eitaa logo
ساحل رمان
8.9هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
821 ویدیو
19 فایل
رمان‌های [ نرجس شکوریان‌فرد ] را این‌جا بخوانید✨ . . بعضی لحظه‌ها سخت و کسل‌کننده می‌گذرند :( . یک حرفی نیاز دارم تا این لحظات ناآرام را، آرام‌بخش کنم🌱 . نویسنده‌هایی هستند که خاص لحظات من می‌نویسند♡✍🏻 . . ارتباط با ما: @sahele_roman
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🇵🇸 P A L E S T I N E ما را به هر طریق، فلسطین بخوان فقط! گیرم که نقشه‌های جهان نابلد شدند | @SAHELEROMAN
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🌙 ✒️... مصطفی رفته بود تا بستنی برایشان بگیرد و هر دو تکیه داده بودند به دیوار و مغازهٔ شلوغ را رصد می‌کردند که آرشام گفت: - دقت کردی؟ جواد سکوت را ترجیح داد. و می‌دانست آرشام خودش ادامه می‌دهد: -منظور آریا این بود که خدا آدم رو آدم حساب می‌کنه! -خب! -خب نداره جواد، همهٔ سرمایه‌دارا آدم رو مثل یه طعمه می‌بینن، گربه در کمین موش! خدا می‌گه برو تلاش کن، بفهم، با فهمت انتخاب کن. _ خدا سرمایه‌دار بی‌نهایتیه که آدم حسابمون می‌کنه! خوبه! _ راضیم ازش! ولی به جان تو که من تشنم می‌شه مثل شتر به آب نگاه می‌کنم، ولی خب نمی‌شه بخوری یه حالی می‌شم! بالاخره مصطفی آمد با سه بستنی قیفی و غُر بر لب: _ بگیرش! بگیرش افتاد! یه تکون به خودتون ندید! بگیرش! جواد خندان گرفت و گفت: _ آخیش بالاخره تو هم غر زدی! آرشام میخ بستنی‌ای شده بود که با یک لیس بزرگ نصفش را به دهان کشیده بود و گفت: _ صبح رو بیشتر خوشم میاد! مجبوری نخوری درحالی که داری له‌له میزنی براش! الان دوباره شدم همون آرشامی که هوس می‌کنه بهش می‌رسه! با لیس دوم بستنی بیشتری به دهان وارد کرد جواد ابرو بالا انداخت و گفت: - کامل مشخصه! آرشام یک لگد حواله‌اش کرد و جواد پا عقب کشید و شنید: - حواست باشه صبح تا غروب گفته نخور الان که مشکلی نداره! برای من که هیچ محدودیتی نبوده، یکی که مثل همه نیست محدودیت گذاشته یعنی چی؟ - یعنی می‌خواد اراده و همتت رو بکشه بالا! استراحت به همهٔ اعضا و افکارت بده! یادت بده که متفاوت رو هم تجربه کنی! کلا یعنی می‌شه تغییر کرد! مصطفی نگاهی به آرشام کرد و دید بستنی‌اش هیچ شده و آرشام دارد چهار چشمی بستنی او را رصد می‌کند؛ ‌ پا عقب کشید و در لحظه بقیه بستنی‌اش را گذاشت داخل دهانش! تا سحر راه رفتند و سحری، با وسوسه‌ی قیمه‌های متفاوت مادر راهی خانه مصطفی شدند! زنگ اول را همه خواب ماندند! | @SAHELEROMAN
