی زیاد و گرسنگی دچار سردرد بدی شده بودم و به محض رسیدن لباسهام رو درآوردم و دراز کشیدم.
مهسا و سپیده خیلی اصرار داشتند بدونند تا این وقت روز کجا بودم، اما از ترس اینکه مهسا همه چیز رو به حمید بگه و نیما هم بفهمه، جوابی بهشون ندادم.
لرزش گوشیم رو زیر دستم حس کردم و با خستگی جواب دادم
-جانم نیما
-سلام چرا صدات اینجوریه؟
- سلام، چیزی نیست خیلی خسته ام. بیرون بودم
-میگم قراره امشب که یادت نرفته؟
- امشب ؟
نفسش را سنگین بیرون داد
-مطمئن بودم یادت رفته، گفتم که قراره با آقای جاوید بریم خونه ی افشین.
-وای نیما این چه کاریه که شما دارید؟ چرا همه کارهاتون رو توی شرکت انجام نمیدید که نصفش رو باید توی مهمونی انجام بدید؟
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#پانصدونود
-غر نزن دیگه، آقای جاوید نمیخواد همه کارکنان شرکت از همه کارهاش سر در بیارند. امشب هم فقط،ما هستیم و خانواده افشین. آقای جاوید بعضی از قراردادها رو به صورت محرمانه میبنده. این دورهمی ها هم شاید برای تو یه مهمونی ساده باشه، ولی ما کارهای مهمی را تو همین مهمونها انجام میدیم.
از حرفاش احساس خوبی نداشتم و نگران گفتم
-نکنه کار خلاف میکنه، دردسر نشه براتون
صدای قهقه اش توی گوشم پیچید
-خیلی باحالی ثمین، چرا ماجرا رو جنایی می کنی؟ خلاف کدومه؟ فقط اینقدر بدون که آقای جاوید دشمن زیاد داره، اونم تو همون شرکت بغل گوش خودش. همه شون دنبال این هستند که از کار جاوید سر در بیاورند و براش دردسر درست کنند. این مهمونی ها هم یه جورایی پوششیه که با خیال راحت بتونه خیلی کارهای محرمانه اش رو انجام بده.
- والا چی بگم؟ خیلی مرموزه این جاوید خان شما
- به جای این حرفا آماده شو میام دنبالت. در مورد چیزهایی هم که گفتم به کسی حرفی نزن، بخصوص اون دختره مهسا
به اطرافم نگاه کردم، نباید کوتاه بیام.
این مهمونی ها به هر دلیلی هم که باشه مناسب نیست و من این رو خوب میدونم.
شاید سردردی که دارم بهونه خوبی برای شونه خالی کردن باشه. با ناله گفتم
- نیما میشه من نیام؟ باور کن امشب حالم خوب نیست. از صبح رفتم دانشگاه و بعدش هم بیرون کار داشتم. الان رسیدم خونه، حتی وقت کردم ناهار بخورم. الان هم خیلی سردرد دارم
- ای بابا، یه قرص مسکّن چیزی بخور بهتر میشی
- نیما جان نمیتونم، با این حال من اگه بیام اونجا نه به من خوش میگذره نه به تو. از طرف من عذرخواهی کن بگو که حالم خوب نبوده
انگار موفق شده بودم و خیلی زودتر از اونی که فکرش رو می کردم کوتاه اومد و گفت
- مطمئنی نمیتونی بیای؟
- آره، ببخشید
-باشه پس از استراحت کن بهتر میشی، خداحافظ
تماس با قطع کردم و نفس راحتی کشیدم.
این سردرد هم خیلی بد نبود،حداقل بهونه خوبی شد برای امشب.
دو سه روزی از اون شب می گذشت و هر بار با نیما صحبت میکردم، مشغول کار و پرونده هاش بود و وقت و بی وقت با جاوید و بعضی همکاراش قرار ملاقات داشت.
بالاخره روزی که کلی براش برنامه ریخته بودم رسید.
فردا تولد نیما است و من می خواستم امشب براش جشن بگیرم.
توی راه دانشگاه بهش زنگ زدم و کمی طول کشید تا گوشی رو برداشت و با صدای خواب آلود جواب داد
- سلام چه خوب شد زنگ زدی
-سلام چطور ؟
-شب تا دیر وقت مشغول بودم. الان اگه زنگ نمی زدی خواب میموندم.
- آهان پس الان کارهات رو تموم کن، امشب رو باهم باشیم.