•• یکم دیر، ولی رسید! مهم نیتِ پاکه که داریم خداروشکر!🥸😂😂 پ.ن: عذر تاخیر.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| ♥️ • 🪞| . . . « قسمت صدوهشتادوهشتم » «رمان بگذارید خودم باشم» اتاقمان هم که میدان جنگ بود، دائم هم که قهر و غر و توقع بودیم! چه نسلی بالا آماده از بین ما! چه حقی ضایع شد در اتاق که زده می‌شود از حق و حقوقم خجالت زده بیرون می‌آیم و مثل باد دفتری را مقابلم باز می‌کنم و مامان می‌آید داخل اتاق! مقابلش بلند می‌شوم و دفتر را می‌گذارم روی میز! می‌دانم می‌خواهد چه بگوید می‌داند که دیوانه شده‌ام برای دانستن. می‌نشیند و می‌نشینم. این حد از متانت از من بعید است، نگاهش چرخی در اتاق می‌زند و این حد از نظم و نظافت هم عجیب است و بی‌مقدمه می‌گوید: - یکی از استادای دانشگاه به دایی راجع به یه دانشجوشون صحبت کرده، دایی یکم تحقیق کرده، اومده بود صحبت کنه ببینه ما چی می‌گیم! خوب تا حالا مشخص شده فرد مورد نظر دانشجو است، دایی هم با اندکی تحقیق به نتیجه‌ای تقریبی رسیده. سکوت بهتر است! - راستش دایی با خود پسر هم صحبت کرده، یه چیزایی می‌گفت که من خیلی متوجه نشدم می‌خواهم بگویم شما چند ساعت با دایی صحبت کردید چیزی متوجه نشدید یا نه الان به صلاح نیست من بدانم! سکوت را هم‌چنان ادامه می‌دهم که می‌شکندش با سوالی که شاید باید اول می‌پرسیدند: - اصلا تو می‌خوای ازدواج کنی؟ . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...
@namaktab_ir اینجا رو دیدی ؟👆
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🌙 ✒️... ایستاده بودند تا مهدوی اذن حضور بدهد! گرچه مهدوی بی‌خیال‌تر از همیشه مشغول صحبت با مدیر بود. آرشام تکیه بر دیوار زد و گفت: - بالاخره که میاد بیرون! جواد گفت: - خب! - نگاهش به چشمای پف کرده ما می‌افته خودش حقیقت رو می‌فهمه! - خب! - هیچی دو تا نگاه چپ می‌کنه و با سر اشاره می‌کنه برید! مصطفی دستی میان موهایش کشید و کلافه گفت: - یه شب نخوابیدیم، ببین چطور کم آوردیم. آدم انقدر ضعیف نوبَره والله! و خندید، البته که خنده‌اش با آمدن مهدوی زود جمع شد و هر سه صاف ایستادند و دست پیش بردند برای سلامی که پر از طمع بود! مهدوی مثل همیشه نبود، ماه رمضان خوشحال‌ترش کرده بود انگار، که گفت: - خب! الان که من هیچ کمکی نمی‌کنم! شما هم اومدید عرض ادب و قبول، برید! - یعنی آقا به جان جواد و مصطفی من یقین پیدا کردم که ماه رمضان ماه خداست! اثر رمضان فقط درون شما بروز می‌کنه! مهدوی کوبید به کمر آرشام که برود اما نطقش باز شد: - به جان این دو تا من اصلا از روزه و اینا هیچی نمی‌فهمم دوزار راجع بهش نه خوندم نه فکر کردم اما شما که اهل علم و دانایی هستی پر از نور رمضان شدی‌. اصلاً آقا هر چی بیشتر آگاهی پیدا کنی، نگرشت هم عوض می‌شه! زندگی با فهم در حد شما طلا می‌شه! مصطفی دست آرشام را گرفت و کشید سمت کلاس! جواد عذرخواهی کرد و مقابل چشمان حیرت‌زدهٔ خندانِ مستاصلِ مهدوی که نمی‌دانست با نسل امروز چه کند فرار کرد! | @SAHELEROMAN
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
در دلم بودی و شرمنده زِ مهمان بودم، که سزاوار تو این خانه‌یِ ویرانه نبُوَد!🏡 . SAHELEROMAN |
•👤• کلا اینکه جنسیت‌زده نباشیم؛ آدم باشیم! |
•• من نگم شما نباید بپرسید برنده‌های چالش کیا بودن؟ انقدر نسبت به جایزه بی‌اشتیاقید؟ این بود آرمان‌های ما؟🥸🔫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| ♥️ • 🪞| . . . « قسمت صدوهشتادونهم » «رمان بگذارید خودم باشم» وای خدای من این شکاف بین نسل‌ها نیست، این عدم روان‌شناس بودن یک مادر است! تمام گلبول‌های قرمز بر سر زنان جمع می‌شوند روی صورتم و گُر می‌گیرم. گلبول‌ها همان‌جا ساکن می‌شوند و توان حرکتشان از بین می‌رود. صورتم داغ می‌شود، دست و پایم یخ! - خب باید ازدواج که بکنی، یعنی الان بگم بیان یا نه؟ گلبول‌ها به گریه می‌افتند و من سرم را پایین نگه می‌دارم و اجازه می‌دهم مادر حرف‌هایی بزند و برود و مبهوت گل‌های قالیچهٔ اتاقم بمانم! حالا که خودم هستم و خودم این سوال بیشتر توی ذوقم می‌زند: - من اصلا می‌خواهم ازدواج کنم؟ ازدواج کنم که چه بشود؟ که چه کنم؟ که... خدایا از که بپرسم؟ چرا دایی باید واسطهٔ ازدواج باشد که راه من بسته بماند. از حالت سکون در می‌آورم خودم را و نگاهی به کتاب‌خانه‌ام می‌اندازم. کتاب‌های کودکی، رمان‌های مزخرف تخیلی و ترسناک، رمان‌های فانتزی هپروتی و منی که در این زمان هیچ‌کدامشان به کارم نمی‌آید! گوشی را برمی‌دارم و از علامه گوگل می‌پرسم! آن‌قدر گزینه می‌آید که خنده‌ام می‌گیرد: - سلامت جسم و روح، نیاز به عشق و محبت! همین‌ها را همه نوشته‌اند با ده جمله و کلمه پس و پیش. . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...
-🌙'• نوشت: - خدایا من از همین الآن دلم برات تنگ شده.. نذار بعد این ماهِ قشنگ، باز فراق بیوفته بین‌مون. .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
••🌙 ✒️... آرشام برای مصطفی نوشت: - یه چیزی بگم! و برگه را سر داد مقابل مصطفایی که با تمام وجود داشت درس را گوش می‌داد و البته با این کار آرشام حواسش پرت شد. برایش نوشت: - نه! - باشه تو بگو نه. اما خداییش قبول کن آدم وقتی راجع به یه موضوعی بیشتر بدونه. نگاهش هم نسبت به اون موضوع عوض می‌شه! - آرشام! - من البته می‌گم هیچی تفکر نمی‌شه. یعنی اگه بخوایی این علمت تغییر نگاهت به عمل برسه باید بشینی سی‌صد ساعت روی همهٔ این‌ها فکر کنی تا عقلت راه بیفته مثل آدم زندگیتو بکنی! - چرا داری حرف‌های آقای مهدوی رو برام می‌نویسی؟ - اِ دارم مرور می‌کنم - سر کلاس ریاضی! - دیدی دیدی! - چیو؟ - آقا می‌گفت راجع به یه موضوعی به اطلاعات کم قانع نشید. بارها و زیاد درباره‌اش بشنوید بخونید، تدریجی و مداوم معرفتتون رو زیاد کنی! مصطفی دست بالا آورد و با این کارش آرشام برگه را مچاله کرد و صاف نشست. در دلش گفت مصطفی اگر حرفی بزند زنگ تفریح پدرش را مقابل چشمانش می‌آورد. مصطفی اما خیلی آرام سؤال درسی‌اش را پرسید و جواب هم گرفت. آرشام نفسی چاق کرد و با خودش گفت؛ این دهن سرویس چطور با تمام تلاش من درس را هم فهمیده. کوتاه نیامد و و ادامه داد: - فقط می‌دونی چیه مصطفی! آدمای معمولی یه خورده از خوبی‌ها رو که می‌شنوند، اثرش رو می‌گم به همون یه خورده هم عمل می‌کنند، اینه که مدام به جاهای خوب می‌رسند، من پر مدعا نه! من قلبم مریضه باید درمانش کنم! هر چی هم از فایدهٔ خوبیا بگی آدم نمی‌شم! یه راه عاطفی نداری؟ که برگه از زیر دستش کشیده شد. سر که چرخاند نگاه پر غضب جواد را دید و برگه‌ای که حالا روی میز او بود. معلم هم یک تذکری حواله‌اش کرد. بعد از کلاس جواد برگه را دستش داد و دوتا درشت هم بارش کرد و دوتا مشت هم از مصطفی خورد اما جواد زیر برگه نوشته بود: - مشکل همهٔ ماها از بی‌محبتی‌مونه! دلمون پر از محبت‌های هرزه است، جا برای اصل نیست! چون محبت نداریم آدم قدر نشناسی هم هستیم والا هم خدا دلبر خوبیه، هم رمضانش دلبری می‌کنه، قبول کن دل ما سطل آشغال دلبرای دیگه است! | @SAHELEROMAN
•• سلامی گرم از طرف ادمین به همه مخاطب‌های پیگیر !👐🏻 دیگه به نظرم وقتشه برنده‌هامون رو اعلام کنیم. ممکنه تو هم جزو شون باشی؟🤓🪄
•• اینم از نتیجه قرعه‌کشی‌مون! تبریک به سه برنده‌ی این 🥳 هدیه‌مون چی باشه خوبه؟!🎁🤫 ••
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
| ♥️ • 🪞| . . . « قسمت صدونود » «رمان بگذارید خودم باشم» دراز می‌کشم و با چشمانم روی سقف می‌نویسم: ازدواج، ازدواج، ازدواج... فایده ندارد به هیچ نمی‌رسم، قبلا خودم و همه که به ازدواج فکر می‌کردیم به چه چیزی می‌رسیدیم؟ غلت می‌زنم سمت راستم و به لباس عروس و خرید بازار و آرایشگاه و این‌ها می‌رسم. اصلا هرجا حرفی از ازدواج در میان است یک مشت تخیلات فانتزی و حرف‌های عاشقانه و ناز و ادا مطرح است و خرید و غیره! دوباره روی سقف اتاقم می‌نویسم ازدواج! در تاریکی اتاق میان تاریکی افکار بی‌خودم دنبال خودم می‌گردم که نمی‌داند اصلا ازدواج را می‌خواهد یا نمی‌خواهد! یکی از گوشهٔ ذهنم می‌گوید: - الکی قیافهٔ دخترها و مادران امروزی را نگیر که وا ازدواج برای چی، درس بخونم، درس بخونه راحتی و آسایش! لبخند می‌زنم و پیش خودم اعتراف می‌کنم که چند سال است دوست دارم ازدواج کنم، اصلا با خیال راحت اعتراف می‌کنم ۹۹درصد دخترها و پسرها دوست دارند ازدواج کنند. لحظاتی از تخیلاتشان هم دور همین می‌گردد اما خب: - خب چه؟ خب دوتا حرف است یکی مدرن بودن مخالف ازدواج کردن است دوم هم اصلا نمی‌دانم ازدواج یعنی قرار است چه فرایندی به زندگی من اضافه شود! . . . [ برای خوندن هر شب دو قسمت از رمان، کافیه عضو کانال VIP ما بشید! هماهنگی از طریق: @sahele_roman ] ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!! 🌊 •• SAHELEROMAN | ساحل رمان ...
|❤️‍🩹| این کاسه لبریزه‌... •• SAHELEROMAN |