-امشب؟ نمی دونم باید ببینم کارهام چجوری پیش میره. شب باید برم پیش آقای جاوید پرونده ها رو تحویلش بدم
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖
💖💫
💖
#باعشقتوبرمیخیزم
قسمت#پانصدونودویک
معترض گفتم
-اذیت نکن دیگه نیما، چند روزه هر چی زنگ میزنم یا قراره بری پیش جاوید، یا کار داری. چی میشه یه امشب با هم باشیم؟
با خنده گفت
- چی شده خانم دلش هوای من رو کرده؟
- بی مزه نشو دیگه،من خیلی بیشتر از تو دلم هوات رو میکنه. تو اگه من یادت نکنم که کلا فراموش می کنی زت داری
-باشه بابا، از زبون که کم نمیاری. سعی می کنم زود بیام.بهت زنگ می زنم
خیلی ذوق و شوق برنامه ی امشب رو داشتم و مدام توی ذهنم همه کارهایی که قرار بود انجام بدم رو مرور میکردم.
نزدیک ظهر بود که پیامی از سولماز دریافت کردم
-سلام عزیزم امروز بچه ها میاند اینجا، به نیما هم گفتم بهت بگه تو هم بیای گفت رفتی یه سر به خونوادت بزنی. خیلی دوست داشتم امشب تو هم باشی، دلم برات تنگ شده.
پس دوباره خونه ی جاوید شلوغه. فقط،چرا نیما چیزی به من نگفت؟ اون که گفت فقط قراره یک سری پرونده تحویل جاوید بده و برگرده.
اولش کمی ناراحت شدم اما با خودم فکر کردم شاید به سولماز اونجوری گفته تا بهونه ای داشته باشه برای غیبت من، و این خیلی هم بد نیست.
برای اطمینان بیشتر گوشیم رو بیرون آوردم و پیامی براش فرستادم
-آقای مهندس، من شب منتظرم قول دادی میای.
-باشه عزیزم، میام
پاسخ نیما خیالم رو راحت کرد و گوشی رو توی جیبم گذاشتم.
جوابی به پیام سولماز ندادم تا مبادا مجبور بشم دروغی بهش بگم.
تا شب دل تو دلم نبود و هر بار به نیما زنگ زدم می گفت مشغوله کاره و توی آخرین تماسش تو راه خونه جاوید بود و قول داد خیلی زود اونجا کارش رو تموم کنه و برگرده.
تماس را قطع کردم و با دیدن مهسا که حاضر آماده مثل همیشه جلوی آیینه مشغول نقاشی صورتش بود از اتاق بیرون رفتم.
- خیره انشالله ، کجا میری؟ داره هوا تاریک میشه
نگاهی سمت اتاق سپیده کرد و انگشتش را به علامت سکوت جلوی بینیش گرفت و با صدای آرومی گفت
-هیس، الان میشنوه دوباره میخواد من رو سین جیم کنه. با کلی بدبختی پیچوندمش
- خیلی خب، حالا کجا میخوای بری؟
لبخند مرموزی زد و با حالت خاصی گفت
-ما که داریم با حمید میریم خونه ی جاوید، مگه دعوت نداری؟ همه هستند
لبهام رو روی هم فشار دادم و گفتم
-چرا دعوتم، الان منتظرم نیما بیاد
با همون لبخند و نگاه مرموزش سری تکون داد
-آها، باشه پس من رفتم فعلا خداحافظ
-راستی مهسا
-بله
-اگه سولماز سراغ من رو گرفت چیزی بهش نگو
کمی گنگ نگاهم کرد و شونه ای بالا انداخت
-باشه
و بیرون رفت.
هر بار مهسا اینجوری با حمید بیرون میره، خیلی نگرانش می شم. اصلا برام قابل درک نبود که چحوری تونسته اینقدر راحت به یه مرد غریبه اطمینان کنه و همه جا باهاش بره.
یک ساعتی از رفتن مهسا می گذشت و خبری از نیما نشد.
شمارش رو گرفتم و منتظر پاسخ موندم.چند بار زنگ خورد اما بی فایده بود.
دوباره و سه باره با فاصله زمانی چند دقیقه باهاش تماس گرفتم و باز هم پاسخی دریافت نکردم
👈لینک گروه نقد با حضور #نویسندههای کانال👉
https://eitaa.com/joinchat/2272854146Cadec7ca8ed
⛔️کپی برداری پیگرد قانونی والهی دارد⛔️
🖋نویسنده:#ققنوس(ن.ق)
💖💫@rozhay_eltehb 💫💖
💖💫💖
💖💫💖💫
💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖
💖💫💖💫💖💫💖💫
💖💫💖💫💖💫💖💫💖